گفتار دوم: زندگی نیمایوشیج (۱)
کسی که با نام نیمایوشیج مشهور شد، در اصل علی اسفندیاری نام داشت و در 21 آبان ماه سال 1276 خورشیدی (15 جمادیالثانی 1315 قمری و 11 نوامبر 1897 .م) در یوش از روستاهای نزدیک آمل زاده شد. پدرش ابراهیم اعظام السلطنه بود و پدربزرگش علی ناظمالایاله که همگی از طبقهی بالای ده یوش به شمار میرفتند. پدر نیما با زنی به نام طوبی مفتاح ازدواج کرده بود که نوهی حکیم نوری، از شاعران دوران قاجار بود. نیما بزرگترین پسر این خانواده بود. چهار سال بعد از او رضا (معروف به لادبن) زاده شد و بعد سه دختر به نامهای مهراقدس، ناکتا و ثریا به دنیا آمدند. کوچکترین دختر این خانواده که ثریا باشد، هجده سال از نیما کوچکتر بود و در 1294 زاده شد.[1]
بر خلاف باور مشهور، نیما هرگز به طور رسمی علی اسفندیاری نامیده نشد. او خیلی زود اسم خود را به نیما تغییر داد. طوری که وقتی در سال 1300 در مدرسهی سن لویی تهران درس میخواند، به این نام شناخته میشد. زمانی که در خردادماه 1304 شناسنامهاش را از ثبت احوال دریافت کرد، نامش در آن نیماخان یوشیج ثبت شده بود. نیما کوتاه شدهی اسم نیماور است که یکی از اسپهبدان طبرستانی بوده و نامش کمانگیر معنی میدهد. کلمهی نیما در گاهشماری طبری نام ماه نهم سال (همتای قوس یا کمانگیر) هم هست. یوشیج هم به گویش طبری به معنای «منسوب به یوش» و «اهل یوش» است.
اعضای خانوادهی نیما راههای متفاوتی را طی کردند و سرنوشتهای گوناگونی پیدا کردند. پدرش و برادرش لادبن که نزدیکترین ارتباط را با نیما داشتند، با جنبش جنگل و جریانهای بلشویکی ارتباط داشتند. پدر نیما در 1305 درگذشت و برادرش در تاریخی پیش از 1320 به دست نظام استالینی در شوروی به قتل رسید. مادر نیما و خواهرش ناکتا زنانی شهری از آب درآمدند. بعد از مرگ پدر نیما، مادرش اثاثیهشان را از یوش به خانهای که در تهران داشتند منتقل کرد و این شهر ماندگار شد تا سال 1345 یا 1346 که در همین شهر درگذشت.
مهراقدس با افسر جوانی ازدواج کرد که زود درگذشت. دو تا از بچههای این زوج در کودکی مردند و از ایشان یک پسر باقی ماند که به آمریکا رفت و ارتباطش با بقیهی اعضای خانوادهاش قطع شد. مهراقدس در سال 1365 یا 1366 درگذشت. ناکتا با نوهی میرزا حسن آشتیانی (از روحانیون هوادار نهضت تنباکو) ازدواج کرد. پدر شوهرش آخوندی از هواداران رضا شاه بود و همزمان با سلطنت او لباس روحانیت را از تن به در آورده بود. برادر شوهرش دکتر آشتیانی بود که از پشتیبانان پرشور سیاستهای رضا شاه محسوب میشد. ناکتا صاحب سه پسر شد که به انگلستان، آمریکا و آلمان رفتند و همان جا ماندگار شدند. ناکتا در 1360 درگذشت.
ثریا با دکتر جلال افشار ازدواج کرد که تمایل چپ داشت و دوست ارانی بود، اما به گفتهی زنش به عضویت حزب توده در نیامد. دکتر افشار که حشرهشناس سرشناسی هم بود، در وزارت کشاورزی کار میکرد بعد از چند سال از ثریا طلاق گرفت و به سال 1354 درگذشت. فرزندی که از او و ثریا زاده شد، طغرل نام گرفت که در بیست و سه سالگی هنگام شنا در ساحل بابلسر غرق شد. ثریا هم در 92 سالگی در آسایشگاه کهریزگ فوت کرد.[2]
از همین مرور کوتاه بر میآید که در خانوادهی نیما دو گرایش سیاسی هوادار و مخالف رضا شاه وجود داشته است. پدر نیما، خودِ نیما، لادبن و ثریا مخالف رضا شاه بودند و مادر نیما، ناکتا، و مهراقدس هوادار این سیاست بودند و یا موضعی بیطرف و سازگار با نظم رضا شاهی داشتند. این واگرایی در سیاست در خاندان نیما سابقه داشته است. شاید یک دلیل آن این بود که پدران نیما از خاندان اعیان یوش بودند و خواه ناخواه از قدیم پیوندهایی با سیاستمداران داشتهاند. جد نیما، کیا جمالالدین دودمانی بود که چند نسل پیش حکومت نور و لاهیجان را داشت و کل اهالی یوش از نوادگانش به شمار میرفتند. کیا جمالالدین چهار پسر داشت به نامهای اسفندیار، کریم، جمشید و داوود، که خاندان اسفندیاری فرزندان نخستین پسر بودند.
اهالی یوش که از پشت این فرزندان زاده شدند، از هواداران شاهان قاجار بودند و خلق و خویی به نسبت بدوی و ضدتجدد داشتند. بیشتر فرماندهان ارشد ارتش محمدعلی شاه مازنی بودند و در این میان تنها ارشدالدوله استثنا بود. به همین خاطر هم وقتی جنبش مشروطه آغاز شد، مردم یوش از مهمترین هواداران مستبدان از آب در آمدند و در جریان استبداد صغیر هم از محمدعلی شاه پشتیبانی کردند. زمانی که محمدعلیشاه بعد از فتح تهران به دست مشروطهچیان تبعید شد، یک بار دیگر کوشید نیرویی بسیج کند و با پشتیبانی روسها برای بازپس گرفتن تاج و تخت به تهران بتازد. به همین دلیل در گمیشتپه مستقر شد و شروع کرد به بسیج نیرو. در این هنگام بیشتر قوای وفادار به او را اهالی مازندران تشکیل میدادند که در میانشان مردم یوش موقعیتی مرکزی داشتند. در این اردوگاه انتظامالدوله نوری حضور داشت که نمایندهی سردار امجد یوشی بود. همچنین مظفرالممالک نوری اسفندیاری که خویشاوند نیما بود و بزرگ خاندان مردم یوش بود نیز به این سپاه پیوسته بود.[3]
این سپاه در راه تهران در منطقهی ولیآباد با قوای مشروطهخواه وارد جنگ شد و شکست سختی خورد. در نتیجه شاه معزول به روسیه گریخت و دیگر از سودای سلطنت چشم پوشید. نیروهای مشروطهخواهی که ایشان را شکست دادند، زیر فرمان سالار فاتح کجوری میجنگیدند که سرداری دلیر بود و پیشتر هم در جریان فتح تهران از یاران سپهدار تنکابنی به شمار میرفت. او بعد از شکست دادن سپاهیان مستبدین به سوی یوش پیشروی کرد و بقایای مقاومتی را که در آنجا تمرکز یافته بود را سرکوب کرد و خانهی مظفرالممالک اسفندیاری و انتظام الدولهی نوری را در یوش سوزاند.[4]
در این هنگام پدر نیما ساکن یوش بود و مردی با موقعیت اجتماعی میانه محسوب میشد. چنین مینماید که او در هواداری اهل یوش از محمدعلیشاه با ایشان همراه نبوده باشد. گویا او در ابتدای کار گرایشی به سمت مشروطهخواهان داشته، اما بعد از ایشان دلزده میشود و به قول خواهر نیما، «در جریان مشروطیت بعد از شناخت ماهیت آن به دنیای خود بازگشت».[5] کمی بعدتر او را در زمرهی هواداران سیاست همین فاتح یوش میبینیم. سالار فاتح کجوری بعد از نابود کردن قوای هوادار استبداد در یوش، به میرزا کوچکخان پیوست و یکی از بنیانگذاران جنبش جنگل شد. ارتباط نزدیک پدر نیما با جنگلیها هم از همان آغاز برقرار بود و حدس من آن است این ارتباط در جریان فتح یوش و همین رخدادها برقرار شده و واسطهی اصلیاش سالار فاتح کجوری بوده و نه خودِ میرزا کوچک خان. شواهد و مستندات نشان میدهد که پدر نیما با جنبش جنگل پیوندهایی داشته، و مهمترین نمایندهی این جنبش که با یوش در تماس بوده، سالار فاتح است که در ضمن ویرانگر خانهی خویشاوند دولتمندتر و استبدادگرای پدر نیما هم بودهاند. به این ترتیب حدس من آن است که پدر نیما با بزرگان خاندانش اختلافی داشته، به شکلی که در جریان هواداری یوشیها از محمدعلیشاه از ایشان پیروی نکرده و احتمالا در جریان سرکوب مردم یوش به سالار فاتح کمک کرده و بعد هم از مجرای پیوند با او به جنبش جنگل پیوسته است.
سیروس طاهباز نوشته که ابراهیم اعظامالسلطنه گرایشی به مشروطهخواهان داشت و مدتی در انجمن طبرستان به ریاست امیر مؤید سوادکوهی عضویت داشت. ثریا اسفندیاری (خواهر نیما) هم میگوید پدرش مشروطهخواه بود، اما در ضمن اشاره کرده که این عضویت به انجمن طبرستان بابل مربوط میشد و گروهی از مخالفان رضا شاه را در بر میگرفت.[6] با توجه به گرایش چپِ نیما و برادرش و ارتباط نزدیکی که هردو با پدرشان داشتند. احتمالا روایت اخیر درستتر بوده و ابراهیم اسفندیاری در انجمنی عضویت داشته که شاید گرایشی چپ داشته و بنابراین با جنگلیها در ارتباط بوده است. احتمالا پیوستن لادبن به جنگلیها در جوانی و موقعیت مناسبی که به سرعت به دست آورد هم به همین سابقه مربوط میشده است. به این ترتیب پدر نیما به معنای دقیق کلمه مشروطهخواه نبوده، چرا که بعد از پیروزی و استقرار مشروطه به این جنبش پیوسته، و تازه در آن هنگام هم به جناح چپ و محلیِ هواداران تجدد در گیلان ملحق شده است.
گزارشهای جسته و گریختهای که دربارهی پدر نیما در دست داریم، تصویر مردی کوهنشین را از او به ذهن متبادر میکند. همه اشاره کردهاند که او مردی زورمند و تنومند بوده و به زندگی در کوهستان عادت داشته است. در ضمن با هنر هم ارتباطی داشته و تار مینواخته و به دختر کوچکش آن را تعلیم میداده است.[7] او احتمالا در فعالیتهای سیاسی پسرش لادبن مشارکتی داشته است. چون لادبن بعد از آن که در جریان فعالیت به نفع شوروی شناسایی شد و فراری شد، به یوش و نزد او پناه میبرد. این را هم میدانیم که این مرد در 25 آذرماه 1303 سفری به تفلیس داشته است،[8] که در آن هنگام میدان جنگی کمونیستها بود، و بلشویکها دقیقا در همان هنگام به کشتار مردم این شهر و برانداختن ملیگرایان گرجی اشتغال داشتند.
ماجرای سفر پدر نیما به تفلیس در هیچ یک از زندگینامههای وی مورد تحلیل قرار نگرفته است. در حالی که این نکته اگر در بافت تاریخیاش وارسی شود، دادههای ارزشمندی را دربارهی سوگیری سیاسی این مرد به دست میدهد. چون زمان حضور پدر نیما در تفلیس، دقیقا برابر است با مقطعی که کمونیستها در این منطقه قدرت را به دست میگیرند. بلشویکها در فروردین 1303 گرجستان را گرفتند و به کشتار و تبعید نخبگان اقتصادی و فرهنگی گرجی روی آوردند. مردم تفلیس در شهریور 1303 سر به شورش برداشتند و کمونیستها را بیرون راندند. اما بعد از آن ارتش سرخ به فرمان استالین به این سرزمین تاخت و با همدستی نیروهای داوطلب بلشویک که برخیشان آذری و ارمنی بودند، کشتار بزرگی از گرجیها به راه انداخت. به شکلی که تنها در شهر تفلیس پنج هزار تن به قتل رسیدند.[9] این نکته که پدر نیما دقیقا در همین هنگام در تفلیس بوده، معنادار است. به خصوص که او و خانوادهاش هیچ ارتباطی به گرجستان و تفلیس نداشتهاند و قبل و بعد از این سفر، هیچ گزارش دیگری از ارتباط این خانواده با شهر تفلیس در دست نداریم.
بر مبنای سابقهی پیوند او با جناح هوادار شوروی در جنبش جنگل، و فعالیت لادبن به عنوان کمونیستی سرسپردهی روسها، میتوان نتیجه گرفت که او بیشک در این کشمکش هوادار بلشویکها بوده است. چند سال پیش از این، او نام دخترش را ناکتا گذاشت که اسمی روسی است، و در نیما و برادرش لادبن گرایشی نیرومند به سیاست کمونیستها دیده میشود که در بافت تاریخی آن دوران با روسیه پیوندی ناگسستنی داشتند. لادبن کمی بعد به عنوان یکی از مهرههای اصلی دولت شوروی در ایران فعالیت میکرد، و نیما هم چنان که خواهیم دید، شعارهای مشابهی را در نوشتههایش تکرار میکرد. این تنها خبری است که از سفر پدر نیما به خارج از مرزهای سیاسی ایرانِ آن روز داریم، و همزمانیاش با سرکوب شورش گرجستان معنادار مینماید. به خصوص که بلافاصله بعد از سرکوب این شورش این مرد بار دیگر به ایران بازگشت، و این به الگوی حضور بلشویکهایی میماند که زیر نظارت ارتش سرخ نیروهای ضدکمونیستِ محلی را قلع و قمع میکردهاند. به احتمال زیاد پدر نیما در این هنگام یکی از همدستان بلشویکها بوده و در این رخدادها نقشی ایفا کرده است. هرچند دربارهی میزان مشارکتاش در سرکوب قیام گرجستان و کیفیت دقیقِ رفتارش چیز زیادی دانسته نیست.
نیما در سراسر عمرش حس وابستگی و ستایش خویش را نسبت به پدرش حفظ کرد و از پیروی سرمشق سیاسی وی باقی ماند. او تا پانزده سالگی در یوش ماند و تحصیلات ابتدایی را در یوش از ملای ده فرا گرفت و همواره از این که او بچهها را فلک میکرده و به ضرب و زور خواندن و نوشتن به آنها میآموخته، خشمگین و ناخوشنود بود. در 1288 او را به تهران فرستادند و او به همراه برادرش لادبن در مدرسهی سن لویی تحصیل کرد و کمی با زبان فرانسه آشنا شد.
بخش عمدهی آنچه که نیما تا پایان عمر در خزانهی داناییاش داشت، مدیون آموزشهایی بود که در مدرسهی سن لویی دریافت کرده بود. این مدرسه در سال 1241 (1278 قمری) به دست مبلغان مسیحیِ لازاریست که از فرانسه به تهران آمده بودند، تاسیس شد و مکانش ساختمانی بود در خیابان لالهزار. لازاریستها در زمان ساخت مدرسه با دولت ایران قرار گذاشتند که ماهی صد تومان بگیرند و در مقابل شماری از شاگردانِ خانوادههای فقیر را با شرطِ دانستنِ خواندن و نوشتن به شاگردی بپذیرند. نیما و برادرش از این طریق وارد مدرسه شدند. در زمان ورود ایشان به مدرسه، امیل تولوموند مدیریت مدرسه را بر عهده داشت و معلم فارسی آنها نظام وفا بود. نیما به سال 1291 از راه همین سهمیهی دولتی وارد این مدرسه شد و پنج سال بعد در 1296 تصدیق کلاس پنجم را به زبان فرانسه دریافت کرد. در این مدرک نام او میرزا علیخان ذکر شده است. مواد درسیای که نیما در این مدت خواند، عبارت بودند از فارسی، عربی، انگلیسی، فرانسه، عربی، جغرافیا، تاریخ، حساب، علوم، خط و نقاشی. کارنامهاش نشان میدهد که دانشآموزی درس نخوان و فراری از مدرسه بوده و در تنها در درس نقاشی خوب نمره میگرفت.[10] با این همه گواهی برای ارزیابی استعداد او در نقاشی در دست داریم که از راهی پر ماجرا به دستمان رسیده است. این نقاشی را نیما بر پشت جلد نسخهای از دیوان منوچهری با چاپ سنگی کشیده بود که به پرویز ناتل خانلری اهدایش کرده بود. کتاب را نیم قرن بعد وقتی ناتل خانلری با صدرالدین الهی مصاحبه میکرد به یاد آورد و به این نقاشی اشارهای کرد. اما کتاب را نیافت. سالها بعد صدرالدین الهی زمانی که در کالیفرنیا مهمان صادق چوبک بود ماجرا را تعریف کرد و او که کتاب را امانت گرفته بود، آن را آورد. به این ترتیب صدرالدین الهی نقاشی را یافت و کپی آن را در مجلهی ایرانشناسی همراه مصاحبهاش با ناتل چاپ کرد. و اینک آن نقاشی:
جالب آن که نیما خود هم به توانایی منظرهپردازی خود آگاه بود و پای نقاشی نوشته که «منظرهی رودخانه است، با کوه اشتباه نشود!»[11]
این دو برادر بعد از خروج از سن لویی به مدرسهی خان مروی نزد آقا شیخ هادی یوشی مقدمات عربی را خواندند. نیما بعدها میگفت که تحصیل در نظام سنتی مدرسهی مروی برایش جدیتر و سازندهتر از آموختههایش در سنلویی بوده است، اما در نوشتهها و آرای او نشانی از دانشهای قدیم از جمله قرآن و حدیث و زبان عربی و ادبیات کلاسیک فارسی و علوم ریاضی و نجوم به سبک قدیم دیده نمیشود و تقریبا تمام ارجاعهایش به سپهر دانش، به آموختههایش از نامدارانِ اروپایی مربوط میشود، که تقریبا در تمام موارد سطحی و در بیشتر موارد نادرست است.
نیما کمتر از دو سال در مدرسهی مروی درس خواند و بعد تحصیل خود را به پایان برد. در این هنگام بیست و دو سال سن داشت و آموزشهایی که دیده بود عبارت بود از فراگیری خواندن و نوشتن و تحصیلات ابتدایی که در روستای یوش از ملای ده آموخته بود، پنج سال خواندن در مدرسهی سن لویی، و نزدیک به دو سال تحصیل در مدرسهی مروی. بنا به معیارهای ما در امروز، او در حد دارندهی یک دیپلم متوسطه تحصیل کرده بود. بعد از آن نیما در هیچ کلاس یا دورهی آموزشیای شرکت نکرد و نشانهای نداریم که گواهی دهد حوزهای از دانایی را به شکلی سازمان یافته میآموخته است.
نیما به این فرودستی خود بنا بر معیارهای دانشگاهی آگاه بود و برای بی اهمیت جلوه دادن آن به شعارهای رمانتیکی پناه میبرد که آموزش شهری را در برابر اصالتِ طبیعیِ وحشی نجیب روسویی قرار میدادند. نیمایوشیج در نامهای که به یحیی ریحان نوشته دربارهی آموزش و پرورش اظهار نظر کرده و آنچه که نوشته رونویسی سطحیایست از کتاب امیل روسو. او در قالبی کاملا رمانتیک جانوران وحشی را بهترین آموزگاران می داند و میگوید سیستم پرورشی مدارس باعث اختلال در روح کودکان میشود.[12] این نکته البته جالب است که دارندهی این آرا، در بخش عمدهی زمان کوتاهی از عمرش که به انجام شغلی مشغول بود، به عنوان معلم انجام وظیفه میکرد.
نیما بعد از پایان تحصیل در فاصلهی سالهای 1298 تا 1306 کاری فروپایه در ادارهی مالیه بر عهده داشت، با حقوق 22 تومان در ماه، و بابت این دستمزد اندک بسیار ناخوشنود بود. در این مدت نیما دو بار عاشق شد و هردو بار ناکام ماند. بار نخست انگار دل به دختری مسیحی به نام هلنا باخته بود و به بهانهی تفاوت دینهایشان از دختر پاسخ رد شنیده بود. بار دوم به دختری کوهنشین به نام صفورا دل باخت و انگار پدرش هم با این ازدواج موافقتی داشت. اما باز دختر به این بهانه که حاضر به زندگی در شهر نیست، پاسخ منفی داده بود.[13]
به احتمال زیاد نیما موفق نشده بود در دل این دختران مهری برانگیزد، و عشق و عاشقیاش یک طرفه بوده است. یعنی دلایلی که برای پاسخهای منفی به نیما ذکر شده، ساختگی و بهانهجویانه مینماید. نه نیما به دین اسلام دلبستگی و پایبندیای داشت و نه بنا بر دعویِ خودش علاقهای به زیستن در شهر داشت. یعنی اگر دختران به راستی میلی به او داشتند، هم میتوانست از دین اسلام دست بشوید و هم از زیستن در شهر چشم بپوشد. چنان که تا پایان عمر هم مدام از دین بد میگفت و هم از زندگی در شهر ناراضی بود و دست کم در گفتار کوهنشینی را ترجیح میداد. از میان این دو عشق دوران جوانی، دربارهی هلنا هیچ نمیدانیم و گویا موضوع به دوران نوجوانی نیما مربوط باشد. اما صفورا تا مدتی همچنان در دل نیما جای داشته و بعد از ازدواجش هم بارها از او یاد کرده و نوشته که اگر با او وصلت میکرد و کوه نشین میشد سرنوشت بهتری پیدا میکرد.[14]
آنگاه در 6 اردیبهشت 1305، نیما با عالیه جهانگیری دختر میرزا اسماعیل شیرازی ازدواج کرد. این زن در آن هنگام بیست و یک سال داشت و خانوادهی فرهیخته و ثروتمندش از مشروطهخواهان قدیمی بودند. پدر و برادر و دایی عالیه در جریان جنگهای مشروطه کشته شده بودند. این داییاش همان میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل مشهور بود، که نام خانوادگی عالیه برای بزرگداشت یاد او انتخاب شده بود.[15] برادرش هم میرزا اسدالله شیرازی نام داشت که در روز دوم تیرماه 1286 خورشیدی که بعدها به یومالتوپ مشهور شد، در صف مدافعان مجلس با لیاخوف روسی و قزاقانش جنگید. اسدالله خان اولین شهید مشروطه هنگام دفاع از مجلس بود و نخستین کسی بود که در آن روز به تیر قزاقها از پای در آمد.[16]
با این همه این کشتگان، وضع مالی این خانواده همچنان خوب بود و وقتی نیما با پدرش به خواستگاری این زن رفت، نوکر داشتند و خانوادهای مرفه محسوب میشدند. عالیه در این هنگام زنی فعال بود که تار مینواخت و تحصیلات خوبی کرده بود. او معلم کلاس چهار ابتدایی بود و نزد شاگردانش محبوبیتی داشت. حقوقش در این هنگام پانزده تومان در ماه بود که برای زنی شاغل در آن دوران مناسب محسوب میشد. ناگفته نماند که عالیه عضوی از نخستین نسل از معلمان مدارس رضا شاهی بوده است.
پیوند نیما با عالیه از سه جهت شگفتانگیز مینماید و با آنچه که در نوشتهها و شعرهای او میبینیم، ناسازگار است. نیما در سراسر عمرش به شکلی پیوسته و تخطیناپذیر، همواره با سه چیز دشمنی میورزید و این دشمنی را با افت و خیز تا پایان عمر حفظ کرد. نخست آن که از اغنیا و پولداران و طبقهی نخبهی جامعه متنفر بود و این کینه را با کلیشههای گفتمان چپ بیان میکرد. دوم آن که از رضا شاه به خاطر نابود کردن جنبش جنگل کینه به دل داشت و نظم رضا شاهی را سخت ناخوش میداشت. سوم آن که مدام از لطفِ زیستن در کوهستان و رها کردن زندگی شهری سخن میگفت و اصولا شهر و شهرنشینی را با امور منفی و پلید مترادف میگرفت.
این که نیما با این زمینهی ذهنی با عالیه جهانگیری ازدواج کند، عجیب است. چون عالیه زنی بود از خاندانی نجیب و مرفه و پولدار، که یکسره شهرنشین بود، و عضوی جوان و تازه نفس نهادهای نوپای عصر رضا شاهی محسوب میشد. یعنی نیما کسی را برای ازدواج برگزیده بود که هر سه موضعگیری عمدهی زندگیاش را نقض میکرد. این وصلتِ مسئلهبرانگیز وقتی به کم و کیف آن بنگریم، پرسشهای تازهای را به ذهن متبادر میکند. امروز اسناد و گواهان زیادی پیدا شده که کیفیت پیوند این دو تن را روشن میسازد و از اینجا میتوان به بسیاری از نکات تاریک دربارهی زندگی نیما و شخصیت وی پی برد.
یکی از مهمترین اسناد در این مورد، خاطرات عالیه است که در سال 1341 به اصرار دوستانش نوشته شد، اما هرگز به شکل عمومی منتشر نشد. دیگری نامههای نیما به عالیه است و آنچه که در سال اول آشنایی با وی دربارهاش به دیگران نوشته است. عالیه در خاطرات چاپ ناشدهاش چند نکته را ذکر کرده که بسیار معنادار است. نخست آن که او و نیما برای نخستین بار وقتی یکدیگر را دیدند که برای خواستگاری به خانهشان آمده بود. شوهر خواهر عالیه همکار نیما بود و او تنها با شنیدن وصف این زن به ازدواج با او راغب شده بود. نیما بدون این که عالیه را ببیند، از مجرای همان همکارش از عالیه خواستگاری کرد. عالیه که قصد شوهر کردن نداشت از همان ابتدا با این موضوع مخالفت کرد، اما شوهر خواهرش از او خواست تا بگذارد نیما به دیدارش بیاید، بلکه او را بپسندد.[17] به این ترتیب کاملا روشن است که نیما بدون دیدن عالیه از او خواستگاری کرده است.
نیما در روزی که قرار بود برای خواستگاری بیاید، در خانهی عالیه را زد و بدون این که وارد شود کارتی را به مستخدم داد که رویش این جمله نوشته شده بود: «تو ساز کوک شدهی آسمانی، قابلیت و هنر تو نواخته شدن و لرزانیدن است. قلبت را جلوی طبیعت باز کن تا نغمههای عشق و جوانی را با ارتعاش اشک و تبسم از تارهای آن بیرون بکشی.»[18]
عالیه با خواندن این متن از آن بدش آمد و اعضای خانوادهاش هم حیرت کردند که منظور از این نوشته چیست.
سه نکته هست واکنش منفی عالیه و خانوادهاش به این جملهی رمانتیک را توضیح میدهد. نخست آن که این متنی کلیشهای و غیرخلاقانه است. «قلبت را جلوی طبیعت باز کن» و «نغمههای عشق و جوانی» و «اشک و تبسم» عبارتهایی هستند که در آن روزها در هر مجلهی ارزان قیمتی بارها و بارها به بهانههای مختلف در شعرها و داستانهای عامیانه مدام تکرار میشدهاند. دوم آن که این متن انگار رونوشتی از متنی دیگر است که خارج از موقعیت به کار گرفته شده است. قاعدتا پسری که برای نخستین بار نامهای به دختری مینویسد، باید چیزی از خودش و حس و حال خودش در آن بگنجاند و در ضمن ابراز عشقی داشته باشد. چنین چیزی در این متن دیده نمیشود و ساختار آن به عنوان نخستین متنی که پسری به دختری بنویسد، مناسب نیست. سومین نکته که از همه چشمگیرتر است، آن که نیما هنگام نوشتن این متن هنوز عالیه را ندیده بوده است![19] یعنی او به سادگی متنی را بر مبنای کلیشههایی برای دختری فرستاده که گمان میکرده همسر خوبی برایش خواهد شد.
اما باید دید نیما در لحظهای که این نامه را برای همسرِ آیندهاش مینوشته، چه تصویری از او در ذهن داشته است؟ یعنی شوهر خواهر عالیه و همکار نیما دربارهی این زن چه گفته که وی را به خواستگاری از وی راغب کرده است. بیشک این شوهر خواهرِ کارگشا، از شغل، تحصیلات، و خانوادهی عالیه تعریف کرده است. یعنی نیما بیتردید در لحظهی نوشتن این کارت میدانسته که عالیه به چه خاندانی تعلق دارد، و شغلش چیست، و در کجا زندگی میکند. شهری بودن عالیه را به سادگی میشده از نمای خانه و حضور نوکر در خانهشان دریافت. نیما که کارتی را در خانهی او به نوکرشان داده قطعا این دو نکته را میدانسته است. خانوادهی استخواندار و پولدار عالیه را نیز بیشک نیما با توجه به حرفهای شوهر خواهر عالیه میشناخته، و در نامههایش معلوم میشود که از همان ابتدا شاغل بودن عالیه و پیشهاش را هم میدانسته است. پس نیما ندیده زنی را برای زندگی انتخاب کرده که پولدار، کارمند نظام رضا شاهی، و شهرنشین بوده است.
شاید این تصور پدید آید که به هر صورت نیما شاید دختر را جایی دیده و دل بدو باخته یا شاید از سوی عالیه نیز میلی به او ابراز شده باشد. اما شواهد به روشنی نشان میدهند که چنین نبوده است. عالیه به صراحت میگوید که برای نخستین بار نیما را هنگامی دید که برای خواستگاری به خانهشان رفته بود، و در همان دیدار اول از نیما متنفر شد.[20] نیما در این دیدارِ نخست نسخهای از کتاب شعر «رنگ پریده، خون سرد» را برای عالیه هدیه برد و خود را شاعر معرفی کرد. این شعر به ظاهر مورد توجه عالیه قرار نگرفت، هرچند انگار خانوادهاش از این که نیما کتابی چاپ شده دارد، خوشحال شدند.
در واقع چنین مینماید که عامل اصلیِ متقاعد کنندهی عالیه در امر ازدواج، خانوادهی نیما بوده باشند. عالیه نوشته که پدرِ نیما مردی قویهیکل و نیرومند بود و نیما بر خلاف او جثهای نحیف و لاغر داشت. همچنین نوشته که خواهان ازدواج با نیما نبود، اما خواهرها و مادر نیما آنقدر آمدند و رفتند تا او را به ازدواج وادار کردند. بنابراین نیما با اصرار و تقریبا به زور با زنی ازدواج کرده بود که با هویت خانوادگی و موقعیت اجتماعی و پیشهاش همهی شعارهای مهم زندگیاش را نقض میکرد. اما چرا نیما چنین کرد؟
نیما در دوران ازدواج با عالیه ده نامه به او نوشت که با مرور آنها میتوان به ذهنیتش پی برد. نخستین نامه به چند روز قبل از مراسم عقد مربوط میشود:
«مهربانم!
…
امر ازدواج اصولاً بین داماد و عروس و بستگان آنها یک نوع تجارت است که به اسم مواصلت انجام میگیرد. ولی طبیعت راه این تجارت را به شاعر نیاموخته است. او به جای نقدینه و زرینه، قلبی را میخواهد که در آن بتواند آشیانه کند. در عوض قلبش را میسپارد. دو قلب خوب و یکجور میتوانند با خوشی دائمی زندگی کنند بهطوریکه پول نتواند آن خوشی را فراهم بیاورد.
هروقت زناشویی را در نظر میگیرم آشیانهی ساده و محقری را روی درختها به خاطر میآورم که دو پرندهی همجنس، بدون اینکه به هم استبداد و زورگویی به خرج بدهند، روی آن قرار گرفتهاند. پرندهها چهطور همجنسشان را انتخاب میکنند: بدون اینکه پدر و مادر برایشان رأی بدهند. به جای اینکه الفاظ دیگران بین آنها عقد ببندد، قدری خودشان آواز میخوانند، آنوقت محبت و یگانگی، در بین آنها این عقد را محکم میکند. شیرینی آنها به شاخهی درختها چسبیده است. خودشان با هم میخورند. مسئول خوراک دیگران نیستند و به جای آینه و قالی نمایش دادن، بساط آشیانهشان را به کمک هم مرتب میکنند. راستی و دوستی دارند. بعدها بچههاشان هم با همان اخلاق آنها بزرگ میشوند. ولی به انسان خدا آن تقوا و شادی طبیعت را نداده است که مثل پرنده زندگی کند… من میخواهم پرواز کنم. نمیخواهم انسان باشم… من از راههای دور میرسم. در این دیار نابلد هستم. در کدامیک از این نقاط آشیانهام را قرار بدهم؟ رفیق مهربانم! تو برای من کجا را تعیین خواهی کرد؟ اخلاق مرا بسنج. دستور بده. این است یک شاعر ناشناس. ولی کسانی که پول زیادی دارند بدجنسی زیادی هم دارند.»[21]
این نامه به روشنی نشان میدهد که نیما قصد داشته با سرهم کردن جملاتی شاعرانه از هزینهی برگزاری جشن عروسی شانه خالی کند. این ترفند موفقیتآمیز بود و در ۶ اردیبهشت ۱۳۰۵، نیما و عالیه در جشنی ساده که در خانهی عالیه برگزار شد، با هم عقد ازدواج بستند، در حالی که تنها چند خانوادهی خیلی نزدیک به مهمانی دعوت شده بودند. خانوادهی نیما قول دادند که جشن عروسی را بعدتر برگزار کنند و هرگز چنین نکردند. طی سه هفتهی بعد، نیما 9 نامه برای زنِ نوعروسش نوشت، که همچنان در خانهی پدریاش زندگی میکرد. در هشتم اردیبهشت چنین نوشت:
«عالیهی عزیزم!
اغلب، بلکه بالعموم، با زن طوری معامله میکنند که نمیخواهند زنها با آنها آنطور معامله کنند. آنها زن را مثل یک قالی میخرند. آن قالی را با کمال اقتدار و بیقیدی زیر پایشان میاندازد، پایمال میشود و بالاخره بدون تعلق خاطر آن را دیگران میفروشند. زن هم همینطور… خلفا زن را میفروختند. مسلمانها او را در زیر حجاب حبس میکنند. قوانین حاضر برای سرکوبی و انقیاد او آرای مخصوص دیگر دارد. من نمیدانم چرا…بیا، عزیزم! تا ابد مرا مقهور بدار و برای اینکه انتقام زن را از جنس مرد کشیده باشی، قلب مرا محبوس کن…من همیشه از مقابل گلها مثل نسیمهای مشوش عبور کردهام. قدرت نداشتهام آنها را بلرزانم. در دل شبها مثل مهتاب بر آنها تابیدهام. نخواستهام وجاهت آسمانی آنها پنهان بماند.
کدامیک از این گلها میتوانند در دامن خودشان یک پرندهی غریب را پناه بدهند؟ من آشیانهام را، قلبم را، روی دستش میگذارم. کی میتواند ابرهای تیره را بشکافد، ظلمتها را برطرف کند و ناجورترین قلبها را نجات بدهد؟
عالیه! تو، تو میتوانی.
میدانی کدام ابرها، کدام ظلمتها؟ شبهای درازی بودهاند که شاعر برای گل موهومی که هنوز آن را نمیشناخت، خیالبافی میکرده است. ابرها موانعی بودهاند که مطلوبش را از نظرش دور میکردهاند.
آن گل تو بودی، تو هستی، تو خواهی بود.
چهقدر محبوبیت و مناعت تو را دوست میدارم، گل محجوب قشنگ من»[22]
دو شب بعد (دهم اردیبهشت) در نامهی دوم چنین نوشت:
“به عالیه عزیزم!
قلم در دست من مردد است. حواسم مغشوش است… باور کن عالیه، تو را دوست میدارم… چرا الفاظ ملا و شاگردش ما را به هم نزدیک کرد؟ قلب انسان کاری میکند که آن الفاظ از انجام آن کار عاجزند. من ننگ دارم که مثل دیگران بهطور معمول زناشویی اختیار کنم… مرا نگاه دار. قلب من است که مرا به تو میدهد، نه الفاظ مذهبی ملا. دلت میخواهد شاعری را که بعدها به فکرش بیشتر آشنا خواهی شد برای همیشه مطیع خودت داشته باشی؟ حریت داشته باش. امتحان کن. مطمئن شو و به او راست بگو.
خدمتگزار تو که همیشه تو را دوست میدارد- نیما»[23]
فردا شبش نامهی سوم چنین محتوایی داشت:
«به عالیه عزیزم
وقتی که برخلاف توقعات ما، کسی یا چیزی ما را مجذوب میکند نباید تعجب کنیم. قانون کلی این تجاذب گاهی چنان در طبیعت مستتر است که توقعات ما به آن مربوط نیست.
به هر ترتیب که هست محبت من تو را جذب میکند. یقین بدار تمام قلبها مثل قلب شاعر آفریده نشده است… پس هیچکس مثل من تو را دوست نخواهد داشت…
عالیه! میل داری امتحان کن. تاریخ و آثار شعرای بزرگ را بخوان. مسلم خواهد شد که قلب مبداء همه چیزهاست و هیچکس مثل آن شعرا نتوانسته است حساسیت به خرج داده باشد. بعد از آن نظرت را رو به جمعیت پرتاب کن: غالب اشخاص خوشلباس و خوشهیکل را خواهی دید که بدجنس، بیمحبت و بیوفا هستند. پس به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد. به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد.
موجهای دریا که در وقت طلوع ماه و خورشید اینقدر قشنگ و برازنده است، کی توانسته است به آن اعتماد کند و روی آن بیفتد؟ ولی کوه محکم، اگرچه به ظاهر خشن است، تمام گلها روی آن قرار گرفتهاند.
بیا، بیا، روی قلب من قرار بگیر.» [24]
بعد از آن عالیه نامهای به نیما نوشت که پاسخ نیما بدان در ۱۴ اردیبهشت چنین بود:
«به عالیه نجیب و نازنینم
میپرسی با کسالت و بیخوابی شب چطور به سر میبرم؟ مثل شمع. همین که صبح میرسد خاموش میشوم و با وجود این، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است…گفته بودم قلبم را به دست گرفته، با ترس و لرز آن را به پیشگاه تو آوردهام. عالیه عزیزم! آنچه نوشتهای، باور میکنم. یک مکان مطمئن به قلب من خواهی داد. ولی برای نقل مکان دادن یک گل سرمازدهی وحشی، برای اینکه به مرور زمان اهلی و درست شود، فکر و ملایمت لازم است.
چقدر قشنگ است تبسمهای تو! چقدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت میغلتد!
کسی که به یاد تبسمها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است- نیما»[25]
بعد در ۱۸ اردیبهشت ناگهان از قلم مردی که تازه دوازده روز است ازدواج کرده، این جملات دربارهی میل به خودکشی تراوش میکند:
«به عالیه عزیزم
خیلی پریشانم. برای من پیراهنی که از جنس خاک و سنگ باشد خیلی از این پیراهن که در تن دارم، بهتر است.
در زیر خاک شخص را آسوده میگذارند. چرا یک حربه در مقابل من نیست؟ حربهی عزیز مرا کی برد؟ یک قطعه فلز کوچک که میتواند آسایش ابدی یک فکر طاغی و خسته را تهیه کند چرا از من دور است؟ چرا از چیزی که خوبی و بدی را در نظرم یکسان میکند بپرهیزم؟
اسرار فراوان، دردهای بیدرمان، ناامیدیها و بدبینیها در من خوب رشد و تربیت یافتهاند. حال آیا وقت آن نیست که آنها را از این محل تربیت- قلب- بیرون کنم؟ چرا این پرده پاره نمیشود؟ قلب سمج من در اینجا چه میکند؟…
این حالت مرموز مرا میگریاند. افسوس! دیگر اشکهای شاعر قیمت ندارند. قطرات چشم سرازیر میشوند. دریای بیآرامی را تشکیل میدهند. عالیه! تو میخواهی با دست و زبان خودت این دریا را بپوشانی. حال که علاقهی من نسبت به تو از دوستی هم تجاوز کرده است، میخواهی چشمهایم را ببندی. اما اشک… اشک راه سرازیر شدنش را از گوشههای چشم بلد است. دلم میخواست در صحراهای سیع و خلوتی بدوم و فریاد بزنم. دلم میخواهد سّم مهلکی روی لبهای تو جا بگیرد، لبهای تو را ببوسم و در زیر پای تو در هوای صاف و آزاد، دنیا را وداع کنم.
…
فکر کن. به این حسرت نبر که چرا قصرهای مرتفع و باغهای مجلل نداری. آنها را جنایت و خیانت فراهم میآورد. اگر طبیعت به تو قلب نجیب و همت عالی داده است خوشحال خواهی بود که نسبت به تمام آن تجملات بیاعتنا هستی.
دربارهی شوهرت، وقتی که او را شناختی و بر دیگران ترجیح دادی، او برای تو مایهی تسلی آلام باطنی میشود.
نمیدانم با این پریشانی خیال، زندگانی را امتداد خواهم داد یا نه. میبینی. عالیه! عالیه! من از همه چیز سیر و بیزار هستم. فقط وجاهت و محبت تو میتواند مرا نگاه بدارد. با مریض خودت مدارا کن.»[26]
گذشته از این نامه نشانهی دیگری نداریم که نیما در این زمان میلی به خودکشی داشته باشد، بنابراین اشارهی این نامه قدری عجیب مینماید. به خصوص اگر در نظر بگیریم که آن را برای نوعروسی فرستاده که هنوز دو هفته از ازدواجشان نگذشته است. اگر بخواهیم نیما را مردی صادق و معصوم بدانیم، باید فرض کنیم او دستخوش نوسان عاطفی و روحی شدیدی بوده که در زمانی چنین نزدیک بعد از ازدواج و هشت روز بعد از نامهی پیشیناش که امیدوارانه و سرخوشانه است، واقعا قصد خودکشی داشته است. اگر نیما را مردی حسابگر بدانیم که قصدِ فشار آوردن بر زنش را داشته و میخواسته وی از سر اجبار با خواستهی نیما موافقت کند، به این نتیجه میرسیم که داشته عالیه را از آبرو و نام و ننگ میترسانده است. چون بیشک خودکشی تازه دامادی، دو هفته بعد از ازدواج با دختری، آن هم در جامعهی آن روز تهران به احتمال زیاد به آبروریزی و شماتت فراوان نوعروس میانجامیده است.
نامههای بعدی نیما دیگر نشانی از میل به خودکشی را نشان نمیدهند. حال یا نیما به راستی آشفتهحالی پریشان خاطر بوده که فکر انتحار را از سر خود بیرون کرده، و یا تهدیدگری بوده که با مقاومت عالیه تیرش به سنگ خورده است. در نامههای بعدی نیما نیز همچنان نشانههایی از نامتعادل بودن به چشم میخورد. اما این عدم تعادل به نفرت تند و شدید او نسبت به مردم باز میگردد و نه میل به آسیب رساندن به خود. سه روز بعد از نامهی خودکشی، نیما در پاسخ به نامهای از عالیه نوشت:
«… حس میکنم خونریزیهای مهمی عنقریب میخواهد در عالم رخ بدهد. چرا از این ستاره آتش میبارد؟ چرا همه جا به ساحت جنگ مهیبی تبدیل یافته است.
نمیدانم این خیال از کجا در من قوت یافته است؟ وقتی که یک ساعت قبل برای انجام کاری اتفاقاً از یک معبر پر جمعیت این شهر (لالهزار) عبور میکردم، دلم میخواست کور باشم تا شکل و هیکل ناپسند انسان را نبینم؛ کر باشم، صدایش را نشنوم. یک وجود آشفته و یاغی و فراری از مردم، مثل من، وجودیست که طبیعت بدتر از آن را پرورش نداده است.
فکر میکنم با چه چیزی میتوانم زندگی را دوست بدارم. به یک جا دست میگذارم، دستم به شدت میلرزد؛ پا میگذارم، زیر پایم زلزلهی شدیدی احداث میشود. اگر مدتهای مدید با من زندگی کرده بودی از حالات یک شاعر تعجب نمیکردی. گل کمطاقتی را که نمیتوان به آن دست زد و آن را چید، آن گل، قلب شاعر است.» [27]
عجیب این که در همین گیر و دار، انگار عالیه نیما را سرزنش کرده بود که با دختران دیگری هم سر و سری دارد. چون در ۲۴ اردیبهشت، نیما پاسخی به این شرح برایش نوشت:
«عزیزم!
مینویسی با دوازده دختر دوست هستم. به من بگو در سینهام دوازده قلب وجود دارد؟ کدام هوسبازی میتواند در میان محبتهای شدید دوام پیدا کند؟… تصدیق میکنم چیزی از قلب کمبهاتر نیست و من تو را با قلبم خریدهام. حال مرا سرزنش میکنی. زیرا نتوانستهای از روی قلب من این خطوط را که خطوط یک سکهی به نام تو ترسیم شده است، بخوانی.
چطور ممکن است در حالتی که خودت دعوی اعتبار میکنی من اعتبار نداشته باشم؟ زیرا من سکهای هستم که به وجود تو اعتبار مییابم. شکل تو، اسم تو و آثار تو همیشه با من است. برای اینکه این یادگارهای ثابت را نگاه بداری محتاج نیستم در دست تو باشم. نه. محتاج نیستم امشب پیش تو بیایم.
عالیه! مرا سرکوب و خرد کن. یک قطعهی کوچک من باز آثار وجود تو را نشان میدهد. مرا آتش بزن، به قالب دیگر بریز. جنسیت و مقدار من همان خواهد بود….قلب شاعر دریای بزرگ است. ببین دریا را که با تمام وسعت خود به اندک نسیمی سیمایش را پُرچین میکند. چرا اندک سوءظنی سیمای مرا غمگین و متفکر نکند، در صورتی که طبیعت قلب مرا حساستر از قلبهای دیگر آفریده است؟
به تو بگویم چه چیز باعث بدگمانی من شده است: محبت. برای اینکه تو را دوست میدارم. با وجود اینکه خواستم دوستیام را مخفی بدارم آن را آشکار میکنم. شخص محتاج است دوستش را بشناسد زیرا میخواهد به او اطمینان کند. تو جز با راستی و دوستی نمیتوانی قلبی را که میخواهد دنیا را تغییر بدهد، تغییر بدهی… زبان عشق را خوب میشناسی، عالیه! همینطور قلبی را که درد میکشد، میشناسی. در این صورت من برای محبت تو با وجود هر تهمتی که به من میزنی تا مرگ پرواز میکنم. زنده باد عدم!
یک متهم بدبخت و ناشناس که تو را دوست میدارد: نیما»[28]
انگار این ماجرا جدی بوده و به ناخوشی عالیه منتهی شده است. چون فردای آن روز میبینیم که تبی بر او غلبه میکند. نیما در فردای آن روز (25/2/1305) چنین می نویسد:
«عزیزم
به من سخت میگذرد که تو تب کنی. کاش تمام حرارتها یکجا جمع میشد و بهجای اینکه ذرهای به اندام تو نزدیک شود، قلب سمج مرا میسوزانید.
با اینکه اینهمه مردمان شریر وجود دارند که کارشان به گمراه کردن معصومین میگذرد، آیا تب مقری در آنها پیدا نکرد که به تو حمله برد؟
از شدت فکر و آلام باطنی حس میکنم دچار یک ضعف و خفگی قلبی شدهام. آه! کاش یکدفعه آتش میگرفتم. با وجود این، تمام حواسم پیش تست… تو تب داری. نمیخواهم حرف بزنم، ولی تب تمام میشود و باید بدانی در این مواصلت به کار مهمی که خیلیها آرزو داشتهاند اقدام کردهای و تاریخ و آینده به تو نگاه میکند.
عالیه! عالیه! جز من و تو کسی در بین نیست. همه جا تاریک، همه جا مجهول. به من اجازه بده امشب پیش تو بیایم.»[29]
این نامهها زمانی معنادارتر میشوند، که بافت زندگی نیما را نیز به محاسبات خود وارد کنیم و ببینیم نویسندهی این متون جانگداز چه وضعیت اجتماعیای داشته است. دو نکته دربارهی زندگی نیما در زمانِ ازدواج با عالیه روشنگر است. نخست آن که او دقیقا در همین هنگام شغل خود را رها کرد و اصولا از کار کردن سر باز زد. چنان که گفتیم، نیما برای شش هفت سال در ادارهی مالیه شغلی فروپایه بر عهده داشت و بابت آن بسیار ناراضی بود. نیما بعدها خود را در این دوران به صورت مردی خشن و کوهنشین تجسم میکرد که خشونت و عادتهای کوهنشینانهاش مایهی هراس و حساب بردن همکارانش از وی میشد. اما با توجه به وضعیت بدنی نیما و نحیف بودناش، و گرفتار آمدنش در بلای اعتیاد، بعید است این توصیفها درست باشد، جز آن که ناسازگاری او با محیط اداری و جریانهای عقلانیِ دیوانسالاریِ نوپای رضاشاهی را نشان میدهد.
دومین نکتهی روشنگر، همین جریان اعتیاد نیماست. نیما در سراسر عمرش به نوشیدن الکل و مصرف مواد افیونی معتاد بود و چه بسا که تنبلیاش و فرار کردنش از کار کردن تا حدودی از این اعتیاد ناشی شده باشد. نیما در نامهای که در 25/10/1308 به ارژنگی نوشته، میگوید که از چهار سال پیش شروع کرده به خوردن چای و کشیدن سیگار.[30] احتمالا آلودگیاش به مواد مخدر هم از همین سال یعنی از 1304 یا کمی بعد از آن آغاز شده است. نیما در این هنگام بیست و هشت سال سن داشت و مدت کمی بعد از آن شغلش را رها کرد و از کار کردن سر باز زد. عالیه که در 1305 به عقد او درآمد مینویسد که از همان ابتدا معلوم شد که معتاد است، اما این کوچکترین ایرادِ شوهرش بود!
بنابراین در فاصلهی 1304 و 1305 نیما به مواد مخدر معتاد شده است. در آن هنگام رایجترین مادهی افیونی در ایران تریاک بود که در جنوب کشت میشد. نیما بعدها این ماده را مصرف میکرد و احتمالا اعتیادش از همان ابتدا به تریاک بوده است. به هر صورت از مرور شواهدی که دربارهاش وجود دارد معلوم میشود که در مصرف این مواد افراط میکرده و مدام در حال کشیدن غلیان و سیگار بوده و عرق میخورده است.[31]
به تدریج اعتیاد نیما به تریاک شدیدتر شد. طوری که همهی کسانی که با نیما رفت و آمدی داشتهاند به اعتیاد او اشاره کردهاند. وقتی جلال آل احمد برای نخستین بار او را در اواخر سال 1326 دید، او را مردی غرغرو توصیف کرد که پای منقلش نشسته بود.[32] بعدتر که مرید و هوادارش شد، نوشت که نیما در پای بساط تریاکش به کاهنان هندو شباهت داشته است![33] همچنین جلال اشاره کرده که تمام حقوقی که نیما از وزارت معارف میگرفت صرف هزینههای دود و دماش میشد.[34]
پس نیما درست در زمانی با نامههایی رمانتیک به خواستگاری زنی نادیده –اما پولدار- رفته بود، که به تازگی گرفتار اعتیاد شده بوده و شاید به همین دلیل، در فکر رها کردن شغل خویش بوده است. اگر در این زمینه به موضوع بنگریم، این که او چرا و چگونه زنی با ویژگیهای عالیه را ندیده و نشناخته به همسری برگزیده را در مییابیم، و چرا این زن در برابر وصلت با او مقاومت به خرج میداده نیز روشن میشود. به همین ترتیب اشارههای نامههای اخیر معنادارتر میشود. نیما با دو راهِ تهدید به خودکشی و نمایش یا لافِ (احتمالا نادرستِ) ارتباط با زنان دیگر، عالیه را زیر فشار گذاشته بود، و احتمالا همین فشارها به بیماری نوعروساش منتهی شده بود. آنچه که نیما در این میان میخواست، از محتوای این نامههای بر نمیآید، اما این خواستهای که عالیه در برابرش مقاومت میکرد را میتوان از ادامهی سیر رخدادها درک کرد. چون خیلی زود با حادثهای رخ داد که انگیزههای درونی نیما را نمایان ساخت.
آن حادثه چنین بود که چهار شب بعد، در 29 اردیبهشت پدر نیما درگذشت. نیما سه روز بعد از این اتفاق (1/3/1305) به عالیه نوشت:
«عالیه عزیزم!
میل داشتم پیش تو باشم. چه فایده؟ یک شمع افسرده خانهات را روشن نخواهد کرد، بلکه حالت حزنانگیزی به آشیانهی تو خواهد داد.
به من بگو از چه راه قلبم را فریب بدهم؟…
افسوس! همه جا سیاه است. ولی تو نباید سیاه بپوشی. راضی نیستم در حال حزن به اینجا بیایی. خوب نیست. خواهی گفت به موهومات معتقدم. بله. بدبختی شخص را اینطور میکند. درد آدم را به خدا میرساند. دیشب تا صبح از وحشت نخوابیدهام. کی مرا دیده بود اینقدر ترسو باشم و مثل بید بلرزم؟
یک شعلهی نیممرده، یک کتاب آسمانی و یک پارهی خشت، گوشهی اتاق پدرم، جای پدرم را گرفته بود. مگر روح با این وسایل حاضر میشود؟ شاید… پدرم! پدرم!…
عالیه! پس با من مهربان و وفادار باش. عمر گل کوتاه است.»[35]
فردای آن روز نوشت:
«عالیه!
به خانهی بدبختها نظر بینداز. این شمشادها را که اینطور سبز و خرم میبینی پدرم با دست خودش آنها را اصلاح کرد. آن چند گلدان را که حالیه غبارآلود است، خودش مرتباً چید. به ما گفت به آنها دست نزنید.
روز بعد روزنامهای دستم بود. از من پرسید در آن چه نوشتهاند. جواب دادم یک نفر در حدود جنگل یاغی شده است. از این جواب آثار بشاشتی در سیمای پدرم ظاهر شد. پهلوان انقلاب سرش را بلند کرد، گفت: معلوم میشود آنها را تحریک کردهاند. گفتم یک فصل از کتاب (آیدین) مرا در این روزنامه نقل کردهاند. روزنامه را از دستم گرفت. آثار پسر شاعرش را میخواند. چند دفعه از گوشهی درگاه نگاه کردم. دیدم به دقت و حرص زیاد هنوز مشغول خواندن آن فصل است. چقدر از برومندی و یکه بودن پسرش خوشحال میشد. این آخرین ملاقات و مکالمهی من با پدرم بود. یک روز پیش از ورود مرگ. بعد از آن دیگر…
به تو گفته بودم شب دیگر به مهمانخانه (ساوز) میرویم. او را میخواستم دعوت کنم.
پدرم میخواست زمین بخرد، خانه بسازد. دیدی، عالیه! عروس یک شاعر بدبخت، چه خوب زمین کوچکش را ارزان خرید و ارزان ساخت؟»[36]
در این نکته شکی نیست که نیما به پدرش بسیار وابسته بوده و مرگ نابهنگام او برایش بسیار گران تمام شده است. برای آن که شاهدی بیرونی دربارهی حال و روز نیما در این روزها داشته باشیم، نامهای از او را نقل میکنم که سه هفته بعد در 25/3/1305 خطاب به برادرش نوشته شده است:[37]
«لادبن
از کجا شروع کنم؟ دلتنگی را به چه طریقی میتوان جمع کرد؟ من این راه را بلد نیستم. یک شب نزدیک سحر بیدار شدم. پنجرهی اتاق را به شدت تکان دادند… از روی پلهها با لحنی آشنا صدا زد. من سراسیمه از اتاقم بیرون دویدم. افسوس خیال بود. لادبن! خیال کجا جایش را میگیرد؟ پدر چهطور بازگشت میکند؟
نمیخواهم قلبت را بشکنم. فکر تو خیلی خسته است. تو از زیادی زحمات ضعیف شدهای. رفیقی که این کاغذ را به تو میرساند، خبرهای یک خانوادهی پدر گم کرده را هم میرساند…
اگر یک آتش مشتعل خاموش شد چه چاره؟ تو یک پاره از آن آتش هستی. خفه نباش. نگذار بادهای نامساعد تو را خاکستر کنند. زبان سرخت را باز کن. تو باید برای چند نفر پدر باشی. برای ناکتا و مادر و خواهر کوچکت تکلیف تعیین کنی.
برادر و رفیق یتیم تو: نیما.»
در همین روزها خطاب به دوستش جنابزاده نوشت: [38]
«به دوست عزیزم جنابزاده
قلب حساس تو همیشه بر من حق خواهد داشت، جنابزاده. دوست مصیبتزدهی تو با خلوص نیت به تو سلام میفرستد. ولی چه کند؟ وقتی که شمع نیممرده در خوابگاه یک شاعر بدبخت خاموش شد، و ستارههای سحر روبهروی درگاه اتاق صف کشیدند و همه چیز سرافکنده و محزون به او تسلیت گفتند…. دوست من! به واسطهی این گنگی و خفگی حواس است که نمیتوانم تسلیت تو را که آنقدر از روی صمیمیت نوشته شده است، جواب بدهم.
یک روز لاینقطع، دو روز دیگر نوبه نوبه، اشک ریختم. حال دیگر از این آتش جز خاکستر شدن کاری برنمیآید. با دست خالی و حواس پریشان، اعصاب ضعیف و خستهی شاعر نسبت به همه چیز بیاعتناست. حتا از خودش هم نفرت میکند. برای او چهقدر خوش است خوابی که از دنبال آن بیداری وجود ندارد.»
اما چنین مینماید که سوگ پدر و عزای از دست رفتن او تاثیری در رفتار حسابگرانهی او نداشته باشد. نیما چند روز بعد، در اوایل تیرماه مرگ پدر را بهانه کرد و به خانهی عالیه نقل مکان کرد و به داماد سر خانه تبدیل شد. در همین روزها کارش را هم رها کرد و از نظر مالی نیز سربار حقوق معلمیزنش شد. عالیه در این مورد نوشته: «در خرداد همان سال، یعنی یک ماه بعد از عقد، پدرش فوت کرد و بعدها او بدون عروسی گرفتن به منزل ما آمد.»[39] بنا به گزارش عالیه، نیما با این بهانه که شاعر است و روحیهی حساسی دارد، از کار کردن خودداری کرد و با حقوق اندکی معادل 9 تومان در ماه خود را منتظر خدمت کرد،[40] و جلال آل احمد هم بعدها نوشته که این 9 تومان هم صرف تریاک او میشد و کل هزینههای خانه بر عهدهی عالیه بود.
نیما چند روز بعد از نقل مکان به خانهی همسرِ تازهاش، به مادرش نامهای نوشت و در آن این جملات را آورد:
«مادر عزیزم!
چه بنویسم که خستهات نکند. زندگی از یک جهت به دلخواه میگذرد. عالیه خیلی نظیف و مهربان است. به میل من با من رفتار میکند. گاهی او را با یک کلاه حصیری به گردش میبرم…»[41]
آنگاه یک ماه بعد از نقل مکان به خانهی زنش، در نامهای که به یک «رفیق» هممسلکش نوشته، اوضاع خود را چنین توصیف میکند:
«رفیق!
سلام به تو که به یک شاعر مصیبتزده میپردازی…من همیشه مثل یک سد شکسته از این جریان مخوف دفاع میکنم، ولی آب از سر میگذرد. مصیبت پدر رخنهی تازهای است که بر شکستگی این سد میافزاید، اما چه اهمیتی دارد؟ رفیق! سد برای مبارزه با حوادث ساخته شده است. معهذا اگر بخواهم راست بگویم به من خیلی بد میگذرد… اخیراً با خانوادهی ممتازی وصلت کردهام اما این هم نمیتواند مرا تسلی بدهد. همسری من با این دختر مثل همسری اشک با مشقت است. او خوب است ولی با همهی استعداد، هواهوسهای زن شرقی او را چنان تربیت کرده است که از بعضی ترقیهای واقعی که خودمان میشناسیم قدری دور کرده است. من مشغول هدایت کردن او هستم. باری، دو قلب حساس که هر کدام اینک به جهتی سختی میکشیم.»[42]
از این نامهها چند نکته روشن میشود. نخست آن که نیما احتمالا با همین قصد و غرض با عالیه ازدواج کرده بود که از نظر اقتصادی تامین شود. از نخستین نامهای که به عالیه نوشته چنین حساب و کتابی نمایان است و در نقل مکان شتابزدهاش به خانهی ایشان یک ماه بعد از عقد هم میتوان این را دید. آشکار است که نیما بابت مرگ پدرش ضربه خورده و اندوهگین شده است. اما این اندوه به قدری نبوده که هنگام نامهنگاری به مادرش و برادرش و رفیقِ حزبیاش سررشتهی افکارش گسیخته شود. او به روشنی میگوید که «با زنی از خانوادهای ممتاز» وصلت کرده، که «به میل او رفتار میکرده»، و خود بزرگبینانه فکر میکرده «مشغول هدایت او» است. این در حالی است که در لحظهی نوشتن این نامهها، تنها یک ماه بعد از اولین دیدار با عالیه، در خانهی این زن زندگی میکرده، و از همان موقع هزینههای زندگیاش را هم از او میگرفته و دیگر شغلی نداشته است.
رفتار نیما به نظرم به روشنی نشان میدهد که چه در سرش میگذشته است. او از کار و شغلی که داشته ناراضی بوده، و به طور کلی با توجه به تواناییها و نوع سلوکش با مردم موقعیت شغلی ممتازی برایش قابلتصور نبوده است. نیما به دنبال راهی برای گریز از این زندگی میگشته که خبردار میشود خواهر زنِ یکی از همکارانش زنی است که هم شغل خوبی دارد و هم از خانوادهای پولدار برخاسته و در ضمن مجرد هم هست. پس قصد میکند با او ازدواج کند. این قصد به نظرم از همان ابتدا محاسباتی اقتصادی را در زیربنای خود داشته است. تمام نامههای نیما نشان میدهند که او خودانگارهای اغراقآمیز و خودبزرگبینانه داشته که با رنگ و لعابی رمانتیک و کلیشهای آن را به عالیه منتقل میکرده است. اینها همه به زمینهچینیِ تصمیم اصلی میماند که همانا سربارِ عالیه شدن و ترک کردن شغلش باشد. مرگ پدر نیما این روند را تسریع کرده است.
پدر نیما 23 روز بعد از ازدواج نیما در 29 اردیبهشت 1305 درگذشت و این را در نامهی نیما به لادبن میبینیم که پدرش با استعفای او مخالف بوده است. بنابراین نیما بلافاصله بعد از ازدواج با عالیه و طی کمتر از 23 روز کارش را رها کرده است. از نامهها بر میآید که دورهی سوگواری نیما برای پدرش بیش از چند هفته به طول نینجامیده است. یک ماه بعد از مرگ پدر، او برای جنابزاده دربارهی این که سدی در برابر حوادث است شعار میدهد.
خبر بعدی که از این زوجِ عجیب داریم، آن است که بلافاصله بعد از این نقل مکانِ نیما، نیما تصمیم گرفت به همراه زنش به یوش برود. این شاید بدان دلیل بود که داماد سر خانه شدن در آن دوران امری ناپذیرفتنی و عجیب مینمود. عالیه که خانه و زندگی و کارش در تهران بود، با این تصمیم مخالفت کرد، اما با تهدید نیما روبرو شد که به او گفت: «اگر نیایی تو را و خانوادهات را میکشم و بعد در جنگل متواری میشوم!»[43]
- اسفندیاری، 1384. ↑
- اسفندیاری، 1384. ↑
- معماری، 1378: 144-151. ↑
- معماری، 1378: 144-151. ↑
- اسفندیاری، 1386. ↑
- اسفندیاری، 1384. ↑
- طاهباز، 1380: 531-532. ↑
- طاهباز، 1380: 541. ↑
- آوتورخانوف، 1371: 64. ↑
- کیانی هفتلنگ، 1375: 47-67. ↑
- ناتل خانلری، 1379: 823. ↑
- یوشیج، 1351: 5-10. ↑
- آرینپور، 1367: 580. ↑
- یوشیج، 1387: 94 و 115. ↑
- یوشیج، 1387: 313. ↑
- قاضیزاده، 1379: 137. ↑
- یوشیج، 1387: 313-314. ↑
- طاهباز، 1380: 43. ↑
- طاهباز، 1380: 43. ↑
- طاهباز، 1380: 44. ↑
- .یوشیج، ۱۳۵۴ ↑
- .یوشیج، ۱۳۵۴ ↑
- .یوشیج، ۱۳۵۴ ↑
- .یوشیج، ۱۳۵۴ ↑
- .یوشیج، ۱۳۵۴ ↑
- .یوشیج، ۱۳۵۴ ↑
- .یوشیج، ۱۳۵۴ ↑
- .یوشیج، ۱۳۵۴ ↑
- .یوشیج، ۱۳۵۴ ↑
- یوشیج، 1351: 93. ↑
- طاهباز، 1380: 120. ↑
- آل احمد، 1357 الف: 35-69. ↑
- آل احمد، 1358: 234-240. ↑
- آل احمد، 1357 ب: 38-52. ↑
- .یوشیج، ۱۳۵۴ ↑
- .یوشیج، ۱۳۵۴ ↑
- یوشیج، 1351: 54-55. ↑
- یوشیج، 1351: 56-57. ↑
- یوشیج، 1387: 314. ↑
- طاهباز، 1380: 45-46. ↑
- یوشیج، 1351: 58. ↑
- یوشیج، 1351: 60-61. ↑
-
طاهباز، 1380: 44-47. ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: زندگی نیمایوشیج (۲)
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب