پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار بیست و یکم: نفوذ متقابل

گفتار بیست و یکم: نفوذ متقابل

نگرش لومانی در ضمن نقدی بنیادی به شیوه‌‌ي صورت‌‌بندی ارتباط من و نهاد محسوب می‌‌شود. در نگرش کلاسیک از ارتباط میان عاملیت و ساختار، «من»‌‌ها همچون عناصری در درون یک سیستم بزرگ اجتماعی در نظر گرفته می‌‌شدند. از دید لومان انسان از جانور اجتماعی ارسطویی[1] تا حیوان اجتماعی روسویی[2]‌‌ همواره در بستر جامعه معنا پیدا می‌‌کند. اگر او را از بافت اجتماعی‌‌اش خارج کنیم، معنا و کارکردش مختل می‌‌شود و از مرتبه‌‌ی انسانی عزل می‌‌گردد. به همین ترتیب قواعد و هنجارهایی که در زندگی اجتماعی مشاهده می‌‌کنیم، در این چارچوبهای نظری از قانونی طبیعی بر می‌‌خیزند و به این ترتیب به حقوقی طبیعی منتهی می‌‌شوند.

در قرنهای پس از دوران روشنگری، انسان همچون واحدی تجزیه ناپذیر برای شکل‌‌دهی به جامعه به رسمیت شناخته شد و این مفهومی است که کلیدواژه‌‌ی فرد[3] به مثابه «امرِ تجزیه ناشدنی: in.divid.ual» را مطرح ساخت. در این نگرش انسان، یعنی خشت برسازنده‌‌ی بنای اجتماع، در واقع کل عناصر اجتماعی را در خود متمرکز کرده و جامعه چیزی جز انبساط و گسترش این مفهوم در ارتباط میان آدمیان با یکدیگر نیست.

در اواخر عصر روشن‌‌گری مفهوم قانون طبیعی دستخوش نوعی چرخش معنایی شد. یعنی به دنبال تقدس‌‌زدایی و اخلاق‌‌پیرایی از طبیعت، مفهوم قانون طبیعی نیز ویران و بازسازی شد. طی قرن نوزدهم شاخه‌‌زایی گسترده‌‌ی علوم و جدا شدن تدریجی روانشناسی و زیست‌‌شناسی و جامعه‌‌شناسی از یکدیگر، منتهی به آن شد که مفهومی نو از آزادی فردی مطرح شود. در قرن نوزدهم با گسترش علم زیست‌‌شناسی مدل قانون طبیعی با نقدهای جدی روبه‌‌رو شد. یعنی چگونگی طبیعی بودن قرارداد اجتماعی مشکوک جلوه کرد. به این ترتیب نظام اجتماعی بیشتر نتیجه‌‌ی قراردادهای ارادی و عمدی آدمیان با یکدیگر قلمداد شد، تا آنکه از سرشتی طبیعی برخیزد. پس انسان همچون عضو نظام اجتماعی اعتباری بیش از پیش یافت، عضوی که به خاطر درجه‌‌ي آزادی زیادش امکان نقد قواعد ساختاری جامعه را دارد. این برداشت نو مفهوم گناه و جرم را نه همچون انحرافی از قانون طبیعی، بلکه همچون رفتاری عادی و شالوده‌‌شکنانه در بافت قراردادهایی ضمنی و موضعی بازتعریف می‌‌کرد.

چنین می‌‌نماید که لومان سرمشق نظری یاد شده را یک قدم پیش‌‌تر برده باشد. از دید او و از زاویه نظریه‌‌ی سیستم‌‌های پیچیده انسان بخشی از محیط نظام اجتماعی محسوب می‌‌شود. چنین دیدگاهی به آنجا می‌‌انجامد که انسان را‌‌ همچون گره‌‌ای در میانه‌‌ی شبکه ارتباطی اجتماع در نظر بگیریم که فاقد اصالت و اهمیت است. اما در دیدگاه زروان همچنان درجه‌‌ی آزادی سیستم فردی و دامنه‌‌ی خودمختاری‌‌اش بیش از نهادهای اجتماعی است، و بنابراین مرکزیت «من» که مورد انتقاد لومان است، همچنان اعتبار خود را حفظ می‌‌کند. پس این درس را می‌‌توان از لومان آموخت که «من»‌‌ها همچون محیطی برای نهادها عمل می‌‌کنند و انسان همچون امری بیرونی و محیطی در پیرامون و خارج از سازو کارهای اندرونی نهادهای اجتماعی قرار می‌‌گیرد. با این همه این دریافت نقض کننده آزادی و اهمیت انسان به مثابه پیچیده‌‌ترین سیستم شناخته شده نیست.

لومان برای صورت‌‌بندی همین مفاهیم کلیدواژه‌‌ی نفوذ متقابل[4] را ابداع کرده است. از دید او نفوذ متقابل به ارتباط میان سیستم و محیط مربوط نمی‌‌شود، بلکه به ارتباط میان دو سیستم وابسته است. هر یک از این سیستمها برای دیگری همچون بخشی از محیط عمل می‌‌کند، اما بخشی سازمان‌‌یافته و قانونمند که کنش و واکنشهایی هدفمند و پیش‌‌بینی‌‌پذیر را رقم می‌‌زنند. به این ترتیب مفهوم نفوذ[5] که دستمایه‌‌ی ارتباط یک طرفه‌‌ی سیستم با عناصر بیرونی خود است، به مفهومی پویا و دوطرفه تبدیل می‌‌شود. دیگر یک سیستم پیچیده با نفوذ (یعنی ارتباط علی یکسویه‌‌ای) با محیط خود مربوط نمی‌‌شود. بلکه در ضمن فشار وارد آوردن بر عناصر بیرونی از آنها فشاری را نیز دریافت می‌‌کند. یعنی سیستم فرستنده و گیرنده مدام جایشان را با هم عوض می‌‌کنند و به این ترتیب نفوذِ یکسویه به تقابل دوسویه تبدیل می‌‌شود.

از دید لومان مفهوم نفوذ متقابل جایگزین خوبی برای نظریاتی سنتی است که می‌‌کوشیدند نظم اجتماعی را با مفاهیمی مانند حقوق طبیعی، نظریه‌‌ی نقش یا مدل نیاز و پاداش شرطی توجیه کنند. چون مفهوم نفوذ متقابل همه‌‌ی این موارد را توجیه می‌‌کند و در ضمن امکانهای تفسیری جدیدی نیز به دست می‌‌دهد. از این نظرگاه، پیچیدگی عبارت است از شاخه‌‌زایی در رفتار سیستم، در شرایطی که امکان و لزوم انتخاب برایش پیش می‌‌آید. رفتار در سطوح متفاوتی توسط متغیرهای روانشناختی یا اجتماعی تعیین می‌‌شود. اما هیچیک از این روابطِ علی به تعیّن‌‌هایی پایدار منتهی نمی‌‌شوند. پایداری رفتار تنها به کمک ارتباط با سیستم‌‌های بیرونی تضمین می‌‌شود. تکامل مداومِ انتخابهای سیستم -در کنار حذف و طرد مداوم گزینه‌‌های نامساعد- همان است که رفتار سیستم را انتظارپذیر می‌‌کند. یعنی مجموعه‌‌ای از گزینه‌‌های رفتاری را دور از ذهن، نامحتمل و ناموجود می‌‌نمایاند و باعث می‌‌شود پیشاپیش بتوانیم انتخابش را حدس بزنیم.

از دید لومان سطح روانشناختی برای نظامهای اجتماعی همچون محیط است، یعنی در سطح اجتماعی به طور مستقیم مداخله نمی‌‌کند. نفوذ متقابل به این ترتیب به نوعی تداخل دو سیستم روانشناختی و جامعه‌‌شناختی شباهت دارد. هریک از این دو لایه همچون سیستم پیچیده‌‌ای تسخیر ناپذیر و بیرونی برای دیگری عمل می‌‌کند. اما بی‌‌نظمی محیط، یعنی آشوبی که از فضای بیرونی سیستم برمی‌‌خیزد، با یادگیری دوطرفه‌‌ در جریان ارتباط کاهش می‌‌یابد. این مفهومی است که لومان آن را خودانتخابی‌‌گری[6] می‌‌نامد. یعنی چفت و بست شدن نظمهای دو سیستم با یکدیگر، نوفه‌‌ی محیط و آشوب بیرونی را به نظمی قراردادی و شکننده ترجمه می‌‌کند. به این ترتیب سطح روانشناختی با به کارگیری نظامهای ارتباطی حجمی از تجربیات و بستری از نوفه‌‌ها را برای ایجاد هم‌‌افزایی و زایش نظم در سطح اجتماعی فراهم می‌‌آورد.

در نگرش سنتی عناصر اهمیت داشتند. یعنی وجه اشتراک عناصر درون سیستم اجتماعی و آنچه که میان محیط و سیستم مشترک است، مبنای نظم یافتن نهادها قلمداد می‌‌شد. اما در دیدگاه لومان عناصر اهمیت چندانی ندارند. بلکه همچون ماهیتی قراردادی جلوه‌‌ می‌‌کنند که سیستم در جریان ارتباطش با سیستم‌‌های دیگر ابداعشان می‌‌کند. در نگرش سنتی کنش سیستم، یعنی رفتار انتخاب شده‌‌ی آن اهمیتی چشمگیر پیدا می‌‌کرد. اما در نگرش لومان تک رفتارها اهمیتی ندارد، بلکه شیوه چفت و بست شدن رفتارها با یکدیگر و جفت شدنشان در زمینه‌‌ای از نفوذ متقابل مهم است.

به این ترتیب لومان منتقد و منکر نظریه‌‌ي کنش است. چرا که رفتار خودبنیادِ من‌‌های خودمختار را بی‌‌اهمیت می‌‌داند و آن را همچون محصولی جانبی از فرآیند نفوذ متقابل تفسیر می‌‌کند. همگرایی دو سیستمی که نفود متقابل دارند به ظهور عناصری توافق شده میانشان دامن می‌‌زند. به شکلی که رفتاری خاص واکنشی خاص را به دنبال دارد و این پیوندهای منظم امکان فهم جهان و برنامه‌‌ریزی برای آن را فراهم می‌‌آورد.

سطوح متفاوت سیستم خودزاینده باید در نهایت بایکدیگر چفت و بست شوند، یعنی آنچه که به عنوان نظام ارتباطی می‌‌شناسیم باید در لایه‌‌ای با بدن زنده و در لایه‌‌ای دیگر با نظامهای روانشناسی خودآگاه پیوند بخورد. چسبی که این انسجام را ممکن می‌‌سازد، معناست. معنا عنصری است که به یک لایه محدود نیست و در سطوح متفاوتِ پردازشی تعمیم می‌‌یابد. به این ترتیب معنا در دل نظامهای ارتباطی زاده شده و در سطح خودآگاهی فردی به شکلی نمادین بازتولید می‌‌شود. لومان می‌‌گوید علت پراکندگی تعاریفی که درباره‌‌ی معنا وجود دارد، همین دامنه‌‌ی گشوده و گسترده‌‌ای است که معنا در آن به جریان می‌‌افتد و از محدود ماندن به یک سطح سلسله مراتبی می‌‌پرهیزد.

در دید سیستم‌‌های پیچیده زروان که بحثی انتقادی در این مورد را پیشنهاد می‌‌کند، معنا چنین نیست. یعنی معنا با یکی از همان حلقه‌‌های مورد نظر لومان همسان است. حلقه‌‌هایی نمادین که به شکلی خودارجاع پردازش می‌‌شوند. چنین می‌‌نماید که لومان برای جبران آنچه که درباره خودفروبستگی سیستم‌‌های پردازنده پیش‌‌فرض گرفته، ناگزیر شده مفهومی گسترده‌‌تر و سیال‌‌تر از معنا را بپذیرد. در حالی که معنا را می‌‌توان همچون الگوی ارجاع و شیوه‌‌ی چفت و بست شدن دال و مدلول در نظامهای خودارجاع فروبسته در نظر گرفت. نقدهای به جای او به معناشناسی سنتی لزوما به فروپاشی بنیادین ارتباط دال و مدلول منتهی نمی‌‌شود.

در نگرش زروان – برعکس آنچه که لومان می‌‌اندیشد- مفهوم معنا در اندرونِ روندهای پردازشی خودارجاع جای می‌‌گیرند. معنا عاملی نیست که لزوما با ارتباط میان سطوح سلسله مراتب گوناگون درگیر باشد. آنچه که این اتصال را برقرار می‌‌کند، همان روندهای خودارجاعی است که با یکدیگر چفت و بست می‌‌شوند و انسجام کلی سیستم را ممکن می‌‌کنند. یعنی این پیش‌‌داشت که سطوح متفاوت سلسله مراتب و مقیاسهای متفاوت پیچیدگی حتما باید با چسب معنا به یکدیگر متصل ‌‌شوند، شواهد عینی کمتری دارند نسبت به آنکه بخواهیم بپذیریم این سطوح با روندهای پردازشی گشوده و الگوهای کارکردی متصل، به یکدیگر جوش می‌‌خورند.

خودزایندگی بدان شکلی که لومان تعریف می‌‌کند، زاینده‌‌ی نوعی از پیچیدگی است که از هر شکلی از تعین می‌‌گریزد. یعنی تعینی که لومان برای روندهای پردازشی در نظر می‌‌گیرد، توسط خود سیستم بنیاد نمی‌‌شود و همواره عنصری خارجی در آن دخیل است. توجه به این نکته اهمیت دارد که چنین تعبیری از خودزایندگی در نهایت به قالبی جبرانگارانه درباره‌‌ی کردارهای انسانی منتهی می‌‌شود. از آنجا که معنا عنصر واسط و چسب میان لایه‌‌های سلسله مراتب در نظر گرفته شده، باید آن‌‌را عاملی بیرونی دانست. یعنی سیستم‌‌های پردازشی از دید لومان معنا را در اندرون خود پدید نمی‌‌آورند و به همین خاطر توسط عاملی بیرونی -یعنی معنایی که واسطه میان سطوح پردازشی گوناگون است- تعیین می‌‌شوند.

لومان مفهوم خودزایندگی را از ماتورانا[7] وامگیری کرده است. از دید ماتورانا ساختار سیستم‌‌هایی که نفوذ متقابل دارند به شکلی است که شرایط تداوم این نفوذ متقابل را به طور مداوم انتخاب می‌‌کنند. یعنی سیستم خودزاینده که در هم تنیدگی با سیستم‌‌های مشابه دارد، ممکن است نفوذ متقابل را تداوم ببخشد یا از آن دست بکشد. انتخاب طبیعی تعیین می‌‌کند که کدام سیستم باقی بماند و باقی ماندگان آنهایی هستند که این نفوذ متقابل را حفظ می‌‌کنند و گسترش می‌‌دهند.

در این نگرش «ساختار» مجموعه‌‌ای از گذارها و دگرگونی‌‌های ناپیوسته در نظر گرفته می‌‌شود که باید آن را در تقابل با خودزایندگی دانست، که این دومی شکلی از بازتولید مداوم و پیوسته نظمهای داخلی است. لومان بر همین مبنا مفهوم جذب و طرد را تعریف می‌‌کند. از دید او جذب[8] عبارت است از تداخل کارکردهای مشترک و مشابهی که در دو سیستمِ همنشین دیده می‌‌شوند. یعنی مفهوم نفوذ متقابل در اینجا عبارت است از همگرایی و هم‌‌پوشانی رفتارهای دو سیستم همسایه به شکلی که سازگاریشان را به یکدیگر وابسته سازد و هردو را در رفتارهای واکنشی‌‌شان درباره محیط همگام نماید. از سوی دیگر مفهوم طرد[9] با نفی و انکار عملکردهایی گره خورده که میان دو سیستم مشترک نیست. یعنی سیستمها با طرد کارکردهای ناهمسان، شکلی از هویت‌‌یابی را تجربه می‌‌کنند. به این ترتیب خودزایندگی با بازی میان طرد و جذب، شکلی از هویت و استقلال را به سیستمهای پیچیده پیشکش می‌‌کند و این همان است که جدایی سطح روان‌‌شناختی از سطح اجتماعی و تمایز میان «من»ها از نهادها را ممکن می‌‌سازد.

اما از دید لومان هویتهای برساخته شده در این سیستمها عینیت و واقعیتی بیرونی ندارند، چون این تمایز تنها در جذب و طرد یعنی دو روند داخلی سیستم خودزاینده ریشه دارد. پس تمایز میان جامعه و جماعت در واقع به سطوح بالای سلسله مراتب پیچیدگی باز می‌‌گردد. در سطح زیرین این روندِ خودزایندگی، ما با همبستگی اندام‌‌وار دورکیمی[10] سرو کار داریم. در اینجا جذب و طرد با یکدیگر تعادلی دارند و بده بستانی را تجربه می‌‌کنند. در سطح بالاتری از پیچیدگی با همبستگی مکانیکی دورکیم[11] سرو کار داریم و این همان است که تقابل میان فرد و جامعه، یعنی روند فردیت یافتن[12] را ممکن می‌‌کند.

در اتصال میان این سطح زیرین و زبرین است که مفهوم چفت‌‌شدگی[13] تعریف می‌‌شود. چفت‌‌شدگی در واقع از ارتباط نظامهای خودزاینده ناشی می‌‌شود و روندی است که درجه‌‌ی آزادی بالای این سیستمها را با واسطه‌‌ی هماهنگی کارکردها و ساختارهایشان کاهش می‌‌دهد. یعنی دو سیستم از راه چفت‌‌شدگی با هم به شکلی از وابستگی متقابل گرایش پیدا می‌‌کنند که آزادی رفتار هردویشان را کاهش می‌‌دهد. مفهوم چفت‌‌شدگی همان است که آلفرد کرزیبسکی[14] آن را چفت‌‌شدگی زمانی[15] می‌‌نامد، که عبارت است از وفاداری رمزگان و معانی در یک نظام زمانی، در شرایطی که عناصر محیطی پویا باشند و مدام دگرگون شوند.

پارسونز نیز همین مفهوم چفت‌‌شدگی را در کلیدواژه‌‌ي «حفظ الگو»[16] تعریف کرده است. چفت‌‌شدگی از دید پارسونز عبارت است از مجموعه‌‌ای از توافقها بر سر ارزشها که در نظام اجتماعی تثبیت می‌‌شوند. توافقهایی که برمبنای آن تصمیمهای هنجارین گرفته می‌‌شود. این تصمیمها در سطح فردی اتخاذ می‌‌شوند، اما در زیر سایه‌‌ی ارزشهایی جمعی شکل می‌‌گیرند و همگرا می‌‌گردند. کنش سیاسی نیز از دل این روند زاده می‌‌شود.

نکته مهم در نگرش لومان آن است که همواره این چفت‌‌شدگی به چروکیدگی فضای حالت سیستم و حذف دامنه‌‌ای پهناور و گیج کننده از امکانها منتهی می‌‌شود. آنچه که هنجارین است و به لحاظ آماری بیشترین پراکندگی و توزیع را دارد، همچون بستر جذبی عمل می‌‌کند که سایر رفتارها و کارکردها را به سوی خود می‌‌کشاند. به این ترتیب چفت‌‌شدگی سیستمها به نظمهای اجتماعی کلان منتهی می‌‌شود و این همان است که معنا را می‌‌سازد و آن را در سطوح مختلف منتشر می‌‌کند. از دید لومان نقطه‌‌ی شروع فرآیند چفت‌‌شدگی کاملا تصادفی و کاتوره‌‌ای است. چرا که از دل آزادی عمل بالای سیستمها برمی‌‌خیزد، اما وقتی که این چفت‌‌شدگی آغاز شد و گسترش یافت با بازخوردهای مثبت پیاپی آزادی عملش را کاهش می‌‌دهد و در نهایت به الگویی کمابیش سخت و صلب منتهی می‌‌شود که قابل پیش‌‌بینی است و قانون‌‌مندی رفتارهای فردی و نهادی را رقم می‌‌زند.

از دید لومان نمونه‌‌ای از این فرآیند را در ارتباط خصوصی[17] میان دو انسان می‌‌توان یافت. در نگرش سنتی مفهوم عشق همچون شکلی از ایثارگری تفسیر می‌‌شد که از سود متقابل دلدار و دلداده برمی‌‌خاست. محور متمایز کننده‌‌ی من و دیگری در این میان اهمیت داشت و بده بستانی که در اطراف این محور شکل می‌‌گرفت، حرف اول را می‌‌زد. نگرش سیستمی لومان عشق را یکسره متفاوت تفسیر می‌‌کند. لومان در این مورد کتاب بسیار مهم و خواندنیِ «عشق همچون شور»[18] را نوشته است.

‌‌ در این کتاب لومان بر این امر تاکید دارد که مفهوم عشق تنها شکلی از نفوذ متقابل است. یعنی همان معنای گسترده و منسجم‌‌کننده‌‌ای که باعث می‌‌شود نیازهای من به دیگری تعمیم پیدا کرده و به این ترتیب نظامها و روندهای ارضای نیاز در من و دیگری با یکدیگر تداخل یافته و به هم وابسته گردد. به این ترتیب مفهوم عشق از دید لومان یک روند سیستمیِ فارغ از انتخابهای شخصی است که نه در سطح خودآگاه تولید می‌‌شود و نه به رفتارهای‌‌ خودخواسته وابسته است. از دید لومان دوستی شکلی پایدار از ارتباط هم‌‌افزا و چفت‌‌شدگی میان دو تن است. اما عشق شکلی ناپایدار را نشان می‌‌دهد که با تراکمی در معنا همراه است. نوعی اضافه بار معنا در عشق وجود دارد که باعث می‌‌شود ارتباط میان من و دیگری بر محور مشهورِ مرسوم مستقر نشود و با تداخل و فرومکیدگی من در دیگری همراه گردد.

بنابراین منابع و رفتارهایی که در دو سیستم همسایه با یکدیگر تداخلی داشتند، در اینجا استقلال و نظم خود را از دست می‌‌دهند و به مجموعه‌‌ای از صفات اغراق‌‌آمیز حمل می‌‌شوند که مرکز ثقلشان در حوزه‌‌ی معنا قرار دارد و از کارکردهای منظم و سامان یافته برکنده شده است. به همین دلیل است که از دید لومان عشق امری ناپایدار است و کارکرد سازنده و نظم‌‌دهنده‌‌ي چندانی در سیستم‌‌های اجتماعی ندارد. نتیجه‌‌ای که لومان از همه این بحثها می‌‌گیرد آن است که دو روند در هم تنیده نفوذ متقابل و وابستگی متقابل در نهایت باعث می‌‌شوند که جهان (زمینه اطراف سیستم) به مجموعه‌‌ای از زیرسیستم‌‌های قابل پیش‌‌بینی تجزیه شود. به این ترتیب مفهوم من در میانه آنها شکل می‌‌گیرد و هر یک از این زیرسیستمها همچون دیگری قلمداد می‌‌شود.

از دید لومان این خواستگاه شکل‌‌گیری نظریه‌‌ي «ذهن دیگری» است و آن چیزی است که خودآگاهی را ممکن می‌‌سازد. باز می‌‌توان در اینجا بر او خرده گرفت که گرانیگاه پیچیدگی در این میان مغز انسانی است که همان واحد تشکیل دهنده «من» است. یعنی ساده‌‌تر است که زادگاه خودآگاهی را شبکه‌‌ای عصبی پیچیده‌‌ای در نظر بگیریم. چون از نظر سطح پیچیدگی روابط پردازشی به کلی با سطوح دیگر نظم اجتماعی تفاوت دارد. بدون شک این مغز پیچیده از راه رمزگذاری خود و تشخیص مغزهای پیچیده دیگر در محیط خود را باز می‌‌یابد و تعریف می‌‌کند. اما اینکه کل پیچیدگیِ نهفته در خودآگاهی را به مرزبندی میان من و دیگری محدود کنیم، فرضی افراطی است که نیاز به شواهد بیشتری دارد.

از دید لومان دیدگاه پیشنهادی‌‌اش بهتر از نظریه‌‌ی سنتی مفهوم صمیمیت و عشق را توضیح می‌‌دهد. در این مورد از زاویه‌‌ای حق با اوست، چراکه نظریه‌‌های سنتی معمولا شکلی از همان‌‌گویی را در خود گنجانده‌‌اند. یعنی نیروهایی مرموز را همچون ماهیتی استعلایی در نظر می‌‌گیرند تا مفهوم عشق و صمیمیت را توجیه کنند. این مفاهیم همچون همدردی، دلسوزی، ترحم و مشابه اینها رمزگذاری می‌‌شوند، در حالی که از دید لومان همه آنچه که وجود دارد الگوهایی از اسناد[19] است. لومان دیدگاه نظریه اِسناد را مبنا گرفته و چند لایه بودن معانی مربوط به عشق را همچون روشی برای تداوم ساختار معنایی سیستم تفسیر می‌‌کند. دیدگاه اِسنادی بحث را از تفسیر رفتارهای مشاهده پذیر آغاز می‌‌کند و شیوه‌‌ی ارجاع دادن به رخدادها را محور تحلیل خود قرار می‌‌دهد. به همین خاطر همچون چارچوبی روش‌‌شناسانه برای بحث لومان درباره‌‌ی عشق کاربرد دارد.

از دید لومان نفوذ متقابل کلید درک مفهوم وابستگی متقابل است. پرسش مرکز در اینجا آن است که چطور روابط معنادار اجتماعی به واسطه‌‌ي وابستگی متقابل پدید می‌‌آید. یعنی چگونه است که رفتارهای به ظاهر مستقل سیستم‌‌هایی که با یکدیگر اندکنش پایدار دارند، در درازمدت به نظمها و قواعدی منتهی می‌‌شوند که تمام عناصر مرتبت با هم را در یک سیستم بزرگتر گرد می‌‌آورد؟

دیدیم که پاسخ پیشنهادی لومان در مفهوم نفوذ متقابل نهفته است. در چشم‌‌انداز نظریه‌‌ی او، نفوذ متقابل است که باعث می‌‌شود انتخابهای سیستم‌‌های همنشین همپوشانی‌‌ای ایجاد کنند و بر مبنای سطح برخوردهایی که با محیطشان پیدا می‌‌کنند، نوعی همگرایی در انتخاب گزینه‌‌های رفتاری را رقم بزنند. این همگرایی مرجع بیرونی مشخصی ندارد بلکه از روندهای چرخه‌‌ای و خودارجاع درون سیستم برمی‌‌خیزد. در نگرش سنتی این همگرایی رفتاری به گرانیگاهی بیرونی و ذاتی مستقل نیازمند بود، یعنی فرض بر آن بود که سوژه در تمام ارتباطهای ارجتماعی مشترک است و همچون جوهری کلان و مرجعیتی عام تمام اندرکنشها را با یکدیگر هماهنگ می‌‌کند.

از دید لومان چنین نگرشی نادرست است چرا که تکامل امری خطی و مرحله‌‌ای نیست. نگرش سیستمی لومان منکر آن است که در ابتدا سطوح پایین سلسله مراتب پیچیدگی پدید آید و بعد -بر مبنای تعمیم یافتنِ این نظمها- سطوح بالایی تشکیل شود. تکامل امری حلقوی و چرخه‌‌ای است. یعنی سطوح بالا و پایین در اندرکنش با هم به شکلی همزمان پدید می‌‌آیند. از اینجا نتیجه می‌‌شود که نظامهای ارتباطی از ماهیتهای ذاتی سیستم سرچشمه نمی‌‌گیرند. یعنی برخلاف نگرش سنتی عناصری مانند امکان تولید صدا، پیچیدگی دستگاه عصبی و یا شرایط امکانی از این دست، خود به خود به ظهور نظامهای ارتباطی منتهی نمی‌‌شوند.

نظامهای ارتباطی از چفت‌‌شدگی متغیرهای پویایی برمی‌‌آیند که در چنین شرایط امکانی ریشه دارند اما به طور مستقیم از آنها مشتق نمی‌‌شوند. این عناصر از انتخابهای همساز با یکدیگر برمی‌‌آیند. یعنی در سیستم‌‌هایی که با یکدیگر ارتباطی پایدار برقرار می‌‌کنند، گره خوردنِ روندهای خودارجاعشان به درهم‌‌تنیدگی رفتاری منتهی می‌‌شود. به شکلی که هر سیستم برای بازتولید نظم داخلی خود به روندهای مشابه در سیستم‌‌های دیگر وابسته می‌‌شود. پیچیدگی دستگاه عصبی یا نظم‌‌یافتگی کالبدی سیستم‌‌های زنده تنها بستری از پیچیدگی زمان‌‌مند پدید می‌‌آورد که امکان تحقق این پدیده را فراهم می‌‌آورد. به ویژه زمان‌‌مندی روندهای یاد شده عنصری کلیدی از فهم لومان از پیچیدگی است.

برمبنای این دیدگاه حد و مرز یک سیستم برمبنای همین روندِ نفوذِ متقابل تعیین می‌‌شود. ممکن است حد و مرزی که سیستم در ساختار خود پدید می‌‌آورد، در سیستمی دیگر همچون نقشی کارکردی تفسیر شود. مثال مشهور لومان در این مورد آن است که منِ خودآگاه، یعنی سوژه‌‌ی کلاسیک فلسفی در واقع توصیفی نادرست از سیستمی خودارجاع است که حد و مرز خود را با نهادها اجتماعی تعریف می‌‌کند. یعنی علتِ آن که سوژه اندیشمند و انتخابگر نسبت به نهادهای اجتماعی همچون سیستمی بیرونی تلقی می‌‌شود، آن است که در اینجا با توصیفی کارکردی سر و کار داریم. سیستمی که خود را خودآگاه می‌‌پندارد برای مرزبندی حریم خویش اقلیمی بیرونی (که نهاد اجتماعی باشد) را فرض می‌‌کند و این مرزبندی برای هردو سیستم کارکردی به ارمغان می‌‌آورد.

یکی از نقدهای وارد بر نگرش لومان آن است که با همین منطق می‌‌توان واژگونه‌‌ی این روند را نیز فرض گرفت. می‌‌شود گفت حتا نهاد اجتماعی هم در نگرش لومان اصالت و معنای خاصی ندارد. چراکه نهادهای اجتماعی هم برای رمزگذاری تفاوتی ایجاد شده‌‌اند. به همین ترتیب که فرد خودآگاه، نهاد را در بیرون خود به صورت دیگری تفسیر می‌‌کند نهادهای اجتماعی هم افراد و شخص‌‌ها را همچون عناصری در درون خود تعریف می‌‌کنند تا امکان پردازش و مدیریتشان را به دست آورند. به این ترتیب بازنماییِ میان مرزهای درون و بیرون سیستم امری قراردادی است که بر مبنای نفوذ متقابل تعریف می‌‌شود.

نقد دیگر آن که شواهد پشتیبان نیرومندی نداریم که چنین نسبیت گرایی افراطی‌‌ای را توجیه کند. می‌‌توان نشان داد که سیستم‌‌های تکاملی مستقل و مجزایی در سطح روانشناختی و جامعه‌‌شناختی وجود دارد. یعنی نهادهای اجتماعی مستقل از آنکه خود را چگونه رمزبندی کنند یا اینکه اصولا چنین رمزبندی را انجام بدهند یا نه، یک سیستم تکاملی مشخص و تمایز یافته هستند که سطحی بیش از پیچیدگی و عناصر و روابطی خاص و مرزبندی مشخص و عینی را با جهان خارج به وجود می‌‌آورند. به همین ترتیب می‌‌توان گفت من‌‌ها یعنی نظامهای روانشناختی خود سیستم‌‌هایی مستقل هستند که بیشترین سطح پیچیدگی در کل نظامهای شناخته شده را در خود متراکم کرده‌‌اند.

این سیستمها که ساخت سخت‌‌افزاریشان شبکه‌‌ی عصبی مغز انسان است، به طور طبیعی مرزی میان درون و برون خویش قایل می‌‌شوند. اما این مرز امری قراردادی و صرفا ذهنی نیست؛ بلکه به واقع می‌‌توان میان درون و برون سیستم تکاملی سطح روانی تفکیک قایل شد و می‌‌توان نشان داد که سطح روانشناختی (من‌‌ها) از سطح جامعه‌‌شناختی (نهادها) متمایز و در ضمن پیچیده‌‌تر است.

نگرش لومان با افراط خاصی که در این زمینه نشان می‌‌دهد، در واقع واکنشی است به مدل سنتی نظریه‌‌ی سیستم‌‌های عمومی که فون برتالنفی در میانه‌‌ی قرن بیستم پیشنهاد کرده بود. از دید برتالنفی آنچه که لومان نفوذ متقابل می‌‌نامید در واقع از تداخل ورودی و خروجیهای سیستم‌‌های مربوط به هم ناشی می‌‌شود. برتالنفی می‌‌گفت ورودی و خروجی در دو سیستم همسایه و مربوط، در نهایت به چفت و بست شدن آنها منتهی می‌‌شود. یعنی ورودیِ یک سیستم به خروجیِ دیگری مربوط می‌‌شود و برعکس.

لومان مفهوم خودارجاعی را جایگزینِ ارتباط و تداخل مدل سنتی کرده است. دلیلش هم آن است که ارتباط سیستمها هیچگاه چنین شکلِ سرراستی پیدا نمی‌‌کند. چنین نیست که عملکرد سیستم اولی و دومی به شکلی مستقیم و با واسطه ورودی و خروجی‌‌هایشان به یگدیگر چفت شود. هردوی این سیستمها در یک محیط پیچیده و آشوب‌‌زده مستقر شده‌‌اند و به همین خاطر هر یک از این سیستمها در استقلالی کامل و اندرونی خودفروبسته برای تنظیم روندهای داخلی خود تدبیر می‌‌کنند.

مفهوم کلیدی لومان در اینجا خودزایندگی[20] است. خودزایندگی به طور مستقیم از اندرکنش دو سیستم ناشی نمی‌‌شود بلکه از برهم افتادن پیامدهای رفتاری سیستم‌‌های همسایه برمی‌‌آید. سیستم‌‌هایی که نفوذ متقابل دارند همگی خصلت خودزایندگی را از خود نشان می‌‌دهند. به همان ترتیبی که انسان نیز در نهایت سیستم خودزاینده و خودسازنده است که در دو سطح این نمود را آشکار می‌‌کند. در یک لایه بدنِ زنده (سطح زیستی) را داریم و در سطحی دیگر نظام روانی که منِ خودآگاه را برمی‌‌سازد. لومان تمایلی دارد برای آنکه این دو را همچون دو روند پردازش اطلاعات در هم تنیده -و به همین خاطر قراردادی- قلمداد کند. در حالی که می‌‌توان نشان داد روندهای پردازشی مربوط به کالبد زنده (سطح زیستی) و آنچه که در شبکه عصبی(سطح روانی) می‌‌گذرد، با یکدیگر تفاوت دارند و دو سطح متفاوت از جریان یافتن اطلاعات و پردازش نمادین آنها را رقم می‌‌زند.

از دید لومان این دو، تنها دو لایه‌‌ی متفاوت از خودزایندگی در سیستم‌‌های اجتماعی هستند و به همین خاطر درهم‌‌تنیدگی‌‌شان هم تفکیک سیستم‌‌های اجتماعی از هم را در پی دارد و هم به جدایی نظامهای روانشناختی از نهادهای اجتماعی منجر می‌‌شود. زمینه‌‌ي تداوم حیات و ادامه یافتن روندهای خودارجاع بسته بودن سیستمهاست که به حلقوی شدن تمام روندهای بیرونی‌‌شان دامن می‌‌زنند. این در واقع نوعی واکنش به نگرش فون برتالنفی است که بر باز بودن سیستم‌‌های پیچیده تاکید داشت و نشت کردن اطلاعات درونی به بیرون و برعکس را مورد تاکید قرار می‌‌داد.

چنین می‌‌نماید که تاکید لومان بر فروبسته بودن سیستم‌‌های پیچیده قدری افراطی باشد و با داده‌‌های تجربی پشتیبانی نشود. این نکته البته به جای خود باقی است که روندهای پردازشی معمولا حالتی خودبسنده و ناگشوده بر بیرون را دارند. این را در نظامهای زبانی و مدارهای پردازش عصبی می‌‌توان مشاهده کرد. اما غیرواقع‌‌بینانه است اگر کلیت یک سیستم را به این شکل تلقی کنیم و گشودگی‌‌های آن به محیط خارج و چفت شدگی‌‌هایش با درگاههای مشابه در سیستم‌‌های‌‌ همسایه را نادیده بگیریم.

 

 

  1. zoon politikon
  2. Animale Social
  3. Individual
  4. Interpenetration
  5. Penetration
  6. Eigen-Selection
  7. Maturana
  8. Inclusion
  9. Exclusion
  10. Gemeinschaft
  11. Geselschaft
  12. Individualization
  13. Binding
  14. Alfred Korzeybski
  15. Time Bindeing
  16. Pattern Matenance
  17. Intimacy
  18. Love as Passion
  19. Attribution
  20. Autopoiesis

 

 

ادامه مطلب: گفتار بیست و دوم: مشکل بنیادین در نظام کنش متقابل

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب