پنجشنبه , آذر 22 1403

يك روز بعد- بيست و يك روز پيش از پايان- همستگان

زاكس به قدري خشمگين و برآشفته بود كه حرف زدنِ منطقي با او امكان نداشت. در حالي كه با همان دستور زبان مودبانه ­ي سوهران ­ها جمله ­هايش را در گوش ­مان فرياد مي ­زد، بارها در اتاق جلسه­ هاي اضطراري بالا و پايين رفت و چندين و چند بار به تمام اسباب و اثاثيه ­ي اطرافش تنه زد. آنقدر عصباني و تندخو شده بود كه هيچ كدام از ما جرات نكرديم با او حرف بزنيم. براي دهمين بار نعره زنان گفت: «شما افسراني كاملا ناكارآمد و ناشايست هستيد.»

بعد هم براي چهارمين بار هنگام رد شدن از كنار ويسپات دمش را لگد كرد. ويسپات كه از صبح ادعا مي ­كرد سردرد بدي دارد، يك كلاه ضد درد بزرگ را روي سر و شانه ­اش كشيده بود و نمي ­شد چهره ­اش را از پشت آن ديد. اما شك نداشتم كه فشار جثه ­ي سنگين سوهران بر دمش باعث شده تا ناراحتي سرش را از ياد ببرد. كمي آنسوتر، كومات با همان حالت اشرافي­ اش ايستاده بود و جوش و خروش فرمانده ­ي پليس را نگاه مي ­كرد. اين نشست به دستور او تشكيل شده بود.

زاكس آنقدر به خودش فشار آورده بود كه وقتي پشتش را به من كرد، ديدم چشمِ يكتاي انگلي كه پشت گردنش چسبيده دو دو مي­ زند و الان است كه از شدت فشار بي هوش شود و ارتباط خود را با مغزِ او از دست بدهد. در اين موارد سوهران­ ها دچار حالتي نزديك به غش مي­ شدند و براي مدتي بي‌حركت بر جاي خود باقي مي­ ماندند. خواستم به سرهنگِ تندخوي مان در اين مورد هشدار بدهم. اما انگار خودش بو برد كه به زودي حالش به هم خواهد خورد. چون در ادامه­ ي فريادهايي كه مي­ كشيد، گفت: «من دارم از هوش مي‌روم. بايد از اين اتاق بيرون بروم. شما را به حال خودتان مي­ گذارم…»

بعد هم بار ديگر به ديوار تنه زد و از اتاق خارج شد. من و سروان و ويسپات نفسي به راحتي كشيديم. كومات اما، انگار از رفتن زاكس ناراضي بود.

ويسپات از زير نقاب ضددرد با همان سادگي هميشگي ­اش گفت: «اوف، چقدر عصباني بود. من گفتم الان غش مي كنه.»

بعد هم دستي به دمش كشيد و آن را با حالتي دلسوزانه در بغل گرفت.

سروان گفت: «حق هم داشت. چه كسي فكر مي­ كرد درست در زماني كه ما در دارما هستيم، به بانك ژنوم دستبرد بزنند؟»

گفتم: «من فكرش را مي­ كردم، سروان، اگر خاطرتان باشد از شما خواسته بودم با گوش و شاخكِ تيز مراقب بانك باشيد…»

سروان گوش هايش را برافراشت و گفت: «با كمال احترام، قربان، ماموريتي كه برايم در بانك تعيين كرده بوديد را با دقت و درستي تمام انجام دادم. نه من و نه هيچ كس ديگري نمي­ توانست از اين دستبرد جلوگيري كند. دزدها به ابزار و وسايلي مجهز بودند كه كاملا براي ما ناشناخته است. در هيچ دستبردي سابقه نداشته كه كسي بتواند بدون تحريك سيستم امنيتي از سد كوباها بگذرد. گذشته از اين، ترديدي نيست كه يكي از كارمندان عالي رتبه ­ي بانك هم دستشان بوده است. بدون كمك او نمي توانسته ­اند به بخش نگهداري ژنوم هورپات ها نزديك شوند.»

كومات دخالت كرد و گفت: «بهتر است به جاي متهم كردن يكديگر به حل مسئله بپردازيد.»

دمم را دور پايه­ ي ميزي كه جلويم بود حلقه كردم. براي چندمين بار از صبحِ آن روز، پرونده ­ي روبرويم را گشودم و گزارش دستبرد به بانك را از نظر گذراندم. تقريبا هيچ چيز نمي ­دانستيم. معلوم بود كه براي ورود به بانك از فن­ آوري پيشرفته ­اي استفاده كرده بودند و توانسته بودند ديوار حساس بانك را بي حس كنند. با اين وجود، معلوم نبود چگونه به جاي ژنوم هورپات ها پي برده بودند. تنها توضيح همين بود. يكي از كارمندان عالي ­رتبه­ ي بانك بايد هم دستشان بوده باشد.

گفتم: «اين طور كه در اين پرونده آمده، ده نفر از كارمندان بانك در فاصله­ ي يك ماهِ قبل از دستبرد ناپديد شده ­اند. دوربين هاي مداربسته­ ي بانك نشان داده كه يك موگاي كه مدير يكي از بخش هاي بانك بوده، كسي بوده كه ژن ها را از جايگاه شان خارج كرده. اين اولين بار است كه مي­ بينيم يك موگاي با ايلوپرست ها همكاري مي كند.»

كومات گفت: «اين براي من هم خيلي عجيب است. موگاي­ ها به هيچ آيين و عقيده ­اي پايبند نيستند. چه رسد به اين كه ايلوپرست باشند.»

طوري عبارت ايلوپرست را به كار برد كه گويي از يك رسمِ وحشيانه ­ي قبايل صحرانشينِ اوختار حرف مي ­زند.

سروان گفت: «قربان، من فكر نمي­ كنم موگاي همكارشان بوده باشد.»

ويسپات گفت: «اما، بایگانی بانک در این مورد صراحت داره… يه موگاي بوده كه رفته توي بخش حفاظت شده. بعد هم يك موگاي ديگه همونجا خودكشي كرده… اين نشون مي­ده كه دست كم دو تا موگاي با اونا همدست بودن. يكي اشتباهي رفته توي راهروي پر از پرتو گاما و همونجا مرده. اولي اما جزء كارمندان قابل اعتماد بوده و تونسته بره ژن ها رو بدزده…»

سروان گفت: «دقيقا به همين دليل او نمي ­توانسته هم دستشان باشد. او هم به همراه بقيه­ ي نُه کارمندي كه اسمشان در پرونده آمده، دزديده شده ­اند. معلوم است به طريقي او را مجبور كرده ­اند اين كار را بكند. مي­ دانيد، من فكر مي­ كنم دو موگاي در كار نباشند. فقط يك موگاي بوده كه ابتداي كار رفته و ژن ها را دزديده، بعد هم به شكلي بخش هاي شناسايي روئ بدنش را از بين برده و وارد راهرو شده و خودكشي كرده.»

كومات اعتراض كرد: «اين ديگر چه نوع فرضيه ­ي نامعقولي است؟ موگاي‌ها موجودات بسيار عاقل و محاسبه ­گري هستند. چطور ممكن است يكي از آنها بعد از اين كه دزدي را به انجام رساند خودش را به كشتن بدهد؟ تازه، چه چيزي مي­ توانسته آنقدر وسوسه كننده باشد كه يك موگاي مدير در بانك ژنوم همستگان را به همكاري با دزدها وا دارد؟»

سروان گفت: «نمي ­دانم. اما حدس مي ­زنم به نوعي او را مجبور كرده  ­اند. شايد يكي از اعضاي خانواده ­اش را گروگان گرفته يا مغزش را دست كاري كرده باشند.»

به فكر فرو رفتم و ناگهان جرقه ­اي در مغز دومم درخشيد. حرف هايي كه سروان مي ­زد روي هم رفته معقول بود. اما يك جاي كار مي­ لنگيد. گفتم: «برايتان جالب نيست درست وقتي كه ما از دارما برگشتيم اين دستبرد را انجام داده ­اند؟»

ويسپات گفت: «قربون، من كه گفتم توي اداره يه نفر جاسوسي ما رو مي‌كنه. حتما فهميدن ما تازه از دارما اومديم و حال و رمق نداريم و وقت رو براي اجراي نقشه­ شون مناسب ديدن.»

گفتم: «فقط اين نيست. همون طور كه سروان گفت، نقشه آنقدر كامل بوده كه ما نمي ­توانستيم جلويشان را بگيريم.»

سروان گفت: «پس چرا زمانش را اين طور انتخاب كرده ­اند؟»

به جاي پاسخ پرسيدم: «ببينم، سروان تو چطور به اين نتيجه رسيدي كه دو تا موگايِ فيلم بانك يكي هستند؟»

سروان برآشفته گفت: «منظورتان را نمي­ فهمم. حدس زدم…»

گفتم: «اين حدس بيش از حد هوشمندانه بود. در ضمن، دور از ذهن هم بود. طبيعي­ ترين چيزي كه با ديدن گزارش های بانك به ذهن مي ­رسد اين است كه موگاي ­ها هم دارند با ايلوپرست ها همكاري مي ­كنند. گمان كنم شما منبعي اطلاعاتي داريد كه اين حدس را بر اساس گفته­ هاي او به دست آورده ­ايد. درست مي ­گويم؟»

سروان گوش هايش را سيخ كرد و گفت: «خوب، بله، درست است. من يك منبع اطلاعاتي خوب پيدا كرده ­ام. يك نجس كه در گروه ايلوپرست ها نفوذ كرده است.»

گفتم: «يك نجس. كه با ايلوپرست ها هم ارتباط دارد. چطور به او اعتماد مي ­كنيد؟ چرا فكر مي­ كنيد او به شما اطلاعات درست مي­ دهد، و در ضمن، چقدر حواستان جمع است كه او از شما اطلاعاتي در مورد كارهاي ما نگيرد؟»

سروان گوش هايش را تيز كرد و خشمگينانه گفت: «داريد مرا به بي­ كفايتي و افشاي اسرار اداره نزد ايلوپرست ها متهم مي ­كنيد؟»

مكثي كردم و گفتم: «كساني كه به بانك دستبرد زده ­اند، مي­ توانستند در زماني كه گروهِ ما در دارما بود عملياتشان را انجام دهند. با فرض اين كه جاسوسي در اداره­ ي امنيت وجود دارد، به احتمال زياد از اين سفر ما خبردار بوده ­اند. با وجود اين صبر كردند تا ما برگرديم و بعد دست به كار شدند.»

سروان گفت: «محتمل­ ترين حالت آن است كه اصلا از سفر ما خبردار نشده باشند.»

گفتم: «احتمال ديگر آن است كه منتظر مانده ­اند تا يكي از هم دستانِ مهم‌شان از سفر بازگردد.»

سروان با چشمان مركب درشتش كه بدگماني و ناباوري در آن موج مي ­زد، به من خيره شد و گفت: «طوري حرف مي­ زنيد انگار آن افسر خائن من هستم.»

فقط براي اين كه ببينم واكنشش چيست، گفتم: «به عنوان يك مامور پليس خبر داريد كه بايد به همه مشكوك بود…»

سروان براي يك دقيقه سكوت كرد. معلوم بود درمانده كه خشم و سردرگمي ­اش را چطور ابراز كند. آخر دمش را با لحني توهين‌آميز بر لاك پشتش كوفت و بال زنان به هوا برخاست و گفت: «شما داريد از حد خودتان تجاوز مي ­كنيد، سرگرد. همين منبع اطلاعاتي چيزهاي ديگري هم در اختيار من گذاشته كه شك ندارم شما دوست نداريد افشا شوند. فقط اين را بدانيد كه من به دنبال برگه ­هايي دقيق مي ­گردم تا حدس هايي را كه دارم تاييد كنم. آن وقت معلوم مي­ شود من اشتباه مي­كرده ­ام يا شما…»

سروان اين را گفت و بال‌زنان از اتاق خارج شد. يك بي­ ادبي دور از انتظار كه از افسر مودبي مانند او بعيد بود. به خصوص وقتي مقام بلندپايه ­اي مانند كومات در اتاق حضور داشت.

صبر كردم تا بوي خشم ­آگينش در راهرو محو شود. بعد گفتم: «خودش است. گمان كنم خائني كه دنبالش مي ­گرديم خودش باشد. او مسئول نگهباني از بانك بوده و دزدي در زماني انجام شده كه او در محل ماموريتش حضور داشته. موقع حمله به شهر ارهات­ ها هم آنجا بود…»

كومات كه به شدت در فكر فرو رفته بود، گفت: «با اين حال چيزهايي كه در مورد خودكشي موگاي گفت بسيار قابل توجه بود. يعني ممكن است يكي از موگاي­ ها را به انجام اين كار وادار كرده و بعد هم او را كشته باشند؟»

ويسپات كلاه ضد دردش را بر سر جا به جا كرد. بخشي از يال هاي سپيدش نمايان شد. بعد از همان زير با صدايي كه لحن عاميانه ­اش اغراق ­آميز مي­ نمود، گفت: «قربون. حدس سرگرد رو جدي بگيرين. تازه، منم يه چيزي پيدا كردم كه بايد به شما بگم. يادتونه به من دستور داده بودين خبرچين نجسي رو كه به سروان متصله پيدا كنم؟ فوري به چند نفر موضوع رو سپردم. مدتي كه ما دارما بوديم. اونا به يه نتايجي رسيدن. وقتي برگشتيم منو تو جريان گذاشتن. حدس شما در مورد سروان درست بوده، انگار…»

گفتم: «اي بابا، حرف بزن. آن نجسي كه سروان مي ­گويد از او اطلاعات مي­ گيرد، كيست؟ اصلا چنين كسي وجود دارد يا او دارد چيزهايي را كه مي‌داند به اسمِ او به خوردمان مي ­دهد؟»

ويسپات گفت: «نه، قربان، وجود دارد و رابطه ­ي جالبي هم با او دارد. در واقع يكي از تاجران نجسِ شهر هست كه دوست بسيار نزديك سروان است. مي­ دانيد چرا؟ چون عمويش محسوب مي­ شود. عموي ناتني­ اش. يعني آن نجس يكي از سه دازيمدايي بوده كه هنگام تخمگذاريِ…»

حرفش را قطع كردم و گفتم: «بله، بله، معني عمو را مي­ دانم. حرف زدن در اين مورد بين دازيمداها بي ­ادبي تلقي مي ­شود.»

در واقع هم اين بي ­ادبي بزرگي بود. صرفِ وجود نجس ها توهيني بود به نژاد اصيل دازيمدا. با اين حال قضيه بيشتر از اين بيخ پيدا كرده بود و گزارش هايي در دست بود كه بعضي از نجس ها و دازيمداهاي اصيل با هم جفتگيري مي­ كنند. يعني گاهي يكي دو تا از دازيمداهايي كه قرار بود براي جفتگيري سه نفره و تخمگذاري دور هم جمع شوند، به رده­ ي نجس ها تعلق داشتند. در اين موارد فرزندي عادي به دنيا مي ­آمد، اما هميشه ننگ داشتن والدي نجس را بر دوش مي ­كشيد. دازيمداها آن دونفري را كه در مراسم تخمگذاري والدشان حضور داشتند، عمو يا خاله مي ­ناميدند. اين كه خاستگاه خانوادگي سروان چنين شرم ­آور است، از طرفي دلم را خنك مي­ كرد و از طرف ديگر نشانگر خطري بزرگ براي اداره­ ي امنيت بود.

ويسپات گفت: «آهان… مي­ بخشين. به هر صورت. سروان اطلاعات رو از عموش مي­ گيره.»

كومات گفت: «عموي سروان به موضوع چه ربطي دارد؟»

توضيح دادم: «حالا همه چيز به هم چفت و بست مي­ شود. داشتن عموي نجس به معنيِ مربوط بودن با جامعه­ ي نجس ها و احتمالا ارباب است. سروان خاستگاه خانوادگي پاك و درستي ندارد. آشكارا با گروه هايي كه از هواداران ايلوپرستان هستند مربوط است. دستبرد به بانك زماني انجام شده كه او در محل ماموريتش بوده. وقتي مي­ خواستيم به دارما برويم من مي­ خواستم او را در همستگان براي نگهباني از بانك باقي بگذارم، اما خودش پافشاري كرد تا همراهمان بيايد. حتما مي­ دانسته اگر در زمان غيبت ما و حضور او دستبرد انجام شود، لو خواهد رفت. اگر او نقشي در دستبرد نداشت، بهترين موقع براي كاهن اين بود كه در غياب ما به بانك حمله كند. اما او صبر كرد تا ما برگرديم، يعني حضور سروان براي عملياتش ضروري بوده. گذشته از اين، من درست به ياد دارم كه وقتي در بخش مركزي معبد ايستاده بودم و داشتم مراسم قرباني را نگاه مي ­كردم، براي يك نظر او را ديدم. او هم آنجا بود، اما خاطراتم به خاطر خشونتي كه لمس كردم مغشوش است. به هر حال، خودش انكار مي­ كرد و مي ­گفت وارد آن ناحيه از معبد نشده. خوب، چرا اين حرف را زد؟»

ويسپات گفت: «آره، رئيس، ميشه فرض كرد كه خائن باشه.»

گفتم: «نه، دوستِ سرخ چشمِ من، خائن بودنش كه قطعي شده. حدس مي ­زنم او خودِ كاهن باشد. او مي­ بايست موقع برگزاري مراسم در دارما باشد. براي همين هم اصرار داشته با ما بيايد. زمان برگزاري مراسم را هم او به من خبر داد. با اين كه مناظر خونين درون معبد را ديده بود، مثل من دچار آشفتگي نشد. آنچه كه من ديدم به قدري رويم تاثير گذاشت كه بخشي از حافظه ­ام را پاك كرد. اما روي او هيچ اثري نداشت. معنايش اين است كه خودش كاهن است. براي همين هم در مورد دستبرد به بانك اين قدر اطلاعات داشت.»

كومات به سرعت حركت كرد و رگ هاي باد كرده­ اش را به ارتعاش در آورد. بعد دستي به خارهاي روي صورتش كشيد و گفت: «نتيجه ­گيري بسيار درخشاني بود. به نظر مي رسد كه ترديدي در خائن بودن سروان باقي نمانده باشد. او را دستگير كنيد.»

ويسپات دمش را به ديوار كوبيد و گفت: «آره، بايد بجنبيم. هيچ بعيد نيست حالا كه ايلوپرستا ژنوم رو به دست آوردن، بذاره و در بره.»

گفتم: «بله، ویسپات، زود باش، يك گروهان را بردار و به سراغش برو. هم خودش و هم آن عموي نجسش را دستگير كن. اگر مقاومت كرد يا سعي كرد فرار كند، به او تيراندازي كنيد…»

 

خوندو

G:\draw\my works\Dazimda\chat1.JPG

 

 

ادامه مطلب: يك روز بعد- بيست روز پيش از پايان همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب