گفتار دوم : موضع سیاسی
اگر دادههای مربوط به فعالیتهای چپگرایانهی شاملو را در کنار ارتباط محتملاش با دربار و ساواک قرار دهیم، به این نتیجهی سرراست میرسیم که او موضع سیاسی خاص و استواری نداشته و به مرام و مسلک خاصی وفادار نبوده است. یا دست کم در حدی به یک موضع سیاسی اندیشیده و منسجم پایبند نبوده که به خاطر آن از منافع شخصی و سودهای لحظهایِ همدستی با مخالفان آن موضع پرهیز داشته باشد. این سردرگمی و تغییر موضعهای سریع و فرصتطلبانه تنها به کردارهای شاملو منحصر نیست، که آن را در گفتار و شعارهایش نیز باز مییابیم. چنان که گاهی به فراخور خوشایند مخاطبانش با زبانی ملی سخن میگفت و گاه کارگزار برنامهای میشده که دولت شاهنشاهی یا حتا ساواک پشتیباناش بود.
با این همه رگهای پایدار از چپگرایی را در افکار و اعمال شاملو میتوان تشخیص داد. او تقریبا در تمام نوشتارهایش به جهان سرمایهداری میتازد و با زبانی که در گفتمان حزب توده میگنجد، بلوک غرب را استعمارگر میداند و نکوهش میکند و در مقابل هرگز از بلوک شرق بدگویی نمیکند و هوادار نظام شوروی و چین و سیاست کشورهای کمونیستی است. اشارههای منفی او به شوروی انگشتشمارند و همگی به مقطعهایی استثنایی مربوط میشوند که با رقیبان تودهایاش تسویه حسابی میکرده است. در اوایل دوران انقلاب که میدان برای بیان آزادانهی آرا گشوده بود، شاملو در کنار موضع چپِ مخالف حزب تودهاش که با مجاهدان همسو بود، به سختی به هواداران سیاست انگلیس و آمریکا نیز میتاخت.
«کتاب جمعه» که در گرماگرم آزادیهای بعد از انقلاب منتشر میشد، از این نظر اهمیت زیادی دارد. چون شاملو آن را در شرایطی چاپ میکرد که دیگر از بگیر و ببند ساواک (و همچنین از حمایتهایش) خبری نبود و هرکس میتوانست آزادانه جبههی سیاسی و فکری خود را بروز دهد. شاملو در این بافت به روشنی نشان داد که همچنان به شعارهای چپ وفادار باقی مانده است، و تفکیک زیادی هم میان هواداران شوروی (تودهایها) و مائوئیستها (چریکهای جوان) قایل نیست. هرچند به خاطر محبوبیت بیشتر گروه دوم بیشتر خود را با ایشان نزدیک مینمود.
یکی از مهمترین اسناد این دوران، «کتاب جمعه» است که در ضمن تنها تجربهی موفق مطبوعاتی شاملو هم هست و در شرایطی انتشار مییافته که پیروزی انقلاب برای مدتی همفکران او را به مسند قدرت برنشانده بود. نخستین شمارهی این نشریه با متن سخنرانی برشت در حمله به فاشیسم و دفاع از کمونیسم شروع میشود. تصویر روی جلد هم به قدر کافی بیانگر محتوای آن هست (بالاترین تصویر). در میان ۳۶ شمارهی این مجله، چهار شماره تصویر افرادی خاص را بر خود دارند که عبارتند از: کرامتالله دانشیان، چهگوارا/ فیدل کاسترو، خسرو گلسرخی، و چوئنلای. بر باقی شمارهها تصویر زندانیان و شهیدان (۶ شماره) و گرسنگان و محرومان (۳ شماره)، و اتحاد انقلابی (۵ شماره) دیده میشود. سه شماره تصویری با مضون ضد شاه و چهارتای دیگر مضمونی ضد آمریکایی دارند. یعنی تمام طرح جلدها بدون استثنا ماهیتی شعاری و سیاسی دارند و جلوهای تصویری از همان شعارهای چپگرایانهی مرسوم آن دوران هستند.
محتوای «کتاب جمعه» نیز با طرح روی جلد همخوانی دارد. شاملو در این نشریه آشکارا از جبنشهای انقلابی چپ دفاع میکند و با بلوک غرب و هواداران داخلیاش دشمنی دارد. در شمارهي چهارم سندی چاپ شده که در آن ارتباط سید ضیاء و انگلیسیها در زمان کودتای سال 1299 افشا شده است.[1] در کل سندهای تاریخیای که کتاب جمعه منتشر میکرد، به رسوا کردن سیاستمداران آنگلوفیل و مخالفت با هواداران غربگرایان میپرداخت، به ویژه آنهایی که با سیاست شوروی و جریان چپ مخالفتی نمایان داشتند.
خط و ربط کتاب جمعه با جبههی مائوئیستها و چریکها سازگار است، اما گاه با موضعگیری رسمی حزب توده و هواداران شوروی زاویه دارد. مثلا یوسف اباذری در شمارهی نهم کتاب جمعه مقالهای از رالف میلیبند را دربارهی نظام سیاسی و اقتصادی شوروی ترجمه کرده است.[2] این مقاله نقد تند و همهجانبهی ادعای برقراری سوسیالیسم در شوروی است و حمله به شعارهای حزب توده محسوب میشود. در کتاب جمعه همچنین مقالهای مستند دربارهی کتابسوزی مسلمانان فاتح در مصر منتشر شده است که در آن نقش ضدفرهنگی و کتاب ستیزی فاتحان عرب مسلمان مورد تاکید است.[3] این گرایش ترکیبی برای مبارزه با نسل قدیمی تودهایها و هواداران شوروی و همزمان توجه به دین و اسلام به خصوص در میان مجاهدان خلق زیاد نمود داشته و شاملو نیز کاملا در این بستر محتوای مجلهاش را تنظیم میکرده است.
کتاب جمعه از این نظر ارزشمند است که از سویی مخاطب و اوضاع مالی بسامانی دارد و از سوی دیگر در زمینهی آزادیهای چشمگیر و زودگذر بعد از انقلاب منتشر میشده است. یعنی شاملو و همکارانش این فرصت را داشتهاند که با استقلال تمام و آزادانه هر آنچه در چنته دارند را فاش سازند. از این نظر «کتاب جمعه» میتواند همچون محکی برای نسل روشنفکرانِ چپگرای دوران انقلاب در نظر گرفته شود. مجموعهی بزرگی از چهرههای فرهنگی نامدار با این مجله همکاری میکردند و هیچ نوع سانسور یا نظارتی بر کارشان اعمال نمیشد و گردش مالی مجله به شکلی بود که دغدغهی جلب مخاطب و مسائل مالی را از دوششان بر میداشت.
در ضمن این نکته هم اهمیت دارد که تقریبا تمام نویسندگان اصلی این نشریه در آن هنگام به دوران میانسالی گام نهاده بودند و حتا برخی مانند شاملوی پنجاه و چهار ساله در آستانهی پیری ایستاده بودند. یعنی ما در اینجا میتوانیم آرای ایشان در زمان پختگی و بلوغ فکریشان را وارسی کنیم. با این پیشزمینه، میتوان به نوشتارهای انتشار یافته در این مجله نگریست و داوری کرد که اندیشهها و دستاوردهای فکریشان تا چه پایه غنی و استوار و عمیق و کارگشا بوده است.
در میان ایشان، شاملو بیشترین نوسانهای فکری را از خود نشان میدهد. یعنی آنچه او مینویسد و موضعهایی که دربارهی سیاست میگیرد هم با موقعیت نرم و ملایم و محافظهکارش تا پیش از این هنگام تفاوت دارد و هم با موضع ضدسلطنتی و قومگرا و شبهآنارشیستیِ بعدیاش فرق میکند. این چرخشهای فرصتطلبانهی شاملو در ارتباطش با خودِ نیروهای چپ هم نمونههای فراوانی دارد. در ابتدای انقلاب، شاملو شعر «نازلی سخن نگفت» را که پیشتر منتشر کرده بود، به روزنامهی کیهان برد و گفت که آن را در اصل برای وارطان سروده است.
کیهان در این هنگام در دست اعضای حزب توده بود و ایشان از این که شاملو یکی از شعرهای قدیمیاش را با تغییر نامی به یکی از شهیدانشان تقدیم کرده، شادمان شدند و آن را منتشر کردند،[4] هرچند گویا تا پیش از آن از وجود چنین شهیدی خبر نداشتهاند. چند ماه بعد از این انگار نقاری میان شاملو و دوستان قدیمیاش در حزب توده برخاسته باشد. چون در «کتاب جمعه» اسنادی در حمله به تودهایهای قدیمی منتشر میشود، آن هم با ادبیات و سبک و سیاقی که به چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق تعلق داشت. شاملو دربارهی گرایشاش به این جریان در این تاریخ صراحت داشت و در مصاحبه با روزنامهی آیندگان گفت که به پیروزی نهایی این جریانها ایمان دارد.[5]
در این میان، شاملویی که شعری قدیمی را با تغییر نام به شهیدی تودهای اهدا میکرد و همزمان از جریان چپ رقیب توده هواداری میکرد، دریغش میآمد که پیوندهای دیرین با تودهایها را هم بگسلد. او در همین دوره متنی برای خسرو روزبه نوشت و او را همچون شهیدی پیروزمند ستود، آن هم در شرایطی که همه میدانستند که روزبه در ترورهای سیاسی دست داشته و دستش به خون چندین تن آلوده است. معنادار است که شاملو همچنان به بزرگداشت او ادامه داد، تا زمان فروپاشی شوروی که مهمترین لنگرگاه حزب توده به ورطهی تاریخ فرو افتاد، و کوس بدنامی و ورشکستگی این جریان را بر گذرها زدند. شاملو تنها بعد از فروپاشی امپراتوری سرخ بود که تقدیمنامهی «شعر»ش در مدح روزبه را پس گرفت و نوشت: «مناسبت این شعر-اعدام خسرو روزبه-برای همیشه منتفی تلقی میشود. بشر اولیهای که حاضر میشود تنها برای بهرهبرداری سیاسی،در مقام جلادی فاقد احساس، دست به قتل موجودی بیارجتر از خود بیالاید، تنها یک جنایتکار است و بس».[6]
سویهی ناسازگون شخصیت شاملو، که البته همتایش را در سایر چپگرایان ایرانی هم میبینیم، آن بود که از هر فرصتی و بهانهای برای سفر به غربِ استعمارگر و فاسدی که آماج حملاتش بود، استفاده میکرد. در مقابل هیچ گرایشی برای سفر و اقامت در کشورهای برخوردار از «سوسیالیسمِ واقعا موجود» از خود نشان نمیداد. این رویکرد دوسویه را دربارهی جزئیات گفتار و کردار او نیز میتوان بازجست. مثلا شاملو در مقدمهی ترجمهی «نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر» نوشته که جایزهی نوبل، جایزهی بهترین انشای سال در ستایش غرب است. قاعدتا باید بتوان این گفتهاش را به جایزههای دیگری نیز تعمیم داد که در غرب از سوی نهادهایی سیاسیتر و دولتیتر از بنیاد نوبل اهدا میشوند و اعتباری کمتر هم دارند. جایزههایی که شاملو مدعی بود نامزدشان شده و با افتخار دربارهشان تبلیغ میکرد. هرچند شواهد نشان میدهد که اینها هم دروغ بوده و هیچ نهاد بینالمللیای هرگز شاملو را نامزد هیچ جایزهای نکرده است.
از این دادهها این تصویر به دست میآید که شاملو در درجهی اول یک فرصتطلب عادی بوده و به فراخور جریانهای غالب اجتماعی چیزی میگفته و موضعی میگرفته و بعد هم با دگرگون شدن شرایط موضعش را تغییر میداده است. در میان ادیبان معاصرِ همنشین با وی، محمود دولتآبادی چنین نظری دارد و میگوید که شاملو به مقتضای شرایط زمانه و حال و هوای سیاست روز آثار خود را مینوشت و منتشر میکرد و چشماندازی مستقل و مجزا از روندهای پیراموناش نداشت.[7]
با این همه اگر کل مسیر فکری شاملو را مرور کنیم، به این نتیجه میرسیم که مجموعهای از باورها و عقاید و موضعگیریها به شکلی تکرار شونده از دوران جوانی تا پیری در او وجود داشته است. این باورها، در قالب متون خاصی که برای ترجمه و معرفی انتخاب میکرده، موضعگیریهای عمومیاش دربارهی مسائل و دوستیها و دشمنیهایش با افراد نامدار تبلور مییافته است. بر مبنای این متغیرها، میتوان پذیرفت که شاملو در کل به مذهب مارکسیسم -لنینیسم گرویده بود و بسته به جزر و مد زمانه بر شاخهی استالینیستی (شوروی-تودهای) و مائوئیستی (چینی-چریکی) آن تکیه میکرده است.
وضعیت او در این زمینه تا حدودی به نیمایوشیج شباهت دارد، با این تفاوت که نیما چندان نزیست تا انشعاب جریان هوادار مائو را ببیند. با این حال نوسان نیما بین تودهایها و خط سومیها تا حدودی به چرخشهای پیاپی شاملو شباهت دارد. شباهت دیگر اینان سرسپردگی به یک امپراتوری کمونیستی (روسیهی شوروی یا چین مائویی) است، آمیخته با گرایشهای قومگرایانه و ضدیت با فرهنگ و ملیت ایرانی.
در میانهی دههی ۱۳۴۰ گرایش چپگرایانهی شاملو همچنان نمایان بود و این را میتوان با مرور نهادهایی دریافت که انتشار آثارش را ممکن میساختند. اگر فهرست تمام نهادهای فرهنگیای که شاملو در این دهه با آنها همکاری میکرد را استخراج کنیم، به نتیجهای شگفتانگیز میرسیم. چون از سویی نهادهایی وابسته به دربار و شخص فرح پهلوی را داریم، که به بهانهی پروژههایی بزرگ–به خصوص کتاب کوچه- بیشترین پول را به او میدهند و انگار چندان هم در بندِ اجرای تعهدات شاملو نیستند. در سوی دیگر، ناشرانی چپگرا را داریم که مخالفان سرسخت دستگاه سلطنت محسوب میشوند و با هواداران مبارزهی مسلحانه پیوندهایی دارند.
بهترین نمونه از سازمانهای ردهی دوم، انتشارات نگاه است که بیشتر کتابهای شاملو را به چاپ رسانده است. با نگریستن به تارنمای رسمی این انتشارات، در مییابیم که موسس این نهاد فرهنگی، که انگار پرهیزی در آوردن نامش هست، در سال ۱۳۴۲ خورشیدی نوجوانی تنگدست بوده که به تازگی پدر خود را از دست داده و برای کار به مطب پزشکی به نام دکتر حاجیخان رئیس دانایی مراجعه میکند و در آنجا به عنوان کارگر ساده مشغول کار میشود. این پزشک، پدر دکتر فریبرز رئیس دانا، از مارکسیستهای شاخص و سرسخت ایرانی بود. مطب این پزشک که محل کار این جوان نیز محسوب میشد، بالای کتابفروشی امیرکبیر در خیابان شاهآباد قرار داشت. به این ترتیب شغل دوم این جوان میشود کار در کتابفروشیها، و همین باعث میشود تا دو سال بعد وقتی دکتر رئیسدانای پدر کار طبابت را رها کرد و برای کشاورزی به قزوین رفت، یکسره به کار در کتابفروشیها بپردازد.
او تا دو سال بعد برای کتابفروشان و بنگاههای دیگر کار کرد، تا آن که در ۱۳۴۶ خود به تدریج استقلالی یافت و بر انتشار کتابهای علوم انسانی تمرکز کرد. یکی از مشتریان پر و پا قرص او در این هنگام، که دوستیای هم با او به هم زد، بیژن جزنی (موسس و رهبر فدائیان خلق) بود که موسسهای تبلیغاتی را در همان حوالی مدیریت میکرد و کمی بعد به زندان افتاد و در همان جا به قتلش رساندند. استقلال کامل وی به عنوان توزیع کنندهی کتاب، به سال ۱۳۵۱ مربوط میشود و این زمانی بود که ساواک دربارهی چاپ و پخش کتابهای سیاسی سختگیری فراوانی به خرج میداد. یک سال بعد (۱۳۵۲) او انتشارات نگاه را تاسیس کرد که نامش از کتاب «نگاهِ» مصطفی رحیمی گرفته شده و آرم انتشاراتیاش را چریکی چپ به نام مسعود برازجانلو کشید.
نخستین نویسندگانی که آثارشان در نشر نگاه منتشر شد عبارتند از دکتر خواجه نوری (مترجم آثار کارن هورنای) و بهرام بیضایی و کریم کشاورز. اولین اختلاف حقوقیای هم که بر سر کتابی در این انتشاراتی رخ داد، به اثری از ماکسیم گورکی مربوط میشد. مهمترین سازمانی که انتشار کتابهای نیما و شاملو را بر عهده گرفت و این نامها را در میان جوانان دوران بعد از انقلاب تثبیت کرد، انتشارات نگاه بود که به ویژه در سالهای بعد از جنگ با عراق در این زمینه برنامهای دراز مدت را دنبال کرد و به این ترتیب در دههی هفتاد خورشیدی بخش عمدهی آثار مربوط به این دو تن را چاپ و توزیع کرد.
انتشارات نگاه به ویژه ناشر «شعر»های اعضای حلقهی شاملو بوده است، یعنی یدالله رویایی، رضا براهنی، محمدعلی سپانلو، نصرت رحمانی، حسین منزوی و غلامحسین ساعدی. مرور این نامها به سادگی نشان میدهد که نهاد اصلی مروج «شاعرانگی» شاملو در نسل جوانان امروز، گرایش روشن و شفاف سیاسی و ایدئولوژیک چپ داشته و آن را به روشنی در معرفینامهی خویش ابراز کرده است. خودِ شاملو هم هنگامی که از انگیزهها و دستمایههای خویش برای نوشتن سخن میگوید، به کلیدواژهی محبوب نویسندگان چپ، یعنی بیعدالتی اشاره میکند و مبارزه با آن را و دغدغه و دلهرهی ناشی از آن را گرانیگاه «شعر»های خود میداند.[8]
این گرایش شاملو، که در دوران جوانیاش نمایان بود، بعد از جداییاش از توسی حائری و زورآور شدن فقر و بیکاری تا حدودی به نفعِ همکاری با دستگاه دولت شاهنشاهی فرو پوشانده شد، و تنها رگهای از آن با همان بافت چپگرایانه به شکلی تعدیل شده و احتمالا زیر نظارت ساواک تداوم یافت. این وضع باقی بود تا آن که سالهای پرتنش انقلاب اسلامی فرا رسید. در این هنگام شاملو بار دیگر موضعی را برگزید که ادامهی مستقیم همان گرایشهای دوران جوانیاش بود. بر این مبنا میتوان پذیرفت که در سراسر این مدت گرایشی به نسخهای عامیانه از کمونیسم داشته است.
چنین شکلی از چپگرایی به طور کلی در بقیهی پیروان شعر نیمایی هم دیده میشود ایشان همان کسانی بودند که از سیاسی شدن شعر و «متعهد بودنِ» آن دفاع میکردند. وقتی در عصرگاه پنجشنبه ۱۷ بهمن سال ۱۳۴۷ کانون نویسندگان ایران که تازه تاسیس شده بود، نخستین گردهمایی خود را برای بزرگداشت نیمایوشیج برگزار کرد، جلال آلاحمد نشست را با این جمله پایان داد: «اگر هنوز اهمیتی برای نیما قایل هستیم، به آن علت است که نیما یک شاعر پولیتیزه است. شعر معاصر متاسفانه دارد به سمت سراشیب دپولیتیزه شدن میرود و سر هرکس دارد به آخوری بند میشود».[9]
روشن است که کلمات ناهموار و نازیبای پولیتیزه و دپولیتیزه در زبان جلال به همان ادیبان متعهد و نامتعهد اشاره میکند. یعنی همان میراث ژدانف است که از راه کوششهای مرتضی کیوان در فضای روشنفکران چپ تثبیت شده بود. نامهایی هم که جلالِ ضد تودهای برگزیده، کسانی را در بر میگیرد که تقریبا همهشان یا به طور رسمی تودهای بودند و یا پیشینهی عضویت و همکاری با این حزب را داشتهاند. برگزار کنندگان این نشست در واقع با انتخاب نیما به عنوان موضوع اولین نشست رسمیشان موضع خود را در میدان ادبیات روزگار خود با صراحت تعیین کرده بودند.
برگزار کنندگان این نشست -که یکیشان محمدعلی سپانلو بود- از جلال آل احمد، بهآذین و محمد حقوقی دعوت کرده بودند تا دربارهی نیما سخن بگویند. دو تنِ نخست رهبران جریانی ادبی-سیاسی بودند که یکیاش چپگرایانِ مذهبیِ جدا شده از حزب توده (آلاحمد) را نمایندگی میکرد و دیگری چپگرایان بلشویک درون حزب توده (بهآذین) را. اما این دو تن به جای خود دو نماینده معرفی کردند. به این ترتیب رضا براهنی از طرف آلاحمد و سیاوش کسرائیان از طرف به آذین سخنرانی کردند و قرار شد آلاحمد در پایان حرف بزند و به نوعی بحث را جمع بندی کند. شاملو هم یکی از کسانی بود که قرار بود در این نشست شعرهای نیما را بخواند. اما به قدری دیر رسید که بعد از سخنرانی پایانی جلال «شعر»ی از نیما خواند.
جالب آن که او درست در لحظهای وارد شد که گروهی از جوانان چپگرا به حضور شاملو در جمع اعتراض میکردند و میگفتند او با دستگاه سلطنت کنار آمده و از آرمانهای چپ دست کشیده است.[10] با این حال جلال آلاحمد از او دفاع میکرد و معلوم بود در جمع حاضران که همه گرایش چپ داشتند، گروهی سازشکاری او را امری تاکتیکی و گذرا میدانستهاند و برخی نه. سایر چهرههای شاخص حاضر در این نشست که شعر و مقاله خواندند، به روشنی اعضای هر سه حلقهی ادبی که گفتیم را شامل میشدند. یعنی چپگرایان سازمانی وابسته به توده (کیوان)، چپگرایان روشنفکر مستقل (رهنما)، و چپگرایان رام شدهای (شاملو) که در ضمن به مائو هم گرایشی داشتند.
سیاههی کسانی است که در این نشست در مدح و ثنای نیمایوشیج سخن گفتند عبارتند از:[11] اسماعیل شاهرودی و سیاوش کسرایی در مقام شاعران تودهای شهرت داشتند، منوچهر شیبانی و نادر نادرپور و سیمین دانشور و جلال آل احمد دوستان فریدون رهنما بودند، و منوچهر آتشی و محمدعلی سپانلو و سیروس مشفقی و م.آزاد و رضا براهنی و اسماعیل نوریعلا هم از مریدان شاملو محسوب میشدند. از مرور گفتارهای ایشان روشن میشود که تا این تاریخ (۱۳۴۷) هنوز نیما چندان برای عموم شناخته شده نبود و بیشتر این سخنرانان ناگزیر بودند در ابتدای سخن خود نیما را معرفی کنند.
رفتار سیاسی شاملو پس از انقلاب دربارهی این که او به کدام جریان چپگرا تعلق خاطر داشته، به نسبت صریح و روشن است. چنان که گفتیم بلافاصله پس از انقلاب لحظهی همگرایی و رفاقت بین شاملو و توده رخ نمود که نمودش به برچسب خوردن مجدد شعر نازلی به اسم وارطان و انتشارش در کیهان بود. شاملو به این ترتیب شهیدی تازه به حزب توده تقدیم میکرد، و کیهان هم که در دست این حزب بود او را به عنوان شاعری انقلابی به رسمیت میشمرد. این ماه عسل اما بسیار زود به پایان رسید و درگیریهای قدیمیای که شاملو با بهآذین و هممسلکان قدیمياش داشت، به دشمنی شدیدی دامن زد.
پس از آن شاملو به سمت مائوئیستها چرخید و در «کتاب جمعه» سخنگوی ایشان بود. او در جریان انتخابات مجلس اول اسلامی از نامزدهای مجاهد خلق و چریکهای فدایی پشتیبانی کرد و در آبان 1358 به همراه محمدعلی سپانلو، عمران صلاحی، هوشنگ گلشیری، محسن بلانی، ناصر زرافشان، علی میرفطرس، و باقر پرهام چنین اعلامیهای را منتشر کرد:[12]
«از آنجا که تحقق آرمانهای قیام به منظور استقرار مناسبات عادلانه اجتماعی در گرو مبارزه برای تثبیت حقوق کار و دموکراسی و … در پیوندی ناگسستی به مبارزات ضد امپریالیستی خلقمان ارزیابی میکنیم… ما گروهی از نویسندگان، شاعران و … از کاندیداهای سازمان چریکهای فدایی خلق و کاندیداهای عضو سازمان مجاهدین خلق ایران اعلام میداریم».
گوشزدی در اینجا لازم است و آن به استفادهی مکرر از کلمهی «آرمان» در گفتمان چپ باز میگردد. آرمان اگر درست تحلیل شود، نقطهی غایی و بهینهایست که جهتگیریهای رفتاری را تعیین میکند و قصدها را سامان میدهد و اهداف و برنامهها را همگرا و منسجم میسازد. آرمان در این معنا از «من» بر میخیزد و به صورتبندی تنش- یعنی شکاف بین وضعیت موجود و مطلوب- تاکید دارد، و وضعیت مطلوب را در حالتی انتزاعی و کلان صورتبندی میکند.
اما آرمان در گفتمان چپ، همانطور که در این بیانیه میبینیم، «آرمان قیام» و «آرمان سازمان و حزب» است. یعنی در اینجا کلمهی آرمان به نادرست و همچون تدبیری تبلیغاتی یا فریبی سیاسی به کار گرفته میشود. منظور فعالان سیاسی و روشنفکران چپ از این کلمه «استیلای حزب زحمتکشان»، «پیروزی قیام پرولتری» و چیزهایی از این دست است، که اتفاقا وضعیت مطلوب را صورتبندی نمیکند و تصویری روشن از آن به دست نمیدهد.
آرمان در گفتمان این افراد به معنای طرد وضعیت موجود بدون ارجاع به وضعیت مطلوب به کار گرفته میشود، و اصولا ماهیتی سازمانی و نهادی دارد. چون در چارچوبی مارکسیستی و سوسیالستی تعریف میشود و این سرمشق نظری در سرشت خود «نهاد» را بر «من» چیره میداند و فرد را طرد میکند و سرکوباش را روا میدارد. در این معنا نه چپهای ایرانی به قول مازیار بهروز «شورشیان آرمانخواه» بودهاند، و نه شاملو به قول منوچهر آتشی «شاعری آرمانگرا» است.[13] کلمهی آرمان در اینجا پوششی است زیبا و فریبکارانه که غیاب آرمان واقعی و هضم شدن آن در برنامهای حزبی و ایدئولوژیای سیاسی را پنهان میسازد. یکی از کلماتی که طی دهههای زیر لایههایی از فریب و سوءاستفاده -چه برنامههای حزبی ناسوتی و چه تخیلات متافیزیکی لاهوتی- پنهان شده و باید این زنگارها از آن زدوده شود، آرمان است.
به هر روی شاملو و اطرافیانش در سالهای پس از انقلاب صریحا به مجاهدین خلق تعلق خاطر داشتهاند. تنشهایشان با گروههای دیگر هم بر محور مرزبندی این گروه با سایر جبههها منطبق است. از سویی درگیری چریکهای مائوئیست و تودهایها را داریم و از سوی دیگر کشمکش میان چپهای مسنترِ دینگریز و مجاهدینِ جوانتر و پرشورترِ اسلامگرا را.
در اردیبهشت 1360 که صفآرایی میان نیروهای هوادار آیت الله خمینی و چپها شفافتر میشد، شاملو مسعود رجوی را به عنوان نمایندهی گروه دوم به رسمیت شناخت و نامهای هوادارانه به او نوشت.[14] رهبر مجاهدین به این نامه پاسخی داد و آن را با عبارت «برادر شما مسعود رجوی» امضا کرد و در آن با وامگیری عبارتهایی از نوشتارهای شاملو نوشت: «برای مجاهدین خلق و میلیشیای مردمی و برای همه انقلابیون ایران بطور اعم، جای سرافرازی است که اکنون بیش از پیش از حمایت شما و سایر دوستانتان برخوردار شدهاند … از قدیم الایام هر ابراهیمی که قصد گذر کردن از آتش داشت شما و سایر رزمندگان میدان «هنر» را در کنار خود مییافت. پس ما و هر آن کس که مژده شکستن مستان را در دیگر حربههای خلق بر خود ببالیم و … اجازه میخواهم بار دیگر بر نیاز تمامی خلق و نیاز تمامی فرزندان جانبازش، بر ضرورت کار انسانی و انقلابی خلاق شما تاکید کنم».[15]
تحلیل گفتمان مجاهدین خلق در این سالها هم نشان میدهد که مانند همین پارهمتنی که نقل کردیم، وامگیری از عبارتها و جملههای شاملو در بیانیههایشان رواجی داشته است. در همین سال ۱۳۵۸ سعید سلطانپور که شاعر و نویسندهی نمایندهی چریکهای چپ بود و عضو کانون نویسندگان هم محسوب میشد، نمایشی را بر صحنه برده بود که توقیفش کردند. او هم با عدهای از همفکرانش رفت تا در دادگستری تحصن کند. در کانون نویسندگان بر سر این که از او در این جریان پشتیبانی کنند یا نه، بحث بود و بیشتر اعضا مخالف این کار بودند و موضع تند سلطانپور را با نظر جمع متفاوت میدانستند. اما شاملو در جلسهای پیشنهاد کرد که از همان جا بروند و در تحصن شرکت کنند و دیگران هم به پیروی از او رفتند.[16]
به ویژه در سالهای اول بعد از انقلاب گرایش ایدئولوژیک شاملو در قالبی سازمانی و نزدیک به مجاهدین خلق نمود داشته است. چون مثلا میبینیم که محمد قائد که سرمقاله و تهمقالهنویس روزنامهي «آیندگان» بود، همکار و همجبههی شاملوست و بعد از تعطیلی این روزنامه قرار میشود در «کتاب جمعه» همین نقش را بر عهده بگیرد. همچنین جالب است که وقتی قائد دربارهی درست بودن خط مشی سیاسیاش دچار تردید شد و با شاملو گفتگو کرد، بحثهایش به خطاهایی که «کردیم» کشید و اینها عبارت بود از اعتصاب روزنامهنگاران در ۱۳۵۷ و مخالفت با همهپرسی برای پیشنویس قانون اساسی و فشار برای تشکیل مجلس موسسان در سال ۱۳۵۸. اموری که همگی سازمانی و حزبی هستند و از سلیقه و گرایش و موضع افراد خارجاند.[17]
در میان اینها به خصوص مجلس مؤسسانی که در اردیبهشت ۱۳۵۸ برگزار شد نقطه عطفی مهم بود که نظام اسلامی را جایگزین نظام پادشاهی مشروطهی قدیم کرد و سیاستمداران آزادیخواه آن دوران بسیار دربارهاش هشدار میدادند، و مذهبیون و چپگرایان در مقابل خواهان انعقادش بودند. شاملو نیز در این مورد با ایشان همداستان بود و از تریبون کانون نویسندگان در این مورد بیانیههای پر حرارتی صادر میکرد.[18]
محمد قائد که زمانی در شورای تحریریهی «آیندگان» فعالیت میکرد و همکار مطبوعاتی شاملو هم بود، بازبینی صریحی دربارهی موضعهایشان در این دوران انجام داده و از جمله اشاره کرده که وقتی آیتالله مطهری ترور شد، کسی از طرف گروه تروریستها به روزنامهشان تلفن کرد و خبر داد که «فرقان مرتضی مطهری را ترور کرده است». اما در گروه بیست سی نفرهی تحریریهی «آیندگان»، هیچکس نمیدانست فرقان کیست یا چیست و اسم مرتضی مطهری به گوش هیچکس نخورده بود.[19] جدای از تاریخسازیهایی که طی دهههای بعدی انجام شده و برخی چهرهها را برجسته ساخته، اما باز این بیخبری در یکی از مهمترین روزنامههای چپگرای انقلابی آن دوران جای تأمل دارد.
بخشی از انفعال شاملو و یارانش در برابر جناح رو به رشدِ انقلابیون مذهبی و مشغول ماندنشان با درگیریهای درونی میان چپها، احتمالا از همین بیخبری و ناآگاهی ناشی میشده است. شاملو در شمارهی ۱۴ «کتاب جمعه» نوشته که «به مجلس خبرگان پرداختن، کار کتاب جمعه نیست». و به این ترتیب مداخلهی مستقیم و شفاف در سیاست را از کارکردهای نشریهاش بیرون دانسته است. اما در همین شماره او موضع سیاسی خود و نشریهاش را تصریح کرده است. گفتار او در پاسخِ خوانندگانی تنظیم شده که برخیشان نویسندگان را چپ و مارکسیست میدانستند و برخی دیگر ایشان را به خاطر این که به قدر کافی انقلابی و صریح نیستند، سرزنش کرده بودند.
از مرور پاسخ شاملو و نامههای خوانندگان نشریه روشن میشود که موضع شاملو و کتاب جمعه وضعیتی میانی یا فراجناحی نبوده است. او آشکارا رویکرد چپ و مارکسیستی خود را قبول داشته، اما مینویسد که «گوهر کار روشنفکری یک چیز است و گوهر فعالیت یک مبارز سیاسی یا یک انقلابی چیزی دیگر. و بزرگترین آموزگاران انقلابی در تاریخ بشر نیز بیش از هرچیز خود از کارگزاران فرهنگی بودهاند». به این ترتیب شاملو و یارانش خود را بازوی فرهنگی جریانی میدانند که یک بازوی سیاسی و انقلابی هم دارد و انگار که تا حدودی برای خود موضع رهبری و فکرسازی هم قایل هستند.
این رهبری فکری کاملا در بدنهی یک حرکت سیاسی تعریف میشد. چنان که شمارهی ۱۵ کتاب جمعه مقالهای دربارهی استقبال زیاد از انتخابات شورای شهر داشت به قلم محمد مختاری که در آن با سخن وزیر کشور دولت موقت دربارهی کم بودنِ مشارکت مردم در این مورد مخالفت شده بود،[20] و این موضع مارکسیستهای انقلابی آن دوران بود. همچنین در کتاب جمعه حجم بزرگی از مقالهها به دفاع از مردم فلسطین و صحبت از استعمار و «آمریکای جهانخوار» اختصاص یافته بود که گفتمانی است با خاستگاه روشن.
در همین دوره دعوایی در میان هیأت تحریریهی «کتاب جمعه» درگرفته بود که طی آن شاملو موفق شد پنج نفر از کسانی که پیوندی نزدیک با حزب توده داشتند را از مجله طرد کند. این یکی از نقاطی است که نشان میدهد آن همکاری سازمانی شاملو با تودهایها که در ماههای آغازین انقلاب نمایان است، ادامه نیافته و میانهشان به هم خورده است. موضعگیریها و شبکهی روابط پیرامون شاملو به روشنی نشان میدهد که او پس از این گسست به جریان چریکی مجاهدین خلق پیوسته که رقیب مهم توده محسوب میشد.
در شمارهی ۱۶ «کتاب جمعه» خبر «تعلیق عضویت» این راندهشدگان منتشر شد، گویی که این نشریه ارگانِ حزبی باشد. این درگیریها برای شاملو اهمیت داشت و تا بیست شماره بعد همچنان دربارهشان مطلب مینوشت و به حزب توده حمله میکرد. تحلیل این حملهها نیز نشان میدهد که شاملو در این دوران با مجاهدین و چریکهای فدایی خلق نزدیک و در واقع با آنها یکی بوده است.
پشت جلد شمارهی دوم کتاب جمعه کتاب «طرح جامعهشناسی و مبانی استراتژی جنبش اسلامی ایران» نوشتهی بیژن جزنی تبلیغ شده و در کنارش به سادگی با سطری کژنویس نوشته شده: «سازمان منتشر کرده است»، و معلوم است که مخاطبان خوب میدانستهاند منظور کدام سازمان است. در همین شماره دو سند از عصر مشروطه چاپ شده که وحشیگری قوای روس در ایران را نشان میدهد و چه بسا پاسخی باشد به تودهایهایی که از روسیهی شوروی فرمان میگرفتهاند.
گرایش سیاسی شاملو تنها به سازماندهی مجلهها و اظهار نظرهای شخصیاش محدود نمیشود و رگههایش با سلطهگریِ تمام در فعالیت ادبیاش هم تداوم مییابد. از مرور پاسخهایی که شاملو به نامههای خوانندگان مجلهی «کتاب هفته» میداده، کاملا روشن است که از درون اردوی چپگرایان به دنیا مینگریسته و دقیقا همسان با ایشان رخدادهای سیاسی روز را مشاهده و تفسیر میکرده است. مثلا به کسی که نمایشنامهای از روی یکی از داستانهای «کتاب جمعه» نوشته بود، سفارش میکرد بر جنبهی «ضدفاشیستی» متن تاکید کند و «خردهبورژواها» را رسوا سازد.[21] همچنین این را میتوان از روی نمونههای شعری دریافت که شاملو در پاسخهای خویش آنها را ارزشمند و خوب ارزیابی کرده و به نقدی همدلانه با آن پرداخته است.[22]
نمونهای از این پاسخها خطاب به دوست و همفکری به نام عظیم خلیلی نوشته و در آن به جنگ ویتنام، ستمهای «سالازار پیر و سرمایهداران بلژیکی» در آفریقا، و فاشیسم در یونان اشاره میکند.[23] در این پاسخِ طولانیِ ۱۲۰۰ کلمهای، تنها در یک جمله کنایهای انگار انتقادی به انقلاب فرهنگی چین و کارگری بودنِ شوروی هم دیده میشود، اما باقی آن ادبیاتی دارد که نمیتوان از نوشتارهای چپهای همان دوران تمیزش داد. مثلا حکومت بدنامِ سرهنگان در یونان که نمایندهی طبقهی نوکیسهی اقتصادی بودند و با پشتیبانی آمریکاییان حکومت میکردند، فاشیست نامیده شدهاند. تعبیری که از نظر جامعهشناسی سیاسی یکسره نادرست است، اما در آن روزها در ادبیات چپ ایرانی رواجی تمام داشته است.
از این مستندات بر میآید که شاملو در زیر قشرِ فرصتطلبیها و دودوزهبازیهایش، اعتقادی راسخ به ایدئولوژی چپ داشته، هرچند در این زمینه پافشاری نمیکرده است. از این رو در ابتدای جوانی تا پایان عمر بسته به جهت وزش باد به حزب توده، فرح پهلوی، چریکهای فدایی و مجاهدین خلق همچون متحد و حامی نگاه میکرد. وجه مشترک همهی این جناحها، چپگراییشان است، و مقتدر بودنشان در لحظهای که شاملو در جبههشان حضور داشته است.
با این حال روایت «شاملوی ستیهنده و آشتیناپذیر» که او خود ساخته و پراکنده بود، در نهایت بر این اسناد چیره گشت و انگارهای ساختگی را در فرهنگ عمومی به کرسی نشاند. یکی از گرانیگاههای این روایت در دوران پس از انقلاب به کانون نویسندگان مربوط میشود که فرض شده شاملو در آن نقشی کلیدی و حساس را ایفا کرده است. کانون نویسندگان به ویژه در یکی دو سال بعد از انقلاب جایگاهی حساس است که صفبندی نیروهای سیاسی چپ و جایگاه شاملو در میانهی آن را نشان میدهد.
جلال آلاحمد و یارانش در جریان احیای کانون نویسندگان
یکی از افسانههایی که دربارهی شاملو وجود دارد، آن است که او بنیانگذار کانون نویسندگان پس از انقلاب بوده و در تعیین خط سیر آن نقشی تعیین کننده داشته است. این برداشت نادرست است و از آنجا ناشی شده که دار و دستهی دوستان او به همراه خودش پس از انقلاب در ایران مقیم بودند و به رسانهها دسترسی داشتند و روایت خاصی از سیر تحول این نهاد را گزارش و منتشر کردند. یکی از مریدان و پیروان شاملو به نام منصور کوشان که در این مقطع برای طولانیترین مدت در کانون نقش اجرایی داشته، اسناد مربوط به شکلگیری و انقراض کانون نویسندگان پس از انقلاب را گردآوری و منتشر کرده است و با خواندن اثر او میتوان دریافت که شاملو در این ماجرا نقشی حاشیهای داشته است.
برای وارسی این نهاد، که آرایش نیروهای فرهنگی چپ در سپیدهدم انقلاب را نشان میدهد، شایسته است قدری دقیقتر به این دادهها بنگریم. از اوایل سال ۱۳۵۸ ادیبان و نویسندگان چپ دور هم جمع شدند و بار دیگر کانون نویسندگان را تشکیل دادند. پیشتر در کتاب نیمایوشیج مفصل شرح دادهام که تشکیل اولین کنگرهی کانون نویسندگان که در ضمن با رونمایی از «نیمایوشیجِ شاعر» و اعلام دکترین ژدانفی همراه بود، مقطعی تاریخی و هویتبخش برای کمونیستهای ایرانی محسوب میشد و آن را (البته ضمن تحریف بسیار) اوجی در فعالیتهای فرهنگی خود قلمداد میکردند. به همین خاطر در سراسر سی سال بعد از آن نویسندگان مارکسیست بارها کوشیدند تا کانون نویسندگان را همچون شاخهای فرهنگی از حزب توده یا جریانهای چپ دیگر تاسیس کنند، و هربار به خاطر اختلافهای داخلی و مداخلهی نیروهای امنیتی ناموفق میماندند. آخرین تلاش جدی در این راستا را جلال آل احمد چند سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به انجام رساند.
تاسیس مجدد این کانون در ۱۳۵۸ آزمونی مهم بود که نشان میداد دلیل فروپاشیهای پیاپی این نهاد، بیشتر درگیری و کشمکش درونی نویسندگان چپ بوده است تا فشارهای سیاسی و سرکوبهای امنیتی. چون در این تاریخ چنین مداخلهی خارجیای وجود نداشت و با این حال کشمکشهای درونی در اوج خود بود. چهرهی مرکزی در روند بازسازی کانون نویسندگان، هوشنگ گلشیری بود که بلافاصله پس از پیروزی انقلاب اسلامی طبقهی همکف خانهاش (که در اصل به گلی ترقی تعلق داشت) را در محمودیه خالی کرد و آنجا را به مرکز گردهماییهای کانون بدل ساخت.[24]
بعد از آن نویسندگان و شاعران چپ و انقلابی به تدریج دور هم جمع شدند و اولین هیأت رئیسهی کانون پس از انقلاب را تشکیل دادند که اعضایش عبارت بودند از محمود بهآذین، منوچهر هزارخانی، باقر پرهام، فریدون تنکابنی، و فریدون آدمیت. اعضای علیالبدل هم علی اصغر حاج سید جوادی بود و شمس آلاحمد.[25] کانون به سرعت عضوگیری کرد و به زودی بیش از صد عضو پیدا کرد، که بسیاریشان در واقع نویسنده نبودند و شرط اصلی عضویت یعنی داشتن دو کتاب چاپ شده را برآورده نمیکردند.[26] اعضای شاخص کانون از دستهی گلشیری و دستهی بهآذین و دستهی شاملو تشکیل میشدند. دستهی گلشیری فرهیختهترین اعضا و شخصیتهایی مستقل مثل باقر پرهام و منوچهر هزارخانی و فریدون آدمیت و حاج سید جوادی را شامل میشد. دستهی بهآذین نویسندگان تودهای (فریدون تنکابنی، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرائی، اسماعیل شاهرودی) را در بر میگرفت. دستهی شاملو از او و مریدان و دوستانش (یدالله رویایی، اسماعیل خویی، غلامحسین ساعدی) تشکیل میشد و کوچکتر از دوتای قبلی بود و تا اواخر کار در هیأت رئیسه هم جایگاهی تعیین کننده نداشت. این ترکیب اعضا نشان میدهد که اتحادی بین روشنفکران مستقل و تودهایها شکل گرفته و گروه شاملو که تقریبا همهشان در آغاز تودهای بودند، در این مقطع با گروههای جوان مائوئیست متحد شده و در برابر تودهایها قرار گرفته بودند.
پس از بازگشت روشنفکران تودهای به کشور آنان نیز به کانون نویسندگان پیوستند و وزن جمعیتی هواداران این حزب را سنگینتر کردند. احسان طبری و سیاوش کسرائی و هوشنگ ابتهاج و ناصر ایرانی و محمود بهآذین و فریدون تنکابنی از این نوآمدگان بودند که عضو شدند. جناح تودهای کانون نویسندگان دو سیاست را دنبال میکرد: نخست بدل کردن این سازمان به بازوی فرهنگی حزب توده و کنترل جایگاههای مدیریتیاش، و دیگری هواداری از سیاست رسمی انقلابیون مذهبی که در اتحادی شکننده با حزب توده پیوند خورده بودند. بنابراین گروه بهآذین با بگیر و ببندهای اول انقلاب، اعدامهای انقلابی، حمله به نشریات و کتابفروشیها و تعطیلی نهادهای فرهنگی «ضدانقلابی» و «بورژوایی» موافقت داشتند و تا حدودی میشود گفت که اصولا برنامهریز این شکل از سرکوب انقلابی بودند.
حزب توده در این هنگام کاملا با جناح مذهبی متحد شده بود و گمان میکرد میتواند از آنها برای سرکوب نیروهای چپ رقیب استفاده کند. جریان مائوئیست هم که محبوبیتی بیشتر و سازمانی چریکی داشت، با بگیر و ببند بورژواها و عملیات انقلابی میکوشید اقتدار خود را ثابت کند. در این شرایط بهآذین که حزب دموکراتیک مردم ایران را راه انداخته بود و تظاهر میکرد از توده جدا شده، رهبر فرهنگی تودهایها بود.
باقر پرهام که یکی از وزنههای مدیریتی کانون بود، نوشته که در سال ۱۳۵۸ منشی کانون -خانمی که با معرفی ناصر ایرانی به این موقعیت رسید- از هواداران حزب توده بود. بعد از آن که نورالدین کیانوری نیز به کشور بازگشت و درخواست عضویت به کانون داد، ساعدی که از اعضای قدیمی حزب توده و زخم خوردگان این سازمان بود، با شاملو و چند تن دیگر دست به یکی کردند و تصمیم گرفتند درخواست عضویت او را رد کنند. بعد هم خبرش را در روزنامهها منتشر کنند تا آبروی کیانوری برود. ساعدی چندان از این نقشه ذوقزده بوده که موضوع را به آن خانم منشی گفت و او هم به کیانوری خبر داد، که فوری درخواست عضویتش را پس گرفت. در این هنگام نه ساعدی و نه شاملو نقش مدیریتی در کانون نویسندگان نداشتند و اعضای هیأت رئیسه همانها بود که برشمردیم.
این ماجرا یکی از نشانههای کشمکشی بود که میان هواداران چین و شوروی وجود داشت. در ابتدای کار انگار روشنفکران آزاد که بدنهی مدیریتی این نهاد بودند، دربارهاش بیطرفی پیشه کرده بودند. با این حال به زودی درگیریهایی میان اینان نیز آغاز شد. یکی آن که بهآذین با عضویت مقدم مراغهای در کانون، و برگزاری شب شعر در دانشگاه تهران مخالف بود، و مدیران دیگر کانون بر آن اصرار داشتند. دیگر آن که بهآذین هوادار اشغال سفارت آمریکا بود و باقر پرهام و محسن یلفانی با آن مخالفت داشتند.
در نهایت این درگیریها به آنجا کشید که هیأت دبیران به تعلیق عضویت پنج تن از تودهایها (بهآذین، تنکابنی، کسرائي، سایه و برومند) حکم کرد. چرا که همصدا با انقلابیون مذهبی در محدود کردن دایرهی آزادی بیان میکوشیدند. با تعلیق عضویت این عده، جنگی رسانهای درگرفت که یک طرفش رسانههای حزب توده بود و طرف دیگرش کانون نویسندگان.
مرور مطالبی که این دو گروه بر ضد هم منتشر میکردند سه نکته را نشان میدهد: نخست آن که گروه بهآذین و رسانههای تودهای دست بالا را داشته و بر فضای عمومی مسلط بودهاند. همچنین این گروه از زدن تهمتهایی خطرناک و امنیتی به مخالفانشان ابایی نداشتهاند. یعنی رهبران کانون را ضدانقلابی، دستنشاندهی امپریالیسم، هوادار نظام پهلوی و مشابه اینها مینامیدند که در آن حال و هوا به راحتی میتوانست به خطرات جانی بینجامد.
دومین نکته آن که سران کانون نویسندگان در این مقطع واقعا پشتیبان آزادی بیان بوده و جسورانه در این راه میکوشیدهاند، و هرچند رسانهی چندانی در اختیار نداشتهاند، اما از پشتیبانی اعضای کانون و افکار عمومی برخوردار بودهاند. سومین نکته آن که دستهی شاملو در این کشمکش چندان نقش تعیین کنندهای نداشتهاند. آنان در جایگاههای تصمیمگیری حضور نداشتهاند، اغلب در بیانیههای حزب توده مورد حمله قرار نمیگرفتهاند، و خودشان هم رفتار تند و ستیزهجویانهای در برابر تودهایها نشان نمیدادهاند. این البته جدای از دشمنیهای شخصیست، مثل ماجرای رد عضویت کیانوری، که نمود بیرونی چندانی نداشته است.
دادهها نشان میدهد[27] که رهبر این جریان ضدتودهای در کانون نویسندگان باقر پرهام و محسن یلفانی بودهاند. برخی از پیروان شاملو به ویژه ساعدی با او همدست بودهاند، اما پرهام میگوید اسمعیل خوئی نوبتی نزدیک بود گول بخورد و به تودهایها بپیوندد، و خود شاملو هم در این میان سکوت کرده و در موضعگیریهایش احتیاط میکرد.
باقر پرهام و اسماعیل خوئی
جنگ رسانهای بر ضد کانون در نهایت به واکنشی سازمان یافته انجامید. عصرگاه سهشنبه یازدهم دیماه سال ۱۳۵۸ نشست مجمع عمومی کانون نویسندگان برگزار شد که در آن تقریبا همهی اعضا (۱۲۷ نفر) حضور یافتند و در رایگیری پرهیجانی به اخراج پنج عضو تودهای رای دادند، که پیشتر عضویتشان تعلیق شده بود. در این هنگام تودهایها نزدیک چهل نفر از اعضای کانون را تشکیل میدادند. این گروه وقتی دیدند شکست خوردهاند، جلسه و کانون را ترک کردند.[28] هانیبال الخاص و مهدی اخوان ثالث[29] هم در این جمع چهل نفره بودند.
در این زمان همچنان باقر پرهام رهبری مخالفان توده را بر عهده داشت و منوچهر هزارخانی هم نقشی کلیدی ایفا میکرد و در دوبار رایگیری بیشترین رای را به دست آورد و ریاست نشست را بر عهده گرفت. در این مقطع همچنان دستهی شاملو نقشی مرکزی ایفا نمیکرد. هیأت رئیسهی نشستی که رای به اخراج تودهایها دارد عبارت بودند از منوچهر هزارخانی (رئیس) و فکری ارشاد و مهمید (نایبان رئیس). از دستهی شاملو تنها محمدعلی سپانلو در این برنامه نقشی بر عهده داشت و منشی جلسه بود. سخنرانیهای اصلی از دو سو را هم محسن یلفانی و اسماعیل خویی از طرف مخالفان و محمود بهآذین از طرف موافقان توده خواندند.[30] نام شاملو در این گیرودار به کلی غایب است.
در واقع ورود شاملو به جرگهی افراد اثرگذار در کانون نویسندگان به مدتها بعد و سال ۱۳۶۷ مربوط میشود. در سال ۱۳۶۰ هم در برخی از بیانیههای کانون نام شاملو آمده، اما رهبری این سازمان بر عهدهی او نبوده و مهمترین دار و دستهی این نهاد هم یاران او نبودهاند. شاملو در سال پایان جنگ و گشایش فضای فرهنگی که در پی آن آمد و با وزارت محمد خاتمی پیوند داشت، در کانون فعالیتی کرد. اما باز هم روحیهای مبارزهجویانه یا ستیزهگرانه از خود نشان نمیداد و سمت رهبری جمع را بر عهده نداشت. سامان دهندگان کانون در این هنگام گلشیری و محمد مختاری بودند.
بنابراین در دو دورهی فعالیت کانون نویسندگان بعد از انقلاب، شاملو نه نقش رهبری داشته و نه چهرهای اثرگذار و تعیین کننده بوده است. فعالیت دور دوم در سال پایان جنگ به ویژه با کوششهای هوشنگ گلشیری پیوند خورده که نویسندگان را دور هم جمع کرد و رایزنیهایی کرد تا به مناسبت سیامین سال درگذشت نیما یوشیج مراسمی و شب شعری در تالاری بزرگ برگزار شود.
این برنامه به نوعی اعلام وجود کانون پس از هفت سال سکون بود، و تا حدودی با پشتیبانی نیروهای دولتی همراه بود. شخصیت کلیدی در این بین علی منتظری نام داشت که رئیس جهاد دانشگاهی و معاونت امور نمایشی وزارت ارشاد بود. او تالار فرهنگ (واقع در پشت میدان امجدیه) را برای این برنامه اختصاص داد.[31] این شخص همان کسی است که در سالهای دههی ۱۳۶۰ در اخراج استادان دانشگاه نقشی مهم ایفا کرد و نوشته شدن کتابهای «اصلاح شده» و «اسلامی شده»ی درسی دانشگاهی را مدیریت میکرد. این که چرا تالاری دولتی را به مراسم بزرگداشت نیما اختصاص داده، جای تأمل و کنجکاوی دارد.
نشست کانون نویسندگان، از راست به چپ: محمد مختاری، محسن یلفانی، باقر پرهام، احمد شاملو، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خویی، مهرماه ۱۳۵۸
نقشی که شاملو در این مقطع ایفا کرد هم جای توجه دارد. او از گلشیری محافظهکارتر بود و اصولا از تجدید فعالیت کانون استقبال نکرد و آن را خطرناک میدانست. شاملو با شوخی و ریشخند جلوی اجرای برنامهی بزرگداشت نیما را گرفت و قرار شد کانون نویسندگان به جایش بیانیهای صادر کند. مهمترین سندی که در این دوران کانون منتشر کرد و شاملو در آن نقش داشت، همین «گزارش اهل قلم» است که منصور کوشان میگوید شاملو آن را تدوین کرده و ویراسته بود.[32] کوشان متن آن را در کتابش منتشر کرده ودر فضای اینترنت هم در دسترس است، از این رو اینجا نقلش نمیکنم.
«گزارش اهل قلم» با توجه به فضای پرالتهاب آن دوران به شکل غریبی محتاطانه و ملایم است. مهمترین شکایت مطرح شده کمبود کاغذ برای چاپ کتاب است، و نه سرکوبهای فرهنگی و قتل سیاسی نویسندگان، و محور بحث آن است که نباید اینقدر در بزرگداشت فردوسی و حافظ کوشید و بهتر است به جای آنها (یا دست کم کنار آنها) نیمایوشیج و غلامحسین ساعدی هم ستوده شوند.[33]
نتیجه آن که بر خلاف تصور مرسوم، احمد شاملو در جریان درگیریهای کانون نویسندگان با حزب توده یا حکومت انقلابی نقشی مهم و کلیدی نداشته، و به ویژه دربارهی دومی تاثیرش محافظهکارانه و محتاطانه بوده و همچون ترمزی عمل میکرده است. شاید به همین خاطر بوده که در سالهای پس از انقلاب در کارها و فعالیتهایش کارشکنی و مداخلهای صورت نگرفت و برخلاف اغلب اعضای چپگرای کانون، تهدیدی جانی یا مالی را تجربه نکرد. البته این نکته به جای خود باقی است که شاملو موضع سیاسی روشنی داشته و دربارهاش هم مدام صحبت میکرده است. اما این موضع ظاهرا به کنش سیاسی یا رفتار موثری منتهی نمیشده، و اعلامیهها و بیانیهها و شعرهایی هم که سوگیری سیاسی داشته تنها در زمانی انتشار مییافته که جریان وابسته بدان مقتدر و نیرومند بوده است.
از همهی این دادهها این نتیجه برمیآید که شاملو در سراسر عمرش موضع سیاسی روشنی داشته، اما حاضر نبوده به خاطر آن هزینهای بپردازد. او از فاصلهای امن به مسائل روز میپرداخته و هرجا لازم بوده با زبانی ملایم عقاید سیاسیاش را بیان میکرده و هرجا مهلتی مییافته، خشم و خشونتاش را نمایان میکرده است. اما عجیب آن که شاملو موضوعی به این آشکاری و فاشی را انکار میکرده و در مصاحبههایش معمولا اصرار میورزد که عقاید چپگرایانه نداشته و عضو هیچ حزب و گروهی نبوده است.
چنان که دیدیم مرور زندگینامهاش و بررسی جزئیات کردارها و نوشتارهایش نشان میدهد که حقیقت چیز دیگری است. تحلیل گفتمان شاملو روشن میسازد که او هرگز سلطنتطلب، مذهبی یا ملیگرا نبوده است. محتوای سخن او دقیقا همان بوده که اعضای حلقهی کیوان در دوران جوانیاش تبلیغ میکردند، با این تفاوت که با لحنی مردسالارانه و اقتدارگرا و خشن ابرازش میکرده است. به همین خاطر سخن او گاه شباهتی عجیب با گفتمان ناسیونال سوسیالیستهای آلمانی پیدا میکند که به همین ترتیب سجایای مردانه و دلیری جنگاورانه را میستودند و به نمایندگی از کارگران و ستمدیدگانِ آلمانی شعار میدادند و تغزل دربارهی زن را تنها به صورت موضوعی جنسی و حاشیهای در کنار رسالت اجتماعیشان تصور میکردند.
این شباهت نشان میدهد که داستان هواداری شاملو از نازیها، هرچند احتمالا صریح و خودآگاه نبوده و هرگز شاملو را به زندان شورویها نکشانده، اما در ضمیر او به شکلی وجود داشته است. در واقع چه بسا او در نوجوانی شیفتهی گفتمان نیروهای سیاسی خردهپایی شده باشد که به خصوص در فضای پس از اشغال ایران توسط متفقین، در میان اردوی آلمان و روسیه نوسان میکردند و شعارهای بلشویکها را با گفتمان نازیها در هم میآمیختند.
اگر چنین بوده باشد، شیوهی متنرباییهای اولیهی او دلالت روانشناختی جالبی پیدا میکند. چون او متن گیلگمش و دن آرام را از رهبر فکری کمونیستها (بهآذین) و نازیها (منشیزاده) دزدیده بود. گویی که قصد تصاحب محتوایی ارجمند و مقدس را داشته باشد که دو سازمان به نسبت مقتدرِ رقیب را به نمایندگی از دو جریان جهانیِ جنگاور پدید آورده بود. دو جریانی که شاملو در آغاز سرباز پیادهی یکی بود و مدعی بود سرباز پیادهی دیگری هم بوده است، و هردو او را پس زدند و با هردویشان دشمنیهایی پیدا کرد. اگر روانکاوی این بحث را دنبال کند، شاید در سیمای بهآذین و منشیزاده جلوهای از پدرِ گمشده و مقتدری را بیابد که شاملو در جستجوی آن بود، و چنان که از نقل خاطرهاش از واپسین دیدارش با پدرش برمیآید، آن را در پدر خویش سراغ نداشت.
زاویهی دید نگارنده البته روانکاوانه نیست، از این رو در این نقطه توقف میکند که شاملو ظاهرا شیفتگیای به نظامهای اقتدارگرای مستبد داشته، و ترکیبی از هردو سویهی کمونیستی و نازیستی را در گفتمان خویش تقلید میکرده است. کیش شخصیت خصوصی و کوچکی که در اطراف خویش ترشح کرد هم به ترکیبی از فنون بسیار گستردهتر و بسیار موفقتری مانند است که در زمان جوانیاش در آلمان و شوروی آزموده شد و نظمهای سیاسی عظیمی پدید آورد.
این درست است که شاملو در سراسر عمر سرسپردهی حزب خاصی نبوده است. اما سادهبینانه است اگر دلیلِ آن را استواری آرا و اندیشههای شخصی و بزرگیِ نظام شخصیتی او بدانیم. چون در هر مقطع زمانی با سازمانی سیاسی اتصالهای نمایان داشته و از سرمشقی تغذیه میکرده که هانا آرنت در زیر چتر مفهوم توتالیتاریسم جمعبندیاش کرده است. هم ساختاری که او پدید آورد رونوشتی ساده و کوچک از کیش شخصیت نظامهای تمامیتخواه بود، و هم محتوایی که در آن دمید معجونی بود که از باورهای بلشویکی، شعارهای مائویی و لحن نازیها برساخته شده بود.
برخی از مفسران این وضعیت بینابینی شاملو در میانهی نظامهای سیاسی اقتدارگرا را همچون سجیهای اخلاقی تفسیر کرده و نوشتهاند که شاملو به ایدئولوژی خاصی پایبند نبود و بنابراین فراتر قالبهای فرمایشی ایستاده بود و از آزادی و عقلانیتی برخوردار بود که از میانهروی و نقد غیرمتعصبانه بر میخیزد.[34] مرور آثار او نشان میدهد که چنین نبوده است. او از اندوختهی دانایی ضروری و از انسجام شخصیتی بسنده برای چنین موضع منفرد و مستقلی بیبهره بود و چسبندگیاش به نهادها و پیرویاش از گفتمانهای روز نیز از همینجا ناشی میشد.
این نکته البته راست است که خودانگارهی شاملو بسیار متورم و حجیم بوده است. اما تورم با بزرگی تفاوت دارد. او بدان دلیل به حزبی خاص پایبند نبود، که «منِ» مقدسی که شیفتهاش بود، او را از سرسپردگی کامل باز میداشت. در این معنا، حزبها و نهادهای سیاسی برایش ابزاری بودند برای بزرگداشت خویشتن. چنان که در نوشتارهایش مدام خود را ستوده و همهی دیگریهای را هجو کرده یا طرد نموده و یا ناسزا داده است. اما «من»ای که شاملو شیفتهاش شده بود، نظامی پیچیده و خودبنیاد نبود و به همین دلیل هم مدام میبایست از منابع بیرونی تغذیه شود تا حجم بزرگ و متورم خود را حفظ کند. شناخت این فرآیند کلیدی است که الگوی رفتاری وی را روشن میسازد و رفتار به ظاهر متناقض و ناهمساز او را در دورههای مختلف عمرش فهمیدنی میسازد و کلیت وی را در یک نظام معنایی جای میدهد.
- کتاب جمعه، شمارهی ۳۳، ۱/۶/۱۳۵۸. ↑
- اباذری، ۱۳۵۸: ۷۸. ↑
- کتاب جمعه، شمارهی ۹، مهر ۱۳۵۸: ۱۵۴. ↑
- روزنامه کیهان،مورخ ۲۷/۱۲/۱۳۵۷. ↑
- آیندگان، مورخ ۱۴/۱/۱۳۵۸. ↑
- کیهان لندن، ۱۴/۱۰/۱۳۶۷. ↑
- دولت آبادی، ۱۳۸۶: ۷۲. ↑
- شاملو، ۱۳۵۰. ↑
- نوریعلا، ۱۳۷۶. ↑
- سپانلو، ۱۳۸۴: ۸۰-۸۱. ↑
- نوریعلا، ۱۳۷۶. ↑
- نشریه اندیشه آزاد، اعلامیه شماره ۲، مورخ ۱۴/۸/۱۳۵۸. ↑
- آتشی، ۱۳۸۲: ۴۷-۴۸. ↑
- مجاهد، ارگان سازمان مجاهدین خلق، شماره ۱۲۲، ۱/۲/۱۳۶۰. ↑
- مجاهد، ارگان سازمان مجاهدین خلق، شماره ۱۲۳، ۱۴/۳/۱۳۶۰. ↑
- لنگرودی، ۱۳۸۷: ۹۷-۹۸. ↑
- قائد، ۱۳۸۷: ۷۳-۷۴. ↑
- قائد، ۱۳۸۰: ۲۸۴. ↑
- قائد، ۱۳۸۰: ۲۸۴. ↑
- قائد، ۱۳۸۷: ۷۵-۷۶. ↑
- شفیعی، ۱۳۸۷: ۶۸-۶۹. ↑
- مسیح، ۱۳۸۴: ۱۲۲-۱۲۳. ↑
- مسیح، ۱۳۸۴: ۱۱۴-۱۱۸. ↑
- کوشان، ۲۰۰۳: ۶۰. ↑
- کوشان، ۲۰۰۳: ۵۸. ↑
- کوشان، ۲۰۰۳: ۶۲. ↑
- کوشان، ۱۳۸۲: ۷۲-۸۵. ↑
- کوشان، ۲۰۰۳: ۷۰. ↑
- کوشان، ۲۰۰۳: ۶۷. ↑
- کوشان، ۱۳۸۲: ۷۲-۸۵. ↑
- کوشان، ۲۰۰۳: ۱۰۱-۱۰۲. ↑
- کوشان، ۲۰۰۳: ۱۰۲. ↑
- کوشان، ۲۰۰۳: ۱۰۲-۱۰۸. ↑
- صدیق، ۱۳۸۷: ۲۲۹-۲۵۲. ↑
ادامه مطلب: گفتار سوم: ایرانستیزی و قومگرایی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب