هفتم:
بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا درنبندد هوشیار
ای که دستت میرسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
(سعدی)
زفود یک دفعه یادش آمد که زمانی رئیس دولت کهکشانی بوده و فکر کرد شایسته است در این موقعیت احساس عصبانیت کند و نشان بدهد که احساساتش جریحهدار شده است.
پس گفت: «اصلا وایسا ببینیم این عنکبوتها و وزغها حرف حسابشون چیه؟ یعنی چی که زدن ساختمون مردم رو به خاطر ما خراب کردن؟»
رستا گفت: «ما نه، تو، برای زفود بیبل براکس ساختمون رو بمباران کردن. کسی به من کاری نداره.»
– «خب چرا آخه؟ با من چیکار دارن؟»
– «میخوان تو رو ببرن به منظومهی وزغاختر، که بدترین جا بین ناگوارترین نقاط تمام کهکشانه».
زفود باز خاطرات دوران ریاست دولت یادش آمد. گفت: «هه هه، چه غلطها! اول باید بیان منو بگیرن».
رستا گفت: «انگار حواست نیست ها! هم اومدن و هم گرفتنات. از پنجره بیرون رو نگاه کن».
زفود نگاه کرد و نفسش بند آمد. بریده بریده گفت: «عجب! سیارهی خرس کوچک بتا داره کجا میره؟ کیا دارن سیاره به این بزرگی رو میبرن؟»
رستا پاسخ داد: «خنگ خدا سیاره رو که نمیشه برد…. ساختمون رو دارن میبرن، چون تو وسطش وایسادی».
ابرها با سرعت از کنار پنجره میگذشتند. زفود میتوانست جنگندههای سبز تیره وزغاختر را ببیند که دور ساختمانِ ریشهکن شده حلقه زده بودند. شبکهای از پرتوهای نیرو از جنگندهها میتابید و برج را در هوا محکم نگه میداشت.
زفود هردو سرش را به نشان سردرگمی تکان داد، یکی از راست به چپ و دیگری از بالا به پایین. خودش هم از این ناهماهنگی گیج شد و گفت: «آخه مگه من چه کار کردم؟ هر جرمی هم مرتکب شده باشم توجیه نمیکنه که ساختمون رو همراه خودم بدزدن».
رستا گفت: «اونا نگران کارهایی که کردی نیستن، نگران کارهایی هستن که قراره بکنی».
– «من خودم نمیدونم یه ساعت دیگه قراره چه کار کنم. حالا این گاگولها نگران چی هستن؟»
– «چرا، به شکل ناخودآگاه میدونی. تو سالها پیش که قدم توی این راه گذاشتی راهت رو انتخاب کردی. حالا سفت بشین، یه سفر سریع و سخت در پیش داریم».
زفود گفت: «همهش تقصیر اون یکی من پنهانیه… فقط مگه این که خودم رو گیر نیارم، چنان بزنم تو دهنم که نفهمم از کجا خوردم»
در همین لحظه ماروین لخلخکنان از در وارد شد و نگاهی سرزنشبار به زفود انداخت. بعد در گوشهای پهن شد و خودش را خاموش کرد.
روی عرشهی زریندل همه چیز ساکت و آرام بود. آرتور اندیشمندانه به صفحهی پیش رویش نگاه میکرد. تریلیان پرسشگرانه به آرتور نگاه میکرد. همین منظره برقرار بود تا آن که بالاخره آرتور چیزی را که میخواست پیدا کرد. سه مربع پلاستیکی کوچک برداشت و روی صفحه گذاشت. روی هر مربع یک حرف نوشته شده بود. به ترتیب: خ، و، ب.
آرتور به آنها سه حرف دیگر افزود: ر، و، ی.
گفت: «خوبروی، زیبا، خوشگل، یه برد حسابی. کلی به نفع من».
کشتی فضایی تکان سختی خورد و کلی مربع پلاستیکی را که روی صفحه بازی چیده بودند به هم ریخت.
تریلیان آهی کشید و برای بار صدم حروف را از سر مرتب کرد.
از آن طرف صدای گامهای فورد در راهروهای کشتی میپیچید. فورد خستگیناپذیر و مصمم داشت راهروها را یکی پس از دیگری میپیمود و روی ابزارهای غیرفعال سفینه و چراغهای خاموششان میکوبید. در این حین از خودش سوالهای بیسروتهی میکرد. مثلا میپرسید چرا کشتی تکان میخورد؟ چرا هنوز نمردهاند؟ زفود و ماروین کجا رفتهاند؟ آن دکل نفت که گم شده بود چی شد؟ و گذشته از این حرفها، اصلاً خودشان الان کجا هستند؟
آنچه که فورد بیشک نمیتوانست حدس بزند این بود که دوستان گمشدهاش در یال جنوبی ساختمان ریشهکن شدهی برج دوگانهی راهنمای قلندران کیهانی دارند با سرعتی نزدیک به سرعت نور از میان فضای بیناستارهای میگذرند و به سوی منظومهی وزغاختر پیش میروند. هیچ ساختمان اداریای چه پیش و چه پس از آن لحظه چنین شتابی را تجربه نکرده بود. البته اگر ساختمانهای تجاری یا کارمندان اداری را هم حساب میکردیم شاید حرکت شرکتهای ایرانی به دبی یا حرکت مدیران ارشدشان به کانادا را میشد فراتر از این رکورد محسوب کرد.
در میانهی بلندای برج دست چپی زفود بیبل براکس داشت با گامهای بلند و خشمگین طول و عرض اتاق خالی را میپیمود. رستا هم با خونسردی روی لبهی میز نشسته بود و داشت مراسم روزانهی مراقبت از حولهاش را انجام میداد. همین نشان میداد که او هم مثل فورد یک قلندر کیهانی درست و حسابی است.
زفود بالاخره طاقت نیاورد و گفت: «ببینم، اونجا که داریم میریم اوضاع غذا چطوره؟»
– «غذا؟ دارن میبرنت به وزغاختر، اون وقت تو نگران شکمت هستی؟»
– «خب اگه غذا نباشه که حیات ناممکن میشه، اصلاً در کل کهکشان جانداران با خوردن غذا به بقای خودشون ادامه میدن. بدون غذا حتا پیشوایان معنوی و …»
رستا یکدفعه بیمقدمه حولهاش را به طرف زفود گرفت و گفت: «خیلهخب. اگه اینقدر گشنهته بیا این رو بمک».
ماروین از آن طرف گفت: «نه، نمک، شاید سمی باشه، من دیدم داشت خودش رو باهاش خشک میکرد. نمک!»
زفود گفت: «چه با نمک!»
رستا توضیح داد: «شماها انگار هیچی از قلندران کیهانی نمیدونین ها… این حولهست. قبلا توی مواد مغذی حسابی خیسوندمش».
زفود به نظرش رسید نکند دارد خواب میبیند، یا شاید مرده و حالا دچار هذیانهای پس از مرگ شده، یا شاید هم این دو همراهش همان انکر و منکر باشند که تریلیان یک دفعه برایش تعریف کرده بود. از پنجره بیرون را تماشا کرد. اما هیچی پیدا نبود. فقط میشد سوسوی چراغهای جنگندههای وزغاختری را دید که اطرافشان پرواز میکردند و با خطوط مبهم سبز رنگی از نیرو داشتند ساختمان را حمل میکردند. به فکر افتاد که راستی چرا در سطح بیرونی سفینهها چراغ میگذارند؟ آن بیرون که کسی نیست چراغها را تماشا کند.
زفود آخرش به این نتیجه رسید که هنوز نمرده و دست کم ماروین هم خودش است و انکر یا منکر نیست. گفت: «خب بده بینم… تا حالا فقط حوله نخورده بودیم که به لطف رفقا …»
– «اون خطهای زرد پروتئین دارن، سبزها ویتامین، اون گردالیهای قهوهای هم مخلوط خرما و حلواست، اون رو قبل از مردن باید خورد».
زفود حوله را گرفت و شگفتزده نگاهش کرد. پرسید: «اون گُلگلیهای قرمز چیاند؟»
رستا گفت: «اون مخلوط سمنو هست و عصارهی ماهی قرمز، منوی ویژهی نوروزه».
زفود با تردید حوله را بو کرد. از روی بویش درست معلوم نبود آخرین بار رستا کجایش را با آن خشک کرده، ولی به هر صورت جای مناسبی به نظر نمیرسید. با شک و تردید بسیار گوشهای از آن را به دهان گرفت و مکید. بعد هم سریع تف کرد و اینطوری دربارهاش نظر انتقادی داد: «اووووووغ.»
رستا گفت: «خب جالبه از اون گوشه شروع کردی. شخصیت هرکس یه جوریه دیگه، هرکی از یه جایی شروع میکنه به مکیدن حوله. من هر وقت اشتباهی اون گوشه رو مک میزنم بعدش فوری گوشهی روبروش رو هم مک میزنم».
زفود مشکوک پرسید: «چرا؟ مگه گوشه روبروش چی داره؟»
رستا گفت: «داروی تنظیم افسردگی».
زفود گفت: «من دیگه عمرا توی کل عمرم حوله بخورم. حالا شاید بعدا پتو و جوراب رو آزمایش کردم، ولی حوله، اصلا و ابدا»
بعد هم حوله را به رستا پس داد. او هم حوله را گرفت و دور گردنش انداخت و بعد روی تنها صندلی اتاق نشست و پاهایش را روی میز گذاشت و دستانش را پشت سرش قفل کرد. ظاهرش که خیلی راحت و آسوده مینمود.
گفت: «ببین بیبل براکس، تو انگار هیچ تصوری نداری از این که قراره توی وزغاختر چه بلایی سرت بیاد؟»
زفود امیدوارانه پرسید: «اگه یه چیزی بدن بخورم همه چی اوکیه!»
رستا گفت: «نه قربون، برعکسه ماجرا. تو رو میدن به یه چیزی که بخوره، اونجا قراره خوراک کیهاننمای تام و تمام بشی».
زفود تابه حال نام چنین ترکیب زبانیای را نشنیده بود. مطمئن بود نام همهی چیزهای باحال کهکشان را شنیده و بنابراین این یکی میبایست مایهی حالگیری باشد. خیلی تلویحی پرسید که این کیهاننمای تام و تمام چیست. رستا هم پاسخ داد که: «چیز خاصی نیست، فقط وحشیانهترین شکنجهی روانی ممکن برای موجوداتیه که دستگاه عصبی دارن».
زفود درست نفهمید ارتباط موضوع با خودش چیست. در نتیجه سری تکان داد و اینطور نتیجهگیری کرد: «پس یعنی غذا مذا در کار نیست دیگه؟»
رستا آمرانه گفت: «گوش نمیدی دیگه. ببین، هرکسی رو میشه کشت، میشه بدنش رو درب و داغون کرد یا روحیهش رو خرد کرد. ولی فقط کیهاننمای تام و تمام میتونه خود روح آدم رو بسوزونه. فقط کافیه چند ثانیه لمست کنه و دیگه باقی عمرت رو درست وسط جهنم هستی».
زفود احساس کرد موضوع را گرفته، گفت: «یه چیزی مثل گارگولتَرَکون ابرسحابی؟»
– «این خیلی بدتره!»
زفود تحتتاُثیر قرار گرفت: «ئه… چه باحال!»
بعد به پرسش مهمی فکر کرد و پرسید: «ببینم. تو هیچ میدونی برای چی میخوان این بلا رو سر من بیارن؟»
– «اونا فکر میکنن این جوری برای همیشه از شرت خلاص میشن. چون خوب میدونن دنبال چی هستی».
– «حالا میشه یکی به خود منم بگه دنبال چی هستم؟»
رستا گفت: «خودت میدونی بیبل براکس، خودت خوب میدونی. تو میخوای کسی رو که کیهان رو اداره میکنه ملاقات کنی».
زفود گفت: «اگه اون یارو آشپزی بلد بود، واقعا دوست داشتم ملاقاتش کنم… اما مشخصه که بلد نیست. اگه میتونست برای خودش یه وعده غذای خوب درست کنه، دست از سر بقیهی کیهان برمیداشت و دنیای بهتری میداشتیم.»
رستا آهی کشید که نشان میداد کاملا از او ناامید شده.
زفود پرسید : «حالا تو اینجا چه کارهای؟ این حرفها به تو چه مربوطه؟»
– «خب من هم یکی از اعضای اون گروهی هستیم که این نقشه رو ریختن. من بودم، زارنیووپ بود، پدر پدربزرگ خدا بیامرزت بود…»
ماروین از آن طرف اتاق گفت: «خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه ایشالا».
رستا ادامه داد: «آره پدر پدربزرگت بود،… خودت هم بودی».
– «من؟ من کجا بیدم؟»
– «بعله، خودِ خودت بودی که کل این نقشهها رو ریختی و ما رو دور هم جمع کردی. بهم گفته بودن خیلی عوض شدی ولی حدس نمیزدم اینقدر افتضاح شده باشه اوضاعت».
– «چمه مگه؟ به این خوبی! تازه رئیس دولت کهکشانی هم بودم یه موقعی…»
– «خب حالا… همه میدونن رئیس دولت هیچکاره است. اصل کار رهبر دولته که اون هم هیچی رو گردن نمیگیره. حالا کاری نداریم. من اومدم اینجا که ماموریتی رو انجام بدم و وقتش که شد انجامش میدم».
– «چی هست اون ماموریت؟»
رستا اما در سکوت گوشهی حولهاش را توی دهانش کرد و شروع کرد به مک زدن مواد مغذیاش. ظاهرش نشان میداد که با دهان پر حرفی نخواهد زد. زفود با دیدن حوله تازه یادش آمد که احتمالا غذایی افسردهساز مثل کله پاچه و کشک بادمجان خورده، و احساس کرد کم کم دارد موضع ماروین دربارهی هستی را عمیقتر درک میکند.
در همین لحظات برجهای دوقلوی انتشارات راهنمای قلندران کیهانی داشت همچنان با سرعت به سوی منظومهی وزغاختر پیش میتاخت.
ادامه مطلب: هشتم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب