گفتار دوم: ساختار/ کارکرد
زین بحر که توفانکدهی ما و من است خلقی گرم تلاش بر در زدن است
کس نیست که دوش غیر گیرد بارش هر موج پل گذشتن از خویشتن است
نخستین کسی که در اروپا ریخت را از کارکرد جدا کرد، دانشمندی انگلیسی به نام اسپنسر[1] بود. این تمایز در تمدن ایرانی از دیرباز شناخته شده بود، اما او اولین کسی بود که در بافتی مدرن این دو مفهوم را تعریف کرد. بر مبنای این دو مفهوم چیزها را میشود به دو شکلِ متفاوت مورد بررسی قرار داد. از سویی، میتوان به شکل و قیافه و ترتیب قرار گرفتن اجزایشان توجه کرد و از سوی دیگر میشود به اینکه چگونه با هم ارتباط دارند و چه کار میکنند پرداخت. در واقع آنچه اسپنسر با نام ساختار و کارکرد نامگذاری کرد پاسخهایی بود که میتوان به پرسشهای «چی» و «چگونه» داد.
پارهی نخست: ساختار[2]
سیستمها را میتوان از دو زاویهی متفاوت نگاه کرد. سادهترین کار آن است که نگاه خود را بر عناصر متمرکز کنیم و اجزای تشکیلدهندهی سیستم را به عنوان محور تحلیل برگزینیم. در این حالت، وضعیت سیستم در یک لحظهی خاص مورد توجه است. برای اینکه عناصر سیستم به خوبی شناسایی شوند باید آن را در زمان منجمد کرد و تصویر آن را در یک برشِ زمانی مشخص مورد وارسی قرار داد. در عمل هم موقعی که میخواهیم ساختار سیستمی پیچیده را بشناسیم، به شکلی آن را در یک مقطع زمانی متوقف میکنیم. در زیستشناسی، برای دیدن ساختار درونی بافتها، سلولها را با مواد شیمیایی میکُشند و در یک محیط سخت (مثل پارافین) قالبگیریشان میکنند. برای عکسبرداری از سلولها با میکروسکوپ الکترونی به معنای واقعی کلمه سلولها را منجمد میکنند و به این وسیله بر تغییراتی که مانع مشاهدهی ساختار سیستم است چیره میشوند. به همین دلیل هم بررسی ساختار سیستم حالت ایستا و وضعیت ثابت آن را به ما نشان میدهد و در مورد پویایی و تحول آن چیز زیادی نمیگوید.
تحلیل ساختار سیستم به آن معناست که ماهیت، نوع و خواص تکتک عناصر سیستم را بررسی کنیم و چگونگی ارتباط آنها را با یکدیگر بشناسیم. در این شرایط، به تصویری به نسبت دقیق از ریخت کلی سیستم دست خواهیم یافت. یعنی متوجه خواهیم شد که ریخت کلی سیستم چگونه است و چه روابطی در میان چه عناصری وجود دارد.
در اوایل سدهی بیستم، زمانی که آرای زبانشناسِ فرانسوی فردینان دو سوسور[3] شهرت یافت، مفهوم ساختار هم در مرکز توجه دانشمندان و نظریهپردازان قرار گرفت. او همان کسی بود که وجود ساختار، یعنی چفت و بستی روشن و استوار و تکرار شدنی، را در سیستمِ بغرنجِ زبان نشان داد. از دید او تمام سیستمها از چارچوبی مشابه برخوردار بودند و بنابراین میشد زبان را به عنوان نمادی جهانی برای اصلِ ساختار در نظر گرفت که در تمام چیزهای دیگر هم به شکلی حضور دارد. سوسور برای فهمپذیر کردنِ ساختار دو کار مهم را به انجام رساند. نخست آنکه رویکرد خویش نسبت به زمان را به صراحت مشخص کرد. او دو شیوه از بررسی سیستمها را معرفی کرد:
الف) روش در زمانی[4] که چگونگی تحول عناصر و روابط در مسیر زمان است. نظریههای تاریخی و تکاملی نمونههایی از کاربرد این روش هستند.
ب) روش هم زمانی[5] که به بررسی عناصر و روابط در یک مقطع زمانی میپردازد. نظریههایی مانند آناتومی و ریختشناسی از این زمینه برخاستهاند.
در عصرِ سوسور، زبانشناسان به طور عمده به بررسی تحول تاریخی واژگان و تبارشناسی معناهای کلمات و عبارات منفرد علاقهمند بودند. سوسور، بر خلاف ایشان، روش همزمانی را برای بررسی زبان به کار بست و نخستین نظریههای ساختارگرایانه در مورد زبان را پدید آورد.
دومین نوآوری سوسور آن بود که، بر خلاف مدلهای تحویلگرای پیش از خود، به روابط هم توجه کرد و در بسیاری از موارد برای تحلیل ساختار یک مجموعه روابط را از عناصر مهمتر دانست. این نگرش زیر تأثیر توسعهی مدلسازی ریاضی در آن دوران بود. روشی که در آن عناصر را به صورت نشانههایی انتزاعی در نظر میگرفتند و روابط را به صورت معادلاتی استخراج میکردند.
نگاه سوسور خیلی زود در میان دانشمندان محبوبیت یافت. در اواسط سدهی بیستم، موجی از ساختارگرایی پهنهی علوم گوناگون را در نوردید. زیستشناسانی مانند ارنست مایر[6]، با وجود پایبندی به مدلهای تکاملی کلاسیک، بررسی ریخت و ساختار گونهها را مهمترین ابزار ردهبندی و شناسایی آنها تلقی کردند و بومشناسی را به علمِ وارسی عاملهای زنده و غیرزندهی موجود در زیستگاه و نوع روابطشان با هم تبدیل نمودند.
در میان هنرمندان، نقدهای ساختارگرایانه اهمیت یافت؛ نقاشان به روابط میان طرحها و نقشها بر صفحهی نقاشی متمرکز شدند و موسیقیدانان به فرم بیش از محتوا اهمیت دادند. ادیبان نیز از راه فرو کاستن متون ادبی به ساختارهایی انتزاعی آنها را تفسیر میکردند. حتی در روسیه جنبشی به نام فُرمالیسم ادبی ایجاد شد که اصول ساختارگرایانه را برای خلق و نقد آثار ادبی و هنری مبنا گرفته بود.
روانشناسانی مانند فروید در نخستین سالهای سدهی بیستم مدلهایی از شخصیت را ارائه کردند که بر محور ساختار بنا شده بود و همزمان با او مردمشناسان نامداری مانند کلود لوی استروس[7] هم به تحلیلهای ساختارگرایانه روی آوردند. کمی دیرتر، جامعهشناسانی مانند آلتوسر[8] مارکسیسم را با برداشتی ساختارگرایانه بازنویسی کردند و بر فضای فکری نظریهپردازان چپِ دههی شصت چیره شدند.
به این ترتیب، مجموعهای از برداشتهای جالب توجه در حوزههای گوناگونِ علم پدید آمد. ارنست مایر روابط و قواعد حاکم بر ساختار (یعنی الگوهای خاص ریختی/ کالبدشناختی) مجموعهای از موجودات را به همراه یک شرطِ کارکردی، یعنی تولید مثل، معیارِ تعریف گونه دانست. نظریهپردازان هنر دورههای گوناگونِ آثار پیکاسو را بر اساس الگوی ترکیب فرمها و رنگها به دو مرحله تقسیم کردند و فرمالیستها، بر مبنای روابط آوایی و معنایی میان عناصر ادبی، شعر را از نثر تمیز میدادند. لوی اشتراوس شیوهی چیده شدنِ غذا بر سر میز و روابط میان غذاهای پخته و خام را تحلیل کرد و آلتوسر بحثهای تاریخی را برای دستیابی به تحلیلهای دقیقتر سیاسی و اقتصادی همزمانی رها کرد.
برخی از این برداشتهای ساختارگرایانه، از جمله کارِ خودِ سوسور، بر نظریهی سیستمها مقدم بود و تا حدودی زمینهی شکلگیری آن را فراهم آورد؛ پس از آن نیز موج اولِ نظریهی سیستمها، که از کتاب فون برتالنفی برخاسته بود، گرایش ساختارگرایانهاش را حفظ کرد و یکی ازبرجستهترین نظریهپردازان سیستمی در عرصهی جامعهشناسی، یعنی تالکوت پارسونز[9]، دیدگاه خود را کارکردگرایی ساختاری[10] نامید که بر اولویت ساختار بر کارکرد اشاره داشت.
پارهی دوم: کارکرد[11]
همزمان با بحثهایی که در زمینهی ساختار رواج داشت، مفهوم کارکرد هم سیر تاریخی خاص خود را طی میکرد. کارکرد از بسیاری از جنبهها مفهومی مقابل ساختار است. اصولاً مفهوم کارکرد به شیوهی عملکرد سیستم و چگونگی تحول آن در مسیر زمان مربوط میشود. بنابراین، برخلاف ساختار، پویایی و تحرک و دگرگونی را در بطن خود نهفته است. با توجه به مرکزیت محور زمان برای تعریف این مفاهیم، تحلیل کارکرد با روش «در زمانی» ممکن است.
از نظر فلسفی، نخستین کسی که به کارکرد به عنوان مبنایی برای تحلیل و شناسایی سیستمها نگاه کرد فیلسوف آلمانی ادموند هوسرل[12] بود. او پدر مکتب فلسفی پدیدارشناسی[13] و استاد نامدارِ هایدگر بود و در پی فهمِ ماهیت سوژهی اندیشنده بود. چارچوب نظریاتش بر این فرض استوار است که جهان از مجموعهای از پرسشها و پاسخها تشکیل شده است. این بدان معناست که سوژهی شناسنده، یعنی آدمی که میفهمد، را میتوان به عنوان نظامی که پرسش طرح میکند و فعالانه به آن پاسخ میدهد در نظر گرفت. این طرح پرسش و آن پاسخگویی نشانگر نوعی رفتار کلگرایانه و عمومی است که هدفمندی سیستم و حضور قصد را در آن نشان میدهد. هوسرل این مفهوم را به زبان فنی خودش حیث التفاتی[14] مینامید[15].
بر مبنای نگرش هوسرل، تمایز دیگری هم میان ساختار و کارکرد میتوان تشخیص داد:
ساختار به دلیل ایستایی، ثبات و تعلقش به زمانی ویژه -یک حالِ همیشگی- نشانگر وضعیت موجود سیستم است. یعنی حالتی را که سیستم در آن فعلیت یافته نشان میدهد. در مقابل، کارکرد به خاطر اهمیتی که به پویایی و جهتدار بودنِ این پویایی میدهد به وضعیت مطلوب اشاره میکند. ساختار آنچه هست و کارکرد آنچه باید باشد را نمایندگی میکنند.
توجه به کارکرد، در اواخر سدهی گذشته، موجی از مقابله با ساختارگرایی را پدید آورد. پیدایش موج جدید نظریهی سیستمها یعنی رویکرد سیستمهای پیچیده را میتوان محصول چنین واکنشی دانست. نیکلاس لومان[16]، شاخصترین جامعهشناسِ سیستمی ثلث آخرِ سدهی بیستم، برای تفکیک دیدگاه خود از رویکرد ساختارگرایانهی پیشینیانش، خود را یک ساختارگرای کارکردی[17] نامید و به این ترتیب بر تقدم کارکرد بر ساختار پافشاری کرد.
در میان بسیاری از اندیشمندان دیگرِ این مقطع تاریخی هم میتوان چنین گرایشی را دید. مدل پساساختارگرایی[18] در علوم انسانی، که میشل فوکو[19] و بسیاری از فمینیستهای مشهور بدان تعلق خاطر داشتند و دارند، با تکیه بر مفهوم کارکرد پیشفرضهای ساختارگرایانه -مانند یکپارچگی، ایستایی و گریز از تاریخمندی- را نفی میکردند و نظریههای زیستشناسان جدید بیش از پیش به کارکردهای زیستی میپرداختند. بومشناسان مجموعههایی نامنسجم از جمعیتهای در هم پیوسته -مانند گلهای از علفخواران، شکارچیانِ آنها و گیاهانِ مورد نیازشان- را که در یک نظام کارکردی منسجم در هم تنیده شده بودند به عنوان واحدهای بومشناختی در نظر میگرفتند و فیزیولوژیستها واحدهای کارکردی منفردی را که از عضلات، اعصاب و استخوانهایی به ظاهر پراکنده تشکیل شده به عنوان اجزای سیستمهای رفتاری شناسایی مینموند.
به این ترتیب، دو گرایش عمدهی ساختارگرایانه و کارکردگرایانه مرزبندی دقیقتری به خود گرفت. در اینجا با توجه به دوشاخهزاییهای متعدد و فراوان در فضای حالتِ علم زیستشناسی، از هریک از طیفهای مختلف هواداران این دوگرایش مثالی میزنیم.
ساختارگرایان کسانی هستند که ساختار را مهمتر از کارکرد میدانند و معتقدند اولی دومی را تعیین میکند. ساختارگرایان، بسته به توجهی که به زمان و تاریخمندی نشان میدهند، به دو گروه تقسیم میشوند. برخی که به ساختارگرایی کلاسیک پایدار ماندهاند تحلیلهای در زمانی را حاشیهای و فرعی میبینند و فقط به شواهد همزمانی بها میدهند. مثلاً در میان زیستشناسانِ پیرو این روش میتوان متخصصان ردهبندی کلاسیک را یافت که به روشهای ریختشناسانه وفادار ماندهاند و و موجودات را تنها بر مبنای شکل و قیافهشان ردهبندی میکنند.
اما ساختارگرایانی هم هستند که به مفهوم زمانمندی سیستم توجه دارند و از تحلیلهای درزمانی هم بهره میبرند. گرایش جنینشناسی و زیستشناسی تکوینی نمونهای از محصولاتِ این نوع نگرش هستند. از سوی دیگر، کارکردگرایان بیشتر بر روابطِ پویا تأکید میکنند و عناصرِ ایستا را مشتقاتی از این روابط در نظر میگیرد. بنابراین، از نگاه ایشان، ساختار پدیدهای ثانویه است و از تداوم کارکرد ایجاد میشود.
کارکردگرایان هم مانند رقیبانشان بسته به توجهی که به محور زمان میدهند به دو گروه تقسیم میشوند. آنها که به تاریخمندی سیستم بها میدهند دانشمندانی هستند که در شاخههای گوناگونِ علوم تجربی نمایندگان نظریههای تکاملی هستند. گروه دیگری هم برای تاریخمندی سیستمها ارزشی فرعی قایل هستند و از برخی زوایا با تحلیلهای ساختارگرایانه نزدیکی احساس میکنند. فیزیولوژیستها و بومشناسان از متخصصان علاقهمند به این گرایش محسوب میشوند.
نظریهی سیستمهای پیچیده و نگرشی که ما در این نوشتار پیشنهاد میکنیم در قالب کارکردگرایی تاریخمند میگنجد. با این همه، نباید از یاد برد که تقسیمبندی یادشده تنها بر مرزبندیهای روششناسانه اشاره دارد و به هیچ عنوان به معنای این نیست که دو هستی یا واقعیتِ بیرونی مستقل به نام کارکرد و ساختار وجود دارند. ساختار و کارکرد، همچون عنصر و رابطه، دو قطبی معنایی سادهای است که ما برای سادهتر کردنِ کارِ فهم جهان برای خود ابداع کردهایم.
پس باید به این نکته دقت کرد که کارکرد و ساختار از چند جنبه به هم شباهت دارند. هردوی آنها مفاهیم فراگیری هستند و به کلیت سیستم اشاره میکنند. کارکرد در واقع بخشی از مهروند است که در داخل مرزهای سیستم محصور است و به همین دلیل هم به طور مستقیم با روندهای حاکم بر محیطِ پیرامونی ارتباط و پیوند دارد. ساختار هم مفهومی فراگیر و عام است. ساختار آرایشی از ماده/ انرژی/ اطلاعات است که در قلمرو درونی سیستم محصور شده است. چنین آرایشی در میان عناصر محیط هم وجود دارد و به همین ترتیب ساختار هم از پیوندی مستحکم با محیط برخوردار است. به بیانی، ساختار مرزِ سیستم را تعیین میکند و کارکرد به آن تداوم میبخشد. شکست تقارنِ مکانی در ساختار تحقق مییابد و پدیدهای جغرافیایی است که درون و بیرون سیستم را از هم تفکیک میکند. در مقابل شکست تقارن زمانی در کارکرد نمایان میگردد و امری تاریخی است که بقای سیستم در محیط یعنی تداوم مرز میان این دو را ممکن میسازد. کارکرد و ساختار، به بیانی ساده، همان تاریخ و جغرافیای سیستم هستند.
در سیستمهای پیچیده کارکرد مانند ساختار امری یکپارچه و همگن نیست. پیچیدگی مجموعه بدان معناست که شکستهای تقارنی پیاپی در ساختار و کارکرد آن رخ دهند و به این ترتیب طبیعی است که انتظار داشته باشیم شکلی از ناهمگنی و گسستهای درونی را در ساختار و کارکرد چنین سیستمهایی ببینیم. در واقع هم چنین چیزی دیده میشود. وقتی ما به بدن جانوری نگاه میکنیم و اندامها و بافتهای متفاوتی را در آن تشخیص میدهیم، در واقع با گسستهایی در ساختار روبرو هستیم که از پیچیده شدنِ سیستم حکایت میکند. تفکیک شدنِ دستهای ما از بدنمان بدان معناست که نسبت به کیسهتنانِ ساکن و بیدست و پای کف اقیانوسها پیچیدهتر شدهایم. همین ماجرا دربارهی کارکردها هم مصداق دارد. یک سلول منفرد فقط زنده است، اما ما هم زنده هستیم و هم این کتاب را میخوانیم و هم (امیدوارم که!) دربارهاش فکر هم میکنیم. بنابراین کارکردهایی بیشتر را برآورده میکنیم. تهرانِ ده میلیون نفرهی امروزِ ما که در آن شغلهایی مانند مهندس ناظر و معمار و بنّا و گچکار از هم تفکیک شدهاند از روستای تهرانِ صد و پنجاه سال پیش که این نقشها در آن یگانه بوده پیچیدهتر است.
پیش از این دیدیم که چگونه برای تحلیل رفتار سیستم فضای حالت ترسیم میکنند. برای ساختار و کارکردِ سیستم هم میتوان فضای حالتی ترسیم کرد و دگرگونیها و دوشاخهزایی کارکردها و ساختارها را بر آن نشان داد.
سیستمی پیچیده با ساختار و کارکرد مشخص مانند بدن خود را در نظر بگیرید. فضای حالت ساختار بدن ما تمام امکانات گوناگونِ ساختاری برای بدنی با ویژگیهای ما را در بر میگیرد. همهی حالات ممکن برای تمام متغیرهایی که بر ساختار بدن ما حاکم است در این فضا بازنموده میشود. تمام اشکال مختلفی که دماغ ما میتوانست پیدا کند، تمام اندازههای ممکنی که برای عضلهها و اندامهای درونیمان قابلتصور است و همهی وضعیتهایی که سلولهای بدنمان میتوانستند در ارتباط با هم پیدا کنند در این فضا به حالت بالقوه به صورت نقطههایی حضور دارند.
این فضای حالت ساختاری از یک نظر اهمیت دارد و آن هم امکانِ نمایشِ تحولات ساختاری سیستم است. ما هنگامی که در سن رشد بودیم، مسیری پرشیب را در راستای محورِ وزنِ اندامهایمان در این فضا طی میکردهایم. اگر به جنس نرینه تعلق داشته باشیم، حرکتی در راستای افزایش موهای صورت و بدنمان را در همین سن تجربه کردهایم. اگر مؤنث باشیم، ساختار بافت چربی زیر پوستمان دگرگون شده است. تحولات مربوط به پیری را هم میتوان به همین ترتیب نمایش داد. پس آنچه ما در کل عمرمان «هستیم» با خطراههای بر این فضا قابلنمایش است.
مانند آنچه در مورد رفتار گفتیم در اینجا هم بخشهایی مجاز و غیرمجاز از فضای حالت وجود دارد و جذبکنندهها و گریزانندههایی. اندازهی قلب ما نمیتواند از حدی کوچکتر باشد، وگرنه خواهیم مُرد؛ پس مجموعه نقاطی که به قلب معیوب و ناکارآمد دلالت میکنند برای سیستمی زنده مانند ما غیرمجاز است. بخشهایی از فضای حالت که شکل دماغ والدین ما را نشان میدهد جذبکنندهی شکل دماغ ما هم هست و اشکال دور از انتظاری مانند خرطوم نقاطی گریزاننده برای گونهی ما محسوب میشود. کدهای ژنتیکی ما، در واقع، نسخهای از اطلاعات شیمیایی است که مجموعهی جذبکنندههای این فضا را در خود نگهداری میکند. ژنها به خطراههی ما میگویند که به چه نقاطی از فضای حالت وارد شود و از چه مسیرهایی پرهیز کند.
هنگامی که ما تحولی ساختاری را تجربه میکنیم و بدنمان از این نظر پیچیدهتر میشود، در واقع نوعی دوشاخهزایی بر این فضا رخ میدهد. وقتی در ماه اولِ عمرِ جنینیمان موفق شدیم بافتهای مربوط به نخاعمان را از بقیهی بافتها جدا کنیم، دوشاخهزاییهایی متراکم را بر این فضا تجربه کردیم که بخشهایی تازه و نوظهور از فضای حالت را -بر اساس الگویی از پیش تعریفشده توسط ژنها- در اختیارمان میگذاشت. ما با هر گامی که در روند رشدمان طی کردهایم بخشی جدید از این فضای حالت را به چنگ آوردهایم. سیستم به این شکل در فضای حالت بسط مییابد و امکانهای نهفته ولی در دسترس خویش را محقق میسازد.
مشابه همین فضا را در مورد کارکرد هم میتوان ترسیم کرد. با این تفاوت که در اینجا تحولات عملکردی سیستم ترسیم میشوند. مثلاً در گذر زمان کارکردهایی تازه به سیستم ما افزوده شده است. پس از تولد، کارکردی تازه و بیسابقه مانند دیدن به صورت شاخهزایی مهمی در سیستم حسی ما پدیدار شد که خود به شاخهزاییهای فراوان دیگری -چی را چطور و چرا دیدن- منتهی شده است.
این شاخهزاییها به پیدایش خوشههایی از کارکردهای مشابه و به هم پیوسته میانجامد. همانطور که شکست تقارن در ساختار سیستم مجموعههایی تفکیکشده را در میان عناصر سیستم ایجاد کرد، دوشاخهزایی در کارکرد سیستم هم به مجموعههایی منسجم از روابط میانجامد که از سایر بخشهای کارکرد کلی سیستم متمایز هستند. این دو حادثه، یعنی شکست تقارن در ساختار و کارکرد، همیشه همگام با هم رخ میدهند و در واقع دو وجهِ یک پدیدهای یکتا، یعنی همان تکامل، هستند. همزمان با شکل گرفتن عضلهی قلب در قفسهی سینهی ما، کارکرد تپش قلب و گردش خون هم در بدنمان احداث میشود. حالا میتوان دید که تعصب نسبت به نگاه ساختارگرا و کارکردگرا شکلهایی سادهانگارانه و یکسونگرانه از تحلیلِ پدیدهای پیچیدهتر هستند. نه ساختار بر کارکرد مقدم است و نه بر عکس. چون اصولاً تعیین کردن به این معنا میراثی اشتباهآمیز از باور به علیتِ خطی قدیمی است.
- Herbert Spencer (1820-1903) ↑
- structure ↑
- Ferdinand de Saussure (1857-1913) ↑
- anachronic ↑
- synchronic ↑
- Ernst Mayer (1904-2005) ↑
- Claude Levi-Strauss (1908-2009) ↑
- Louis Althusser (1918-1990) ↑
- Talcott Parsons (1902-1979) ↑
- structural functionalism ↑
- function ↑
- Edmund Husserl (1859-1938) ↑
- phenomenology ↑
- intentionality ↑
- خوانندگان صاحبنظر توجه دارند كه ما در اينجا به خاطر تنگنای زمانی/ مكانی، مفاهيم را به قدری ساده کردهایم كه ديگر تقريباً درست نيستند! شرح كوتاهی هم كه از هوسرل آمده تنها در حدی است كه نياز ما به فهم ريشهی تحليل كاركردی را برآورده كند و نه بيشتر. ↑
- Niklas Luhmann (1927-1998) ↑
- functional structuralist ↑
- post-structuralism ↑
- Michel Foucault (1926-1984) ↑
ادامه مطلب: بخش ششم: تنش – گفتار نخست: بقا
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب