با وجود تمام عناصر مثبت و ستودنیای که گاندی را به سرمشقی شبهدینی در دوران مدرن تبدیل ساخته، مرور دقیق زندگینامه و موضعگیریهایش چند ویژگی دیگر را عیان میسازد که چه بسا تا این پایه دلنشین نباشد. او در سخنرانیای که در ۱۱ اوت ۱۹۲۰ ایراد کرد، چنین جملاتی را بر زبان راند: «رنجی که شعار عشیرهی بشر است،… شرط ضروری هستی است. زندگی از مرگ پدید میآید. برای آن که گندم بروید باید دانهی بذر نابود شود… هیچگاه کسی بدون عبور از میان آتش رنج بلند نشده است…هیچکس نمیتواند از این قاعده بگریزد… ترقی چیزی جز تزکیهی رنج با اجتناب از رنج دادن نیست. هرقدر رنج پاکتر باشد، ترقی والاتر است… ساتیاگراها همان رنج خودآگاه است… من به خود اجازه دادهام که قانون کهن فدا کردن خویش یعنی قانون رنج را به ملت هند عرضه کنم…»
همین شیفتگی گاندی نسبت به رنج و ریاضت بود که از سویی باعث میشد تن خویش را با روزه و ریاضت ناتوان سازد، و از سوی دیگر نوعی بیاعتنایی شگفت را دربارهی رنج دیگران نمایش دهد. گاندی به قدری دربارهی رعایت پرهیز از گوشتخواری مقید بود که در چند نوبت که اعضای خانوادهاش بیمار شده بودند و برای درمان به خوراک گوشتی نیاز داشتند، حاضر بود به بهای حفظ اصول زاهدانهاش ایشان را از خوردن گوشت محروم سازد. او در همین امتداد همواره رنج بردن پیروانش را همچون امری عادی و پیش پا افتاده خوار میشمرد و جملههایی که گاه همچون اندرزی بر زبان رانده، گاه یکسره ناپذیرفتنی مینمایند. گویی گویندهشان هرگز به کسی که دستخوش درد و رنج است درست ننگریسته باشد.
این نکته را باید در کنار این دادهی تاریخی نگریست که گاندی هرگز دوست صمیمیِ واقعیای نداشته است. تمام کسانی که با او دوستی داشتهاند، (در میانشان مهمتر از همه کالنباخ و گوکال و نهرو) همکاران سیاسی او بودهاند و ارتباطشان هم همواره از جنس کوشش مشترک برای آرمانی سیاسی بوده است. ما کسان زیادی را سراغ داریم که گاندی را دوست داشتهاند، اما نشانی در دست نیست که اثبات کند گاندی فردِ خاصی را به واقع دوست داشته است. این سخن را نباید به بیعاطفگی یا سردی گاندی حمل کرد. چون میدانیم که مثلا بعد از مرگ همسرش و منشیاش در ۱۹۴۲٫م مدتی بسیار ناراحت و افسرده بود، یا مثلا خبر داریم که از بازی کردن با بچهها لذت میبرده است. اما این نمودها با عواطف و هیجانات دیگری مانند ارتباط انسانی عادی سالم و عادت توضیح دادنی هستند. در مقابل این که گاندی هیچ دوستِ غیرسیاسی و غیرحزبیای نداشته، جالب توجه است. تمام کسانی که با او ارتباطی نزدیک داشتهاند، به نوعی با جریان استقلال هند یا در زمانهای پیشتر، اندیشههای تئوسوفی و تبلیغ آنها پیوند داشتهاند.
خوشبختانه نقلقولهای فراوان و سازگاری از گاندی به جا مانده که رویکرد او را دربارهی موضوع مورد بحث به روشنی نشان میدهد. گاندی معتقد بود اصولا دوستی صمیمانه و عمیق میان انسانها امری زیانبار و ناخوشایند است. چرا که دلبستگی به دیگری میتواند باعث شود تا فرد از انجام وظیفهی اخلاقیاش باز بماند و به هواداری یا پشتیبانی غیراصولی از دوست خویش بپردازد.
بنابراین وقتی گاندی از وقف کردن خویش برای «خدا و بشریت» سخن میگوید، از بشریت همان درجهای از انتزاع و کلیت را مراد میکند که در کلمهی خدا وجود دارد. بشریت برای او مفهومی عمومی و کلی است و به زودی بحث خواهم کرد که در این شکل و صورت میتواند پیامدهای اخلاقی خطرناکی را ایجاد کند. گاندی خود را وقف بشر، یعنی انسانی با گوشت و خونِ راستین نکرده بود، و به همین دلیل مهری هم نسبت به انسانهای تجسم یافتهی عینی نداشت. او مفهومی عام و کلی مانند انسانیت را در نظر داشت که میشد بابتش به زندانی شدن و کشتار و رنج کشیدنِ شمار زیادی از آن انسانهای عینی تن در داد، به شرطِ آن که پیشرفتی در این بشریتِ عمومی حاصل آید. این برداشتی است که اورول به درستی نقدش کرده و آن را برخاسته از نوعی زهد غیر اومانیستی دانسته است. در واقع بخش مهمی از درایتِ گاندی در راهبری جنبش مدنیاش، به همین منطق سرد و غیرانسانیاش باز میگشت، که باعث میشد حرکتهایی گاه بسیار پرهزینه اما کارآمد را توصیه کند و آزار و زندان و کشتار هوادارانش به دست مخالفانش را تاب بیاورد.
خلاصه آن که به نظرم مهمترین و برجستهترین نقصی که در شخصیت گاندی وجود داشته، به مفهوم مهر مربوط میشود. شاید بیان این سخن در شرایطی که گاندی با تبلیغات فراوان به نمادی برای محبت انسانی بدل شده، ناپذیرفتنی بنماید، اما واقعیت آن است که این غیاب مهر از تمام منابع زندگینامهای و همچنین از محتوای تعالیم گاندی به روشنی و صراحت بر میآید. این غیاب مهر در سطح روانی و شخصی، که تا حدودی ادامهی سلوک زاهدانهی گاندی بوده، در رهبران سیاسی بدنامِ فراوانی دیده میشود. چنان که شواهد زندگینامهای نشان میدهد استالین و مائو و لنین و چرچیل هم مهری را نسبت به نزدیکان خویش نمایان نمیکردهاند. آنچه که گاندی را از ایشان به کلی متمایز میکند، آن است که گاندی غیاب مهر را با باوری عمیق و ریشهدار به نیکی ذات بشر و ارج و احترام بشریت (و نه بشری خاص) درآمیخته است. بنابراین سیاست او در عین حال که در سطحی شخصی و در خاستگاهِ فردیاش نزد گاندی از گرما و شورِ مهر تهی است، در سطحی کلان و عام، عمیقا انسانی مینماید.
تا جایی که من دیدهام، گاندی تنها سیاستمدار و رهبری است که این ترکیب عجیب را پدید آورده است. چون معمولا مهرِ شخصی و ملموسِ فردی است که به تدریج تعمیم مییابد و به عشق به همگان و بزرگداشت انسانیت در کل منتهی میشود. در مورد گاندی نمونهی نقض چشمگیری بر این قاعده داریم و با کسی روبرو هستیم که بدون بازنمودن یا برخورداری از مهری نمایان در سطح روانی، با تکیه به مفهوم انتزاعی انسانیت، در سطح اجتماعی و فرهنگی به رویکردی کاملا انساندوستانه جهیده است. به نظرم آنچه که چنین ترکیب غریبی را ممکن ساخته، دستگاه اخلاقی استوار و محکمی است که گاندی بدان مسلح بود و سیاستمداران دیگر قرن بیستم معمولا از فقر آن رنج میبردند و دیگران را نیز بابتش رنج میدادند…