در میان شاخههایی از دانش مدرن که به حوزهی تمدن ایرانی مربوط میشود، احتمالا هیچ عرصهای را نداریم که به اندازهی قرآنپژوهی و تاریخ صدر اسلام دستخوش اغتشاش و نابسامانی باشد. بخش مهمی از پیشداشتها و فرضهای جا افتادهای که طی هزار سال گذشته دربارهی ظهور اسلام و معنای آیات در کتاب مقدس مسلمانان دانسته و آشکار پنداشته میشد، طی ده پانزده سال گذشته دستخوش دگردیسی و بازاندیشی شده، بی آن که دستگاه نظری تازهای از دل آن زاده شود. نگاه انتقادی تندرویی که این روزها به تدریج اعتبار و اهمیت دانشگاهی بیشتری به دست میآورد، هنوز با گذار به یک چارچوب منسجم و دیدگاه نظری قانع کننده فاصلهی بسیاری دارد و شهودهای جذاب و پرسشهای جسورانهای که برخی از پژوهندگان معاصر مطرح کردهاند، هنوز با روششناسیای پذیرفتنی و بستری منطقی گره نخورده تا بتواند سرمشقی نو را رقم بزند.
نخست قصد داشتم در این بخش به نقد کتاب تازه و پر سر و صدای فولکر پوپ بپردازم که به تازگی در آلمان منتشر شده و در آن برخی از ابتداییترین پیشداشتهای تاریخ اسلام کلاسیک (از جمله وجود پیامبر اسلام!) انکار شده است. اما دیدم پیش از پرداختن به آن باید نخست آثار کریستف لوکزنبورگ معرفی و نقد شود و خودِ این کار نیز برای مخاطبان ایرانی به مقدمهچینیای نیازمند بود. چرا که بسیاری از آثار قدیمیتر که لوکزنبورگ کارش را بر آنها استوار ساخته هنوز در ایران شناخته شده نیستند. از این رو برنامهی نقد اسلامپژوهی انتقادی معاصر با تمرکز بر طرح پژوهشی موسسهی اینارَه را در سه بخش تنظیم کردهام و در سه شمارهی پیاپی سیمرغ بدان خواهم پرداخت. در این شماره به آثار متقدمان اشاره میکنم، در شمارهی بعد «خوانش سریانی قرآن» از لوکزنبورگ را نقد میکنم و در شمارهی بعدی به نقد آثار فولکر پوپ و فرانتس اولیگ میپردازم.
تصویری که تا سی چهل سال پیش از تاریخ صدر اسلام و تفسیرِ معنای آیات قرآن وجود داشت، همان بود که برای بیش از هزار سال در تمدن ایرانی پیشینه داشت. این نکته که بدنهی نویسندگان و مترجمان و مفسران و ویراستاران این تاریخها و تفسیرها از اقوام ایرانی غیرتازی برخاسته بودهاند و نویسندگان عرب هم در چارچوب نظری ایشان آثار خود را میپروراندهاند، نکتهای مهم است که باید بر آن پای فشرد. این بدان معناست که تاریخ اسلام و تفسیر قرآن از همان ابتدای کار از زاویهای برون-قومیتی نگریسته و تدوین شده و نویسندگان عرب هم از راهبردها و شیوهها و سرمشقهای نظریای که اقوام ایرانی دیگر تدوین کرده بودند بهره جسته و خود را با آن سازگار میکردهاند، و این همه در شرایطی رخ میداده که دولت اسلامی نوپایی تاسیس شده و در تلاطمِ گذار از عصر ساسانی به اموی به عباسی بوده است. از این رو آنچه که دربارهی تاریخ اسلام و تفسیر قرآن در دست داریم، بسیار انتقادی و ریزبینانه و عینی است و به کلی با روایتهای درون-قومیتی یا درون-اُمّتی مانند آنچه در عهد قدیم و عهد جدید و تفسیرها و تاریخهای یهودیت و مسیحیت میبینیم متفاوت است.
مورخان ایرانیِ قرون سوم و چهارم هجری روایتهایی که دربارهی زندگینامهی پیامبر اسلام و رخدادهای آغازگاه این دین بوده را گردآوری و مرتب کردهاند و نویسندگانی مانند طبری حتا نوعی سالشمار منظم از رخدادها را نیز تنظیم کردهاند. با این همه پرسشهای بیپاسخ دربارهی تاریخ صدر اسلام همچنان فراوان است. نگارش تاریخ اسلام و بررسی روایتها و حدیثها در این زمینه، هرچند مثل تاریخ همهی ادیان در نهایت با افسانهها و روایتهای تخیلی در آمیخته، اما با این وجود نزد نویسندگان نامدار باستانی چندان روشمند و منسجم ارائه شده که شرقشناسان و اسلامشناسان اروپایی در قرن نوزدهم هنگام برخورد با این متون مرعوب آن شدند و کمابیش همان را پذیرفتند که در سنت کلاسیک تاریخ صدر اسلام از سوی نویسندگان مسلمان طرح شده بود. در این میان تنها بحثهای جدلی و خردهگیریها به پژوهشگرانی مانند گلدزیهر مربوط میشد که با موضعی کمابیش جدلی در پی اثبات تاثیرپذیری اسلام از آیین یهود یا کیش مسیحیت بودند.
سنتِ اسلامیِ فهم تاریخ صدر اسلام عملا تا دههی 1970.م ادامه داشت و تازه در این هنگام بود که نسلی از پژوهشگران جسور و ماجراجو برخی از پیشداشتهای کهن و جا افتادهی تاریخ اسلام را به پرسش گرفتند و گوشه و کنار تصویر کلاسیک را به چالش کشیدند. مهمترین نویسندگانی که در این دهه کتابهای خویش را نوشتند و از یکدیگر نیز تاثیر میپذیرفتند عبارت بودند از پاتریشیا کرون، گونتر لولینگ، جان وانزبرو و مایکل کوک که کتابهای اصلی خود را در فاصلهی سالهای 1974 تا 1977.م منتشر کردند و موجی از بحثهای جدی را در این زمینه برانگیختند. در کتابهای این نویسندگان پیشداشتهای مرسوم دربارهی اهمیت و مرکزیت شهر مکه، هویت و تبار عربیِ نخستین نسل مسلمانان، ماهیت و سیر فتوحات مسلمانان، و منابع و خاستگاههای عقیدتی قرآن به شکلی ریشهای با تجدید نظر روبرو شده بود. با این همه این نسل از پژوهشگران از به دست دادن نظریهای جایگزین و بدیلی پذیرفتنی که از نگرش کلاسیک محتملتر بنماید، باز ماندند.
گونتر لولینگ (زادهی 1928.م) هرچند امروز به نسبت ناشناخته است و به ندرت مورد ارجاع قرار میگیرد، اما در واقع پیشتاز این مطالعات انتقادی به شمار میآید. او زبانشناس و متخصص تاریخ اسلام بود و در فاصلهی سالهای 1962 تا 1965.م ریاست انستیتو گوته را در حلب بر عهده داشت. او شاگرد آلبرت شوایتزر و مارتین ورنر بود که مطالعات شالودهشکنانهشان در تاریخ دین مسیح شهرت جهانی دارد. او درضمن به آیین پروتستان پایبندی سرسختانهای داشت و از این رو برخی از نوشتارهایش گاه به سبک و سیاق جدلنامههای مذهبی پهلو میزند.
محتوای کتاب مهم او -«چالشی در اسلام برای اصلاح»- که به سال 1974.م منتشر شد را میتوان از عنوان فرعی طولانی کتاب به سادگی دریافت: «کشف مجدد و بازسازیِ قانع کنندهی ادعیهی مفصل مسیحی از دوران پیشااسلامی که در کهنترین تفسیرهای قرآن باقی مانده است!». این کتاب به تازگی در هند با ویراست تازه به چاپ رسیده و با وجود آن که لولینگ برخی از یافتههای جدید را در کار خود گنجانده و خطاهای قدیمی را اصلاح کرده، اما همچنان همان دعوی نخستین متن را با شدت تمام مطرح میکند.
لولینگ با این پیشداشت شروع کرد که گروهی از مسیحیان آغازین که هنوز از بافت عهد عتیق نگسسته بودهاند، در مکه حضور داشتهاند و حضرت محمد در ابتدای کار عضوی از فرقهی ایشان بوده است. از دید او مشرکان که در قرآن مورد اشاره قرار گرفتهاند، فرقهی رقیب اسلام (به زعم او: شاخهای از مسیحیت) محسوب میشدهاند که به تثلیث پایبند بودهاند
لولینگ بخشهایی از قرآن را با این پیشداشت بازخوانی کرده و برگههایی پیشنهاد کرده تا «قرآنِ آغازین» را بازسازی کند. با وجود اشارههای خلاقانهی او و شهودهای تیزهوشانهاش، روششناسی استوار و محکمی بر بحثهایش حاکم نیست و در بسیاری از جاها چنین مینماید که تفسیری دلبخواه و دستکاریهایی بیپشتوانه را برای به کرسی نشاندن سخن خود در کتابش گنجانده است. به همین خاطر هم آثار او چندان مورد توجه پژوهشگران جدی قرار نگرفت و از جریان اصلی بحثهای قرآنشناسی خارج ماند. چندان که لوکزنبورگ در کتاب مشهورش – که از نظر محتوا ادامهی مستقیم پیشنهاد لولینگ محسوب میشود- حتا یک بار هم از او یاد نکرد و به پژوهش او ارجاع نداد.
خوانش خاص لولینگ از قرآن تا حدودی بر سنت هرمنوتیک کتاب مقدس در آلمان تکیه داشت. تبارنامهی این شیوهی شالودهشکنانه از برخورد با متن را میتوان در آثار نویسندگانی که در سنت قرن نوزدهمی قلم میزدند، ردیابی کرد. نمونهاش فولرز است که نزدیک به صد سال پیش این حدس را مطرح کرد که در گویش اصلی مردم قریش، همزهی میانهی کلمات خوانده نمیشده است. از این رو مثلا «مُؤْمِنین» در اصل «موُمِنین» و «یُؤْفَکون» در اصل «یُوفَکون» خوانده میشده است. از دید فولرز به همین خاطر همزهی میانهی واژگان در کتابت قرآن نوشته نمیشده است و تنها بعدتر که گویش عربی شرقی غلبه یافت، چون همزهی میانهی این کلمات تلفظ میشد، با افزودن همزهی کوچکی به بالای کلمات حضورش را نشان دادند، بی آن که سبک سنتی نگارش قرآن به شیوهی خوانش قریش را تغییر دهند.
پیشنهاد فولرز را بیشتر قرآنشناسان مدرن رد کردهاند و در این مورد به خودِ آیات قرآن استناد کردهاند که خویشتن را «عربی مبین» مینامد و بنابراین فرض بر آن است که به گویش خاصی تعلق نداشته و به عربی رسمی و عمومیای ابراز میشده که بین همهی قبایل عرب مشترک بوده است. با این حال فرض وجود چنین زبان واسطهی مدونی که همهی گویشهای قبیلهای را زیر یک چتر گرد بیاورد، در غیابِ رونق نویسایی کمی نامحتمل مینماید. معمولا نوشتار و طبقهی باسواد شبکهای از شهرهای هستند که دستیابی به یک گویش رسمی مشترک را ممکن میسازند و لایهای زبانی فراتر از گویشهای محلی تراوش میکنند.
چنین شرایط جامعهشناختیای در مکه و مدینهی آن روزگار وجود نداشته و از این رو حدس فولرز را میتوان جدی گرفت. از سوی دیگر این احتمال را نیز باید در نظر داشت که شاید این شیوه از نوشتنِ کلمات نوعی احتمال را نیز باید در نظر داشت که شاید این شیوه از نوشتنِ کلمات نوعی هزوارش بوده که از زبانهای نویسای کهنتری مانند سریانی و آرامی برای عربی به ارث رسیده است. چنان که مثلا در کلمهی «صلوة» میبینیم، که «آ» با واو نوشته شده، و آنتون اسپیتالر پیشنهاد کرده که این شکلِ نگارش «صَلات» در زبان آرامی بوده که به همان شکل همچون هزوارشی به عربی منتقل شده است.
در مقابل این نکته هم اهمیت دارد که اسلام به سرعت با فتح ایرانشهر به دینی تبدیل شد که در قلمروی وسیع با مردمانی که زبانها و خطهای گوناگون داشتند درآمیخت. یعنی استقلال معنای قرآن از خط و نوشتار آن بیشتر به نسلهای آغازین مسلمانانِ عرب مربوط میشود و باید به این نکته توجه داشت که غیراعراب و کسانی که خط و زبانی متفاوت داشتهاند، تنها از راه نوشتار با محتوای قرآن ارتباط برقرار میکردهاند. این بدان معناست که بحثهای لوکزنبورگ و لولینگ و سایر پژوهشگرانی که بر اصلاح شکل نوشتاری قرآن تمرکز کردهاند، باید به این نکته توجه کنند که بحثهایشان دربارهی متن نوشته شده بیشتر نزد کسانی که زبان و خطی متفاوت با اعراب داشتهاند مصداق دارد، و باید فضاهای متفاوت و مخاطبان گوناگونی که از راه رسانههای شفاهی یا کتبی با قرآن تماس مییافتند را از هم تفکیک کرد.
در میان نویسندگانی که در دههی هفتاد میلادی در این زمینه آثاری منتشر کردند، جان وانزبرو بیشتر از دیگران به تداخل متن نوشتاری و گفتاری توجه داشت. با این همه بحث او هم پیشداشتی مشکوک دارد و آن هم این که متن قرآن در مدت زمانی طولانی دگردیسی یافته و به شکل امروزین درآمده است. جان وانزبرو که در سال 2002.م در سن 74 سالگی درگذشت، استاد خاورشناسی دانشگاه لندن بود و با انتشار کتاب «مطالعات قرآنی: منابع و روشها در تفسیر متن» که به سال 1977.م منتشر شد توفانی رسانهای را موجب شد. یک سال بعد از آن او «زمینهی فرقهای: محتوا و تدوین تاریخ رستگاری در اسلام» را چاپ کرد و آرای خود را بسط بیشتری مطرح کرد. از دید او اسلام در ابتدای کار یک فرقهی یهودی-مسیحیِ رایج در میان اعراب سوریه بود که طی دو قرن در کشمکش با فرقههای مسیحی رقیب به یک دین مستقل تکامل یافته بود و پیامبر و کتاب مقدس مستقلی هم نداشت.
وانزبرو آیاتی که محتوایی یکسان دارند اما با کلماتی اندک متفاوت بیان شدهاند را به دورانهای متفاوتی از تکامل متن قرآنی مربوط میدانست. از دید او این بندهای تکراری و همسان ثبتهای متفاوتی از یک گفتار یگانه هستند که به خاطر سپرده شده و به شکلی شفاهی منتقل شدهاند و همگی در نهایت با کل دایرهی تنوعشان به قرآن راه یافتهاند. آرای این نویسنده در جهان اسلام هم هوادارانی یافت که مهمتریناش نصر ابوزید مصری است که به خاطر هواداری از آرای غیرارتدوکس این مکتب چند سال پیش از مصر اخراج شد.
بحث وانزبرو از این نظر با دیدگاه لوکزنبرگ نزدیک است که هردو قرآن را متنی مناسکآمیز میدانند و از این رو آن را در بافت متون آیینی و ادعیهای قرار میدهند که با بسامدی بالا در جماعت مؤمنان خوانده میشده است. اما این برداشت با این حقیقت ناسازگار است که بدنهی جملات گفته شده در نماز و دعاهای مشهور دیگر در قرآن وجود ندارد. یعنی گذشته از بخشهایی از قرآن که در جایگاهی متمایز در میانهی نماز خوانده میشود، بدنهی جملههای مناسکآمیزی که نیایش جمعی و فردی را رقم میزنند در خارج از بافت قرآن قرار میگیرند. این تا حدودی میتواند بدان معنا باشد که قرآن متنی مناسکآمیز نیست و از ابتدای کار شکل نوشتاریاش با محتوای شفاهی مناسک تفاوت داشته است. تنها بخش مشترک میان ادعیهی آیینی و قرآن، سورهی فاتحه است که شاید به همین خاطر بسیاری از پژوهندگان مدرن و مفسران سنتی آن را از متن قرآن بیرون دانستهاند.
نویسندهی مهم دیگری که در دههی هشتاد آثار خود را منتشر کرد و به شهرتی بیش از دیگران هم دست یافت، پاتریشیا کرون بود. کرون در خردادماه امسال در هفتاد سالگی درگذشت و تا پایان عمر استاد دانشگاه پرینستون بود. او در ادامهی سنت نظریای که شرحش گذشت، تنها بر منابع غیرتازی و متونی تمرکز کرد که مسیحیان در حوالی زمان ظهور اسلام به ارمنی و یونانی و سریانی نوشته بودند. نخستین کتاب کرون که با همکاری مایکل کوک نوشته شده بود، در 1977.م منتشر شد و «هاجریسم: ساختنِ جهان اسلام» نام داشت. او در 1980 کتاب «بندگان بر اسبان: تکامل سیاست اسلامی» را چاپ کرد و چند پیشنهاد نامنتظرهی نظری ارائه کرد که مهمتریناش آن بود که مسلمانان آغازین فرقهای مسیحی-یهودی از اعراب ساکن سوریه و فلسطین بودهاند که در واکنش به جنگهای پردامنهی ایران و روم سازماندهی نظامی پیدا کردند و به جنگ با هردو پرداختند. مهمترین کتاب او «تجارت مکی و ظهور اسلام» (1987.م) است که در آن با تحلیل منابع اقتصادی سریانی و یونانی و لاتین نشان میدهد که در زمان ظهور اسلام مکه چنان که تصور میشده قطب اقتصادی مهمی نبوده و اصولا در شبکهی راههای تجاری مهم سوریه با عربستان جای مهم یا حتا مشخصی را اشغال نمیکرده است.
چنان که از این مرور کوتاه بر میآید، در دههی هفتاد و هشتاد میلادی موجی از پژوهش انتقادی و نوشتنِ شالودهشکنانه دربارهی تاریخ اسلام در اروپا رواج یافت که نویسندگانش در این موارد با هم اشتراک داشتند:
نخست: از موضعی مسیحی و کمابیش جدلی به آیین اسلام مینگریستند.
دوم: پیشداشتهای جا افتاده و کلاسیک دربارهی تاریخ اسلام و محتوای قرآن را مورد حمله قرار میدادند.
و سوم: رویکرد انتقادی مشابهی را دربارهی منابع مسیحی یا کیش مسیحیت و یهودیت در پیش نمیگرفتند و انبوهی از پیشداشتها در مورد تاریخ تحول این ادیان (در دورانی که با تاریخ ظهور اسلام مصادف بود) را نقد ناشده پیشفرض میگرفتند.
این پژوهشگران روششناسی خاصی را در پیش گرفتند که میتوان به این ترتیب خلاصهاش کرد:
نخست: منابع تازی و پارسی و اصولا هرچه که مسلمانان دربارهی تاریخ خود نوشتهاند نامعتبر و غیرقابل استفاده است.
دوم: منابعی که مسیحیان به هر زبانی (سریانی، یونانی، ارمنی، لاتین) نوشتهاند معتبر است و باید مبنای بازنویسی تاریخ اسلام قرار گیرد. این منابع به خاطر نزدیکتر بودن به زمان ظهور اسلام اصالت و اهمیت بیشتری دارند.
سوم: متنِ تاریخهای نوشته شده دربارهی دین و متون سیاسی بر گواههای باستانشناختی یا شواهد متنی دیگر (متون اساطیری، منابع دینی، متون علمی و فلسفی…) برتری دارد.
مهمترینِ این نویسندگان –لولینگ، وانزبرو و کرون- با آن موضعگیری اولیه و با این روششناسی خاص در نهایت به نتایجی مشترک دست یافتند که میتوان به این ترتیب خلاصهاش کرد:
نخست: اسلام در یکی دو قرن آغازین ظهورش دینی مستقل نبوده و فرقهای مسیحی قلمداد میشده است.
دوم: اسلام و مسیحیت و یهودیت در آغاز درهم آمیخته بودهاند و جنبش اسلامی آغازین به خاطر هویت عربی و قومیاش از جریانهای دیگر متمایز بوده، و نه به خاطر دین.
سوم: حجاز، مکه، مدینه و جغرافیای کلاسیک صدر اسلام اهمیتی نداشته و در مقابل سوریه در میانهی ایران و روم اهمیت داشته است.
چهارم: حضرت محمد وجود نداشته و اگر هم وجود داشته، نقش مهمی در تاریخ اسلام ایفا نکرده است!
پیش از ورود به نقد آرای این نویسندگان، باید بر این نکته تاکید کرد که پاسخگویی به بحثهایی که این نویسندگان طرح کردهاند، به یک دستگاه نظری منسجم و زبانی علمی و دقیق و روشن نیاز دارد. چرا که با استناد به دادههایی تاریخی دعوی خود را طرح میکنند و پرسشهایی جدی مطرح میکنند که با صلابت دینی و رگ گردن برافراشته نمیتوان بدان پاسخ داد.
شاید به دلیل همین ضرورتِ برخورداری از پایگاهی علمی بود که نویسندگان ایرانی و مسلمان به کلی این نویسندگان را نادیده انگاشتند و در پی پاسخگویی و تحلیل دیدگاههای ایشان بر نیامدند. در واقع این جریان بسیار مهم اسلامپژوهی در سه دههی پایانی قرن بیستم به رشد و توسعهی خود ادامه داده و پس از چرخش نظری مهمی که در سال 2000.م با چاپ کتاب لوکزنبرگ تجربه کرد، در حال حاضر یکی از رویکردهای جدی دانشگاهی به تاریخ صدر اسلام محسوب میشود.
این نکته که آغاز شکلگیری این مکتب نظری با انقلاب اسلامی ایران و آغاز موج اسلامستیزی در اروپا همزمان بوده، البته جای توجه دارد. این الگوی عمومیِ حاکم بر آثار یاد شده که اغلب محتوایی جدلی به سود مسیحیت را در خود گنجاندهاند نیز نیازمند بررسی و تحلیل است. با این همه بحثی که در اینجا جاریست هم به لحاظ ریخت و هم محتوا بحثی علمی و دانشگاهی است که از موضعی بروندینی و پژوهشگرانه انجام گرفته و به شکلی دروندینی نمیتوان آن را به شکلی عقلانی محک زد و بدان پاسخ داد. در واقع تا به حال تمام پاسخها و نقدهای جسته و گریخته و انگشتشماری که به این مکتب پرداخته از جنس پافشاری بر ایمان دینی و بازگو کردن شور و هیجانی تعصبآمیز بوده است، که طبیعی است به کارِ نقد دیدگاهی دانشگاهی نمیآید.
اما گذشته از این رویکردِ به نظرم نادرستِ دروندینی که با ایمان مذهبی و عواطف و هیجانات ارتباط برقرار میکند و ربطی به حقیقتآزمایی علوم عینی و پژوهش محض تاریخی ندارد، به نظرم در چارچوب پژوهشی عقلانی و با رویکردی کاملا بروندینی نیز میتوان آرای این نویسندگان را نقد کرد و بدان پاسخ داد. یعنی در این نوشتار و دو نوشتاری که پس از این در شمارههای بعدی سیمرغ خواهد آمد، قصد دارم از تاریخ کلاسیک ظهور اسلام دفاع کنم و نقدهای خود بر روششناسی و نتیجهگیریهای برنامهی پژوهشی مورد نظر این نویسندگان را صورتبندی کنم. نقد من بر آرای این نویسندگان یکسره فارغ از ایمان دینی و پایبندی به اصول موضوعهی متافیزیکی انجام میشود و تنها و تنها به شواهد و دادهها و گواهان عینی و رسیدگیپذیر مربوط میشود و هر نوع طرح پرسشی را دربارهی هر برشی از تاریخ روا میداند و پاسخی آزمودنی و محکپذیر را برایش جستجو میکند.
با این مقدمه، نخستین نقدی که بر آثار سه نویسندهی مورد نظر وارد است، به روش مربوط میشود. کتابهایی که به قلم این نویسندگان نوشته شده، معیارهای یک پژوهش دانشگاهی را کاملا برآورده میسازد و از ارجاعهای فراوان انباشته شده است. اما کافی است به ساختار و زمانبندی این منابع بنگریم تا دریابیم که ایرادی در اینجا وجود دارد. این پژوهشگران با این پیشفرض که منابع نوشته شده به دست مسلمانان اعتبار علمی ندارد، به نویسندگانی ارجاع دادهاند که برخیشان پنجاه سال یا صد سال زودتر از نویسندگان مسلمان متن خود را نوشتهاند، اما آشکارا نه موضوع بحثشان ظهور اسلام بوده و نه در این زمینه اطلاعات چندانی داشتهاند. یعنی نخستین و مهمترین ایرادی که به کتابهای یاد شده وارد است، استفادهی انتخابی و گلچین کردنِ برخی از دادههای دوردست با اعتبار مشکوک است، که همزمان با نادیده انگاشتن تاریخهای کلاسیک و معتبر انجام میپذیرد.
دلیلی که بارها و بارها از سوی این نویسندگان برای توجیه این شیوهی خاص گلچین کردنِ دادهها ارائه شده، آن است که منابع دوران اسلامی یکی دو قرن با صدر اسلام فاصله دارند و چون توسط مؤمنان نوشته شدهاند، معتبر نیستند. اما اشکال در اینجاست که بسیاری از منابع مورد استفادهی ایشان نیز به قرون بعدی و پس از منابع آغازین اسلامی تعلق دارد و نویسندگان همهشان هم –به ویژه همان متون متقدمی که بیشتر محل ارجاع است- به دینی دیگر مؤمن بودهاند که اغلب رقیب و دشمن اسلام قلمداد میشده و در پایبندی بدان و کوشش برای به کرسی نشاندن حقانیتاش بیشک از نویسندگان مسلمان انصاف کمتری به خرج دادهاند.
در میان مهمترین منابع غیرتازی و غیراسلامیای که در همان قرنِ ظهور اسلام به این دین اشاره کردهاند میتوان به این موارد اشاره کرد: «تاریخ هراکلیتوس» نوشتهی مورخ ارمنی سِبِئوس (میانهی قرن هفتم میلادی)، موعظههای سوفرونیوس[1] اسقف اورشلیم (560-638.م)، نامههای یونانی ماکسیموس اعترافگر[2] متأله یونانی (580-662.م)، نامههای سریانی عیسوعَیاب[3] سوم اسقف نستوری (درگذشتهی 659.م)، آثار یعقوب ادسایی (640-708.م)، «کتاب بدعتها» (Liber haerosorum) به قلم یوحنای دمشقی (675-749.م)، آثار گِرمانوس اول اسقف قسطنتنیه (درگذشتهی 733.م) و موعظههای افرائیم دروغین[4] و پیشگوییهای آخرالزمانی مِتودیوس دروغین[5] ( هردو نیمهی دوم قرن هفتم میلادی).
این متون که بدنهی ارجاعهای نویسندگان سهگانهی مورد نظرمان را بر میسازند، همگی به دست کسانی نوشته شده که وابستگی سازمانی به کلیسا داشتهاند و بسیاریشان سخنگویی بودهاند که با صراحت در پی دفاع از ایمان فرقهای خاص در برابر همهی رقبا بوده است. هیچ یک از ایشان به معنای دقیق کلمه مورخ نبودهاند و از آثارشان بخشهایی جسته و گریخته و کم حجم باقی مانده است. هیچ یک نظامی سامان یافته برای نقل تاریخ را در ذهن نداشتهاند و همهشان با سوگیریهای مذهبی و تعصب نمایانی دربارهی کسانی که به آرای فرقهی خودشان پایبند نیستند، اظهار نظر میکنند. هیچ یک از این ایرادها دربارهی نسل اول و دوم مورخان صدر اسلام در ایران زمین مصداق ندارد.
نادیده گرفتن متنهای پرحجم و منسجم و دقیقی که بسیار بیطرفانهتر از منابع مسیحی نوشته شده و تمرکزِ بیدلیل بر منابعی خاص، از پیشفرضِ نامعتبر دانستن منابع اسلامی بر میخیزد که خود به تنهایی یک قید روششناسانهی بسیار محدود کننده و آشکارا نادرست است. واقعیت آن است که همهی تاریخهای قدیمی به افسانه، شایعه و تخیل آمیختهاند، و مهارت مورخان و پژوهشگران آن است که دادههای مستند ثبت شده در این تاریخها را در تطبیق با هم و در سنجش با دادههای باستانشناختی محک بزنند و سره را از ناسره تفکیک کنند.
اگر منصفانه به تاریخهای باستانی ایران زمین مثل آثار طبری و یعقوبی و مسعودی بنگریم، و آنها را با تاریخهای همزمانشان در اروپا و چین بسنجیم به روشنی میبینیم که متغیرهای ارجمند امروزین مانند عینیت، نگاه نقادانه، دقت، نقل روایتهای رقیب در کنار هم و پرهیز از شاخ و برگ دادن بیمورد در تاریخهای ایرانی بیش از همهی منابع همزمانشان در تمدنهای همسایه رعایت میشده است. از این رو در شرایطی که کسی دربارهی وجود شخصی به نام افلاطون یا پریکلس تردیدی ندارد و تاریخهای افسانهآمیزی مثل متن هرودوت یا لاف و گزافهای پرحاشیهای مثل تاریخ لیوی دربارهی یونان و روم باستان پذیرفته میشود و سندیت مییابد، به تاریخهای جدیدتر و بسیار جدیتر نویسندگان ایرانی نیز میتوان اعتماد کرد و دانه را از کاه در لابلای سطورشان تمیز داد.
گذشته از عینیت و دقت تاریخهایی که به صدر اسلام مربوط میشود، فاصلهی زمانی نوشته شدنشان هم نسبت به اصلِ رخداد بسیار کوتاه است. ابن اسحاق که نخستین زندگینامهی حضرت محمد را نوشته، بین سالهای 80 تا 151 هجری میزیست و تنها دو نسل با کسانی که در جریان ظهور اسلام درگیر بودند فاصله داشت. تاریخ او از این نظر هم اهمیت دارد که روایتی زنانه از ماجرا را به دست میدهد. سنت کلاسیک تاریخنگاری دربارهی ظهور ادیان در انحصار مردان است و تقریبا تردیدی نیست که سراسر متن تورات و انجیلها و منابع بودایی آغازین و به احتمال زیاد اوستا را مردان نوشتهاند و اشارههای تاریخی ایشان همه از زاویهی دید مردان بازگو شده است.
در مقابل میبینیم که ابن اسحاق جریان رخدادهای صدر اسلام را از زبان فاطمه بنت منذر بازگو میکند، و این زن همسر المنذر هشام بن عروه بوده، و این ماجراها را از چند زن دیگر شنیده و به خاطر سپرده است. یکی از این زنان مادربزرگش اسماء بنت ابوبکر، همسر پیامبر اسلام و دختر خلیفهی اول است. دیگری ام سلمه زن دیگر پیامبر و دوست اسماء است. به این ترتیب نزدیکترین افراد به حضرت محمد که در ضمن به خاطر زن بودنشان کمترین پیوند را با سیاست برهنه داشتهاند، راویان کهنترین تاریخ صدر اسلام هستند.
این زنان البته به خاطر پیوندهای خانوادگی خویش در گروهها و دستههای سیاسی گوناگون جای میگرفتهاند، اما بیشک از مردانی مانند متی و مرقس و ترتولیان و اوزبیوس که به طور مستقیم در رقابتها و دوستیها و دشمنیهای فرقهای نقش ایفا میکردهاند، بیطرفانهتر به رخدادها مینگریستهاند و در ضمن به خاطر پیوند صمیمانهی نزدیکشان با پیامبر اسلام دانشی معتبر و روشن از موضوع روایتشان در اختیار داشتهاند. در واقع تاریخ صدر اسلام به خاطر این ویژگیها یگانه است و از تاریخهایی که دربارهی تمام ادیان دیگر نوشته شده معتبرتر و استوارتر مینماید.
فاصلهی زمانی بقیهی نویسندگان تاریخ اسلام هم به همین ترتیب به نسبت اندک است. سیرهی ابن هشام بر مبنای روایت ابن اسحاق استوار شده و بازنویسی و ویراست آن محسوب میشود. ابن اسحاق در 768.م و ابن هشام در 833.م درگذشتند و بنابراین فاصلهی این دو کمابیش یک نسل بوده است. در همین دوران ابن واقدی (درگذشتهی 822.م) کتاب «المغازی» را نوشت و تاریخ جنگهای مسلمانان را در آن شرح داد. کمی بعدتر ابن سعد (درگذشتهی 845.م) کتاب «طبقات» را نوشت که در آن تبارنامهها و روابط خاندانی نیز گنجانده شدهاند. در نهایت نوبت به طبری بزرگ (درگذشتهی 922.م) رسید که تاریخ مهم خود را نوشت و تفسیر قرآن را در چارچوبی منسجم با تاریخ تحول دین اسلام در عربستان ترکیب کرد. زمانی که طبری چشم بر جهان فرو میبست، 290 سال از درگذشت پیامبر میگذشت. یعنی در فاصلهی حدود 130 تا 290سال پس از مرگ پیامبر سنت تاریخنگاری منظم و سامانمندی پدید آمده بود که دست کم پنج کتاب بزرگ مرجع در اندرونش نوشته شده بود. این گذشته از تاریخهای فراوانی است که مورخانی نامسلمان مانند سبئوس و گزارشگران مسیحی و زرتشتی در فاصلهای کمتر از صدر اسلام دربارهی این پدیده ثبت کردهاند و با کتابهای یاد شده نیز سازگاری دارد.
کافی است این فاصلهی زمانی را با فاصلهی نوشته شدنِ نخستین تاریخهای غیردینی در ادیان بزرگ دیگر مقایسه کنیم. کتابهایی که ذکرشان گذشت به معنای دقیق کلمه تاریخ صدر اسلام و زندگینامهی پیامبر هستند و خودشان متنی دینی محسوب نمیشوند. یعنی خارج از جرگهی متون دینی و تبلیغی نوشته شدهاند. سنت نگارش زندگینامهی بودا و زرتشت و مسیح و موسی به شکلی که امروز به دست ما رسیده دست کم چهارصد سال با زمان زندگی پیامبران فاصله دارد و تقریبا در هیچ یک از این منابع هم اشارههای دقیق و روشن جامعهشناختی و تاریخیِ همسان با آنچه در تاریخهای اسلام میبینیم، دیده نمیشود.
در مقام جمعبندی باید گفت که به نظر میرسد پژوهشهای جالب توجه سه چهار نویسندهی پیشگامی که آثارشان در این نوشتار مورد بررسی قرار گرفت، به سه دلیل (برخورد انتخابی با منابع، بیاعتمادی بیدلیل به منابع اسلامی، نادیده انگاشتن چارچوب نظری حاکم بر تاریخنگاری ایرانی) از دستیابی به بدنهای استوار از دادهها باز مانده باشند. این سه ایراد مهم و مهلکِ مرجعشناسانه را باید در کنار این حقیقت نگریست که در کتابهای یاد شده یک روششناسی منسجم و روشن که چنین برخوردی با منابع را توجیه کند، وجود ندارد.
به خاطر این ایرادهاست که کتابهای یاد شده با وجود ارزش فراوانی که به خاطر طرح پرسشهای جدی و حدسهای خلاقانه دارند، از دستیابی به یک دستگاه نظری و پیشنهادی جایگزین دربارهی سیر شکلگیری دین اسلام بازماندهاند و خردهگیریها و واسازیهایی که گاه بسیار ریزبینانه در نقد تاریخ کلاسیک اسلام طرح میکنند، در نهایت به پاسخی محتملتر برای همان پرسشها راه نمیبرد.
References
Crone, Patricia and M.A. Cook, Hagarism: The Making of the Islamic World , 1977.
Crone, Patricia, Meccan Trade and the Rise of Islam, 1987.
Crone, Patricia, Roman, Provincial and Islamic Law : The Origins of the Islamic Patronate, 1987.
Crone, Patricia, Slaves on Horses: The Evolution of the Islamic Polity, 1980.
Lüling, Günter, A challenge to Islam for reformation: the rediscovery and reliable reconstruction of a comprehensive pre-Islamic Christian hymnal hidden in the Koran under earliest Islamic reinterpretations, New Delhi: Motilal Banarsidass Publishers, 2003.
Wansbrough, John, Quranic Studies: Sources and Methods of Scriptural Interpretation, Oxford University Press, 1977.
Wansbrough, John, Res Ipsa Loquitur: History and Mimesis, Oxford University Press, 1987.
Wansbrough, John, The Sectarian Milieu: Content and Composition Of Islamic Salvation History, Oxford University Press, 1978.
[1] Sophronius
[2] Maximus the confessor
[3] Iso’yabh III
[4] Pseudo-Ephraem
[5] Pseudo-Methodius