وِجاهورسِنِه
سپیدهی نوپا از پشت خط صاف و هموار افق بیرون زده بود و دشتهای غرب با همان درخشش زرد همیشگیشان به تدریج از سایهی شبانه بیرون میآمدند و زیر چتر فروزانِ رَعِ نیرومند جلوه میفروختند.
سطح نیل همچون آیینهای تخت و بیچین و شکن بود و لک لکان در کرانهی رود با بی خیالی نشسته بودند و گذر ناوگان مقتدر سرزمین کومت را مینگریستند. بادی بادبانهای سرخ کشتیها را تکان نمیداد و صدای کوبش منظم طبل پاروزنان تنها نوایی بود که سکوت بامدادی را در هم میشکست.
وجاهورسنه عرقچین کتانیاش را از سر برگرفت و گذاشت تا پیشانی عرق کردهاش با هوای تازهی صبحگاهی تماس یابد. هیچ بادی بر پوست تراشیدهی سر و صورتش نوزید. با حیرت دریافت که بار دیگر پیشگوییِ مرد پارسی درست از آب در آمده است. درست همان طور که او گفته بود، بادی در کار نبود. بار دیگر عرقگیرش را بر سر گذاشت و به آسمان نگریست. کبودی شبانه به تدریج در برابر گردونهی درخشان رع نیرومند رنگ میباخت.
اما هنوز میشد سه ستارهی درخشانی را که مغِ پارسی نشانش داده بود در نزدیکی افق غرب تشخیص داد. مغ به او گفته بود که این اختران چه وضعیتی خواهند داشت، و حالا دقیقا همان را که او توصیف کرده بود، در آسمان میدید.
وجاهورسنه با بیقراری بر عرشهی کشتی بزرگش قدم میزد. فکری در سرش افتاده بود و خیالش را ناراحت میکرد. خاطرهی دیدارش با مرد پارسی از ذهنش بیرون نمیرفت. بی آنکه قصدی داشته باشد، همان طور قدم زنان از پلههای عرشه پایین رفت و به بخش پاروزنان وارد شد. هوای دم کرده و بوی تند عرق مردان مشامش را آزرد. سه سربازی که آنجا نگهبانی میدادند با دیدناش به رسم مصریان کرنش کرد و بر زمین زانو زدند.
سردستهی پاروزنان که خود بردهای تنومند و چاق بود و در انتهای کشتی نشسته بود، با دیدن او هول شد و فکر کرد سرعت کشتی کافی نیست. پس با ضرباهنگ تندتری بر طبلش کوبید. بدنهای زار و نزار بردگان با سستی و سختی به این شتابِ بیشتر واکنش نشان داد.
وجاهورسنه اشاره کرد تا نگهبانان برخیزند و به بدنهای رنجور بردگان نگریست که عرق از بند بندشان جاری بود. یاد حرفهای مرد پارسی افتاد. یعنی ممکن بود تمام این نظمِ دیرینه بر باد رود و این بردهها همگی آزاد شوند؟
در میانشان مردان تنومند و جوانی بودند که معلوم بود به تازگی در نبردها به بردگی گرفته شدهاند. پیرمردانی هم در میانشان دیده میشدند که بیرمق و نزار مینمودند و خودِ بردگان هر کدامشان را میان دو مرد زورمند نشانده بودند تا از مشقتشان بکاهند. نگهبانها هم با این گمان که سرورشان برای ابراز نارضایتی از سرعت کشتی پایین آمده، برخاستند و شلاقهای بزرگشان را دست گرفتند و آن را بر بدن بردگان کوفتند.
وجاهورسنه همانطور قدم زنان از پلهها بالا رفت و بار دیگر هوای پاکیزهی بامدادی را در سینه کشید. از دیدن صحنهی تازیانه خوردن بردگان و بدنهای رنجور و زخمیشان ناراحت نشده بود. از کودکی چنین صحنههایی را زیاد دیده بود و این را نظم طبیعیِ حاکم بر جهان میدانست.
جهانی که پتاحِ بزرگ در روز ازل همچون تپهای از دل دریای آشوبناکِ آغازین سر بیرون کشیده بود، تودهای درهم و برهم از دیوها و موجودات زیانمند بود. این آشفتگی با تلاش و ابراز خشونتِ خدایانِ نیرومند نظمی و سامانی به خود گرفته بود. دنیا به هرمی شبیه بود که رأسی برجسته و سرافراز در آسمان داشت و پایهای پهناور و بزرگ بر زمین، و هر طبقه از این هرم میبایست فروتنانه بارِ طبقات بالایی را بر دوش بکشد.
وجاهورسنه در تمام سالهای عمر خود از این قاعده پیروی کرده بود و رمز پیشرفت و خوشنامیاش همین بود. سرورانش همواره به او اعتماد میکردند و زیردستانش از او میترسیدند. چون همه میدانستند سلسله مراتب را رعایت میکند. فرمانهای فرادستان را صادقانه و درست اجرا میکند و همین انتظار را از زیردستانش هم دارد.
او بعد از سالها تلاش و ارتقای مداوم در سلسله مراتب دولتی مصر، تازه به رهبری کل نیروی دریایی مصر رسیده بود و این مقام کمی نبود. از زمانی که بیست سال بیشتر نداشت، مورد لطف ایزدبانوی نِئیت قرار گرفته بود. در آن هنگام سربازی ساده بود که در شهر خِتجِت میزیست. پدرش خِرجِپ نام داشت. پیشکار قصری بود و بزرگترین افتخارش این بود که یک بار توانسته بود فرعونِ بزرگ خِنمیبرع را از نزدیک ببیند. او همان فرمانروای بزرگی بود که برای چهل سال بر مصر سلطنت کرده بود و مردمان ایونی نامش را به صورت آماسیس بر زبان میآوردند.
وجاهورسنه از همان سنین جوانی هوشی تیز و ارادهی نیرومند داشت. سربازی دلیر و زورمند بود و نیزه را بهتر از همهی دوستانش پرتاب میکرد. شبی که نذر کرده و در معبد ایزدبانوی نئیت خفته بود، رویایی غریب دید و بعد از آن خود را وقف یادگیری پزشکی کرد.
آنگاه، در زمانی که هنوز سالهای جوانی را به پایان نبرده بود، به ریاست کاهنان نئیت در سائیس برگزیده شد و به این ترتیب به مقام پزشک مخصوص فرعون بزرگ ارتقا یافت. چند سال بعد، فرعون که از سیاستمداری و صداقت او خوشنود بود، او را به عنوان نمایندهاش به سوریه و فنیقیه فرستاد. مردم صور و صیدا که از قرنها پیش دست پروردهی فرعون بودند، بعد از ظهور کوروشِ انشانی تغییر رویه داده بودند و حالا دیگر خراجی برای خداوند مصر نمیفرستادند.
وجاهورسنه در صور و صیدا و بیبلوس گردش کرد و با امیران و سرداران سخن گفت. با شگفتی و هراس دریافت که مردمانِ این شهرها بی آن که کوروش را دیده باشند یا از سوی سپاهیانش تهدید شده باشند، مشتاق فرمانبری از او بودند و وی را نجات دهندهای بزرگ میدانستند.
دیده بود که در معبدهای مشرف به دریای نیلگون مدیترانه تندیس کوروش را همچون ایزدی شاخدار در کنار مجسمهی بعل و اِل نهادهاند و او را همراه خدایان دیگرشان میپرستند. امیران صور و صیدا به او خبر دادند که پس از این خراجگزار کوروش هستند و از فرستادن باج به دربار مصر خودداری کردند.
وجاهورسنه خشمگین به ایشان گوشزد کرد که شهرهایشان حتا مورد حملهی سپاهیان پارسی قرار نگرفته، چه رسد به این که فتح شده باشد و ایشان پاسخ میدادند که کوروش بعد از گرفتن بابل در عمل ولینعمت ایشان شده است و این اشارهای معنادار بود، چون وجاهورسنه شنیده بود که مردم بابل نیز دروازههای خود را بر کوروش گشوده بودند و به همین ترتیب به فرمان او گردن نهاده بودند.
وجاهورسنه با خشم و نگرانی شهرهای فنیقیه را ترک کرد و به قبرس و ساموس رفت. در قبرس با امیران محلی به توافق رسید. آنها دور از دسترس تبلیغات پارسیها قرار داشتند و چیز زیادی دربارهی کوروش نشنیده بودند. در ساموس هم به تازگی مردی بیرحم اما زیرک به قدرت رسیده بود که پولوکراتس نامیده میشد.
او شاهِ قدیمی را از جزیره بیرون رانده بود و فرزندانش را کشته بود. موقعیتی شکننده داشت و سخت مشتاق جلب حمایت فرعون بود. استاد و مرشدش مردی جاهطلب و بیرحم بود به اسم پوثاگوراس که شیفتهی مصریان بود و به همپیمانی با مصریان تشویقش میکرد. پولوکراتس با خوشحالی بر عهده گرفت که جزیرهاش را به پایگاهی دریایی برای مصریان تبدیل کند، با این شرط که مصریان مشروعیت او را به رسمیت بشمارند و برای تجهیز ناوگانش به او پول بپردازند.
وجاهورسنه از او قول گرفت که به اسم فرعون ناوگانی برسازد و پولی کلان هم به عنوان پیشپرداخت به او داد و در میدان شهر طوق و یارهی امیران را به طور رسمی به او داد و به این ترتیب جایگاه او را در میان مردم ساموس تثبیت کرد. از فردای آن روز پولوکراتس که از این حمایت تاثیرگذار ذوقزده شده بود، لشکری از کارگران را بسیج کرد و شروع کرد به ساخت کشتیهایی جنگی برای فرعون.
وقتی وجاهورسنه به ممفیس بازگشت، با گزارش فعالیتهایش فرعون را هم نگران و هم سپاسگزار ساخت. قرار نبود او به قبرس و جزایر دریای اژه سفر کند، اما هوشمندانه از پرداخت رشوه به امیران فنیقی خودداری کرده بود و به جایش این پول را صرف جلب حمایت امیران قبرسی و به خصوص پولوکراتس کرده بود.فرعون چندان از این کیاست او خوشنود شد که او را به مقام دریاسالاری برکشید و تجهیز ناوگان مصر را به او محول کرد.
وجاهورسنه به این ترتیب هم پزشک مخصوص فرعون بود و هم دریاسالار مصر. میدانست که نیروی دریایی مصر در جهان از همه نیرومندتر است. این را هم همگان اعتراف میکردند که دانش پزشکی مصریان نیز از جاهای دیگر پیشرفتهتر است. به این ترتیب وجاهورسنه میتوانست به خود ببالد که در چهل و چند سالگی، هم بهترین پزشک روی زمین است و هم نیرومندترین دریاسالار جهان.
این اعتماد به نفس و شادمانی دیرزمانی در اندرونش جای داشت، تا آن که مردی پارسی به نزدش آمد و مانند ایزدی فریبکار مایهی تردیدش شد. ملاقاتی که تازه دست داده بود و خوابش را پریشان ساخته و اطمینانش به اقتدار مصر را بر باد داده بود.
تازه یک دورهی ده روزه از ملاقاتشان میگذشت. مرد، دوست یکی از شاگردانش بود. از سالها پیش پای ایرانیها به شهرهای شمال دلتای نیل باز شده بود و چند تن از آنها در معبد سائیس مقیم شده بودند و مشغول یادگیری پزشکی مصری بودند. وجاهورسنه کاهن اعظم این معبد بود و بخش مهمی از این شاگردان سر و دست میشکستند تا از او چیزی بیاموزند.
هربار که برای دیدار با یکی از اشرافِ بیمار از خانه خارج میشد و در تخت روان به سوی خانهی بیمار میرفت، انبوهی از شاگردان دنبالش میکردند و وقتی به درمان مشغول بود، ده گام آنسوتر میایستادند و با دقت و ادب حرکاتش را مینگریستند. به این ترتیب بود که در سرزمین کومِت فنون درمانی از نسلی به نسلی منتقل میشد.
آنهایی که از سرزمینهای شمالی آمده بودند، ظاهری متفاوت با دیگران داشتند. برخلاف آرامیها و آشوریهایی که در سفرش به فنیقیه دیده بود، رنگ و رویی تیره نداشتند. پوستشان روشن بود و در موقعیتهای رسمی موهای بلند و پر پیچ و شکنشان را زیر کلاهی نمدی میپوشاندند. یک بار یکی از آن کلاهها را بر سر گذاشته بود و از گرمایش کلافه شده بود. این کلاهها هیچ برای آب و هوای مصر مناسب نبود و هیچ نمیفهمید چرا این مردم اصرار دارند در دیدارهای رسمی آن را بر سر بگذارند. به خصوص که بر خلاف مصریان موهای سر و ریششان را هم نمیتراشیدند و خودِ این بر مزاحمت گرما میافزود.
البته همهی ایرانیها چنین نبودند. دو تن از آنها که از اهالی ماد بودند، با چشم و ابروی سیاه و موهای مجعد سیاهشان شباهتی به مردم ایلام و بابل داشتند. هرچند پوستشان سپیدتر و قدشان بلندتر از بابلیها بود. آنها به محض ورود به شهر سائیس موها و ریش بلندشان را تراشیدند و به رسم مصریان لنگی کوتاه به کمر بستند تا با گرمای تابستان دلتای نیل سازگار شوند.
آن مرد پارسی که با راهنمایی یکی از همین شاگردان نزدش آمده بود، موهایی خرمایی و فرفری داشت که پیچ و تابهایش برای مصریهایی که به موهای صاف و سرهای تراشیده عادت داشتند، عجیب مینمود. همان کلاه نمدی بلند پارسها را بر سر داشت و ردایی سبز و بلند پوشیده بود که بدنش را کاملا میپوشاند.
نخست وجاهورسنه گمان کرد مرد پارسی نقصی در بدن دارد و از او تن خود را در جامه پوشانده. چون مصریان به برهنگی عادت داشتند و حتا شاهدختان هم جز روپوشی نازک و توری بر تن نمیکردند. اما وقتی مرد پارسی دستش را به علامت بدرود بلند کرد، ردایش کنار رفت و وجاهورسنه دید که مرد پیکری بینقص و زیبا و بازوانی عضلانی دارد. سن و سالش درست معلوم نبود. ظاهرش به مردان چهل ساله میخورد، اما شاگرد ایرانياش که او را به نزد وی راهنمایی کرده بود، میگفت خودش و پدرش در شهر شوش شاگرد وی بودهاند. بنابراین میبایست سالخوردهتر از آن باشد. خودِ وجاهورسنه تازه به سنین چهل سالگی وارد شده بود و او را همسن و سال خودش ارزیابی کرد.
مرد پارسی از آن کسانی بود که مغ نامیده میشدند. چند سالی بود که اسم مغها بر سر زبانها افتاده بود و مصریان داستانهای عجیب و غریب دربارهشان تعریف میکردند. میگفتند زبان خدایان را میدانند و میتوانند با خواندن سرودهایی کوهها را به حرکت در آورند و توفان و آذرخش برانگیزند. زمانی یکی از سردارانش تعریف کرده بود که به چشم خود دیده که مغی در جریان جنگ ایرانیها با دزدان دریایی کیلیکیه سیبهایی سیاه را به سوی کشتیهای کیلیکی پرتاب میکرد و با برخورد هریک از آنها به کشتیهای دزدان، آتشی مهیب آنها را در خود میگرفت.
مغ، از آشنایان یکی از شاگردان ایرانیاش بود و به درخواست او قرار ملاقاتی با او گذاشت. نامش هوتن بود. عصرگاهی به نزدش آمد، با آن ظاهر آراسته و چشمان آبی درخشانش که انگار ضمیر مردمان را میخواند. به رسم پارسیان کمی کمرش را خم کرد و دست راستش را جلوی دهانش گرفت. میدانست که پارسیان کرنش کردنِ خاکسارانهی مصریان در برابر بلندپایگان را ناخوشایند میدارند و آن را رفتاری ناشایست میدانند. اما با این وجود خودداری مغ از تعظیم کردن را توهینی به خود تلقی کرد و نزدیک بود از دیدار او چشمپوشی کند.
اما درست در همان لحظهای که برخاسته بود تا مغ و شاگردش را ترک کند، سخن مغ او را بر جای خود خشک کرد. هوتن با زبان مصری روان و سلیسی گفت: «وجاهورسنه، دریغ است که با این استعداد و هوشمندی کشته شوی. برای رهاندنت از مرگ به اینجا آمدهام.»
وجاهورسنه از روانی کلام مرد یکه خورد. ایرانیهایی که دیده بود در یادگیری زبانهای دیگر استعداد داشتند، اما در نهایت زبان نرم و لطیف مصری را با همان لهجهی خشن و پرشتاب خویش بر زبان میآوردند. حتا خودِ مردم مصر هم با این زبان روان و سلیس که ویژهی اشراف و دانشمندان بود آشنا نبودند.
مغِ سبزپوش چندان روان و سلیس حرف میزد که گویی از کودکی نزد کاهنان معبد آمون آموزش دیده باشد. مغ با دیدن شگفتی او لبخندی زد و گفت: «آری، درست حدس زدهای، من کودکیام را در ممفیس گذراندهام و در معبد آمون خواندن و نوشتن خط مقدس را آموختهام.»
وجاهورسنه با شنیدن این حرف خشم خود را فرو خورد و بر جای ایستاد. تا به حال کسی را ندیده بود که مصری نباشد و خط مقدس را بداند یا زبان درباری مصریان را چنین روان حرف بزند. پرسید: «ای غریبه، از من چه درخواستی داری؟»
هوتن دستی به ریشهای بلند و پر پیچ و تابش کشید و گفت: «ای سرور مصریان، از این که نزدت خاکسارانه کرنش نکردم خشمگین نباش، پشت مغان در برابر هیچکس خم نمیشوند. از این روست که قدرتی چنان اهورایی دارند.»
وجاهورسنه از این که مرد پارسی کنه ضمیرش را دریافته بود، کمی شرمگین شد و دست و پایش را جمع کرد و برای آن که نشان دهد خودش هم با رسوم ایرانیان آشناست، گفت:
«خاکساری ما مصریان نزد افراد والامقامتر، در واقع احترام به نظمی است که خدایان بر زمین حاکم ساختهاند. من نمایندهی فرعون هستم که خدای زندهی زمین است، از این رو خاکساری در برابرم چنان که شما گمان کردهاید، مایهی خواری و حقارت نیست. ما با خاکساریهایمان جایگاه خویش در هستی را فروتنانه به خویش و دیگران یادآوری میکنیم و سلسله مراتب دنیا را چنان که هست به رسمیت میشناسیم. کسی که مغرورانه از تعظیم در برابر مقامهای والای شهرش خودداری کند، دیر یا زود به سرکشی در برابر خدایان خواهد پرداخت و از تعظیم در برابر ایشان نیز سر باز خواهد زد.»
هوتن مغ باز همان لبخند مرموز را تکرار کرد گفت: «حق با توست ای دریاسالار مقتدر مصر، ما نه تنها در برابر مردمان فرادست تعظیم نمیکنیم، که در برابر خدایان نیز خم نمیشویم. هیچکس سزاوار نیست تا در برابرش خاکساری کنیم.»
وجاهورسنه با حیرت به او نگریست و منتظر بود که با گفتن این کفر مرضی بر مرد بیگانه عارض شود. بعد آب دهانش را قورت داد و گفت: «ای بیگانه، نمیترسی که خشم خدایان نصیبت شود و هدف تیرِ آبله و جذام قرار بگیری؟»
هوتن گفت: «ای سرور مصریان، خداوندی را نرسد که به من آسیب رساند، من و یارانم خود از جرگهی خدایان هستیم.»
وجاهورسنه با شگفتی به مرد نگریست. مردد مانده بود که با دیوانهای روبروست، یا به راستی یکی از خدایان را در برابر دارد که جلوهای انسانی یافته است. این را میدانست که آمون گاه در قالب مردی ریشدار بر مردم نمایان میشود و خبر داشت که توت گاه به شکل لک لک و گاه در پیکر میمون بر کاتبان رخ مینماید. اما رفتار این مرد غریبه هیچ شباهتی به کردار خدایان نداشت. برای آن که عقل وی را بسنجد، گفت: «از مرگ من سخن گفتی، منظورت چه بود؟»
هوتن گفت: «ای وجاهورسنهی دانا، تو در برابر دوراهی مهیبی قرار گرفتهای و اگر اسیرِ انتخابی نادرست شوی، تا ده روز دیگر روانت به نزد آنوبیس خواهد گریخت.»
وجاهورسنه گفت: «پس این شایعه که مغان غیبگو هستند، حقیقت دارد. با این پیشگوییهاست که خود را همتای خدایان میپنداری؟»
هوتن گفت: «نه، ای سرور مصریان. پیشگوییهایم از سر خرد است و ربطی به ماهیتِ ایزدیِ مردمان ندارد، که در همگان لانه کرده است. همترازی من با خدایان ویژهی من نیست. هرکس آن راز را که من میدانم، فرا بگیرد، همتای خدایان خواهد شد.»
وجاهورسنه با لحنی ریشخندآمیز گفت: «همگان همتای خدایان هستند؟ چه حرفهایی میزنی؟ یعنی این بردههایی که دارند میز شام مرا میچینند هم همتای خدایان هستند؟ میدانی این حرفها چه کفرِ بزرگی است؟»
هوتن مغ به سوی وجاهورسنه خم شد و در حالی که با آن چشمان فیروزهگون به او خیره شده بود، گفت: «ای آدمیزاد، تفاوت تو با بردگانت از آنچه که گمان میکنی کمتر است، و ایشان با خدایانی که میپرستی جوهری مشترک دارند و آن هم خرد است.»
وجاهورسنه گفت: «اگر خردمند بودی، این حرفها را نمیزدی. این بردگان روح و روانی ندارند. جانورانی هستند که در پایینترین سطح حیات قرار دارند. خنومِ کوزهگر آنها را برای آن آفریده تا هرمِ مصر سرافراز باقی بماند و پی و شالودهاش بر خاکی نیرومند استوار شود. چطور ممکن است من که محبوب نئیتِ بزرگوار هستم و روانم از توت و آمون دانش آموخته، همتای این بردگان باشد. ایشان برده زاده میشوند و در بردگی خواهند مرد. این نظمی است که خدایان بر پای داشتهاند.»
هوتن مغ گفت: «برای رساندن این خبر به نزدت آمدهام که این نظم رو به زوال دارد. نیروهایی بزرگتر از آنچه که گمان میکنی از دلِ گیتی برخاستهاند و زود است که سراسر سرزمین تو را نیز تسخیر کنند. کمبوجیه، شاهنشاه جهان، قصد دارد به کومِت بتازد. دنیای تو که در آن فاصلهی مردمان و ایزدان چنین عبورناپذیر است، واژگون خواهد شد.»
وجاهورسنه با شنیدن این سخن از جا پرید. برای لحظهای گمان کرد شاید با جاسوسی از سرسپردگان فرعون روبرو شده باشد. اما میدانست که ایرانیها به سرورشان خیانت نمیکنند و این مرد هم با آن غرور و خیرهسریاش به خبرچینان شباهتی نداشت. با احتیاط پرسید: «بر چه مبنایی این حرف را میزنی؟ دیرزمانی است که مصریان و بابلیان با صلح و آشتی در کنار هم زیستهاند. بعد از آن که شاه شما کوروش بابل را گرفت هم تغییری در اوضاع ایجاد نشد. کومِت که شما آن را مودریَه یا مصر مینامید، با کمبوجیه دشمنی ندارد. تو از کجا شنیدهای که مردمانت به مردم مصر حمله خواهند کرد؟»
هوتن مغ باز همان لبخند مرموز را زد و گفت: «من این را از خودِ کمبوجیه شنیدهام.»
وجاهورسنه ناباورانه به او خیره شد و گفت: «تو؟ یعنی تو کمبوجیه شاهنشاه ایرانیان را از نزدیک دیدهای؟»
هوتن سرش را به علامت تایید تکان داد. مرد مصری با همان حیرت گفت: «و او به تو گفت که قصد دارد به مصر حمله کند؟»
و چون باز تایید هوتن را دید، گفت: «و ادعا کرد که قصد دارد نظم دیرین سرزمین کومت را به هم بزند؟ اما چرا اینها را به تو گفت؟ و تو چرا اینها را به من میگویی؟»
هوتن گفت: «دلیل این که این حرفها را به من زد، آن است که من مشاور و دوست او هستم. علت این که نزدت آمدهام و اینها را به تو میگویم، به خاطر آن است که از پیشینه و کارهایت خبر دارم و دریغم آمد بیهوده کشته شوی. آمدهام هشداری به تو بدهم و جانت را بخرم.»
وجاهورسنه گفت: «چه هشداری؟ مگر دربارهی مصر چه فکر کردهای؟ ما کهنترین و نیرومندترین ملت دنیا هستیم. ناوگانی که من زیر فرمان دارم بزرگترین قدرت مسلط بر دریاهاست و سربازان ما مانند ریگهای بیابان بیشمارند. مگر به همین سادگی است که کمبوجیه بیاید و مصر را بگیرد؟»
هوتن گفت: «ای سرور مصریان، ستارگان نزد ما فاش کردهاند که تا پیش از وزیدن بادهای بهاری، مصر در اختیار کمبوجیه خواهد بود. شاید مصریان در درمان بیماريها توانا و با تجربه باشند، اما به قدر ما با آنچه که اختران میگویند آشنایی ندارند. بیشک مصر شکست خواهد خورد و دروازههای ممفیس به سادگی در برابر پارسیان گشوده خواهد شد. بلندپایگانی که در برابر شاهنشاه کمبوجیه مقاومت کنند کشته خواهند شد، و آنان که آشتی پیشه کنند، در مقام خود باقی میمانند.»
وجاهورسنه گفت: «اختران؟ چطور ممکن است آینده بر اختران نوشته شده باشد؟»
هوتن مغ گفت: «نشانههای مینویی را باید در آسمانها خواند و تفسیر کرد. به یاد داری که همین چندی پیش، وقتی فرعونتان خنمیبرع درگذشت، در همان روزی که فرعون جوان بر تخت مینشست، در ممفیس باران بارید؟»
وجاهورسنه از این که مرد پارسی جزئیاتی چنین دقیق را میداند، حیرت کرد. هوتن ادامه داد: «به یاد داری که پیشگویان آن روز در خیابانهای ممفیس جار زدند که این نشانهی بدشگونی است؟ سالهاست که باران بر ممفیس نباریده است. ممفیس خانهی ایزد بزرگ پتاح است، و او کسی است که نظم را با چیره ساختنِ خشکی بر آب برقرار ساخته است. بارش باران بدان معناست که بار دیگر آشوب همچون آب بر خاکِ مصر چیره خواهد شد. فرعون جوانی که ولینعمت توست، از همان ابتدای کار طالعی نحس را به همراه داشته است.»
وجاهورسنه گفت: «ما مصریان در آسمان چیزی جز سپاهیان اوزیریس را نمیبینیم که برای نبرد با سِت پیش میتازند. بیشک تو باید دیوانه باشی. هیچ فکر کردهای اگر حرفهایت راست باشد، چه اطلاعات ارزشمندی در اختیار من نهادهای؟ من به سرورم فرعون وفادارم و هم اکنون سپاهیان مصری را برای مقابله با پارسها بسیج خواهم کرد. اگر کمبوجیه بفهمد که چنین حرفهایی زدهای، سر از تنت جدا میکند.»
هوتن مغ گفت: «من بدون رایزنی با کمبوجیه به اینجا نیامدهام. او نیز خواهانِ زنده ماندنِ توست و نمیخواهد خونریزی بیهوده در سرزمین مصر بروز کند. برای همین مرا فرستاد تا تو را از دوراهیای که پیشارویت است آگاه سازم.»
وجاهورسنه گفت: «و آن دوراهی کدام است؟»
هوتن گفت: «بگذار دربارهی پیش از دو راهی چیزهایی بگویم تا حرفهایم را جدی بگیری. بعد از امشب، تو خواهی کوشید تا به سرورت فرعون وفادار باقی بمانی. پس فوری این خبرهایی را که دادم به اطلاعش میرسانی، و ناوگان و نیروهای خود را بسیج میکنی و به جنگ پارسیان میشتابی. آنگاه بعد از ده روز، در حالی که بر نیل از عرشهی کشتیات به افق مینگری و حرفهای مرا مرور میکنی، خبردار خواهی شد که پارسیان در پلوسیوم با ارتش بزرگ مصر درآویخته و شکستی خردکننده بر فرعون وارد آوردهاند. در آن هنگام بادی نخواهد وزید و اگر بامداد باشد، سه اخترِ درخشان را در نزدیکی افق خواهی دید که چیرگی سه ارتش ماد و بابل و ایلام را بر مصریان نشان میدهند.»
وجاهورسنه گفت: «و آن دوراهی که برابرم قرار دارد، کدام است؟»
هوتن گفت: «بعد از شنیدن این خبر، تو دو راه در پیش داری. یا رو به خورشید سوگند میخوری و پیمان میکنی تا فرمانبردارِ سرورم کمبوجیه باشی و بعد پرچم ارغوانی هخامنشی را به جای پرچم سیاه کومت بر کشتیات برمیافرازی و با ناوگانت به ناوگان کمبوجیه خواهی پیوست، و یا این که به یاری سپاهیان شکست خوردهی مصر میشتابی و با پارسیان میجنگی و همانجا به همراه سربازانت کشته میشوی.»
وجاهورسنه گفت: «میخواهی بگویی قطعا یکی از این دو راه پیموده خواهد شد؟»
هوتن گفت: «آری، و انتخاب با توست.»
وجاهورسنه گفت: «اگر با خواندن اختران میتوان با این دقت آینده را دید، چرا نمیتوانی بگویی من چه انتخابی خواهم کرد؟»
هوتن گفت: «اختران بر نیروهای چهارگانهی گیتی حکمفرمایی دارند. اما نیروی پنجمی هست که جانِ آدمی است و آن نیرویی است که موازنهی هستی را بر هم میزند. از این روست که مردمان به ایزدان شباهت دارند. چون حق انتخاب دارند و صاحب ارادهاند. چه برده باشند و چه سرور، و چه خردمندانه رفتار کنند یا نابخردانه.»
وجاهورسنه گفت: «و تو چرا به خود زحمت دادهای و خبرهایی چنین ارزشمند را در اختیار من گذاشتهای؟ من که میدانم. تو میخواهی مرا بفریبی و به خیانت به سرورم فرعون وادار سازی. اما مگر نه آن که در نهایت خودم انتخاب خواهم کرد؟ من به خداوندِ زندهی مصر وفادار خواهم ماند.»
هوتن گفت: «انتخاب تو در سرنوشت جنگ و پیشروی ارتش کمبوجیه تاثیری به جا نمیگذارد. اما اگر راهی درست را انتخاب کنی، در بازسازی مصر و رهاندن مردمان از رنج تاثیری چشمگیر به جا خواهی گذاشت. تو انسانی ارزشمند هستی و میتوانی به جرگهی پارسیان وارد شوی و با رازهایی که آدمیان و ایزدان را همسان میسازد، آشنا گردی. برای این است که نزدت آمدهام.»
وجاهورسنه گفت: «ای مغ، هنوز انگیزهات برایم نامعلوم است و باور نمیکنم به راستی به دلیلی که میگویی نزدم آمده باشی.»
هوتن گفت: «ده روز خواهد گذشت، و آنگاه باور خواهی کرد.»
وجاهورسنه گفت: «ولی حتا در آن هنگام هم انتخاب بر عهدهی من خواهد بود، مگر نه؟»
هوتن گفت: «آری، همواره انتخاب بر عهدهی تو بوده است…»
حالا مهلتی که مرد پارسی داده بود سپری شده و زمان انتخاب فرا رسیده بود. وجاهورسنه در همان حال که به افق خیره شده بود و ناپدید شدنِ تدریجی سه اخترِ درخشان را مینگریست، بار دیگر سراسر این گفتگو را مرور کرد. مرد پارسی بعد از آن که حرفهایش را زده بود، در چشم به هم زدنی ناپدید شده بود.
نگهبانانی که او را به همراه شاگردش پیش او راهنمایی کرده بودند، میگفتند هیچ یک از آنها را ندیدهاند. آن جوان ایرانی که هوتن مغ را نزدش معرفی کرده بود را هم بعد از آن روز دیگر ندید.
وجاهورسنه درست همان طور که از او انتظار میرفت رفتار کرد. همان شب شتابان نزد سرورش آنخکااِنرع رفته بود. همان کسی که یونانیان و سوریان پسامتیخِ بزرگ مینامیدندش. فرعون که با زنانش در بستر بود، هراسان از خواب پرید و از خبر حملهی پارسیان سخت برآشفت. وجاورسنه که تا آن زمان همواره فرعون را در مراسم رسمی دیده بود و به شکوه و جبروتش عادت داشت، از دیدن مردی سراسیمه که بیتاج و عصای سلطنتی در خوابگاه خویش در برابرش ایستاده، یکه خورد.
سخنان گزندهی هوتن مغ که بردگان و سروران را با هم مقایسه میکرد بر دلش نیش زد و این شد که آن صبحگاهِ آرام، نمیتوانست این فکر را از سرش بیرون کند که تنِ عرق کرده و لرزانِ فرعونی که آن شب دیده بود، سخت با تنِ بردگانِ رنجوری که پاروهایی عظیم در دست داشتند، شباهت داشت. فرعون آن شب برآشفته مینمود و هراسان، همچنان که بردگان در زیر عرشهی کشتیاش رویاروی تازیانهی نگهبانان خویش لرزان بودند.
وجاهورسنه امر کرد تا کشتیهایش در برابر تنگهای توقف کنند. بندرگاهی کوچک در آن نقطه وجود داشت و احتمال میداد که خبری از میدان جنگ برایش فرستاده باشند. فرعون بعد از شنیدن خبر حملهی پارسها به قدری ترسیده بود که وجاهورسنه ناگزیر شدن خودش زمام امور را در دست بگیرد. فرعونِ نوپا، سالیان سال زیر سایهی پدر مقتدرش زیسته بود و حالا برای تصمیمگیری در شرایط بحرانی آمادگی نداشت.
وجاهورسنه بود که هشداری به پادگانهای مصری در مرزهای شمالی فرستاد و به خصوص فرمان داد تا ارتشهای مصری در پلوسیوم متمرکز شوند، چون هوتن گفته بود که حملهی ایرانیان از آنجا آغاز خواهد شد و این شهر مرزی به واقع ضعیفترین نقطهی تماس مصر با سرزمینهای شمالی بود. هرچند بیابانهایی بیکران آن را احاطه میکرد و اگر هم ارتشی بزرگ از آن سو پیش میآمد، میبایست روزها را در گرمای کویر راهپیمایی کند و قاعدتا چندان خسته به پلوسیوم میرسید که نابود کردنش کار دشواری محسوب نمیشد.
از سوی دیگر به پلوکراتس فرمان داد تا با ناوگان خود به سوی دلتای نیل پیش بیاید و او را در نبرد بر ضد ایرانیها یاری دهد. یکی از سرداران یونانی به نام فانِس را هم که از اهالی هالیکارناسوس بود، با فوجی بزرگ از سربازان مزدور به پلوسیوم فرستاد تا اگر پارسها خط دفاعی اولیهی شهر را شکستند، حملهشان را دفع کند.
بعد از همهی این تدابیر، اطمینان داشت که خطری کشورش را تهدید نمیکند. حتا در چند روز اول تردید داشت که شاید هوتن اصولا به او دروغ گفته باشد. با این وجود پرسش و جوهایی که از اطراف کرده بود سخنان هوتن را تایید کرد و خبرهایی که جاسوسان میآوردند نشان داد که کمبوجیه به راستی ارتشی بزرگ را در بابل مستقر کرده و قصد پیشروی به سوی جنوب را دارد.
در این فکرها بود که زنجیری از کشتیهای مصری نظرش را جلب کرد. بادبانهای سرخ و کرباسیشان را خوابانده بودند تا به آهستگی در کرانهی نیل پهلو بگیرند. با پیاده شدنِ گروهی از کشتیها، جنب و جوشی در بندرگاه برخاست. معلوم بود پیکها برای وجاهورسنه خبرهایی آوردهاند. زورقی تندرو از ساحل جدا شد و به سوی کشتی عظیم او پیش آمد. زورق برای دقایقی زیر سایهی بادبانِ فرو افتادهای که نقش عقابِ هوروس بر آن کشیده شده بود، پنهان شد.
بعد، دو پیکِ جوان نردبان طنابی فرو افتاده را گرفتند و به سرعت به عرشهی کشتی آمدند. وقتی از طنابها بالا میآمدند، بدنهای برهنهی مسی رنگشان زیر نور کجِ آفتاب میدرخشید.
سردارانش که همراهش بر عرشه گرد آمده بودند، سرک کشیدند و آنها را نگاه کردند.
دو پیک بر عرشه دویدند و در برابر دریاسالار مصری زانو زدند و تعظیم کردند. وجاهورسنه اشاره کرد که بلند شوند و پرسید: «چه خبر دارید؟»
پیک اول که جوانی از اهالی مصر پایین بود و با لهجهی مردم مردابنشین حرف میزد، گفت: «سرورم، من از پلوسیوم آمدهام. فاجعهی بزرگی رخ داده است. پارسها معلوم نیست از چه مسیری پیشروی کردند که خیلی زودتر از انتظار سرداران مصری در برابر دروازههای شهر نمایان شدند. انگار راهنمایان عرب همراهیشان کرده بودند، چون نه خسته بودند و نه تشنه. رستهای از عربها و یهودیها هم در سپاهشان میجنگیدند. آنان غافلگیرانه به شهر تاختند. به خاطر هشدار سرورم حاکم شهر دروازهها را بسته بود و نگهبانانی پرشمار گمارده بود.
اما پارسها دستگاهی عجیب داشتند که سنگهایی عظیم را بر شهر میبارید. در چشم به هم زدنی حصار پلوسیوم ویران شد و دروازهها از لولا درآمد. سربازان فرعونِ بزرگ دلیرانه جنگیدند، اما به سختی شکست خوردند. به خصوص که فانِس و سربازان مزدورش هم ناگهان به جبههی ایرانیها پیوستند و از پشت ایشان را مورد حمله قرار دادند. جنگ تا ظهرِ دیروز بیشتر طول نکشید و چند هزار تن از سربازان کومت اسیر شدند.»
وجاهورسنه با شنیدن این خبر احساس کرد آذرخشی بر سرش فرود آمده است. کلاه کتانیاش را از سرش برگرفت و با آن عرقی که بر پیشانیاش نشسته بود را پاک کرد. صدای آه و نالهی سردارانش را شنید که بیاراده از گلویشان خارج شده بود.
هیچ خوب نبود در برابر سردارانش خود را ببازد. پس سعی کرد همچنان محکم و مسلط به نظر برسد. با صدایی استوار به پیک دوم گفت: «تو چه خبری داری؟»
دومی مردی میانسال بود از اهالی سیاهپوست آکسوم. اندامی ورزیده و قدی بلند داشت و بینی پهن و لبهای برجستهاش او را به تندیسهای فرعونهای سودانی شبیه میساخت.
با لهجهی اهالی مصر بالا گفت: «سرورم، امروز پیکی که از تریپُلیس میآمد، دربارهی ناوگان متحدان مصر در ساموس خبری آورد. میگفت که پلوکراتس ساموسی با کل ناوگانش به ارتش کمبوجیه پیوسته است. میگویند کمبوجیه علاوه بر کشتیهایی که ساموسیها برایش بردهاند، ناوگان عظیمی در اختیار دارد که فنیقیها برایش ساختهاند. میگویند در میانشان کشتیهایی هست که سه ردیف پاروزن دارد و سرعتش از شمشیر ماهی تندتر است…»
وجاهورسنه حس کرد خون از قلبش میگریزد. قدِ دو تا از سردارانش که بستگانی در ارتش پلوسیوم داشتند، خمید. با صدایی که دیگر لرزان مینمود، پرسید: «بر سر ناوگان ما در دریای سرخ چه آمد؟ توانستند جلوی پیشروی ناوگان دشمن را بگیرند؟»
پیک سیاهپوست گفت: «خبری نداریم سرورم. اما میگویند پیشروی پارسها سریع است و نمیتوان در برابرشان مقاومت کرد. وقتی شهرها را میگشایند، از کشتار و غارت مردم خودداری میکنند و در بعضی جاها بردههای دولتی را آزاد کردهاند. برای همین هم میگویند چندین شهر بر سر راهشان دروازهها را گشودهاند. البته این خبرها را دیگر پیکها نیاوردهاند، مردم چنین میگویند.»
وجاهورسنه اشارهای کرد و دو پیک را مرخص کرد. بار دیگر کلاهش را بر سر گذاشت و به دور دستها خیره شد. سردارانش همه چشم به او دوخته بودند. صحنهی فرعونِ هراسانی که آشفته از بسترِ آمیزش با زنان برخاسته بود، از جلوی چشمش دور نمیشد. چهل و چند سال از عمرش را فرمان شنیده و فرمان داده بود، و حالا درست چنان که هوتنِ مغ گفته بود، میبایست سرنوشت خویشتن را خود برگزیند. برای نخستین بار در عمرش، میبایست با ارادهای خودخواسته و گسسته از فرمان فرعون و سروش خدایان، انتخاب کند.
انجام هر کاری برای نخستین بار دشوار است، و این یک از همه دشوارتر بود. اما به همان اندازه نیز دلپذیر و آرامشبخش مینمود. وقتی تصمیمش را گرفت، رویش را به خورشید کرد و چشمانش را بست و زیر لب جملاتی را زمزمه کرد. سردارانش به هم نگریستند و با تعجب منتظر ماندند تا دعا خواندنش خاتمه یابد.
همه میدانستند که او علاوه بر مقام نظامی بلندمرتبهاش، کاهنی والامقام هم هست و با ایزدان همسخن میشود. یکی از سرداران گفت: «سرورم، رعِ بزرگ به شما چه رهنمونی داد؟»
وجاهورسنه گفت: «به راهمان ادامه میدهیم. خدایان سروری نو برای مصر برگزیدهاند. نام او مِسوتیرع است، مسوتیرع، فرعون راستینِ مصر، که در کالبد کمبوجیهی پارسی تجلی یافته است. پرچم ارغوانی بر دکلها بیاوریزید، میرویم تا به او بپیوندیم…»
ادامه مطلب: مردونیه
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب