پنجشنبه , آذر 22 1403

يك ساعت بعد- هفده روز پيش از پايان- همستگان

اطلاعاتي را كه به دست آورده بودم به سرعت براي اداره­ ي امنيت مخابره كردم. هنوز از اين كه هونوي خبرچين چنين بايگاني دقيقي از مراكز اختفاي فرقه به دست آورده بود، در شگفت بودم. اين فراتر از سطح هوش و زيركي هونوها بود. در مغز دومم اين تصميم را ثبت كردم كه وقتي كارها سر و سامان گرفت يك تقدير حسابي از او بكنيم. وقتي چراغ آبيِ روي دستگاه ارسال اطلاعات روشن شد، مطمئن شدم كه محتواي مكعب به رايانه ­ي اداره­ ي امنيت منتقل شده. مكعب را از جايگاهش بيرون آوردم و خودرو را در حالت رانندگي خودكار به پرواز در آوردم. آنقدر خسته و دل ­مشغول بودم كه حوصله نداشتم خودم رانندگي كنم.

خودرو به سبكي در خيابان هاي پرازدحام شهر به پرواز در آمد. مي ­دانستم كه به زودي بايد به سفري طولاني بروم. پس مي­ بايست وقتِ باقي مانده تا جلسه ي سرنوشت سازم را به سلماني بروم. به تازگی برای سفر به دارما خارهای سرم را کوتاه کرده بودم، اما این سفرِ دومی مدت زیادی طول می‌کشید و در شرایط بی‌وزنی بی‌شک باز با رشد سریع خارها دچار مشکل می‌شدم. در خيابان هاي تميز و زيباي شهر بالايي به سوي محله ­اي كه راسته­ ي سلماني­ ها در آنجا قرار داشت پيش رفتم. بعد در فضاي چند طبقه­ اي كه براي گذاشتن خودروها آماده شده بود، پياده شدم. مي ­بايست باقي مسير را بال­ زنان مي­ پيمودم.

هنوز مسافت زيادي را طي نكرده بودم كه با ديدنِ نمايشگر عظيمي در خيابان بر جاي خود ميخكوب شدم. اين نمايشگرها، فضاهاي عظيمي بودند در آسمانِ شهر، كه در ارتفاع هايي مختلف تصاوير زنده ­اي را پخش مي­ كردند. فضاهايي انباشته از نور و رنگ كه تصاوير و مناظري معمولا تبليغاتي را نمايش مي­ دادند. گاهي شهرداري براي گزارش وضعيت شهر يا رساندن خبري عمومي از آنها استفاده مي ­كرد.

با ديدن شهرونداني كه ايستاده ­اند و به بالاي سر خود خيره شده ­اند، مكث كردم. وقتي به نمايشگر نگريستم، صحنه­ هايي خبري را ديدم كه بر آسمان شهر شناور است، خبري كه به طور زنده از آن سرِ كيهان مخابره مي ­شد. خبر به قدري مهم بود كه تمام نمايشگرهاي ارتفاع­ هاي گوناگون خاموش شده بودند تا توجه همه به آن جلب شود. گوينده­ هايي به زبان هاي بويايي و شنوايي خبر را براي مردم مي­ خواندند، و بر گوشه­ هاي نمايشگر علايمي كه خبر را به خط هاي مرسوم در جمهوري و زبان هاي نوري و اشاره ­اي معيار نشان مي­ داد، پديدار بود. در ميانه­ ي اين همهمه­ ي زبان ها و نشانه ­ها، مي ­شد به پايه ­اي­ ترين زبانِ همه­ ي نژادهاي هوشمند نگريست، تصويري كه با دقيق ترين دوربين ها از سياره ­اي دوردست برداشته شده بود، و هريك از نژادها بسته به دامنه ­ي بينايي‌شان، آن را به شكلي مي­ ديدند.

گوينده گفت: «اين مناظر از پايتخت سياره ­ي مرزيِ بلفا- 88 گرفته شده است. سياره ­اي كه در كناره­ ي اين كهكشان قرار دارد و يكي از پاسگاه ­هاي مرزي دور افتاده ميان قلمرو جمهوري و امپراتوري است.»

همزمان با گفته شدنِ اين حرف ها، تصوير موقعيت سياره ­اي كوچك را در منظومه ­اي به نسبت كوچك نشان داد. منظومه پنج سياره داشت و سياره­ ي مورد نظر فقط كمي از دو ماهي كه دورش مي­ چرخيدند بزرگتر بود.

بعد تصوير مجموعه ­اي از نژادهاي هوشمند ساكن بلفا-88 نشان داده شد. موجوداتي كه به گلوله­ هاي پشمالوي شناور در اقيانوس هايي سبز شبيه بودند و تنوعشان بيشتر در رنگ و انبوهيِ موهايشان بود نه ساختار بدنشان. به گوشه­ ي بدن همه ­شان يك زايده­ ي ژله مانندِ زرد و دراز چسبيده بود. يك نژاد ديگر هم علاوه بر اين توپ هاي پشمالو وجود داشت كه بدني شكننده و ظريف داشت و به گره­ هايي نوراني شبيه بود كه با خطوطي نازك به هم وصل شده باشد.

گوينده گزارش كرد: «دقايقي پيش، شوراي مركزي اين سياره، در جريان يك راي گيري جنجالي، اعلام كرد كه اين سياره بر اساس راي نژادهاي ساكن در آن، از قلمرو جمهوري جدا شده و به قلمرو امپراتوري مي­ پيوندند.»

فيلمي از شوراي مورد نظر نشان داده شد، كه در آن هزاران هزار توپ پشمالو كنار هم در حفره ­هايي ماسه ­اي در كرانه ­ي اقيانوسي نشسته بودند و امواج آرام دريا موهايشان را آشفته مي ­كرد. در آن ميان تك و توكي از آن جانداران ظريف و باريك هم ديده مي­ شدند كه در هوا شناور بودند و معلوم بود آبزي نيستند.

گوينده گفت: «نژادِ هوازيِ بلفا-88 كه از نظر تنوع و جمعيت در اقليت قرار دارد، در جريان اين نشستِ مجلسِ سياره ­اي، به حكم صادره اعتراض كرد و اعلام كرد كه اين تصميم ­گيري زير تاثير انگلي انجام شده كه به مغز نمايندگان چسبيده، و داوري­ هايشان را مخدوش كرده است. اين موجودات پس از اعلام راي مجلس، از عضويت در مجلس سياره ­اي انصراف دادند، و بلافاصله درگيري ميان دو نژاد آغاز شد.

صحنه­ ي بعدي بسيار وحشتناك بود. موجودات ظريف و توپ هاي پشمالو در آميخته ­اي درهم و برهم از انفجار و پاشيدن موج هايي رنگي كه گويا به مايعي اسيدي تعلق داشتند، همديگر را از بين مي­ بردند. اين نبرد در سراسرِ ساحل دريايي زيبا ادامه داشت. آسمان و سطح دريا از فعاليت هاي جنگي تهي بود و معلوم بود كه اين دو نژاد به طور سنتي در كرانه­ ي درياها با هم ارتباط برقرار مي­ كنند. نبرد آشكارا به نفع توپ هاي پشمالو پيش مي ­رفت، كه گويا ساختاري مقاومتر و سلاح هايي قوي تر داشتند.

صحنه ­ي بعدي، از اين هم بدتر بود. چند فضاپيما­ي عظيم مولوك در آسمان ديده مي ­شدند، و افواج منظم جنگجويان مولوك كه در كمان هايي تشكيل شده از صدها سرباز، در آسمان پيش مي ­رفتند.

گوينده گفت: «ساعتي پس از اعلام اين راي، ناوگان مولوك‌ها به بلفا-88 وارد شدند و سربازان مولوك براي جلوگيري از كشتار و پايان دادن به جنگ نژادي، در بلفا-88 مستقر شدند. در حال حاضر جنگ با دخالت مولوك‌ها خاتمه يافته است. اما فرارياني از اين سياره به دنياهاي همسايه گريخته اند، كه از همه گير شدنِ نوعي بيماري در اين سياره حكايت مي­ كنند.»

تصوير، بدن پشمالوي يكي از موجودات ساكن دريا را نشان داد و معلوم شد آن لوله­ ي ژلاتينيِ چسبيده به بدنشان، انگلي خارجي است كه به حفره ­اي روي سرشان متصل شده است. تصوير بعدي، برايم بسيار تكان دهنده بود، رديفي تشكيل شده از هزاران هزار موجود پشمالو، در نزديكي سطح دريا كنار هم ايستاده بودند و علامتي را درست كرده بودند كه برايم بسيار آشنا بود. اين نماد ايلو بود. آن موجوداتِ ناشناخته و پرت، ايلوپرست شده بودند.

گوينده گفت: «تا به حال نمونه ­اي از اين انگل كه مي ­تواند شكل انديشيدن موجودات را تغيير دهد، در اختيار دانشمندان قلمرو جمهوري قرار نگرفته است، و شوراي بلفا-88 در بيانيه­ اي كه اخيرا صادر كرده، دخالت اين انگل در تصميم مردم اين سياره و موضع­ گيري سياسي­ شان به نفع مولوك‌ها را تكذيب كرده ­اند. با اين وجود، قرار است هيئتي از نمايندگان جمهوري به اين سياره اعزام شوند تا از كم و كيف ماجرا اطلاعاتي به دست آورند. پادگان هاي جمهوري در سياره هاي همسايه­ ي بلفا-88 در وضعيت آماده­ باش به سر مي‌برند و همه در انتظار واكنش رسمي مقام هاي همستگان هستند..»

با شنيدن اين خبر، به فكر فرو رفتم. ضرب اهنگ رخدادها داشت از تدبيرهاي من پيشي مي ­گرفت. بايد شتاب مي­ كردم. سايه­ ي شوم جنگ بر فراز سر هزاران دنياي صلح‌جو گسترده شده بود.

در رسته‏ ى سلمانى‏ ها جنب و جوش زيادى به چشم مى ‏خورد. در خيابان دراز و كج و معوجى كه ستون فقرات محله‏ ى سلمانى‏ ها محسوب مى‏ شد، مغازه‏ هاى بزرگى وجود داشت كه يك ديواره‏ ى شيشه ‏اى‏ شان به خيابان باز مى ‏شد. رهگذران مى ‏توانستند با عبور از خيابان مناظر ديدنىِ مربوط به سلمانى نژادهاى ديگر را ببينند. اين يكى از جذابيت‏ هاى مشهور اين بخش از شهر بود كه هر سال جهان گردان زيادى را به خود جلب می ‏كرد.

وسط اين محله، سالن‏ هاى شيشه‏ اى بزرگى وجود داشت كه در آنجا آژي ‏هاى خزنده، به طور دسته جمعى در حوضچه‏ هاى مخصوص پاكيزه كردن فلس‏ هايشان فرو مى‏ رفتند و از اين كه توسط چشمان جورواجور رهگذرانى از نژادهاى گوناگون ديده شوند، لذت مى ‏بردند. همچنين فضاهاى خالى بزرگترى وجود داشت كه اطرافش همچون تماشاخانه‏ ها از رديف هايى بى‏ شمار از صندلى‏ ها پوشيده شده بود. هر رهگذرى مى‏ توانست با پرداخت پول كمى بر آن بنشيند و مراسم اصلاح توراناهاى قوى هيكل را نگاه كند. توراناهاى چابكِ نر در چنين ميدان‏ هايى به روش سنتى خود اصلاح مى ‏كردند. در فضاى وسط اين تماشاخانه باريكه ‏هايى از تشعشعات سوزاننده‏ ى ليزرى با ترتيبى تصادفى تابانده مى‏ شد، و توراناها يك به يك به ميدان مى ‏آمدند و با پرش‏ هاى سريع و بلند خود از برابر اين پرتوها جاخالى مى‏ دهند. اين كار آنها بايد با دقت و ظرافت بسيار انجام مى‏ شد. به طورى كه پرتوهاى سوزاننده با بدن استخوانى و سخت‏شان برخورد نكند، اما بر خارهاى بلند سرشان بتابد و آنها را از بين ببرد. مراسم اصلاح كردن توراناها در واقع نوعى ورزش قهرمانى بود كه رقابت فشرده‏ اى در آن جريان داشت. كسى كه مى‏ توانست با كمترين تعداد سوختگى و در كوتاه ‏ترين زمان تمام خارهاى سرش را بسوزاند، در دوره‏ هاى زمانى يك ماهه به عنوان قهرمان اين رشته انتخاب مى ‏شد و شهرت زيادى پيدا مى‏ كرد.

در راسته‏ ى سلمانى ‏ها، به همين ترتيب مناطقى براى اصلاح كردن خوندوها وجود داشت، كه به دژهايى منزوى و محافظت شده شباهت داشت كه نزديك شدن به آنها نوعى هتك حرمت خطرناك تلقى مى ‏شد.

در ابتداى كار تصميم داشتم به يكى از سلمانى‏ هاى گران‏ قيمت و مجللِ مركزِ اين محله بروم. اما نمى‏ دانم چه شد كه بنا به صلاح دید مغز اولم مغازه‏ ى حاشيه­ نشينِ گمنامى را انتخاب كردم. فكرم مشغول‏ تر از آن بود كه حوصله‏ ى زرق و برق و همهمه‏ ى هميشگىِ بخش ‏هاى گران ‏تر را داشته باشم. خلوت و تنهايى را ترجيح مي ­دادم و دوست نداشتم براى رسيدن به مركز رسته ‏ى سلمانى‏ ها از لابه ‏لاى صدها رهگذر عبور كنم. به هر حال، وقتى به خودم آمدم كه داشتم از درِ فقيرانه‏ ى يك سلمانى در حاشيه ‏ى آن محله وارد مى‏ شدم.

سالن سلمانى زياد بزرگ نبود، و بنابر رسوم، فضايى نيمه تاريك داشت. يك گروه از سلمانى‏ هاى دازيمدا كه لباس رسمىِ باشلق مانندشان چندان هم تميز نبود، در آنجا مشغول به كار بودند. يك راهنماى بدخلق كه روى رداي زردش لكه‏ هاى تيره‏ اى ديده مى‏ شد، به سراغم آمد و منتظر ماند تا سفارش بگيرد. خاطره‏ ى مبهمى از يك سلمانى خوب كه يك بار در اينجا ديده بودم به ذهنم خطور كرد و گفتم: «يك جاى خلوت و دور از چشم ديگران مى‏ خواهم. دوست ندارم موقع اصلاح دور و برم شلوغ باشد. ببينم، سلمانى شماره ‏ى پنجاه و سه سرش خلوت است؟»

راهنما نگاهى به يك جدول نورانى كه در كنار در ورودى نصب شده بود انداخت و گفت: «نه قربان، اما شماره‏ ى هفتاد و شش را آماده به خدمت داريم، سبك كار اين دو خيلى شبيه هم است.»

مغز دومم به من نهيب زد كه شماره‏ ى سلمانى اهميتى ندارد. پس به علامت موافقت سرى تكان دادم. او يك رديف از بازوهايش را همچون دعوتي تاب داد و بال‏ زنان حركت كرد. به دنبالش پرواز كردم و از ميان راهرويى گذشتم كه هريك از درهاى باريكِ رديف شده در درازايش به اتاقكى باز مى ‏شد. اين يك قاعده‏ ى سنتى بود كه موقع اصلاح يال، هيچ كس جز سلمانى نبايد در اتاق حضور داشته باشد، و به همين دليل هم هميشه اتاقك سلمانى را كوچك مى‏ ساختند، در حدى كه تنها براى دو نفر جا داشته باشد.

راهنمايم در برابر درى در انتهاى راهرو ايستاد و با دمش اشاره‏ اى كرد. وارد شدم و صداى خشكِ بسته شدن در را پشت سرم شنيدم.

اتاق به نسبت كوچك بود و نورش كمى از حد مطلوب بيشتر بود. سلمانى دازيمدايى بود با پوست زيتونى تيره كه لكه ‏هاى آبىِ رويش در زير نور مى‏ درخشيد. در چشمان مركب سياهش نور خفيفى منعكس شده بود. ابتدا حس كردم از او خوشم نمى ‏آيد، اما وقتى كلاه خود زيبا و سياهش را ديدم، كمى احساس آسودگى كردم. بال ‏هايم را گشودم و با بازوهايى كه بنا بر سنت تا بيشترين حد ممكن گشوده شده بود، روى تختِ مخصوص اصلاح پهن شدم. نور اتاق چشمان مركبم را مى ‏زد.

دازيمداى آرايشگر مشغول باز كردن چفت‏ هاى كلاه خودم شد و وقتى آن را از سرم برداشت، برخورد هواى خنك اتاقك را به پوست لخت سرم حس كردم. به او گفتم: «خارهاي سر و گردنم را خوب كوتاه كن. سفر درازي در پيش دارم و هيچ دلم نمي­ خواهد اينها كلاه خودم را به سرم تنگ كنند.»

 

 

ادامه مطلب: يك ساعت بعد- هفده روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب