پنجشنبه , آذر 22 1403

فرجام داستان فرامرز، کشاورز خوارزمی

G:\nask\books\هشت سرنوشت بهرام\Untitled-1.jpg

فرجام داستان فرامرز، کشاورز خوارزمی

فرامرز گفت: «وقتی ملکه ماجرای زندگی خود را به پایان برد، برخاست و پیش افتاد و ما به همراه بزرگان در پی او رفتیم، تا از تالارهای کاخ گذشتیم و در محوطه‌ی پشت قصر بهرام، در همین جایی که ساعتی پیش شهسوار دلیر بر زمین خفته بود، به صحن اصلی کاخ رسیدیم. آنجا دیدیم که گنجینه‌هایی شاهوار و بی‌مانند را بر زمین چیده‌اند. چندان که خاک دشت زیر انبوهی از آوندهای زیبای زرین و سیمین و تندیسهای گوهرنشان قیمتی پنهان شده بود.

ملکه شوشان‌دخت تردیدی نداشت که پسرش هم مانند شوهرش قربانی دسیسه‌ای شده و در مخمصه‌ی جادویی گرفتار آمده است. او گزارش شکاربانان را شنیده بود که می‌گفتند بهرام سر در پی آهویی نهاده و در سرزمینی باتلاقی تاخته و آنجا از چشمها ناپدید شده است. همه می‌گفتند او در چاهی یا باتلاقی افتاده و درگذشته است. از سرنوشت غم‌انگیز رهگذران و کاروانیانی مثال می‌آوردند که به همین ترتیب در این منطقه در دل خاک فرو رفته و دیگر برنیامده بودند. ملکه می‌گفت به خاطر گردنبندی که همراه شاهنشاه بوده، دست مرگ به این سادگی به او نمی‌رسیده است. گمان می‌کرد همان طور که اهریمنی در قالب اسبی دریایی یزدگرد را از پای در آورده، هیولایی با ظاهرِ آهو بهرام را دنبال خود کشیده و او را با خویش به زیر خاک فرو کشیده است. عجیب آن‌که‌ با سرسختی باور داشت که بهرام هنوز زنده است و می‌گفت دل مادران از مرگ پسران خبر می‌دهد.

پدرم و اغلب حاضران با ملکه همداستان نبودند و گمان می‌کردند بهرام در باتلاقها دفن شده و درگذشته است. اما شوشان‌دخت سخت بر حرف خود پافشاری داشت. پاداشی که وعده می‌داد هم بسیار وسوسه‌کننده بود. می‌گفت گوهر سرخی که به گردنبند پسرش آویخته شده، نشانه‌ی هویت اوست همه‌ی این گنجها به یابنده‌اش تعلق می‌یابد.

همه‌ی ما با چشمانی خیره از دیدن آن گنجینه، ‌به‌سرعت آغاز به کار کردیم. استادانی که با شتاب به اردوی ملکه فراخوانده شده بودند، حدود بیست تن بودند و هریک حق داشتند ده دوازده تن را به یاری برگیرند. پدرم با آن‌که‌ به مال و خواسته اعتنایی نداشت، چون جنب و جوش دیگران را دید بر سر غیرت آمد و مرا با اسبی تیزتک به نزد خویشاوندان دیگرمان در روستاهای خوارزم فرستاد تا جوانان زورمند و کاری را برای کمک به آنجا بیاورم. من نیز چنین کردم و اندک زمانی نگذشته بود که افزون بر دویست تن در سراسر بیشه‌زار تا کویر به کندن زمین و جستجوی بهرام مشغول شدند.

هفته‌ای بر نیامده بود که از خاکها و گل و لایی که کارگران از زمین بر می‌کشیدند، تپه‌هایی عظیم گرداگرد بیشه‌زار پدید آمد. ولی از پیکر بهرام هیچ نیافتیم. باتلاق و چاههای ژرف و مرگبار در آن اطراف فراوان بودند و هر از چندی جسدی در خاک یافت می‌شد. مردگان خشکیده و پوسیده را جایی بر کناره‌ی کویر کناره‌ هم چیدیم. موبدی بر ایشان مانتره ‌خواند و گروهی از مردم محل آنان را به‌تدریج به استودان کاشان بردند و در دخمه نهادند. همانطور که بیشتر کند و کاو می‌کردیم، جسدهای بیشتری می‌یافتیم. اما هیچ یک از آنها به بهرام تعلق نداشت. نه جامه و زین‌افزاری شاهوار یافتیم و نه نشانی از گردنبندی با گوهر سرخ.

در این بین عجایب بسیار در میان ماسه‌های کویر یافتیم که خود داستانی دراز دارد. یکی از دسته‌ها پیکر اسواری زره‌پوش را با اسبش از دل نمکزاری بیرون کشید که به زمانی بسیار دوردست تعلق داشت. از جامه و زره‌شان بر می‌آمد که هزاران سال پیش، در دوران شاهان کیانی به مغاکی فرو افتاده و آنجا درگذشته باشد. گروهی دیگر پیکر زنی غول‌پیکر و زمخت را با جامه‌هایی پوستین یافت که در میان نمکهای بیابان مومیایی شده بود. چهره و موهای بلندش چندان سالم مانده بود که گویی به تازگی درگذشته است. هرچند آشکار بود که به دورانی دیگر تعلق دارد. چون در جامه‌های پوستی‌اش نشانی از فلز دیده نمی‌شد و خنجری بر کمر داشت که از سنگ چخماق تراشیده شده بود.

به این ترتیب ماهی گذشت و ما همه در ماموریت اصلی‌مان ناکام ماندیم. در این میان موبدان آیین سوگ برای بهرام برگزار کردند و بزرگان ایرانشهر گرد هم آمدند و شاهنشاهی تازه برگزیدند. گنجینه‌ای که ملکه بر صحن قصر بهرام گسترانده بود، دیرزمانی زیر تابش خورشید و بارش باران دست‌نخورده باقی ماند و هیچکس چیزی چندان شایسته نیافت تا بهره‌ای از آن را طلب کند. ‌کم‌کم همه‌ی کارگران از کندن زمین نومید شدند و یکایک دست از کار کشیدند. تا در آخر شوشان‌دخت نیز تن به تقدیر داد و دستمزدی سخاوتمندانه به استادکاران و کارگران بخشید و گنجینه‌ی خود را برچید و با موکب باشکوه خویش به سوی شوش و سرزمین زادگاه خویش بازگشت.

در این میان پدرم که خبره‌ترینِ استادان بود، پس از کند و کاو فراوان متقاعد شد که به‌راستی رازی در میان است و بهرام نمی‌توانسته به همین سادگی در زمین فرو رفته و درگذشته باشد. از این رو فرضی دیگر در ذهن پدرم شکل گرفت. گمان داشت که بهرام از باتلاقها بی‌گزند گذر کرده و از راهی ناشناخته به جایی پنهانی رفته است. هیچ نمی‌دانم چه شد که این فکر در سرش افتاد که گذرگاهی زیرزمینی در میانه‌ی نمکزار و باتلاقها وجود داشته و بهرام از آن گذر کرده است. شور و اشتیاقش برای فهم حقیقت چندان بود که دقیقتر از همه به نشانه‌های زمین می‌نگریست و خاکهایی که من و همکارانم می‌کندیم را غربال می‌کرد و خرده ریزه‌هایی در آن میان می‌یافت و علامتهایی مهم می‌شمردشان.

به خاطر همین دقتش بود که روزِ پیش از بازگشت شوشان‌دخت، چیزی یافت که هم از ما پنهانش کرد و هم از ملکه. وقتی همگان نومید شدند و جملگی دست از کار کشیدند، تنها او بود که مقاومت می‌کرد و می‌گفت هنوز امیدی به یافتن شاهنشاه هست. با این حال برای کاوش مجالی بیشتر باقی نمانده بود. دهقانان یافتن بهرام را ناممکن یافتند و ملکه هم به خاطر بر تخت نشستن شاهِ نو شتاب داشت تا به شوش بازگردد.

پس از آن‌که‌ شوشان‌دخت پاداش سخاوتمندانه‌ای به ما پرداخت کرد، هرکس سرِ خود گرفت و به شهر و دیار خود رفت. پدرم هم چنین کرد و همراه با من و هشت نفر دیگر از خویشاوندان که زیر دستش کار می‌کردیم، به سوی خوارزم بازگشت. با پول هنگفتی که دریافت کرده بود، به زندگی خود سر و سامانی داد. کمی بعدتر که فصل باران آمد و گذشت و هوا رو به خشکی گذاشت، من و برادرم را برداشت و بار دیگر به سوی کویر مرکزی ایرانشهر شتافت. در راه برایمان فاش کرد که سال قبل ترکشی چرمین یافته که نام بهرام بر آن زردوزی شده است.

جایی که کمان را یافت، حفره‌ی بزرگی بود دهان گشوده در دل زمین. مغاکی که هر از چندی با بارش باران و وزش باد با گل و لای پر می‌شد. آن تابستان وقتی آنجا را لایروبی کردیم، به گذرگاهی زیرزمینی بر خوردیم که درست معلوم نبود شکافی طبیعی در دل زمین است یا در روزگاران گذشته مردمانی آن را کنده‌اند. پدرم شکی نداشت که بهرام این راه را می‌شناخته و از آن عبور کرده، چون ترکش را در میانه‌ی آن یافته بود. معبر زیرزمینی سال پیش تا نیمه از گِل پر شده بود، گرچه مردی می‌توانست با پای پیاده و زحمت بسیار از درون آن بگذرد.

ما یک ماه دیگر آنجا کار کردیم و گل و لای را از گذرگاه بیرون کشیدیم. آنچه یافتیم حدس پدرم را تایید کرد و مایه‌ی حیرت همه‌مان شد. چون راهرویی زیرزمینی نمایان شد که بی‌شک دست‌کَند بود و ساخته‌ی مردمان. گذرگاه گویا به روزگاران بسیار قدیم مربوط می‌شد، چون بر دیوارهایش نقشهایی غریب تراشیده و با خطی که نمی‌شناختیم، چیزهایی بر آن نوشته بودند. گذرگاه همچنان در دل زمین ادامه داشت و ما سه نفری نمی‌توانستیم با سرعتی زیاد پاکسازی‌اش کنیم. گذشته از این راهروی عجیب که با شیبی ملایم به ژرفای زمین پیش می‌رفت، هیچ چیز دیگری آنجا نیافتیم.

پس از یک ماه کند و کاو زمین، من و برادرم خسته شده بودیم و نومید از آن‌که‌ چیزی ارزشمند در اینجا بیابیم. پدرم سرسختانه می‌خواست بداند گذرگاه به کجا منتهی می‌شود. آن سال با فرا رسیدن فصل سرما ناگزیر بازگشتیم. ولی دورادور حفره را استوار کردیم و روی چاهی که به راهرو منتهی می‌شد را با خاشاک و پارچه پوشاندیم، تا توجه صحراگردان را به خود جلب نکند.

پس از آن پدرم هر تابستان به آنجا می‌رفت و در میانه‌ی برهوت بیل و کلنگ در دست می‌گرفت و وجب به وجب گذرگاه را پاکسازی می‌کرد و در آن پیش می‌رفت. برادرانم چند سالی به حکم وظیفه و قدری از سر کنجکاوی او را در این کار همراهی می‌کردند، اما به‌زودی همه دلسرد شدند و تنها من باقی ماندم که در کنجکاوی سوزانِ پدرم درباره‌ی سرانجام کارِ بهرام شریک بودم.

پدرم عمری دراز یافت و هر‌ساله بی‌وقفه به بیابان می‌رفت و گام به گام در گذرگاه مرموز پیشروی می‌کرد، و در این سالها تنها من با او همراه بودم. همه ماجرای مرگ بهرام را از یاد برده بودند. حتا خویشاوندان نزدیک‌مان هم گمان می‌کردند برای تجارت به سوی ری و آذربایجان می‌رویم. تنها من و او حقیقت را می‌دانستیم و اشتیاقی سوزان داشتیم تا ببینیم این گذرگاه عاقبت به کجا ختم می‌شود. ما عجایب فراوانی در آن راهروی زیرزمینی کشف کردیم. آن گذرگاه به اتاقها و تالارهایی منتهی می‌شد که برخی‌شان انباشته از اشیای نفیس و گرانبها بود و برخی دیگر از جسدهای سوخته و متلاشی‌شده‌ی مردان و اسبان انباشته شده بود. اما این مکانها همه در کناره‌ی گذرگاه جای داشت و معلوم بود مقصد پایانی جایی دیگر است.

در این سالها با فروش اشیای نفیسی که در زیر زمین می‌یافتیم، ثروتی اندوختیم. با این همه هیچ نشانی از بهرام به دست نیاوردیم. پدرم همچنان سرسختانه معتقد بود بهرام به شکلی از این گذرگاه مهیب عبور کرده و چیزی را در پایان آن می‌جسته است. من که می‌دیدم اتاقها و تالارها و راهروها تا نزدیک سقف از گل و لای پر شده‌اند، گمان نمی‌کردم پای بهرام به این جاها رسیده باشد. به‌ویژه که برخی‌ از چیزهایی که ما میان گل و لای می‌یافتیم گویا هزاران سال همان‌جا دست‌نخورده باقی مانده بود.

سه سال پیش بود که پدرم در کهنسالی درگذشت. در بستر مرگ مرا فرا خواند و سفارش کرد که خاکبرداری از گذرگاه مرموز زیرزمینی را ادامه دهم. ایمانی قلبی داشت که گذرگاه به گنجینه‌ای افسانه‌ای یا جایگاهی با اهمیت باورنکردنی منتهی می‌شود و می‌گفت دستیابی بدان وظیفه‌ی خاندان ماست. من هرچند درباره‌ی درستی این اعتقادش دچار تردید بودم، برای این‌که آسوده چشم از جهان فرو ببندد، سوگند خوردم که کارش را دنبال کنم. از آن به بعد بر اساس همین قول و قرار رفتار کرده‌ام و هر سال تابستانها برای کاوش به این منطقه می‌آیم.

امسال هم بنا به عادت همیشگی به تنهایی و با یک بیل و کلنگ برای کندن گذرگاه زیرزمینی به جایی در همین حوالی آمدم. تنها همراه من اسبی بود که یافته‌هایم را بر آن بار می‌کردم و قاطری که سبدهای خاک را با اشاره‌ام به طنابِ متصل به افسارش از راهِ درازِ زیرزمینی بیرون می‌کشید. پس از سه روز کندنِ زمین، بامداد امروز بود که جستجوی دیرپایمان به پایان رسید و گذرگاه به پایان رسید. در پایان آن راه زیرزمینی به دری چوبین و بزرگ برخوردم که کنده‌کاری‌هایی زیبا داشت. وقتی خاک و گل و لای را از اطرافش پاک کردم و آن را گشودم، به تالاری بسیار بزرگ و پهناور وارد شدم که گویی هزاران سال کسی بدان پا ننهاده بود. درِ چوبی راه را بر گل و لای بسته بود و فضای پشتِ آن تهی بود و پاکیزه، و نشانی از رخنه‌ی خاک و گل و لای در آنسو به چشم نمی‌خورد.

تالار پاکیزه و خالی از گرد و غبار می‌نمود و هوای درونش گویی برای قرونی طولانی همان‌جا محبوس مانده بود. با هر دم زدن رطوبت و بوی نا را حس می‌کردم و شعله‌ی مشعلم در آن بی رقص و جنبش می‌سوخت، گویی از ازل هیچ نسیمی در این دخمه نوزیده باشد.

گرداگرد تالار خمره‌هایی بزرگ چیده بودند که درون همه‌شان از لوح‌هایی مِسین پر بود. لوح‌هایی که روی هر کدام چیزهایی به خطی بیگانه کنده بودند. گویی که با سرِ خنجری یا درفشی خطوطی بر صفحه‌های فلز حک کرده باشند. در انتهای تالار، تختی بزرگ و شاهوار نهاده بودند که بر آن هیکلی پوسیده و سراپا زره‌پوش برنشسته بود. در دو سوی آن، دو تخت کوچکتر به چشم می‌خورد که بر آنها نیز پیکری سایه افکنده‌ بود. نخست فکر کردم تندیسهایی سیمین‌اند. وقتی نزدیک رفتم، با هراس دریافتم که روبرویم جسدهایی انسانی بر اورنگها نشسته‌اند. جسدهایی که جامه‌های زیبا و رنگین‌شان همچنان سالم و درخشان باقی مانده بود، اما خودشان به اسکلتی فرسوده تبدیل شده بودند.

شگفت آن‌که‌ مرد زره‌پوشی که بر اورنگ بزرگ نشسته بود، گردنبندی بر گردن داشت که گوهری سرخ بر آن می‌درخشید. شکل ظاهری‌اش با آن نشانی که ملکه از گردنبند بهرام می‌داد، همسان بود. راهرو پس از طی فرسنگی در زیرِ زمین، به همین تالار ختم می‌شد و پس از آن دیگر راهی به چشم نمی‌خورد. پس بامداد دیروز بود که وصیت پدرم برآورده شد و آن جاده‌ی مرموز به مقصد رسید. با این همه هیچ سر در نمی‌آوردم که یافته‌هایم به چه معناست؟ مرد زره‌پوشی که بر اورنگ نشسته بود، کلاهی تاج‌گون بر سر داشت که شباهتی دوردست به دیهیم فرزندان ساسان داشت، ولی تردیدی نبود که به هزاران سال پیش تعلق دارد. او هم مانند بهرام تنومند و درشت‌اندام بود و زرهی زیبا و قلمزنی‌شده بر بدن داشت، ولی اسکلتی فرسوده بیش نبود و ممکن نبود پیکر بهرام پس از سی سال تا این حد پوسیده و فروپاشیده شده باشد. وانگهی هیچ راهی وجود نداشت که بهرام در این راهروی انباشته از گل و لای تا این جا پیش بیاید و در این تالار بر اورنگ بیارامد. دو تنِ دیگری که بر اورنگهای کناری نشسته بودند نیز معمایی بزرگتر بودند. هیچ یک از آنها زره بر تن نداشتند. جامه‌شان سپید و درخشان بود و کلاه نمدی بلندی بر سر داشتند، با خیاره‌هایی زیبا و ظریف. یکی‌شان به گمانم مرد و دیگری زن بود و هیچ یک سلاح و زیوری نداشتند. بر گردن هریک از آنها نیز گوهری رنگین آویخته بود که نقشی و نوشتاری داشت.

طبیعی بود که از یافتن این تالار سخت هیجان‌زده شوم. جدای آنچه یافته بودم، این به معنای پایان یافتنِ کاری بود که سی سال بر سر آن عمر گذاشته بودم. سراسر دیروز را در دخمه بودم و گنجینه‌های شگفتِ دخمه را یکایک نگریستم و بررسی کردم. آوندهایی زرین و مجسمه‌هایی سنگی و گوهرهایی گرانبها یافتم. اما اینها کم ‌شمار بودند و پراکنده. تنها چیزی که فراوان بود، آن خم‌های انباشته از لوح‌های مسین بود. لوح‌هایی که نبشته‌ی رویشان خراشهایی بی‌نظم و ترتیب بود و به نوشته‌ی مردم چین و ماچین می‌ماند. با خطهایی که در ایرانشهر رواج دارد هیچ شباهتی نداشت. گویی طلسمی از یاد رفته را هزار بار بر الواحی حک کرده باشند.

آنجا بود به این یقین رسیدم که بهرام از راز این دخمه آگاهی داشته و به این سو می‌تاخته است. شاید گردنبندش او را به این سو می‌کشانده، و شاید سراغ آن را از کسی شنیده بوده است. به هر روی تردیدی ندارم که پیش از رسیدن به آن تالار در خاک فرو رفته و درگذشته و چندان نیست و نابود شده که من پس از سی سال حتا استخوانی از او را هم نیافتم.

‌چنان‌که گفتم، سراسر دیروز را از سپیده‌ی صبح تا پاسی از شب گذشته در دخمه گذراندم. شامگاه بود که روغن پیه‌‌سوزهایم ته کشید و مشعلم به سوسو زدن افتاد. پس راه رفته را بازگشتم و در آستانه‌ی دخمه ساعتی آسودم و چون سپیده سر زد، به راه افتادم تا کسانی را بیابم و کمک بخواهم که این گنجینه را از دل زمین بیرون بیاوریم. در این جستجو بودم که تنگ غروب به قصر بهرام رسیدم و شما را در اینجا دیدم. می‌دانم که همراه شدن و خدمت کردن در این کار در چشم بسیاری از بزرگان و مهترانِ این جمع خوار و فروپایه می‌نماید، ولی شگفتی‌هایی که در دخمه نهفته، بسیار است و عهد می‌بندم هرکس با من به آنجا بیاید و در بیرون کشیدن خمره‌ها یاری‌ام کند، سهمی سخاوتمندانه از گنجینه‌ی پنهان در آنجا را دریافت خواهد کرد.

 

ادامه مطلب: داستان مار آمو، روحانی مانوی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب