پنجشنبه , آذر 22 1403

پیوست: فشرده‌‌‌ای از تاریخ چین باستان

پیوست: فشرده‌‌‌ای از تاریخ چین باستان

تاریخ چین به زعم مورخان چینی تا دورانی دوردست و اساطیری ادامه می‌‌‌یابد. این دوران با حکومت سه فرمانروا (سان هوانگ وودی: ) آغاز می‌‌‌شود که نخستینِ ایشان فوشی (伏羲) نام دارد که گویا نماینده‌‌‌ی دوران گردآوری و شکار در جوامع بدوی بوده باشد. چون مبتکر تله‌‌‌گذاری برای شکار حیوانات و مخترع ابزار ماهیگیری دانسته می‌‌‌شود.

می‌‌‌گویند 197 سال عمر کرد و بین سال‌‌‌های 2852 تا 2737 پ.م (یا به روایتی دیگر در 2952-2836 پ.م) بر چین حکومت می‌‌‌کرده است. او را نویسنده‌‌‌ی «یی‌‌‌چینگ» (易經) هم دانسته‌‌‌اند و این یکی تا روزگار ما باقی مانده و به فارسی هم ترجمه شده و کتاب فالگیری بامزه‌‌‌ایست که خواندنش را به علاقمندان به فلسفه و اساطیر چینی و همچنین رمال‌‌‌ها و فال‌‌‌گیران توصیه می‌‌‌کنم. آنان که یی‌‌‌چینگ را خوانده‌‌‌اند می‌‌‌دانند که ساختارش بر مفهومِ شش‌‌‌خطی‌‌‌ها استوار است و بنابراین فوشی را مبتکر این علایم هم می‌‌‌دانند.

براساس روایت‌‌‌های چینی، زمانی که سیل بزرگی در رود زرد جاری شد و تمام مردمان را از بین برد، تنها او و زنش و خواهرش نووا (女媧) جان به در بردند و از این رو شباهتی به نوحِ خودمان داشته است. با این تفاوت که از خواهر نوح اطلاعات زیادی در دست نداریم. در مورد نووا اما، به قدر کافی می‌‌‌دانیم. مثلا می‌‌‌دانیم تنی همچون مار داشته و سرش شبیه انسان بوده است. او پس از برادرش به قدرت رسید و همان کسی بود که انسان را از سفال آفرید.[1]

پس از نووا، سومین فرمانروا بر تخت نشست که شِن‌‌‌نونگ (神農) نام داشت. او درواقع نوعی خدای کشاورزی است. نامش به معنای «کشاورز آسمانی» است و پیدایش کشت و زرع را به او منسوب می‌‌‌کنند.

می‌‌‌گویند در حدود 3000 پ.م می‌‌‌زیسته است و جد مشترک چینی‌‌‌ها و مردم ویتنام محسوب می‌‌‌شود. او بذرافشانی را به مردمان آموخت و کشتن جانوران سودمند و اهلی را منع کرد و برای آن که خواص گیاهان دارویی را دریابد، صد هزار گیاه را چشید. با این روش تجربیِ چشمگیر بود که توانست چای را کشف کند و نوشیدنش را رایج سازد.

او همچنین یکی از آفرینندگان سوزن‌‌‌پزشکی نیز پنداشته می‌‌‌شود. به طور سنتی، نگارش نخستین کتاب داروسازی چینی را به وی منسوب می‌‌‌کنند. این کتاب که «شِن‌‌‌نونگ‌‌‌بِن‌‌‌کائوجینگ» (神農本草經) نام دارد، فرهنگنامه‌‌‌ایست که خواص 365 گیاه دارویی را شرح می‌‌‌دهد و درواقع در دوران حکومت هان غربی نوشته شده است. با این وجود برخی از مورخان سنتی چینی تاریخ نگارش این کتاب را 2737 پ.م می‌‌‌دانند و دو شاهد محکم و معتبر می‌‌‌آورند.

اول این‌‌‌که اسم شن‌‌‌نونگ در عنوان این کتاب آمده، و دوم این‌‌‌که طبق روایتهای باستان این شخصیت باستانی در همین تاریخ موفق شد چای را هم کشف کند.[2]

طبعا از دید ایشان این‌‌‌که خط چینی تازه در 1100 پ.م پدید آمد و در زمان یاد شده وجود نداشته، ربطی به موضوع ندارد.

چینیان پس از سه فرمانروا به پنج امپراتور افسانه‌‌‌ای اعتقاد دارند که شالوده‌‌‌های تمدن چینی را در هزاره‌‌‌ی سوم پیش از میلاد بنا نهادند.

نخستین ایشان، هوانگ‌‌‌دی () نام دارد که نیای مشترک قوم هان انگاشته می‌‌‌شود و این قومیتی است که نود درصد چینی‌‌‌های امروزین بدان تعلق دارند. بسیاری از مورخان رسمی چینی در غیاب هر نوع شاهد باستان شناسانه و در تعارض با سیر تحول جوامع دوران نوسنگی در چین، معتقدند که به راستی امپراتوری با این نام وجود داشته و در فاصله‌‌‌ی 2497 تا 2398 پ.م (یا به روایتی دیگر بین 2696 تا 2598 پ.م!) بر این کشور حکومت کرده است.[3]

روایت معقول‌‌‌ترِ مورخان بقیه‌‌‌ی جاهای دنیا آن است که این هوانگ‌‌‌دی موجودی اساطیری است و شکلی تشخص یافته از قبیله‌‌‌ي هان در ابتدای پیدایش‌‌‌اش را نشان می‌‌‌دهد. یک چیزی شبیه به کیومرث خودمان در روایت‌‌‌های زرتشتی، یا جمشید در اساطیر آریایی قدیمی. باستان‌‌‌شناسی چینی به نام یانگ کوان نشان داده که تا دوران استان‌‌‌های جنگاور امپراتور زرد را به عنوان بنیانگذار تمدن چینی نمي‌‌‌شناخته‌‌‌اند و از این رو اعتقاد دارد او شکلی زمینی شده از خدای آسمانی کهن چینیان –شانگ‌‌‌دی- است که در این دوران به صورت چهره‌‌‌ای تاریخی بازتعریف شده است.[4]

به هر صورت اکثریت چینی‌‌‌ها از بند وسواس و سختگیری در مورد موضوعی فرعی مثل شواهد باستان‌‌‌شناسانه بری هستند و برایشان کافی است که در یکی از منابع قدیمی‌‌‌شان به رخدادی در زمانی دوردست اشاره شده باشد و همین را از نظر اعتبار با شواهد باستان‌‌‌شناختی همتا فرض می‌‌‌کنند. مثلا برخی از ایشان به راستی فکر می‌‌‌کنند زنِ نخستین امپراتور – لِی‌‌‌زو- کاشف کرم ابریشم و صنعت نساجی بوده است. همچنین مشاور و وزیر او – کانگ‌‌‌جیِه – را هم مخترع خط چینی می‌‌‌دانند و دیگر این نکته را نادیده می‌‌‌گیرند که در همین منابع قدیمی آمده که کانگ‌‌‌جیه چهار چشم و هشت مردمک داشته و بعد از دیدن رد پای موجودی افسانه‌‌‌ای به نام پی‌‌‌شیو – که از چنگ ققنوسی رها شده و از آسمان به زمین افتاده بود- این خط را ابداع کرد.

هوانگ‌‌‌دی درواقع نوعی قهرمان فرهنگی است که آغازگر تمدن چینی محسوب می‌‌‌شود.[5]

می‌‌‌گویند او پزشکی زبده هم بوده و بنیانگذار طب چینی هم هست.[6] هوانگ‌‌‌دی را با همین اعتماد به منابع باستانی، موسس گاهشماری و موسیقی و هنرهای رزمی چینی هم می‌‌‌دانند. همچنین ابداع ساز گوچین (تقریبا همان سه تار خودمان) را هم به وی منسوب می‌‌‌کنند.[7]

این سیاهه ادامه دارد و چیزهایی مثل لباس و قایق و گاری را هم در بر می‌‌‌گیرد.[8] این امپراتور بیست و پنج فرزند داشت که چهارده‌‌‌تایشان پسر بودند و همه‌‌‌ی خاندان‌‌‌های سلطنتی بعدی چین خودشان را نواده‌‌‌ی یکی از آن‌‌‌ها مي‌‌‌دانند. هوانگ‌‌‌دی همان کسی بود که به کوه دونگ‌‌‌وانگ رفت و بر غولی به نام بای‌‌‌زه (白泽: یعنی ساحل سپید) غلبه کرد که توسط 11520 هیولا پشتیبانی می‌‌‌شد. او پس از این پیروزی شرحی در مورد تک تک این هیولاها نوشت و این کتابی شد به نام «بای‌‌‌زِه‌‌‌تو»[9] که متاسفانه گم شده است،[10] وگرنه می‌‌‌شد یک داستان علمی- تخیلی خوب از رویش نوشت.

این مرد ماجراجو بعد از این جریان صد سال سوار بر اژدها در آسمان گردش کرد و در نهایت به جاویدان‌‌‌ها پیوست. اما پیش از این ماجرا، ماموریتهایی زمینی را نیز به انجام رساند. او بر پهلوانی به نام یان‌‌‌دی که رهبر قبیله‌‌‌ی شِن‌‌‌نونگ بود پیروز شد. یان‌‌‌دی امپراتور نبود، اما به ابرانسانی زورمند شبیه بود. می‌‌‌گویند شکست او در سال 4000 پ.م رخ داد و در این هنگام هشت تا از قبایل چینی با رهبری هان‌‌‌ها با هم متحد شدند و کشور چین را تاسیس کردند.

تفسیر مورخان معاصر آن است که این داستان به رخدادی تاریخی اشاره می‌‌‌کند و اتحاد دو قبیله‌‌‌ی هان و شن‌‌‌نونگ را نشان می‌‌‌دهد. از محتوای این تاریخ اساطیری بر می‌‌‌آید که هان‌‌‌ها توتم‌‌‌ خرس و شن‌‌‌نونگ‌‌‌ها توتم گاو داشته‌‌‌اند.

ردپای دیگری که از این افسانه باز مانده، به ماجرای نبرد هوانگ‌‌‌دی و غولی به نام چی‌‌‌یو (蚩尤) مربوط می‌‌‌شود. چی‌‌‌یو نیای اساطیری قبیله‌‌‌ی هْمونگ است و در افسانه‌‌‌های خودِ این مردم با نام تْشیویاوْگ شناخته می‌‌‌شود.

او غولی بوده با سرِ آهنین و چهار چشم و چهار دست که با هرکدامشان اسلحه‌‌‌ای را حمل می‌‌‌کرده است. بدنش ترکیبی از اعضای بدن گاو و انسان بود. بنابراین چیزی بوده است بین ترمیناتورِ آمریکایی و مینوتورِ یونانی، اما انگار در چین باستان نوعی خدای باران محسوب می‌‌‌شده است.[11]

این موجود هشتاد و یک برادر داشت و با پشتیبانی ایشان با هوانگ‌‌‌دی جنگید. او مهی تیره پدید آورد و بعد با توفان و باد به جنگ حریف شتافت. اما هوانگ‌‌‌دی که از حکمتی بی‌‌‌مانند برخوردار بود، گردونه‌‌‌ای جادویی به نام چی‌‌‌نان‌‌‌چِه ساخت که درواقع نوعی قطب‌‌‌نما بود و جهت درست پیشروی را به وی نشان می‌‌‌داد. در نتیجه چی‌‌‌یو شکست خورد.[12]

هوانگ‌‌‌دی بعد از عروج به آسمان حکومت چین را به پسر یا برادرزاده‌‌‌اش شائوهائو (少昊) سپرد که دومین امپراتور بود. وی نیز موجودی اساطیری بود و از نظر رده‌‌‌بندی بیشتر در خانواده‌‌‌ی پرندگان می‌‌‌گنجید. چون در مشرق سرزمینی آفرید که ساکنانش همگی پرنده بودند و آنجا را به پسرش چونگ سپرد. خودِ این شائوهائو انگار نیای اساطیری قبیله‌‌‌ی یی بوده باشد که توتم باستانی‌‌‌شان کرکس بوده است.

چون این امپراتور را به صورت کرکسی مجسم کرده‌‌‌اند که در شهر چوفو – زادگاه کنفوسیوس- پایتخت خود را بنا نهاد. همه‌‌‌ی درباریانش هم بال و پر داشتند. چنان‌‌‌که نخست وزیرش ققنوس، وزیر آموزش و پرورش‌‌‌اش کبوتر، و وزیر قانون‌‌‌گذاری‌‌‌اش عقاب بود. شائوهائو با این کابینه‌‌‌ي بالدار مدتی حکومت کرد و در نهایت اورنگ امپراتوری را برای برادرزاده‌‌‌اش جوان‌‌‌شو باقی گذاشت.

این یکی نیای اساطیری قبیله‌‌‌ی شی بود و در بیست سالگی به تاج و تخت دست یافت. او گاهشماری و نجوم چینی را بنیان نهاد و دین رسمی پرستش نیاکان را از شمنیسم سنتی جدا ساخت. او ازدواج خویشاوندان را منع کرد و رهبری کوچ قبیله‌‌‌ی شی به سوی شرق را بر عهده گرفت. در آنجا بود که پیروان او با اعضای قبیله‌‌‌ي‌‌‌ دونگ‌‌‌یی ادغام شدند و این‌‌‌ها احتمالا همان بقایای پیروان چی‌‌‌یوا بوده‌‌‌اند.

چون می‌‌‌دانم برایتان خیلی مهم است، و احتمالا برایتان پرسش ایجاد شده، به این نکته هم اشاره کنم که در کتاب‌‌‌های شانگ‌‌‌شوشو و دی‌‌‌وانگ‌‌‌شی‌‌‌دی چنین آمده که هوانگ‌‌‌دی همان شائوهائو بوده و بنابراین وی را نیز در زمره‌‌‌ي پنج امپراتور نخستین به شمار‌‌‌ آورده‌‌‌اند. در حالی که کتاب شی‌‌‌جی به شوائوهائو اشاره‌‌‌ای نکرده و بلافاصله پس از هوانگ‌‌‌دی از جوان‌‌‌شو (顓頊) نام برده است.

از این رو باید این شخص را دومین امپراتور محسوب کرد. بنابراین باید در این مورد دقت کافی را مبذول داشت! به هر صورت بعدش «کو» به قدرت رسید که از دید مورخان سنت‌‌‌گرای چینی بین سال‌‌‌های 2436 تا 2366 پ.م حکومت می‌‌‌کرد و اولین شاهی بود که چند زن گرفت. پس از او پسرش «جی» به قدرت رسید که طبق این تاریخ‌‌‌گذاری‌‌‌های افسانه‌‌‌ای از 2366 تا 2358 پ.م بر چین حاکم بود. پس از او برادرش یائو به قدرت رسید که تائوتانگ‌‌‌شی هم نامیده می‌‌‌شود. او همان کسی بود که بازی گو (وِئی‌‌‌چی圍棋) را برای پسرش – دان‌‌‌جو – اختراع کرد. یائو تا سال 2258 پ.م حاکم بود و بعد جایش را به دامادش شون داد که دونگ‌‌‌یی و همچنین یائوچونگ‌‌‌هوا هم خوانده می‌‌‌شد.

او در پنجاه و سه سالگی به تاج و تخت دست یافت و در صد سالگی درگذشت. مادرش وودِنگ در زمان تولد او درگذشت و او را با یک نامادری و برادر ناتنی‌‌‌ شکنجه‌‌‌گر تنها گذاشت. اما او عاقبت به خیر شد و بعد از رسیدن به تاج و تخت پایتختی در پوبان – در استان شانگسی- ساخت و در آنجا 9 ساز موسیقی چینی را ابداع کرد.

منابع کلاسیک تاریخ چین نام پنج امپراتور را به اشکال گوناگون ثبت کرده‌‌‌اند. شی‌‌‌جی فهرست ایشان را به این ترتیب آورده است: هوانگ‌‌‌دی، جوان‌‌‌شو، کو، یائو، و شون. کتاب‌‌‌های شانگ‌‌‌شوشو و دی‌‌‌وانگ‌‌‌شی‌‌‌دی هم چنان‌‌‌که گفتیم، همین ترتیب را رعایت کرده‌‌‌اند، با این تفاوت که به جای هوانگ‌‌‌دی از شائوهائو نام برده‌‌‌اند.

در کتاب سرودهای چو می‌‌‌خوانیم که پنج امپراتور درواقع به جهت‌‌‌های جغرافیایی اشاره می‌‌‌کنند. بدین شکل که هوانگ‌‌‌دی یا امپراتور زرد معادل مرکز است، و شائوهائو (خاور)، شن‌‌‌نونگ (باختر)، جوان‌‌‌شو (شمال) و فوشی (جنوب) در اطراف وی قرار می‌‌‌گیرند. در کتاب مراسم (لی‌‌‌جی) نام این پنج تن به صورتِ یوچائو- شی، سویی‌‌‌رِن-شی، فوشی- شی، نووا- شی و شن‌‌‌نونگ – شی آمده است و با توجه به پسوندها روشن است که این کتاب این پنج تن را موسسان خاندان‌‌‌های سلطنتی مهم بعدی می‌‌‌داند. به احتمال زیاد تا اینجای کار خواننده‌‌‌ی معصوم و کنجکاو از مرور این توالی‌‌‌های خلاقانه و متنوع از اسمهای گیج‌‌‌کننده‌‌‌ی چینی به قدر کافی لذت برده است.

بنابراین فرض می‌‌‌کنیم هدف این بخش از کتاب برآورده شده و معلوم شده باشد که چینی‌‌‌ها آغازگاه تاریخ خود را با اسطوره درآمیخته‌‌‌اند و تمایزی که سایر تمدن‌‌‌ها میان این دو حوزه قایل هستند را به هیچ می‌‌‌گیرند. در میان مورخان چینی آن‌‌‌هایی که کمی – البته فقط کمی- شکاکتر هستند و به شواهد تاریخی بهای بیشتری می‌‌‌دهند، می‌‌‌پذیرند که دوران سه فرماندار و پنج امپراتوری در اساطیر ریشه دارند و رخدادهایی تاریخی را نشان نمی‌‌‌دهند.

گرایش غالب در میان این افراد آن است که تاریخ چین را از دوران شیا آغاز کنند. دوران شیا () از دید مورخان غیرچینی همچنان مرحله‌‌‌ای پیشاتاریخی را نشان می‌‌‌دهد، چون خط هنوز در این دوران پدید نیامده و بنابراین داده‌‌‌های مربوط به نام شاهان و جنگ‌‌‌های میانشان همچنان به دایره‌‌‌ي‌‌‌ اساطیر مربوط می‌‌‌شود و توسط شواهد باستان‌‌‌شناختی تایید نمی‌‌‌گردد.

این دوران از 2070 پ.م شروع می‌‌‌شود و تا 1600 پ.م ادامه می‌‌‌یابد. از نظر تاریخی با دورانِ میان دودمان اور سوم سومر تا عصر حمورابی در تاریخ ایران زمین برابر است،

حقیقت آن است که در سراسر این دوره هنوز تاریخ به معنای شهرنشینی نویسا هنوز در چین آغاز نشده است. یعنی شواهد باستانشناسی وجود یک دولت متمرکز را در این دوره نشان نمی‌‌‌دهد. زمان منسوب به دودمان شیا (1700-2100 پ.م) درواقع دوران مفرغ آغازین تمدن چینی است که در آن تازه کشاورزی پدید آمد و اولین نشانه‌‌‌ها از شهرها ظاهر شدند.

در این دوران احتمالا حاکمهایی محلی و چیزهایی ابتدایی مانند دولت‌‌‌شهرهای ایلامی و سومری وجود داشته‌‌‌اند، هرچند حدود دو هزار سال طول کشید تا این واحدهای جمعیتی نامنظم به دولتی متمرکز تبدیل شوند.

ارجاع چینی‌‌‌ها البته به منابعی نوشتاری است که توصیفی از دوران شکوهمند امپراتوران شیا را به دست می‌‌‌دهد. اما مشکل آن است که همه‌‌‌ی این متون قرن‌‌‌ها بعد نوشته شده‌‌‌اند.

مفصل‌‌‌ترین شرح در این مورد را در سالنامه‌‌‌ی خیزران[13] می‌‌‌خوانیم که خودش به روایتی در زمان وِی نوشته شده و یک بار گم شده و به هر صورت نسخه‌‌‌ی امروزین ما سال 281 میلادی مربوط می‌‌‌شود. یعنی از سراسر دوران شیا، چیزی شبیه به الواح سومری یا فتح‌‌‌نامه‌‌‌های ایلامی و اکدیِ ما که در همان دوران نوشته شده، پیدا نشده است.

ناگفته نماند که زوچیومینگ هم در سالنامه‌‌‌ی زو اشاره‌‌‌ای به این دوره کرده اما در آن از داستان‌‌‌هایی که شرحش گذشت خبری نیست و همه چیز به سادگی برگزار شده است.

این متن بیشتر رخدادهای سال‌‌‌های 722-488 پ.م را شرح می‌‌‌دهد که با دوران جنگ‌‌‌های ایلام و آشور و نیمه‌‌‌ی اول عصر هخامنشی همزمان می‌‌‌شود و بنابراین به تاریخی بسیار متاخر از دوران شیا توجه دارد. به هر صورت خودِ چینی‌‌‌ها تاریخ‌‌‌شان را از دوران شیا شروع می‌‌‌کنند و تازه در دهه‌‌‌ی بیست میلادی بود که دانشمندان چینی صحت این روایتهای سنتی و افسانه‌‌‌ای را زیر سوال بردند. رهبر این جنبش نقد تاریخ سنتی گو جیِگانگ[14] بود.

به هر صورت، مرور داستان‌‌‌های مربوط به دوره‌‌‌ی شیا مایه‌‌‌ی عبرت و انبساط خاطر تواند بود. مشهورترین روایت این‌‌‌که طبق اساطیر چینی، یکی از کارگزاران امپراتور زرد (هوانگ‌‌‌دی) مردی بود به نام گون که به امر اربابش بر روی رودی سد زد. اما این سد شکست و شمار زیاد از مردم کشته شدند.

امپراتور گون را مقصر دانست و او را اعدام کرد و منصب وی را به پسرش یو داد. یو برای جبران اشتباه پدرش سی سال کار کرد و با بیست هزار تن کارگر کانال بزرگ را کند و چندان در این کار اراده به خرج داد که در این سال‌‌‌ها تنها سه بار برای دیدن خانواده و پسرش به خانه رفت. آنگاه بعد ار پایان این کار بزرگ به لقب دایو (یوی بزرگ) مفتخر شد[15] و در 2059 پ.م به عنوان جانشین امپراتور زرد بر تخت نشست و دودمان شیا را تاسیس کرد. او شهر یانگ را پایتخت خود قرار داد و روش‌‌‌های کنترل سیل را به مردم آموخت.

چیزهایی که درباره‌‌‌ی دایو در سالنامه‌‌‌های چینی نوشته شده، این حدس را تقویت می‌‌‌کند که به واقع در دوران پیشاتاریخی رهبری با این مشخصات وجود داشته است. مثلا می‌‌‌گویند در سال پنجم حکومتش همه‌‌‌ی استاندارانش را در شهر توشان جمع کرد و سه سال بعد هم گردهمایی مشابهی در شهر کوای‌‌‌جی تشکیل داد و به عنوان استقبال از مهمانانش داد یکی از فرمانروایان سرزمین‌‌‌های شمالی که فانگ فِنگ نام داشت را فی‌‌‌المجلس اعدام کردند.

بر اساس این داده‌‌‌ها می‌‌‌توان او را یکی از کهن‌‌‌ترین حاکمان محلی چینی دانست که در موردشان اطلاعاتی در دست است. با این وجود این تصور که در زمان او کشور متحد چین وجود داشته و او هم امپراتورش بوده باشد، بسیار نامحتمل است.

هرچند به هر موزه‌‌‌ی چینی که بروید، اشیایی را می‌‌‌بینید که زیر عنوان سلسله‌‌‌ی شیا رده‌‌‌بندی شده‌‌‌اند و خودِ چینی‌‌‌ها خیلی جدی به این امر باور دارند که در زمان این بابا واقعا علی‌‌‌آباد هم دهی بوده و دولتی متمرکز و دم و دستگاهی وجود داشته است.

طبق روایت‌‌‌های چینی، دایو پس از سال‌‌‌ها حکومت درگذشت و تاج و تخت را پسرش چی واگذار کرد. اسم این پسر به چینی یعنی «پنج» و دلیل این نامگذاری این است که پدرش پس از زاده شدنش تنها پنج بار او را دید چون همواره درگیر ساختن سد و زدن کانال و انجام فعالیت‌‌‌های سازندگی و عمرانی و جهادگرانه بود.

این پسر با وجود این‌‌‌که سایه‌‌‌ی پدر بالای سرش نبود اما آدم خوش ذوقی از آب در آمد، نشان به آن نشانی که در سال دهم حکومتش رقصِ نُه شائو را ابداع کرد، اما چندان زندگی شادی نداشت. چون زمانی که پدرش بالاخره از کار مهندسی دست کشید و سر خانه و زندگی‌‌‌اش برگشت، همچنان نخست وزیرش بویی را محرم اسرار خود ساخته بود و گویا می‌‌‌خواست وی را به عنوان جانشین خود منصوب کند و به روایت سالنامه‌‌‌ی خیزران مدت کوتاهی هم چنین شد، اما این نخست وزیر به دست چی کشته شد. روایت سایر منابع آن است که چی به طور عادی و شرافتمندانه به جانشینی پدرش برگزیده شد و بویی هم تا شش سال در خدمت وی بود تا این‌‌‌که پیر شد و درگذشت و چی برایش معبدی هم ساخت. با این وجود بعید نیست همان روایت سالنامه‌‌‌ی خیزران درست باشد، چون می‌‌‌گویند چی در سال یازدهم حکومتش پسرش – ووگوان – را به شهری به نام شی‌‌‌هِه تبعید کرد که از اسمش پیداست نباید چندان جای خوش آب و هوایی بوده باشد.

شاید به همین دلیل بود که این پسر چهار سال بعد شورش کرد و بسیاری از مخالفانش را از دم تیغ گذراند. درواقع چی شانس آورد که کل ماجراهای دودمان شیا اصالت تاریخی ندارد. چون اگر تمام این حرف‌‌‌ها قصه و افسانه نبود، با این همه آدمکشی شخصیت رذلی از آب در می‌‌‌آمد.

دودمان شیا به این ترتیب در متون چینی ادامه پیدا کرد که چی اورنگ را به پسرش تای‌‌‌کانگ سپرد که آدم بی‌‌‌جربزه و ولگردی بود که عاشق شکار بود و آخرش هم موقع شکار در دریاچه‌‌‌ای غرق شد. با این وجود نوزده سال حکومت کرد و شهر جنگ‌‌‌شون را به عنوان پایتختش برگزید.

بعد از او برادرش جونگ‌‌‌کانگ شاه شد. او از سرنوشت بردارش پند گرفت و به جای این‌‌‌که به عیش و نوش روی بیاورد، در سرزمین‌‌‌های همسایه دنبال شاهی گشت که عیاش و بی‌‌‌عرضه باشد. به زودی نامزد مناسبی را در سرزمین یی‌‌‌هِه پیدا کرد و سرداری به نام زِنگ را فرستاد و او هم آنجا را گرفت.

بعد از او پسرش شیانگ شاه شد که پایتخت را به شانگ چیو تغییر داد. او بر بربرهای سرزمین هوای و فِئی پیروز شد. اما در همین گیر و دار رقیبی برایش پیدا شد و شخصی به نام هان‌‌‌جو بر جنگ‌‌‌سالاری به نام هویی غلبه کرد و شهر گِه را فتح کرد.

پسرِ این شخص که هان‌‌‌جیائو نام داشت، فتوحات پدرش را پی گرفت و با سرداری به نام هان‌‌‌یی به توسعه‌‌‌طلبی روی آورد. این دو خاک قلمرو شیا را به توبره کشیدند و شیانگ را در جنگ به قتل رساندند. از درباریان شیا تنها زن باردارش که جی نامیده می‌‌‌شد توانست فرار کند.

این زن با حمایت وزیرِ شیانگ که او هم زنده مانده بود، به میان قبایل شمالی گریخت و در آنجا پسری به دنیا آورد که شائوکانگ نام گرفت و به زودی برای بازپس‌‌‌گیری تاج و تخت پدرش پا به میدان نهاد. او زمانی که شانزده سال داشت، با پشتیبانی همان قبایلی که به وی پناه داده بودند، به دشمنانش پاتک زد و هان جیائو و رفقایش را شکست داد و از سرزمین خود راند و باز شاه شیا شد. او پنج سال بعد باز با هان‌‌‌جیائو جنگید و این بار او را کشت و به این ترتیب مثل فیلم‌‌‌های هنگ‌‌‌کنگی بالاخره انتقام پدرش را گرفت.

از همین جا بر می‌‌‌آید که تاریخِ این دوره درواقع به درگیری های محلی امیرانی مربوط می‌‌‌شده که هر کدامشان بر قبیله یا شهری فرمانروایی داشته‌‌‌اند. به هر صورت داستان این طوری ادامه پیدا می‌‌‌کند که این جوان جنگاور قلمروش را میان سرداران دست نشانده‌‌‌اش تقسیم کرد و بعد از او یکی از ایشان که جو نام داشت، به حکومت رسید.

این جو هفده سال بر سریر قدرت باقی بود و پایتخت را که در این هنگام در یوان قرار داشت به شهر لائوچیو منتقل کرد که اهمیتش برای خوانندگان ایرانی کاملا مبرهن است. پس از او شخصی به نام فِن مدت چهل و چهار سال حکومت کرد که مدتی طولانی است. این شاه مرتب با درگیری و جنگ داخلی روبرو بود، با این وجود آن قدر برای خودش اوقات فراغت داشت که بتواند در سال سی و ششم حکومتش آهنگ و شعرِ سبکِ هوان‌‌‌تو را ابداع کند. بعد از او هم زنجیره‌‌‌ای از شخصیت‌‌‌ها به قدرت رسیدند که نام‌‌‌هایی مانند مانگ‌‌‌، شیِه، بوجیانگ، جیونگ، جین، و حتی کونگ‌‌‌جیا (!) داشتند. این آخری شاهی مست و عاشق پیشه و اهل حال از آب در آمد که مرتب در حال گوش دادن به رمال‌‌‌ها و پیشگوها بود و در زمان اداری وقتش را صرف تصنیف سرود و مطربی می‌‌‌کرد. به هر صورت می‌‌‌گویند «آهنگ شرقی» از ساخته‌‌‌های اوست که بدک هم نیست.

بعد از این شاه قدرت دودمان شیا رو به زوال رفت و بالاخره با گذر از دو نفر به نامهای گائو و فا، در زمان شاهی ستمگر به نام جیه، شیرازه‌‌‌ی امور از هم گسسته شد. این شاه به قدری ستمگر بود که باعث تغییرات اقلیمی شد و بعد از چند یخبندان شدید باعث شد رود لی و لو خشک شوند. به عبارت دیگر خیلی ستمگر بود! زنش هم با وجود این‌‌‌که موشی نام داشت (!)، به همین ترتیب آدم خشن و فاسدی بود. می‌‌‌گویند دستور داده بود دریاچه‌‌‌ای پر از شراب درست کنند و یکی از تفریحاتش این بود که بندگان خدا را می‌‌‌گرفت و در آن دریاچه به راههای متنوع غرق‌‌‌شان می‌‌‌کرد. خواجه‌‌‌ی شیراز احتمالا با الهام از این دلبرِ موشی است که فرموده:

بیا و کشتی ما در شط شراب انداز       مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز       که گفته‌‌‌اند نیکویی کن و در آب انداز

اگر از این زاویه به موضوع نگاه کنیم شاید این موشی چندان هم ملکه‌‌‌ی بدی نبوده باشد.

بعد از انقراض دودمان شیا بود که نخستین دوره‌‌‌ی تاریخی واقعی چین آغاز شد. ستم و بیدادگری آخرین شاه شیا چندان بود که مردم بر ضد او شورش کردند و در این بین دولتی نو در دره‌‌‌ی هِنان و دره‌‌‌ی رود زرد پدید آمد. این دولت را چینی‌‌‌ها شانگ () یا یین () می‌‌‌نامند.

این نخستین دولتی است که شواهدی باستان‌‌‌شناسی هم برایش در دست داریم. یعنی بقایایی از شهرهای دوران شانگ یافته شده که در آن‌‌‌ها عناصری تمدنی مانند اشیای مفرغ، نشانه‌‌‌های فلزکاری، مراکز حکومتی و نخستین اشکال از خط چینی یافت شده است.

دوران شانگ اولین عصر تاریخی درست و حسابی چینی است که از نظر سطح پیچیدگی تمدن با تمدن سومر و ایلام اولیه در ابتدای هزاره‌‌‌ی سوم پ.م شباهت دارد.

هنوز دولت متمرکزی در کار نیست و چیزهایی مانند دیوانسالاری و نویساییِ واقعی رواج نیافته‌‌‌اند. اما به هر صورت بذرهایی از این عناصر در گوشه و کنار دیده می‌‌‌شود.

درازای دوران شانگ در منابع گوناگون به اشکال متفاوتی قید شده است. سالنامه‌‌‌ی خیزران این دوره را بین 1556 تا 1046 پ.م دانسته و لیوشین آن را میان سال‌‌‌های 1766 تا 1122 پ.م گنجانده. مورخان امروزین این دوران را از حدود 1600 پ.م آغاز می‌‌‌کنند و پایانش را در 1046 پ.م قرار می‌‌‌دهند. روی هم رفته می‌‌‌توان با دقت زیادی دوران آن را چهارصد پانصد سال دانست!

شانگ هم مانند شیا درواقع نام دورانی است، و نه دودمانی، هرچند در مورد تبارنامه‌‌‌ی سلسله‌‌‌ای با این نام هم اطلاعاتی در دست داریم، که نباید دچار خطا شویم و ایشان را بر کل چین حاکم بدانیم.

دودمان شانگ درواقع یکی از سلسله‌‌‌های امیران محلی هستند که در کنار دولتشهرهای رقیب در این بازه‌‌‌ی زمانی قدرتی محدود را در دست داشته‌‌‌اند. در منابع آمده که شاهان شانگ شش بار پایتخت‌‌‌شان را تغییر دادند و این کار در چنان دایره‌‌‌ی وسیعی انجام شده که باید پذیرفت در اصل شش دودمان متفاوت وجود داشته‌‌‌اند که پس از گذر قرن‌‌‌ها، مورخان همه‌‌‌شان را زیر یک نام رده‌‌‌بندی کرده‌‌‌اند. مرکز نهایی این دولت، شهر آن‌‌‌یانگ در استان هنان است.

این شهر را در گذشته یین‌‌‌شو می‌‌‌نامیدند که یعنی ویرانه‌‌‌ی یین. در همین شهر است که نخستین نشانه‌‌‌های خط چینی را در قالب نقش‌‌‌های حک شده بر استخوان‌‌‌های مراسم پیشگویی پیدا کرده‌‌‌اند.

بنابراین آنچه ما به نام تمدن شانگ و فلزکاری و خطش می‌‌‌شناسیم، بیشتر به چند قرنِ آخرِ این داوران و شهر آن‌‌‌یانگ مربوط می‌‌‌شود. این شهر در زمان خودش مرکز جمعیتی بزرگی بوده و سی کیلومتر مربع مساحت داشته است که بزرگترین میدان حفاری چین باستان محسوب می‌‌‌شود. به احتمال زیاد دودمان شیا هم یکی از خاندان‌‌‌هایی حاکمی بوده که همزمان با حاکمان آن‌‌‌یانگ و در سرزمینی همسایه مستقر بوده‌‌‌اند و این را شاید بتوان در مورد دودمان‌‌‌های باستانی دیگر هم فرض کرد.

به هر صورت، این را می‌‌‌دانیم که تاریخ شانگ با جنگ‌‌‌هایی آغاز می‌‌‌شود که با شیا داشتند. موسس این دودمان مردی به نام چنگ‌‌‌تانگ بود که در هفده سالگی رهبری قبیله‌‌‌اش را بر عهده گرفت.

او قاعدتا در فضایی قبیله‌‌‌ای رشد کرده و بالیده است، چرا که در نهایت هم ستون فقرات هواداران او را 9 قبیله دانسته‌‌‌اند که در میانشان قبایل وی و اَچیانگ از بقیه مهمتر بودند. او یازده بار با شاهان شیا جنگید تا آن در نهایت ایشان را شکست داد و قلمروی برای خود به دست آورد. موازی بودنِ دوران وی با شیا را می‌‌‌توان از اینجا دریافت که برای یادبود شاهان شیا کاخی به نام شیاشِه ساخت.

ناگفته نماند که خاندان شیا بعدتر در دوران شانگ همچنان باقی بودند و سیماچیان نوشته که جیه – همان آخرین شاه ستمکارِ شیا و شوهرِ موشی!- پسری به نام چون‌‌‌وِئی داشت که نیای بزرگ قبایل شیونگ‌‌‌نو است.

این شیونگ‌‌‌نوها هم چنان‌‌‌که به زودی خواهیم دید، در اصل قبایلی ایرانی و سکا بودند که از شرق و قلمرو ترکستان به چین می‌‌‌تاختند و در تاریخ این سرزمین نقشی بزرگ ایفا کردند. بنابراین چینی‌‌‌ها در تاریخ سنتی خود، بر نوعی خویشاوندی با سکاها و قبایل ایرانی‌‌‌ مقیم ترکستان پافشاری داشته‌‌‌اند که با توجه به در هم تنیدگی تاریخ جمعیت‌‌‌هایشان طبیعی هم هست.

القصه، در منابع باستانی درباره‌‌‌ی چنگ‌‌‌تانگ، موسس سلسله‌‌‌ی شانگ، داستان‌‌‌های زیادی باقی مانده‌‌‌ است. دوران زمامداری اش احتمالا به 1675 تا 1646 پ.م مربوط می‌‌‌شود. او را همچون شاهی خردمند و نیکوکار تصویر کرده‌‌‌اند که مالیات‌‌‌ دهقانان را کاهش داد و رسم سربازگیری از پسران رعیت را محدود کرد و وقتی خشکسالی در کشورش بیداد کرد، طلاهای خزانه‌‌‌اش را به مردم داد تا از فروختن فرزندانشان به بردگی خودداری کنند.

در دوران شانگ برای نخستین بار برخی نظم‌‌‌های سیاسی به تدریج پدیدار ‌‌‌شد. یک نمونه‌‌‌اش این‌‌‌که شاهان شانگ هم مانند ایلامی‌‌‌های باستان به جای برادرشان بر تخت می‌‌‌نشستند یعنی پس از مرگ شاه بزرگترین برادر و بعد از مرگ وی سایر برادرانش به ترتیب بر تخت می‌‌‌نشستند.

تا آن که آخرین برادر بمیرد. آن وقت بزرگترین پسرِ شاهِ اولی تاج و تخت را به دست می‌‌‌آورد.

پس از چنگ‌‌‌تانگ پسرش تای دینگ به قدرت رسید و گویا نتوانست افتخارات پدرش را حفظ کند. چون سیماچیان گفته که لقب پادشاه پس از دوران طولانیِ زمامداری‌‌‌اش به او داده شد. هرچند برخی از استخوان‌‌‌های پیشگویی او را با لقب امپراتور نواخته‌‌‌اند.

بعد برادرش بوبینگ شاه شد. بعد از او برادر دیگرش چونگ‌‌‌رِن قدرت یافت که زی‌‌‌یونگ هم نامیده می‌‌‌شد. بعد از این‌‌‌ها، نوبت به حکومتِ پسرِ تای‌‌‌دینگ رسید که تای‌‌‌جیا نام داشت و شاهی مقتدر اما ستمگر از آب در آمد. او پایتختش را در شهر بو قرار داد و نخست وزیر پیر و لایقِ پدرش یی‌‌‌یین را در سمت خود ابقا کرد. این مرد از قبیله‌‌‌ی «هوا» برخاسته بود و از همان ابتدا در دولت شانگ جایگاهی داشت و وزیر چنگ‌‌‌تانگ هم بود و او را در پیروزی بر شیا یاری داده بود.

در تمام دورانی که شرحش گذشت او وزیر اصلی دربار بود و بنابراین ستون اصلی سلطنت شانگ محسوب می‌‌‌شد. در مورد سرنوشت او روایت‌‌‌های متفاوتی در دست است. تاریخ رسمی سیماچیان می‌‌‌گوید که تای‌‌‌جیا در ابتدای کار از قدرت کنار گذاشته شده بود و در سومین سال پس از مرگ پدرش بود که به سن بلوغ رسید و یی‌‌‌یین تاج و تخت را به او تحویل داد. اما او این وزیر لایق را به قصرِ تونگ در گورتانگ تبعید کرد که قاعدتا باید جای پرتی بوده باشد. سالنامه‌‌‌های خیزران می‌‌‌گویند که او در هفتمین سال از حکومت تای‌‌‌جیا برای سرنگونی او توطئه کرد، اما رسوا شد و به قتل رسید. با این وجود همه در این مورد توافق دارند که شاهان بعدی شانگ برای او اعتبار و احترام زیادی قایل بودند و همچون ایزدی پرستش‌‌‌اش می‌‌‌کردند.

بعد از تای‌‌‌جیا زنجیره‌‌‌ای از شاهان بی‌‌‌اهمیت بر تخت نشستند که فقط محض سرگرمی و همدردی با مورخان چینی اسم‌‌‌هایشان را می‌‌‌آورم. ابتدا وودینگ، بعد از او برادرش تای‌‌‌کِنگ، بعد پسرش شیائوجیا، بعد برادرش یونگ‌‌‌جی، بعد برادرش تای‌‌‌وو، بعد پسرش جونگ‌‌‌دینگ، بعد برادرش وای‌‌‌رِن، بعد پسرش هِدان‌‌‌جیا و بعد پسرش زویی، بعد پسرش زوشین، بعد برادرش ووجیا و بعد برادرزاده‌‌‌اش رودینگ، بعد پسرعمویش نان‌‌‌گِنگ، بعد پسرعمویش یانگ جیا، بعد برادرش پان‌‌‌گِنگ، بعد برادرش شیائوشین، بعد برادرش شیائویی، و بعد پسرش وودینگ بر تخت نشستند.

تا اینجای کار شخصیت‌‌‌هایی که نامشان گذشت چیزی بیش از همان امیران محلی نبودند که برخلاف اسامی شاهان شیا، ردپاهایی تاریخی هم از خود باقی گذاشته بودند.

این وودینگ اما، شاهی مهم است، چون در موردش اطلاعاتی بیشتر داریم و دست یافته‌‌‌های باستان‌‌‌شناسانه‌‌‌ی هیجان‌‌‌انگیزی هم از دورانش به دست آمده است. وودینگ به روایتی پنجاه و نه سال حکومت کرد و بنابراین یکی از دیرپاترین شاهان چینی است. وقتی نوجوانی بیش نبود، به دستور پدرش به شهر هِه رفت تا نزد دانشمندی به نام گان‌‌‌پان تحصیل کند. این استاد به قدری بر او نفوذ یافت که بعد از تاج‌‌‌گذاری به مقام وزیر اعظم برکشیده شد. او در سومین سال حکومت شاگردش دستخوش مکاشفه‌‌‌ای شد و دستورهایی در مورد سلطنت بهینه به او داد.

وودینگ یا اجرای این رهنمودها شاهی خوشنام از آب در آمد و قوانین قبلی را اصلاح کرد و دستور بامزه‌‌‌ای داد مبنی بر این‌‌‌که همه باید از پیرمردان و پیرزنان مراقبت کنند!‍ با وجود این رقت قلب، همچنان در کار حکومت سختگیر بود و وقتی پسرش زوجی علایم سرکشی نشان داد، او را تبعید کرد و انگار در همان تبعیدگاه سر به نیستش کردند.

سیاست وودینگ این بود که با دختران رهبران قبایل همسایه ازدواج می‌‌‌کرد و به این ترتیب ایشان را زیر سلطه‌‌‌ی دولت خود در می‌‌‌آورد. با این وجود در میان این زنان گاه کسانی پیدا می‌‌‌شدند که به سیاستش پاتک می‌‌‌زدند. مشهورترین زنِ او، که در ضمن مشهورترین زنِ تاریخی دوران شانگ هم هست، فوهائو نام داشت و دختر یکی از قبایل مهم ساکن در قلمرو شانگ بود. او به اصطلاح صاحب السیف والقلم بود. یعنی از طرفی کاهنه‌‌‌ی اعظم یکی از خدایان مهم چینی بود، و از طرف دیگر سرداری دلاور بود و یک بار رهبری سیزده هزار سرباز را بر عهده گرفت و رفت دمار از روزگار قبیله‌‌‌ای به نام توفانگ در آورد.

او همچنین بر قبایل با، یی، و چینگ نیز چیره شد و در هنگام حمله به مردمِ «با»، نخستین شبیخون ثبت شده در تاریخ چین را هم انجام داد. در آن دوران البته ناغافل و شبانه حمله‌‌‌ کردن به دشمن نامردی محسوب می‌‌‌شد. اما این خانم چون ادعای مردی هم نداشت، چندان در قید این وسواس‌‌‌های اخلاقی نبود. در مورد این زن نکته‌‌‌ی شگفتی وجود دارد و آن هم این‌‌‌که گورش در سال 1976 .م کشف شد و معلوم شد که در مراسم تدفین او شمار زیادی از اسبها و بردگان و کنیزان را قربانی کرده بودند و این کار تنها در مورد مراسم خاکسپاری پادشاهان مرسوم بوده است.

پس از وودینگ و شیرزنی که دلدارش بود، باز زنجیره‌‌‌ای از شخصیت‌‌‌های نه چندان برجسته به قدرت رسیدند. ابتدا پسرشان زوگِنگ، بعد زوجیا، بعد لین‌‌‌شین، بعد کانگ‌‌‌دینگ، و بعد وویی (1147-1112 پ.م) به قدرت رسیدند.

این آخری از این نظر جالب است که گرایش‌‌‌های کافرانه‌‌‌ی تندی داشت. از یک طرف بتی بزرگ از خدای آسمان تراشید و به همه امر کرد آن را بپرستند. اما از طرف دیگر کمی بعد تصمیم گرفت با این خدای بزرگ شترنج بازی کند.

البته هنوز در این تاریخ شترنج از ایران به چین نرفته و چینیزه نشده بود. اما نوعی بازی روی تخته در چین رواج داشت که به شترنج شباهتی داشت. چون خودِ خدای آسمان نمی‌‌‌توانست بازی کند، قرار شد کاهن اعظم این خدا به عنوان نماینده‌‌‌اش مهره‌‌‌ها را حرکت دهد. اما اعتقاد این کاهن به خدای یاد شده انگار بیش از توجهش به امور سیاسی بوده باشد. چون او شاه را سه بار پیاپی در بازی برد و باعث شد وویی خشمگین شود.

شاهِ خشمگین زد و بتِ خدای آسمان را شکست و پرستش او را ممنوع کرد. در مورد مرگش هم گفته‌‌‌اند وقتی به شکار رفته بود در اثر برخورد آذرخش کشته شد. اگر ماجرا به انتقام خدای آسمان مربوط نبوده باشد، به تمایل مردم برای باور به چنین مداخله‌‌‌ای مربوط می‌‌‌شود.

بعد از وویی، ون‌‌‌دینگ و بعد دی‌‌‌یی و بعد پسرش دی‌‌‌شین به قدرت رسیدند. این دی‌‌‌شین ترکیب عجیبی از قدرتهای شاهانه و نقطه‌‌‌ ضعف‌‌‌های انسانی بود. از طرفی می‌‌‌گفتند خیلی زورمند و باهوش است. طوری که با دست خالی جانوران وحشی را از پا در می‌‌‌آورد و بدون اسلحه به شکار می‌‌‌رفت و در بحث و مشاعره بر همه چیره می‌‌‌شد.

از طرف دیگر شاهی تندخو و خشن بود و دو برادر ناتنی‌‌‌اش را به قتل رساند و قلبِ یکی از عموهایش را از سینه بیرون آورد و برای عموی دیگرش تحفه فرستاد و باعث شد بیچاره پیرمرد دیوانه شود. شاید هم عموی دومی عقل کرده و خود را به دیوانگی زده باشد تا از سرنوشتی مشابه برهد. در چین قدیم هم مثل زمانه‌‌‌ی ما، این ادعا که مغزی در کاسه‌‌‌ی سرِ فرد وجود ندارد، تضمینی مناسب بوده برای این‌‌‌که قلبش همچنان به تپیدن ادامه دهد.

دی‌‌‌شین همچنین وزیر لایقش مِی‌‌‌بو را اعدام کرد و به کشورهای همسایه حمله کرد و دودمان جو را منقرض کرد. بعد هم به تدریج به شاهی فاسد و خوشگذران تبدیل شد. می‌‌‌گویند در این تباهی زنش داجی هم نقشی مهم ایفا کرده بود.

این زن دختر یوسو، حاکم سرزمین سو بود. او آنقدر در میان مردم چین منفور بود که بعدها در اساطیرشان همچون روح پلیدی که در قالب روباهی با نه دم ظاهر می‌‌‌شود، نمایش‌‌‌اش دادند. دی‌‌‌شین و زنش طبق سنت مرسوم شاهان نالایق چینی، دستور دادند برکه‌‌‌ای از شراب برایشان درست کنند، اما انگار به جای این‌‌‌که خلایق را در آن خفه کنند، خودشان در آن شنا می‌‌‌کرده‌‌‌اند که البته خطرش برای مردم کمتر است، اما از نظر بهداشتی هیچ درست نیست. در نهایت اینقدر این شاه و ملکه‌‌‌اش در برکه‌‌‌ی شراب شنا کردند که قبایل همسایه برآشفته شدند.

در نتیجه قبیله‌‌‌ی جو به سرزمین شانگ تاخت و دی‌‌‌شین و تمام درباریانش را از میان برد. این شاهِ عجیب قبل از این‌‌‌که در قصرش محاصره شود و خودکشی کند، دستور داد تمام گنجها و نفایسی که گرد آورده بود را در کاخش جمع کنند و همه را آتش زد.

با مرگ او در سال 1046 پ.م دوران شانگ به پایان رسید و دوران جدیدی شروع شد که با نام سلسله‌‌‌ی جوی غربی شهرت یافته است. به این ترتیب دوره‌‌‌ی شانگ برای حدود هفت قرن دوام آورد و از همین جا روشن می‌‌‌شود که ما با یک دودمان و دولت یگانه سر و کار نداریم، بلکه با اسمی عمومی روبرو هستیم که به مجموعه‌‌‌ای از دولت‌‌‌ها و دودمان‌‌‌ها داده شده تا عصر مفرغ چین را رده‌‌‌بندی کند.

اما مردم سرزمین جو که دوران شانگ را به پایان رساندند، برای خود داستانی دیگر دارند. هسته‌‌‌ی مرکزی این مردم در سرزمینی به نام جو زندگی می‌‌‌کردند و برای دیرزمانی زیر فرمان دودمانی از امیران محلی بودند که حاکمِ دست نشانده‌‌‌ی شانگ‌‌‌ها محسوب می‌‌‌شدند. یکی از امیران این سرزمین جی نام داشت که در خردمندی شهره بود و پسرش دوک‌‌‌وِن به تعبیری موسس دودمان جوی غربی محسوب می‌‌‌شود.

دوک‌‌‌ون (1099-1050 پ.م) در ابتدای کار دست نشانده‌‌‌ی شاهان شانگ بود. او با زنی به نام تای‌‌‌سی ازدواج کرد و صاحب پسری به نام جی‌‌‌فا شد که قرار بود نخستین شاه دودمان جو شود. او یک بار بر ضد سروران خود شورش کرد، اما اسیر و زندانی شد. بعد آزاد شد و توانست چند امیرنشین کوچک همسایه را مطیع خود سازد و بعد از دفع کردن حمله‌‌‌ی قبیله‌‌‌ای به نام می، ایشان را نیز فرمانبر خود سازد. دستاوردهای او که انگار با امر شاهان شانگ انجام شده بود، از سویی اعتبار او را نزد ایشان افزایش داد و از سوی دیگر به ایجاد یک قدرت محلی متمرکز منتهی شد.

بعد از چند سال وقتی چند قبیله‌‌‌ی مهاجم (چونگ، جِه، اِر و بعد از یک سال کون) به قلمرو شانگ حمله کردند، این دوک ‌‌‌ون بود که ایشان را شکست داد. چند سال بعد خشکسالی و قحطی بر قلمرو جو مستولی شد و این بار نوبت دوک‌‌‌‌‌‌ون بود که به همراه امیران فرمانبر به قلمرو قبیله‌‌‌ی کون حمله کند. در این جنگ او پسرش جی‌‌‌فا را هم به همراه برده بود.

این پسر در چهل و یک سالگی پس از مرگ پدرش به قدرت رسید و نامش را به دوک وو یا شاه وو (周武王) تغییر داد. او بعد از فتح چند شهر همسایه به مصاف سرورانش رفت. در این هنگام شاهان شانگ در مرزهای غربی خود درگیر جنگ با قبایل مهاجم بودند و نمی‌‌‌توانستند از خود دفاع کنند. با این وجود شاه شانگ توانست پنجاه و سه هزار نفر را بسیج کند و این کمی از نیروهای پنجاه هزار نفره‌‌‌ی جی‌‌‌فا بیشتر بود که از نیروی واسال‌‌‌های یونگ، شو، چیانگ، مائو، وِئی، لو، پِنگ و پو تشکیل شده بودند. در سال 1046 پ.م نبرد سرنوشت‌‌‌سازی در جایی به نام مویِه درگرفت و او توانست تومار قدرت شانگ را کاملا در هم بپیچید. بعد از آن دودمان جو (1045-256 پ.م) را تاسیس کرد که اسمش را در چینی این طور می‌‌‌نویسند: 周朝 و می‌‌‌خوانند جوچائو!

این دودمان هم مانند شیا و شانگ بیش از آن که یک سلسله‌‌‌ی تاریخی واقعی باشد، دوره‌‌‌ای تاریخی است که طی آن دولت‌‌‌های کوچک همسایه‌‌‌ با هم درگیری داشتند و روایتهایی در مورد برخی از آنها به دست ما رسیده و در ترکیب با هم به نام سلسله‌‌‌ی جو شهرت یافته است. این گوشزد را باز باید تکرار کرد، چون برخی از منابع چینی این تصویر اشتباه‌‌‌آمیز را به ذهن متبادر می‌‌‌کنند که گویی در این دوران هشتصد ساله به راستی یک دودمان یگانه بر دولت متحد چین حکومت می‌‌‌کرده است و جمعیتش هم –طبق آنچه که ویکی‌‌‌پدیا نوشته- سی تا سی و هشت میلیون نفر بوده است!

دوران جو درواقع همان عصر آهن چین است که با داستان‌‌‌هایی در مورد پهلوانان و امیران گوناگون آراسته شده است و از سوی مورخان چینی همچون تاریخ پذیرفته شده است.

ناگفته نماند که منابع مارکسیستی و بخش عمده‌‌‌ی ادبیات تاریخی رایج در چین کمونیست دوران جو را با عصر فئودالی کلاسیک یکسان فرض می‌‌‌کنند که کاملا نادرست است و در این دوران هیچ بافت اجتماعی و ساختار سیاسی‌‌‌ای که شبیه به دوران فئودالیسم اروپایی در قرون میانه باشد، دیده نمی‌‌‌شود. تنها شباهت در این میان آن است که در این دوره برای نخستین بار با شهرهای دارای حصار در چین روبرو می‌‌‌شویم. این شهرها و دژهای بزرگ را به چینی فينگ‌‌‌جیان (封建) می‌‌‌نامند. اما همان‌‌‌قدر که فیل با فنجان و فنجان با فِنگ‌‌‌جیان شباهت دارد، این شهرها هم همتای بورگ‌‌‌های قرون وسطایی خان‌‌‌های اروپایی بوده‌‌‌اند!

به هر صورت داستان دوک وو پس از مستقر شدنش بر سریر قدرت با رنگ‌‌‌آمیزی فراوان ادامه یافت. او پیرمرد خردمندی را که به ماهیگیری اشتغال داشت به عنوان نخست‌‌‌وزیر خود برگزید و با دخترش یی‌‌‌جیانگ ازدواج کرد. این پیرمرد نخستین رزم‌‌‌آرای[16] تاریخ چین است و کسی است که در جریان نبردهایش با قوای شانگ از روشهایی مانند کوفتن بر طبل و حملات دروغین برای گمراه کردن دشمن و پیروزی بر وی استفاده کرد. او همچنین برای نخستین بار مهر سلطنتی امپراتور را ابداع کرد و دیوانسالاری‌‌‌ای عادلانه پدید آورد. نوه‌‌‌اش که از ازدواج دخترش با دوک وو زاده شده بود، چِنگ نام گرفت و در فاصله‌‌‌ی 1042 تا 1021 پ.م شاه بعدی جو شد. بعد از او پسرش کانگ به قدرت رسید که مردی لایق بود و شکوفایی اقتصادی شهرهایش را مدیریت کرد.بعد پسرش جائو شاه شد که جانورشناس و طبیعی‌‌‌دان قابلی بود اما به دلیل خوشگذرانی و مشغولیت‌‌‌های علمی‌‌‌اش شاه خوبی از آب در نیامد. او چون شنید در استان چو جانوران و گیاهان ناشناخته‌‌‌ای وجود دارد به این سرزمین رفت و موفق شد پرنده‌‌‌ای کمیاب را در آنجا شکار کند.

ماهیت خانخانیِ فضای سیاسی چین از اینجا معلوم می‌‌‌شود که در این هنگام حاکم چو به او تاخت و شاه جو در جریان فرار از چنگ او در رود هان غرق شد و مردمش توسط سپاهیان چو چاپیده شدند. بعد از او مو (977-922 پ.م) به قدرت رسید که به چندین معنا مردی بلندپرواز بود و سفرهای دور و درازی کرد و یک بار هم با سپاهیانی پرشمار به سمت افق غرب تاخت و به روایتی نود هزار کیلومتر در این راستا پیشروی کرد. اما با مقاومت قبایل جونگ روبرو شد و ناچار شد دست خالی برگردد.

در اینجا باید رسما از قبیله‌‌‌ی جونگ تشکر کنم چون این بابا اگر همین طور به پیشروی‌‌‌اش احتمال می‌‌‌داد احتمالا از بلخ و سمرقند سر در می‌‌‌آورد و شاگردان زرتشت را که تازه صد سالی از مرگ استادشان گذشته بود را منقرض می‌‌‌کرد.

به هرصورت این مو – با وجود این نقطه ضعف مهلک که اسمش را این طور می‌‌‌نوشتند: 周穆王- تا صد و پنج سالگی زندگی کرد. هرچند این گزارش خیلی هم قابل اعتماد نیست. چون کیفیت مرگش را چنین نوشته‌‌‌اند که به خاطر رویایی که دیده بود، تصمیم گرفت به آسمان برود و از میوه‌‌‌ی درخت هلوی جاودانگی بخورد.

پس با گردونه‌‌‌ای هشت اسبه و راننده‌‌‌ای به نام زائوفو به آسمان تاخت و در آنجا به صورت فلکی گردونه‌‌‌ران[17] تبدیل شد. اگر وقت کردید می‌‌‌توانید ارابه‌‌‌ران‌‌‌اش را هم به صورت ستاره‌‌‌ی زِتا- سفئوس در کنار دست اربابش ببینید. ایرادی که به این روایت می‌‌‌توان گرفت این است که سن و سالِ مو برای چنین سفری هیچ مناسب نبوده است و بقیه‌‌‌ی بر و بچه‌‌‌هایی که مسیر مشابهی را طی کردند – از کیکاووس بگیرید تا نمرود – همگی جوان و قبراق بودند.

البته این نقد هم وارد است که این روایت را البته منبعی نه چندان راستگو نقل کرده است. کتاب لیِه‌‌‌زی که به قرن سوم پ.م مربوط می‌‌‌شود. در کنار این ماجرا شرح داده که مهندسی به نام یان‌‌‌شی در دربار مو زندگی می‌‌‌کرد که موفق شد یک آدم مصنوعی بسازد که درست شبیه آدم بود و راه می‌‌‌رفت و آواز هم می‌‌‌خواند. اما مو به خاطر این‌‌‌که یان‌‌‌شی روبوتش را شبیه به یکی از زنان حرم ساخته بود خشمگین شد و دستور داد اعدامش کنند. به این ترتیب تا سه هزار سال راه بر اختراع فرانکشتاین و ترمیناتور مسدود شد.نوادگان این مو تا هشت نسل دیگر بر تخت سلطنت باقی بودند. تا این‌‌‌که در زمان پادشاهی به نام یو (781-771 پ.م) کشور دستخوش بلاهای مختلفی شد که از میانشان زلزله و حضور ملکه‌‌‌ای که هرگز نمی‌‌‌خندید و ولیعهدی بی‌‌‌عرضه که در جنگ‌‌‌ها شکست می‌‌‌خورد، به شمار بود.

در همین دوران بود که قبایل غربی جونگ که گفتیم راه را بر موی آسمان‌‌‌نورد بسته بودند، به حرکت در آمدند و در همان دوره‌‌‌ای که آشوری‌‌‌ها دیگر داشتند شورش را در می‌‌‌آوردند و مرتب به ایران غربی حمله می‌‌‌کردند، به سال 771 .م، پایتخت دولت جو – جایی به نام هائو یا زونگ‌‌‌جو- را فتح کردند.

با توجه به کاوش‌‌‌هایی که در ویرانه‌‌‌ی این شهر انجام شده، می‌‌‌دانیم که به راستی در این تاریخ چنین هجومی انجام شده و به این ترتیب این رخداد یکی از کهن‌‌‌ترین وقایع تاریخی چین است که خارج از اساطیر و افسانه‌‌‌ها، عینیتی علمی هم دارد. دولت جو بعد از این ضربه‌‌‌ی سهمگین همچنان به بقای خود ادامه داد و پایتخت جدیدی را در شهر لویانگ تاسیس کرد. با این وجود بخش‌‌‌های غربی قلمرو خود را از دست داد. مورخان به همین دلیل دوران جو را به دو دوره‌‌‌ی شی‌‌‌جو (جوی غربی) و دونگ‌‌‌جو (جوی شرقی) تقسیم می‌‌‌کنند.

پس از نابودی شهر هائو دیگر اعتبار و اقتدار شاهان جو در میان سایر حاکمان خریداری نداشت و با وجود زنجیره‌‌‌ی بی‌‌‌سر و تهی از دینگ‌‌‌ها و کوانگ‌‌‌ها و چینگ‌‌‌ها که یکی پس از دیگری بر تخت نشستند، این دودمان دیگر شکوه و عظمتی را به خود ندید. با این وجود دوران جو تا اواسط دوران هخامنشی ما و سال 481 پ.م همچنان ادامه یافت و این زمانی بود که آخرین بقایای اقتدار جو نیز فروپاشید و دورانی از جنگ داخلی میان ایالت‌‌‌های رقیب آغاز شد که دوران بهار و پاییز خوانده می‌‌‌شود.

دوران بهار و پاییز را به چینی چون‌‌‌چیو‌‌‌شی‌‌‌دای (春秋時代) می‌‌‌گویند. این عصر یک دوره‌‌‌ی گذار است که در فاصله‌‌‌ی انقراض جوی غربی تا انقراض جوی شرقی (یعنی بین 722 تا 481 پ.م) قرار گرفته است و کمابیش با دوران زمامداری مادها و شاهان اولیه‌‌‌ی هخامنشی در ایران زمین همزمان می‌‌‌شود.

اسم این عصر از سالنامه‌‌‌ی بهار و پاییز گرفته شده که در دولت لو نوشته شد. در این دوران سرزمین چین بین حدود دوازده امیرنشین تقسیم شده بود که می‌‌‌گویند به طور صوری تابع شاه جو در لو یانگ بوده‌‌‌اند.

حتی می‌‌‌گویند این امیران همگی شاهزادگان خویشاوندی از تبار شاهان جو بودند و به همین دلیل هم جوهو (诸侯/諸侯) نامیده می‌‌‌شدند. برای همین هم به آن‌‌‌ها می‌‌‌گویند دوازده واسالِ جو، که به چینی می‌‌‌شود شو- اِرجوهو و صدالبته که این‌‌‌طوری نوشته می‌‌‌شود: 十二諸侯. در این تمرکز قدرت – حتی به شکل صوری‌‌‌اش- بنده شک دارم.

چون چنان‌‌‌که خواهم گفت تردیدی وجود ندارد که اولین شکل از دولت یکپارچه‌‌‌ی چین قرنها بعد در دوران دودمان چین پدیدار شده و تازه آن هم ساختاری شکننده و نیم‌‌‌بند بود و با یک فوت فرو ریخت.

کافی است فهرست این دوازده ایالت را مرور کنیم تا دریابیم که نه تنها دولت متحدی در این قلمرو بزرگ حاکم نبوده، که حتی قوم و قبیله‌‌‌ و زبان مردم این قلمرو هم متفاوت بوده است. مثلا یکی از بزرگترین ایالت‌‌‌های این دوران کای نامیده می‌‌‌شده که می‌‌‌گویند در ابتدای کار تیول یکی از سرداران دولت جو بوده است.

طبق این روایت، امپراتور وو در سال 1043 پ.م این قلمرو را به سرداری به نام جی‌‌‌دو بخشید. با این وجود اولین خبر تاریخی‌‌‌ای که از این قلمرو داریم به پانصد سال بعد مربوط می‌‌‌شود. چون می‌‌‌دانیم که پایتخت این قلمرو در سال 531 پ.م از جای قبلی‌‌‌اش (شانگ‌‌‌کای در هِنان) به جای بعدی‌‌‌اش (شین‌‌‌کای که همان فِنگ‌‌‌تائیِ امروزین باشد) منتقل شده است. خوب، مگر می‌‌‌شود پانصد سال آزگار این منطقه دولتی داشته باشد که تازه تیول یک جای دیگر هم باشد؟

آن هم در شرایطی که طولانی‌‌‌ترین دودمانهای تاریخ جهان همین چهار پنج قرن طول کشیده‌‌‌اند؟

تازه این را هم داشته باشید که اصلا مردم ساکن در این منطقه قومیتی چینی هم نداشته‌‌‌اند. این‌‌‌ها قبیله‌‌‌ای بودند که در سال 875 .م در جریان انقلاب هوانگ‌‌‌چائو به فوجیان و گوانگ‌‌‌دونگ سرازیر شدند و دو هزار سال بعدتر هم در قرن هفدهم میلادی همچنان قومیتی متمایز بودند. چندان که کوشین‌‌‌گا که همه‌‌‌کاره‌‌‌ی دولت مینگ در آن زمان بود دستور داد هرکس در ارتش فامیلی‌‌‌اش کای است، تبعید شود و برود ویتنام غاز بچراند. به این ترتیب بخش مهمی از مردم ویتنام همین امروز هم از قوم کای هستند.

در مورد باقی دولت‌‌‌ها هم ماجرا همین است. ایالت کوچکِ چِن که در شرق هنان قرار داشت، بنیانگذاری داشت که در ابتدای کار کوزه‌‌‌گری می‌‌‌کرد. ایالت هوا که آن هم در هِنان امروزین بود، قومی داشت که انگار با تورانی‌‌‌های بعدی خویشاوندی‌‌‌ای داشتند. چون وقتی در سال 627 پ.م ایالت چین به آنجا حمله برد و همه را کشتار کرد، مردمش به غرب گریختند و با شیونگ‌‌‌نوها – که سکا بودند- متحد شدند و بعد هم به تدریج به ایران زمین کوچ کردند. قضیه در مورد ایالت‌‌‌های دیگر هم همین جور است.

لو، شو، یوئه، چی، چَی (!)، وِئی، چو، جین، و جونگ‌‌‌شان هم مناطق کوچکی بودند که احتمالا دولت‌‌‌های محلی‌‌‌ای در حد دولتشهرهای ایلامی و سومری باستان داشته‌‌‌اند و در کل این دوران درگیر زد و خورد با هم بودند.

البته در دوران بهار و پاییز گهگاهی چند تا از این امیرنشین‌‌‌ها با هم متحد می‌‌‌شدند و برای سرکوب قبایل همسایه به اطراف لشکرکشی می‌‌‌کردند. این عملیات نظامی با رهبری یکی از امیرها انجام می‌‌‌شد. اولین رهبر نظامی از این رده کسی بود به اسم جوانگ (757-701 پ.م) که امیرِ سرزمین جِنگ بود. اسم واقعی این بابا ووشِنگ بود که آن را به جوانگ تغییر داده بود و حق هم داشت چون ووشِنگ در چینی یعنی «تولدِ دشوار» یا «مصیبتِ زایمان»، و معلوم است این جناب به سختی به جهان قدم رنجه فرموده و مادرش را آنقدر عصبانی کرده که اسمی چنین بلیغ برایش انتخاب کند.

در بسیاری از کتاب‌‌‌های تاریخ چین نوشته‌‌‌اند که جوانگ سیاستمداری ماکیاولیست بود، هرچند احتمالا نه خودش از این ماجرا اطلاعی داشت و نه ماکیاولی. او بعد از این‌‌‌که رهبر امیران دیگر شد، قبیله‌‌‌ی رونگ را شکست داد و چون دید همه از پیروزی خوشحال شده‌‌‌اند به برادر خودش گونگ‌‌‌شو‌‌‌- دوان حمله برد. این برادر، در غیاب خان داداش با مادرش دست به یکی کرده و در دولت جِنگ شورش کرده بود.

جوانگ بعد از سرکوب رونگ‌‌‌ها مثل برق بلا سر رسید و همه‌‌‌ی شورشیان را از دم تیغ گذراند و مادرِ گونگ‌‌‌شو- دوان هم که شاهد خودکشی پسرِ نگون‌‌‌بختش بود، زندانی شد.

بعدتر گندش در آمد که کل این شورش توطئه‌‌‌ی خود جوانگ بوده تا از شرِ برادر مقتدر و جاه‌‌‌طلبش آسوده شود و برای همین پنهانی با واسطه‌‌‌هایی به ظاهر نیکخواه برادرش را به شورش وا داشته بود.

شخصیت مهم دیگر این دوره کسی بود به نام هوان که امیر دولت چی بود. او هم از نیرنگی برای غلبه بر مخالفانش استفاده کرد. به این ترتیب که وقتی دید برادرش جیو با پشتیبانی امیر دولت لو – کسی به نام جوانگ که با آن جوانگ قبلی فرق دارد- متحد شده، به جنگشان رفت.

بعد هم با معلم جیو دسیسه کرد و قرار شد در میدان نبرد جیو با راهنمایی معلمش تیری به سوی هوان بیندازد. همه‌‌‌چیز طبق نقشه پیش رفت و هوان خود را بر زمین انداخت و وانمود کرد که مرده است.

اما بعد با سرعت تمام به پایتخت بازگشت و در غیاب برادرش که سرخوش از باده‌‌‌ی پیروزی به آرامی به آن سو باز می‌‌‌گشت، تاج‌‌‌گذاری کرد. بعد هم به جیانگِ اهل لو تاخت و او را شکست داد و وادارش کرد جیو را به قتل برساند و معلمش را به او تحویل دهد.

China_2b او این معلم را – که انگار طراح نقشه‌‌‌ي مرگ دروغین هوان بود- با احترام تمام پذیرفت و او را وزیر خود ساخت. این معلم گوان‌‌‌جونگ نام داشت و بیشتر با لقبش یی‌‌‌وو شناخته می‌‌‌شود. این مرد نقش مهمی در سازماندهی اداری دولت چی ایفا کرد و ایالت‌‌‌های مختلف این سرزمین را به بخش‌‌‌هایی تقسیم کرد و مالیات‌‌‌گیری از آن‌‌‌ها را سر و سامانی داد و به هر یک دستور داد تا به طور تخصصی محصول خاصی را تولید کنند.

او تجارت نمک و آهن را در انحصار دولت در آورد و دستور داد تا به طور مستقیم از روستاها سربازگیری کنند تا انحصار اشراف بر سیستم نظامی شکسته شود. در دوران همین هوان بود که شعار بسیار مهمی ابداع شد که عبارت بود از: “زون وانگ رانگ ‌‌‌یی”، یعنی “به شاه احترام بگذار و با بربرها بجنگ”.

این جمله‌‌‌ی نغز که دلالتهای عرفانی و فلسفی‌‌‌اش بر هیچ کس پوشیده نیست بعدتر به صورت شعار رسمی دولت چین در آمد و تا همین قرن بیستم در ژاپنِ عصرِ میجی نیز موقعیتی مشابه را اشغال می‌‌‌کرد.

هوان بنا بر گزارشها اشتهایی غیرعادی داشته است. در زمینه‌‌‌ی غذایی، می‌‌‌گویند یک بار به درباریانش گفت که تا به حال همه چیز خورده مگر نوزاد انسانِ بخارپز! بعد هم خدمتکاری به نام یی‌‌‌یا که تازه بچه‌‌‌دار شده بود طفل معصوم را کشت و بخارپز کرد و برای حضرت خان آورد و آقا هم آن را خورد!

با وجود این اشتهای عجیب، شایستگی ژنتیکی هوان چندان تعریفی نداشت. چون چندین زن داشت و هیچ‌‌‌یک برایش فرزندی شایسته‌‌‌ي تاج و تخت نیاوردند. در میان کنیزانش اما چند تایی پسر زاییده شدند که بعد از مرگ هوان در سال 643 پ.م میان‌‌‌شان جنگ در گرفت و این حدودا همان زمانی بود که مادها به آشور تاختند و دمار از روزگار این دولت در آوردند.

از میان امیران دیگرِ این دوره باید از وِن حاکم (697-628 پ.م) سرزمین جین هم یادی بکنیم که مردی خردمند و مدبر بود و نوزده سال در کشورش سفر می‌‌‌کرد و به اصلاح امور مشغول بود. او را به خاطر درستکاری و تیزهوشی بسیارش ستوده‌‌‌اند.

او کسی بود که دولت‌‌‌های همسایه را به تدریج در کشور خود منضم ساخت و در نهایت شاه جو –مردی به نام شیانگ- که توسط شاهزاده‌‌‌ای دیگر عزل شده بود را به تخت بازگرداند و او را همچون دست نشانده‌‌‌ای در مشت خود داشت.

شخصیت جالب توجه دیگری هم در این دوره زندگی می‌‌‌کرد که مو نامیده می‌‌‌شد و امیر دولت چین بود.

البته توجه دارید که این مو با موی قبلی که مثل کیکاووس و گاگارین به آسمان رفته بود تفاوت داشت و هزار نکته‌‌‌ی باریکتر ز مو اینجاست! این مو پسر آن وِن – شاه ایالت جین- را در جنگ شکست داد و به قتل رساند و دستور داد تا مردان کشورش با زنان کشور جین ازدواج کنند و در نتیجه‌‌‌ی این ازدواج به سبک دانشجویی دو دولت چین و جین در هم ادغام شدند. او در مقطعی از دوران طولانی زمامداری‌‌‌اش از دشمنانش شکست خورد و به در به دری و بدبختی افتاد.

می‌‌‌گویند در این مدت تنها یک ملازم به نام جیِه‌‌‌چی‌‌‌تویی همراهش مانده بود. یک روز مو آنقدر گرسنه شده بود که این رفیقِ صادقش یکی از پاهای خودش را برید و با آن برای سرورش سوپ درست کرد و امیر هم آن را خورد و کلی خوشنود شد. بعدتر که باز مو به قدرت بازگشت، از این جیه‌‌‌چی‌‌‌تویی خواست تا وزارت او را بپذیرد.

اما این ملازم که حالا یک پا بیشتر نداشت، قبول نکرد و چون اصرار بیش از حد امیر مو را دید، همراه با مادرش از دربار گریخت و در غاری منزوی شد. احتمالا به خاطر تجربه‌‌‌ی دوران خدمتکاری‌‌‌اش می‌‌‌ترسیده اگر در دربار نقشی مهم بر عهده بگیرد، ناگزیر شود کم‌‌‌کم بقیه‌‌‌ی دست و پاهایش را هم ببرد و برای اربابش حلیم و بیف‌‌‌استروگانف درست کند.

حالا به خاطر مزه‌‌‌ی سوپ پای این آدم، یا هر دلیل دیگری، مو واقعا اصرار داشت که این دوستش حتما وزیر شود. پس دستور داد یک لشکر به سراغ کوهی بروند که جیه‌‌‌چی‌‌‌تویی در آن اقامت گزیده بود. سربازان رفتند و او را فرا خواندند و چون دیدند کسی تحویل‌‌‌شان نگرفت، در دهنه‌‌‌ی غار آتش درست کردند تا وزیر فراری ناگزیر شود به خاطر دود از آنجا خارج شود. اما این بنده‌‌‌ی خدا با مادرش در غار ماندند و خفه شدند و به همین سادگی مردند.

درواقع با خواندن این سرگذشت این حدس قوت می‌‌‌گیرد که شاید پایِ این رفیق در کام امیر مو مزه کرده بود و برای خوردنِ بقیه‌‌‌ی جیه‌‌‌چی‌‌‌تویی بوده که اصرار داشته به قصر بازش گردانند. در هر حال دستورِ دود دادن غار با توجه به این‌‌‌که وزیرِ آینده یک پا بیشتر نداشته و نمی‌‌‌توانسته از آنجا بیرون بیاید، هیچ کار خردمندانه‌‌‌ای نبوده است. مو بعد از مرگ این دوستِ صمیمی، از کرده‌‌‌هایش پشیمان شد و جشنی را به نام هان‌‌‌شی بنیان نهاد که در آن روشن کردن آتش به مدت سه روز ممنوع است و در اواخر اسفند ماه و چند روز مانده به نوروز قرار می‌‌‌گیرد. در این جشن مردم از روشن کردن آتش و پختن غذا خودداری می‌‌‌کنند و چند روزِ آخر سال خورشیدی را با غذای سرد سر می‌‌‌کنند تا خاطره‌‌‌ی او را گرامی بدارند. چون توجه دارید که این نخستین غذای چینی است که در ضمن تا حدودی وزیر هم محسوب می‌‌‌شده است.

بعد از دوران بهار و پاییز نوبه به دوران فصلهای افراطی‌‌‌تر فرا رسید و برای همین فاصله‌‌‌ی سال‌‌‌های 475 تا 221 پ.م را戰國時代 را جانگوئو شی‌‌‌دائی[18] می‌‌‌نامند که یعنی عصر ایالت‌‌‌های جنگاور. مورخان چینی این دوره را هم بخشی از سلسله‌‌‌ی جوی شرقی محسوب می‌‌‌کنند. چنان‌‌‌که چهل پنجاه بار تا اینجا گفته‌‌‌ام – و برای محکم‌‌‌کاری باز هم می‌‌‌گویم! – اصولاً شک دارم که سلسله‌‌‌ای به این بزرگی در این دوران وجود داشته باشد.

اگر هم داشته باشد، باز این تاریخ‌‌‌گذاری نادرست است، چون دولت جوی شرقی که یکی از همین ایالتهای کوچکِ درگیر جنگ بود، در سال 256 پ.م منقرض شد. به هر صورت یک بابایی پانصد سال بعد در دوران هان آمد و تاریخی نوشت به نام سالنامه‌‌‌ی دولت‌‌‌های جنگاور و این نام کم‌‌‌کم مشهور شد و روی این مقطع زمانی باقی ماند.

ناگفته نماند که برخی از مورخان چینی با استناد به همین سالنامه شروع این دوران را 403 پ.م در نظر می‌‌‌گیرند. دوره‌‌‌ی ایالت‌‌‌های جنگاور کمابیش با دوران هخامنشی متاخر و آشوب بعد از حمله‌‌‌ی اسکندر گجستک در تاریخ ما همزمان است. در این مقطع هفت دولت در چین وجود داشتند که عبارت بودند از: دولت چین در غرب، در کنار رود وِئی، دولت چو در جنوب و نزدیک خم رود یانگ‌‌‌زِه، دولت شرقیِ چی در منطقه‌‌‌ی شان‌‌‌دونگ، دولت یان در شمال شرقی نزدیک پکن امروزین، و سه دولت میانی که به ترتیب از جنوب به شمال عبارت بودند از هان، وِئی و جائو. پیدایش این هفت دولت به سادگی ادامه‌‌‌ی روند تمرکزسیاسی در چین بود و این الگویی آشناست که در سایر تمدنها هم نظیرش را می‌‌‌بینیم. در چین هم مرور مدارک نشان می‌‌‌دهد که در ابتدای کار در عصر مفرغ چند دولتشهر کوچک وجود داشته که کم‌‌‌کم در دوران بهار و پاییز به دوازده و در عصر ایالات جنگاور به هفت و در نهایت با تولد دولت چین به یک دولت متمرکز تکامل می‌‌‌یابند.

651px-EN-WarringStatesAll260BCEq

در این دوره‌‌‌ی سه قرنه مهمترین چیزی که در تاریخ چین می‌‌‌بینیم درگیری و جنگ‌‌‌های خونین میان این هفت دولت است. برای این‌‌‌که سرتان را با جزئیات و اسم‌‌‌های عجیب و غریب درد نیاورم، به یاد کردن از چند آدم مهم که در این دوره می‌‌‌زیستند و در سپهر سیاسی موثر بودند بسنده می‌‌‌کنم.

یکی‌‌‌شان کسی بود به نام ووچی که از سرداران وِئی بود و به دولت چو پیوست و در آنجا دست به اصلاحات پردامنه‌‌‌ای زد. او مخارج دربار را کم کرد، شمار زیادی از خدمتکاران را اخراج کرد، و وقتی با مخالفت اشراف روبرو شد همه را به مرزهای کشور تبعید کرد تا هم گوش به زنگِ مهاجمان بیرونی باشند و هم دستشان از توطئه کوتاه شود.

بعد هم قوانینی وضع کرد تا سنن دینی مردم بربر از بین برود و برای این‌‌‌که کاهنان تائویی را به گوشه و کنار گسیل کرد، که در دوران خودشان انگار خیلی مترقی محسوب می‌‌‌شده‌‌‌اند. بعد هم کتابی نوشت به نام ووزی که یکی از هفت کتاب کلاسیک چینی درباره‌‌‌ی هنر جنگ است. ووچی در سال 381 پ.م کشته شد.

یکی از کسانی که زیر تاثیر سیاست ووچی قرار گرفته بود، فیلسوفی بود به نام شانگ‌‌‌یانگ که به مکتب قانون‌‌‌گرایان تعلق داشت. او در ایالت وئی می‌‌‌زیست.

خلاصه‌‌‌ی تعالیم او آن بود که مردم باید دولت را بر خانواده‌‌‌شان ترجیح دهند و وفاداری به شاه بیش از مهر و محبتشان به خویشاوندانشان باشد. او سخت نخبه‌‌‌گرا و هوادار تمرکز قدرت بود. او دو اصل وضع کرد. یکی‌‌‌شان را دینگ‌‌‌فا نامید که یعنی تثبیت استانده‌‌‌ها، دیگری یی‌‌‌مین نام داشت که یعنی رفتار همسان و قانون‌‌‌مدارانه با همه‌‌‌ی مردم. بعد هم در 356 پ.م، یعنی در همان حدودی که اسکندر تازه به دنیا آمده بود و داشت در قصر خان‌‌‌بابا فیلیپ مقدونی شیطنت می‌‌‌کرد، کتاب قانون را نوشت.

در این کتاب چنین آمده که هرکس از جرمی یا جای مجرمی خبر داشته باشد و او را لو ندهد، خودش هم شریک جرم قلمداد می‌‌‌شود.

شانگ‌‌‌یانگ جمعیت را به درون قلمرو وئی کوچاند، زمینها را بین سرداران و سربازان برحسب شجاعت‌‌‌شان تقسیم کرد، کتاب‌‌‌های کنفوسیوس و سایر فیلسوف‌‌‌ها را سوزاند، و خلاصه آنقدر از این نوع اصلاحات کرد که شاه وئی – یک آدمی به اسم هوئی‌‌‌وِن- دستور داد اعدامش کنند. وزیرِ تندرو زد به چاک و در مهمانخانه‌‌‌ای پنهان شد، اما صاحب مهمانخانه با استناد به کتاب قانونی که خودش نوشته بود، او را لو داد. شاه هم دستور داد تا دست و پایش را به چهار تا گردونه ببندند و آنها را در چهار جهت اصلی پیش برانند.

در نتیجه در سال 338 پ.م شانگ‌‌‌یانگِ بیچاره به چهار قسمتِ تقریبا مساوی تقسیم شد. کشمکش میان شاهان و وزیران دانشمندشان همیشه هم به این شکل یکطرفه پایان نمی‌‌‌یافت. پسرِ همین هوئی‌‌‌وِن که بعد از او شاهِ وئی شد، مردی بود به نام وو که بین سال‌‌‌های 310 تا 307 پ.م حکومت می‌‌‌کرد. این شاه جوان مرد غیور و مغروری بود. برای همین هم وقتی گول وزیرش – منگ‌‌‌ شو- را خورد، در حالی که اگر به نگارش نامش در فارسی توجه می‌‌‌کرد از همان اول می‌‌‌فهمید که کاسه‌‌‌ای زیر نیم‌‌‌کاسه هست.

منگ‌‌‌شو به جک نیکولسون در فیلم «دیوانه از قفس پرید» شباهتی داشت، چون شاه را به مبارزه طلبید و قرار شد به نوبت یک چهارپایه‌‌‌ی سنگی را از روی زمین بلند کنند و تا مسافتی حملش کنند. این چهارپایه یک جسم عظیم و سنگین بود به شکل اژدها. اعلیحضرت وو که معلوم است از فتق و قولنج و سایر امراض سنتی چیز زیادی نمی‌‌‌دانست، برای کم کردن روی وزیرش اول نوبت گرفت و چهارپایه را بلند کرد، اما زمین خورد و زانویش شکست و با همین زخم بعد از چند روز درگذشت.

البته پیش از مرگ فراموش نکرد که دستور بدهد آن وزیر بدبخت را اعدام کنند. این شاهِ زانوشکسته در زمان فوت تنها بیست و سه سال داشت و چون جانشینی نداشت، بحرانی سیاسی در کشورش پدید آمد. در میان این دولتمردانِ عجیب و غریب، باید از وولینگ هم یادی بکنیم که بین سال‌‌‌های 325 تا 299 پ.م حکومت می‌‌‌کرد. او در سال 307 پ.م دست به نوآوری بزرگی زد و دستور داد تا چینی‌‌‌ها از پوشاک و رفتار بربرها تقلید کنند. در نتیجه چینی‌‌‌ها شروع کردند به پوشیدن شلوار، چکمه‌‌‌ی بلند، لباس پشمی، و کمربند، و زبانم لال انگار که تا پیش از این زمان هیچ‌‌‌یک از این لباس‌‌‌ها را نداشته‌‌‌اند. دلیلِ رواج این پوشاک هم البته این بود که این شاه از بربرها مهارتِ سوارکاری را وام گرفته بود و چینی‌‌‌ها با لباس‌‌‌های سنتی‌‌‌شان نمی‌‌‌توانستند سوار اسب شوند.

از همین جا برمی‌‌‌آید که منظور چینی‌‌‌ها از بربرها همان پسرعموهای سکای خودمان بوده است که انگار تا آن وقتها پایشان به چین و ماچین هم رسیده بود. نشان به آن نشانی که اسم این بربرهای خوش‌‌‌لباس هم در تواریخ چینی ثبت شده که عبارتند از شیونگ‌‌‌نو، لیوفان و این‌‌‌هو که منظور از اولی همان سکاهاست.

دوران ایالات جنگاور با ظهور قدرتی پایان یافت که برای نخستین بار کشور متحد چین را پدید آورد و نام خود را به این سرزمین داد.

خاستگاه این قدرت دولت چین بود که یکی از هفت ایالت جنگجو بود. در حدود سال 250 پ.م، یعنی همان هنگامی که پارت‌‌‌ها آخرین بقایای سلوکی‌‌‌ها را هم از ایران زمین بیرون می‌‌‌کردند، حاکم دولت چین – مردی به نام جائوشیانگ – که پنجاه سال سلطنت کرده بود، درگذشت. پسرش شیائووِن نام داشت و احتمالا با توجه به زمامداری دیرپای پدرش بسیار پیر بوده است.

این شاهِ نوآمده یا در اثر پیری شخصا ریغ رحمت را سرکشید، و یا آن که به دست بازرگان بسیار ثروتمند و بانفوذی به نام لوبووِئی مسموم شد و به قتل رسید. دولت شیائوون تنها سه ماه طول کشید و بعد از او ساختار قدرت در قلمرو چین دستخوش بحران شد.

چون شاه درگذشته ولیعهدی داشت به نام سرورِ آن‌‌‌گو که لابد به خاطر پیری در 267 پ.م مرده بود. او از هیچ یک از زنان رسمی‌‌‌اش پسری نداشت، و در مقابل از کنیزانش صاحب بیست پسر شده بود که همه مدعی تاج و تخت بودند.

در نهایت یکی از ایشان به نام یی‌‌‌رن بر تخت نشست و در این مسیر از پشتیبانی لوبووئی برخوردار شد. این فرد اخیر که گفتیم احتمالا شاه قبلی را چیزخور کرده بود، آدم باهوش و عجیبی بود که در اصل از اهالی ایالت وِئی محسوب می‌‌‌شد. یی‌‌‌رِن وقتی نوجوان بود، مدتی را در سرزمین جائو به صورت گروگان زندگی کرد و همان جا این مرد را دید و به دوست و متحد او تبدیل شد.وقتی بعد از مرگ شاه سالخورده کشمکشی میان چین و جائو در گرفت، این بازرگان بود که شاهزاده را از خطر نجات داد و به همراهش به قلمرو چین گریخت. به این ترتیب یی‌‌‌رن با نام جوانگ شیانگ بر تخت نشست و بازرگان مرموز را به نخست وزیری برگزید.

این جوان وقتی بر تخت نشست با دختر رقاص زیبایی به نام شیاجو ازدواج کرد و حاصل این وصلت پسری بود به نام یینگ جِنگ. به چند دلیل، چنین می‌‌‌نماید که این پسر درواقع پسرِ همان لوبووئی بوده باشد. نخستین دلیل این‌‌‌که او در 259 پ.م زاده شد و پدرش در این هنگام نوجوانی تبعیدی بیش نبود. دلیل دوم آن که خیلی زود معلوم شد شیاجو معشوقه‌‌‌ی نخست وزیرِ بازرگان است. در ضمن شیاجو و لوبووئی در امور سیاسی هم همدست و پشتیبان هم بودند و همین‌‌‌ها کافی است تا فرض کنیم این دو تن یینگ جنگ را به ناف شاهِ تازه بر تخت نشسته بسته بودند.

به هر صورت سه سال بعد یی‌‌‌رن در شرایطی مشکوک درگذشت و همین پسر که تازه سیزده ساله شده بود، به جای او بر تخت نشست. برای این‌‌‌که مطمئن شوید مادرش آدم قابل‌‌‌اعتمادی نبوده، و در ضمن گزکی هم از نخست وزیر در دست داشته، همین قدر بگویم که این زن زیبایی‌‌‌ افسانه‌‌‌ای و شهوترانی بی‌‌‌مهابا را با هم داشته است. به طوری که ماجراهای عشقی‌‌‌اش با اهل دربار و سرداران و خدمه داشت مایه‌‌‌ی آبروریزی می‌‌‌شد.

لوبووئی که مرد واقع‌‌‌بینی بود و در ضمن به عنوان نخست‌‌‌وزیر خود را متعهد می‌‌‌دانست مسائل مملکتی را رتق و فتق کند، مردی به نام لائوآی را پیدا کرد که از نظر قدرت مردانگی و – گلاب به رویتان – طول و کیفیت این قضایا با هنجار رایج در میان مردم چین تفاوتی چشمگیر داشت. به دستور نخست وزیر این مرد را به گناهی دروغین دستگیر کردند و محکوم شد که اخته‌‌‌اش کنند. اما این کار را نکردند و در مقابل ریشش را تراشیدند و در جامه‌‌‌ی خواجه‌‌‌های حرمسرا به حرم شیاجو گسیلش کردند. لائوآی که به سودای دانه آمده بود و بر شکر اوفتاده بود، دیگر از حرم پایش را بیرون نگذاشت و در نتیجه شیاجو هم در اندرونی به انزوایی پارسایانه فرو رفت. از این اعتکاف پرهیزگارانه پسری زاییده شد که انگار هم مردانگی پدر و هم هوسرانی مادرش را به ارث برده بود.

چون در سال 238 پ.م مدعی تاج و تخت شد و قیام کرد. در این هنگام پدرش به یکی از اشراف بزرگ تبدیل شده بود و به پشتیبانی‌‌‌اش آمد. اما یینگ جنگ که در این هنگام برای خودش مردی شده بود، او را شکست داد و دستور داد پسرک را به دو اسب ببندند و دو شقه‌‌‌اش کنند. بعد هم داد مادرش و خواجه‌‌‌ی حرمسرای دروغینش را بکشند و خویشاوندان و نوادگان آن‌‌‌ها را هم تا سه نسل کشتار کرد.

یینگ جنگ که در این سالها به شاهی مقتدر تبدیل شده بود، همان نوجوان سیزده سال‌‌‌های بود که در 246 پ.م بر تخت نشسته بود. در ابتدای کار نخست‌‌‌وزیرش، یا پدرخوانده‌‌‌اش، یا عمویش، یا پدرش – لوبووئی- همه‌‌‌کاره‌‌‌ی شهر بود. او در جلب پشتیبانی اشراف کامیاب شده بود و با درایت زمام امور را در دست داشت.

او پایتخت دولت چین را در شهر شیان یانگ قرار داد و از سه هزار فیلسوف دعوت کرد تا به این شهر بروند. ایشان هم رفتند و همگی نخستین فرهنگنامه‌‌‌ی بزرگ چینی را نوشتند. از اینجا معلوم می‌‌‌شود که کلمه‌‌‌ی فیلسوف در موردشان با گشاده‌‌‌دستی به کار گرفته شده و بیشتر طبقه‌‌‌ای از نخبگان فرهنگی بوده‌‌‌اند که خواندن و نوشتن می‌‌‌دانسته‌‌‌اند. یینگ جنگ در طی ده سالی که نخست وزیرش همه‌‌‌کاره بود، خود را برای قبضه کردن قدرت آماده می‌‌‌کرد. به همین دلیل هم وقتی برادر ناتنی‌‌‌اش شورش کرد، خود به نبرد با او شتافت و در این هنگام بیست و سه ساله بود.

او بعد از درهم شکستن شورش کانون قدرتی را که در اطراف مادرش شکل گرفته بود را با خشونت از میان برد و قدرت را به دست گرفت. او نامش را به چین شی هوانگ -یا شی هوانگ دی- تغییر داد و ادعا کرد که نخستین امپراتور چین است. از نظر سیاسی حرفش درست بود، چون او نخستین کسی بود که تمام هفت ایالت جنگاور را فتح کرد و به این ترتیب دولت متحد چین را برای نخستین بار تاسیس کرد.

او در 230 پ.م دولت هان را فتح کرد که در میان هفت ایالت از همه کوچکتر بود. بعد در 229 پ.م سردارش جیان را سراغ ایالت جائو فرستاد و آنجا هم سقوط کرد. در 225 پ.م سیلی در ایالت وئی آمد و منطقه‌‌‌ی دالیانگ را ویران کرد. چین شی هوانگ هم به جای این‌‌‌که مثل این روزها کمک‌‌‌های بشردوستانه به دولت همسایه بفرستد، نامردی کرد و سردارش وانگ‌‌‌فِن را با سپاهی به آنجا فرستاد و ایالت وئی را هم تسخیر کرد.

در 222 پ.م دولت یان سقوط کرد و در 221 پ.م ایالت جائو با زلزله ویران شد و طبق معمول امپراتور فرصت طلب آنجا را هم فتح کرد. به این ترتیب چین شی هوانگ هسته‌‌‌ی مرکزی بخش‌‌‌های متمدن چین را بعد از شانزده سال فتح کرد. کشوری که به این ترتیب پدید آمد، کمابیش با سرزمینِ چین‌‌‌ خاص امروزین برابر است، اما مساحتی کمتر داشت و حاشیه‌‌‌ی این منطقه را شامل نمی‌‌‌شد.

دودمانی که او تاسیس کرد را چین چائو (秦朝) می‌‌‌نامند که یعنی سلسله‌‌‌ی چین. این دودمان تنها برای پانزده سال بین سال‌‌‌های 221 تا 206 پ.م بر پا بود و به این ترتیب یکی از کوتاه‌‌‌ترین سلسله‌‌‌های مهم –یا یکی از مهمترین سلسله‌‌‌های کوتاه- در تاریخ جهان محسوب می‌‌‌شود.

چین شی هوانگ به این ترتیب نخستین امپراتور چین محسوب می‌‌‌شود. او شاهی مقتدر و خونریز بود که کردار قاطع و زیرکانه‌‌‌اش به تدریج به افسانه‌‌‌های عامیانه‌‌‌ی چینی راه یافت. او یکاها را استانده کرد و برای نخستین بار از پول استفاده کرد. این پول را بان‌‌‌لیانگ می‌‌‌نامیدند که وزنش بین شش تا ده گرم نوسان می‌‌‌کرد. او ادعا کرد که دودمان جو به عنصر آتش مربوط بوده و بنابراین با رنگ سرخ پیوند دارد. بر این مبنا ادعا کرد که دودمانی که خودش تاسیس کرده با عنصر آب مربوط است و چون چینی‌‌‌ها رنگ آب را سیاه می‌‌‌دانستند، سربازانش سیاهپوش بودند و درفش‌‌‌های مشکی داشتند.

از همین جا معلوم می‌‌‌شود که این امپراتورِ تازه به دوران رسیده برای نظم سیاسی نوینی که بنیاد نهاده مشروعیتی دینی را می‌‌‌طلبیده و این را با رجوع به افسانه‌‌‌های گذشته در مورد پادشاهان جو و دوره‌‌‌های تاریخی وابسته به عناصر به دست آورده است.

مقایسه‌‌‌ی شخصیت این آدم با کوروش بزرگ که نقشی مشابه را در ایران زمین ایفا کرده، به نظرم برای سربلندی ایرانیان تا چند هزار سال بعد کفایت می‌‌‌کند.

چین شی هوانگ نه تنها مردی خونریز و مستبد و ویرانگر بود، که در تاسیس نهادهای سیاسی پایداری برای چینیان نیز ناکام ماند. کوروش و جانشینانش نهادهای سیاسی چندان پایداری تاسیس کردند که با وجود فتح چندباره‌‌‌ی ایران زمین توسط مهاجمان بیگانه و دست کم سه نسل‌‌‌کشی جدی در کشورمان، همچنان هویت و تمامیت سیاسی کشور ایران را پایدار نگه داشته است. این کاری است که نخستین امپراتور چین در انجامش ناکام ماند.

پیش از این ماجرای مرگ این اولین امپراتور چینی را در جریان توصیف آرامگاه او شرح دادم. بنابراین از تکرار آن در می‌‌‌گذرم. خلاصه‌‌‌اش آن که این مرد خشن و خونریز هم در نهایت بعد از خوردن جیوه‌‌‌ی فراوان مسموم شد و درگذشت و جسدش را لا به لای ارابه‌‌‌هایی پر از ماهی گندیده به محل دفنش بردند و آنجا در گورش نهادند.

بعد از مرگ چین شی هوانگ چند نفر از درباریانش توطئه کردند و قدرت را غصب کردند. در زمان مرگ شاه، پسر بزرگش که در ضمن سردار نیرومندی هم بود، در مرزهای شمالی قلمرو پدرش به حالت تبعید می‌‌‌زیست.

او جوانی بود به نام فوسو که برخلاف سیاست ضدفرهنگی پدرش هوادار فلسفه‌‌‌ی کنفوسیوس بود و با گروهی از سرداران وفادار و صد هزار سرباز مرزهای کشور را در برابر هجوم بربرهایی که احتمالا سکا بوده‌‌‌اند، حفظ می‌‌‌کرد. وقتی پدرش مرد، دولتمردی به نام لی‌‌‌سی با یک خواجه‌‌‌ی حرمسرا به نام جائوگائو دست به یکی کرد و با تحریف وصیتنامه‌‌‌ی خاقان ماضی دستور داد تا دو تا از مهمترین سرداران همراه او – مِنگ تیان و منگ یو- اعدام شوند. خودِ شاهزاده هم مجبور کردند خودکشی کند.

به این ترتیب راه برای بر تخت نشستن یک شاه پوشالی و دست نشانده هموار شد و او کسی نبود جز چین اِر شی که در تاریخ بیشتر به نام هوهای شهرت دارد. این آدم از پسران شاه قبلی بود و به سال 229 پ.م زاده شده بود و بنابراین در 210 پ.م تازه نوزده ساله شده بود. او آدم دمدمی‌‌‌مزاج و مستبدی بود که تمام شاهزادگان و رقیبان احتمالی سلطنت را به قتل رساند.

یک بار هم برای این‌‌‌که دامنه‌‌‌ی اقتدارش را دریابد، دستور داد آهویی را به کاخ بیاورند و با دیدنش بانگ زد که این اسب است. بعد هم از همه در مورد ماهیت این جانور پرسش کرد و هرکس که می‌‌‌گفت اسب می‌‌‌بیند را اعدام کرد و به این ترتیب نظریه‌‌‌ی فوکو در مورد ارتباط قدرت و دانش را اثبات کرد. او علاوه بر این فعالیت‌‌‌های هرمنوتیک و جانورشناسانه‌‌‌ی عجیب، فقط یک دلخوشی داشت و آن هم این بود که از مردم مالیات زیادی بگیرد و آن را صرف ساختن کاخی در اِپانگ کند.

لی‌‌‌سی و دوست اخته‌‌‌اش هم که بر خر مراد سوار بودند چیزی به او نمی‌‌‌گفتند. یکی از سرداران مهمش فِنگ جیِه و نخست وزیرش فنگ چوچی هم که به این موضوع اعتراض کردند، بلافاصله اعدام شدند و بقیه به این ترتیب حساب کارشان را کردند. هوهای با هیاهوی بسیار در فاصله‌‌‌ی 210 پ.م تا 207 پ.م سلطنت کرد و بالاخره آنقدر خل‌‌‌بازی درآورد که خودِ لی‌‌‌سی او را مسموم کرد و کشت.

پس از او کسی به نام زی‌‌‌یینگ به قدرت رسید و پس از مدت کوتاهی شورشها و انقلابهای فراوانی که کشور را در خود غرقه کرده بود چندان قدرت گرفت که دودمان چین را بر باد داد.

به این ترتیب عملا بعد از مرگ چین شی هوانگ کشور متحد چین فروپاشید و نابود شد. هم این نخستین امپراتور و هم فرزندانش افراد خل وضع و نامتعادلی بودند که نامی بد از خود در تاریخ به جا گذاشته‌‌‌اند و تلاش‌‌‌شان برای متحد کردن چین را باید تجربه‌‌‌ای ناکام و ناقص دانست. با مرور تاریخ دودمان زودگذرِ چین معلوم می‌‌‌شود که کسانی مانند کوروش بزرگ و ارشک پارتی و اردشیر ساسانی، که دودمانهایی با سه تا پنج قرن دوام را تاسیس کردند و نامشان به نیکی بر جا مانده، چه شخصیتهای بزرگی بوده‌‌‌اند.

بعد از انقراض سلسله‌‌‌ي چین، تا ده پانزده سال آشوب همه جا را گرفته بود، تا آن که دودمان تازه‌‌‌ای به نام هان به قدرت رسید و این‌‌‌ها بودند که به معنای واقعی کلمه چین را به یک کشورِ یگانه تبدیل کردند. چینی‌‌‌های قدیم نامشان را به صورت漢朝 (هان چائو) می‌‌‌نوشتند، که از 206 پ.م تا 22 .م میلادی بر سر کار بود و به این ترتیب یکی از دیرپاترین سلسله‌‌‌های چین محسوب می‌‌‌شود.

موسس این دودمان مردی بود به نام لیوبانگ که گائوزو هم خوانده می‌‌‌شد و بعدتر وقتی به قدرت رسید اسم گائو را برای خود برگزید. این لیوبانگ فرزند یک دهقان فقیر (لیوجی‌‌‌جیا) و زنی به نام وانگ‌‌‌هان‌‌‌شی بود. خودش در سال 247 یا 256 پ.م زاده شده بود. او در ابتدای کار به عنوان سربازی ساده به سپاه چین پیوست. می‌‌‌گویند زمانی به او ماموریت داده بودند تا چند زندانی را به کوه لو در شاآن‌‌‌شی برساند. در راه یکی از زندانی‌‌‌ها فرار کرد و لیوبانگ که می‌‌‌دانست به خاطر این کوتاهی اعدام خواهد شد، تصمیم گرفت شورش کند. پس به بقیه‌‌‌ی زندانی‌‌‌ها پیشنهاد کرد که در ازای پیوستن‌‌‌شان به وی، آزادشان کند. آن‌‌‌ها پذیرفتند و این دهقان‌‌‌زاده‌‌‌ی جسور با همین پیروان کم‌‌‌شمار شورش کرد. افسانه‌‌‌ها می‌‌‌گویند او از ترس قوای چین به جنگلی گریخت و در آنجا مار کبرای عظیمی را – که به خاطر عظمتش به درختی شبیه بود- از پا در آورد.

بعد هم در جریان یک دستبرد دختر یکی از دولتمردان به نام لوون را اسیر گرفت و با او ازدواج کرد. این دختر که بعدها اولین ملکه‌‌‌ی دودمان هان شد، لوجی نام داشت.

وقتی پدرش در 197 پ.م گذشت، لیوبانگ به سرشناس‌‌‌ترین انقلابی چینی تبدیل شده بود. در این تاریخ لیوبانگ بر ارتش بزرگ صد هزار نفره‌‌‌ای فرمان می‌‌‌راند. او در دو کار مهارت داشت، نخست شکست خوردن در جنگ‌‌‌ها، و دوم جان سالم به در بردن. نمونه‌‌‌ی شاهکار در این زمینه، به سال 204 پ.م بر می‌‌‌گردد که در نبرد لینگ‌‌‌بی از قوای چین شکست خورد و چون دید پسر و دخترش دست و پا گیر هستند، آن‌‌‌ها را از ارابه‌‌‌اش بیرون پرت کرد و خودش پا به فرار گذاشت. در این نبرد زنش و پدرش هم اسیر سربازان چین شدند. لیوبانگ آنقدر در جنگ‌‌‌ها شکست خورد و فرار کرد که همه را به تنگ آورد. در نهایت وقتی زی‌‌‌یینگ به قدرت رسید و دیدند جربزه‌‌‌ای ندارد، او را به لیوبانگ تسلیم کردند و او هم اعدامش کرد. به این ترتیب در سال 202 پ.م بود که این مرد با لقب گائو و برچسبِ امپراتور (هوانگ‌‌‌دی) بر تخت نشست و تاسیس دودمان هان را اعلام کرد.

او با شیونگ‌‌‌نوهای ایرانی‌‌‌نژاد که در جریان شورش کمکش کرده بودند صلح کرد و مالیاتی چندان سنگین بر بازرگانان بست که عملا تجارت را فلج کرد. بعد فعالیت کشاورزان را تشویق کرد و بر اساس مدلی که در دولت چین تجربه شده بود، قدرت را متمرکز ساخت. ملکه‌‌‌اش همان لوجی مشهور بود که گفتیم یک بار هم در جنگ‌‌‌ها همراه پدر شوهرش اسیر شده بود.

وقتی لیوبانگ در سال 195 پ.م مرد، پسرش هویی که در سال 210 پ.م زاده شده بود، بر تخت نشست. عملا مادرش لوجی تمام قدرت را در دست داشت و از این فرصت استفاده کرد تا در خلوت و جلوت، یعنی هم در بارگاه و هم در خوابگاه بر مردان مقتدر درباری فرمان براند.

او تمام موقعیت‌‌‌های حساس سیاسی را به مردانی از قبیله‌‌‌ی خودش – طایفه‌‌‌ی لو- سپرد و قدرت را کاملا در مشت خود گرفت. پسرش هویی که در نوجوانی به قدرت رسیده بود، همان کسی بود که پدرش در میدان جنگ برای سبک شدن ارابه او را به بیرون پرت کرده بود و معلوم بود که چنین کسی در بزرگسالی شخصیت چندان نیرومندی پیدا نمی‌‌‌کند. با این همه هویی تلاش خودش را کرد و بعدتر به جوان برازنده و اخلاق‌‌‌مداری تبدیل شد، اما شخصیتی ضعیف داشت و عملا همه کاره مادرش بود.

در رذالت مادرش همین یک نکته را بگوییم که او به یکی از صیغه‌‌‌های زیبای شوهرِ خدا بیامرزش حسد می‌‌‌برد. پس از آن که قدرت به دستش افتاد، دستور داد تا زن بیچاره را به کاخش ببرند و برای مدتی طولانی شکنجه‌‌‌اش دادند. طوری که وقتی کارش با او تمام شد سینه‌‌‌ها، چشم‌‌‌ها، گوش‌‌‌ها، بینی و زبانش را بریده بودند. بعد دست وپایش را هم از نیمه قطع کردند. او این زن بدبخت را در همین حالت برای مدت‌‌‌ها در فاضلاب کاخ و بین نجاست‌‌‌ها نگه می‌‌‌داشت و او را خوک-آدم می‌‌‌نامید و مهمانانش را می‌‌‌برد تا تماشایش کنند. یک بار پسرش هویی هم این منظره را دید و چندان حالش دگرگون شد که پس از آن از سیاست کناره گرفت و از مادرش متنفر شد. این زن بیچاره که سرنوشتی چنین غم‌‌‌انگیز پیدا کرد، پسر دلاور و زیبارویی هم داشت که لیویویی نام داشت و زمانی قرار بود ولیعهد لیوبانگ باشد. اما پیش از آن که مادرش به این روز بیفتد توسط لوجی مسموم و کشته شد.

پس از گائو، پسرش چیان شائو در سال 188 پ.م به قدرت رسید. مادرش پیش از آن توسط مادربزرگش –همان لوجیِ ملعون- و یکی دیگر از زن‌‌‌های پدرش به قتل رسیده بود. این پسر وقتی به قدرت رسید دستور داد در مورد مرگ مادرش تحقیق کنند و چون حقیقت امر برملا شد، آن هووی قاتل مادرش را اعدام کرد، اما زورش به مادربزرگش نرسید، تا آن که چهار سال بعد خودش درگذشت. لوجی هم مدت زیادی در جهان نپایید و می‌‌‌گفتند سگ سیاهی که روح لیورویی – همان شاهزاده‌‌‌ی مظلوم- در او حلول کرده بود، او را گاز گرفت و باعث شد تا به زخمی عفونی دچار شود و به این ترتیب جان به جان آفرین تسلیم کند، که صحت و سقمش علی عهده‌‌‌الراوی.

از این مرور کوتاه بر می‌‌‌آید که شاهان دودمان هان هم چندان آش دهن سوزی نبودند و با این وجود بیشتر وقت‌‌‌شان صرف توطئه بر ضد همدیگر می‌‌‌شد و بنابراین به خلق‌‌‌الله کار زیادی نداشتند. نمونه‌‌‌ی این توطئه‌‌‌ها را در سرنوشت طایفه‌‌‌ی لو می‌‌‌توان دید که در ابتدای کار با پشتیبانی لوجی به قدرت رسیدند و کمی بعد در 180 پ.م، وقتی ملکه‌‌‌ی مادر دچار سگ‌‌‌گرفتگی شد و درگذشت، توسط شاه بعدی – امپراتور وِن – کشتار و تبعید شدند. این ون پدر یکی از بزرگترین امپراتورهای هان بود که جینگ نامیده می‌‌‌شد و به سال 188 پ.م زاده شده بود. این جینگ با وجود اسم جینگولی که داشت، یکی از امپراتوران مهم دودمان هان است. او کسی بود که در سال 154 پ.م از طرفی بخش‌‌‌های دیوانسالاری را کوچک کرد تا قدرت را در دربار متمرکز کند، و از سوی دیگر از 157 پ.م به حاکمان ایالت‌‌‌ها آزادی عمل زیادی داده بود، به طوری که تقریبا نوعی خودمختاری پیدا کردند.

جینگ از عقاید سیاسی مادرش – ملکه دو (در گذشته‌‌‌ی 135 پ.م)- متاثر بود. این ملکه‌‌‌ی مادر پسر کوچکترش – لیو وو- را بیشتر دوست داشت و با نفوذ او بود که وی را به حکومت لیانگ برگزیدند. اما مشکل در اینجا بود که پسرعموی او – لیوپی- که از قدیم با او دشمنی داشت، حاکم ایالت همسایه – همان دولت ووی قدیمی- بود.

سرزمین وو به خاطر معادن نمک و مسی که داشت، ایالت ثروتمند و مهمی بود و لیوپی مثل شاهی مستقل در آن فرمان می‌‌‌راند. یک دلیل دشمنی لیوپی با خانواده‌‌‌ی عمویش این بود که سال‌‌‌ها پیش، در آن زمانی که جینگ هنوز ولیعهد بود، پسرش را برای کاری به پایتخت فرستاده بود.

پسرِ او مرد جوانی بود به نام لیوشیان و تقریبا همسن و سالِ جینگ بود. این دو یک روز نشستند تا نوعی تخته نرد چینی بازی کنند که لیوبو نامیده می‌‌‌شود. در جریان بازی یکی‌‌‌شان جر زد و کارشان به دعوت و کتک‌‌‌کاری کشید و نتیجه این شد که جینگ تخته‌‌‌ی بازی را به سوی لیوشان پرت کرد و این جوان در اثر برخورد تخته به سرش کشته شد. از اینجا درمی‌‌‌یابیم که چینی‌‌‌ها بر صفحه‌‌‌های بسیار سنگین و نوک تیز و خطرناکی تخته بازی می‌‌‌کرده‌‌‌اند و از اینجا می‌‌‌توان به خردمندی ایرانی‌‌‌هایی پی برد که در همان دوران با تخته‌‌‌های چوبی عادی نرد بازی می‌‌‌کردند.

خلاصه آن که لیوپی کینه‌‌‌ی خانواده‌‌‌ی جینگ را بر عهده گرفت و در اولین فرصت با ایالت چو دست به یکی کرد و به سرزمین لیانگ لشکر کشید تا لیودو – همان برادرِ شاه که محبوب مادرش بود- را از میان بردارد. او در این نبرد شکست خورد و کشته شد. اما هفت استانی که سر به شورش برداشته بودند آرام نشدند، تا آن که لیووو آن‌‌‌ها را یکی یکی فتح کرد و مخالفان را سرکوب کرد. خواست اصلی شورشیان آن بود که نخست وزیر – مردی به نام چائوکوئو- اعدام شود. دلیلش هم این بود که این مرد همان طراح تمرکز قدرت و مالیات‌‌‌گیری از شهرها بود و به خاطر هموار ساختنِ راه ظلم و ستم بر رعیت، بسیاری از او نفرت داشتند. او هم مثل بقیه‌‌‌ی وزیران بدنام چینی به مکتب قانون تعلق داشت، هرچند از پیروان کنفوسیوس نبود.

چائوکائو با وجود شهرت ناپسندش، مردی کارآمد و مدبر بود. او از شاگردان دانشمندانی به نام فوشِنگ بود که از دانشمندان دوران زمامداری چین بود و کتابی به نام «تاریخ رسمی» را از تاراج سربازان نجات داده بود. او همان کسی بود که دستور داد تا چینی‌‌‌ها هم به سبک شیونگ‌‌‌نوها بر اسب سوار شوند. به این ترتیب چینی‌‌‌ها سواره‌‌‌نظام را از سکاها وامگیری کردند و سیاست‌‌‌های دولتی در این زمان به سمت حمایت از بازرگانان چرخش کرد. دلیلش هم نفوذ فرهنگ شیونگ‌‌‌نوها بود که پسرعموهای خودمان بودند و به خاطر کوچگردی‌‌‌شان با تجارت میانه‌‌‌ی خوبی داشتند. پیامد این سیاست آن بود که کشاورزان فقیر و بازرگانان ثروتمند شدند. در همین هنگام جمعیت‌‌‌ها در نزدیکی مرزهای دولت چین سازماندهی شد و کشاورزان به درون ارتش راه یافتند تا با دست‌‌‌اندازی همسایگان مقابله کنند. در همین دوره بود که اصولاً مفهوم مرز به ادبیات سیاسی چین وارد شد و از اینجا می‌‌‌توان دریافت که دودمان‌‌‌های پیشینی که گاه ادعا می‌‌‌شود پانصد سال دوام داشته‌‌‌اند، تا چه پایه با مفهوم دقیقِ دولت یا دودمان سیاسی ناسازگار هستند. نخستین رساله در مورد مرز و مرزبانی در چین به سال 169 پ.م نوشته شد و «پاسبانی از مرزها و نگهبانی از جبهه‌‌‌ها» نام داشت.

با وجود تمام این خدمات، در مقطعی امپراتور که دید شورشیان زورآور شده‌‌‌اند، نامردی کرد و دستور داد چائوکوئو را اعدام کنند. اما این کار رضایت عمومی را حاصل نیاورد و ناآرامی همچنان ادامه یافت. در نتیجه شورشیان از شیونگ‌‌‌نوها کمک خواستند و آن‌‌‌ها هم آمدند و با همدستی مردم چین دولت‌‌‌های خودمختاری در جنوب این سرزمین تشکیل دادند که مهمترینش مین‌‌‌یوئه و دونگ‌‌‌هائی نام داشتند، و سابقه‌‌‌شان به میانه‌‌‌ی قرن چهارم پ.م می‌‌‌رسید.

امپراتور بعد از کشتن چائوکوئو تصمیم گرفت یک دولت نظامی سر کار بیاورد. برای همین هم سپهسالاری به نام جویافو پسر جوبو را برکشید و او را نخست وزیر کرد.

او انضباط شدیدی در ارتش برقرار کرده بود، طوری که یک بار وقتی امپراتور سرزده از سپاهیانش بازدید می‌‌‌کرد، سخت تحت تاثیر قرار گرفت و شیفته‌‌‌ی این سردار شد.

جویافو به سرعت شورشیان را سرکوب کرد. با این وجود سرنوشتش چندان خوشایند از آب در نیامد. امپراتور در سال 150 پ.م بر پسر بزرگش لیورونگ خشم گرفت و تصمیم گرفت او را از ولیعهدی برکنار کند. چنین هم کرد و چون با مخالفت درباریان مواجه شد، همه را گوشمالی داد. چنان‌‌‌که جویافو هم که با وفاداری به اربابش خدمت کرده بود، در 147 پ.م عزل شد و به زندان افتاد، تا آن که در سال 143 پ.م در همان‌‌‌جا آنقدر او را گرسنگی دادند که مرد. در همین سال‌‌‌ها بود که خرید و فروش زره ممنوع شد و در انحصار دولت در آمد.

امپراتور جینگ در این دوره به راستی بدخو شده بود، چون وقتی دید ملکه‌‌‌ی مادر از ولیعهد شدنِ یکی از پسرانش به نام لیووو هواداری می‌‌‌کند، خشمگین شد.

لیووو که قلق او را بلد بود، سراپا برهنه شد و چاقویی به گردن آویخت و عذرخواهانه نزد او رفت و پیشنهاد کرد سرش را فدای شاه کند. روی جینگ کم شد و او را بخشید. اما کمی بعد به سال 144 پ.م بهانه گرفت که چرا ملکه‌‌‌ی مادر جاده‌‌‌ای به منطقه‌‌‌ی شانگ‌‌‌آن کشیده، و این را حمل بر توطئه‌‌‌ای راهسازانه دانست و ملکه و لیووو را اعدام کرد و خیالش راحت شد.

یک دلیل خشمگین و خونریز بودنِ این شاه جینگ، آن بود که در حرمسرایش جنگی مشابه برقرار بود. جینگ ابتدا در سال 155 پ.م با زنی به نام بو ازدواج کرد که کمی بعد به خاطر مرگ حامی‌‌‌اش در دربار، منزوی شد و در همین گیر و دار به سال 147 پ.م سر به نیست شد.

زنِ بعدی جینگ، لی نام داشت که مادر همان لیورونگِ مشهور بود که در 153 پ.م ولیعهد شد. میانه‌‌‌ی این زن با خواهر امپراتور – لیوپائو- شکرآب بود، چون دختری به نام چن‌‌‌جیائو داشت که می‌‌‌خواستند بدهندش به لیورونگ، اما ملکه‌‌‌ لی مخالفت کرد. به این ترتیب دو طرف با هم دشمن شدند. چن‌‌‌جیائو که در این جریان احساس توهین می‌‌‌کرد، رفت و با یکی دیگر از پسران شاه دوست شد که لیوچِه نام داشت و فرزند زنی صیغه‌‌‌ای بود به نام وانگ‌‌‌جی. این‌‌‌ها همه دست به یکی کردند تا لیورونگ در 150 پ.م از ولیعهدی عزل شود و چنان‌‌‌که دیدیم برخی از شخصیت‌‌‌های مقتدر از جمله نخست وزیر همچنان هوادارش بودند.

در همان سال، ملکه لی از غصه‌‌‌ی این‌‌‌که پسرِ دردانه‌‌‌اش را از ولیعهدی محروم کرده بودند، دق کرد و مرد و لیورونگ را هم در سال 148 پ.م وادار به خودکشی کردند، به خاطر آن که کسی را چون بی‌‌‌اجازه به باغ پدربزرگش وارد شد، اعدام کرده بود. به این ترتیب میدان برای لیوچه خالی ماند.

لیوچه با وجود آن که نامش به آلوچه شباهتی دارد و با این زد و بندهای مسخره‌‌‌ی حرمسرایی به قدرت رسیده بود، در نهایت شاهی کاردان و شایسته از آب در آمد. او در 141 پ.م با نام رسمیِ وو بر تخت نشست و تا نزدیک 87 پ.م حکومت کرد. یعنی پنجاه و سه سال بر اورنگ سلطنت جا خوش کرده بود. او جامعه‌‌‌ی چینی را براساس تعالیم کنفوسیوس سازماندهی کرد و این کشور را به بیشترین حد توسعه‌‌‌اش در جهان باستان رساند. در دوران او چینی‌‌‌ها بخش‌‌‌هایی از شمال کره، شمال ویتنام و حتی قرقیزستان را فتح کردند. یک دلیل این توسعه آن بود که لیوچه یا همان وو رسمِ امتحان گرفتن بر اساس متون مقدس کنفوسیوسی را باب کرد و براساس این امتحان که پدر جد کنکور خودمان است، جوانان مستعد را به مشاغل دولتی بر می‌‌‌کشید.

در دوران زمامداری وو مادرش ملکه وانگ نفوذ و اقتدار زیادی به دست آورد. این زن پسر دیگری داشت به نام تیان‌‌‌فِن که سپهسالار چین بود. امپراتور وو در سال 132 پ.م یکی از عموهایش را به خاطر توهینی که به این برادر ناتنی کرده بود، اعدام کرد. این تیان‌‌‌فن بعد از مرگ ملکه‌‌‌ی مادر دو، اقتداری به دست آورد و نخست وزیر شد.

در کل دربار وو هم مانند پدرانش انباشته از دسیسه‌‌‌های حرمسرایی و چشم و هم چشمی زنان شاه بود. در میان این زنان باید به ملکه چِن اشاره کرد که در ابتدای کار بر قلب وو مسلط بود، اما چون فرزند پسر نزایید کم‌‌‌کم طرد شد. بعد هم برای جلب توجه وو مرتب دست به خودکشی می‌‌‌زد و معمولاً هم در این کار موفق نمی‌‌‌شد. برای همین هم درباریان از او متنفر بودند و حق هم داشتند، چون کسی که کاری ساده مانند مردن را درست انجام ندهد، احتمالا کارهای دیگرش – مثل بچه‌‌‌دار شدن- را هم سرهم بندی می‌‌‌کند. محبوب‌‌‌ترین زنِ وو کسی بود به نام وئی‌‌‌زیفو که در 139 پ.م به حرمسرای امپراتور راه یافت و در 122 پ.م ملکه شد. این زن در ابتدای کار رقاصه‌‌‌ای فروپایه بود، اما چون بسیار زیبارو و خوش‌‌‌اخلاق بود امپراتور عاشقش شد و بعد هم که نفوذی به دست آورد آنقدر خوش‌‌‌رفتاری و مهربانی و لیاقت از خودش نشان داد که نزد همه عزیز شد.

امپراتور در اواخر دوران طولانی زمامداری‌‌‌اش به تدریج دچار مالیخولیا شد و عقلش پاره‌‌‌سنگ بر می‌‌‌داشت. مثلا اعتقاد داشت پیر شدن و ضعیف شدن (دقت دارید که، پس از پنجاه سال سلطنت) زیر سرِ جادوگران ملعون است. از این رو شمار زیادی از اشراف بیگناه را به جرم جادوگری اعدام کرد. در میان ایشان سپهسالاری نامدار و محبوب به نام گونگ‌‌‌سون‌‌‌آئو هم وجود داشت که به همراه کل اعضای قبیله‌‌‌اش اعدام شد.

در این هنگام رئیس نگهبانان کاخ که سووِن نام داشت، با رئیس سیستم جاسوسی امپراتور -که جیانگ‌‌‌چونگ خوانده می‌‌‌شد- متحد شد و برای ولیعهد پاپوش درست کردند و وانمود کردند که هنگام جادوگری گیرش انداخته‌‌‌اند. این پسر و ولیعهد، جو نام داشت و کسی نبود جز فرزند مهترِ همان وئی‌‌‌زیفوی محبوب که به سال 128 پ.م زاده شده بود.

جو وقتی دید خواهرانش و پسرعمویش به این جرم مسخره اعدام شدند، تصمیم گرفت انتقام بگیرد. پس مسبب اصلی ماجرا یعنی جیانگ چونگ را در سال 98 پ.م به قتل رساند و بعد خودش به همراه مادرش خودکشی کرد. وو به قدری از این کار خشمگین شد که کل خاندان او را بر باد داد و قبیله‌‌‌ی زنِ محبوبِ درگذشته‌‌‌اش را قتل‌‌‌عام کرد.

در دورانی که امپراتور وو به تدریج عقل خود را از دست می‌‌‌داد و اطرافیانش را به قتل می‌‌‌رساند، در دربارش سرداری شایسته و لایق پرورش می‌‌‌یافت. این مرد که وِئی‌‌‌چینگ (衛青) نام داشت، از تباری پست برخاسته بود و به روایتی حرامزاده بود و دوران کودکی‌‌‌اش را همچون خدمتکاری در خانه‌‌‌ی نامادری‌‌‌اش گذراند.

او در این دوران از برادران ناتنی و نامادری‌‌‌اش ستم‌‌‌های بسیار دید و در نهایت از خانه گریخت و نزد مادرش رفت و به عنوان مهتر اسبان در کاخ حاکم محلی پینگ‌‌‌یانگ به کار مشغول شد. آنجا بود که با خواهرش وئی‌‌‌زیفو بیشتر نزدیک شد و این همان کسی بود که قرار بود به زودی قلب امپراتور وو را تسخیر کند.

وقتی وئی‌‌‌زیفو به عنوان رامشگر به دربار وو رفت، برادرش را هم به همراه برد و شغل مهتری را برای فراهم کرد. بعد از افزون شدن بر نفوذ این زن، وئی‌‌‌چینگ هم مراتب ترقی را طی کرد. یک بار هم ملکه‌‌‌ پیائو – مادرِ ملکه چِن، هووی خواهرش- او را دزدید و قصد داشت به قتلش برساند، اما دوستانش به یاری‌‌‌اش شتافتند و نجاتش دادند.

امپراتور وو که از این کار اهل خلوت رنجیده بود، این جوان را به ریاست نگهبانان سلطنتی برکشید و به این ترتیب وقتی در سال 139 پ.م قبایل شیونگ‌‌‌نو به چین تاختند، او رهبری ده هزار سرباز را بر عهده داشت و برای رویارویی با ایشان به حرکت در آمد. در نبردی که پس از آن رخ داد، برای نخستین بار چینی‌‌‌ها بر شیونگ‌‌‌نوها غلبه کردند و این پیروزی را مدیون یادگیری فنون سوارکاری از این طایفه‌‌‌ی ایرانی بودند. سکاهای شیونگ‌‌‌نو که در نبرد هفتصد تن تلفات داده بودند، به شهر مقدس‌‌‌شان در چِنگ‌‌‌لونگ عقب نشستند. اما وئی‌‌‌چینگ دنبالشان کرد و در آنجا هم شکست‌‌‌شان داد.

بعد از آن موجی جمعیتی از چینی‌‌‌های زردپوست به راه افتادند تا سرزمین‌‌‌هایی که توسط آریایی‌‌‌ها تسخیر شده بود را بازپس بگیرند. مرکز این کوچ‌‌‌نشینان چینی شهر شوئوفانگ در مغولستان داخلی بود که صد هزار مهاجر را در خود جای داد و به تدریج قبایل شیونگ‌‌‌نو را از منطقه بیرون راند.

در سال 139 پ.م امپراتور وو سفیری به نام جانگ‌‌‌چیان را به خوارزم و سغد گسیل کرد و در آنجا از قبیله‌‌‌ي ایرانی دیگری به نام تُخاری‌‌‌ها– که در چین به نام یوئه‌‌‌چی شهرت دارند- درخواست کرد تا از یاری به شیونگ‌‌‌نوها خودداری کنند. ایشان که خود زیر فشار دستبردهای این قبیله بودند، پذیرفتند و به این ترتیب قبایل شیونگ‌‌‌نو از حمایت قبایل پشت سرشان محروم شدند.

با این وجود در سال 123 پ.م رهبر یکی از شاخه‌‌‌های شیونگ‌‌‌نو که اسمش به چینی یی‌‌‌جی‌‌‌شیِه ثبت شده و احتمالا چیزی شبیه به یزدشاه یا مشابه آن بوده، به چینی‌‌‌ها پاتک زد و با وجود شکست اولیه‌‌‌اش، در نهایت بر سردار چینی سوجیان چیره شد و سه هزار تن از سربازان او را کشتار کرد. امپراتور وو در دی ماه سال 119 پ.م دو سردار را در راس ارتش بزرگی قرار داد و برای نخستین بار سیاستی تهاجمی را در برابر شیونگ‌‌‌نوها در پیش گرفت. این دو سردار عبارت بودند از همان وئی‌‌‌چینگِ مشهور و پسرعمویش هوئوچوبینگ.

ارتش چین با مقیاس‌‌‌های آن دوران خیلی بزرگ بود و مانند سیل بنیان‌‌‌کنی در صحرای گوبی به حرکت در آمد و قبایل ایرانی را در سر راه خود نابود کرد. سکاها به روش زمین سوخته روی آوردند یعنی همان شیوه‌‌‌ای که خویشاوندانشان چهارصد سال پیش در اروپای مرکزی در برابر داریوش بزرگ اتخاذ کرده بودند و توانسته بودند او را به بازگشت وادار کنند. آن‌‌‌ها از برابر چینی‌‌‌ها عقب نشستند و منابع آب را با افکندن لاشه‌‌‌ی اسب در آن آلوده کردند. بعد هم به نبرد چریکی روی آوردند و تلفات زیادی به چینی‌‌‌ها وارد آوردند. با این وجود دو سردار چینی پیشروی‌‌‌شان را قطع نکردند. در نبرد موبوئی که پس از آن درگرفت، هوئوچوبینگ نقشی مهم ایفا کرد و بر جناح چپ شیونگ‌‌‌نوها چیره شد. او سکاها را کشتار کرد و به روایتی هفتاد هزار و چهارصد و چهل و سه تن از سربازان ایشان را کشت. به این ترتیب یک شاخه از این قبیله قتل عام شدند و سردار چینی سرزمینشان را به تیول دریافت کرد و آن را به ده هزار خانوار چینی داد. اما مدت کمی بعد از این پیروزی به سال 117 پ.م در سن بیست و چهار سالگی درگذشت و علتش را خوردنِ آب آلوده به لاشه‌‌‌ی اسب دانسته‌‌‌اند.

در این میان عموی او وئی‌‌‌چینگ با هفت سردار برجسته‌‌‌اش همچنان پیش می‌‌‌تاخت. یکی از ایشان که لوبودوئه نام داشت در نبردی 2800 شهسوار شیونگ‌‌‌نو را کشت. دیگری که لی‌‌‌گوانگ نام داشت، مردی دلیر و قوی، اما بدشانس بود که قرار بود در نبردی بزرگ به وئی‌‌‌چینگ بپیوندد، اما در بیابان گوبی گم شد و به موقع به محل نبرد نرسید. وقتی به آنجا رسید دید فرمانده‌‌‌اش دست تنها با شیونگ‌‌‌نوها جنگیده و پیروز شده و به همین خاطر از شدت شرم خودکشی کرد! این نبرد که او از آن محروم شده بود، به خاطر ترفندهای نظامی وئی‌‌‌چینگ شهرتی به دست آورد. او گردونه‌‌‌های جنگی و ارابه‌‌‌ها را گرداگرد هم در جایی قرار داد و به این شکل یک دژ کوچک متحرک ساخت. بعد کمانگیرانش را پشت آن جای داد و آن‌‌‌ها که کمان‌‌‌هایی دوربرد داشتند، حمله‌‌‌ی یک سپاه ده هزار نفره از سواران دشمن را با کشت و کشتار فراوان دفع کردند.

در این هنگام بدنه‌‌‌ی قبیله‌‌‌ی شیونگ‌‌‌نو رویاروی چینی‌‌‌ها صف آراسته بود و هنوز شمار سوارانش به هشتاد هزار تن بالغ می‌‌‌شد. اما در نهایت طبیعت هم به یاری چینی‌‌‌ها آمد و زمانی که توفان شنی برخاست، وئی‌‌‌چینگ به شیونگ‌‌‌نوها شبیخون زد و ایشان را محاصره کرد و نوزده هزار تن از ایشان را قتل عام کرد.

نبردهای چینی‌‌‌ها و شیونگ‌‌‌نو در تاریخ قلمرو خاوری تاثیر بسیار مهمی بر جای نهاد. شیونگ‌‌‌نوها مردمی کوچگرد و رمه‌‌‌دار بودند که از نظر نژادی و فرهنگی ایرانی محسوب می‌‌‌شدند، هرچند به تدریج داشتند با قبایل ترک و تاتار در می‌‌‌آمیختند.

حضور ایشان در میانه‌‌‌ی قلمرو چین نشانه‌‌‌ی آن بود که در مقطعی از تاریخ امکان رسوخ قبایل سپیدپوست و آریایی به درون سرزمین چین وجود داشته است. اما وئی‌‌‌چینگ این امکان را با تاخت و تازهایش در مرزهای غربی از میان برد. سپاه بزرگ او تا دریاچه‌‌‌ی خوارزم پیش تاخت و عملا قبیله‌‌‌ی بزرگ و پرجمعیت شیونگ‌‌‌نو را ریشه‌‌‌کن کرد. نابودی این مردم، که از ابتدای تاریخ چین تا این هنگام نیرویی شکل‌‌‌دهنده و تعیین‌‌‌کننده در معادلات سیاسی چین بودند، راه را بر تکوین هویت چینی گشود و دست دولت هان را برای توسعه در غرب باز گذاشت.

در سال 138 پ.م امپراتور وو به دنبال حمله‌‌‌ی دولت کوچک مین‌‌‌یوئه به قلمرو دونگ‌‌‌هائی به این منطقه سپاه فرستاد و این منطقه را به سرزمین خود الحاق کرد. سه سال بعد قلمرو یان یوئه هم مورد حمله واقع شد و به همین ترتیب در دولت هان ادغام شد.

در 122 پ.م سفیری از دولت دیان که در شرق یون‌‌‌نان قرار داشت، به دربار وو آمد و پذیرفت که سرزمینش تابع هان‌‌‌ها شود و این کار در 109 پ.م انجام پذیرفت. در 112 پ.م در سرزمین نان‌‌‌یوئه کودتایی رخ داد و یک سال بعد سپاه هان به آنجا رفتند و این سرزمین را هم فتح کردند. قویترین دولت مستقل در این هنگام همان مین‌‌‌یوئه بود که کوشید به حمله‌‌‌ای پیشگیرانه بر ضد هان‌‌‌ها دست بزند، ما پادشاهش ترور شد و در سال 110 آن هم به هان الحاق شد.

در میان این دولت‌‌‌های الحاق شده، از همه جالبتر سرزمین هوای‌‌‌نان بود که شاهی خردمند و شاعر به نام لیوآن بر آن فرمان می‌‌‌راند. این مرد در 179 پ.م زاده شده بود و در این هنگام پیرمردی بود. او کسی بود که دانش جغرافیا را گسترش داد و مشوق جهانگردان و نقشه‌‌‌کشان بود. کتاب «هوای‌‌‌نان‌‌‌زی» را به او نسبت داده‌‌‌اند و می‌‌‌گویند برای نخستین بار شیر سویا و کشک را ابداع کرد و آن را برای فرو نشاندن درد دندان مادرش به کار گرفت. این شاه غیرعادی را مبدع هنر رزمی تای چی چوان هم دانسته‌‌‌اند.

به این ترتیب دولت هان به صورت تنها واحد سیاسی مهم قلمرو خاوری تثبیت شد و با وجود وام گرفتن عناصری فرهنگی و فن‌‌‌آورانه مانند سوارکاری و لباس و کمان مرکب از آریایی‌‌‌ها، عنصر جمعیتی ایشان را از میان برد. این عاملی بود که جمعیت چینیِ بعدی را پدید آورد و شاید به همین دلیل است که امروز هم قومیت اصلی ساکن در چین را هان می‌‌‌نامند که نود درصد جمعیت این کشور را تشکیل می‌‌‌دهد.

نابودی شیونگ‌‌‌نوها البته برای خودِ چینی‌‌‌ها هم گران تمام شد. ارتش چند صد هزار نفره‌‌‌ی چین که احتمالا بخش مهمی از آن مهاجران از جان گذشته‌‌‌ی فقیر بودند، در این عملیات هزار و پانصد کیلومتر حرکت کردند و بیست درصد از جمعیتشان کشته شدند.

هشتاد درصد کل اسب‌‌‌های ارتش هان در جریان این جنگ‌‌‌ها از میان رفت. اما این هزینه با به غنیمت بردنِ چند میلیون رمه‌‌‌ای که از شیونگ‌‌‌نوها غارت کردند، تا حدودی جبران شد.

مالیات سنگینی که برای جنگ بر کشاورزان بسته شد، مایه‌‌‌ی قحطی و بدبختی مردم شد و جمعیت شهرها را در مناطق دیگر کاهش داد. با این وجود مراتعی که در اختیار قبایل کوچگرد بود در نهایت اشغال شد و شیونگ‌‌‌نوها آخرین خیزش خود را در 112 پ.م انجام دادند. آنان در این تاریخ به منطقه‌‌‌ی وویوان حمله کردند و وقتی شکست خوردند، دیگر از صحنه‌‌‌ی تاریخ رانده شدند و منقرض گشتند. امپراتور وو دولت خود را تنها در جهت غرب گسترش نداد، بلکه به جهت‌‌‌های دیگر هم چشم دوخت.

او در سال 108 پ.م توانست شاه دولت جوسئون در کره را تابع خود سازد. این شاه اوگِئو نام داشت و نوه‌‌‌ی سرداری به نام وِئی‌‌‌مان بود که نخستین شخصیت تاریخ کره و موسس نخستین دولت در این سرزمین است.

با وجود تمام این ترکتازی‌‌‌ها، مهمترین اقدام نظامی امپراتور هان از دید ایرانی‌‌‌ها این بود که سپاهیانی را به مرزهای ایران زمین گسیل کرد و برای نخستین بار جنگ ایران و چین را رقم زد. ماجرا از آن قرار بود که بعد از درگیری با شیونگ‌‌‌نوها، معلوم شد که سواره نظام چین قدرت چندانی ندارد و علت اصلی ضعف آن هم کوچک و ناتوان بودنِ اسبهای چینی است. در این هنگام چینی‌‌‌ها در ارتباط با سکاها قرار داشتند و اسبهای نیرومند و جنگیِ ایشان را دیده بودند.

در سال 108 پ.م، همزمان با مداخله‌‌‌ی چین در کره، امپراتور گروهی را به ترکستان فرستاد تا با قبایل تاتار و مغول دوست شوند. این قبایل در آن دوران از نظر فرهنگی و سیاسی تابع قبایل ایرانی‌‌‌تبار سکا و هونهای سپید بودند. در این سال سرداری به نام جائوپونو به سرزمین لولان در شمال شرقی صحرای تاکلاماکان رفت و از آنجا تا تورفان پیش رفت و با دولت چِشی در این منطقه وارد مذاکره شد. او در سال 105 پ.م یک شاهزاده خانم چینی را همراهی کرد تا با شاه دولت کوچک ووسون در ایشیک‌‌‌کول وصلت کند و به این ترتیب مردم این سرزمین‌‌‌های میانی هوادار و متحد چینی‌‌‌ها شدند. بعد، در سال 104 پ.م سپاهی چینی به خوارزم رفت و از شاه خجند درخواست کرد تا اسب‌‌‌هایی را به ایشان بفروشد. چینی‌‌‌ها خجند را دایوآن می‌‌‌نامیدند و در سفرنامه‌‌‌هایشان بسیار از آبادانی آن تعریف کرده‌‌‌اند.

هیاتی چینی که برای خرید اسب در دربار خجند رفت، انگار به خاطر پیروزی‌‌‌های تازه‌‌‌شان بر شیونگ‌‌‌نوها زیادی مغرور شده بودند. آن‌‌‌ها در دربار شاه خجند دور برداشتند و به شاه این سرزمین توهین کردند. شاه خجند هم دستور داد همه‌‌‌شان را اعدام کنند.

وقتی خبر شکست سپاه اولیه و کشته شدن سفیر به دربار هان رسید، امپراتور دژم شد و به سال 104 پ.م دستور داد برادرزنش لی‌‌‌گوانگ‌‌‌لی در راس سپاه بزرگی با بیست هزار چینی پیاده و شش هزار سوارکارِ بومی‌‌‌ استپ – که احتمالا سکا یا ترک بودند- به خجند حمله کنند. شاه خجند در برابر این حمله مقاومت کرد و با سپاهی کوچکتر به استقبال مهاجمان رفت و آنان را به شدت شکست داد و کشتار کرد.

برادرزن امپراتور با حالی زار به چین برگشت، ولی آنقدر از دلاوری مردم سغد و خوارزم تعریف کرد که این بار امپراتور ارتشی شصت هزار نفره را در اختیارش گذاشت. این ارتش شهر کاشغر را محاصره کرد، اما خاطره‌‌‌ی شکست قبلی را در ذهن داشت. پس سردار چینی پذیرفت تا سه هزار اسب از نژاد اصیل ایرانی بگیرد و محاصره را بردارد و برگردد، و این به سال 102 پ.م رخ داد.

در همین دوره‌‌‌ی تاریخی آخرین بقایای شیونگ‌‌‌نوها هم نابود شدند. در این هنگام رهبر ایشان کسی بود به نام شانیو اِر. سپهسالار چینی جائوپونو نخست در سال 103 پ.م او را شکست داد و به صلح وادارش کرد.

اما چون تابع امپراتور نشده بود، بار دیگر در سال 99 پ.م به همراه همین لی‌‌‌گوانگ‌‌‌لی با او جنگید و شکستش داد. نوه‌‌‌ی این سردار اخیر، لی‌‌‌لینگ نام داشت و چون هم اسب‌‌‌های کاشغری را به دست آورده بود و هم بر سوارکاران شیونگ‌‌‌نو چیره شده بود، تصمیم گرفت دست به عمل جاه‌‌‌طلبانه‌‌‌ای بزند و ارتشی سواره به سبک ایرانی‌‌‌ها و سکاها برای خود درست کند.

او گزارش نادرست به دربار فرستاد و از سپاهیان شکست خورده و تسلیم شده‌‌‌ی شیونگ‌‌‌نو خواست تا سربازانش را برای سوارکاری تعلیم دهد. اما امپراتور از قضیه خبردار شد و کل خاندان او را بر باد داد و قبیله‌‌‌اش را هم کشتار کرد. ناگفته نماند که مورخ بزرگ سیماچیان دوست نزدیک همین لی‌‌‌لینگ بود و چون در دربار از او هواداری کرده بود به امر امپراتور اخته شد.

امپراتور وو که با این تفاصیل یکی از بزرگترین شخصیتهای سیاسی تاریخ چین و موسس عظمت و شکوه این دولت است، چند سال بعد از به فرجام رسیدنِ این کشمکشها بیمار شد ودرگذشت.

البته این مانع نشد که تا زمان مرگش در حد امکان اطرافیانش را به قتل نرساند. نخست وزیرش لیوچومائو در سال 90 پ.م به همراه خانواده‌‌‌اش اعدام شد، چون خواجه‌‌‌ای به نام گوئورونگ ادعا کرد که برای کشتن امپراتور جادوگری کرده است. او انگشت اتهام را متوجه لی‌‌‌گوانگ‌‌‌لی هم کرد. این مرد به شکل مضحکی در میانه‌‌‌ی جنگ با شیونگ‌‌‌نوها و درست وقتی که بر آن‌‌‌ها غلبه کرده بود، خبردار شد که قرار است اعدام شود. این بود که به قبیله‌‌‌ای که شکست داده بود، پناهنده شد.

اما فایده‌‌‌ای نکرد و با دسیسه‌‌‌ی یک پناهنده‌‌‌ی دیگر کشته شد. جالبتر از همه این‌‌‌که امپراتور وو در سال 88 پ.م اعلام کرد که پسر شش ساله‌‌‌اش لیونولینگ جانشین و ولیعهد اوست، بعد هم برای این‌‌‌که مادرش – ملکه جائو- بعدها در زمان نیابت سلطنت او قدرت را قبضه نکند، او را اعدام کرد! یعنی این لیونولینگِ نگون بخت در شرایطی ولیعهد شد که پدرش به همین دلیل مادرش ر ا به قتل رسانده بود!

سرانجام در سال 87 پ.م امپراتور وو درگذشت و مردم کاشغر و خجند و شیونگ‌‌‌نوها و مردم پایتخت و خویشاوندان شاه و بقیه‌‌‌ی چینی‌‌‌ها نفسی به راحتی کشیدند. بعد از مرگ او، همین پسرک با نام جائو بر تخت نشست. نایب سلطنت او مردی بود به نام هوئوگوانگ که برادر ناتنی سردار مشهور هوئوچوبینگ بود. این مرد به سرور خردسالش وفادار ماند.

در سال 74 پ.م این امپراتور نوجوان مرد و نخست وزیر به جایش پسرعموی او لیوهِه را انتخاب کرد. اما رفتار این شاه نوآمده شایسته و سزاوار اورنگ چین نبود. برای همین هم بعد از بیست و هشت روز او را عزل کردند و به جایش مردی عادی و غیراشرافی به نام لیوبینگ‌‌‌یی را بر تخت نشاندند که نوه‌‌‌ی لیوجو بود، که زمانی ولیعهد بود اما به سال 91 پ.م توسط وو به جرم جادوگری کشته شده بود.

او در کودکی به همین دلیل به زندان افتاده بود و پدرِ پدربزرگش که همان امپراتور ووی مشهور باشد، دستور داده بود او را بکشند. زندانبان که مرد نیک نفسی بود، از انجام این فرمان سرپیچید و و او را فراری داد و ترتیبی داد که خانواده‌‌‌ای او را به فرزندی بپذیرند. به این شکل لیوبینگ‌‌‌یی به شکلی معجزه‌‌‌آسا از مرگ رهید و پیروزمندانه با لقب شوان به تخت سلطنت بازگشت. او مردی مدیر و مدبر بود، اما نمک‌‌‌نشناسی کرد و وقتی دید فک و فامیلِ نخست وزیر هوئوگوانگ همه‌‌‌ی پستهای مهم را اشغال کرده‌‌‌اند، محبتهایش را نادیده گرفت و کل قبیله‌‌‌ی هوئو را در سال 66 پ.م کشتار کرد. بعد از این حوادث هیجان‌‌‌انگیز، زنجیره‌‌‌ای از امپراتوران بر تخت چین تکیه زدند که بیشترشان دچار اشکالات جنسی بودند. بعد از این‌‌‌که شوان درگذشت، شی به قدرت رسید، بعد از نوبت به چِنگ بود که مردی میخواره و عیاش و بی‌‌‌مصرف بود و حتی نمی‌‌‌توانست بچه‌‌‌دار شود. بعد از او برادرزاده‌‌‌اش آئی شاه شد که چند نفر از دور و بری‌‌‌هایش را به جرم جادوگری و خیانت و این جور چیزها اعدام کرد و به خودکشی واداشت. در بین ایشان نخست وزیرش وانگ‌‌‌جیا از همه مهمتر بود که در سال دوم پیش از میلاد به جرم انتقاد از امپراتور عزل و زندانی شد و همان جا وادار شد خودکشی کند. دلیل اعتراض او هم این بود که امپراتور آئیِ مورد نظر به وظایف سلطنتی که مهمترینش تولید مثل و ایجاد ولیعهد بود، نمی‌‌‌پرداخت.

درواقع این امپراتور همجنس‌‌‌باز بود و تمام وقتش را با دوست پسرش دونگ‌‌‌شیان (23-1 پ.م) می‌‌‌گذارند. این دو نفر با وجود این‌‌‌که زن هم گرفته بودند، هر شب بر یک تخت می‌‌‌خوابیدند. می‌‌‌گویند یک بار که آستین لباس امپراتور زیر سر همبسترش مانده بود، آستینش را با شمشیر برید تا همبسترش را بیدار نکند. بر همین مبنا اصطلاحی در چینی به وجود آمده –斷袖之癖 (دوان‌‌‌شیوجی‌‌‌پی) – که می‌‌‌توان آن را «فِتیشِ آستین بریده» ترجمه کرد. امپراتور این دوست صمیمی را به سپهسالاری و مقام‌‌‌های بالای حکومتی هم رساند، هرچند طرفش استعداد و هنری نداشت و بعدتر که امپراتور مرد، خودکشی کرد و خاندانش هم به جاهای دور افتاده تبعید شدند.

امپراتور آئی جدای از سلیقه‌‌‌ی جنسی غیرعادی‌‌‌اش، مرد مهربانی بود و تصمیم گرفت راهی برای کم شدن رنج‌‌‌های بردگان چینی بیابد. در این هنگام چین شصت میلیون نفر جمعیت داشت و یکی از سه کشور بزرگ دنیا بود.

آئی دستور داد تا اشراف چینی از شمار بردگان خود بکاهند یعنی حاکمان شهرها تنها دویست برده، اشراف رده بالا تنها صد برده، و سایر اشراف تنها سی برده داشته باشند، و قانونی هم پیشنهاد کرد که بر مبنای آن هرکس سه سال صادقانه بردگی کرد، آزاد شود.

اما اشراف در برابر او صف آراستند و مخالفت کردند و از اینجا معلوم می‌‌‌شود که شمار واقعی بردگان نسبت به مردم آزاد از این ارقام خیلی بیشتر بوده است.

اشراف تنها قبول کردند بردگان بالای پنجاه ساله را رها کنند و آن هم به این خاطر بود که در این سن دیگر رمقی برای کار نداشتند و به این شکل از قبول یک نان‌‌‌خور اضافه هم خودداری می‌‌‌کردند.

براساس این داده‌‌‌ها، می‌‌‌توان حدس زد که چین در قرون نخست میلادی به همراه روم یکی از کشورهای بزرگ برده‌‌‌دار دنیا بوده و بخش عمده‌‌‌ی جمعیتش برده محسوب می‌‌‌شده‌‌‌اند.

آئی در اواخر عمرش سپهسالار نیرومندی به نام وانگ مانگ (45 پ.م تا 23 .م) را عزل کرد. این سردار مردی جاه‌‌‌طلب و بانفوذ بود که با وجود عزل شدن، پس از مرگ آئی به مسند قدرت بازگشت و در عمل چند امپراتور بعدی دودمان هان را همچون دست نشانده‌‌‌ای در مشت خود داشت و هنگام ضرورت ایشان را به قتل می‌‌‌رساند.

وانگ مانگ از طرف پدری با چند نفر از ملکه‌‌‌های دربار هان خویشاوند بود. این مرد در ضمن دانشمندی کنفوسیوسی هم محسوب می‌‌‌شد و مدعی بود کرامت‌‌‌هایی مانند غیبگویی دارد. او دودمانی نو به نام سلسله‌‌‌ی شین‌‌‌ (یعنی تازه و نو) را تاسیس کرد که مبنای سیاسی‌‌‌اش نوعی کیش پرستش شخصیت بود.

وانگ مانگ شخصیتی عجیب و تاثیرگذار داشت. او به اصلاحات بوروکراتیک و اجتماعی عمیقی دست یازید. کشت و کارِ چای و کرت‌‌‌بندی نُه‌‌‌بخشی زمین‌‌‌ها براساس چاهی در مرکزشان را باب کرد و کوشید تا اشراف ایالت‌‌‌های جنوبی که تقریبا خودمختار بودند را سرکوب کند و حتی زمین‌‌‌هایشان را گرفت و بین دهقانان تقسیم کرد.

اما در سال 12 .م با اتحاد اشراف این سیاستش شکست خورد. در سال 11 .م هم رود زرد تغییر جهت داد و به ویرانی زمین‌‌‌های کشاورزی و قحطی دامن زد و این خود به شورشهایی دهقانی انجامید. با ظهور او، دودمان هان به دو بخشِ شرقی و غربی تقسیم شد.

در سال 23 .م، همزمان با مرگ وانگ مانگ، یکی از بازنماندگان خاندان هان کوشید تا بار دیگر این دولت بزرگ را احیا کند. این مرد لیوشوان نام داشت و حاکم هوای‌‌‌یانگ بود. او با نام گِنک‌‌‌شی بر تخت نشست و ادعا کرد که امپراتور هان است.

مهمترین سرداران او دو تا از پسرعموهایش – لیویان و برادرش لیوشیو- بودند. لیویان ابتدا بر والی شهر جِن‌‌‌فو چیره شد و بعد بخش‌‌‌هایی از استان هنان را تصرف کرد. پسر عموی وانگ مانگ که سرداری نامدار بود به نام وانگ‌‌‌یی، به همراه نخست وزیر دولت نوپای شین (وانگ شون) با ارتش عظیمی که شمار سربازانش را چهارصد و پنجاه هزار تن نوشته‌‌‌اند، به هنان تاخت تا ریشه‌‌‌ی این شورش را بخشکاند.

اما لیوشیو بر ایشان چیره شد و وانگ‌‌‌شون را کشت و به شهر کون‌‌‌یانگ عقب نشست. با کشته شدن نخست وزیر اغتشاشی در ارتش شین رخ داد. اما شمار زیاد این سپاهیان همچنان برتری چشمگیری بر شورشیان داشت. ایشان شهر کون‌‌‌یانگ را محاصره کردند و درست در زمانی که شرایط برای مدافعان دشوار می‌‌‌شد، خودِ امپراتور گنگ‌‌‌شی به یاری پسرعموهایش آمد و از پشت به سپاه شین حمله کرد و آنان را قتل‌‌‌عام کرد.

چند سال بعد، لیوشیو به عنوان امپراتور بعدی بر تخت نشست و موفق شد در سال 25 .م دولت هان شرقی را تاسیس کند. او مردی مهربان و نیکوکار بود و به ویژه به خاطر شاهکارهایش در راهبرد جنگی شهرتی به دست آورده است. با پردامنه شدن اختلاف میان اشراف، مجالی فراهم آمد که دهقانان و رعیتِ فقیر و گرسنه‌‌‌ی چینی نیز به پا خیزند. به این ترتیب در سال 19 میلادی جنبش اجتماعی عظیمی در چین پدید آمد که رهبرانش شورشیان دهقان‌‌‌زاده بودند و در هماهنگی و اتحاد با هم عمل می‌‌‌کردند. این شورشیان امروز در تاریخ چین با نام سرخ ابروان (چی‌‌‌مِئی)مد که شهرت یافته است، لابد چون ابروهای خود را رنگ می‌‌‌کرده‌‌‌اند. پایگاه مرکزی ابروسرخ‌‌‌ها شهر لیانگ بود و از آنجا به سایر استانها حمله می‌‌‌بردند.

در تابستان سال 25 .م سرخ ابروان در یک نبرد مشهور بر سرداران دولت شین که صد هزار تن سرباز با خود داشتند چیره شدند. یکی از شخصیت‌‌‌هایی که در این زمینه‌‌‌ی پرآشوب نقش پرآوازه‌‌‌ای ایفا کرد، زنی بود که مادر لو نام گرفت و در سال 17 میلادی پسرش را به ناحق اعدام کردند. او کشتزارش را فروخت و با پولش اسلحه خرید و با همراهی صد تن از مردان دهکده‌‌‌اش سر به شورش برداشت.

او فرماندار منطقه‌‌‌اش را به قتل رساند و یک دسته‌‌‌ی بزرگ از دزدان دریایی پدید آورد. این زن در سال 21.م کشته شد و هوادارانش به کوه تایی کوچ کردند و در آنجا به یکی از گروه‌‌‌های شورشی دیگر پیوستند.

دولت هان با وجود تمام این نابسامانی‌‌‌ها تا قرن سوم میلادی و دوران ظهور شاهنشاهی ساسانی دوام آورد. در این مدت چند یکی از رخدادهای جالب که ارزش نقل کردن دارد، آن بود که طبق تاریخ هوهان‌‌‌شو، در سال 166 .م سفیری رومی، قاعدتا از طرف مارکوس اورلیوس امپراتور روم، به دربار هان شرقی رفت و با احترام پذیرفته شد.

با این وجود در این هنگام دولت سخت با فساد و نابسامانی درگیر بود و رومیان که انگار خواستارِ حمله‌‌‌ی همزمان دو دولت به اشکانیان یا خارج کردن انحصار راه ابریشم از دست ایشان بودند، ناکام بازگشتند. کمی بعد هم شاهان ساسانی بر تخت نشستند و آنقدر امپراتوران رومی را شکست دادند و کشتند و به کار گِل وا داشتند که رومی‌‌‌ها تا چند قرن آرزوی بازگشت به دورانِ درخشان روابط دوستانه‌‌‌شان با اشکانی‌‌‌ها را در دل حفظ می‌‌‌کردند.

رخداد دیگر به سال 184.م، در زمان زمامداری امپراتور لینگ (156-189 .م) واقع شد که اسوه‌‌‌ی حماقت و عیاشی بود، بروز قحطی در چین شمالی و سیلابی شدنِ رود زرد باعث شد صدها هزار دهقان چینی بی‌‌‌خانمان شوند.

در این هنگام یک راهب تائویی به نام جانگ‌‌‌جیائو که می‌‌‌دید مردم از مالیات‌‌‌های سنگین و بیگاری دایم در مسیر راه ابریشم به جان آمده‌‌‌اند، بدون این‌‌‌که برنامه‌‌‌ی خاصی در ذهن داشته باشد به همراه دوستانش سر به شورش برداشت. به زودی دو برادرش به نام‌‌‌های جانگ‌‌‌بائو و جانگ‌‌‌لیانگ به او پیوستند و این سه تن یکی از بزرگترین شورش‌‌‌های تاریخ چین را آغاز کردند که با نام قیام زرد دستاران (هوانگ‌‌‌جین‌‌‌جی‌‌‌لوان) شهرت یافته است و دلیلش هم این بود که شورشیان عمامه‌‌‌هایی زرد بر سر می‌‌‌گذاشتند. به این ترتیب روشن می‌‌‌شود که ترکیب‌‌‌بندی رنگ‌‌‌ها در تاریخ چین نقش مهمی ایفا کرده است.

چنان‌‌‌که در متن شرحش گذشت، شورش زرد دستاران در نهایت به انقراض دولت هان انجامید و دوره‌‌‌ی سه پادشاهی و ظهور دودمان‌‌‌هایی دیگر را رقم زد. تا آن که خاندان لی قدرت را به دست گرفتند و سلسله‌‌‌ی تانگ را تاسیس کردند.

امپراتوران تانگ از 618 تا 907 .م بر چین فرمان می‌‌‌راندند. در این مدت چین با مساحت چشمگیر و جمعیت پنجاه میلیون نفره‌‌‌اش یکی از سه دولت بزرگ زمین محسوب می‌‌‌شد. پایتخت این دولت شهر شانگ‌‌‌آن (همان شی‌‌‌اَن خودمان) بود که برای حدود یک قرن پرجمعیت‌‌‌ترین شهر کره‌‌‌ي زمین بود. این دولت همان نظام سیاسی‌‌‌ای بود که نیروی کار لازم برای کندن کانال بزرگ چین را فراهم آورد و به این ترتیب شکوفایی بازرگانی در این سرزمین را تضمین کرد.

در میان شاهان دودمان تانگ، ملکه‌‌‌ای به نام وو زِیتان وجود دارد که زنِ امپراتور تای‌‌‌زرنگ بود و بعد از او به قدرت رسید. این زن در 625 .م، دقیقا در همان روزهایی که شاهنشاهی ساسانی زیر فشار اعراب ویران می‌‌‌شد، به دنیا آمد. او در سال 665 .م به طور رسمی تاج‌‌‌گذاری کرد و تا 690 .م بر چین فرمان راند. او در تاریخ چین تنها زنی است که به طور رسمی به پادشاهی برکشیده شده و نماینده‌‌‌ی پسر یا شوهرش نبوده است. او زنی بسیار مدیر و مدبر بود و نظم و ترتیب دقیقی بر کارها حاکم کرده بود، و با این وجود خویی خشن و سیاستی سرکوبگرانه داشت، که این البته هیچ از زنانگی‌‌‌اش کم نمی‌‌‌کرد.

عصر تانگ را دوران زرین شعر و ادبیات چینی می‌‌‌دانند. در ابتدای این دوران دین بودایی اهمیت زیادی داشت و به شکوفایی هنرها و اندیشه‌‌‌های فلسفی دامن زد. اما بعدتر امپراتوران تانگ زیر نفوذ کنفوسیوسی‌‌‌های محافظه‌‌‌کار قرار گرفتند و آن را سرکوب کردند.

در این دوران نفوذ فرهنگی چین در کره و ژاپن فراگیر شد، و در مقابل عناصر ایرانی و ترک در میان چینی‌‌‌ها رواج یافت. یکی از نامدارترین پهلوانان این دوران سرداری به نام آن‌‌‌لوشان (703-757 .م) است که یک ایرانی از مردم سغد بود و مرزهای شمالی چین را در برابر کوچگردان مغول حفظ می‌‌‌کرد.

او چندان در میان چینی‌‌‌ها محبوب بود که امپراتور شوان‌‌‌زونگ وی را پسر خود دانست و لیولین‌‌‌فو که نخست وزیر وی بود، او را ناجی چین می‌‌‌نامید. بعد از مرگ این نخست وزیر آشوبی در چین برخاست و سرداران بزرگ دربار تانگ به جان هم افتادند.

کشمکش میان آن‌‌‌لوشان و سرداری به نام گِشوهان و نخست‌‌‌وزیر بعدی –یانگ‌‌‌گوجونگ، که خودش تباری ترک داشت – به انقلابی خونین انجامید. در فاصله‌‌‌ی سال‌‌‌های 755 تا 763 .م شورشی به نام آن‌‌‌شی رخ نمود که در نهایت دولت تانگ را ناتوان ساخت و زمینه را برای سقوطش فراهم آورد.

در این شورش سی و شش میلیون نفر کشته شدند. بر این مبنا این شورش تا پیش از جنگ جهانی دوم پرتلفات‌‌‌ترین رخداد سیاسی در تاریخ جهان محسوب می‌‌‌شود. از میان شخصیت‌‌‌های شورشی مشهور دیگر این دوران باید به هوانگ‌‌‌گائو هم اشاره کرد که سرداری دلیر و شاعری نامدار بود و دربار و تجمل زندگی اشرافی را رها کرد تا به شورش دهقانانی بپیوندد که از قحطی و مالیات زیاد به جان آمده بودند.

تنور این شورش بین سال‌‌‌های 874 تا 884 .م گرم بود و با وجود آن که در نهایت سرکوب شد، ناقوس مرگ دولت تانگ را به صدا در آورد.

بعد از فروپاشی دولت تانگ، چین به مجموعه‌‌‌ای از امیرنشین‌‌‌های کوچک تجزیه شد. چینی‌‌‌ها ساختار سیاسی ناپایدارِ حاصل آمده را عصرِ پنج سلسله و ده پادشاهی می‌‌‌نامند.

این ساختار از 907 تا 960 .م دوام آورد. در این دوران پنج سلسله‌‌‌ی پیاپی در چین شمالی جانشین هم شدند. در جنوب، چنین توالی‌‌‌ای دیده نمی‌‌‌شد و در مقابل همزمان ده پادشاهی مستقل در همسایگی هم حضور داشتند. دودمان‌‌‌های شمالی عبارت بودند از هولیانگ (یعنی لیانگِ پسین) که از 907 تا 923 برقرار بود و چین مرکزی را در اختیار داشت. این دولت با وضعی غم‌‌‌انگیز پایان یافت یعنی در 923 .م بنیانگذار آن – امپراتور جووِن- به دست پسرش جویوگویی کشته شد و کمی بعد همین پسر هم به دست برادرش جویوجِن به قتل رسید.

بعد از این خونریزی خانوادگی، نوبت به دودمان تانگ پسین رسید که طالع بختشان تا 936 .م درخشان بود. این دودمان را قبیله‌‌‌ای از ترکها به نام شاتوئو تاسیس کردند که در ابتدای کار همچون سربازانی مزدور به استخدام جوون در آمده بودند.

جوانگ‌‌‌زونگ که این دولت را تاسیس کرد با پادشاهی ختن ارتباطی بسیار دوستانه داشت و شاید به همین دلیل هم در 936.م یک چینی به نام شی جینگ تانگ سر به شورش برداشت و دولتی نو را تاسیس کرد. اما قدرت او هم تنها تا یازده سال دوام آورد و وقتی پایتخت ترک‌‌‌های شاتوئو را در کای‌‌‌فِنگ فتح کرد، پادشاهان ختن از نیرو گرفتنش در اندیشه شدند و او را شکست دادند. به این ترتیب در 947 .م باز یکی از سران ترک شاتوئو به نام لیوجی‌‌‌یوان به قدرت رسید و اعلام کرد که دولتش هانِ پسین نام دارد.

اما چهار سال بعد درگذشت و یکی از سرداران که واقعا به قوم هان تعلق داشت، پسر او را کشت و کودتا کرد و این بار گفت که دولت جوی پسین را تاسیس کرده است. به این ترتیب در پنجاه و سه سالِ میان 907 تا 960 میلادی پنج دولت مستقل در چین شمالی جانشین هم شدند و این نشانه‌‌‌ی آشوب و هرج و مرج در این قلمرو بود.

در جنوب اوضاع کمی بهتر بود. اما فقط کمی. بر خلاف شمال که در آن دولت‌‌‌های وسیع اما موقتی بر سر کار بودند، در جنوب دولت‌‌‌هایی داشتیم که بیشترشان چهل پنجاه سال دوام آوردند، ولی قلمرو هرکدامشان بسیار کوچک بود. این‌‌‌ها را ده پادشاهی می‌‌‌نامند و شاعر محضِ حفظ کردن نامشان در موردشان فرموده:

وودائی شی گوئو را یاد بگیر ای طلبه       وو و نان‌‌‌تانگ و مین و چو، وویوئه
چون بُوَد نام امیران جنوبی‌‌‌شان چنان        چو و جینگ‌‌‌نان و یک جفت دولت هان!

این پادشاهی‌‌‌ها درواقع دولتشهرهای کوچکی بودند که هرکدامشان یک شهر اصلی را در اختیار داشتند. بسیاری‌‌‌شان هم با قومیت‌‌‌های همسایه و غیرچینی‌‌‌ها ارتباط و پیوند داشتند. مثلا بزرگترینشان که هان جنوبی (917-971 .م) نام داشت، گوانگ‌‌‌جو را در اختیار داشت و با ویِت‌‌‌ها (که بعدا نامشان را به کشور ویتنام دادند) ارتباط زیادی داشت.

همزمان با تجزیه‌‌‌ی سیاسی چین، در شمال و شرق چین، یعنی همان جایی که زمانی در اختیار شیونگ‌‌‌نوها بود، دولتی نو ظاهر شد که آن را پادشاهی ختن می‌‌‌نامند.

گفتیم که هان‌‌‌ها در دو قرن نخست میلادی به این قبایل شیونگ‌‌‌نو تاختند و ایشان را از پا در آوردند. بقایای این قبایل تا قرن ششم و هفتم میلادی همچنان در گوشه و کنار دیده می‌‌‌شد، هرچند قدرت سیاسی خود را از دست داده بود.

در اواسط قرن هشتم .م یکی از قبایل ساکن در منطقه‌‌‌ی ختن فرهنگ چینی را پذیرفت و نام رهبرانش با القاب چینی بازنموده شد. خاندان رهبر این قبیله نام خود را به یائولیان تغییر داد و نیروی سواره‌‌‌ی نیرومندِ آن در خدمت امپراتور تانگ درآمد.

در سال 872 .م پسری در این خانواده زاده شد که او را آبائوجی می‌‌‌نامیدند، اما چون قرار شده بود چینی‌‌‌های خوبی هم باشند،‌‌‌ لقب تای‌‌‌زو را هم برایش برگزیدند. در زمان زاده شدن او، پدربزرگش رئیس قبایل ختنی بود. وقتی این مرد مُرد، کشمکشی در میان مدعیان قدرت درگرفت و پدر و عموهای آبائوجی با هم درگیر شدند.

در نتیجه این کودک را نزد مادربزرگش فرستادند و او در آنجا پنهانی پرورده شد. در سال 901 .م آبائوجی که به جنگاوری دلاور تبدیل شده بود، بر صحنه پدیدار شد و رهبری قبیله‌‌‌اش را بر عهده گرفت. در 903.م او لقب یویوئه دریافت کرد و به این ترتیب رهبر سپاه ختنی‌‌‌ها شد.

او همان کسی بود که در 907 .م با ارتش بزرگش به چین تاخت و امپراتوری تانگ را منقرض کرد. آبائوجی در این هنگام برای خود لقب خاقان را برگزید و پادشاهی بزرگی را بنیان نهاد که قلمروش مغولستان و منچوری و بخش‌‌‌هایی از چین شمالی را در بر می‌‌‌گرفت. درواقع دلیل این‌‌‌که در بخش‌‌‌های شمالی چین دولت‌‌‌ها ناپایدار و شکننده بودند، نفوذ و اقتدار این نیروی نوآمده بود. تای‌‌‌زو دست به کاری شگفت زد و دو دولتِ موازی را در یک قلمرو تاسیس کرد.

یک رکن این دولت از مردم چینی کشاورز تشکیل شده بود که بر اساس همان قوانین دیوانسالاری دولت تانگ اداره می‌‌‌شدند. پایه‌‌‌ی دیگر آن قبایل کوچگرد ختنی بودند که بقایای شیونگ‌‌‌نوها و سکاهای یوئه‌‌‌چی و اتحادیه‌‌‌های آمیخته‌‌‌ی تاتار و مغول و ترک در آن عضویت داشتند.

این قبایل براساس قوانین قبیله‌‌‌ای که یکدست و منسجم شده بود اداره می‌‌‌شدند. جالب آن است که در این قوانین کوچگردانه نشانه‌‌‌هایی از زن‌‌‌سالاری و حضور زنان در میدان نبرد دیده می‌‌‌شود که با آنچه هرودوت در مورد قبایل کوچگرد ایرانیِ مقیم ختا و ختن نوشته، همخوانی دارد.

طبقه‌‌‌ی نخبه‌‌‌ی این قبایل کوچگرد به فرهنگ چینی بسیار علاقه داشتند، اما بدنه‌‌‌ی این قبایل از پذیرش عناصر چینی خودداری می‌‌‌کردند. در حدی که خودِ آبائوجی هرچند زبان چینی می‌‌‌دانست، اما هرگز نزد اتباعش به آن صحبت نمی‌‌‌کرد و از این نظر شباهتی بی‌‌‌مانند به من داشت، که البته برخی با بی‌‌‌توجهی آن را به ندانستن زبان چینی حمل کرده‌‌‌اند!

آبائوجی در 916 .م ادعا کرد که وارث بر حق امپراتوران چین است و درباری آراست و سنتهای سیاسی چینیان را در آن روا ساخت. بعد هم پسرش بِئی را ولیعهد خود ساخت.

در 920 .م شکلی از خط سغدی (اویغوری) را که الفبایی بود و ابتدا زبانهای ایرانی شرقی را بدان می‌‌‌نوشتند را برگرفت و نمادهایی از خط چینی را به آن افزود و به این ترتیب خط ختنی را پدید آورد. کسی که در این زمینه فعالیت زیادی به خرج داد، برادرش اِیلا بود. او در 947 .م نام لیائو را برای دولتش برگزید.

کمی بعد، ختنی‌‌‌ها به بودا گرویدند. پس نسخه‌‌‌برداری و ترجمه از آثار بودا به خط ختنی رواج یافت و در 1078 .م سیصد و شصت هزار راهب بودایی در این قلمرو می‌‌‌زیستند. دین بودایی بیشتر با واسطه‌‌‌ی دولت ختن بود که در خاور دور منتشر شد. چنان‌‌‌که مثلا متن مهمِ اتری‌‌‌ویتاکا که آیین بودا را به کره منتقل کرد، در این سرزمین نوشته و ویراسته شده بود. پادشاهی ختن در سیاست سرزمین‌‌‌های همسایه به طور فعال دخالت می‌‌‌کرد. گفتیم که دولت یانگ پسین تقریبا دست‌‌‌نشانده‌‌‌ی این قدرت بود. در سال 926 .م هم دولت لیانگ پسین به دست شاهِ وقتِ ختن – لی‌‌‌کون‌‌‌شو- منقرض شد و دولت تانگ پسین به جایش آمد. ختنی‌‌‌ها در همین زمان شمال کره را فتح کردند و دولت بال‌‌‌های (698-926 .م) را که بیش از دویست سال بود در آنجا ریشه دوانده بود را تسخیر کردند.

در سال 960 .م مردی به نام تای‌‌‌زو که از طبقه‌‌‌ای فرودست برخاسته بود، سر به شورش برداشت و دولتی نو را در چین تاسیس کرد که سونگ نام گرفت. تای‌‌‌زو موفق شد بار دیگر چین را متحد کند.

پایتخت دولت سونگ در فاصله‌‌‌ی 960 تا 1127.م در بیان‌‌‌جینگ قرار داشت که همان کای‌‌‌فِنگ امروزی است. اسم این دولت در این دوره سونگ شمالی است، چون گرانیگاه قدرت سیاسی آن در شمال قرار داشته است. در 1127 .م فشار پادشاهی ختن بر این دولت زورآور شد و امپراتوران سونگ ناگزیر شدند پایتخت را به شهرِ جنوبیِ لین‌‌‌آن منتقل کنند و این همان جایی است که امروز هونگ‌‌‌جو خوانده می‌‌‌شود. در بخش‌‌‌های شمالی که از دست رفته بود، دولت دیگری به نام جین تشکیل شد که با قبایل کوچگرد روابطی دوستانه‌‌‌تر داشت. بنابراین دولت سونگ در فاصله‌‌‌ی 1127 تا 1279 .م را سونگ جنوبی می‌‌‌نامند. با وجود از دست رفتن بخش‌‌‌هایی از شمال چین، این دولت همچنان نیرومند و ثروتمند بود و شصت درصد چینی‌‌‌ها شهروند آن محسوب می‌‌‌شدند. همین دولت سونگ جنوبی بود که یک نیروی دریایی بزرگ و مقتدر پدید آورد و برای نخستین بار از باروت در جنگ‌‌‌ها استفاده کرد. امپراتوران سونگ مردانی لایق و معمولاً پرکار بودند. ایشان بازرگانی را تشویق کردند، بر صنایع کشتی‌‌‌سازی سرمایه‌‌‌گذاری کردند و اجازه دادند تا تجارت دریایی خصوصی شود. به این ترتیب بازرگانان چینی تا آفریقا پیش رفتند و ارتباط دوستانه و نزدیکی میان امپراتوران چین و خلفای فاطمی و شاهان دودمان کولا در هند برقرار شد. در دوران همین شاهان جنبشی در ساخت قنات و آبراهه آغاز شد و جاده‌‌‌های زیادی احداث شد. نظام پرداخت مالیات استانده شد و قرار شد هرکس زمین بایری را آباد کند، مالک آن قلمداد شود. همچنین شخم زدن به کمک خیش آهنی هم عمومیت یافت.

در این دوران برای نخستین بار کشتن پنبه در چین باب شد و تولید چای چین هم سه برابرِ گذشته شد. مساحت کل زمین‌‌‌های کشاورزی چین به 720 میلیون «مو» بالغ شد. مو هم واحد مساحتی است در چین که با 666 متر مربع برابر است. چنین که می‌‌‌بینیم، یک کلمه می‌‌‌تواند در فرهنگ‌‌‌های متفاوت معانی کاملا متمایزی به خود بگیرد، حتی اگر همچنان کلمه یکی باشد و به واحد اندازه هم اشاره کند، باز هزار نکته‌‌‌ی باریکتر ز مو اینجاست.

این‌‌‌ها البته بدان معنا نیست که چینی‌‌‌ها در دوران سونگ با هیچ مشکلی روبرو نبودند. مهمترین مشکل بیرونی، البته دولت نیرومند ختن بود که مرتب با شاهان سونگ در حال جنگ بود و در نهایت هم از نظر نظامی بر ایشان چیره شد.

بالاخره در سال 1005 .م امپراتوران سونگ برتری ختنی‌‌‌ها را پذیرفتند و طی معاهده‌‌‌ی شان‌‌‌یوان قرار شد به طور رسمی به آن‌‌‌ها باج بدهند و در مقابل از حمله‌‌‌هایشان در امان باشند. مشکلات داخلی هم البته وجود داشت.

در دهه‌‌‌ی 1230.م، یعنی در همان زمانی که چینی‌‌‌های سونگ برای پس گرفتن پایتخت‌‌‌شان در کای‌‌‌فنگ می‌‌‌جنگیدند، طاعونی آمد و طی سه سال در این کشور یک میلیون نفر را از پای در آورد. یک مشکل داخلی خاص، به گرایشی محافظه‌‌‌کارانه و واپس‌‌‌روانه مربوط می‌‌‌شد که در نهایت بر چین غالب شد و جلوی توسعه‌‌‌ی دریانوردی چینی‌‌‌ها را گرفت.

یکی از نخست‌‌‌وزیران چینی که در این دوران شهرتی به دست آورد، وانگ‌‌‌آن‌‌‌شی نام داشت. او اقتصاددانی هوشمند و شاعری شیرین‌‌‌سخن بود و همان کسی بود که جلوی پارتی‌‌‌بازی در آزمون‌‌‌های اداری را گرفت و با تکیه بر اصول کنفوسیوسی کارآیی و شفافیت را به دستگاه دیوانسالاری سونگ‌‌‌ها بازگرداند. به این ترتیب آزمون‌‌‌هایی هم که هر ساله برای جذب دیوانسالاران تازه برگزار می‌‌‌شد، سخت مورد توجه عموم مردم بود.

در سال 1255 .م شمار داوطلبان شرکت در آزمون دیوانسالاری به چهارصدهزار تن بالغ می‌‌‌شد و این رقمی است که برای آن دوران در جهان بی‌‌‌نظیر است و کنکورهای امروز در ایران را به بازی‌‌‌های کودکانه شبیه می‌‌‌سازد.

وانگ‌‌‌آن‌‌‌شی همان کسی بود که تجارت دریایی را تشویق کرد، به تثبیت و رونق ارتشهای محلی و دفاع پراکنده در برابر مهاجمان بیرونی تاکید داشت، و سیاستی به نام شین‌‌‌فا را در پیش گرفت که اصلاح‌‌‌طلبانه و جسورانه بود. هرچند که بعدها این اصلاحات شکست خورد و محافظه‌‌‌کاران در نهایت بر چین غلبه یافتند.

اصلاحات این مرد و توسعه‌‌‌ی فن دریانوردی در چین، به ظهور یک نامدارترین جهانگرد و دریانورد تاریخ چین انجامید که مردی بود به نام جِنگ‌‌‌هِه. نکته‌‌‌ی شگفت آن که این‌‌‌که این مرد ایرانی است. چینی‌‌‌ها او را یک چینی مسلمان از تبار هوئی‌‌‌ها می‌‌‌دانند.

اما درواقع مردی ایرانی بوده و حاجی‌‌‌ محمود شمس نام داشته است. نام دیگرش در چینی مآسان بائو است که شکلی دگرگون شده از همین نام اخیر است. حاجی محمود در سال 1371 .م در یون‌‌‌نان زاده شد. جد شش پشت قبلش تاجری بسیار ثروتمند بود به نام سید اجل شمس‌‌‌الدین عمر خوارزمی که از بخارا به چین کوچیده بود.

این شمس‌‌‌الدین خوارزمی در دوران حکومت سلسله‌‌‌ی یوان حاکم استان یون‌‌‌نان شد و فرزندانش هم در این مقام باقی ماندند، تا این‌‌‌که مینگ‌‌‌ها در سال 1381 .م بر سر کار آمدند و ایشان را نیز مانند سایر زمامداران قدیمی از کار برکنار کردند. پدرِ حاجی محمود میرتکین نام داشت و به همراه پدربزرگش کرم‌‌‌الدین به سفر حج رفته بودند و لقب حاجی در نامش به این ماجرا مربوط می‌‌‌شده است.

دوران جوانی محمود شمس با اقتدار امپراتور یونگ‌‌‌لِه همزمان بود. این امپراتور به اهمیت نیروی دریایی پی برده بود و دستور داد ناوگانی بسازند تا بتواند با آن تا هند و غرب سفر کند. دریاسالار چین در این هنگام همین محمود خان شمس بود و او کسی بود که توسعه‌‌‌ی نیروی دریایی چین را سازماندهی کرد و به بهترین شکل مدیریتش نمود. او نیروی عظیمی پدید آورد که بیست و هشت هزار سرباز و سیصد کشتی را در خود جای می‌‌‌داد. حاجی محمود شمس با این قوا به عربستان، ایران، آفریقا و هند سفر کرد.

او در کل هفت سفر طولانی کرد که احتمالا روایتی از آن در ایران به صورت هفت سفر سندباد در آمده است. سفر اول او پای چینیان را به جاوه‌‌‌، چامپا، مالاکا، سوماترا و سیلان باز کرد. سفر دومش باز همین سرزمین‌‌‌ها را به علاوه‌‌‌ی کوچین زیر پوشش قرار داد. در سفر سومش باز به همین قلمرو رفت، اما این بار تا پوتانپور در هند پیشروی کرد.

در سفر چهارم تا جزیره‌‌‌ی هرمز و مالدیو و موگادیشو و عدن و مسقط پیش رفت. در این سفر اقتدار نظامی چینی‌‌‌ها به قدری قدرت‌‌‌های محلی را مرعوب کرده بود که سی امیر محلی به محمود شمس خراج دادند. سفر پنجم هم بیشتر در خلیج فارس و دریای عمان انجام شد. در سفر ششم مقصد اصلی جزیره‌‌‌ی هرمز و عربستان و شرق آفریقا بود. سفر هفتم هم بیشتر در خلیج فارس و غربستان و آفریقا انجام پذیرفت. هفت سفر او از 1405 تا 1433 .م به طول انجامید.

حاجی محمود شمس با وجود اقتدار نظامی چشمگیرش مرد مهربان و صلح‌‌‌جویی بود و همه‌‌‌جا از در سیاست وارد می‌‌‌شد و برای رهبران محلی طلا و چینی و پارچه‌‌‌های زربفت هدیه می‌‌‌برد و در مقابل جانوران عجیب و غریب و عاج و مروارید و شتر را از ایشان به عنوان ارمغان دریافت می‌‌‌کرد.با این وجود از عملیات نظامی رویگردان نبود. چنان‌‌‌که در آفریقای شرقی و عربستان با انجام رزمایشی باشکوه در برابر مردم محلی نمایش قدرتی داد و دزدان دریایی سیلان را هم با شدت و خشونت بسیار کشتار کرد.

محمود شمس هر جا که می‌‌‌رفت، کوچ‌‌‌نشین‌‌‌هایی از چینی‌‌‌های مسلمان تشکیل می‌‌‌داد. به این ترتیب ناوگانش با برنامه‌‌‌ای دقیق جمعیت چینی و دین اسلام را در گوشه‌‌‌ و کنار جهان قدیم پراکنده کردند. با وجود این برنامه، چنین می‌‌‌نماید که خودِ حاجی محمود دینِ خاصی نداشته باشد.

چون در سال 1410 .م به معبدی بودایی در سریلانکا هدایای گرانبهایی پیشکش کرد و در 1431پ .م ستون یادبودی به افتخار ایزدبانوی تائویی تیان‌‌‌فِئی برافراشت.

محمود شمس در ضمن سازنده و ناخدای بزرگترین کشتی جهان پیشامدرن نیز بوده است. در اسناد چینی آن را «کشتی صندوقی» نامیده‌‌‌اند.

گفته‌‌‌اند که درازای این کشتی صد و هشتاد متر و گنجایش‌‌‌اش هزار و پانصد تُن بوده است. برخی از مورخان تجدید نظر طلب امروزی معتقدند در این ابعاد اغراقی دیده می‌‌‌شود و طول این کشتی را شصت متر دانسته‌‌‌اند. اما این هم عدد بسیار بزرگی است.

کافی است آن را با کشتی کریستف کلمب هنگام فتح آمریکا مقایسه کنیم که هفده متر طول و 70-100 تن گنجایش داشت. حاجی محمود شمس در سال 1433 .م درگذشت و طبق وصیت خودش او را در تابوتی نهادند و در دریا دفن کردند.

دوران سونگ و عمر پادشاهی ختن چنان‌‌‌که گفتیم با حمله‌‌‌ی مغول‌‌‌ها خاتمه یافت و به این ترتیب دوران یوان آغاز شد که همان یک قرنِ زمامداری مغول‌‌‌ها بر چین را شامل می‌‌‌شود. در 1368 .م سرداری به نام جویوانگ‌‌‌جانگ مغول‌‌‌ها را از کشورش بیرون کرد و تمام کاخهای ایشان را از بین برد. او شهر پکن را به نامِ بِئی‌‌‌پینگ نامید که یعنی صلح شمالی. این همان آدمی بود که دودمان پرافتخار مینگ را بنیان نهاد.

این امپراتور تازه در قلمرو خود دست به اصلاحاتی زد که به سرعت دولت مینگ را به نیرومندترین واحد سیاسی چین تبدیل کرد. امپراتور نوظهور مینگ زمین را میان دهقانان تقسیم کرد، کارهای کشاورزانه را به طور جمعی سازمان داد و قانونی گذراند که طبق آن هرکس زمینی بایر را آباد کند مالک آن خواهد شد و از پرداخت مالیات هم معاف می‌‌‌شود. به این ترتیب گستره‌‌‌ی زمین‌‌‌های کشاورزی چین در 1394 .م به بیشترین مقدارش در تاریخ تا آن هنگام رسید. ارتشی حرفه‌‌‌ای به نام وِئی‌‌‌سو تاسیس شد که از سپاه نخبه‌‌‌ی فوپینگ (مربوط به عصر دودمان تانگ) کپی‌‌‌برداری شده بود. ارتش مینگ‌‌‌ها چندین مرکز استقرار در مراکز جمعیتی استانها داشت و بعد از جنگ‌‌‌های مهم در همان میدان مستقر می‌‌‌شد.

در میان سرداران بزرگ مینگ شمار زیادی از مسلمانان نیز حضور داشتند. امپراتور قدرت را در دست خود متمرکز کرد و نقش نخست وزیر را را منتفی دانست. در مقابل چهار وزیر و مشاور برای خود برگزید که بیشترشان نقش منشی را بر عهده داشتند.

رئیس ایشان کسی بود به نام هووِئی‌‌‌یونگ که دوست امپراتور هم بود، اما به سال 1380 .م به جرم دسیسه اعدام شد. امپراتور مینگ خواجه‌‌‌های درباری را از نقش سیاسی محروم کرد و سوادآموزی را برای ایشان ممنوع کرد. بعد هم به تدریج شمارشان را کاهش داد و تقریبا به عنوان یک طبقه منقرض‌‌‌شان کرد. او خویشاوندانش را از مقامهای دولتی دور نگه داشت، نمایندگان و بازرسانی را به گوشه و کنار فرستاد تا جلوی فساد مقامات را بگیرد و به شدت با رشوه‌‌‌گیران و زیاده‌‌‌خواهی دیوانسالاران برخورد کرد.

او دو سیستم موازی برای بایگانی دیوانی تاسیس کرد که یکی از آن‌‌‌ها «اسناد زرد» و دیگری «فلس ماهی» نامیده می‌‌‌شد. او همچنین رسم آزمون برای استخدام دیوانسالاران را نیز احیا کرد و همچنان متون کنفوسیوسی را در این زمینه مبنا گرفت.

هونگ‌‌‌وو با این تفاصیل پادشاهی بسیار دادگر و نیکوکار بود. او قانون‌‌‌نامه‌‌‌ای نوشت که دامینگ‌‌‌لو خوانده می‌‌‌شود و بیش از آن که از آیین مانوی یا بودایی متاثر باشد، رنگ و بویی کنفوسیوسی دارد. در آن بر استحکام خانواده بسیار تاکید شده و به ویژه در آن به حقوق فقیران و بردگان پرداخته شده است. این قانون از آنچه در دوران تانگ رواج داشت بسیار مترقی‌‌‌تر است. محور توسعه‌‌‌ی اقتصادی در دولت مینگ کشاورزان بودند و بازرگانان نوعی انگل اجتماعی تلقی می‌‌‌شدند.

هرچند به دلیل شکوفایی اقتصاد و امنیت شمار و قدرت ایشان نیز سخت افزون شد. متنی به نام توپیِن‌‌‌هْسین‌‌‌شو که از آن دوران به یادگار مانده، شرایط اجتماعی حاکم بر تجارت و موقعیت فروپایه‌‌‌ی بازرگانان را نشان می‌‌‌دهد.

هونگ‌‌‌وو با این همه پادشاهی سخت خودکامه و خودرای بود و هیچ مخالفتی را بر نمی‌‌‌تابید. او به سختی با مراسم و نامهای مغولی ستیزه داشت و تمام عناصر فرهنگی مغولی را از جامعه‌‌‌ی چینی بر انداخت. او بیست و چهار پسر داشت که همه‌‌‌شان قبل از خودش درگذشتند. در میانشان محبوبتر از همه جوبیائو بود که ولیعهد هم شد اما به سال 1392.م درگذشت.

امپراتور بعدی مینگ، پسر او بود که جیان‌‌‌وِن (1377-1402 .م) نام داشت. او چهار سال بر سریر سلطنت باقی ماند، اما با امیران محلی و خانهای چینی دشمنی ورزید و بالاخره در شرایطی که ممکن بود شیرازه‌‌‌ی امور از هم دریده شود، توسط عمویش از قدرت عزل شد.

گروهی می‌‌‌گویند او را به قتل رساندند و این روایت هم هست که گریخت و تا آخر عمر در کسوت یک راهب دوره‌‌‌گرد زندگی کرد. جانشین او و غاصب تاج و تخت، مردی بود به نام یونگ‌‌‌لِه (1360-1424 .م) که باید دومین موسس دودمان مینگ به شمارش آورد. مادرش کره‌‌‌ای یا مغول بود، اما خودش ادعا می‌‌‌کرد او از تبار ملکه‌‌‌ی «ما» است، که لابد ملکه‌‌‌ی مهمی بوده است.

پدرخوانده‌‌‌اش سردار مشهوری بود به نام شودا که در 1369 .م پکن را برای مینگ‌‌‌ها گشوده بود و یک حمله‌‌‌ی مغول‌‌‌ها برای پس گرفتن شهر را دفع کرده بود. او در 1370 .م به قراقوم لشکر کشید و مغول‌‌‌ها را مطیع ساخت و شمار زیادی از اشرافشان را به عنوان اسیر و گروگان با خود به پایتخت آورد. آخرش هم چندان قدرت گرفت که در سال 1385 .م به امر امپراتور هونگ‌‌‌وو مسمومش کردند.

پسرش یونگ‌‌‌له در ابتدای کار حاکم منطقه‌‌‌ی یان بود. بعدتر رهبری پادگان پکن را بر عهده گرفت و در جریان مناقشه‌‌‌ی داخلی دوران جیان‌‌‌ون کودتا کرد و تاج و تخت را به دست آورد. او پایتخت را از نان‌‌‌جینگ به پکن منتقل کرد و شهر ممنوعه را بنیان نهاد. او کانال بزرگ چین را کند، بزرگترین مقبره‌‌‌ی دوران مینگ را برای خودش سفارش داد.

نخست وزیرش شیِه‌‌‌جین مرد دانشمندی بود که کارِ سترگ رونویسی از تمام متون باستانی چینی را بر عهده گرفت و آن را در قالب دانشنامه‌‌‌ی عظیمی به نام چانگ‌‌‌لینگ منتشر کرد.

یونگ‌‌‌له به ویتنام لشکر کشید و در سال 1407 .م دودمان هو را در این قلمرو برانداخت و شاهزادگان سلسله‌‌‌ی تران را کشتار کرد. آنگاه پانصد هزار تن چینی را به آن منطقه کوچاند و اعلام کرد که ویتنام استانی از چین است. مردم ویتنام در برابر تلاش‌‌‌های او برای چینی کردن سرزمین‌‌‌شان به شدت مقاومت کردند. در 1418 .م یک ویتنامی به نام لِه‌‌‌لوئی قیام کرد و با وجود آن که در ساب 1424 .م کشته شد، پیروانش کل ویتنام را فتح کردند و در 1427 .م سلسله‌‌‌ی مستقل لِه را در این منطقه تاسیس کردند. جانشین یونگ‌‌‌له که شوان‌‌‌دِه (1378-1425 .م) نام داشت، ویتنامی‌‌‌ها را به حال خود رها کرد.

این شوان‌‌‌ده هم معجون عجیبی از بی‌‌‌رحمی و نرمخویی بود. او در ابتدای کار اشرافزاده‌‌‌ای روشنفکر و مهربان بود. بعد از مرگ یونگ‌‌‌له به قدرت رسید و تنها یک ماه حکومت کرد، اما در این مدت کارهای ماندگاری را به انجام رساند. اول این‌‌‌که سپاهیانش را از ویتنام عقب کشید. بعد ایشان را برای سرکوب تاتارها به بیابان گوبی فرستاد.

در این حین تجارت چای و اسب را ممنوع کرد، از کاوش دریایی و ساخت کشتی‌‌‌های بزرگ جلوگیری کرد، مشاورانش را از کنفوسیوسی‌‌‌ها انتخاب کرد، پایتخت را بار دیگر به نان‌‌‌جینگ بازگرداند.

بعد چون از یکی از کنیزهایش متنفر شده بود دستور داد شمار زیادی از دختران جوان دم بخت را کشتار کنند.

در همین گیر و دار خبر رسید که سپاهیان چینی در صحرای گوبی نتوانسته‌‌‌اند به تاتارها دست یابند. به همین دلیل هم افسرده شد و سکته کرد و مرد!

جانشینش جوجان‌‌‌جی نام داشت که در بیست و شش سالگی به قدرت رسید. او مردی ادیب و شاعر بود. اما وقتی با شورش عمویش روبرو شد، با بیست هزار سپاهی سراغش رفت و یارانش را کشتار کرد و خودِ خان عمو را زیر شکنجه کشت.

بعد هم در سال 1427 .م هفت هزار تن با رهبری سرداری به نام لیوشِنگ به آنام فرستاد که همه کشتار شدند و این سرزمین به استقلال دست یافت. در سال 1428.م این خطا را تا حدودی جبران کرد و با سه هزار سوار حمله‌‌‌ی مغول‌‌‌ها را دفع کرد و همه‌‌‌ی مهاجمان را قلع و قمع کرد.

دولت مینگ که حدود سیصد سال یعنی تا سال 1644 .م دوام آورد، یکی از باشکوه‌‌‌ترین دورانهای تاریخ چین محسوب می‌‌‌شود. به شکلی که بعدها هم بسیاری از سیاستمداران چینی کوشیدند عظمت و شکوه آن را احیا کنند.

چین در این دوران شش و نیم میلیون کیلومتر مربع وسعت داشت و بنابراین یکی از بزرگترین کشورهای دنیا محسوب می‌‌‌شد. جمعیتش در زمان تاسیس این کشور توسط هونگ‌‌‌وو به هفتاد و دو میلیون نفر بالغ می‌‌‌شد و زمانی که زوال در ارکان این دولت رخنه کرد، بیش از صد و پنجاه میلیون نفر شهروند داشت. در سال 1525 .م برای نخستین بار اسکناس در این سرزمین چاپ شد، و همچون پولی اعتباری به عنوان پاداش به سرداران و دیوانسالاران بلندپایه بخشیده شد، اما چون این کار حساب و کتابی نداشت، به تورم و انقراض این سیستم نوپای بانکی منتهی شد.

امپراتوران مینگ روی هم رفته آدم‌‌‌های خوبی بودند و از آنجا که نظام سیاسی از همان ابتدای کار به استواری و درستی تاسیس شده بود، اقتدار کشور را تا حدود زیادی حفظ کردند.

در عصر مینگ همچنان مغول‌‌‌ها و خان‌‌‌های حاکم بر قبایل اویرات در مغولستان خارجی مهمترین رقیب و دشمن چین محسوب می‌‌‌شدند، هرچند دزدان دریایی ژاپنی‌‌‌ هم به تدریج برای خودشان نفوذ و قدرتی به دست آورده بودند.

شاخصی که می‌‌‌توان کارآمدی یا بی‌‌‌عرضگی این امپراتوران را بر مبنایش سنجید، رواج توطئه‌‌‌های حرمسرایی و اقتدار خواجه‌‌‌های درباری است. چند نفری از این امپراتورها زندگی خانوادگی عجیبی داشتند که فقط به عنوان نمونه به دو تایش اشاره می‌‌‌کنم.

یکی از امپراتوران اولیه‌‌‌ی این دودمان، چِنگ‌‌‌هوا نام داشت که در هفده سالگی بر تخت نشست و از 1464 تا 1487 .م حکومت کرد. در دوران این امپراتور خواجه‌‌‌ها قدرت چشمگیری پیدا کردند و برای دربار دو سیستم جاسوسی پیچیده و گسترده درست کردند که به ترتیب شی‌‌‌چانگ و دونگ‌‌‌چانگ نامیده می‌‌‌شدند و در زندگی خصوصی رعایای عادی هم دخالت می‌‌‌کردند. سوگلی حرمسرای این امپراتور بانویی بود به نام وان که سنی دو برابر امپراتور داشت و انگار هم نقش زن و هم مادر را برای او ایفا می‌‌‌کرد.

او زنی دانشمند و هنردوست بود و زیر نظرش نوزایی فرهنگی چشمگیری در چین پدید آمد. با این وجود بانو وان ایرادی جزئی داشت و آن هم این‌‌‌که بسیار حسود بود و تمام زنهای زیباتر و جوانتر امپراتور و فرزندانی که از پشت شوهرش زاده می‌‌‌شد را یک جوری مسموم می‌‌‌کرد و به قتل می‌‌‌رساند.

او خودش هم از امپراتور بارگرفت و فرزندی زایید که در 1464 .م درگذشت. وقتی بانو وان درگذشت، معلوم شد که یکی از زنان امپراتور و پسرش از چنگ او گریخته‌‌‌اند و او همان کسی بود که با نام هونگ‌‌‌جی (1470-1505 .م) امپراتور بعدی شد. این امپراتور تازه تنها فرمانروای تک همسرِ تاریخ چین است. او مردی مدیر و مدبر و مهربان بود و یک نشانه‌‌‌ی لیاقتش این‌‌‌که خواجه‌‌‌های درباری را اخراج کرد و دستشان را از قدرت کوتاه نمود.

درازترین دوره‌‌‌ی سلطنت در میان شاهان مینگ به کسی به نام وان‌‌‌لی تعلق دارد که از 1572 تا 1620 .م سلطنت کرد. بیست سالِ نخست این دوران طولانی با سازندگی و تثبیت اقتدار چین همراه بود و امپراتور در این دوره مردی سخت‌‌‌کوش و کامیاب بود. اما در نیمه‌‌‌ی دوم این عصر شیرازه‌‌‌ی کارها از هم گسیخت و انحطاط و سقوط دولت مینگ آغاز شد.

نخستین کشیش ژزوئیت اروپایی – مردی به نام ماتِئو ریچی- در دوران این امپراتور به چین رسید و تبلیغ مسیحیت را در چین آغاز کرد، بی آن‌‌‌که در این مورد به موفقیتی دست یابد. در سال 1575 و 1581 .م تومان خان که رهبر مغول‌‌‌ها بود، با صد هزار سوار به چین حمله کرد. یک سردار چینی که تباری کره‌‌‌ای داشت و لی چِنگ لیانگ نام داشت با سپاهی بزرگ به مصاف او رفت و حمله‌‌‌اش را دفع کرد.

در سال 1594 .م تویوتومی هیده‌‌‌یوشی با سپاهی دویست هزار نفره از ژاپن به کره لشکر کشید و هرچند در ابتدای کار بر سپاه سه هزار نفره و دلیر لی روسونگِ کره‌‌‌ای پیروز شد، اما با گرد آمدن هشتاد هزار نیروی کمکی چینی زیر فرمان سردار کره‌‌‌ای، شکست خفت‌‌‌باری را تحمل کرد و به سرزمین خود بازگشت. وان‌‌‌لی بعد از این پیروزی‌‌‌ها دچار غرور و تنبلی شد و به تدریج راه را بر اصلاحات و سرزندگی سیاسی کشورش بست. بعد از او چند امپراتور ناتوان و ناشایست بر تخت نشستند. نخست پسرش تائی‌‌‌چانگ شاه شد که مردی بسیار نالایق بود و بعد از یک ماه هم درگذشت. او چندان چاق بود که نمی‌‌‌توانست روی پاهایش بایستد!

پس از او پسرش تیان‌‌‌چی بر تخت نشست که جوانی عقب‌‌‌مانده بود و نه سواد داشت و نه علاقه‌‌‌ای به یاد گرفتن چیزهای نو نشان می‌‌‌داد. او تمام وقتش را صرف نجاری می‌‌‌کرد!

در دوران او خواجه‌‌‌ای به نام وئی‌‌‌جونگ‌‌‌شیان (1568-1627 .م) نفوذ و اقتدار بی‌‌‌مانندی به دست آورد و به مقتدرترین خواجه در تاریخ چین تبدیل شد. این خواجه در اصل یک جوان لات و قمارباز به نام لی‌‌‌جین‌‌‌جونگ بود که به خاطر جرمی دستگیر شد و برای آن که از اعدام رهایی یابد، پذیرفت تا اخته شود.

او بعد به عنوان خواجه‌‌‌ی درباری به دیوانسالاری امپراتور پیوست و تا مرتبه‌‌‌ی پرستاری و للگیِ ولیعهدِ عقب‌‌‌مانده ارتقا یافت. وقتی تیانم‌‌‌چی به قدرت رسید. او در عمل همه‌‌‌کاره‌‌‌ی کشور شد و برای این‌‌‌که در این مورد شکی باقی نماند، معبد مجللی درست کرد و بت خودش را در آنجا نهاد تا مردم او را بپرستند.

در چین اعتقاد بر این بود که امپراتور وارث سنتی ده هزار ساله است. این خواجه برای آن که کم نیاورد، ادعا کرد که نه هزار سال سن دارد و بنابراین به نهادی رقیب و موازی با نهاد سلطنت تبدیل شد که تنها هزار سال از آن دیرتر پدید آمده بود!

او مردی بی‌‌‌رحم و خشن بود و همه‌‌‌ی مخالفانش را به قتل می‌‌‌رساند. همچنین به قدری از نقص عضوش ناراحت بود که به بهانه‌‌‌های مختلف تمام زنان حرمسرا را زندانی کرد و همه را زجرکش کرد یا آنقدر گرسنگی داد تا مردند.

پس از تیان‌‌‌چی برادرش چونگ‌‌‌جِن بر تخت نشست و کوشید تا دولتِ آشفته‌‌‌ی چین را به نوعی نجات دهد. اما او هم با وجود شور و شوق بسیارش جوانی نالایق از آب در آمد.

در دوران او قبیله‌‌‌ي نیمه مغولِ مانچو به چین حمله بردند و در زمستان سال 1619 .م بر ارتش چین چیره شدند. در این نبرد مهم، چینی‌‌‌ها از توپ و باروت استفاده کردند، اما نتوانستند حریف سواره نظام نیرومند مانچوها شوند.

امپراتور در ابتدای کار به خوبی با ایشان مقابله کرد، اما بعد این خطای مهلک را مرتکب شد که سپهسالار خود را به خاطر بدگمانی اعدام کرد و به این ترتیب ارتش را سخت ناکارآمد ساخت.

سپهسالاری که به دست او کشته شد، یوآن‌‌‌چونگ‌‌‌هوان (1584-1630 .م) نام داشت و همان کسی بود که استفاده از توپ را در سپاه چین باب کرده بود و تقریبا دست تنها مرزهای شمالی را در برابر هجوم مانچوها حفظ کرده بود.

او در سال 1584.م در منطقه‌‌‌ی دونگ‌‌‌گوان زاده شده بود و در دوران جوانی سالیانی طولانی را به سفر در شهرهای گوناگون گذرانده بود و به خصوص با کشیش‌‌‌های ژزوئیت ارتباط صمیمانه‌‌‌ای داشت و چیزهای زیادی از اروپایی‌‌‌ها آموخته بود.

او در آزمون کنفوسیوسی بوروکراسی چین مردود شد و به همین دلیل در سال 1619 .م با رتبه‌‌‌ای فروپایه به ارتش پیوست. اما به سرعت زیر نظر سرداری لایق به نام سون‌‌‌چانگ‌‌‌زونگ ارتقا یافت. او فرمان عقب‌‌‌نشینی در برابر مانچوها را اجرا نکرد و در مقابل به کمک مردم محلی منطقه‌‌‌ی نینگ‌‌‌یوآن را در برابر مهاجمان سنگربندی کرد و توانست تنها با نُه هزار تن حمله‌‌‌شان را پس بزند.

رهبر سپاه مانچو که نورهاچی نام داشت، با صد و سی هزار تن از رود لیائو گذشت و به او حمله کرد، اما در نبرد شدیدی که رخ داد، به خاطر وجود توپ در سپاه چین شکست خورد و خودش هم کشته شد.

امپراتور علاوه بر کشتن این سردار محبوب، خبط بزرگ دیگری هم کرد و آن هم این‌‌‌که دریاسالار بزرگ و مقتدرش را هم به شکل فجیعی به قتل رساند. این دریاسالار مائووِن‌‌‌لونگ (1579-1629 .م) نام داشت و با وجود درایت و زیرکی بسیار، سخت بی‌‌‌رحم و سنگدل بود و در نبردها مردم غیرنظامی را سپر سپاهیانش را می‌‌‌کرد و به این ترتیب شمار زیادی از مردم محلی هنگام جنگ‌‌‌هایش به قتل می‌‌‌رسیدند.

وقتی رهبر مانچوها در جنگ رود لیائو کشته شد، مردی به نام هوانگ‌‌‌تای‌‌‌جی رهبری ایشان را بر عهده گرفت و با چرخشی دیدنی به کره حمله کرد و آنجا را فتح کرد. دریاسالار سنگدل که مقاومت در این منطقه را بی‌‌‌فایده می‌‌‌دید، به کشتی‌‌‌هایش فرمان داد تا کره را تخلیه کنند.

اما بازرگانان چینی که در جریان این حمله سخت آسیب دیده بودند، در پکن نزد امپراتور بار یافتند و او را به همدستی با مانچوها متهم کردند. امپراتور هم دستور داد تا مائوون‌‌‌لونگ و خانواده‌‌‌اش را با روش دردناکِ هزار برش به قتل برسانند. این روش هم چنان بود که طی زمانی طولانی بدنِ قربانی را با برشهای کوچک تکه تکه می‌‌‌کردند.

این روش اعدام وحشیانه در دوران مینگ‌‌‌ها سخت محبوب امپراتوران واقع شد. پیش از این هم امپراتور جِنگ‌‌‌دِه (پسر و جانشین همان هونگ‌‌‌جیِ تک همسر) در سال 1510 .م دستور داده بود پسرعمویش لیوجین را به خاطر اختلاس و دسیسه به این شکل اعدام کنند و جلاد که لابد میل داشته نامش در کتاب رکوردهای گینس ثبت شود، لیوجین واژگون بخت را با 3357 برش به قتل رساند و این روند سه روز به طول انجامید.

هرچند این قربانی بیچاره به هیچ عنوان سزاوار این سرنوشت نبود، اما ناگفته نماند که در زمان صدارتش سی و شش میلیون پوند طلا و نقره را بالا کشیده بود و لابد بر همین مبنا تعداد برشهای بدنش را تعیین کرده بودند. القصه، در سال 1629 .م دریاسالار مائوون‌‌‌لونگ را با روش هزار برش کشتند و خواجه‌‌‌های درباری و مردم به قدری از او خشمگین بودند که برشهای بدنش را در بازار می‌‌‌خریدند و می‌‌‌پختند و می‌‌‌خوردند!

به هر صورت این آشوب و وحشیگری دیری نپایید. هوانگ‌‌‌تای‌‌‌جی در زمستان 1629.م با دویست هزار سرباز مانچو به پکن حمله کرد و هرچند در ابتدا شکست خورد، اما در نهایت پکن را فتح کردند و دودمان مانچو را بنیان نهادند. در فاصله‌‌‌ی شکست مانچوها و روی کار آمدن نهایی‌‌‌شان، شخصیتی مرموز و خیال‌‌‌انگیز بر صحنه پدیدار شد و او بود که ماشه‌‌‌ی تیر خلاص را بر بدن نیمه‌‌‌جان دولت تانگ چکاند.

این مرد لی‌‌‌زی‌‌‌چِنگ نام داشت و مردم او را چوانگ‌‌‌وانگ (یعنی شاهِ غرنده) می‌‌‌نامیدند. چوپانی بود فقیر که به سال 1606 .م در قلمرو یان‌‌‌تان زاده شده بود و در حدود بیست سالگی به دلیل مهارتش در کمانگیری و سوارکاری شهرتی به هم زده بود. یک بار چون از پرداخت مالیات عاجز بود، به فرمان حاکم منطقه دستگیرش کردند و با غل و زنجیر به مقر حکمرانی او برده شد.

حاکم مزبور مردی فاسد و بی‌‌‌رحم بود به نام آی، که با روستاییان با خشونت زیادی رفتار می‌‌‌کرد. به دستور او مردِ اسیر را بی آب و غذا در زیر آفتاب نگه داشتند. سرباز مهربانی که در این میان کوشید تا به او آب بدهد و سایه‌‌‌بانی برایش درست کند، از آی کتک مفصلی خورد و این باعث شد روستاییانی که شاهد این صحنه بودند برآشوبند. در نهایت روستاییان و گروهی از سربازان شورش کردند و آی و هوادارانش را کشتند و او را رهاندند. لی‌‌‌زی‌‌‌چوانگ به سرعت مردم را مسلح کرد و با سپاه داوطلبی که شمارش به بیست هزار تن می‌‌‌رسید، به سوی پکن حرکت کرد.

او در راه بر سپاهیان مینگ چیره می‌‌‌شد و زمین‌‌‌های کشاورزی را میان دهقانان تقسیم می‌‌‌کرد. پس از آن که شورش او گسترش یافت و استانهای شانک‌‌‌سی و هِنان و شان‌‌‌شی را در بر گرفت، تاسیس دودمانی نو به نام شون را اعلام کرد.

بعد هم به پکن لشکر کشید و آن شهر را در فروردین 1644 .م گرفت. آخرین امپراتور مینگ در کاخش خودکشی کرد و به این ترتیب این دودمان منقرض شد. با وجود این کامیابی، شاهِ غرنده نتوانست در برابر مانچوها پایداری کند.

ایشان در اوایل خرداد همان سال به پکن تاختند و او را از آنجا راندند و به این ترتیب موسس دودمان شون درست در لحظه‌‌‌ای که دودمان مینگ را برانداخته بود، کشته شد، یا به روایتی خودکشی کرد. امروز کمونیست‌‌‌های چینی خیلی به او علاقه نشان می‌‌‌دهند و او را از پیشوایان تاریخی خود می‌‌‌دانند.

پس از انقراض دودمان مینگ، مردی به نام شون‌‌‌زی (1638-1661 .م) که رهبری قبایل مانچو را بر عهده داشت، وارث ایشان شد. پدرش آبِرهائی نام داشت و مادرش شیائوجوانگ از خاندان اشراف مغول بود.

او در سال 1644 .م جانشین عمویش شد و 1646 .م در گرماگرم درگیری بقایای مینگ‌‌‌ها و شون‌‌‌ها استان فوجیان و جِه‌‌‌جیانگ را فتح کرد و بعد از یک سال کانتون را نیز گرفت و تاسیس دودمان چینگ را اعلام کرد.

شون‌‌‌زی در زمان جوانی ارتباط زیادی با کشیش‌‌‌های ژزوئیت داشت اما در نهایت دین ایشان را نپسندید و به آیین ذن گروید. بعد از آن که کارش رونق گرفت، عاشق شاهزاده خانم مغولی به نام شیائوشیان شد، که او هم از مبلغان مکتب ذن محسوب می‌‌‌شد.

اما این زن در بیست و دو سالگی مرد. شون‌‌‌زی در غم او افسرده شد و تقریبا عقل خود را از دست داد، تا آن که چهار ماه و نیم بعد به دلیل شیوع آبله مرغان درگذشت.

پس از او فرزند هشت ساله‌‌‌اش کانگ‌‌‌شی (1661-1722 .م) بر تخت نشست که در کل تاریخ چین طولانی‌‌‌ترین دوران زمامداری را دارد. او سیاست آشتی‌‌‌ با چینی‌‌‌ها را در پیش گرفت و دیوانسالاری و فرهنگ چینی را ترویج کرد و به این ترتیب کشور را آرام ساخت. او با اعلام «شانزده اصل اخلاقی»‌‌‌اش جلوی بدرفتاری با رعایای چینی را گرفت و در سال 1673 .م بقایای مینگ‌‌‌ها را در یون‌‌‌نان از میان برد. در سال 1689 .م معاهده‌‌‌ای تجاری با روس‌‌‌ها امضا کرد و به این ترتیب پای ایشان را به منطقه‌‌‌ی آمور باز کرد.

او در 1720 .م به تبت لشکر کشید و آنجا را فتح کرد و در حالی درگذشت که سی و شش پسر از خود به جا گذاشته بود.

پس از او یونگ‌‌‌جِنگِ (1723-1735 .م) سفاک ولی لایق بر تخت نشست که دین لامایی را در چین تبلیغ می‌‌‌کرد. پس از او نوبت به چیان‌‌‌لونگ (1736-1795 .م) رسید. در دوران او چین نیرومندترین کشور دنیا بود و شمار شهروندانش به دویست میلیون نفر بالغ می‌‌‌شد.

این افزایش جمعیت تا حدودی نتیجه‌‌‌ی ورود بذر گیاهان خوراکی تازه بود که توسط اروپایی‌‌‌ها از قاره‌‌‌ی آمریکا به خاور دور منتقل شده بودند. افزایش جمعیت چشمگیر چین تا یک قرن بعد ادامه یافت و شمار مردم این کشور در 1851 .م به رقم نفس‌‌‌گیرِ 432 میلیون نفر رسید. این شاه مردی شجاع و فرهیخته بود و یکی از بهترین امپراتوران کل تاریخ چین محسوب می‌‌‌شود. او در ضمن استاد هنرهای رزمی و ورزشکاری نمونه هم بود و تا هشتاد و شش سالگی سوار بر اسب به شکار می‌‌‌رفت.

 

 

  1. Wu, 1982.
  2. Reynolds et al., 1994: 44.
  3. Veith, 2002: 5.
  4. Allan, 1991: 64.
  5. Chang, 1983: 2.
  6. Ebrey, 1996: 10.
  7. Wang, 2005: 13.
  8. Dai and Gong, 2003 (vol. 1): 33.
  9. Christie, 1968.
  10. Harper, 1985: 491–492.
  11. Dai and Gong, 2003: 32.
  12. Wang, 2005: 11–13.
  13. چون می‌دانم یادتان رفته، یادآوری کنم که این همان کتابِ چوشوجی‌نیان است!
  14. Gu Jiegang
  15. باید مراقب بود که چینی‌ها فارسی یاد نگیرند. چون کمی خلق و خوی پان‌ترکها را دارند و مرتب چیزهای مختلفِ مربوط به تمدنهای دیگر را به خودشان می‌بندند. البته تفاوتشان با دوستان و برادران پان‌ترک ما در این است که یک چیزی دارند که چیزهای دیگر را به آن ببندند. به هر صورت اگر چینی‌ها فارسی یاد بگیرند لابد می‌گویند ما ایرانی‌ها پیشوند دا (که در چینی یعنی بزرگ) را از آنها گرفته‌ایم. آن وقت می‌گویند عارف مشهورمان صدرالدین دایه لابد چینی و فامیل همین دایو بوده و دایه و داداش هم یه‌ی بزرگ و داشِ بزرگ معنی می‌دهند، که این آخری باید همان برادر بزرگتر، مرحوم اتحاد جماهیر شوروی باشد!
  16. strategist
  17. Cepheus
  18. Zhànguó Shídài

 

 

ادامه مطلب: کتابنامه

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب