گفتاری در فلسفهی تاریخ
1. در آن هنگام که تیامتی سرکوفته و زخمی و کشته پنداشته شده، بار دیگر جان بگیرد و بر گردون بتازد و مردوک را از تخت آراستهی نظم و انضباط سرنگون کند، گیتی در ورطهی بیمعنایی فرو خواهد رفت، و نخستین عرصهای که در چنگال فرتوت و خشمگین تیامت گرفتار میآید، زمان است و مکان.
بابلیانی که هزاران سال پیش اسطورهی آفرینش گیتی از نظمِ دست ساختهی مردوک را پرداختند و تیامت را سرنمون آشوب و بینظمی دانستند، و وارثان ایرانیشان که این مفهوم را با زمان کرانمند پیوند زدند و فرشگرد و نوروز و جهتدار بودنِ سیر تاریخ را پذیرفتند، همه در این دیدگاه خوش بینانه سهیم بودند که تیامت دیری است در گذشته است و نظم دیگر برای همیشه بر گیتی حکومت خواهد کرد.
اما تجربه نشان داده است که همگان در اشتباه بودهاند و خواهند بود. نظم همواره تعادلی شکننده با آشوب دارد و میل ما برای پذیرفتن غلبهای تام و تمام، چیزی جز میل نیست. آشوب همواره و هر از چند گاهی باز خواهد گشت و معنا و نظمی که گیتی را بر داربستی لرزان استوار داشته بود، را به لرزه در خواهد آورد.
برای ما کسانی که در ناف چنین گردابی زاده شده و آشوبی چنین سهمگین را از نزدیک لمس کردهایم، بازگو کردن تردید در چیرگی مردوک و هشدار دادن در مورد بازگشت تیامت بیدلیل مینماید. ما همه تعادل نظم و آشوب را، و چیرگی این بر آن و آن بر این را دیدهایم، و در یافتهایم که در زمان تسلط آشوب، همراه با بقا و قدرت و لذت، معنا نیز به مخاطره میافتد.
دیرزمانی است که آدمیان به طور عام، و ایرانیان به طور خاص، در لبهی پرتگاه آشوب به سر میبرند. پیچیدگی روزافزون آنچه که آدمیان آفریدهاند و آنچه که در رهگذر این آفرینش بدان تبدیل شدهاند، چندان سترگ و عظیم است که چنین سرنوشتی را گریزناپذیر ساخته است. جادهی سرنوشت نوع بشر، و شاهراه بختِ تاریخی ایرانیان، همراه با پیچیدهتر شدنِ گیتیای که دست ساختهی ماست، به جادهای باریک و باریکتر تبدیل میشود. زیستن در شرایطی که تعادلهای گوناگونِ بومشناختی، جامعهشناختی، روانشناختی، و فرهنگی بیش از پیش شکننده و لرزان میشوند، در مارپیچی از ابهام و مخاطرهی افزاینده نامحتملتر میشود، و باقی ماندن بر مسیری درست و ضامن بقا، در این کورهراهِ محو شونده، بیش از پیش دشوار میگردد. و شاید این همان چینوتی باشد که ایرانیان میگفتند در پایان تاریخ پیشاروی آدمیان قرار خواهد داشت. راهی به نازکی مو و تیزی شمشیر، که افتادن از آن همانا و غرقه شدن در فلز مذابِ کردارهای خویشتن همان.
2. در این حال و روز و زمان و زمانه، که جدیترین گمانهزنیهای فلسفی در پی اثبات بیمعنا بودن هستی هستند و اندیشمندترین منها در راه اثباتِ موهوم بودنِ من میکوشند، سخن گفتن از فلسفهی تاریخ، جهت تاریخ، مسیر تاریخ و معنای تاریخ، به نظر مضحک و بیمعنا میرسد. چنان مینماید که امروز بحث بر سر چیزهایی بس بزرگتر و مفاهیمی بس ریزبینانهتر از تاریخ باشد. امروز، تاریخ به دایناسوری فرتوت و فرسوده میماند، چیزی عظیم و سترگ که دیرزمانی است همراه با ایدئولوژیهای آویخته بدان از یادها رفته است. پرداختن به فلسفهی تاریخ، به سادگی با خاطرهی تلاش برای ایدئولوژیک کردن زمان اشتباه گرفته میشود، و گمانه زنی دربارهی معنای تاریخ به سرعت با غایت انگاری و پیشگوییهای پیامبرانه مترادف دانسته میشود. از این رو، در این روزگار سخن گفتن از تاریخ و فلسفهی تاریخ و معنای تاریخ، کاری است قمارگونه و مخاطرهانگیز. کاری که دست کم به تهدید اعتبار اندیشههای نویسنده، و دست بالا به متهم شدنش به غیبگویی و ادعای پیامبری میانجامد.
با این وجود، چنین مینماید که چارهای جز پرداختن به این کار نداشته باشیم. زمان و مکان نخستین عرصههایی هستند که توسط آشوب تسخیر میشوند، اگر به راستی در پی بازگرداندن نظم به گیتی باشیم، باید نخست همین دو میدان را از چنگال وی خارج کرد. معنادار کردنِ جغرافیا، و معنادار کردنِ تاریخ، این دو وظیفهی بزرگی است که هر فلسفیدنی در شرایط آشوبگونه باید بدان دست یازد. از این رو، این نوشتار را با این جسارت بر محور موضوعِ معنای تاریخ مینگارم، بدان امید که گامی در راستای طرح پرسش از معنای زمانِ کرانمند برداشته باشیم. زمان کرانمندی که نخستین بار در همین فرهنگ و همین حوزهی معنایی شکل و قالب جهتدار، سر و ته دار، و یکطرفهی امروزینش را به دست آورد. در زمانی دور دست، هنگامی که جوامع گردآورنده و شکارچی ابتدایی و کشاورزان اولیهی کهن در حال گذار به شهرنشینی و بهرهبرداری از آهن بودند، جهان در آشوبی دیگر شناور بود و در آن هنگام بود که زرتشت و کسانی دیگر از مغان، با طرح پرسشی مشابه، زمان را کرانمند دانستند و برای آن جهتی و ابتدا و انتهایی فرض کردند و پایانی برای تاریخ در نظر گرفتند و به این ترتیب کرانمندی و دورهمندی و دورانساز بودنِ رخدادها و فرشگرد و چینوت و بازگشت جاودانه و ظهور ناجی را در نظریهای دینی و اساطیری در باب زمان پروردند. نظریهای که تا به امروز باقی مانده است و سرمشق عمومی حاکم بر درک تاریخی در جوامع متمدن را تا هم اکنون تشکیل میدهد. سرمشقی که امید داریم بتوانیم آن را به درستی بفهمیم، با پروردن نگاهی بالغتر و تنومندتر از پوستهاش بیرون بیاییم، و با نگرشی ژرفتر، از مرز آن گذر کنیم.
3. بسا پرسشها که میتوان در مورد تاریخ طرح کرد، و بسا گمانهها که میتوان زد.
آیا تاریخ آغاز و فرجامی دارد؟ آیا الگویی منظم و تکرار پذیر بر رخدادهای تاریخی حاکم است؟ آیا به راستی گسستهایی در تاریخ وجود دارد؟ به شکلی که بتوان از دورهها و دورانهایی متمایز سخن گفت؟ آیا به راستی تاریخ در پیوند با جغرافیا تمدنها، و فرهنگهایی متمایز و متفاوت را در دل خود میپرورد؟ یا این که تمام آنچه در تاریخ فرهنگ میخوانیم، برداشتی موضعی و محدود از طرف کسانی است که در داخل قلمروی جغرافیایی زندگی میکنند و در هم تنیدگی و پیوندهای بزرگترِ میان این تمدنهای همسایه را نمیبینند؟ آیا میتوان از چیزی به نام پیشرفت در تاریخ حرف زد؟ آیا سیر تحول جوامع انسانی جهتی مشخص دارد؟ آیا میتوان برای آن غایتی در نظر گرفت؟ آیا ….؟
تمام این پرسشها، به گمان من میتوانند در شش جمِ اصلی صورتبندی شوند:
نخست: جمِ گسسته/ پیوسته، که پیوسته بودنِ رخدادهای تاریخی، یا بریده بودنشان را نشان میدهد. تاریخ گسسته تاریخی است که به دورهها، دورانها، عصرها و عهدها تقسیم شود، و مقاطعی از زمان با رخدادهایی که ماهیتی متفاوت دارند را در بر بگیرد. در مقابل، نگاهی که تاریخ را پیوسته میداند، بر پیوند میان رخدادها، و استمرار جریانهای جاری در زمان تاکید دارد. از این دیدگاه، دورهبندیهای تاریخی تنها روشی برای فهم بهتر رخدادها و امری مصنوعی و برخاسته از روش شناسی پژوهشگران هستند.
دوم: جمِ منظم/ آشوبناک، که بر قاعده مند بودن یا آشوبزده بودنِ رخدادهای تاریخی دلالت دارد. از یک نگاه، رخدادهای تاریخی زیر سیطرهی الگوهایی تکرارپذیر و منظم و قاعدهمند بروز میکنند، و از دیدی دیگر اتفاقهایی پراکنده و بیربط و آشفته هستند که به ضرب و زورِ ذهن ردهبند و ساختاردهندهی مورخان منظم مینمایند.
سوم: جمِ هدفمند یا بیهدف بودن، که با جمِ پیشین در ارتباط است. هدفمند بودن تاریخ بدان معناست که جریان تاریخ با افزایش و توسعهی متغیرهایی مشخص –مانند آزادی، فنآوری، نیکبختی، رستگاری، گناه، یا…- همراه است. بیهدف بودن تاریخ، در مقابل، بر این جنبهاستوار است که تمام این متغیرها در مقاطعی از زمان رشد و در مقاطعی دیگر فروکش میکنند و از این رو جهتِ مشخصی بر تاریخ حاکم نیست. جمِ هدفمند/بیهدف را میتوان با جمِ جهتدار/ بیجهت مترادف دانست.
چهارم: جمِ غایتمند/ بیغایت، بدان معناست که میتوان تاریخ را به صورت روندی در نظر گرفت که در نهایت به نقطهای خاص منتهی خواهد شد، یا آن را جریانی پیچاپیچ دانست که ممکن است با عدم قطعیتی بزرگ به هر نقطهای منتهی گردد. این جم با جمِ قطعی/ غیرقطعی ارتباط دارد.
پنجم: جمِ اختیاری/ جبری بودنِ تاریخ، که به طور عمده به تاثیر کردار افراد انسانی بر تعیین سرنوشت تاریخی یک واحد اجتماعی دلالت میکند. برخی اعتقاد دارند که مردان بزرگ –یا کردارهای عادی مردمان معمولی- تاریخ را بر میسازد، و بنابراین اگر این کردارها را به میل خود دگرگون کنند، سرنوشت تاریخیشان هم تغییر میکند، و برخی دیگر جریان تاریخ و الگوهای حاکم بر آن را به متغیرهایی در سطوح کلانتر از فرد –مانند جبر اجتماعی- یا فروتر از وی – مانند جبر زیست شناختی و اقتصادی- منسوب میکنند و اعتقاد دارند تاریخ به خودی خود مسیری مشخص را طی میکند و با کردارهای آدمیان قابل تغییر نیست.
ششم: جمِ مرکز/ پیرامون در تاریخ. یعنی آیا میتوان فرض کرد که تاریخ، این سیر فراگیر و عمومی زمان، گرانیگاهی و مرکزی در زمان دارد؟ آیا به راستی ایت قول هگل که در عصر تاریخی قومی و ملتی و در نتیجه مکانی بار حوالت تاریخی را بر دوش میکشد و بنابراین مرکزِ تاریخِ آن عصر دانسته میشود، درست بوده است؟ پاسخ به این پرسشها، بدانجا ختم میشود که باور کنیم مراکزی مکانمند در تاریخ وجود دارند، یا با متقارن گرفتن مکان در نسبتی که با تاریخ برقرار میکند، امکان چنین چیزی را انکار نماییم. به این ترتیب، این جم با جمِ گسسته و پیوسته بودن نیز پیوند میخورد. چرا که مکانِ مرکزی، قاعدتا همان جایی است که رخدادهای منتهی به گسست تاریخی و آغاز دورانی نو در آنجا تحقق مییابد.
چنین مینماید که موضعگیری در برابر این گزینهها و شکستن تقارن حاکم بر جمهای یاد شده، تنها زمانی ممکن باشد که چارچوب نظری محکم و روشنی برای فهم مفاهیمی مانند کردار، قطعیت، فرد، اجتماع، دوره، و هدفمندی وجود داشته باشد. برای ساده شدنِ کار در همین جا باید گفت که چارچوب نظری نگارنده نسخهای خودساخته از نظریهی سیستمهای پیچیده است، که کاربست آن در جامعهشناسی و روانشناسی در قالب دو نظریهی منشها و قدرت صورتبندی شده است. بر اساس این سرمشق نظری، پرسش از تاریخ، تنها زمانی از دقت کافی برای پاسخگویی برخوردار میشود که سطحِ سلسله مراتبی آماجِ این پرسش روشن شود. از این رو اگر بخواهم در میان جمهای یاد شده دست به انتخاب بزنم، با توجه به سرمشق سیستمی، چنین خواهم کرد:
4. تاریخ شبکهای از رخدادهاست که در افقی از زمان در پیوند با یکدیگر تحقق یافته باشد. بزرگترین مقیاس زمانی و مکانیای که میتوان برای تاریخ آدمیان ارائه کرد، سطحی تکاملی است. این بزرگترین مقیاس، آدمیان را به عنوان گونهای منفرد در نظر میگیرد و از تفاوتهای نژادها و زیرنژادهای آنها چشمپوشی میکند. به این ترتیب، گسترهی جغرافیایی جاری شدنِ این تاریخ نیز به کل کرهی زمین و همهی نقاط مسکونی آن تعمیم مییابد. در این مقیاس، رخدادهای جاری در جوامع، و حتی تمدنها اموری جزئی و موضعی و نامهم پنداشته میشوند، و آنچه که مهم است، سرگذشت تکاملی گونهی بشر است، و ارتباطی که با آشیان خویش، و گونههای زندهی دیگر، و زیستگاه خود برقرار میکند.
اگر با این مقیاس کلان به تاریخ آدمیان بنگریم، تصویری بسیار جالب توجه را در برابر خویسش خواهیم یافت:
آدم، گونهایست که به اصطلاح زیست شناختی “انسانِ خردمندِ خردمند” (Homo sapiens sapiens) نامیده میشود. این انسان که بر خلاف نام علمی خودبینانهاش یکی از نامعقولترین گونههای تکامل یافته بر سطح زمین است، در حدود 100-120 هزار سال پیش در قارهی آ،ریقا تکامل یافت، و پس از آن تا شصت هزار سال پیش در گسترهای وسیع که آفریقا و اوراسیا را شامل میشد، گسترش یافت. سه زیرنژاد انسانی که رنگهای پوست سپید، سیاه، و زرد دارند، در سه قلمرو اصلی جهان قدیم تکامل یافتند. نژاد سیاه، که شکل قدیمی و اصلیِ انسان خردمندِ خردمند است، در آفریقا تکامل یافت و در همانجا هم باقی ماند. مهاجران سیاهپوستی که از این قاره خارج شدند، اوراسیا را به تدریج درنوردیدند، و در دو نیمهی شرقی و غربیِ این ابرقاره، به دو شکل گوناگون تحول یافتند و نژادهای سپید –در نیمهی باختری- و زرد –در نیمهی خاوری را پدید آوردند. بر این مبنا، تقسیمبندی معقولترِ جغرافیای تاریخی، چنان که در نوشتاری دیگر نشان دادهام، آن است که اوراسیا را به جای تقسیمِ ایدئولوژیک به آسیا و اروپا، به دو قلمرو میانی و شرقی تقسیم کنیم. بخش میانی همان نیمهی باختری اوراسیاست که از هندوکوش و مغولستان خارجی آغاز میشود و تا کرانههای غربی اروپا ادامه مییابد. بخش شرقی هم چین و هندوچین و نیمهی اندکی بزرگترِ شرقی این ابرقاره را در بر میگیرد.
نژادهای سه گانهی یاد شده، دو جریان اصلی از مهاجرت را در دوران پیشاتاریخی از سر گذراندند. از یک سو، سیاهپوستان در حدود پنجاه تا هفتاد هزار سال پیش در جهت جنوب و شرق مهاجرت کردند و استرالیا و بخشهایی از جنوب قلمرو میانی – مانند هند- را مسکونی کردند. از سی تا یازده هزار سال پیش هم سه موج از مردمان زردپوست از بخش شرقی مهاجرت کردند و قارهی آمریکا را مسکونی ساختند و تا چهار هزار سال پیش تا تیرادل فوئگو در نزدیکی قطب جنوب پیش رفتند.
گونهی انسان خردمند، برای بخش عمدهی تاریخ خود، به روش گردآوری و شکار گذران عمر میکرد و این روشی بود که نیاکانش و گونههای خویشاوندش نیز بدان سبک میزیستند. یعنی انسان راست قامت و نئاندرتال هم مانند انسان خردمند پیشاتاریخی در میحطهای طبیعی پرسه میزدند و با کشتن شکارهای کوچک و بزرگ و گردآوری گیاهان خوراکی زنده میماندند. جمعیت انسان به این ترتیب در طول 90-100 هزار سالِ ابتدای عمرش، به تعادلی شکننده با زیستگاههای طبیعیاش دست یافت. این تعادل البته به قیمت انقراض پستانداران و پرندگان بسیاری تمام شد. چرا که انسان خردمند، تنها گونهی شکارچی شناخته شده است که شکارهای خود را تا حد انقراض کشتار میکند.
بین هفت تا پنج هزار سال پیش، در منقطهای که هستهی مرکزیاش را ایران زمین تشکیل میداد و شاخههایی از آن از یکسو تا کرانههای مدیترانه و آناتولی و از سوی دیگر تا مصر کشیده شده بود، زندگی کشاورزانه تحول یافت. یعنی انسان خردمند یاد گرفت تا گیاهان و جانورانِ خوراکی را بپرورد و در امر کشتن ایشان درنگی به خرج دهد. به این ترتیب، نخستین نسخهی تکاملیِ بیناگونهای از تعویق لذت در آدمیان پدید آمد. تعویق لذت، یعنی نادیده انگاشتن گزینههای لذتبخشِ زمان حال برای دستیابی به لذتی بزرگتر در آینده، که شالودهی انضباط و قدرتِ اجتماعی را بر میسازد، البته در آدمیان بیسابقه نبود. نیاکان آدم،از دو و نیم میلیون سال پیش که ساختن ابزار را آموختند، شکلی از تعویق لذت را به کار میبستند، که اوجِ آن در جریان کشف روشهای افروختن آتش توسط انسان راست قامت نمود یافت. با این وجود، این که تعویق لذت به گونهی جانوری دیگری تعمیم یابد و رابطهی شکارگری آدمی با شکارش دستخوش دگرگونی شود، برای نخستین بار در همین وازهی زمانی بروز کرد. البته این هم در تاریخ تکامل حیات بر زمین بیسابقه نبود، و از حدود دویست میلیون سال پیش، مورچگان با شتهها و قارچها به رابطهی کشاورزانه و دامپرورانهی مشابهی دست یافته بودند. اما این امر برای انسان خردمند بیسابقه و نوظهور مینمود.
زندگی کشاورزانه، تراکم جمعیتهای انسانی را از 2-4 نفر بر کیلومتر مربع تا پایهی 10-20 نفر بر کیلومتر مربع افزایش داد. این بدان معنا بود که مراکزی جمعیتی بر این اساس شکل گرفت که جمعیت و قدرتی بیشتر از همسایگان گردآورنده و شکارچیشان داشتند و در نتیجه زیستگاههای ایشان را از چنگشان خارج میکردند. به این شکل، سبک زندگی کشاورزانه از هزارهی هفتم پ.م که نخستین جوانههایش آغاز شد، تا اوایل قرن بیستم که آخرین بقایای زندگی گردآورنده و شکارچی را در میان سرخپوستان آمریکا و سیاهپوستان کوتولهی آفریقای جنوبی از میان برد، به توسعهی تدریجیاش ادامه داد.
زندگی کشاورزانه با یکجانشینی، پیچیده شدن سبک زندگی مادی، افزایش تراکم تبادلات فرهنگی میان آدمیان، و پچیده شدنِ روزافزونِ روشهای ابزارسازی همراه بود. به این ترتیب بود که عصر سنگ جای خود را به عصر سفال داد، و آن نیز با عصر مس، مفرغ، آهن، و در نهایت پلاستیک جایگزین شد.
اگر به قدر کافی جسور باشیم و با نگاهی تکاملی به سیر تحول انسان خردمند بنگریم، به نتیجهای تکان دهنده دست مییابیم.
انسان خردمند، در عمر کوتاهِ صد هزار سالهاش، تقریبا تمام گونههایی را که میتوانستهاند به عنوان شکار مورد استفادهاش قرار گیرند را منقرض کردهاست. در این میان تنها گونههایی جان به در بردهاند که توانستهاند در ارتباطی دامپرورانه یا کشاورزانه با انسان جایی برای خود بیابند. اما مشکل در اینجاست که انسان خردمند برای بهره برداری بیشتر از همین دامها و گیاهان خوراکی، زیست بومهای طبیعی را ویران کرده و به انقراض عمومی بزرگی دامن زده است. در نتیجه، چنین مینماید که شکنندگی بوم شناختی کنونیِ جاری در زیست کره، از آستانهی بحرانی که برای انقراض گونهی انسان لازم است، گذر کرده باشد. اگر به راستی چنین باشد، گونهی انسان خردمند به زودی در میانهی برهوتی که خود پدید آورده است، منقرض خواهد شد. اگر هنوز زیست کره از این آستانهی انقراض عمومی عبور نکرده باشد هم، امید چندانی وجود ندارد. چون الگوی عمومی رفتار آدمیان به شکلی است که در روندی افزاینده این بحران را تشدید میکند و نشانهای از تغییر این رفتار جهانی نیز دیده نمیشود.
با توجه به این که میانگین عمر یک گونهی پستاندار پنج میلیون سال است، چنین مینماید که بختِ انسان خردمند برای رسیدن به چنین عمری تقریبا برابر با هیچ باشد. این بدان معناست که انسان خردمند، به ظاهر یک گونهی زیست شناختی نیست، و از ردهی موجوداتی است که در زیست شناسی با عنوان شبه گونه مورد اشاره قرار میگیرند. شبه گونهها موجوداتی حد واسط هستند. خزانههایی ژنتیکی که به دنبال جهشی تعیین کننده، جمعیتهایی با رفتار آشوبگونه را پدید میآورند. جمعیتهایی که با زیستگاههای خود تعادل ندارند و در نهایت در زمانی کوتاهتر از آنچه که به عنوان حد میانگین عمر یک گونه شناخته شده، منقرض میشوند. در واقع درخت حیات که از گونههایی استوار و پایدار تشکیل یافته است، در میانهی هالهای از این شبه گونهها قرار دارد. به طور منظم، حالتهایی حد واسط و مشتقهایی ناپایدار از جمعیتها و گونههای تثبیت شده پدید میآیند و هالهای از تجریات تکاملی را در اطراف شاخههای موفقِ درخت حیات شکل میدهند. گاه برخی از این شبه گونهها پیش از انقراض به گونهی پایدار و موفق جدیدی جهش مییابند، و به این ترتیب شاخهزایی در درخت حیات ممکن میشود.
در مورد شبه گونهی انسان خردمند، با توجه به سبک زندگی اجتماعی آدمیان و اصراری که برای حذف تاثیر انتخاب طبیعی در گزینش جمعیتهای نیرومندتر دارند، عملا امکانِ تحول به گونهای جدید از میان رفته است. از این رو، اگر بخواهیم واقعگرا باشیم، و البته امکانِ علمی-تخیلیِ پیدایش گونهی جدیدی از مجرای مهندسی ژنتیک را نادیده بگیریم، به این نتیجه میرسیم که آدم خردمند، یک شبهگونهی کوتاه عمر است که دست بالا چند هزار سال دیگر عمر خواهد کرد، و بعد هم منقرض خواهد شد.
این نمایشنامهی تکاملی، از دید من معقول ترین و محتملترین اتفاقی است که در آیندهی گونهی انسان قابل پیشبینی است. هرچند پذیرفتن آن با توجه به روحیهی جالب و البته نامعقول آدمیان، هراسانگیز و دشوار مینماید.
بر این مبنا، میتوان به شش جمِ یاد شده نیز پرداخت.
در تصویری که از تاریخ تکامل گونهی انسان به دست دادیم، آشکار است که تاریخ وضعیتی گسسته دارد. جمعیتهای انسانی سیستمهایی هستند که در جریان دستیابی به فنآوریهای جدید –مانند ظهور کشاورزی یا عصر فلز- دچار گذار حالتهایی عمده میشوند و رابطهی جدیدی را در درون سیستم گونه، و در ارتباط میان گونه و زیستگاهش تجربه میکنند. به این ترتیب، سخن گفتن از دورهها و دورانهای مختلف امری مصنوعی و ساختگی نیست، و به راستی در تجربهی گونهی انسان میتوان دورانهایی متمایز را از هم تفکیک کرد. این دورانهای چهارگانه عبارتند از:
عصر گردآوری و شکار، که گونهی انسان در اصل برای در پیش گرفتن آن سازگار شده است، و شکل اولیه و اجدادی زیستن در محیطهای طبیعی را تشکیل میدهد و گونهی انسان بیش از 95% عمر خود را در این وضعیت به سر برده است. خاستگاه گونهی انسان و این سبک از زندگی آفریقا بوده است.
عصر کشاورزی اولیه که نخستین نشانههایش از هزارهی هفتم پ.م شروع شد و به طور رسمی از هزارهی سوم پ.م آغاز شد. در این عصر، فن آوری دستکاری زمین و نگهداری از دام به عنوان روش اصلی تولید غذا رواج یافت و به این ترتیب نخستین دهکدهها و سبک زندگی یکجانشینی پدیدار شد. این نوع از زیستن در ایران زمین، آناتولی، حاشیهی مدیترانه، حاشیهی درهی سند، و کنارهی رود نیل تکامل یافت. یعنی در محل اتصال قلمرو میانی با آفریقا و قلمرو شرقی.
عصر کشاورزی پیشرفته که با تکامل فنون شخم زدن زمین، شهرنشینی پیشرفته، و استفاده از آهن همراه بود و از قرن ششم پ.م در ایران زمین آغاز شد و به پیدایش نخستین و واپسین دولت جهانی منتهی شد.
عصر صنعتی که در قرن هژدهم در انگلستان آغاز شد و به پیدایش تمدن مدرن انجامید.
الگوی حاکم بر جوامع انسانی، به این ترتیب، اگر در چشماندازی تکاملی نگریسته شود، بیشتر آشوبگونه خواهد نمود تا منظم. تاریخ جمعیتهای انسانی با انقراض انبوه منابع طبیعی، شورهگذاری مداوم خاک، و از میان رفتن جمعیتهای انسانی مقیم این زیستگاههای تخریب بوده همراه بوده است. تمدن هاراپا و موهنجودارو، مانند تمدن سومر، تمدن نوسنگی جزیرهی ایستر، و تمدن مایا در اثر استفادهی بیرویه از خاک کشاورزی و شورهگذاری زمین منقرض شدند و شواهدی هست که شکننده بودن سایر تمدنها و جوامع انسانی را نیز تایید میکند. با توجه به عاقبتِ محتملی که برای گونهی انسان برشمردیم، چنان مینماید که آۀدمی اگر با سایر جمعیتهای و گونههای زنده مقایسه شود، موجودی خواهد نمود که تاریخی آشوبگونه را از سر میگذراند.
با این وجود، چنین مینماید که در میان جمِ بیهدف/ هدفمند، باید گزینهی هدفمند را برگزید. اگر جوامع انسانی را در کلیت تکاملیشان مورد وارسی قرار دهیم، میبینیم که متغیرهایی مانند جمعیت، تراکم جمعیت، پیچیدگی نظامهای اجتماعی، و سطح فنآوری و ایجاد تغییر در مواد اولیه گام به گام افزایش مییابد و گویا همین ماجرا هم کلیدِ ناپایدار شدن جوامع و جمعیتهای انسانی باشد.
در این بین، با توجه به بیفرجام ماندن تاریخچهی زندگی این شبه گونه بر زمین، و انقراضی که محتوم و نزدیک مینماید، و ابتر ماندنِ محتملِ این شاخهی تکاملی، چنین مینماید که غایتی نتوان برای آن در نظر گرفت. یعنی چنین مینماید که این گونه هم چیزی است مانند سایر گونهها، که غایتی جز بقا را دنبال نمیکند. با این تفاوت که به دلیل پیچیدگی عجیب دستگاه عصبی این موجود، و اشتیاق غریبش برای دگرگون کردن محیط طبیعی اطرافش، این بقا نیمه عمری اندک داشته باشد.
در مورد آخرین جم، یعنی اختیاری یا جبری بودن تاریخ تکاملی آدمیان نیز چیز زیادی نمیتوان گفت. در کل، چنین مینماید که وقتی در این مقیاس به عمر یک گونه مینگریم، رفتار جانوران منفرد و حتی جمعیتهای منفرد در آن چندان معنادار و تعیین کننده نباشند. با این وجود، از آنجا که گونهی انسان همواره در شرایطی آشوبگونه به سر برده است، و آشوب هم وابستگی شرایط کلان به متغیرهای خرد و جزئی است، شاید بتواند در این قاعدهی عمومیِ جبری پنداشتنِ سیر تکامل گونهها، و مستقل بودنشان از کردار افراد و اشخاص، استثناهایی کوچک قایل شد. به هر صورت فراموش نکنیم که اجداد کل آدمیان کنونی در حدود صد هزار سال پیش جمعیت کوچک حدود چهل نفرهای بودهاند که از آفریقا به سمت شمال مهاجرت میکردند، و در نهایت اگر تداومی برای گونهی انسان خردمند قابل تصور باشد، محصول دستکاری ژنتیکی آدمیان کنونی است، واین فنی است که توسط افرادی یگانه ابداع شده و توسط افرادی دیگر به کار بتسه خواهد شد. به هر صورت، امنتر آن است که در برابر دو جمِ جبری/ اختیاری بودنِ تاریخ در مقیاس تکاملی، به این پاسخ عمومی بسنده کنیم که به عنوان یک قاعده، سیر تحول گونههای زنده امری مستقل از رفتار افراد است، و این نکته را هم گوشزد کنیم که شاید استثناهایی در مورد گونههای شکننده و آشوبزده وجود داشته باشد، که آدمیان خردمند برجستهترین نمونهی آن هستند.
در مورد جمِ مرکز و پیرامون، اما، پاسخی روشن در دست است. امروز دیگر در میان زیست شناسان تکاملی و انسان شناسان تردیدی اندک در این مورد وجود دارد که قارهی آفریقا مرکزِ ظهور گونهی ما بوده است. از این رو، میتوان گفت که تاریخ پیدایش انسان خردمند، مرکزی جغرافیایی دارد، که عبارت است از آفریقا. انقلاب کشاورزی نیز به همین ترتیب مرکزی دارد. مرکز آن، هرچند با معیارهای مرسوم و قالبهای ذهنی ما همخوانی نداشته باشد، گرانیگاهی جغرافیایی است که انسجام و استواری فراوانی دارد. فلات ایران و حاشیهی آن، در پیوند با حاشیهی خاوری دریای مدیترانه، بخشهایی از جنوب آناتولی، کرانهی رود نیل، واحد اقلیمی و بوم شناختی منسجم و به هم پیوستهایست که این روزها به دلیل قرار گرفتن در دو قاره و چندین کشور ریز و درشت ناهمگون و تکه پاره و نامنسجم مینماید. با توجه به آن که گیاهان و جانوران اهلی اولیه – گندم، جو، حبوبات، بز، گوسفند، و گاو- در ابتدای کار بومی اطراف کویر مرکزی ایران بودهاند، و بر اساس شواهد دیرین شناختی و باستان شناختیای که بقایای گیاهان و جانوران اهلی را در این قلمرو اندکی بیشتر از آناتولی و مصر برآورد میکند، چنین مینماید که در ابتدای کار اشکالی از زندگی کشاورزانه در این مرکز تکامل یافته و بعد به سرعت در سرزمینهای همگونِ همسایهاش بسط یافته باشد. موجهای بعدیِ تحول تاریخی نیز هریک مرکزهای خاص خود را داشتهاند. موج تمدن کشاورزی پیشرفته از ایران زمین آغاز شد، و موج تمدن صنعتی در اروپای غربی و به ویژه جزیرهی انگلستان ریشه داشت.
به این ترتیب، چنین مینماید که بتوان برای تاریخ مرکزهایی نیز در نظر گرفت.
ادامه مطلب: راز رازی: شرحی بر رازی اذکایی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب