اخلاقِ ضمیرِ مفردِ او: گفتگویی درباره اتیسم و اخلاق
روزنامهی ابتکار، سه شنبه ۱۳۹۴/۱۲/۱۱
(پرسشگر: مسعود ریاحی)
ریاحی: جامعهی روانشناسی در حالِ حاضر اتیسم را اینگونه تعریف میکند: اُتیسم یک سندرم عصبرشدی است که ناتوانیهای حاصل از آن در سه سالِ اولِ پس از تولد پدیدار میشوند و همراه با رشد ادامه مییابند و تعامل اجتماعی کودک، تکلم و خزانه رفتاری او را بهشدت مختل میکنند. در این افراد ارتباط، مهارتهای اجتماعی، یادگیری از راه تقلید، تواناییهای شناختی، بازیکردن، مهارتهای ریز و درشت حرکتی، استقلال شخصی و توجه اشتراکی عمیقا آسیب میبیند. جامعهی روانشناسی شدیداً به کمکِ عصب شناسان، زیستشناسان، روانپزشکان و حتی جامعه شناسان نیازمند است، برای توصیفِ این پیشآمدِ ناگوار. شاید یکی از نقاطی که رشته های دیگر میتوانند ورود کنند، نظریهی ذهنِ دیگری است،که هم در فلسفه و هم در علوم شناختی به روند شکلگیری تصویری از «دیگری» در ذهن کودک میپردازد. حال در بستر این گفتمان، این در خود ماندگی، در ارتباط با مفهوم دیگری چگونه معنا میشود؟
وکیلی: کودک از سنی به بعد، در حدود شانزده ماهگی به وجود خود همچون چیزی در میان چیزهای دیگر و همچون انسانی در میان انسانهای دیگر آگاه میشود. این را مرحلهی آیینگی مینامند و نقطه عطفی است که بازنمایی ذهنی کودک از خودش را ممکن میسازد و خودآگاهیاش را شکل میدهد. کودکان از همین هنگام تصویر خود در آیینه را تشخیص میدهند. چنین مینماید که کمی پیش از این مقطع روند شناسایی دیگری به سرانجام میرسد. یعنی کودک متوجه میشود که انسانهای دیگری در اطرافش هستند که هریک ذهنیت و برداشت مشخص و متمایزی از جهان دارند و با خود کودک شبیه هستند. اگر بخواهیم به زبانی پدیدارشناسانه سخن بگوییم، تعبیرش چنین میشود که زیستجهانِ کودک، یعنی سپهری از تجربه و ذهنیت که کودک در آن زیست میکند، طی یک و نیم سال پس از تولد به تدریج شکاف میخورد و به سه بخش تقسیم میشود. یک مرکز و گرانیگاه به نام «من» تا مرحلهی آیینگی اهمیت و برجستگی مییابد، شمار زیادی از موجودات شبیه به من، ولی مستقل و بیرونی شناسایی میشوند که دیگریها باشند، و یک زمینه هم اینها را در بر میگیرد که همان جهان است. یعنی زیستجهان کودکان تا حدود شانزده ماهگی سه رکنِ من، دیگری و جهان را دارا میشود. چنین به نظر میرسد که در کودکان مبتلا به طیف اوتیسم این روند دچار اختلال میشود. یعنی شکلی از تمایز نایافتگی من و دیگری و جهان را میبینیم و به طور خاص انگار شناخت دیگری در این میان مختل است.
ریاحی: شبکهی عصبیای در مغز وجود دارد که MNS نامیده میشود و کارکردش تشخیص دیگری است. درباره آن توضیح مختصری بدهید.
وکیلی: MNS سرواژهی سامانهی نورونهای آیینهایست که شبکهای پیچیده از چند بخش قشر مخ است. نواحی زیرین قشر پیشانی و بخش بالایی قشر آهیانهای از مهمترین بخشهای تشکیل دهندهی آن هستند. نورونهای این ناحیه وقتی فعال میشوند که فرد حضور دیگریها را در اطراف خود تشخیص میدهد و به طور خاص رفتار ایشان را تقلید میکند و یا به کاری مشترک با ایشان میپردازد. به همین خاطر از اوایل دههی 1990.م که این سیستم کشف شد، برخی از پژوهشگران آن را با مرکز شناسایی دیگری همتا انگاشتهاند. البته ناگفته نماند، زیرسیستمهای دیگری هم در این میان نقش ایفا میکنند که مهمتریناش بخشهای لوب گیجگاهی مغز است که زبان را هم رمزگذاری میکند. به هر صورت این را میدانیم که در کودکان مبتلا به اوتیسم کارکرد این ناحیه دستخوش اختلال جدی میشود.
ریاحی: یعنی به نظر شما شواهد عصبشناسانهی روشنی هست که نشان میدهد کودکان اوتیک در بخشِ مربوط به شناسایی دیگری در مغزشان کاستیای دارند؟
وکیلی: بله، فکر میکنم تا این اندازه روشن شده باشد که چنین اختلالی به واقع وجود دارد. علت بروز آن به ظاهر پیچیده است و مجموعهای از عوامل ژنتیکی، هورمونی، و ایمنیشناختی است. سیستمی که دیگری را تشخیص میدهد هم پیچیدهتر از سامانهی نورونی آیینهایست اما به هر صورت سیمکشی این سامانه به همراه سایر بخشهای درگیر در شناسایی دیگری در اوتیسم عیب پیدا میکند.
ریاحی: شما از این دادهها استفاده کردید تا به نتایجی در حوزهی فلسفهی اخلاق برسید. نخست بگویید که چطور میشود از دانشی تجربی مثل عصبشناسی به احکامی فلسفی یا اخلاقی جهش کرد؟ اصولا چنین نتیجهگیریهایی معتبر یا مستدل هست؟ اگر در این گفتمان، اخلاق را به نوعی توجه به رفاه و حق حیاتِ دیگری تعریف کنیم، در افراد دارای اتیسم، اخلاق چگونه معنا خواهد شد؟
وکیلی: بستگی دارد در چه قالبی به موضوع بنگرید. شکلِ سنتیِ ردهبندی دانشها که در میانهی قرن نوزدهم شکل گرفت و همچنان تا پس از جنگ جهانی دوم هم در غرب رایج بود، دانشهای متفاوت را شاخههایی واگرا و بیربط به هم میدید و استفاده از دادههای یکی برای نتیجهگیری در دیگری را ناممکن میشمرد. این شکل از تخصصگرایی مکانیکی در علوم در عمل از دههی 1980.م به بعد منسوخ شده و امروز تقریبا تمام علومی که میشناسیم در بستری میانرشتهای به هم متصل شدهاند. یکی از مهمترین پیوندها در این میان بین دانش عصبشناسی و علوم دیگری شکل گرفته است. نمونهاش فلسفهی اعصاب است که عبارت است از کاربستِ دانش عصبشناسی برای دستیابی به نتایج نو و طرح پرسشهای نو در حوزهی فلسفه. بدیهی است که مثلا اگر در عصبشناسی شواهدی پیدا شود که مفهوم اختیار آزاد را تایید یا مردود کند، شاخههایی از فلسفه به طور مستقیم از آن تاثیر خواهند پذیرفت. به همین ترتیب نظریهها و رویکردهای فلسفی هم برای عصبشناسان همچون قطبنمایی عمل میکند که پرسشها و چالشهای هدفمندی را طرح و بررسی کنند. از این رو پاسختان مثبت است. میشود از دانشی به دانشی دیگر حرکت کرد، ضرورت دارد که چنین کنیم و امروز کمابیش همهی اندیشمندان مهم چنین میکنند.
ریاحی: با این زمینه، آنچه که شما دربارهی فلسفهی اخلاق گفتید از کدام نظریه مشتق شده بود؟ منظورم بحث ِدربارهی پیوند اخلاق با دیگری است؟
وکیلی: دیدگاهی هست که بیشتر به اسم زُروان شهرت یافته، و اسمش هم از اینجا آمده که زروان در ایرانِ قدیم مترادف با زمان بوده و در این مدل سیستمی من هم شکلگیری و پیکربندی «من» با زمان تعیین میشود. این دستگاه نظری را در قالب چندین کتاب و مقاله منتشر کردهام، و بخشی از آن که به بحث ما مربوط میشود، ماجرای شکلگیری حوزههای متفاوت شناسایی در زیستجهان است. در این مدل چنین فرض میشود که سه حوزهی زیست جهان، یعنی من و دیگری و جهان، سپهرهایی ادراکی هستند که از منِ شناسنده تراوش میشوند. یعنی در نهایت سه نوع ارتباط پایهی شناختی داریم که از پیوند من- من، من- دیگری، و من- جهان ساخته شده است. این سه، به ترتیب زیباییشناسی، اخلاق و علم را نتیجه میدهند. یعنی گزارههایی که محتوای ذوقی، اخلاقی یا شناختی دارند و بر محور تمایز زیبا/زشت، نیک/ بد، و درست/ نادرست سازمان یافتهاند، در سه رکن زیستجهان شکل میگیرند.
ریاحی: یعنی سه شاخه از شناسایی داریم که بر سه محور زیستجهان میزان شدهاند؟
وکیلی: دقیقا، این سه البته سه زیرسیستماند که به هم راه دارند و روی هم رفته یک زمینهی شناسایی کلی را میسازند. این تعبیر من از سه نوع داوری و شناساییِ کانتی است.
ریاحی: این بحث چطور به اوتیسم مربوط میشود؟
وکیلی: مسئلهای که در اوتیسم با آن روبرو هستیم به ظاهر شکل نگرفتنِ دیگری است. یعنی زیستجهان این بیماران به شکل طبیعی تمایز نیافته و این سه محور را پدید نمیآورد. به همین خاطر میشود به آن همچون مدلی بالینی برای فهم شکلگیری اخلاق نگریست. از یک سو اختلالهایی از این دست فرصتی طلایی است برای پژوهشگران تا روند تحول طبیعی پدیدههایی پیچیده مانند اخلاق را بشناسند. از سوی دیگر با فهم این که ماهیتِ اختلال در کجاست، بسیاری از پیشداوریها و برداشتهای غیرمنصفانه دربارهی بیماران اوتیستیک از بین میرود.
ریاحی: چه نوع پیشداشتهایی؟
وکیلی: ببینید، کودکانی که به اوتیسم مبتلا هستند انگار اصولا مفهوم دیگری را به شکلی که ما درک میکنیم، در نمییابند. این بدان معناست که استخوانبندی دستگاه اخلاقی بدان شکلی که در افراد عادی میبینیم، در ایشان وجود ندارد. افراد اوتیک در ضمن گذشته از این اختلال به نسبت بهنجار هستند. یعنی برخلاف کسانی که به نشانگان داون مبتلا هستند شکل ظاهری غیرعادی ندارند یا بر خلاف عقبافتادگان ذهنی کارکردهای پایهی مدیریت خود را انجام میدهند. از این رو خیلی ساده است که ایشان را با فردی عادی اشتباه بگیریم و کردارهای برخاسته از اختلال اوتیک را با معیارهای اخلاقی خودمان ارزیابی و نکوهش کنیم. کودکان اوتیک ممکن است موقع خشم به دیگران و همچنین به خودشان آسیب برسانند، به چیزهایی که به دیگران تعلق دارند به سادگی دست میزنند و ممکن است تخریبش کنند، و در برابر گفتگوی دیگران یا ابراز محبتشان واکنشی نشان نمیدهند. این رفتارها در کسی که دیگری را درک میکند و مفهوم مالکیت و ارتباط انسانی را به شکلی بهنجار میفهمد، به خشونت، بی ادبی، دزدی یا چیزهایی شبیه به این حمل میشود که دلالتی اخلاقی دارد.
ریاحی: در سطح دیگری شاید این عوارض به غیاب عشق و محبت حمل شود. بالاخره کودکان اوتیک بخشی از خانوادهای حمایتگر هستند و اگر مدام این تفسیر وجود داشته باشد که مهر و محبت والدینشان را نادیده میگیرند، حسی ناخوشایند ایجاد میکند.
وکیلی: بله، اصولا چنین هم هست. اما شاید ماجرا به بیمیلی کودکان اوتیستیک به ابراز محبت مربوط نباشد. شاید ماجرا به اختلال در زیربنای شکلگیری این نمودهای رفتاری بازگردد.
ریاحی: وجود یک فرد دارای اتیسم در یک خانواده به مثابه ایجادِ یک بافتِ جدید در آن فضاست که تمامِ افراد آن خانه را درگیر خود خواهد کرد و از طرفی جامعه در پذیرش این افراد و خانواده شان نیازمند آگاهی و آموزش هستند، جای مناسبی برای ورود جامعهشناسان است، برای توصیف و تبیین و حتی شاید راهکار. زیرا که اختلالاتی به وسعتِ اتیسم، دارای ابعادِ متفاوتی است که حتی اخیرا آن را عاملِ جدیدی برای طلاق توصیف میکنند.
وکیلی: بله، بیشک تحلیل جامعهشناسانه هم کاربرد دارد. اما فقط و فقط زمانی که از دادههای صریح و مهم حوزههای دیگر دانایی غفلت نکند. اوتیسم پیش از هرچیز یک اختلال رشد مغزی است. باید نخست را خوب فهمید و بعد بر مبنایش شرایط خانوادگی و واکنش والدین به آن را فهم کرد. در قدم نخست برای یاری رساندن به این افراد باید ماهیت اختلال را درک کرد. اختلالی که اصولا با غیاب دیگریِ تمایز یافته همراه است و از این رو با غیاب دستگاه اخلاقیِ هنجارین دنبال میشود. به نظرم توجه به این نکته بخش مهمی از انگهایی که به کودکان اوتیستیک میخورد را منتفی میسازد و چه بسا فرصتی فراهم کند برای آن که به شکلی دیگر، راهبردهایی مؤثرتر برای مدیریت زیستجهان به این کودکان آموزانده شود. بدیهی است پافشاری برای رعایت ادب یا اخلاقِ هنجارین در شرایطی که زیربنای عصبشناختیاش غایب است، راه به جایی نمیبرد و متاسفانه در اغلب موارد با کوششی جانکاه برای گنجاندن این کودکان در قالبی هنجارین روبرو هستیم که هم برای خودشان آزارنده است و هم والدین و درمانگرانشان را آزرده میسازد.
ریاحی: در انتها، حرف شما به پیشنهادی عملیاتی دربارهی نگهداری کودکان اوتیک منتهی میشود؟
وکیلی: من پیشنهاد مشخص عملیاتیای در این زمینه ندارم، چون خارج از حریم تخصصام است. من نه در زمینهی اوتیسم متخصص هستم و نه پیشنهاد فنی مشخصی در این زمینه دارم. در حوزهی کار خودم که به پیوندگاه جامعهشناسی و فلسفه و عصبشناسی مربوط میشود، به حدسی و پیشنهادی نظری دربارهی تفسیر فلسفی اوتیسم رسیدهام که چه بسا متخصصان بتوانند به کمکش به راهبردهایی عملیاتی دست پیدا کنند. فکر میکنم میانرشتهای شدن دانشها به همین معناست. در جایی بینشی به دست میآید و در جای دیگری به تشخیص ساز و کاری یاری میرساند و جایی دیگر شاید راهبردی و ترفندی را پدید آورد.
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب