پنجشنبه , آذر 22 1403

پنجشنبه 25 تیرماه 1388- 16 جولای 2009- یانگ‌‌‌شوئو

پنجشنبه 25 تیرماه 1388- 16 جولای 2009- یانگ‌‌‌شوئو

صبح اول وقت بلند شدیم و سوار اتوبوسی شدیم که از شهر به یکی از محله‌‌‌های پیرامونی به نام یانگ‌‌‌شوئو (یانگ‌‌‌شوئو شیان: 陽朔縣) می‌‌‌رفت. می‌‌‌خواستیم این کوه‌‌‌های کله‌‌‌قندی زیبا را از نزدیک ببینیم و اگر فرصتی دست داد، از یکی‌‌‌شان صعود کنیم.

شهر یانگ‌‌‌شوئو درواقع چیزی بین یک روستا و شهر بود و مجموعه‌‌‌ای از خانه‌‌‌ها را شامل می‌‌‌شد که بین چند تا از این کوه‌‌‌های بلند ساخته شده بودند.

وقتی در یانگ‌‌‌شوئو پیاده شدیم و مشغول پرسه زدن در اطراف بودیم، برای اولین و آخرین بار با یک چینی بی‌‌‌ادب روبرو شدیم. این چینی بی‌‌‌ادب مرد جوانی بود که سراغمان آمده بود و با زبان انگلیسی دست و پا شکسته‌‌‌ای که لابد به نظر خودش معرکه می‌‌‌آمد، اصرار کرد که راهنمایی‌‌‌مان را بر عهده بگیرد و شهر را نشانمان دهد. مودبانه تشکر کردیم و گفتیم می‌‌‌خواهیم خودمان تنها اطراف را بگردیم. بعد ناگهان دیدیم مردک گفت:‌‌‌

you are stupid! (شما احمق هستید!). اولش من فکر کردم معنی کلمه‌‌‌ها را نمی‌‌‌داند و اشتباهی دارد این جمله را می‌‌‌گوید. این بود که با خنده گفتم این حرفی که می‌‌‌زنی بی‌‌‌ادبانه است، و خواستم دوباره منظورش را بگوید.

اما انگار دقیقا منظورش همان بود، چون با لحنی مهاجم‌‌‌تر همان را چند بار تکرار کرد و بعد هم کلمه‌‌‌ی مترادف fool را به کار برد که شک و تردیدهایمان را برطرف کند. من با لحنی تهدیدآمیز اشاره کردم که برود، و رفت. اما قبلش امیرحسین که متاسفانه بر زبان کوچه‌‌‌ی چینی خوب تسلط نداشت، به زبان فارسی سلیس چاله میدانی حسابی از خجالت طرف و نسل‌‌‌های گذشته‌‌‌ی خانواده‌‌‌اش در آمد تا دیگر یادش باشد و با بچه‌‌‌ی تهرون شوخی نکند!

بعد از این برخورد اولیه که با توجه به ادب و خوشرفتاری پیشین چینی‌‌‌ها خیلی برایمان شگفت‌‌‌انگیز بود، بقیه‌‌‌ی مردم یانگ‌‌‌شوئو دست به یکی کردند تا این خاطره‌‌‌ی منفی را از ذهن‌‌‌مان بیرون کنند یعنی آن، هرجا که قدم گذاشتیم با یک سری از فرهیخته‌‌‌ترین و متمدن‌‌‌ترین چینی‌‌‌های کل سفرمان روبرو شدیم. اول یک مرد دوچرخه‌‌‌سوار که او هم می‌‌‌خواست راهنمای ما شود پیشمان آمد. کمی نگران بودیم که نکند این یکی هم بددهن از آب درآید و ناچار شویم دعوا و مرافعه راه بیندازیم.

اما طرف بسیار باادب و مهربان بود. وقتی فهمید نمی‌‌‌خواهیم راهنما بگیریم با متانت پذیرفت و در مورد ایران چیزهایی پرسید و بعد با اطمینان به نفس توضیح داد که می‌‌‌داند ما از کجا می‌‌‌آییم و از تاریخ کشورمان تعریف کرد و بعد هم گفت که ایران مهمترین کشور اروپا است!

ما از اشتباه بیرونش آوردیم و او چند جای دیدنی آن منطقه را با اشاره نشانمان داد و خداحافظی کرد و رفت. بعد هرچه پیشتر رفتیم مدام غلظت فرهنگ و تمدن چینی‌‌‌ها بیشتر شد. در بوستانی چینی‌‌‌هایی را دیدیم که داشتند با هم تمرین موسیقی می‌‌‌کردند.

همان اطراف مردی میانسال را دیدیم که یک موسیقی سنتی و زیبای چینی را با سازی شبیه به کمانچه می‌‌‌نواخت. بعد کوهی بلند را انتخاب کردیم و تصمیم گرفتیم از آن بالا برویم. هنوز کمی در آن پیش نرفته بودیم که دیدیم سه جوان در آن بالا نشسته‌‌‌اند و دارند کتاب می‌‌‌خوانند. رفتم کتاب یکی‌‌‌شان را نگاه کردم و دیدم دارد ادبیات انگلیسی می‌‌‌خواند. معلوم شد طرف پزشک بوده و یک سالی هم کار طبابت کرده، اما حالا دارد زبان انگلیسی یاد می‌‌‌گیرد و می‌‌‌خواهد شغلش را عوض کند. بعد از آن هم هرکس را در آن قصبه دیدیم یا موسیقی‌‌‌دان و مجسمه‌‌‌ساز بود و یا ادیب و دانشمند! به این ترتیب معلوم شد آن مردم بی‌‌‌ادب اولی محصول یک جهش ژنتیکی نادر در خزانه‌‌‌ی ژنومی اهالی یانگ‌‌‌شوئو بوده است.

گذشته از فرهنگ غنی و خوشایندی که بین مردم شهر جریان داشت، چشم‌‌‌انداز این شهر هم به راستی دیدنی بود. کوهها درست مانند میخهایی بودند که بر دشتی هموار کوبیده شده باشند. بلندایشان به چند صد متر می‌‌‌رسید و عرض به نسبت کمی داشتند و ناگهان از دشت هموار با شیبی تقریبا قائمه اوج می‌‌‌گرفتند. چیزی که می‌‌‌بایست انتظارش را می‌‌‌داشتیم و فراموشش کرده بودیم، آن بود که چینی‌‌‌ها حتا در این کوه‌‌‌های عمودی وسط شهرشان هم از پایین تا نزدیکی قله پله کنده بودند.

خوشبختانه در مورد کوهی که از آن صعود می‌‌‌کردیم زیاد ممارست به خرج نداده بودند و پلکان تا میانه‌‌‌ی کوه پیش می‌‌‌رفت. از آنجا به بعد را معلوم بود هیچ کس فتح نکرده، چون درختان به روشنی انبوه‌‌‌تر و خاک آشکارا سست‌‌‌تر بود. با سرعتی به نسبت خوب تا بالاترین بخش کوه صعود کردیم و از آن بالا چشم‌‌‌انداز زیبا و نفس‌‌‌گیر دشتِ سبز زیرپایمان را و کوه‌‌‌های کناری را تماشا کردیم. در حالی که آذوقه‌‌‌ای ارزشمند را حمل می‌‌‌کردیم. آن بالا روی شاخ و برگ درختان لمیدیم و نفری یک انار را از جیبمان در آوردیم و در حالی که دورنمای غریب دشت را نگاه می‌‌‌کردیم، دانه‌‌‌های سرخش را با لذت خوردیم.

بعد از پایین رفتن از کوه، باز در بوستانی سر در آوردیم که شمار زیادی از موسیقی‌‌‌دانان در آن مشغول نواختن ساز بودند. صندلی‌‌‌های سنگی‌‌‌ای در گوشه و کنار دیده می‌‌‌شد و برروی برخی از آن‌‌‌ها دو سه نفر نشسته بودند و معلوم بود یکی‌‌‌شان دارد به بقیه موسیقی درس می‌‌‌دهد. مهمترین سازی که در دست مردم دیده می‌‌‌شد، ویولن چینی بود که در چینی اِرهو (二胡) نامیده می‌‌‌شود که تقریبا یعنی «دو تار». این ساز دقیقا شبیه کمانچه‌‌‌ی ایرانی است و درواقع از همانجا هم مشتق شده است.

یک جعبه‌‌‌ی تشدید کوچک و یک دسته‌‌‌ی بلند دارد و دو سیم در درازایش کشیده شده است. با آرشه نواخته می‌‌‌شود و جالب این‌‌‌که آرشه در میان دو سیمش قرار می‌‌‌گیرد. جعبه‌‌‌ی تشدیدش را با پوست مار می‌‌‌پوشانند. در بیشتر آهنگ‌‌‌های سنتی چینی که به صورت تک‌‌‌نوازی نواخته می‌‌‌شوند، این ساز محوریت دارد. کهن‌‌‌ترین اشاره به این ساز را در رساله‌‌‌ی «کتاب موسیقی» (یوئه‌‌‌شو: 樂書) می‌‌‌بینیم که در قرن دهم میلادی و در عصر دودمان سونگ نوشته شده است. در این متن می‌‌‌خوانیم که اهالی ترکستان و مغولستان (کومو شی: ) سازی را از مردم سغد و خوارزم سازی وام گرفته‌‌‌اند که «شی‌‌‌چین» () نامیده می‌‌‌شود. این ساز در همان قرن دهم به چین وارد شد و کم‌‌‌کم اِرهو از آن مشتق شد. بخش اول این اسم (اِر) در چینی یعنی 2، و بخش دوم «هو: » نشانه‌‌‌ی رده‌‌‌ای از سازهاست که روی هم رفته «هوچین» نامیده می‌‌‌شوند، یعنی «سازِ بیگانه‌‌‌ها».

بعد از کوهنوردی و گپ و گفتی مفصل با مردم نشسته در باغ و شنیدن موسیقی‌‌‌هایی که برایمان می‌‌‌نواختند، رسالت انسان‌‌‌سازمان را به یاد آوردیم و شروع کردیم به آزمودن خوراکی‌‌‌های یانگ‌‌‌شوئو.

یک نانوایی محلی بسیار جالب پیدا کردیم که چیزی بود بین نانوایی‌‌‌های سنتی خودمان و شیرینی‌‌‌فروشی لادن. تنوع چشمگیری از نان‌‌‌ها و نان‌‌‌شیرینی‌‌‌ها در آنجا دیده می‌‌‌شد که ما بخش عمده‌‌‌شان را چشیدیم و همه را خوشمزه و بسیار تازه یافتیم.

کمی هندوانه و میوه خوردیم و بعد ناهاری خوردیم که از پلوی کته و مقداری گوشت و سبزی‌‌‌ تشکیل یافته بود. معلوم بود برنج بخش مهمی از غذای سنتی مردم را تشکیل می‌‌‌دهد و نان و گندم هنوز خوراک‌‌‌هایی مجلل و اشرافی محسوب می‌‌‌شوند.

بعد از خوردن نهار کمی دیگر در شهر چرخیدیم. آنجا بود که با یکی از بزرگترین هنرمندانی که در کل عمرم دیده‌‌‌ام ملاقات کردم.

ماجرای دیدار با او چنین بود که داشتیم از محله‌‌‌ای رد می‌‌‌شدیم که ناگهان مجسمه‌‌‌ی بسیار زیبای عظیمی در آن دست خیابان نظرم را جلب کرد. رفتیم و دیدیم این مجسمه را در برابر در ورودی یک نمایشگاه و فروشگاه آثار هنری گذاشته‌‌‌اند. وارد شدیم و با یک مجموعه از تکان‌‌‌دهنده‌‌‌ترین آثار هنری که تا به حال دیده بودم روبرو شدم. آنجا نمایشگاه بسیار شیک و بزرگی بود که بالغ بر صد قطعه اثر هنری بزرگ و شمار بیشتری آثار کوچکتر را در آن به نمایش گذاشته بودند. آثار طیف وسیعی از چیزها را در بر می‌‌‌گرفتند:

مجسمه‌‌‌های بزرگ چوبی، سنگ‌‌‌هایی که نیمه‌‌‌تراشیده و گاه کاملا خام بودند، اشیایی گاه پیش پا افتاده مثل میز و صندلی که دقیقا با همان سبک و دیدِ زیبایی‌‌‌شناسانه، همچون مجسمه‌‌‌ای اصیل تراشیده شده بودند و همچنین چند تابلوی نقاشی رنگی یا سیاه قلم. آنچه که در این آثار برایم نظرگیر و چشم‌‌‌نواز بود، حس مشترک زیبایی‌‌‌شناسانه‌‌‌ای بود که با سازنده‌‌‌اش حس می‌‌‌کردم. هنرمند تمام آثار هنری را با سبک یکسانی پدید آورده بود. یعنی بخشی از یک چیزِ طبیعی –به خصوص بخش‌‌‌هایی پرپیچ و تاب از تنه‌‌‌ی درخت‌‌‌ها- را نگه داشته بود و بخشی دیگر را دستکاری کرده بود. به این ترتیب مثلا چین و شکن روی پوسته‌‌‌ی یک درخت به تاب‌‌‌های ردای راهبی بودایی شبیه شده بود، و سر و دست و بالاتنه‌‌‌اش از دل این چین و شکن‌‌‌های طبیعی بیرون زده و با مهارت تراشیده شده بود.

هنرمند به قدری ماهرانه با بافت طبیعی چوب و سنگ کار کرده بود که خیلی از جاها به راستی تشخیصش دشوار بود که این بخشِ خاص خاستگاهی طبیعی دارد، یا با توجه به جای گرفتنِ دقیق و استوارش در کل اثر، حاصل تراشیدن چوب بوده است. دید مشابهی در مورد همه چیز دیده می‌‌‌شد. چند تایی سنگ بود که اصولاً دست نخورده بود و با همان بافت و طرح و رنگ تنها در زمینه‌‌‌ی قابی چوبی قرار گرفته بود و به اثری بسیار چشم‌‌‌نواز بدل شده بود. این سبک را در سایر شهرهای چین نیز بسیار دیده بودم، اما مهارت این هنرمند خاص به راستی بی‌‌‌نظیر بود و تعادلی بی‌‌‌نقص در میان پنجه‌‌‌ی کور طبیعت و دست هوشیار مجسمه‌‌‌ساز در کارها دیده می‌‌‌شد.

نکته‌‌‌ی هیجان‌‌‌انگیزتر آن که خودِ هنرمند هم در نمایشگاهش حضور داشت. مردی بود تقریبا همسن و سال خودمان، که با ادب خاص چینی‌‌‌ها به ما خوشامد گفت و تعریف‌‌‌هایمان را فروتنانه و با لبخند شنید. از آن جنس آدم‌‌‌هایی بود که حاضر بودم چند سالی را وقت صرف کنم و نزدش چگونه نگاه کردن به چیزها و چگونه تغییر دادن، در عینِ رها کردن موضوع تغییر را یاد بگیرم.

بعدتر فهمیدیم که این مرد در کل چین بسیار بلندآوازه و مشهور است و سایر آثار مشابهی که دیده بودیم با تقلید از او ساخته شده است. با این وجود چنان‌‌‌که خودش هم می‌‌‌گفت، هریک از مجسمه‌‌‌هایش چند تن وزن داشتند و به خاطر دشوار بودن حمل و نقل‌‌‌شان، لا به لای آن‌‌‌ها در این منطقه‌‌‌ی دور افتاده از گویی‌‌‌لین باقی مانده بود و به شهرهای بزرگتر نرفته بود.

شاید اگر زیاد در شهرهای بزرگ اقامت می‌‌‌کرد، از ساخت آثاری با این کمال باز می‌‌‌ماند. اما به هر صورت آدم دریغ می‌‌‌خورد که چرا چنین کسی در شهری بزرگ زندگی نمی‌‌‌کند تا شماری بیشتر از هنرمندان را آموزش دهد و با نگاه خویش آشنا سازد. با هم کارت ویزیت رد و بدل کردیم، و عزمم را جزم کردم که هر وقت باز گذرم به آن سو افتاد حتما سری به او بزنم.

بعد از این دیدار الهام‌‌‌بخش، به سوی رود لی رفتیم و یک قایق کرایه کردیم. یک قایق‌‌‌رانِ برهنه‌‌‌ی خندان با یک خانم کوتاه قامت جدی و مهربان که کلاهی شبیه به ویت‌‌‌کونگ‌‌‌ها سرش گذاشته بود، راهنمایی ما را بر عهده گرفتند.

تنها ایراد قایق سر و صدای ناهنجار موتورش بود. اما از آن که بگذریم، هوا بسیار مطبوع و منظره‌‌‌ی رود و کوه‌‌‌های سرسبزِ پیرامونش به راستی چشم‌‌‌نواز بود. در دو نقطه قایق در کرانه‌‌‌ی رود پهلو گرفت و با آن بانو به گردش در روستاها و مناطق اطراف رود رفتیم. در یکی از گردشها به خانه‌‌‌ی خواهرش سری زدیم که با یک مشت بچه‌‌‌ی کوچک با مزه در خانه‌‌‌ای بزرگ و مشرف به باغی پر از میوه زندگی می‌‌‌کرد. مهمترین میوه‌‌‌ی آن منطقه چیزی شبیه به لیموشیرین بود که نام منطقه‌‌‌ی گویی‌‌‌لین هم اسمش را از آن گرفته بود.

این میوه چیزی از خانواده‌‌‌ی مرکبات بود با ابعاد یک گردوی درشت، که پوستی نازک و گوشته‌‌‌ای نرم و سپید و معطر داشت. در باغ‌‌‌ها آنقدر از این میوه خوردیم که بوی خوشش حالا حالاها از یادمان نمی‌‌‌رود. بعد از بازگشت به یانگ‌‌‌شوئو، کمی در کرانه‌‌‌ی رود لی قدم زدیم. در جایی انبوهی از جمعیت را دیدم که مشغول آب‌‌‌تنی در کنار رودخانه بودند. عده‌‌‌ی زیادی بچه‌‌‌ی لخت مادرزاد در سنین مختلف کنار هم در آب شیرجه می‌‌‌زدند و بیشتر مادر و پدرهایشان هم پوششی بیشتر از فرزندانشان نداشتند. از آنجا گذشتیم و از سنگی بالا رفتیم و کمی در جایی مشرف به رود نشستیم. زیر پایمان قایق‌‌‌های ماهیگری کوچک و یک نفره‌‌‌ای گردش می‌‌‌کردند که پیرمردانی با غازهای ماهیگیر بر رویش می‌‌‌گشتند و ماهی می‌‌‌گرفتند. در مورد آن‌‌‌ها چیزها خوانده بودم و فیلم‌‌‌هایشان را هم دیده بودم اما فکر نمی‌‌‌کردم از نزدیک ببینم‌‌‌شان. هر قایق درواقع کلک زهوار در رفته و کوچکی بود که برای ایستادن یا نشستن یک نفر جا داشت. به گوشه‌‌‌ای از آن طنابی بسته شده بود و قلاده‌‌‌ی یک غاز بزرگ به آن طناب وصل بود. گلوی غار را با قلاده‌‌‌ی فلزی تنگی بسته بودند. از این رو وقتی غاز در آب شناور می‌‌‌شد و ماهی می‌‌‌گرفت، نمی‌‌‌توانست آن را فرو بدهد. غاز با ماهی‌‌‌اش به قایق بر می‌‌‌گشت و ماهی را بالا می‌‌‌آورد و در مقابل یک ماهی ریز که از تنگنای قلاده می‌‌‌گذشت را از ماهیگیر جایزه می گرفت.

بعد از ترک کرانه‌‌‌ی رود لی، از خیابان بسیار شلوغ و شادی سر در آوردیم که انگار از مراکز گشت و گذار مسافران در این شهر بود. جمعیت توریست‌‌‌ها در همه جا موج می‌‌‌زد، که البته همه‌‌‌شان چینی بودند. مغازه‌‌‌های گوناگونی آنجا بود که در بین‌‌‌شان یکی جلب نظرمان را کرد. چون پیراهن‌‌‌هایی می‌‌‌فروخت که رویش کاریکاتور شخصیتهای مهم چاپ شده بود. برخی از این شخصیت‌‌‌های مهم عبارت بودند از هیتلر، هری‌‌‌پاتر، و یک فوتبالیست که لابد در چین خیلی معروف بود. اما بیشترین تنوع و تعداد نقش‌‌‌ها در عین ناباوری به اسامه بن لادن مربوط می‌‌‌شد که نفهمیدیم چرا در این گوشه‌‌‌ی پرت جنوب چین این قدر هوادار دارد.

شب هنگام اتوبوسی گرفتیم و به گویی‌‌‌لین بازگشتیم و شامی خوردیم و از فرط خستگی فورا در اتاقمان به خواب رفتیم.

 

 

ادامه مطلب: جمعه 26 تیرماه 1388- 17 جولای 2009- گویی‌‌‌لین

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب