پنجشنبه , آذر 22 1403

هجدهم

هجدهم:

بر کشتی عمر تکیه کم کن         کاین نیل نشیمن نهنگ است

                                                                            (رودکی)

آرتور پرسید: «اوضاع چطوره؟»

فورد پاسخ داد: «خیلی بد، خیلی خیلی بد».

تریلیان پرسید: «اهه… چرا؟ سفینه رو راه انداختی که!»

زفود بیبل براکس پاسخ داد: «مشکل اینه که ما راه ننداختیمش. خودش راه افتاده. معلوم هم نیست کجا داره میره».

آرتور گفت: «حالا اگه شانس ماست سفینه راست میره توی شکم یه خورشید!»

زفود بیبل براکس و فورد با مخلوطی از جملات هم‌جهت حرف آرتور را بریدند: «ساکت، ساکت، غرغر کردن‌های منفی‌بافانه ممنوع. همون ماروین رو داریم برای هفت پشت‌مون بسه»

آرتور گفت: «خیله خب بابا» بعد هم زیر لب اضافه کرد: «یه سفینه‌ی سیاه فسقلی رو هم نمی‌تونن هدایت کنن!»

فورد و زفود دوتایی داشتند با سیستم هدایت سفینه ور می‌رفتند، بلکه بتوانند خلبان خودکارش را بازنشسته کنند. برای همین هم سفینه مدام به این سو و آن سو تاب می‌خورد و نزدیک بود در اثر کشمکش هدایت دستی و راهبری خودکار دچار شیزوفرنی شود. پیشران‌اش هم می‌نالید و زوزه می‌کشید. آرتور حس کرد دارد به خاطر ارتعاش شدید همه چیز دچار دریازدگی می‌شود.

همچنان که درباره‌ی عشق‌های ناگهانی مرسوم است، دلباختگی زفود به سفینه طی همین چند دقیقه به نفرتی سوزان بدل شده بود. اما نه راهی برای پاره کردن عکس‌های دوتایی‌شان داشت و نه نامه‌ای در کار بود که بسوزاند. در نتیجه گفت: «این رنگ‌آمیزی گندش داره اعصابم رو خرد می‌کنه ها! تنظیماتش رو نیگا کن، آخه کی اسم کلیدها رو با حروف سیاه روی زمینه‌ی سیاه می‌نویسه؟ تازه اون هم با نمایشگری که نورش سیاه رنگه؟ تنها علامتی هم که میده اینه که هر از چندی یه چراغ کوچولوی سیاه یه جای پرتی روشن می‌شه. مرده‌شورش رو ببرن… معلوم نیست سفینه‌ست یا نعش‌کش بین‌ستاره‌ای».

تریلیان گفت: «اوهوی… اوهوی… اینقدر سیاه سیاه نکن… این حرفات بوی نژادپرستی میده… حواست باشه ها. لابد میخوای بعدش هم بگی اگه این ماروین با یه همجنس خودش جفتگیری کنه کار نفرت‌انگیزی کرده!… هان؟ هان؟»

ماروین با صدایی اندوهبار گفت: «ما آدم‌آهنی‌ها جنسیت نداریم. همه‌مون نرماده هستیم!»

ولی غیرت انقلابی تریلیان به این راحتی‌ها فروکش نمی‌کرد. ادامه داد: «خب باشه، نمی‌تونین مثلا دوتایی برین روی تنظیمات نر یا ماده و بعدش جفتگیری کنین؟»

ماروین ظاهرا توجهش به موضوع جلب شده بود. گفت: «چرا، شاید بشه، ولی خب در این حالت بهتره یکی‌مون نر بشه و یکی‌مون ماده. طبیعی‌تر نیست این‌جوری؟»

تریلیان گفت: «اصلا هم طبیعی‌تر نیست. اصلا طبیعی‌ش اینه که همجنس‌ها جفتگیری کنن. جفتگیری دو ناهمجنس یک برساخته‌ی اجتماعی کاپیتالیستیه».

آرتور که تازه با این سویه از عقاید دوست قدیمی‌اش آشنا شده بود، با ناباوری گفت: «نه! شوخی می‌کنی!… اون‌طوری نمیشه که…»

ماروین گفت: «حالا گذشته از تنظیمات، جفتگیری چه طوریه؟ ما آدم‌آهنی‌ها فاقد…»

تریلیان گفت: «یه چیزیه شبیه به موقعی که هارد به هارد می‌کنید اطلاعات‌تون رو…»

آرتور گفت: «اون که ارتباط دوست پسر و دوست دختریه».

تریلیان عصبانی شد و گفت: «اصلا مثل موقعیه که یه سیم رو از وسط دو تا رایانه وصل کنی به برق شهر تا جفتشون بسوزن. خوبه اینطوری؟»

آرتور گفت: «نه خیر، اینطوری نیست. این که میگی معادل ازدواجه».

بعد هم رو کرد به ماروین و خیلی پدرانه گفت: «ببین عزیزم، یه چیزیه شبیه باتری به باتری کردن!»

زفود و فورد اما در این بحث شرکت نکردند و سخت در تکاپو بودند تا یک طوری کنترل سفینه را به دست بگیرد. هردو به خاطر تجربه‌ی طولانی‌شان در امر کش رفتن کشتی‌های فضایی بو برده بودند که یک جای کار می‌لنگد. به خصوص کارِ این سفینه که اصلا طوری طراحی شده بود که انگار قرار نبوده هرگز کسی آن را براند. سطح داخلی دیوارها یکسره سیاه بود و سقف هم همین‌طور. صندلی‌های سیاهش هم طوری طراحی شده بود که معلوم بود بنا نبوده کسی رویش بنشیند. حتا پیچ‌های کوچکی که پوشش براق میز کنترل را به بدنه‌اش می‌دوخت -و زفود محض تفریح بازشان کرده بود- هم سیاه بودند. درون اتاق عرشه‌اش فضا به عدمی حجم یافته شبیه بود که آدم داخلش از این که رنگ دارد احساس شرمندگی می‌کرد.

آرتور برای انحراف موضوع از جفتگیری ماروین گفت: «میگم‌ ها… شاید چشم‌های طراح کشتی یه جوری بوده که یه طول موج‌های دیگه‌ای رو دریافت می‌کرده؟»

زفود زیر لب گفت: «گندش بزنن. شاید هم یارو کور بوده به کلی، به هر صورت مشخصه که تخیل چندانی در حوزه‌ی رنگ‌آمیزی نداشته».

ماروین گفت: «شاید هم خیلی خیلی خیلی افسرده بوده، به خاطر ژرف‌نگری‌ای که درباره‌ی پوچی جهان داشته… جهانی که حتا یه جفتگیری ساده از آدم‌آهنی‌های شریف و زحمتکش و رنجبر دریغ شده».

سرنشینان این سفینه البته اگر زحمت می‌کشیدند و دفترچه راهنمایی که روی میز بود را می‌خواندند، متوجه می‌شدند که رنگ‌ها کاملا باسلیقه و با حساب و کتاب انتخاب شده است. از یک طرف سفینه را به احترام فوت برنامه‌ریزی شده‌ی صاحبش کاکاداغی سیاه کرده بودند، که در ضمن کنایه‌ای به اسم کاکا هم داشت. از طرف دیگر این تنها رنگی بود که در تبصره‌بندی مالیاتی عوارض سفاین شخصی به مالیات ترابری و هزینه‌ی عوارض‌اش هیچ اشاره‌ای نشده بود. آن چهار نفر البته نمی‌توانستند این مطالب را در دفترچه بخوانند. چون با مرکب سیاه روی کاغذهایی سیاه چاپ شده بود.

باز هم کشتی فضایی تکان بدی خورد و همه را تلاطم واداشت. محتویات معده‌ی آرتور که از یک لیوان آب فراتر نمی‌رفت، در حدی که ممکن بود به هم ریخت. التماس‌گرانه گفت: «بابا دست بردار، داره حالم به هم می‌خوره. بذار هرجا می‌خواد بره دیگه، فضازده میشم مثل اون دفعه بالا میارم ها!».

فورد گفت: «فضازده نه، زمان‌زده، ما داریم به عمق یه گذشته‌ی خیلی دور سقوط می‌کنیم، فعلا توی مکان هیچ جابه‌جا نشدیم».

آرتور گفت: «هیچی دیگه … دستت درد نکنه، حالا یعنی اگه بالا بیارم کارنامه‌ی اعمالم کل بایگانی تاریخ رو به گند می‌کشه؟»

زفود گفت: «نه، اون تخصص یه عده‌ی دیگه‌ست… جهتش هم برعکس اینه که میگی… اصلا تو چرا توی کار سیاستمدارها دخالت می‌کنی؟»

فورد گفت: «خودت رو به یه چیزی مشغول کن که حواست پرت بشه، حالت بهتر میشه».

آرتور به تندی گفت: «آخه توی این تابوت سیاه خودم رو به چی مشغول کنم؟ تفاوت رنگ این دیوار سیاه با اون صندلی سیاه؟»

زفود ناگهان دست از سر سیستم فرمان سفینه برداشت و تلو تلو خوران رفت سراغ آرتور. گفت: «خوب گوش کن میمون زمینی، تو نه خودت یه کار مفیدی می‌کنی و نه میذاری ما به کارهای مهم‌مون برسیم».

آرتور که از او حساب می‌برد ولی می‌خواست از تک و تا نیفتد گفت: «آخه دزدیدن یه تابوت سیاه هم شد کار مهم؟… ولی خب حالا میگی چه کار کنم که مفید باشه؟»

زفود گفت: «ببینم مگه تو زمینی نیستی؟ یه مقدار فکر کن ببین پرسش نهایی برای پاسخ غایی چی بوده؟»

آرتور گفت: «من چه می‌دونم؟ من کل ماجرا رو از خودتون شنیدم. اصلا نمی‌دونستم همچنین پاسخ غایی‌ای بوده و حالا همه دارن دنبال پرسش‌اش می‌گردن».

فورد از آن طرف گفت: «موش‌ها می‌گفتن یه بخشی از اطلاعات مهم رو توی مغزهای پیچیده‌ی زمین ذخیره می‌کنن…»

آرتور گفت: «موش‌ها؟ موش‌ها با شما حرف می‌زنن؟»

فورد گفت: «معلومه، چرا حرف نزنن؟»

آرتور گفت: «منظورت همین جانوران کوچک سفیدی هست که توی آزمایشگاه روشون دارو آزمایش می‌کنن؟»

زفود گفت: «نه بابا، برعکسه، اونها دارن روی آدم‌ها آزمایش می‌کنن. در واقع آدم‌ها بخشی از ماشین آزمایشگاهی‌شون هستن».

تریلیان گفت: «خب گمونم دارین درباره‌ی دو موجود متفاوت حرف می‌زنین».

زفود گفت: «نه، همون موش شماها منظورمونه. ولی اولندش که موش‌ها کوچیک نیستن. اونها از غول‌پیکرترین موجودات تکامل یافته در ابعاد دیگه هستن…»

آرتور گفت: «ولی اندازه‌شون کوچکه به خدا… من تا حالا صد دفعه شده که بگیرمشون توی دستم. دختربچه‌ی همسایه‌مون یه دونه خونگی‌اش رو داشت».

زفود گفت: «نه، اونها خیلی عظیم و بزرگن. ولی توی یک بعد دیگه زندگی می‌کنن. موقع مداخله توی دنیای ما به صورت یک بیرون زدگی چهاربعدی کج و کوله نمود پیدا می‌کنن که در واقع یه بخشی از تزئینات گوشه‌ی ردای بلندشون هست. شماها اون رو می‌بینین و فکر می‌کنین خودش یه موجود مستقله. فکر نکردین چرا پشمالوئه و مدام حرکت می‌کنه؟ خب چون در اصل منگوله‌ی لباس یه غول توی یه بعد دیگه‌ست که در ابعاد وجودی ما نشت کرده».

آرتور یاد تله‌موشی افتاد که در زیرزمین خانه‌اش کار گذاشته بود و با وحشت گفت: «ای داد… حالا این موش‌ها توی ابعاد ما چه‌کار می‌کنن؟»

فورد گفت: «موش‌ها از بهترین مهندس‌ها و محاسبه‌گرهای دنیا هستن. برای همین سفارش ساخت زمین رو دادن به اونها. یعنی اون کره‌ی آبی قشنگ که شما فکر می‌کنین سیاره‌ست رو یه شرکت ساختمانی مشهور ساخت، اما نرم‌افزارش رو موش‌ها طراحی کردن».

تریلیان گفت: «پس برای این بوده که این همه موش توی زمین فراوون بود؟»

زفود گفت: «آره، اونها در واقع بخش‌هایی از برنامه‌نویس‌های زمین بودن که می‌بایست همه جا باشن تا نظارت کنن روی روندها. گاهی هم روی بعضی بخش‌ها آزمایش‌هایی می‌کردن، مثلا روی آدم‌ها».

آرتور گفت: «اهه… تا حالا من فکر می‌کردم ما داریم روی اونها آزمایش می‌کنیم».

زفود گفت: «نه این یه جور جبران فرویدی و توهمِ سازنده بوده برای این که بتونین با واقعیت کنار بیاین. زیگموند چی می‌گفت بهش؟ واژگون‌سازی؟»

آرتور گفت: «خب حالا ربط اینها با حال به هم خوردن من چیه؟»

زفود گفت: «داشتم میگفتم که موش‌ها یه موقعی به من گفتن که از نتیجه‌های پردازش زمین هر از چندی یه کپی می‌گیرن و توی مغزهای آدم‌ها ذخیره‌اش می‌کنن. شماها در واقع یه جور هارد دیسک هستین از جنس آب نمک و پروتئین…»

تریلیان گفت: «دست شما درد نکنه دیگه…»

زفود دلبرانه به او گفت: «ولی تو لذیذترین ترکیب بیوشیمایی زمین هستی… آبگوشت قشنگ من!»

فورد گفت: «نتیجه‌اش این که بگیر بشین فکر کن ببین یادت میاد چرا جواب «پرسش غایی زندگی، کیهان و باقی ‌چیزها» شده ۴۲؟»

زفود با شور و شوق گفت: «آره، ببین یادت میاد یا نه؟ هم حالت بهتر میشه و هم یه وقت دیدی به نتیجه رسیدی. اگه موفق بشی معنای غایی زندگی روشن میشه. اون وقت دیگه همه‌ی روانپزشک‌های کهکشان جلومون زانو می‌زنن، حق ویزیت‌هایی هم که تا حالا دادم بهشون رو میتونم پس بگیرم این‌جوری».

آرتور چندان علاقه ای به زانو زدن همه‌ی روانپزشکان کهکشان نداشت، اما این موضوع جذابی بود که بالاخره ذهنش را منحرف می‌کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «خب، باشه، ولی از کجا شروع کنیم؟ من از کجا بدونم پرسش پاسخ غایی چیه؟ چهل و دو جواب چی میتونه باشه؟ کلی چیزها، مثلا، شیش هفت تا؟»

زفود بر جای خود خشک شد، لحظه ای به آرتور زل زد و بعد با چشمان پر از هیجان از جا جست و فریاد زد: «آفرین، آفرین. چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟ پرسش غایی باید همین باشه: شش هفت تا چند تا میشه؟ میشه ۴۲. اصلا معلومه که پرسش غایی همین بوده…»

تریلیان گفت: «آخه این هم شد مهمترین پرسش کائنات؟ خب سه تا چهارده‌تا هم میشه ۴۲، دو تا بیست و یکی هم میشه ۴۲…»

خنده روی هردو دهان زفود ماسید: «ئه!… همه‌ی اینها میشه ۴۲؟ چرا آخه؟»

آرتور گفت: «آره، اینها نمیتونه باشه. من واقعا هیچ تصوری ندارم از این سوالی که میگی… بعدش هم چرا فکر می‌کنی توی مغز من باید ذخیره شده باشه؟ شاید توی مغز تریلیان باشه، یا یکی از اون هشت میلیاردی که روی زمین بودن و همراه سیاره دود شدن و رفتن هوا».

زفود ناامیدانه گفت: «راست میگی ها… موش‌ها توی مغز تو فوقش عکس خواننده و فایل‌های دور ریختنی رو ذخیره کنن!»

آرتور گفت:‌ «هه هه… خوشمزه! موش نخورَدِت!»

فورد گفت: «حالا شاید تریلیان بدونه… میدونی بانو؟»

تریلیان گفت: «نه والله، حداکثر عقلم به همین دو ضربدر بیست و یک رسید!»

در این بین صدایی غمگین و اشکبار در تنها اتاق سفینه‌ی سیاه طنین افکند. ماروین بود که می‌گفت: «هیشکی من رو دوست نداره و از من نمی‌پرسه… در حالی که فقط منم که می‌دونم».

فورد در حالی که داشت با تنظیمات دستگاه کنترل فرمان کُشتی می‌گرفت گفت: «ماروین، تو به این حرف‌ها کاری نداشته باش، اینها مسائل موجودات ساخته شده از آب و پروتئینه».

ماروین ولی بی‌توجه به او دنبال حرفش را گرفت: «پرسش مورد نظر شماها تو الگوهای امواج مغزی این آقاهه ثبت شده، ولی خب، فکر نکنم چندان علاقه‌ای به دونستن‌اش داشته باشین. من که ندارم!»

آرتور گفت: «می‌خوای بگی تو می‌تونی ذهن من رو بخونی؟»

ماروین گفت: «معلومه که می‌تونم»!

آرتور شگفت‌زده به او زل زد و پرسید: «خب، اگه راست میگی بگو ببینم چی می‌بینی؟»

ماروین گفت: «یه جای تنگ و تاریک با انبوهی از چرندهای درهم و برهم. واقعاً عجیبه چطور تونستی توی همچین جای کوچیک و تاریکی دوام بیاری!»

زفود گفت: «بیخود میگه بابا… ولش کن، داره از خودش یه چیزی در میاره»!

ماروین رو به زفود کرد و گفت: «من دارم از خودم درمیارم؟ چرا باید همچین کاری کنم؟ دنیا همین‌طوری به قدر کافی گند و مزخرف هست، دیگه چرا من یه چیز گند دیگه بهش اضافه کنم؟»

تنها کسی که همچنان نرمش و مهربانی در صدایش یافت می‌شد، تریلیان بود، که گفت: «ماروین، اگه همه وقت می‌دونستی، چرا به ما نگفتی؟»

– «چون شما نپرسیدین».

زفود گفت: «خب، قبوله، حالا ازت داریم می‌پرسیم، مردک‌حلبی!… چیه اون پرسش نهایی؟»

در همان لحظه کشتی از تکان خوردن باز ایستاد و ناله‌ی پیشران به نوایی نرم بدل شد. زفود حواسش پرت شد و گفت: «باریکلا فورد، لرزش موتور از بین رفت. چه کارش کردی؟ هدایت خودکارش رو خاموش کردی؟»

فورد پاسخ داد: «نه بابا، اون من رو خاموش کرد. نمیذاره مداخله کنم. فکر کنم باید هر جا که می‌ره باهاش بریم دیگه».

زفود گفت: «خب پس، هرچه باداباد».

ماروین که دید هیچکس توجهی به او ندارد، با خود نجوا کرد: «از اولش معلوم بود که نمی‌خواین سوال غایی رو بدونین. باشه، دنیا اینطوریه و کاریش نمیشه کرد».

بعد هم به گوشه‌ای از اتاقک سیاه سفینه خزید و خودش را با صدایی دردناک خاموش کرد.

فورد گفت: «فقط چیزی که خیالم رو یه ذره ناراحت کرده اینه که اون درجه‌ی سیاه که اونجا می‌بینین نشون میده ما داریم بر می‌گردیم به دو میلیون سال قبل از زمانی که توش زندگی می‌کردیم…».

زفود شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: «زمان توهمی بیش نیست. حالا دوره‌ای که توش بودیم چه گلی به سرمون زد که بخوایم ناراحت بشیم بابت این قضیه؟»

آرتور گفت: «میگم به نظرتون نباید یه پرس و جویی کنیم ببینیم این سفینه مال کیه؟»

زفود گفت: «پرس و جو نمی‌خواد. مال منه دیگه…»

– «نه، منظورم اینه که واقعاً مال کیه».

– «مگه نشنیدی اون دفعه تریلیان از روی کتاب اون آقاهه که ریش داشت و اسمش مرقص بود…»

تریلیان دندان قروچه‌ای کرد: «مارکس… اسمش مارکس بود…»

– «حالا هرچی، چه فرقی می‌کنه. خودت گفتی اشخاص یه برساخته‌ی اجتماعی هستن و حقیقت ندارن. اون هم یه چیزی بود که روح تاریخ ساخته بود دیگه…»

آرتور گفت: «حالا اون چه ربطی داره به صاحب این سفینه؟»

زفود گفت: «آهان، اون می‌گفت مالکیت چیزی جز دزدی نیست. یادته این‌جوری می‌گفتی تریلیان؟»

تریلیان گفت: «خب که چی حالا؟»

زفود گفت: «خب در این حالت دزدی هم چیزی جز مالکیت نیست. در نتیجه من مالک این کشتی فضایی می‌باشم».

آرتور گفت: «خب اون یارو اشتباه می‌کرد… دلیلش هم این که الان خود این کشتی هم تو رو به رسمیت نمی‌شناسه. میگی نه؟ فرمون رو بگیر دستت ببینم!»

زفود با گام‌هایی بلند سر وقت صفحه‌ی هدایت سفینه رفت و با کف دست محکم روی آن کوفت. گفت: «آهای کشتی فضایی مشکی! این صاحب جدیدته که داره باهات حرف می‌زنه …»

ولی نتوانست جمله‌اش را تمام کند، چون همزمان چند چیز با هم رخ داد. یکی این که کشتی فضایی از حالت سفر زمانی در آمد و به فضای واقعی وارد شد. یعنی از روی محور زمان که داشت صاف می‌پیمودش منحرف شد و افتاد به دامنه‌ی محورهای دیگری مثل بلندا و پهنا و درازا. دوم این که همه‌ی تنظیمات هدایت کشتی که خاموش بودند، همه با هم روشن شدند.

صفحه‌ی نمایش بزرگی هم آن وسط روشن شد و بر آن دورنمایی پر ستاره نمایان گشت. درست در میانش یک خورشید بسیار بزرگ درست سر راه کشتی سیاه قرار گرفته بود. شاید از دید یک ناظر بی‌طرف که در ضمن کر هم می‌بود، همین دو حادثه‌ی همزمان علی قلمداد می‌شد برای رفتار عجیب زفود، که از جای خودش کنده شد و رفت خورد به دیوار سیاه پشتی‌ سرش، مثل بقیه که همگی مثل برگ خزان روی زمین ریختند. اما واقعیتش آن بود که این یکی ربطی به آن دو تا نداشت. علتش غرشی رعدآسا بود که ناگهان بی‌مقدمه از بلندگوهای دورادور عرشه پخش شد و همه جا را به لرزه در آورد.

 

 

ادامه مطلب: نوزدهم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب