فرایند فروپاشی پادشاهی ماد و گذار به شاهنشاهی هخامنشی
پژوهشکدهی تاریخ، آذر 1387
كلیدواژگان: گذار سیاسی، ماد، ایلام، ساختار دولت، قبایل آریایی، پارسها، كوروش بزرگ، انشان، سیاست دینی، نظام مغانه، راهبرد نظامی، دولت لودیه، دولت بابل، بلخ، شاهنشاهی هخامنشی.
چکیده
در این نوشتار ظهور قدرت هخامنشی بر اساس ترکیب سه لایه از متغیرها بررسی شده است. نخست، شرحی به دست داده شده از زمینهی تاریخی و جغرافیایی دولت هخامنشی. چهار دولت اصلیِ مستقر بر قلمرو میانی که در 560 پ.م بازیگران اصلی صحنهی سیاسی جهان بودند، عبارت بودند از ماد، مصر، بابل و لودیه. ساختار جمعیتی و نژادی هریک از این دولتها تحلیل شده و سابقه و نوع ارتباطشان با یکدیگر به طور خلاصه مورد تحلیل قرار گرفته است.
آنگاه به متغیر دوم یعنی حضور جمعیتهای آریاییِ نوآمده پرداخته شده است. برخی از این قبایل در اواخر هزارهی دوم پ.م یکجانشینی پیشه کردند و برخی دیگر تا قرن سوم و چهارم میلادی همچنان کوچگرد باقی ماندند. تعادل میان نیروهای کوچگرد و یکجانشین و الگوی ارتباط میان مادها و پارسهای یکجانشین با ایشان به اختصار مورد اشاره واقع شده است و زمینهی یاد شده در بحث مفصلی از لشکرکشیهای کوروش، دستمایهی فهم پیروزیهای چشمگیر وی قرار گرفته است.
در گام بعدی، متغیر شخصیتی مورد بررسی قرار گرفته. در اینجا بر شخصیت کوروش بزرگ،راهبردهای سیاسی وی، نبوغ نظامیاش، و چگونگی سازماندهی منابع سیاسی و انسانیاش تحلیل شده است. نوشتار در نهایت با اشاره و برجسته کردن عناصر اصلی بر سازندهی دولت هخامنشی، که جذب و ادغام دولت ماد و سایر دولتهای باستانی را ممکن ساخت، پایان مییابد.
دربارهی روش
نگارش تاریخ گذار از عصر ماد به هخامنشی، بیش از هرچیز بدان دلیل دشوار است كه منابع ما در مورد پادشاهی ماد بسیار اندك است. این ناچیز بودن دادههای تاریخی در مورد مادها، تا حدودی بدان دلیل است كه شخصیت فرهمند و تاریخسازی بر پایان این دولت سایه افكنده است. و البته این حقیقت را نیز باید تصدیق كرد كه كاوشهای باستان شناختی سازمان یافته و تحلیل ریزبینانهی منابع موجود در مورد مادها نیز اندك انجام پذیرفته است. در حدی كه هنوز در زبان فارسی، بهترین كتاب در مورد پادشاهی ماد، همان تاریخِ مادِ دیاكونوف است[1] كه با وجود اهمیت و ارزشش، امروز دیگر متنی قدیمی محسوب میشود. این كمبود منابع و “كوروش زده” بودنِ ارجاعات یونانیان به مادها، مهمترین مشكلاتی هستند كه درك دقیق تاریخ عصر ماد را دشوار میسازند.
در این مقاله چارچوب عمومی تحلیل را نظریهی سیستمهای پیچیده در نظر گرفتهام، و به ویژه از سه نظریهی خودساخته[2] كه در زمینهی این چارچوب پدید آمده بهره گرفتهام تا تصویری منسجم را بر مبنای دادههای جسته و گریختهی موجود پدید آورم. رویكرد سیستمی، چنان كه میدانیم، به وجود ساختارها و نظمهایی شكننده ولی تحلیل پذیرو پیوسته قایل است كه همواره در مرز و در آغشتگی با آشوب و گسستگی قرار دارد و تحلیل این آمیختگی است كه این نگاه را ارزشمند و كارآمد میسازد.
به خاطر ناچیز بودن منابع در مورد تاریخ مادها، به ناگزیر بخش عمدهی تحلیل در مورد ساخت قدرت در دولت ماد را به مقالهی پیشین (گذر از عصر ایلامی به دولت ماد) وا نهادهام و چنان كه مرسومِ مورخان جدیدتر است، گذار از ماد به هخامنشی را به ویژه با تكیه بر تاریخه كوروش بازنوشتهام، كه دادههایی بیشتر در موردش در دست داریم و ردپای گسستهایی كه به عصر مادها پایان داد را در زندگینامهاش میتوان بازیافت.
پرسش مرکزی این نوشتار فهم و تشخیص متغیرها و روندهایی است که گذار مرجعیت سیاسی از یک دولت نوپای آریایی (مادها) به دولتی بسیار کهنتر اما بازسازی شده توسط نیروهای مشابه آریایی (ایلام) را ممکن ساخت. به ویژه این که چگونه تجربهی سیاسی و میراث حکومتی مادها و پارسها در هم آمیخت و دولت هخامنشی را پدید آورد، تاکید خواهد شد. برای پاسخگویی به این پرسش بنیادین، ناگزیر خواهیم بود پرسشهای برآمده از آن را نیز وارسی کنیم. این که ماد و پادشاهی انشان پیش از ظهور کوروش چه موقعیتی نسبت به هم داشتند، و جایگاه کوروش به عنوان شخصیتی فرهمند در چه زمینهای از سابقه و مشروعیت سیاسی تعریف میشده است، و در نهایت این که نقشِ تعیین کنندهی خود کوروش در این میان چه بوده و تا چه حد بر زمینهی تاریخی و اجتماعی ایلامیان باستانی تکیه داشته، مسائلی است که باید در این نوشتار بر رسیده شوند.
زمینهی تاریخی
قرن دوازدهم تا نهم پ.م، دورانی است كه قبایل ایرانی به تدریج از شمال به درون فلات ایران كوچیدند و در این سرزمین جایگیر شدند. پارسها و مادها در میان این قبایل، زودتر از بقیه با جمعیت بومی ایران زمین جوش خوردند و راه و روش یكجانشینانه را بر سبك زندگی كوچگردانهی اولیهی خویش ترجیح دادند. این قبایل از همان قرن نهم پ.م تاثیری شگرف بر ایران غربی گذاشتند و ترکیب جمعیتی نیمهی غربی ایران زمین را دگرگون کردند. در میان این دو، مادها بیتردید نیرومندتر بودند. توانایی آنها در پرورش اسب – که مرکزش چراگاههای دشت نسا در قلمرو ماد بود- در اسناد آشوری چندین بار تکرار شده، و لحن شاهان آشوری هنگام مشورت با کاهنان و غیبگویانشان نشان میدهد که به اندازهی قبایل ایرانی مخوفی مانند سکاها و کیمریها از مادها هم هراس داشتهاند. اسم مادها در منابع آشوری از زمان شلمناصر سوم تا پایان عمر حکومت آشور مرتب تکرار میشود[3].
در اوایل قرن هفتم پ.م، فشار مادها و پارسها در غرب ایران زمین به قدری زورآور شد که بخش عمدهی جمعیتهای بومی در این مردم حل شدند. بر مبنای شواهد به جا مانده، حضور و سلطهی قبایل ایرانی در این منطقه صلحجویانه و مسالمتآمیز بوده است. هیچ گسست و ویرانی گستردهای همزمان با حضور مادها و پارسها در این منطقه دیده نمیشود و قبایل ایرانیای که در این زمان به منطقه وارد میشوند، در جنگهای میان ایلامیان و بومیان زاگرس با آشوریها، به یاری همسایگان خود بر میخیزند و همراه ایشان به دفاع از قلمروشان میپردازند. از دید مردم میانرودان، پیوند میان این قبایل آریایی نوآمده و بومیان قفقازی ایران غربی به قدری استوار بود که معمولا برای نامیدن آنها از همان نامهای کهن قفقازی استفاده میکردهاند. مثلا مادها به قدری با قبایل قفقازی نژاد و کهنِ گوتی پیوند خورده بودند که آشوریها این دو را یکی میانگاشتند. همچنین بنابر گزارش سناخریب، شاه آشور، در نبرد حلوله (692 پ.م) مردم ایلام و انشان و الیپی -که قفقازی نژاد و بومی منطقه بودند- از یاری پارسها بر خوردار بودند[4]. پارسها در این هنگام در همسایگی ایلام و در شمال شرقی این قلمرو میزیستند[5].
همچنین مدارکی که از اسم مردم محلی در دست است، نشان میدهد که عنصر ایرانی به تدریج در شهرهای باستانی این ناحیه وارد شده و رواج یافته است. در زمان سلطنت اسرحدون بر آشور، یعنی در سال 670 پ.م دولتهای غیرایرانی به جا مانده از بومیان قدیمی منطقهی زاگرس – مانند الیپی و خارخار در کرمانشاه- زیر فشار آشوریها نابود شدند، و جای خود را به مناطقی ایرانینشین دادند که با ایلامیها در برابر خطر آشور متحد میشدند. در همین زمان، نامهایی پارسی و مادی مانند شیدیه پَرنَه (شیدافرنه = تیسافرن= فرشید) در همین منطقه دیده میشود که بر حاکمان و اعضای طبقهی اشرافی نهاده شده است[6].
چنان که گفتیم، مادها در میان این قبایل ایرانی نیرومندتر از بقیه بودند. آنها در حدود 735 پ.م پادشاهی نیمبندی پدید آوردند که در واقع شکلی بازآرایی شده از اتحادیهی باستانی قبایل ماد بود. این نیرو تا پنجاه سال بعد به قدری نیرومند شد که توانست از قدرتهای همسایهاش – دولتهای مانا، آشور، و اورارتو- مستقل شود و به دستاندازی در آن مناطق بپردازد. در واپسین سالهای دههی 610 پ.م، مادها با همراهی بابلیان به آشور لشکر کشیدند و این دولت مقتدر را نابود کردند. آنگاه قلمرو مانا و اورارتو و شمال میانرودان را زیر سلطهی خود گرفتند[7] و نخستین پادشاهی بزرگ قبایل ایرانی را در این ناحیه پدید آوردند. پادشاهی بزرگی که به دولتهای کهنِ مربوط به موج نخست مهاجرت آریاییان -مانند کاسیها و میتانیها- شباهت داشت.
در 640 پ.م، همزمان با حملهی آشوریان به ایلام و ویرانی شوش، پارسهایی که در منطقهی انشان اکثریت را تشکیل میدادند و برای خود قدرتی به هم زده بودند، از زیر بار سلطهی ایلام بیرون آمدند. اما هنوز آنقدر نیرومند نبودند که بتوانند با خطر آشوریان رویارو شوند. از این رو به ایشان خراج دادند و شاه انشان، که در اسناد آشوری کورَش نامیده شده، و احتمالا همان کوروش یکم -پدر بزرگ کوروش بزرگ- است، فرزند بزرگش را به عنوان گروگان به نینوا فرستاد[8]. فرزندان شاه انشان، تا دو نسل بعد چنان قدرتمند شدند که توانستند بر مادها چیره شوند و کار فتح جهان را آغاز کنند.
پادشاهی مادها
در مورد دولت و جامعهی ماد با وجود فقر منابعی كه داریم، چند حكم میتوان صادر كرد:
نخست آن كه دولت ماد، به لحاظ سیاسی دنبالهای از دولتهای مستقر بر قلمرو میانی در نیمهی نخست هزارهی نخست پ.م بوده است و از نظر پیكربندی اجتماعی و ساختار سیاسی تفاوت خاصی با آنها نداشته است. این را از آن رو میتوان روا دانست كه برگههایی -معمولا از مجرای مورخان یونانی- در مورد ارتباط و اندركنش مادها با دولتهای همسایهشان (لودیه و بابل) در دست است كه نشان میدهد سیاست و دولت ماد تفاوت معناداری با ایشان نداشته است. از این رو، میتوان به این قایل شد كه انقراض دولت جنگاور آشور به دست مادها، هرچند آرامشی در جهان باستان پدید آورد و چرخشی در گرانیگاههای قدرت سیاسی را موجب شد، اما گسستی تاریخی را نتیجه نداد و به ظهور نظمی نو و راهبردهایی تازه در امر كشورداری و سازماندهی قدرتهای اجتماعی نینجامید. این مهم، چنان كه خواهیم دید، به دست كوروش و هخامنشیان بود كه تحقق یافت.
دومین نكته آن كه مادها بنابر شواهد موجود، كه باز هم بیشتر یونانی هستند، لبهای از موج مهاجرت آریاییها و بخشی از بدنهی قبایل ایرانی بودهاند. به احتمال زیاد، نظمی كه فرای در مورد قبایل ایرانی قایل شده است[9]، در مورد ایشان هم مصداق داشته، و جامعهشان با ساختی سلسله مراتبی به سه لایهی نمانَه (خانوار، خانمان)، ویس (عشیره، روستا)، دَنتو (قبیله، سكونتگاه)، و دَهیوم (نژاد و قوم، سرزمین) تقسیم میشده است. این نظمی است كه در متون اوستایی و هخامنشی بعدی به شكلی یكسان دیده میشود و بنابراین شواهدی از ایران شرقی و غربی در دست است كه جمعیت آریایی ساكن در ایران زمین خویشتن را به این ترتیب سازماندهی میكردهاند. قبایل هفتگانهی مورد نظر هرودوت، كه در یونانی گِنوس ( ) خوانده میشود، احتمالا با دَنتوی پارسی باستان و زَنتومِ اوستایی همتاست.
سومین نكته در مورد مادها آن كه به شكلی از سیاست كهن آریاییهای باستانی پایبند بودند، كه تا حدودی صلحجو بود و به پیمانهای سیاسی تقویت شده توسط ازدواجهای درباری متكی بود. الگویی مشابه در زمان تشكیل موج نخستینِ دولتهای آریایی (هیتیها و میتانیها و كاسیها) در میانهی هزارهی دوم پ.م وجود داشت و چنان كه خواهیم دید در زمان مادها نیز رواج یافت.
چهارمین نكته آن كه مادها با وجود دارا بودنِ دولت نیرومند و قلمروی گسترده كه احتمالا بزرگترین دولتِ وقت بر كرهی زمین بوده است، چندان مهاجم و توسعه طلب نبودند و دورانِ پنجاه سالهی میان نابودی آشور و ظهور كوروش را به آرامش و صلح سپری كردند.
پارسها در انشان
انشان تا نیمهی قرن ششم پ.م از دید مردم میانرودان از ایلام متمایز نبود، و نامش به عنوان منطقهای مستقل در کتیبهها دیده نمیشود[10]. این از سویی بدان دلیل است که فاصلهی این منطقه از میانرودان زیاد بود و غارتگران آشوری و بابلی توان دستاندازی به آنجا را نداشتند، و از سوی دیگر علامتی بود بر این حقیقت که سیاست و هویت مردم انشان و مردم شوش از دید همسایگانشان یکدست و یکسان بود.
از آغاز قرن هفتم پ.م، جمعیتی در انشان ساکن شدند که نامهایی ایرانی را بر خود داشتند و به زبان پارسی باستان سخن میگفتند که شاخهای از زبانهای وابسته به ایرانیان شرقی بود و با سغدی و خوارزمی پیوند داشت. چنین به نظر میرسد که قبیلهی پارس در این زمان بر سایر قبایل برتری یافته و توانسته بود حکومتی محلی را در این منطقه تاسیس کند. این امر از آنجا معلوم میشود که در کتیبههای بابلی گاهی از کوروش به عنوان شاه پارسی نام برده شده، و این امر تا پیش از فتح قلمرو میانی[11] توسط او و شالوده ریزی شاهنشاهی هخامنشی معنایی نداشته، جز آن که به قبیلهاش اشاره کند. چیرگی آریاییها در قلمرو ایلام، تنها به انشان مربوط نمیشده است. تحلیل نامهای به کار گرفته شده در متون نوایلامی نشان میدهد که حدود ده درصد از نامها در این دوره ایرانی هستند و به مردمی مربوط میشوند که در امر رمهداری و به ویژه صنعتگری و فلزکاری فعال بودهاند و در میان جمعیتی که 90% از آنها نامهای ایلامی داشتهاند، به راحتی میزیستند. در همین دوران وامواژههای پارسی در میان ایلامیان رواج مییابد و این کلمات بیشتر به سلاحهایی مانند ترکش و تیر و سپر و فنونی مرتبط با پرورش اسب و آهنگری و ساخت سلاح مربوط میشود. به عنوان مثال کتیبهای از قرن هفتم پ.م در هیدالو ( احتمالا بهبهان) پیدا شده که اسناد تجاری جامهدوزی به نام کورلوش (کوروش) است. پسر این مرد پَرسییارَه (پارسیار) نام داشته است. همچنین یکی از ثروتمندان محلی که ارباب کاخی (رَب اِکَّلی) بوده، هَرییانَه (آریانا) نام داشته است[12]. با وجود غلبهی تدریجی عنصر نژادی ایرانی در این منطقه، فرهنگ ایلامی همچنان بر این مردم سیطره داشت، چنان که سالها بعد، وقتی کوروش بر تخت انشان تکیه زد و بر مهری خود را سوار بر اسب نشان داد[13]، کاملا از سنت تصویرگری ایلامی پیروی کرد و این پیوستگی در نوشتارها و سبکهای هنری تخت جمشید هم دیده میشود[14].
تمام این شواهد دلیلی دیگر است بر آمیختگی مسالمتآمیز آریاییان و بومیان فلات ایران، و از سوی دیگر ماهیت فعالیتهای ایرانیان اولیه و مراکز تجمع اصلیشان را نشان میدهد. این مراکز، اتفاقا در مرکز ایلام یعنی شوش و هیدالو و سیماشکی (نزدیک اصفهان) نبوده است، بلکه بیشتر در حواشی قلمرو ایلام یعنی زاگرس شمالی، کردستان و آذربایجان (مادها) و استان فارس و کرمان کنونی (پارسها) متمرکز بوده است.
بیست سال بعد از سقوط شوش، آشوریان از میان رفتند و مادهایی که خویشاوند پارسها بودند بر منطقه حاکم شدند. در این زمان به ظاهر پادشاه ناشناختهای بر ایلام حکومت میکرد، و بعید نیست که این پادشاهی نو زیر تاثیر پارسیان شکل گرفته باشد. چرا که گویا در این تاریخ آمیختگی پارسیان و مردم بومی کامل شده باشد و ایرانیان مهاجر کاملا سبک زندگی کشاورزانه را پذیرفته باشند. گذشته از نویسندگان یونانی مانند هرودوت، که به یکجانشینی و کشاورزپیشه بودنِ قبایل اصلی پارسی اشاره میکنند، بر مبنای اسناد یافته شده از شوش، میدانیم که در همین دوران پارسهای زیادی در این شهر ساکن بودهاند و از مجرای پیشههایی مانند پارچهبافی و فلزکاری و ساخت جنگافزار گذران عمر میکردهاند، که همگی از شغلهای ویژهی مردم یکجانشین است.
علاوه بر این، تقویم پارسها نوعی از گاهشماری خورشیدی است که نشان میدهد سبک زندگی کشاورزانه و یکجانشینی در میان ایشان باب بوده است[15]. مثلا نام دو تا از ماههای پارسی عبارت است از: “وییخَنَه” و “اَدوکَنَیشَه” که به ترتیب “ماه کندن، ماه شخم زدن” و “ماه بذر پاشیدن” معنا می.دهند. این در حالی است که قبایل رمهدار به دلیل تحرکشان از زمین و چهار فصلِ پیوسته با آن کنده میشوند و بنابراین در اغلب موارد نظام گاهشماری قمری را اختیار میکنند.
کوروش، در آغاز شاه انشان بود. او در نبشتهی حقوق بشر، خود را و پدرانش را شاه انشان مینامد و در الواح بابلیای که در زمان حکومت نبونید و پیش از ورود کوروش به بابل نوشته شده هم او را با نام “کوروش شاه انشان” مورد اشاره قرار دادهاند. بنابراین، نخستین گام برای شناختن خاستگاه قدرت او، دقیقتر نگریستن به انشان و موقعیت این منطقه در جهان باستان است.
انشان، شهری بزرگ و مهم در جنوب غربی ایران زمین بوده، و از کهنترین مراکز استقرار کشاورزان در جهان باستان محسوب میشود. کشور باستانی ایلام در واقع از دو بخش تشکیل شده بود: منطقهی سوزیان که دشتهای خوزستان کنونی را در بر میگرفت، و منطقهی کوهستانی انشان که در شرق این منطقه و در فارس کنونی قرار داشت. ایلام، به همراه سومر، قدیمیترین دولت پدید آمده بر کرهی زمین است، و ظهور آن در تاریخ، پیامد اتحاد مردم سوزیان و انشان بوده است. مردم منطقهی سوزیان، خدایی به نام اینشوشیناک را میپرستیدند. این خدا، نام خود را از شهر شوش گرفته بود، و در واقع ثبتِ اکدی عبارتِ “این-شوش-ایناکو” بود که “خدای شهر شوش” معنا میدهد. شوش، یکی از کهنترین مراکز استقرار و ابداع زندگی کشاورزانه در جهان است، و پایتخت سوزیان محسوب میشده است. از این رو، از ابتدای تاریخ ایلام، شاهان دودمان اوان که نخستین اسناد تاریخی این کشور را ثبت کردهاند، خود را شاه شوش و انشان مینامیدند و بر اتحاد این دو منطقهی کوهستانی و جلگهای تاکید داشتند.
انشان، در دوران پیشاتاریخی مرکز استقرار بزرگی بود که کشاورزان حوزهی رود کَُر آن را پدید آورده بودند. باستانشناسان تا مدتها در منطقهای شرقیتر از فارس به دنبال انشان میگشتند و جای آن را ناشناخته فرض میکردند. تا آن که در اواسط قرن بیستم شهری باستانی در منطقهی ملیانِ فارس حفاری شد و از کتیبههای به جا مانده از آن معلوم شد که این همان انشان باستانی است. بر مبنای لایههای باقی مانده از شهر انشان، میتوان دو دورهی پیشا تاریخی “بانش قدیم” و “بانش میانه” را از هم تفکیک کرد. دورهی بانش قدیم، به دورانی مربوط میشود که نخستین مراکز استقراری در این منطقه پدید آمدند و این جایگاه به شهری ابتدایی تبدیل شد. این دوره سالهای 3400-3300 پ.م را در بر میگیرد[16]. به این ترتیب انشان را میتوان یکی از نخستین شهرهای جهان دانست، که در امر ابداع سبک زندگی کشاورزانه پیشتاز بوده است. زمان یاد شده با تاریخ پیدایش نخستین شهرهای مشهور جهان باستان در میانرودان و درهی سند و دلتای نیل همزمان است.
در دوره ی بانش میانه، که از 3050-2900 پ.م به طول انجامید، انشان به مرکز جمعیتی بزرگی تبدیل شد. به طوری که مساحت سکونتگاه های آن به 45 هکتار رسید. این تقریبا با مساحت شهرمشهوری مانند اوروک در سومر برابر است[17]. برای مدتها، باستانشناسان مراکز سومری را نخستین پایگاههای ابداع زندگی کشاورزانه میدانستند و بر مبنای چارچوبی بابل مدارانه، معتقد بودند نخستین شهرها و معابد و آثار خط در میانرودان پدیدار شدهاند[18]. با وجود آن که امروزه هم این باور در میان عوامِ کتابخوان رواج دارد، اما شواهد باستانشناسی نشان میدهد که سبک زندگی کشاورزانه و انقلاب شهرنشینی در شبکهای از مراکز مرتبط با هم در گسترهای بسیار پهناور در کل ایران زمین پای به عرصهی گیتی نهاده است. بسیاری از مراکز شهرنشینی ایران شرقی و جنوبی قدمتی بیشتر و مساحتی بزرگتر از آثار کشف شده در میانرودان دارند، و انشان یکی از این مراکز است. انشان، همزمان با دورهی اوروک، – که کهنترین دوران شهرنشینی پنداشته میشود- رونق گرفت و مساحتش همارزِ وسیعترین مراکز شهری میانرودان بود. البته در همسایگی آن مرکز کهنتر شوش قرار داشت که مرکز سازماندهی جمعیت در دشت سوزیان بود، و رقیب و همسایهی آن محسوب میشد.
تاریخ انشان، از نخستین روزهای رونق شهرنشینی در آن، با تمدن ایلام پیوند خورده است. نخستین ساکنان این منطقه مانند ایلامیها و سومریها مردمی وابسته به نژاد قفقازی بودند. از نظر تمدن، هنر، و دین، انشان بخشی از گسترهی تمدن ایلامی محسوب میشد، هرچند خدایان و دودمانهای محلی و رسوم بومی خاص خود را هم داشت. از ابتدای تاریخ مدون ایلام، انشان بخشی مهم و جدا نشدنی از این کشور بود، و نویسندگان جهان باستان مردم انشان را ایلامی میدانستند[19]. چنان که در مورد تمام قدرتهای بزرگ جهان باستان رواج داشته، گهگاه به دنبال آشوبهای ناشی از نبردهای میان ایلام و سومر یا ایلام و اکد، گرانیگاه قدرت از شوش به انشان منتقل میشد و شاهزادگانی که از آن خطه برخاسته بودند، بر ایلام فرمان میراندند.
انشان از ابتدای هزارهی سوم پ.م که به عنوان شهری بزرگ و مهم پا به عرصهی تاریخ نهاد، تا دو هزار سال بعد یکی از دو قطب قدرت ایلام در جنوب ایران زمین بود. تا آن که جمعیت آن در فاصلهی سالهای 700-1000 پ.م بسیار کاهش یافت[20] و دورهای از رکود و ویرانی بر آن حاکم شد. در سالهای آغازین هزارهی اول پ.م، تمدن انشان بار دیگر احیا شد و این تاریخ، همزمان است با مهاجرت قبایل آریایی به این منطقه و رواج تمدن سفال خاکستری، که همراه با فنآوری آهن به همراه قبایل ایرانی به منطقه وارد شد[21]. این آورندگان فنآوری آهن به منطقه، همان قبایل آریاییای بودند كه كمی دیرتر در قالب قبایل پارس و ماد سازمان یافتند.
آرایش نیروها در میانهی قرن ششم پ.م
در 556 پ.م، جهان در آرامشی با دوام و تقریبا رخوتآمیز فرو رفته بود. هرچند دو و نیم هزاره از آغاز انقلاب كشاورزی میگذشت و تمدنهای دارای خط و نویسایی و تاریخ مدون برای بیش از بیست و پنج قرن بر زمین حضور داشتند، همچنان بخش عمدهی جغرافیای انسانی گیتی با این مفاهیم بیگانه بودند.
در 556 پ.م چهار دولت پادشاهی اصلی وجود داشتند كه ستون فقرات نظم سیاسی در قلمرو میانی محسوب میشدند. جنوبیتر از همه مصر بود، كه در این هنگام فراعنهی دودمان سائیس بر آن حاكم بودند. این دولت حدود دو نیم میلیون نفر مصری را در بر میگرفت و قلمروش از صحرای سینا تا بیابانهای لیبی و از دریای مدیترانه تا آبشار اول نیل گسترده شده بود. مصر با حدود یك میلیون كیلومتر مربع وسعت، در زمان خودش بعد از پادشاهی ماد بزرگترین دولتِ روی زمین محسوب میشد. ساكنان این قلمرو همگی به نژاد آمیختهای تعلق داشتند كه از تركیب سیاهپوستان حامی و مهاجران سامی نژاد پدید آمده بود. زبانشان مصری بود و خدایان جانوری باستانی مصر را در نظام طبیعتگرا و ابتدایی خویش میپرستیدند. مصریان در این هنگام وارث كهنترین دولتِ راستین روی زمین بودند و بدان میبالیدند كه سرزمینشان نخستین شكل از دولت پادشاهی را در ابتدای هزارهی سوم پ.م پدید آورده است. در میان سرزمینهای همسایه، به ویژه در آنسوی مدیترانه و در چشم مهاجران یونانی نو آمده، مصریان نماد خرد و دانش باستانی بودند و تمام سرزمینهای اطراف مدیترانه را وامدار فرهنگ خویش ساخته بودند. در زمانِ مورد نظر ما، فرعونی به نام آمازیس بر مصر فرمان میراند كه به خاطر استفادهی بیمهابایش از مزدوران یونانی شهرت دارد. او از 570 تا 526 پ.م بر اورنگ سلطنت باقی بود[22].
همسایهی شمالی مصر، بابل بود. دولتی كهنسال كه وارث تمدن باستانی سومر محسوب میشد و پایتختش شهر بابل، با دویست هزار نفر پرجمعیتترین شهر جهان در روزگار خود بود[23]. سابقهی این شهر به عنوان پایتخت و مركز قدرت سیاسی و دینی در آن هنگام به بیش از هزار سال بالغ میشد. بابل كل منطقهی میان زاگرس و دریای مدیترانه را در اختیار داشت و میانرودان باستان را تا مرزهای آناتولی در اختیار گرفته بود. مساحت این كشور به 770 هزار كیلومتر مربع بالغ میشد. در آن هنگام پادشاهانی سامی نژاد بر آن فرمان میراندند و رعایایشان هم قبایلی سامی بودند كه با مهاجران آریایی شمالی و شرقی و بازماندگان قفقازی تمدن كهن سومر تركیب شده بودند[24]. زبانشان اكدی بود و به همان دین چند خدایی باستانی سومری پایبند بودند، كه در طی هزار سال گذشته رنگ و لعابی سامی به خود گرفته بود. پادشاهی بابل در آن هنگام حدود سه میلیون نفر جمعیت داشت. هستهی مركزی این واحد سیاسی، میانرودان بود كه جمعیتش نزدیك به دو میلیون نفر بود[25].
هستهی مركزی دولت بابلی واحدهای جمعیتیای را در حواشی خود در بر میگرفت. این واحدها در سرزمینهای پست میان میانرودان و دریای مدیترانه پراكنده بودند. یعنی سرزمین لوانت كه امروز كشورهای سوریه و اردن و لبنان و فلسطین در آن قرار دارند، در این هنگام تابع بابل محسوب میشدند[26]. مردم ساكن در این بخشهای پیرامونی تشكیل میشدند از دویست هزار نفر فنیقی كه ماهرترین دریانوردان روزگار خود بودند و در دولتشهرهایی تقریبا مستقل در كرانهی شرقی مدیترانه میزیستند. این مردم همسایهی سوریانی بودند كه بازماندهی آشوریانِ باستان و تابعان ایشان محسوب میشدند و حدود ششصد هزار تن جمعیت داشتند[27]. این مردم اصل و تباری سامی داشتند و بیشترشان بازماندهی قبایلی بودند كه از جنوب به آن منطقه كوچیده بودند و با قفقازیهای هوری در آمیخته بودند. در فلسطین امروزین، این مردم قفقازی دست بالا را داشتند، چرا كه پس از هجوم خونینِ قبایل آریایی به بالكان و یونان، و پس از آن كه توسط رامسسهای مصری پس زده شدند، از آنجا به این منطقه كوچیدند. فلسطینیها در این هنگام حدود سیصد هزار تن جمعیت داشتند و مهمترین دشمنانشان قبایل سامی یهودی بودند كه از مصر به آنجا كوچیده بودند و حدود دویست هزار تن را شامل میشدند[28]. باید به این شمار، شصت هزار تن یهودی دیگر را نیز افزود كه پس از سركوب قیام یهودیه توسط نبوكدنصر دوم به این شهر كوچانده شده بودند. این شاه بابلی از 604 تا 560 پ.م بر این سرزمین حكومت كرد و بابل را به یكی از نیرومندترین دولتهای عصر خود تبدیل كرد.
بابل گذشته از این در شبه جزیرهی عربستان نیز صاحب نفوذ بود. نبونید، شاه بابل در این هنگام سیاستی را برای پیشروی در عربستان تدوین كرده بود و در مسیری كه واژگونهی جهت لشكركشیهای نیاكانش بود، پیش رفت. او تا شهر یاتربو (یثرب) در شمال عربستان را فتح كرد[29] و بعید نیست كه این شهر احتمالا در زمان او رونق گرفته و به مركزی كشاورزانه تبدیل شده باشد. عربستان با وجود سطح تمدنی پایین و سابقهی فرهنگی اندكش، از مساحتی بزرگ برخوردار بود و خاستگاه نژاد سامی محسوب میشد. در تمام این دوران این شبه جزیره یك مركز مهم تولید و صدور جمعیت بود و در زمان مورد نظر ما نیز نزدیك به یك میلیون نفر جمعیت داشت كه نیمی از آن در یمن میزیستند.
در 556 پ.م، پس از چهار سال ناپایداری سیاسی، شاهی به نام نبونید بر تخت بابل تكیه زد. مادر این شاه كاهن بزرگ خدای ماه (سین) در شهر حران بود. از این رو نبونید به خدایان سنتی بابلی توجه چندانی نداشت و میكوشید تا سین را همچون خدای بزرگ و اصلی بابل به مردم بقبولاند. به همین دلیل هم در بابل كشمكی پنهانی میان دربار و كاهنان بلندپایه وجود داشت.
همسایهی شمالی بابل، دولت لودیه بود كه به نسبت نوپا محسوب میشد و بخش مهمی از فلات آناتولی را در اختیار داشت. این دولت در واقع وارث پادشاهی نیرومند هیتی بود كه برای چهار قرن همین منطقه را در اختیار داشت. پس از نابودی دولت هیتی در 1200 پ.م، و ظهور قدرت آشور، در این قلمرو دولت نیرومندی وجود نداشت، تا آن كه در اسناد آشوری قرن هفتم پ.م سخن از شاهی به نام گوگو از كشور لودیه به میان آمد. این شخص احتمالا همان گیگ یا گوگس بوده كه احتمالا از 687 تا 652 پ.م بر این سرزمین حكومت كرد. بنابراین زایش دولت لودیه ناشی از ضعف دولت آشور در واپسین سالهای حضورش بر صحنهی تاریخ بود. این شخص موسس دودمان مورمنادهاست كه گذشته از دودمانهایی اساطیری مانند هراكلیدها و تانتالیدها، نخستین دودمان تاریخی این قلمرو است.
لودیه كشوری به نسبت كوچك بود و دست بالا هفتصد هزار كیلومتر مربع را در بر میگرفت، با این وجود مردمی بسیار در آن ساكن بودند. این سرزمین جمعیتی آمیخته از مردم قفقازی و آریایی را در خود جای میداد. بومیان اصلی این قلمرو قفقازیهایی بودند كه در میانهی هزارهی دوم پ.م با مهاجران آریایی در آمیخته بودند و مردم نوهیتی را پدید آورده بودند. نیرویی كه پادشاهی هیتی را در اواخر هزارهی دوم از میان برد، امواج مهاجرانی بود كه پس از سكونت در این قلمرو با نام فریگی و یونانی شهرت یافتند. جمعیت یونانیان كه در سواحل غربی اژه ساكن شدند، به دویست و پنجاه هزار تن میرسید. فریگیها به سرعت با نوهیتیها تركیب شدند و روی هم رفته حدود سه میلیون نفر جمعیت داشتند كه دو سومشان در قلمرو پادشاهی هیتی و بقیه در ماد میزیستند[30].
در نیمهی نخست قرن ششم پ.م كرزوس شاه لودیه بود كه به خاطر ضرب نخستین سكههای نقشدار در جهان باستان شهرت دارد. مهمترین رقیب و همسایهی بابل و لودیه، پادشاهی ماد بود كه نخستین دولت ایرانی محسوب میشد و پس از میان پردهی قرن شانزده و هفده پ.م كه دولتهایی آریایی مانند هیتی و میتانی بر صحنهی تاریخ پدیدار شدند، نخستین دولتِ مقتدر آریایی بود كه بعد از وقفهای هفتصد ساله ظهور مییافت. مادها همان كسانی بودند كه آشورِ سهمگین و ویرانگر را از میان برداشتند.
هستهی مركزی دولتشان را اتحادیهای از قبایل مادی تشكیل میدادند كه به روایت هرودوت از شش قبیله به نامهای بوساها، پارتاكناها، استروخاها، مغها، آریزانتیها، و بودیها تشكیل میشدند[31]. این قبایل برای نخستین بار زیر پرچم دیااوكوی مادی گرد هم آمدند و به مقاومت در برابر حملهی آشوریان پرداختند. اما به زودی شكست خوردند و احتمالا خودِ دیااوكو به آشور تبعید شد. شاه بعدی این اتحادیه فرورتیش بود كه به شكلی موفقیتآمیز از آشوریان مستقل شد. فرزندش هووخشتره موسس راستین پادشاهی بزرگ ماد است و همان كسی است كه آشور را شكست داد و نینوا را با خاك یكسان كرد.
در قرن ششم پ.م پادشاهی ماد بزرگترین دولت روی زمین بود. بخش مهمی از پادشاهی باستانی ایلام یعنی كوههای كردستان و آذربایجان هستهی مركزی سرزمین ماد محسوب میشد. مادها با شكست دادن دشمنان دیرینهی آشور یعنی ماناها و اورارتوها و متحد شدن با ایشان، بخشهای باقی مانده از تمدنهای قفقازی را در خود جذب كردند. به این ترتیب قلمروشان تا مرزهای لودیه پیشروی كرد و نیمهی شرقی آناتولی را نیز در بر گرفت.
چنان كه از شواهد بر میآید، مادها وارث اقتدار ایلامیان در بخشهای شرقی ایران زمین نیز بودند. با این وجود، احتمالا دولتهای آریایی این ناحیه، مانند بخشهای آریایی شدهی ایلام یعنی پادشاهی انشان در استان فارس، موقعیتی همچون دولتهایی تابع و متحد داشتند و بخشی اداری از دولت ماد محسوب نمیشدند. به هر صورت، دایرهی اقتدار پادشاهی ماد در سرزمینهایی با وسعت دو و نیم میلیون كیلومتر مربع گسترش یافته بود و حدود چهار میلیون نفر را در بر میگرفت[32]. هرچند چنان كه گفتیم، بخشهایی از این قلمرو وسیع احتمالا خراجگزاران و دولتهای مستقل تابع بودهاند، و نه بخشهای تنیده شده در دیوانسالاری دولت ماد. در میانهی قرن ششم پ.م پادشاهی به نام آستیاگ بر این دولت فرمان میراند.
نیمهی نخست قرن ششم پ.م در نظم و صلح و آرامشی به سر آمده بود كه دستاورد تعادل قوا در میان این چهار پادشاهی اصلی بود. پیش از این دورانی مشابه از نظم و ثبات در میانهی هزارهی دوم پ.م در همین زمینه رخ نموده بود، و آن بار نیز پادشاهیهایی با آرایشی كمابیش مشابه بر صحنه حضور داشتند. در آن هنگام پادشاهی هیتی در آناتولی، پادشاهی بابل در میانرودان، پادشاهی ایلام در فلات ایران و پادشاهی مصر در آفریقا به تعادلی مشابه دست یافتند و از مجرای عهد و پیمانهای استوار و ازدواجهای درباری صلح و ثبات را برای دو سه نسل از اتباعشان به ارمغان آوردند. آن بار نیز، مانند این بار، دو دولت آریایی (هیتی و میتانی) به همراه ایلام، بابل (با دودمان مسلط كاسیهایش كه آریایی بودند) و مصر بر صحنه حاضر بودند. نظم مربع یاد شده در قرن دوازدهم پ.م با هجوم اقوام سامی از جنوب و بقایای قفقازیها از شمال فرو پاشید و هرج و مرج بزرگ را به بار آورد. وقتی گرد و غبار این آشوب فرو خفت، در طی آن بار دیگر عنصر سامی بر صحنه چیره شد. نیرومندترین قدرتی كه از این میان سر بیرون كشید، آشور بود كه فنون رزمی هیتیها را با نظام ارتشی چند لایهای میتانی تركیب كرد و با قبایل سامی نوآمده تقویت شد. آشور برای حدود شش قرن همچون نیرویی متجاوز و خطرناك بازیگر اصلی قلمرو میانی بود. كاسیهای بابلی به زودی در برابر این نیروی جدید رنگ باختند و بقایای بازمانده از هیتیها در آناتولی و سوریه نیز مقهورِ آن شدند. آشور با وجود اقتدار نظامیاش از همان آغاز ساختار سیاسی و اجتماعی شكنندهای داشت و به همین دلیل هم تاریخش در طی این شش قرن گسسته است و به دورههایی دست بالا یك قرنه از اقتدار و انسجام تقسیم میشود كه با وقفههایی كه گاه چهار دهه به طول میانجامند از هم جدا میشود. در این دورههای هرج و مرج درونی، كشمكشهای درباری و گاه حضور نیروهای مهاجم در مرزهای آشور آن را از مرتبهی ابرقدرتی در صحنهی جهانی به مكانی فروپایهتر از پادشاهیهای همسایه فرو میكاست.
نظم جدیدی كه آشور، (وارث هیتی و میتانی و بابل) را در میان و پادشاهیهای ایلام و مصر و مانا و اورارتو را در موضع دفاعی در پیرامون خود داشت، تا زمانی دوام آورد كه بابلیان به اتحادی محكم با ایلامیان دست یابند، كه خود با قبایل نو رسیدهی آریایی تقویت شده بودند. به این ترتیب سرزمین باستانی گوتیوم كه با قبایل ماد در آمیخته بود، سپر اصلی دفاع در برابر آشور شد و وقتی نینوا را از میان برد، به پادشاهی بزرگی تبدیل شد كه وارث ایلام بود و در عین حال پادشاهیهای قفقازی مانا و اورارتو را نیز در خود ادغام كرده بود.
چهار پادشاهی بزرگی كه پس از نابودی آشور بر صحنه باقی ماندند، با الگویی كه پیش از ظهور آشور نیز تجربه شده بود، با یكدیگر ارتباط برقرار كردند. این ارتباط به طور خاص به عهد و پیمانهایی برای حفاظت از راههای تجاری و دفاع در برابر اقوام مهاجم متحرك مربوط میشد. و اینها عهدهایی بودند كه با ازدواجهای بین دودمانهای سلطنتی و برتخت نشستن پادشاهانی دورگه استوار میشدند.
در اواخر قرن هفتم و اوایل قرن ششم پ.م دولتِ بزرگ ماد به ویژه در این عهدها و ازدواجهای سیاسی محور محسوب میشد. وقتی مادها و لودیاییها در ربعِ آغازین قرن ششم با هم جنگیدند، خورشیدگرفتگی روی داد كه به خشم خدایان و نارضایتیشان از این نبرد تعبیر شد و بنابراین دو كشور به صلحی دست یافتند كه صلحِ كسوف نامیده شد. برای تضمین این آشتی، آستیاگ كه پسر بزرگ و ولیعهد شاه ماد بود، آریانا دختر شاه لودیه را به زنی گرفت، و اندك زمانی بعد بود كه آلیاتس شاه این سرزمین درگذشت و كرزوس را بر تخت باقی گذاشت كه به این ترتیب با دودمان ماد پیوند یافته بود[33].
از سوی دیگر، مقتدرترین شاه دودمان نوی بابلی، یعنی نبوكدنصر دوم (630-562 پ.م) نیز زنی از دربار ماد را به عنوان ملكه به بابل برده بود، و او احتمالا كسی نبود جز آموتیس، دختر هووخشترهی بزرگ، كه آشور را نابود كرده بود[34].
از كتاب ارمیای نبی و همچنین متون متاخرتری مانند كوروش نامهی كسنوفانس بر میآید كه پادشاهی ماد ارتباطی مشابه را با قلمروهای درونی خود نیز برقرار كرده بود. مثلا در این دو منبع اشارههای زیادی به شاه اورارتو و شاه مانا و شاه پارس وجود دارد كه خراجگزار شاه ماد بودهاند[35]. چنان كه مورخان یونانی روایت كردهاند، كوروش بزرگ كه فرزند شاه انشان، كمبوجیهی اول بود، خود خون سلطنتی ماد را در رگهایش داشت و مادرش ماندانا دختر آستیاگ بود[36].
به این ترتیب، چنین مینماید كه سیاستِ باستانی دودمانهای آریایی كهنی كه در قرون شانزدهم تا سیزدهم پ.م از راه ازدواج سیاسی به وحدت و ثبات سیاسی دست مییافتند، به ویژه از سوی دربار ماد كه بزرگترین دولت آن زمان كرهی زمین بود، با موفقیت به كار گرفته شده باشد. نتیجهی این سیاست، آن بود كه پس از واپسین دههی قرن هفتم پ.م كه بابل و مصر بر سر سوریه و ماد و لودیه بر سر قفقاز با هم جنگیدند، جنگ مهمی بین این چهار كشور رخ ندهد، و تقریبا برای پنجاه سال صلح در قلمرو میانی برقرار شود.
این الگوی كهنسال از ثبات و تعادل قوای سیاسی، با برتخت نشستن كوروش بزرگ بر تخت پادشاهی انشان فرو ریخت.
پارسها
كوروش چهارمین پادشاه از دودمانی پارسی بود كه از واپسین سالهای قرن هفتم پ.م بر انشان فرمان میراندند. انشان، از دیرباز یكی از دو قطب اصلی قدرت در ایلام محسوب میشد، و رسم بود كه شاهان ایلامی برای حدود دو هزار سال خود را شاه شوش و انشان بنامند. وقتی در 648 پ.م آشوریان شوش را گشودند و آنجا را ویران كردند، قدرت در این سرزمین دوپاره شد. شوش، كه به زودی بار دیگر بازسازی شد، احتمالا به بخشهای دست نخوردهتر و كوهستانی قلمرو باستانیاش، یعنی گوتیوم ملحق شد، كه حالا در دست اتحادیهی قبایل ماد بود. به این ترتیب، پارس كه خود اتحادیهای بود شبیه و خویشاوند با مادها، وارث قدرت در انشان شدند.
از دید هرودوت[37]، پارسها ده قبیلهی اصلی داشتند که هنگام شورش کوروش بر مادها با او همراه شدند. از دید کسنوفانس، شمار این قبایل دوازده تا بوده است[38]. این قبایل بنابر فهرست هرودوت عبارت بودند از پانتالیائیوی، دِروسیائیوی، و گِرمانیوی که کشاورز بودند، دائیوی، ماردائیوی، دروپیکانها و ساگارتیانها، که کوچگرد بودند، و مارفیانها، ماسپیانها و پاسارگادها که از همه بزرگتر و نیرومندتر بودند و پاسارگادها در میانشان اشرافی محسوب میشدند.
نامهایی که هرودوت به دست داده است، احتمالا نگارش یونانی شدهی این نامهاست:
پنتالیها، دِروزیها، کرمانیها، داههها، مَردها، دروپیکیها، اسکَرتیهها، مارفیها، ماسپیها، و پاسارگاردها. این نامها را باید با قبایلی پارسی مانند یائوتیهها و ماچیهها جمع بست که داریوش بزرگ در کتیبه بیستون به آنها اشاره کرده و ممکن است جزئی از این قبایل محسوب شوند، یا قبایل پارسی متمایزی بوده باشند.
در میان این نامها، برخی برای ما شناخته شده تر از بقیه هستند.
ساگارتیها، که در کتیبهی بیستون با نام اسکرتیه به آنها اشاره شده، قبیلهی بزرگ و کوچگردی بودهاند و بر اسب سوار می شدهاند. اما زین و سلاح چندانی نداشتهاند و به روایت هرودوت، هنگام نبرد اسلحهی اصلیشان کمند بوده و کمند اندازانشان شهرت زیادی داشتهاند.
این مردم در عصر سلطهی آشور در زاگرس میزیستند و احتمالا اسم استان آشوری زیکرتو به محل زندگی ایشان مربوط بوده باشد. این منطقه بین اردلان و قزوین امروزی قرار داشته است. رمهدار بودن این مردم، باعث میشده تا بتوانند در مسافتهایی طولانی کوچ کنند. به همین دلیل هم به تدریج زیر فشار آشوریها به جنوب و شرق رانده شدند. به طوری که وقتی هنگام سیطرهی داریوش بر تخت سلطنت، در برابرش سرکشی کردند، به استان کرمان تبعید شدند. این استان نام خود را از قبیلهی کرمانیها گرفته است که هرودوت با شکل یونانی شدهی گرمانیوئی از آنها نام برده و ادعا کرده که از دورترین زمانها به سبک زندگی کشاورزانه روی آورده بودند[39].
در مورد مَردها، در این حد میدانیم که ساکن پارس بودهاند و به راهزنی و غارتگری شهرت داشتهاند. با این وجود مردمی شجاع و جنگجو بودند که سایر قبایل پارسی چندان دل خوشی از ایشان نداشتند، و در عین حال تا حدودی هم از ایشان بیم داشتهاند. یکی از نامهایی که در عصر هخامنشی زیاد تکرار میشود، مردونیه است که به ریشهی نام این قبیله اشاره دارد. در تاریخ هخامنشیان، از دست کم دو مردونیه نام برده شده که هردو هم سردارانی شجاع و نامدار بودهاند.
داههها هم قبیلهای کوچگرد و نیرومند بودند که در ایران شرقی میزیستند و به روایت کتسیاس کوروش در نبرد با ایشان جان خود را از دست داد. این مردم احتمالا با سکاها پیوند داشتهاند، چون نامشان در میان طوایفی که اشکانیان را به قدرت رساندند هم دیده میشود.
قبیلهی یائوتیه، احتمالا یکجانشین و بیتردید نیرومند بوده است، چون وقتی داریوش بردیا را از تخت سلطنت به زیر کشید، با رهبری سرداری لایق به نام وَهیزداتَه -ایزد داد؟- قیام کردند و به خطرناکترین رقیب داریوش تبدیل شدند. در نبشتهی بیستون محل استقرار این قبیله را تارَوا آوردهاند که باید طارم امروزین در لارستان باشد.
پارسها در قرون هشتم و هفتم پ.م به دشتهای خوزستان و حتی بخشهایی از میانرودان كوچیده بودند و در زمان سقوط شوش جمعیت بومی ایلام را به تدریج در خود حل میكردند. چنان كه از تحلیل اسم افراد و متون تجاری ایلامی بر میآید، در این هنگام پارسها جمعیتی بزرگ از كشاورزان و صنعتگران را با سبك زندگی یكجانشینانه و شهری در این منطقه دارا بودهاند.
كوروش، شاه انشان
نخستین ساختار سیاسی پارسها، پادشاهی انشان بود كه احتمالا در سالهای پس از سقوط شوش و در خلاء قدرتِ ناشی از آن پدیدار شد. نخستین شاه از این دودمان، تِسپیش بود، كه فرزند نیایی اساطیری به نام هخامنش بود، و این فردِ اخیر احتمالا همان كسی بوده است كه استقرار پارسها در قلمرو یاد شده را سازماندهی كرده و تغییر سبك زندگیشان را مدیریت و سازماندهی كرده است. چرا كه مضمون اساطیری نامش نشان میدهد كه در چشم نوادگانش همچون نمادِ عصری نو پنداشته میشده است. تسپیش احتمالا در سالهای 675-645 پ.م بر انشان حكم راند، و بعد جای خود را به پسرش كوروش اول داد كه نام خود را از یكی از قبایل ایرانی بسیار متحرك گرفته بود. كمبوجیه بین سالهای 645-602 پ.م بر انشان حاكم بود، و پس از او كمبوجیهی نخست بر تخت نشست كه بین 602 تا 559 پ.م زمامداری كرد. پسرِ كمبوجیه، كوروش بزرگ بود. این شاهان در فراز و نشیب نبردهای خونین آشور و ایلام بر آمدند و (مثلا در نبرد مهمی مانند حلوله) همچون متحدان طبیعی ایلامیان بر ضد آشور عمل كردند[40]، هرچند وقتی نیروی حریف زورآور میشد، به گروگان دادنِ فرزندان و ابراز اطاعت تن در میدادند.
كوروش چند سال نخست زمامداری خود را صرف استوار كردن سازماندهی قلمرو كوچكش كرد. بعد به حركت درآمد و با سرعتی برقآسا كل سپهر شناخته شده در قلمرو میانی را به استثنای مصر در نوردید. به احتمال زیاد، نخست در سال 556 پ.م به شوش رفت و این شهر را گرفت و به این ترتیب بار دیگر لقبِ پرابهتِ شاه انشان و شوش را دارا شد[41]، و این همان اسمی است كه در متون بابلی همزمانش، او را بدان نامیدهاند[42]. اقدام كوروش هرچند به طور صریح در تاریخهای موجود ثبت نشده، اما قطعا به همین ترتیب انجام پذیرفته است. چرا كه توسعهی قلمرو انشان به سمت ماد و لودیه بدون فتح شوش و ایلامِ غربی ممكن نیست و بر مبنای تمام اسناد میدانیم كه جهت حركت كوروش در آغاز به سوی باختر بوده است. در ضمن القابی كه برای او در متون بازمانده از بابل به جا مانده نشان میدهد كه در زمان خودش او را شاه ایلام میدانستند[43] و این تنها در صورتی ممكن است كه شوش را نیز گرفته باشد. در واقع احتمالا دلیل غیاب اشاره به فتح شوش به دست كوروش، آن است كه آنجا را نیز با سیاست و تدبیر و بدون جنگ و خونریزی گرفته و همچون ناجیای كه قصدش متحد كردنِِ دوبارهی پادشاهی كهنسال ایلام است، در چشم اتباعش نمودار شده است. از این روست كه به اقدام نظامی او بر ضد شوش تاكیدی وجود ندارد[44]. اما به هر حال روشن است كه از همان ابتدای كار سراسر قلمروی ایلام را تسخیر كرده بود، وگرنه متون بابلی او را شاه ایلام نمینامیدند و خودش هم عنوانِ شاه انشان و شوش را بر مهرهایش نقش نمیكرد.
احتمالا با این حركت، مادها متوجه جاهطلبی این شاهِ جوان شدند، و آستیاگ در 553 پ.م سپاهی را برای رویارویی با او گسیل كرد. كوروش احتمالا انتظار واكنش سریع مادها را نداشته و به هر صورت برای مقابله با آن آمادگی نداشته است، چون در سه نبرد نخستین شكست خورد[45]، و چهارمین نبرد را كه در مركز جمعیتی پارسها یعنی پاسارگاد وقوع یافت، تنها با فداكاری زنان پارسی بُرد[46]. با این وجود، از همین هنگام كوروش نبوغ خود را در بهرهگیری از تبلیغاتِ دینی نشان داد. این داستان كه او نوهی آستیاگ است و خون سلطنتی مادها را در رگ دارد، به همراه این باور كه او همان نجاتبخشی است كه قرنها پیش زرتشت آمدنش را پیشگویی كرده بود، زمینه را به شكلی فراهم آورد كه گروهی از سرداران برجستهی مادی به او گرایش یابند. آستیاگ ایشان را سركوب كرد، و حكومت وحشتی را پدید آورد كه تنها به گرایش بیشتر به كوروش منتهی شد. به این ترتیب سپاهیان آستیاگ او را اسیر كردند و به كوروش تحویل دادند و كوروش پس از سه سال نبرد، ماد را گرفت و در 549 پ.م وارث بزرگترین پادشاهی زمین در آن روزگار شد.
آنگاه كرزوس لودیایی كه از سویی با آستیاگ خویشاوندی داشت و از سوی دیگر موقعیت را برای دست اندازی به قلمرو از پا درآمدهی ماد مناسب دیده بود، به كوروش تاخت، اما بعد از عملیاتی برقآسا و بیسابقه، در عرض چند ماه شكست خورد و با شورش شهرهای یونانی تابعش كه یكی پس از دیگری به كوروش میپیوستند روبرو شد[47] و در نهایت به سال 547 پ.م در سارد كه تسلیم كوروش میشد، خودكشی كرد.
كوروش یك سال بعد را صرفِ فرو نشاندن ناآرامیهایی در قلمرو لودیه كرد كه از توطئهی فرعونِ هراسیدهی مصر بر میخواست. سردار مادی او هارپاگ، تا سال 542 پ.م با موفقیت شورشها را در شهرهای ایونیه و قلمرو سكاها فرو نشاند[48]، و برای كوروش فراغتی پدید آورد تا بتواند به بخشهای شرقی ایران زمین بتازد و شاه نشینهای كوچكی را كه تا این هنگام تابع ماد بودند را به طور رسمی به قلمرو خود منضم كند. این تاخت و تاز احتمالا با شورش سرزمینهای شرقی به رهبری بلخ شروع شده بود، كه با از میان رفتن پادشاهی ماد دلیلی برای پیروی از شاهِ تازه به دوران رسیده نمیدیدند[49]. كوروش در این منطقه با مقاومتی ناچیز روبرو شد و بزرگترین مركز سیاسی منطقه یعنی بلخ را گرفت و به این ترتیب تمام قبایل ایرانی را كه از كوههای هندوكوش تا دریای سیاه پراكنده بودند در زیر یك پرچم گردآورد. آنگاه با ارتش بزرگی كه از این جمعیتِ نیرومند تشكیل یافته بود، به بابل هجوم برد و در مدتی كوتاه آنجا را نیز فتح كرد. نبونید بابلی كه در این هنگام پیر شده بود و در برابر تبلیغات ماهرانهی كوروش و پیوستنِ كاهنان و مردم به او خلع سلاح شده بود، شكستهایی پیاپی را تجربه كرد و در نهایت وقتی مردم بابل دروازههای خود را بر روی پارسیان گشودند، تسلیم شد.
كوروش بر خلاف تمام شاهان پیش از خود از خونریزی و آزار دشمنانش ابا داشت و با جوانمردی بیسابقهای شاهان مغلوب را میبخشید و به تبعیدی محترمانه میفرستاد[50]. این جوانمردی البته از سرشت ویژهاش بر میخاست، اما با سیاست ماهرانهاش نیز تركیب شده بود كه او را ناجی اقوام و ملل گوناگون، و آغازگر عصری نو در تاریخ وا مینمود[51]. كوروش این تبلیغات را دستمایهی پیروزیهای خود قرار داد، و بعد به تعهدهای خود در مقام ناجی عمل كرد، و به این ترتیب این تبلیغات را به وعدهای برآورده شده تبدیل كرد، و از این رو نام خود را در تاریخ همچون ابرانسانی بسیار ستوده شده به جا گذاشت.
كوروش از آن رو در تاریخ جهان اهمیت دارد كه پایان عصر كشاورزی ابتدایی و آغازگاه دوران كشاورزی پیشرفته را نشانهگذاری میكند. او موج سوار ماهری بود كه بر جریانهای گوناگونِ شكل دهنده بر جوامع انسانی قرن ششم پ.م در قلمرو میانی سوار شد و توانست با نبوغی خیره كننده منابعِ در دسترس خود را برای بازآرایی و بازسازی بنیادینِ نظمِ اجتماعی به كار گیرد. درخشش او از آن روست كه ماهیت مسائلی را كه در زمانهاش وجود داشت به درستی فهمید و با درایت و خردمندی توانست نیروهای پیرامون خویش را برای حل این مسائل به كار بندد و مدیریت كند. برای فهم آنچه كه او به راستی انجام داد، باید در هر چهار سطح سلسله مراتب فراز (فرهنگی، اجتماعی، روانی و زیستی) به نیروهای جاری در زمانهاش بنگریم، و آنچه را كه او و پیروانش به انجام رساندند، به شكلی تحلیلی وارسی كنیم. تنها در این حالت خواهیم توانست ماهیت گذاری را كه با انقلاب كوروشی رخ داد درك كنیم. در این حالت، راه برای فهمِ چالشهایی هم هموار میشود كه از گذار یاد شده برخاستند و جانشینان كوروش را به خود مشغول داشتند.
سیاست یك بنیانگذار
دوران كوروش، عصرِ آرامشی بود كه پس از آمیختگی جمعیتی بزرگی فرا رسیده بود. سومین موج از مهاجرت اقوام آریایی كه از شمال پیش میآمدند، با توسعه طلبی شكننده و خشن آشوریان مصادف شده بود، و از این روست كه در دو قرنِ پیش از كوروش در كنار كتیبههای تكان دهندهی آشوریان و دیوارنگارههایی كه شكنجه و كشتار مردم غیرنظامی شكست خورده را تصویر میكنند، به بندهایی هم بر میخوریم كه نگرانی دولتهای مستقر را از قبایل نوآمده نشان میدهد. سكاها، مادها، پارسها، كیمریها، و كمی بعدتر ماساگتها و سارماتها مردمی بودند كه به زبانی كمابیش مشابه سخن میگفتند، جمعیتی بسیار داشتند، فنون استفاده از ارابهی جنگی و سواركاری را بهتر از همه میدانستند، و در قالب قبایلی كوچگرد و متحرك با مردان جنگاور سازماندهی شده بودند[52]. دولتهای تابع آشور (مانند دولتشهرهای نوهیتی) به اندازهی پادشاهان مانا و اورارتو كه رقیبش محسوب میشدند، زیر مهمیز تاخت و تاز این قبایل قرار داشتند. خودِ آشوریان نیز، بار نخست با راه دادن سكاها به درون قلمرو خویش از حملهی مادها جان سالم به در بردند، و وقتی فرورتیش توانست سكاها را مطیع خود كند، در برابر این اتحادیهی سواركاران ایرانی از پا در آمدند. در بخشهای درونی فلات ایران نیز قضیه همچنین بود. با این تفاوت كه قبایل نوآمده در اینجا چندان غریبه نبودند و به زمینهای پا میگذاشتند كه پیش از آن قبایل آریایی دیگری مانند كاسیان به آن وارد شده بودند و در جریان فرآیندی كه نیم هزاره به طول انجامیده بود، راه و رسم همزیستی با شهرهای كشاورز مستقر در منطقه را آموخته بودند. آنچه كه ورود این قبایل به درون فلات ایران را صلحآمیز، و تاخت و تازشان در حاشیهی شمال غربی آن را خشن و ویرانگرانه ساخته بود، تا حدودی به بافت سیاسی و اجتماعی دولتهای مستقر در ایران زمین باز میگشت. مهمترین و كهنترینِ این دولتها، ایلام بود كه از همان آغاز به شكلی فدرال اداره میشد و در قالب اتحادیهی پادشاهانی سازماندهی شده بود كه همه با هم خویشاوند بودند و بر شهرها و سرزمینهای همسایه فرمان میراندند. این الگوی فدرال در قرون دوازدهم و سیزدهم كه قبایل آریایی در سومین موج خود سر میرسیدند، بیش از هزار سال قدمت داشت و تجربهای غنی و ارزشمند را در راستای دستیابی به اتحادها و ایجاد همبستگی در چنته داشت. این حقیقت كه موج دوم ورود قبایل آریایی نیز در فلات ایران صلحجویانه بود و به گسستی مادی یا سیاسی در دولتهای منطقه منجر نشد، نشانگر آن است كه ساز و كاری سنجیده و آزموده شده برای جذب جمعیت مهاجر اضافی، و جای دادنشان در سبك زندگی كشاورزانه وجود داشته است. این ساز و كار، به گمان هم همان است كه چند قرن دیرتر در قلمروِ باختری ایران زمین نیز وامگیری شد.
مبنای این فرآیند آن بود كه دولتهای مستقرِ كشاورز، چراگاههایی را برای سكونت به قبایل نوآمده واگذار كنند، و در مقابل از نیروی نظامی سواركاران كوچگرد برای دفاع در برابر دشمنان خویش بهره برند. این روند در نهایت به جذب طبقهی نخبهی نوآمده در جامعهی كشاورز بومی منتهی میشد و یكجانشین شدن تدریجی جمعیت متحرك اولیه را موجب میشد[53]. به احتمال زیاد این الگو در ابتدای كار در قرون سیزده و دوازده پ.م در قلمرو ایلام ابداع شده باشد. چرا كه ورود قبایل نیرومند كاسی به منطقه و مستقر شدن برخی از آنها در زاگرس و كاشانِ امروزین (كه نامش را از ایشان گرفته)، و آنگاه به حركت در آمدنشان و فتح بابل بی آن كه در سرزمینِ خاستگاه (یعنی ایلام) گسستی سیاسی یا مادی را ایجاد كنند، معنایی نمیدهد.
سكونت تدریجی و صلحآمیز قبایل كوچگرد در حواشی سرزمینهای كشاورزی و جذب تدریجی ایشان در این سبك از زندگی، البته ساز و كاری ساده و سرراست ندارد. قبایل كوچگرد ماهیتی نظامی دارند و در صورتی كه دولتهای حاكم بر سرزمینهای كشاورز از حدی ضعیفتر باشند، دستیابی به اتحاد ناممكن میشود. چرا كه برای قبایل سودمندتر است قلمرو كشاورزانه را به زور بگشایند و غارت كنند، تا آن كه در خدمت اشرافِ حاكم در آن درآیند. از سوی دیگر، زیرسیستمِ نظامی دولت كشاورز نیز باید توانایی جذب و اتصال با این لایهی جنگاور كوچگرد را داشته باشد. در جامعهای مانند آشور كه ارتشی قومی و بسیار تشكل یافته با سنن محافظهكارانه و محكم داشت، چنین اتصالی آسان نبود و به همین دلیل هم این دولت بیش از تمام دولتهای همسایهاش در برابر قبایل ایرانی كوچگرد مقاومت كرد و به جای اتحاد به ایشان، نابود كردنشان و تار و مار ساختنشان را هدف گرفت. سیاستی كه در مورد قبایل آرامی و كلدانی جنوبی و غربی تا حدودی جواب داد، اما در مورد قبایل ماد و سكای شمالی و شرقی فاجعهآمیز از آب درآمد.
در درون فلات ایران، دولت كهنسال ایلام دقیقا همان بستری بود كه این اتحاد میتوانست در آن صورت پذیرد. ایلام دولتی بسیار نیرومند بود كه تنها رقیب و معارض جدی آشور در دوران توسعهاش محسوب میشد. در واقع برای مقاطعی از تاریخ، میبینیم كه آشور موفق شده بابل و مصر و دولتهای نوهیتی و اورارتو و مانا را بگیرد، و تنها نیرویی كه در برابر آن ایستاده است، ایلام است. در عمل هم ایلام مهمترین متحد بابل در برابر آشور بود و شاخهی كوهستانی و نیمه مستقلش در شمال غربی، یعنی گوتیوم، همانجایی بود كه در نهایت آشور را از پا در آورد. اقتدار ایلام، از سویی راه را بر ورود غارتگرانهی قبایل نوآمده میبست، و از سوی دیگر به خاطر بافت فدرال و منتشرش، امكان اتحاد با این قبایل را فراهم میآورد، و تا حدودی به دلیل همین امكانِ اتحاد هم بود كه نیروی سیاسی بزرگی محسوب میشد و تاب مقاومت در برابر آشوریان را داشت. كافی است به سالنامههای آشوری و شرح نبردهای آشور و ایلام بنگریم تا ببینیم كه چه شمار زیادی از قبایل كوچگرد ایلامیان را در نبردها یاری میكردهاند[54].
قبایل آریایی كه در سومین موج به ایران زمین وارد شدند، به این ترتیب با زمینهای مساعد برای اقامتِ صلحجویانه برخورد كردند. نیمهی شرقی ایران زمین كه از حدود یك هزاره پیش به تدریج با جمعیتی آریایی پوشیده شده بود و در این هنگام از خوارزم و سغد تا درهی سند توسط جمعیتی آریایی كشاورزی پوشیده شده بود كه مهمترین گرانیگاه سیاسیشان دولت بلخ بود.
در ایران غربی، بقایای جمعیت قفقازی كهنی كه بومیان اصلی ایران زمین بودند، هنوز وجود داشتند و دولتِ ایلام بزرگترین نمایندهاش بود. هرچند دولتهای اورارتو و مانا نیز به شكلی مستقل وجود داشتند. در این میان، دو دولتِ اخیر به تدریج زیر فشار آشوریها سست و ناتوان میشدند، در حالی كه سرزمینهای ایلامی به تدریج با قبایل ماد و پارس در میآمیختند و بیش از پیش آریایی میگشتند. این امر تا حدی بود كه آشوریها وقتی به مادها اشاره میكردند، آنان را گوتیها كه مقیمان استانی در شمال ایلام بودند یكی میگرفتند و كوروش نیز با وجود آن كه خود را شاه انشان و شوش میخواند و در چشم بابلیان شاه ایلام بود[55]، بر جمعیتی كه به تدریج آریایی میشدند حكم میراند.
فروپاشی آشور، به معنای آن بود كه دولتهای بازمانده در منطقه، راه حلِ قدیمی و آزموده شدهی هزار سال قبل، یعنی برپایی پادشاهیهای صلحجو را بار دیگر در پیش بگیرند. این راهبرد، در زمان ظهور كوروش موفق عمل كرده بود، اما سطح پیچیدگی و درجهی سازمان یافتگی اجتماعی را تغییری نداده بود و تنها چند دولتِ صلحجو را جایگزین چند دولتِ جنگاورِ فرسوده كرده بود. این دولتها، توانسته بودند الگوی ایلامی جذب قبایل كوچگرد را به فنی عمومی تبدیل كنند. چنان كه حتی آشور هم پیش از فروپاشی سیاستی مشابه را در مورد قبایل سكا در پیش گرفت و لودیه نیز در مورد قبایل اسپرده چنین كرده بود. با این وجود جذبِ یاد شده امری ناقص و شكننده بود. جمعیت و قدرت قبایل نوآمده به قدری بود كه قالب كهن و محدود پادشاهی برای سازماندهیشان كفایت نمیكرد. از این روست كه در عصر كوروش گذشته از شهرهای بزرگی كه مراكز قدرت كشاورزانه و گرانیگاه قدرت پادشاهان بودند، زمینهی بزرگی از چراگاهها و طبیعت وحشی هم وجود داشت كه عرصهی حكمرانی قبایل آریایی بود، و این قبایل خود به تدریج نیرویی زورآور و تعیین كننده میشدند.
الگوی حركت كوروش نشان میدهد كه به اهمیت این قبایل آگاه بوده است. همچنین كامیابی نظامی او را و پیروزیهای برقآسایش بر دشمنانش را تنها میتوان با سیاست نو و خاصش در مورد این قبایل توضیح داد.
عملیات نظامی كوروش از هر نظر در تاریخ جهان بینظیر بود.
اگر بخواهیم مقیاس مكانی را بسنجیم، میبینیم كه ارتش كوروش از نظر سرعت و دامنهی تحرك در جهان باستان بیمانند بوده است. تا پیش از كوروش، پردامنهترین و طولانیترین لشكركشیهای جهان را آشوریها انجام داده بودند. ارتش آشور هنگامی به بیشترین بردِ خود دست یافت كه از صحرای سینا گذشت و به مصر قدم نهاد و تا ممفیس پیش رفت. این عملیات البته تنها چند بارِ معدود رخ داد، و به تسلط دایمی آشور بر این منطقه منجر نشد، بلكه بیشتر از جنس دست اندازی و غارت بود. با این حال، آن را میتوان حدِ نهایی دور شدن ارتش آشور از مركز قدرت، یعنی شهر آشور دانست. از آنجا كه فاصلهی ممفیس تا شهر آشور نزدیك به 1300 كیلومتر است، این را بیشترین مسافتی میتوان دانست كه ارتش آشور در خط مستقیم از پایتختش فاصله میگرفت. با این حال، اگر این چند عملیات خاص را نادیده بگیریم، با ردهای بسیار پرشمارتر از لشكركشیها روبرو میشویم كه در دامنهی 300 -600 كیلومتر انجام پذیرفته است. بخش عمدهی لكركشیهای آشور به شهرهایی مانند بابل و دولتشهرهای سوریه انجام میپذیرفت كه 300-400 كیلومتر با شهر آشور فاصله داشتند. لشكركشی به مناطقی مانند دمشق و شوش كه 600-700 كیلومتر از این شهر دور بودند، به ندرت انجام میپذیرفت و همواره با بسیج نیروی انسانی زیادی همراه بود و در سالنامههای آشوری همچون جنگهایی بزرگ و سرنوشتساز مورد اشاره قرار میگرفت. بنابراین اگر بخواهیم حدی مكانی را برد لشكركشیها در جهانِ پیش از كوروش به دست آوریم، باید بر 600-700 كیلومتر توقف كنیم[56]. مسافتهای بیش از این به شماری انگشت شمار توسط آشور انجام شدند و هرگز دستاورد پایداری نداشتند و گاه با فاجعههای انسانی همراه میشدند. چنان كه مثلا یكی از نخستین حملههای آشور به مصر گویا با تلفاتی صد و هشتاد هزار نفری به خاطر همه گیر شدنِ طاعون همراه بوده باشد.
چهار دولت ماد و بابل و مصر و لودیه كه در زمان كوروش وجود داشتند، هرگز در لشكركشیهای خود از این مرزِ 600 كیلوتری فرا نرفتند و حتی به آن نزدیك هم نشدند. دقیقا به دلیل همین محدودیت تحرك لشكرهای باستانی است كه حدس میزنم نفوذ مادها در بخشهای شرقی ایران زمین از نوع اتحاد سیاسی و همبستگی دفاعی بوده باشد، نه اشغال نظامی و ادغام در دیوانسالاری دولت ماد. چرا كه در ایران شرقی با فواصلی بیش از هزار كیلومتر نسبت به هگمتانه روبرو هستیم كه در آن روزگار گذرناپذیر مینموده است. حدس من آن است كه شرقی ترین پایگاه استوار مادها در ایران مركزی، چنان كه در تاریخهای باستانی بسیار مورد اشاره قرار گرفته، ری یا راگا بوده باشد كه نزدیك به 250 كیلومتر با پایتخت ماد فاصله دارد.
به این ترتیب وقتی كوروش در صحنه پدیدار شد، و ارتش خود را به حركت در آورد، پرچمدار تغییری بزرگ در تاریخ جنگ بود. چنان كه گفتم، نخستین حركت نظامی پردامنهی كوروش به گمان من، تسخیر شوش بود، كه احتمالا بدون جنگ و خونریزی و به سادگی انجام پذیرفته است، اما به هر صورت ارتش انشان را تا شوش در فاصلهی 450 كیلومتری پیش برده است. نبردهای سه سال بعد، به فتح هگمتانه در فاصلهی 650 كیلومتری نسبت به انشان منتهی شد، كه به خودی خود در حد تحرك لشكرهای باستانی قرار داشت. اما كوروش به این حد قانع نشد. نبرد او برای فتح لودیه او را در فاصلهی چند ماه به دروازههای سارد كشاند، كه با فرضِ شروع عملیات از هگمتانه، بیش از دو هزار كیلومتر از مركزِ بسیج لشكرش فاصله داشت. این بردِ لشكركشی به تنهایی در جهان باستان استثنایی تلقی میشد و تا آن روز توسط هیچ ارتشی پیموده نشده بود. بررسی بقیهی لشكركشیهای كوروش نشان میدهد كه این سردار نابغه در اثر یك حادثه یا تصادفِ نیكبختانه سارد را به چنگ نیاورده است، و به راستی ماشینی نظامی را آفریده بود كه قادر به پیمودن چند هزار كیلومتر بود، بی آن كه كارآیی نظامی خود را از دست بدهد.
كوروش پس از فتح لودیه، دو سردار مادی به نامهای هارپاگ و مازر را به جای خود در آنجا به جا گذاشت، و خود به سوی ایران شرقی بازگشت. لشكركشیهای همین دو سردار در چهار سال بعد، در دامنهای 400-500 كیلومتری انجام میپذیرفت كه با لشكركشیهای میان دولتها تا این لحظه برابر بود. با این تفاوت كه این بار لشكركشیها به قصد سركوب شورشیان و در درونِ مرزهای شاهنشاهی انجام میپذیرفت[57].
كوروش پس از گشودن لودیه، به ایران شرقی تاخت و در طی پنج سال (545-540 پ.م) سرزمینهای پارت، هرات، خوارزم، سغد، بلخ، مرو، گرگان، و زرنگ (سیستان)، را فتح كرد. فواصلی كه در این مدت پیمود، از نظر ابعاد كاملا با آنچه كه در جنگهای پیشین تجربه شده بود تفاوت داشت و به تكراری موفقیتآمیز از لشكركشی به سارد مانند بود. چنان كه مثلا برای گرفتن مرو از ری كه هنوز تابع ماد بود نزدیك به هزار كیلومتر راهپیمایی كرد و بعد از آنجا پانصد كیلومتر دیگر پیشروی كرد تا سمرقند را بگشاید. زمانی كه كوروش از لشكركشی پنج سالهاش در ایران شرقی باز میگشت، مرزهایی را زیر فرمان داشت كه در فاصلهی باور نكردنی 2500-3500 كیلومتری پایتختش قرار داشتند، بی آن كه دستخوش ایلغار و لطمهای جدی شده باشند. این را از آنجا میتوان دریافت كه این شهرها پس از گشوده شدن به او وفادار ماندند و حتی در زمان زمامداری پسرش كمبوجیه نیز داعیهی جداسری نداشتند و حتی سی سال بعد كه هنگام تاجگذاری داریوش جنگ داخلی در ایران زمین درگرفت، مراكز بزرگی مانند بلخ به او وفادار باقی ماندند.
كوروش پس از بازگشت به انشان و لشكركشی به بابل نیز بار دیگر چنین مسافتهایی را پیمود. او لشكر خود را از شوش تا بابل در فاصلهی 350 كیلومتری حركت داد و بعد از آنجا تا اورشلیم و غزه در مرزهای مصر پیش رفت، كه در فاصلهی 1300 كیلومتری شوش و 900 كیلومتری بابل قرار داشتند. اسكان یهودیانِ تبعیدی كه به خاطر آزاد شدنشان به دست او فدایی هخامنشیان شده بودند[58] در مرزهای مصر، پیامی به قدر كافی آشكار داشت، و معلوم بود كه شهریار هخامنشی قصد دارد به زودی آخرین مرحله از عملیات خود را هم به انجام رساند و با فتح مصر كارِ فتح جهان را تكمیل كند. با توجه به شكل و شیوهی لشكركشیهایش تا این زمان، میتوانیم فرض كنیم كه اگر به چنین حملهای نیز اقدام میكرد، موفق میشد. هرچند این كار را برای پسرش كمبوجیه باقی گذاشت و او نیز با درایت و سادگی شگفتی از عهدهی انجام آن بر آمد.
به این ترتیب، اگر به سیر عملیات جنگی كوروش بنگریم، میبینیم كه نوع رفتار او با پیشینیانش به شكلی چشمگیر تفاوت داشته است. این تفاوت تنها به كارآیی سیستم تبلیغاتی خبرهی او منحصر نمیشد. بر مبنای آثار به جا مانده از دوران كوروش و تاریخهایی كه عملیات او و جانشینانش را روایت كردهاند، میدانیم كه طبقهای از مغان وجود داشتهاند كه در همه جا پراكنده بودند و آمدنش را به مردم بشارت میدادند و طبقهی اشراف جنگاور و كاهنان را در قلمروهای گوناگون به سوی او مایل میساختند. خونریزی اندك كوروش در زمان نبردها و این حقیقت كه مردم شهرها دروازههای خود را بر او میگشودند و سرداران دشمن به ارتشش میپیوستند، باید ناشی از این سیاست ماهرانه و نوآورانه باشد، و نه معجزهای آسمانی كه گاه در متون عبری و یونانی برای تفسیر این رخدادها مورد استفاده واقع شدهاند.
كوروش بیتردید مردی نیكوكار و جوانمرد بود و از خشونت و خونریزی پرهیز میكرد و دوستدار مردم تابعش بود. اما با این وجود میبایست از نوعی امنیت در قبالشان برخوردار بوده باشد و تابعیت ایشان را دیده باشد، وگرنه عفو كردن قبایل سركش و زنده نگهداشتن شاهان شكست خورده به نوعی خودكشی سیاسی تبدیل میشد. وفاداری چشمگیر مردم تابع كوروش به او از این نقل قول كسنوفانس روشن میشود كه میگفت:” كوروش نخستین شاهی بود كه تمام مردم تابعش او را میشناختند و دوست داشتند، اما تقریبا هیچ كدامشان او را ندیده بودند[59].”
این اشارهای بسیار مهم است. زیرا در جهان باستان مردم عادت داشتند شاهشان را در كاخ خویش، یا در زمان اجرای مراسم دینی سالانه ببینند، و كوروش در سپهری چندان گسترده حكمرانی میكرد كه امكان برآورده كردن این خواست برایش فراهم نبود. بنابراین كاری مشابه را به نمایندگانش _خشترپاونها (شهربانها یا ساتراپها) سپرد. با این وجود وفاداری خودِ همین نمایندگان و شهربانها كه هركدامشان بر قلمروی وسیعتر از پادشاهیهای پیشین حكمرانی میكردند، شگفتانگیز است[60].
یك شاهد كوچك كه عمق این وفاداری را نشان میدهد، با بررسی حد زمان غیبت شاه از دربار و پایتخت به دست میآید. پیش از كوروش، جنگاورترین شاهان از دولت آشور برخاسته بودند. حد اكثر زمانی كه این شاهان در خارج از پایتخت خود به سر میبردند را در لشكركشی شروكین دوم به زاگرس و گوتیوم و ایلام میبینیم در سالهای 717-715 پ.م، انجام پذیرفت و مجموعهای از سه عملیات پردامنه بود كه هریك از آنها نزدیك به یك سال به طول انجامید. نكتهی مهم این كه شروكین هریك از این لشكركشیها را به شكل فصلی انجام میداد و همواره پس از چند ماه تاخت و تاز در دامنهای 500-700 كیلومتری بار دیگر به پایتخت خود باز میگشت و معمولا زمستان را در آنجا سپری میكرد. یك دلیلِ این كار این بود كه غیبت شاه از پایتخت خطرناك بود و به مدعیان سلطنت میدان میداد تا دور از چشم او به زد و بند بپردازند و تاج و تخت را غصب كنند. این در حالی رخ میداد كه شاهانی مانند شروكین به دودمانهای سلطنتیای با سابقهی چند صد ساله تعلق داشتند و به این ترتیب مشروعیتشان با كوروش كه شاهی تازه به دوران رسیده بود، قابل قیاس نیست.
كوروش در نیمهی اول دوران حكومت خود، تقریبا تمام وقت خویش را خارج از پایتخت و به جنگ با شاهان سرزمینهای دوردست گذراند. در جریان فتح ایران شرقی، او علاوه بر حدی مكانی، حدی زمانی را هم از خود به جا گذاشت و پنج سال از پایتختش غایب بود. در حالی كه در این مدت نه در انشان و نه در پادشاهیهای تازه تسخیر شدهای مانند ماد و لودیه، اثری از سركشی یا زد و بند برای غصب حكومت توسط سرداران یا خویشاوندانش دیده نمیشود.
اینها همه بدان معناست كه اقتدار كوروش بر قلمروش دو سویهی متمایز و مكمل داشته است. از سویی، او قدرت نظامی را به شكلی تازه و پیراسته به كار گرفت. به گمان من، هنر اصلی او در این مورد آن بود كه توانست ارتشهایی بزرگ را بر اساس الگوی قبایل كوچگرد آریایی سازمان دهد. تنها ارتشهایی سوار بر اسب و مجهز به سور و سات متحرك در ارابهها هستند كه میتوانند مسافتهای یاد شده را در زمانی به این كوتاهی بپیمایند و قدرت جنگی خویش را نیز حفظ كنند. این اتكای او به قبایل سواركار و جنگاور آریایی، احتمالا همان دلیلی بوده كه بخش عمدهی جمعیت رویارویش را به او متمایل میكرده است. ساكنان شهرهای سر راه او پیوستن قبایل كوچگردِ حاشیهنشینِ خویش به او را راهی مناسب برای خلاص شدن از حضورِ گاه كشمكشآمیز ایشان میدانستند، و قبایل نیمه یكجانشین نیز كه هنوز خوی متحرك و جنگاور خویش را حفظ كرده بودند، در سیاست او راهی برای بازگشتن به فازِ متحرك و جنگمدارانه میدیدند. این حقیقت كه قبیلهی اسپرده كه ستون فقرات سواركاران لودیایی بود، هنگام حملهی او جانبش را گرفتند، و این كه سردارانی مادی مانند هارپاگ به او پیوستند، احتمالا از این حقیقت ناشی میشده است. این را میتوان با گزارش هرودوت و مورخان یونانی دیگر جمع بست كه میگویند هنگام حضورش در سغد و خوارزم، شاه سكاها به نام آمونتاس با او متحد شد و به یاریاش آمد. و سكاها در آن هنگام مشهورترین قبایلی بودند كه سبك زندگی كوچگردی را همچنان حفظ كرده بودند.
نبوغ نظامی كوروش، با سویهای دیگر از شهریاری او تركیب شده بود، و آن شخصیت فرهمندش بود. تقریبا تمام تابعانِ شاهنشاهی نوپای هخامنشی كوروش را در زمان خودش نمایندهی خدا بر زمین میدانستند، و او را چنان كه مورخان یونانی روایت كردهاند، همچون پدر میدانستند[61]. وفاداری چشمگیر سرداران و كارگزارانش كه از غیاب چند سالهی او برای سركشی استفاده نمیكردند، و اشتیاق مردم برای گشودن دروازهها بر روی او و پذیرفتن حكومتش بیتردید تا حدودی در سرشت و شخصیت منحصر به فردش ریشه داشته است، و دقت و درایتی كه در سازماندهی منابع و تولید رفاه و امنیت برای اتباعش به خرج میداد. با این وجود متغیرهای شخصی موضعیای از این دست برای توضیح محبوبیت او كافی نیستند. كوروش در این میان از ساز و كاری نرمافزاری نیز برای فراخواندن مردم به اطاعتش بهره میبرده است. چنان كه در كتابِ “تاریخ كوروش هخامنشی” نشان دادهام[62]، كوروش در این راه از پشتیبانی شبكهی مبلغان متحرك و فرهمندی به نام مغان برخوردار بود، كه در واقع همان طبقهی كاهنان پادشاهی ماد بودند كه بخشی از آنها دین زرتشتی را پذیرفته بودند و بخشی دیگر با كاهنان ایلامی و بابلی در آمیخته بودند[63]. كوروش بیتردید خود زرتشتی نبوده است[64]، اما از پشتیبانی این نظام مغانه بهرهمند بوده و از عناصری مفهومی مانند سوشیانس استفاده میكرده است. در واقع ادعای سیاسی او كه مردم را به سویش جلب میكرد، همان پیشگویی مشهور زرتشت است كه به ظهور یك نجات دهندهی فرهمند اشاره میكرد. كوروش این هنر را داشت كه این ادعا را برگیرد و به كمك نظام مبلغان مغ وفاداری و حمایت مردم را به سوی خود جلب كند و از همه مهمتر آن كه بعد از تسلط بر سرزمینهای همسایه، نظم و رفاه و آبادانی را برای اتباع تازهاش فراهم كند و به این ترتیب وعدهی نجات بخشی خود را برآورده سازد.
دوران زمامداری كوروش به دو بخشِ متفاوت تقسیم میشود. دورهی جنگی نخست، كه از 556 تا 539 پ.م به طول انجامید، و پانزده سال جنگِ پیاپی را در بر میگرفت، دستاوردی بیسابقه و درخشان برایش به همراه داشت. او در این مدت پادشاهی ماد، لودیه و بابل را یكی پس از دیگری گشود، و سیطرهی خویش را بر كل ایران شرقی استوار ساخت. وقتی سال 539 فرا رسید، كوروش مردی پنجاه و هفت ساله بود كه حدود یك سوم عمر خود را وقف جنگ كرده بود. او در این مدت سرزمینی با مساحت باور نكردنی چهار و نیم میلیون كیلومتر را فتح كرده بود و شمار اتباعش بین هشت تا نه میلیون نفر بودند. این بدان معنا بود كه مردمِ آن روزگار در قلمرو میانی، اگر نویسا و دارای تاریخ و خط بودند، یا مصری محسوب میشدند و یا شهروند شاهنشاهی هخامنشی. در حالی كه این دومی، شش هفت برابر اولی مساحت و سه چهار برابر آن جمعیت داشت و آشكار بود كه دیر یا زود آن را نیز در خود هضم خواهد كرد. كوروش در این مدت برای نخستین بار كل مردم ایران زمین را در یك واحد سیاسی غولآسا متحد كرده بود و مردم سرزمینهای همسایهی غربی (سوریه و آناتولی) را نیز به ایشان ملحق كرده بود.
كوروش باقی دوران زمامداری خود را در سكوت و آرامش گذراند. او از 539 پ.م تا ده سال بعد كه درگذشت، دست به لشكركشی پردامنهی جدیدی نزد، و هرآنچه كه در نزد مورخان هست، عملیات موضعی و كم دامنهی دفاعی در برابر قبایل كوچگردِ ایرانی نژادی بود كه از شمال شرقی به این قلمرو میتاختند. این كه كوروش چرا لشكركشیهای خود را متوقف كرد و ده سال را به این ترتیب گذراند، نیازمند بحث بیشتر است. آشكار است كه كوروش به استواری و قدمت پادشاهی مصر آگاه بوده است، و برای حمله به آنجا كمین كرده بوده است. سیاست او آشكارا توجهش به مصر را نشان میدهد. او قبایل هوادار دولت نوپای هخامنشی (مشهورتر از همه یهودیان) را به سرزمینهای حایل بین دو دولت كوچاند و از بذل پول و یاری رساندن در بازآرایی ایدئولوژیك دینشان خودداری نكرد. به این ترتیب مرزهای مصر را با نیروهایی هوادار ایران تقویت كرد. همچنین آشكار است كه فعالیت تبلیغی مغانش در درون مصر نیز همچنان ادامه داشته است. چرا كه داستانهای مربوط به غاصب بودنِ فرعون آماسیس و بیدادگر بودنش از همان زمان در كتیبهها و متون راه یافت و این یكی از علایم تبلیغات كوروش است كه پیش از آن نیز با موفقیت در مورد نبونید بابلی به كار گرفته شده بود. این كه كمبوجیه هنگام حمله به مصر با هواداری بخشی از مصریان روبرو شد و دریاسالار مصری و متحدان یونانی مصر را در كنار خود یافت، تصادفی نبوده و نتیجهی این تبلیغات محسوب میشده است.
با این وجود كوروش به مصر حمله نكرد. این كار شاید ناشی از مقتدر بودن مصر، یا ناپایدار بودنِ نظمِ نوزادِ هخامنشی بوده باشد[65]. به گمان من هردو عامل دست اندركار بودهاند. چرا كه كمبوجیه نیز پس از به قدرت رسیدن صبر كرد تا آمازیس در اثر كهولت از پا در آید و وقتی فرعون تازه بر تخت نشست، به مصر لشكر كشید. گذشته از این، سازماندهی دولتی كه در مدت یك دهه شكل گرفته بود و تمام سرزمینهای شهرنشینِ قلمرو میانی جز مصر را در بر میگرفت، كاری دشوار بود كه بیتردید در حال و هوای جنگی به درستی انجام نشده بود.
كوروش ایران زمین و سرزمینهای همسایهی آن را فتح كرد، همچون اسكندر و تیمور و چنگیز. اما تفاوتش با این جهانگشایان خونخوار آن بود كه به موقع از تاخت و تاز دست برداشت و نیروی خود را صرف سازماندهی اقتصادی و اجتماعی قلمروش كرد. به همین دلیل هم بر خلاف این جانگشایان به چهرهای مقدس تبدیل شد و زندگینامهاش مبنای بازنویسی روایات مربوط به شخصیتهای مقدس فراوانی قرار گرفت و در نسخههای كهنتر از این رده از روایتها ادغام گشت[66]. در مورد این كه كوروش در ده سال آخر زمامداریاش دقیقا چه كارهایی انجام داده است، چیز زیادی نمیدانیم، اما میتوان فرض كرد كه شالودهی نظم هخامنشی در دوران او و بر مبنای خطوط سیاست وی ترسیم شده باشد.
این نظم، از سویی بر سازماندهی ارتشی بزرگ و نیرومند استوار بود. كوروش ارتش را بر محور سواركاران آریایی سازمان داد و از پذیرفتن رستههای مردم بومی نیز كوتاهی نكرد. با این وجود محور قدرت نظامیاش را قبایل آریاییای تشكیل میدادند كه كوچگرد بودند و سواركاران و جنگاورانی برجسته محسوب میشدند. او سلسله مراتبی مبتنی بر دهگان را از ایلامیان وام گرفت و ارتش خود را به این ترتیب رستهبندی كرد. همچنین فنآوری آهن را كه از دوران آشوریان كاركرد نظامی یافته بود، به درستی به كار گرفت و جنگافزارهای آهنی در زمان او رواج یافتند. تقسیم شاهنشاهی به شهربانیهایی كه پردیسها و كاخهایی شبیه به كاخ شاهنشاه را بر میساختند و پادگانهایی از پارسیان را در خود جای میدادند نیز در دوران او آغاز شد. به این ترتیب، ركن اولِ اقتدار او، سازماندهی ارتشی متحرك و بزرگ و چند لایه و چند قومی بود كه ستون فقراتی پارسی و ایرانی داشت و در تمام قلمروش مستقر شده بود.
دومین محور قدرت او، استفادهی درست از فنون كشاورزانه بود. هخامنشیان به خاطر تشویق كشاورزی و آبادانی و كندن ترعه و كاریز و اجرای عملیات عمرانی كلان برای بارور كردن زمین در جهان باستان شهرت داشتهاند، و از شواهد به جا مانده چنین بر میآید كه از همان ابتدای دوران كوروش این نوع كاركردِ دربار مهم تلقی میشده است. به این ترتیب فنون حفر كاریز كه ابتدا در دو قطبِ مستقلِ بلخ و اورارتو ابداع شده بود، در همه جا فراگیر شد. این امر به همراه فراگیر شدنِ استفاده از خیشِ آهنی و تغییر در فنون شخم زدن زمین، گذار از دوران كشاورزی ابتدایی به كشاورزی پیشرفته را ممكن ساخت. این به معنای فراوانتر شدنِ غذا، بارورتر شدنِ زمین، و رونق گرفتن مراكز جمعیتی یكجانشین بود[67].
سومین محور قدرت هخامنشیان، بازرگانی بود. شواهدی در دست نیست كه در عصر كوروش تلاشی برای ایجاد راههای تجاری انجام پذیرفته باشد. اما شواهدی غیرمستقیم در دست است كه میتواند این ركن را نیز ناشی از نبوغ او بداند. پیش از هرچیز، دامنه و سرعت لشكركشیهای كوروش نشان میدهد كه از یاری و پشتیبانی گروهی تخصص یافته و كارآمد از مهندسان نظامی برخوردار بوده است. وگرنه انتقال لشكریانی كه دست كم چند ده هزار نفر جمعیت داشتهاند در مسافتهایی چند هزار كیلومتری و از میان جنگلها و رودها و كوهستانها ناممكن مینماید. از سوی دیگر، میدانیم كه كوروش به رونق بازرگانی توجه داشته و رفاه ناشی از تبادل فرهنگی و تجاری را مایهی پایداری و آرامش مردم میدانسته است. چنان كه مثلا بعد از گشودن سارد و سركوب شورش آن، امر كرد بازار و مراكزی تفریحی در آن بسازند. از این رو، مانند بسیاری از موقعیتهای تاریخی دیگر، حدس میزنم جنبش راهسازی نیز در زمان كوروش و به دنبال ضرورتهای نظامی دوران او آغاز شده باشد. هرچند مانند بسیاری از رگههای اجتماعی دیگر، در دوران جانشینانش به بار نشست.
کتابنامه
بریان، پیر، تاریخ امپراتوری هخامنشی، ترجمهی مهدی سمسار، انتشارات زریاب، 1377.
بویس، مری، تاریخ کیش زرتشت، ترجمهی همایون صنعتیزاده، نشر توس، 1375.
پیوتروفسكی .ب .ب . اورارتو، ترجمهی عنایتالله رضا، بنیاد فرهنگ ایران،1348.
توینبی، آرنولد، جغرافیای اداری هخامنشیان، ترجمهی همایون صنعتیزاده، انتشارات موقوفات دکتر افشار، 1379.
داندامایف، م.آ. ایران در دوران نخستین پادشاهان هخامنشی، ترجمهی روحی ارباب، انتشارات علمی و فرهنگی، 1373.
دیاكونوف، ا. م. تاریخ ماد، ترجمهی كریم كشاورز، انتشارات علمی و فرهنگی، 1371.
رو، ژ. بین النهرین باستان، ترجمهی عبدالرضا هوشنگ مهدوی، نشر آبی، 1369.
زنر، آر. سی. طلوغ و غروب زرتشتیگری، ترجمهی تیمور قادری، انتشارات فکر روز، 1375.
سولیمیرسکی، تادئوس، سارماتها، ترجمهی رقیه بهزادی، نشر میترا، 1374.
کتزیاس، خلاصهی تاریخ کتزیاس (خلاصه ی فوتیوس)، ترجمهی کامیاب خلیلی، نشر کارنگ، 1380.
کسنوفانس، کوروشنامه، ترجمهی رضا مشایخی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1342.
کسنوفانس، کوروشنامه، ترجمهی رضا مشایخی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1342.
مک ایودی، کالین، و جونز، ریچارد، تاریخ جمعیت جهان، ترجمهی مهیار علوی مقدم و علیرضا نوری گرمرودی، انتشارات پاندا، 1372.
وکیلی، شروین، رویکردی سیستمی و میانرشتهای به مفهوم قدرت و جایگاه آن در نظامهای اجتماعی (نظریهی قدرت)، پایاننامهی دکتری در رشتهی جامعهشناسی، دانشگاه علامه طباطبایی، 1387.
وکیلی، شروین، مدلسازی تغییرات فرهنگی به کمک نظریهی سیستمهای پیچیده، انتشارات جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران، 1384.
وكیلی، شروین، تاریخ ایران زمین (جلد نخست)، انتشارات داخلی موسسهی خورشید راگا، 1386.
وكیلی، شروین، تاریخ ایران زمین (جلد نخست)، موسسهی خورشید راگا، 1384.
وكیلی، شروین، تاریخ كوروش هخامنشی، موسسهی خورشید راگا، 1385.
ولیپور، حمید رضا، پایگاههای آغاز ایلامی، مجلهی باستانشناسی و تاریخ، سال 16، شماره 31، مرداد 1381.
هینتس، و. دنیای گمشدهی عیلام، ترجمهی فیروز فیروزنیا، انتشارات علمی و فرهنگی، 1371.
هینتس، والتر، داریوش و ایرانیان، ترجمهی دكتر پرویز رجبی، نشر ماهی، 1387.
:References
Ahlström, Gösta. The History of Ancient Palestine. Minneapolis: Fortress Press, 1993.
Beaulieu, P. A. Antiquarianism and the concern for the past in the Neo-Babylonian period, Bulletin of the Canadian Society for Mesopotamia Studies, 1994, No.28, pp:37-42.
Beaulieu, P.A. and Stolper, M. two more Achaemenid texts from Uruk are to be added to those edited in Bugh. Mitt. NABU, Note no.77, No. 21, pp: 559-621, 1990.
Beaulieu, P.A. The reign of Nabonidus, king of Babylon, YNES 10, NewHaven, 1989.
Drews, R. Sargon, Cyrus and Mesopotamia folk history, JNES, 1974, No. 33, pp: 387-393.
Frye, R. The heritage of Iran, London, 1962.
Gershevitch, Ilya. The Cambridge History of Iran. Vol. 2: The Median and Achaemenian Periods. Cambridge: Cambridge Univ. Press, 1985.
Grayson, A.K. Assyrian and Babylonian chronicles, Locust Valley, NewYork, 1975.
Herodoti, Historiae, (ed. C. Hude) Oxford Classical Texts, 1988.
Kuhrt, A. ‘The Cyrus Cylinder and Achaemenid Imperial Policy, Journal for the Study of the Old Testament, 25, 1983.
Luckenbill, Daniel David. The Annals of Sennacherib. Oriental Institute Publications 2. Chicago: Univ. of Chicago, 1924.
Magee, M. D. Hove Persians created Judaism?, Personal Website, 2005.
Mallowan, Max, ‘Cyrus the Great’ in: Ilya Gershevitch (ed.): The Cambridge History of Iran, vol. II: The Median and Achaemenian Periods, Cambridge, 1985.
Oppenheim, A. Leo. “Babylonian and Assyrian Historical Texts.” In Ancient Near Eastern Texts Relating to the Old Testament. Edited by J. B. Pritchard, 265-317. 3rd ed. Princeton: Princeton Univ. Press, 1969.
Snell, D. Life in the Ancient Near East (3100-332 B.C.), Yale University Press, 1997.
Tertius, C. Four Thousand Years of Urban Growth: An Historical Census, St. David’s University Press, 1987.
Van der Spek, R.J. ‘Did Cyrus the Great introduce a new policy towards subdued nations?’ in: Persica 10, 1982.
Zadock, L. On the connection of Iran and Babylon in 6th century B.C., Iran, 1976, No.14.
- دیاکونوف،1371. ↑
- این سه عبارتند از نظریهی منشها برای تحلیل رخدادها در سطح فرهنگی، نظریهی قدرت برای تحلیل پویایی نظامهای اجتماعی، و نظریهی سیستمی ساخت شخصیت (كه در كتاب روانشناسی خودانگاره به تفصیل آمده) دربارهی پیكربندی و سیر تحول در سطح روانشناختی. هر سه نظریه به هم مربوط هستند و در قالب كتابهایی سه گانه چارچوب عمومی پیشنهادی نگارنده در مورد تكامل نظامهای انسانی را به دست میدهند. برای شرح بیشتر بنگرید به: وکیلی، 1384، و وکیلی،1387. ↑
- برای مرور تاریخ دقیق كشمكش آشوریان و مادها بنگرید به (داندامایف، 1373) ↑
- Luckenbill,1924. ↑
- Luckenbill, 1924. ↑
- کوک، 1383 :20. ↑
- پیوتروفسكی، 1348. ↑
- هینتس، 1371: 185. ↑
- Frye, 1962. ↑
- Oppenheim, 1969: 315-16. ↑
- در چشماندازی تاریخی چهار قلمرو اصلی برای تمدنهای انسانی را میتوان بازشناخت. قلمرو خاوری که چین مرکز فرهنگی آن است و تمام سرزمینهای آسیایی از هندوکوش به سمت شرق را در بر میگیرد، قلمرو آمریکا که مانند قلمرو خاوری زردپوست نشین است و آمریکای شمالی و جنوبی را شامل میشود، قلمرو آفریقا که سرزمینهای زیر صحرای بزرگ آفریقا را در بر میگیرد. قلمرو میانی نیمهی غربی اوراسیا و حاشیهی بالای صحرای بزرگ آفریقا را در بر میگیرد که عمدتا سپیدپوستنشین است و به گمان من ایران زمین مهمترین گرانیگاه فرهنگی آن است (نك: وكیلی، 1384). ↑
- بریان، 1376، ج 1: 34. ↑
- Hallock, 1978. ↑
- بریان، 1377، جلد 1: 33. ↑
- بریان، 1377، جلد 1: 32. ↑
- Johnson, 1987. ↑
- ولی پور، 1381: 26-35. ↑
- به عنوان متنی كلاسیك در این مورد بنگرید به (رو، 1369) ↑
- Johnson, 1987: 107-139. ↑
- Kuhrt, 1983: 83-97. ↑
- بریان، 1376، ج1. ↑
- هرودوت، کتاب چهارم، بندهای 167، 201،203. ↑
- Tertius, 1987. ↑
- پاتس، 1385: 486. ↑
- مك اودی و جونز، 1372: 206 ↑
- Ahlström, 1993. ↑
- مك اودی و جونز، 1372: 188 ↑
- مك اودی و جونز، 1372: 193 ↑
- Beaulieu, 1994 :37-42. ↑
- برگرفته از تحلیل دادههای مك اودی و جونز، 1372. ↑
- هرودوت، كتاب نخست، بند 101. ↑
- برگرفته از تحلیل دادههای مك اودی و جونز، 1372. ↑
- هرودوت، كتاب نخست، بند 74. ↑
- Zadock, 1976:61-78. ↑
- کسنوفانس، کتاب سوم، فصل 1. ↑
- هرودوت، کتاب نخست، بند 107 و کسنوفانس، کتاب نخست، فصل 3. ↑
- هرودوت، کتاب نخست، بندهای 124 و 125. ↑
- کسنوفانس، کتاب نخست، فصل 2. ↑
- برای بخشبندی جغرافیایی استانهای هخامنشی و جزئیات بیشتر بنگرید به (توینبی، 1379). ↑
- Luckenbill,1924. ↑
- Kuhrt, 1983: 83-97. ↑
- Grayson, 1975. ↑
- Beaulieu, 1989. ↑
- Beaulieu, and Stolper, 1990: 559-621,. ↑
- پولیانوس، کتاب 7، فصل 6، بند 1. ↑
- هرودوت، کتاب نخست، بندهای 127 و 128، یوستینوس، کتاب نخست، فصل 6، بند 16. ↑
- هرودوت، کتاب نخست، بندهای 73-90. ↑
- دیودور سیسیلی، کتاب 9، فصل 35 و هرودوت، کتاب یکم، بندهای 151-160. ↑
- یوستینوس، کتاب نخست، فصل 7، بند11. ↑
- هرودوت، کتاب نخست، بند 130. ↑
- Van der Spek, 1982: 278-283. ↑
- سولیمیرسكی، 1374. ↑
- Snell, 1997. ↑
- Grayson, 1975. ↑
- پاتس، 1385: 481. ↑
- والتر هینتس بدون این كه درگیر جزئیات شود حد لشكركشی آشوریان را 750-900 كیلومتر تخمین زده است، یعنی حمله به مصر را هم در میان نبردهای منظم ایشان وارد كرده است (هینتس، 1378: 101). ↑
- برای شرحی دربارهی عملیات هارپاگ در یونان بنگرید به: وکیلی، 1384: بخش سوم. ↑
- Magee, 2005. ↑
- کسنوفانس، 1342. ↑
- Mallowan, 1985: 392-419. ↑
- کسنوفانس،1342؛ و هرودوت، کتاب نخست. ↑
- وكیلی، 1385. ↑
- بویس، 1375. ↑
- زنر، 1375. ↑
- داندامایف، 1373. ↑
- Drews, 1974,: 387-393. ↑
- Gershevitch, 1985. ↑
ادامه مطلب: فرایند فروپاشی حکومت سلوکیهای متاخر و برآمدن شاهنشاهی اشکانی