در آن لحظه ي سرنوشت سازي که تبرزينش را بالا برد و به رسمِ هم نژادانش، با نوک شهپرِ بال هايش به سويم اشاره کرد، به ايزدي خشمگين و ويرانگر شبيه شده بود. هر جنبش بال هايش موجي از بوي گرم خون را در اطراف مي پراكند. هرچند گريختن از چنگش ناممكن مي نمود، بال هايم را براي فرار گشودم. براي آن که زودتر شتاب بگيرم، پاهايم را زير شکمم جمع کردم و پره ي گوش هايم را خواباندم. به اين ترتيب قدرت شنوايي ام کاهش يافته بود، اما هنوز مي توانستم طنين باز و بسته شدنِ بال هاي عظيمش را بشنوم، هنگامي که با فاصله ي کمي پشت سرم پيش مي آمد. بوي تندِ پرهاي بلندِ آفتاب خورده اش در مغزم پيچيده بود و مي دانستم که بختي براي گريز ندارم. در تمام کيهان هيچ دازيميدايي نبود که بتواند سريع تر از يک مولوک بپرد. آن هم مولوکي مانند حريفِ من، يعني يكي از سربازان تعليم ديده ي ارتش امپراتوري.
پيچ و تاب هاي نااميدانه ام در آسمانِ زيباي رگا، زير سايه ي سرخ مولوک که مانند تير شهاب به سويم مي تاخت، مذبوحانه جلوه مي کرد. پس بال هايم را بستم و به تندي ارتفاع خود را کم کردم، پنهان شدن از چشمان تيزبين مولوک ها ممکن نبود. با اين وجود وقتي پس از طي کردن مارپيچي در آسمان، بر سطح شبنم زده ي جنگل فرود آمدم، آرزو مي کردم چتر مواج و رقصانِ درختان مرا از چشمانش پنهان دارند. اما اين اميد بيش از دم زدني نپاييد. تازه پاهاي فراوانم را گشوده و بر خاک پوشيده از علف قرار گرفته بودم، که پيکر مهيب و غول آسايش از تاج زرين درختان گذشت. بال هاي پهن و زيبايش را با صدايي رعد آسا بر هم مي کوفت، و توفاني به پا مي كرد كه رشتههاي نورسِ روييده از سرشاخ ها را از جا مي كند.
مولوک با وقار و اقتدار تمام در برابرم بر سطح جنگل فرود آمد. در حالي که دمش را همچون کژدم بالا گرفته بود و شاخک هايش را به سويم برافراشته بود. در اطرافش شاخه هاي درختان، از زورِ دردِ بريده شدن برگ هاي جوان شان، مانند مارهايي زرد و زخمي، به خود مي پيچيدند.
قدرتي که از آن کوهِ عضلاني خوش ترکيب بيرون مي تراويد، و خشونتي که در حرکاتش بود، چنان ترسناک و مسحور کننده بود که مرا بر جايم ميخکوب کرد. بسياري از نژادها، تنها با ديدنِ حالت جنگي يک مولوک قالب تهي مي کردند يا به بيماري هاي رواني درمان ناپذير مبتلا مي گشتند. ما دازيميداها اما، به اين دليل از جسورترين مردمانِ کيهان محسوب مي شديم كه در گذشته هاي دور چندبار با مولوكها جنگيده بوديم. با اين همه، هراس مانند موجي از رايحه ي تلخ ِ کاج هاي رگا، مغزهايم را در نورديد و عضلات پاهايم را به لرزه انداخت. عرق ترس از کناره هاي تنم و زير لاکم بيرون تراويد و فواره اي از آن بوي ترش و گسِ شرم آور را در خنکاي بامدادِ جنگل رها کرد.
مولوک، با شاخک هاي پشمالويش آن را به مشام كشيد. بوي ترس را، که مولوک ها به شنيدنش در لهجه ها و گويش هاي نژادهايي بيشمار عادت داشتند. بار ديگر با نوک بال هاي نيم بسته اش به من اشاره کرد. اين علامت بدان معنا بود که از عمرم چيز زيادي باقي نمانده است.
بازمانده ي شجاعتم را يکجا گرد آوردم و نااميدانه گفتم: «داريد مرتكب اشتباهي بزرگ مي شويد، امپراتور وقتي دريابد خدمت گزار وفادارش را کشته ايد، شما را نخواهد بخشيد.»
با آرامش و وقار خاص مردمش گفت: «خطاكار، شما هستيد. مي دانيد که تاوان خيانت به امپراتور مرگ است؟»
گفتم: «با کشتن من هرگز حقيقت را نخواهيد دانست. من رازي بزرگ در سينه دارم که داريد آن را به گور مي فرستيد.»
فيلسوفانه گفت: «هر قلبي که از تپيدن باز مي ايستد خزانه اي از اسرار است. مولوک ها را با دريغ خوردن بر اين اسرار کاري نيست. اگر مي خواهيد پيش از مردن مراسمي را به جاي آوريد، حالا زمان آن است.»
در چشمان درشتِ مرکبش، چيزي جز عزم و بي رحمي ديده نمي شد و از يال هاي پريشانش بوي مرگ مي آمد. با اين وجود مهلتي که داده بود تا براي رويارويي با مرگ آماده شوم، شيوه اي از ابراز احترام بود. کلاه خودم را برداشتم و آن را بر زمين انداختم. وزش باد معطر و خنک صبحگاهي را لابه لاي چين هاي گردنم حس کردم. همان جا، زير آن درخت كهنسال ايستادم و تصميم گرفتم با مرگ خود شجاعانه روبرو شوم. اما حرف زدن در اين مورد چيزي است و انجام دادنش چيزي ديگر.
چشمان مولوک همچون دو نيمکره ي آتشين به من دوخته شد. شاخک هايش را روي صورتش جمع کرد و خرطوم نرم و تپنده اش را گشود تا چيزي به زبان پيچيده ي مردمش بگويد. بعد، بال هايش را تا نيمه گشود و به طرفم خيز برداشت. زمان کش آمد و مانند آبشاري که به تدريج يخ بزند، مثل برفي سرد و بلورين بر سرم فرو ريخت. تبرزينش را که با چرخشي وحشيانه بالا برده بود، بر سرم فرود آورد. در آن لحظه ي مهيبِ واپسين، در ميان ميل به گريختن و سستيِ ماندن و پذيرفتن مرگ، دو دل مانده بودم. تا آن که…
فلاسفه ى نژادهاى گوناگون در مورد مرگ بسيار نظريه پردازى كرده اند. خود من، به عنوان راهبر معنوى گروهى بزرگ از ايلوپرستان، هميشه مرگ -به ويژه مرگ در راه هدفمان را- نوعى سرخوشى بى كرانه توصيف مى كردم. البته تا حدودى بر جنبه ى تبليغاتى اين تفسير آگاه بودم.
شايد دقيق ترين تفسير را خوتايى كرده باشد كه مدت كوتاهى پيشتر از اين، بر آستانه ى دنياى غريب شان، مهمانش بودم. او وقتى ديد از مرگ يكى از قربانيانش ناراحت شده ام، به من اطمينان داد: «مرگ، چندان هم ناخوشايند نيست. فقط نوعى خرابى برگشت ناپذير در يك ماشين شيميايى است.»
براى من، مرگ چيزى متفاوت با اين بود.
نورى درخشان بود، كه از خورشيد عظيم و در حال غروب رگا بر لبه ى تبرزين مولوك باز مى تابيد. صداى عجيب و پرطنينى بود كه از شكافته شدن جمجمه ام، و خرد شدن مغز اولم برخاست. خش خش علف هايى بود، كه در زير بادى ملايم تكان مى خوردند، و به تدريج از خون سياه و غليظم رنگين مى شدند. اين اطمينان خاطر عميق بود كه ديگر هرگز به موجودى از هم گسيخته و تبه كار تبديل نخواهم شد، و اين فهم عميق و دلپذير بود كه همچون مرد تنها خواهم مرد.
و آسمان محو شونده ى صافى بود، كه خروش پيك هاى پيروزى من، بر پيشانى اش چين انداخته بود.
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب