پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار دوم: ویژه بودن سیاست ایرانشهری

گفتار دوم: ویژه بودن سیاست ایرانشهری

تا این‌جای کار دیدیم که در سه تمدنی که از مرتبه‌ی پادشاهی به لایه‌ای بالاتر از پیچیدگی گذر کرده‌اند، سه الگوی متفاوت سیاسی شکل گرفته که آن‌ها را فغفوری چینی، امپراتوری اروپایی و شاهنشاهی ایرانی می‌نامم. نظام فغفوری-امپراتوری که در تمدن چینی و اروپایی تحول یافت و الگوی موازی و رقیب شاهنشاهی بود، قلمرو جغرافیایی مشابهی را اشغال می‌کرد، اما ساخت سیاسی ساده‌ای داشت و ادامه‌ی متورم نظم پادشاهی محسوب می‌شد، و نه سامانی یکسره نو. یعنی در آن نهاد دربار از نهاد ارتش متمایز نشده و امپراتور- فغفور همان فرمانده‌ی ارتش است.

درباره‌ی ماهیت دولت در قلمرو اروپا و چین پژوهش‌های فراوانی انجام شده و نویسندگان اغلب همان را به ایران زمین نیز تعمیم داده‌اند، بی‌آن‌که به قدمت بیشتر دولت در این تمدن و ساختار متفاوت آن توجهی نشان دهند. نمونه‌اش وونگ است که از اشاره‌هایش چنین بر می‌آید که گمان می‌کرده نظم سیاسی فغفوری در چین و نظام شاهنشاهی در ایرانشهر همسان بوده‌اند.

وونگ در بحث خود از تکامل ساخت دولت در چین، چهار کارکرد را برای دولت برشمرده و هریک را با حرف C آغاز کرده است:[1] رویارویی با چالش‌ها[2]، ساماندهی توانمندی‌ها[3]، تدوین دعوی‌ها[4]، و تنظیم تعهدات.[5] این چهار روند کارکردی در واقع همان چرخه‌ی عملیاتی رویارویی سیستم‌های اجتماعی با تنش‌ها هستند. با این حال باید بر این نکته تاکید کرد که در نگاه سیستمی‌مان دولت شکلی غایی از نهادی سیاسی‌ست که قدرت را رمزگذاری و مدیریت می‌کند، اما تنها سیستمِ قدرت‌مدار نیست. چرا که در سطح اجتماعی قدرت متغیر پایه‌ی همه‌ی سیستم‌هاست و تمام نهادهای اجتماعی در نهایت برای بیشینه کردن همین متغیر رفتارهای خود را ساماندهی می‌کنند. بنابراین در تعریفی که وونگ به دست داده بین دو قلمرو سیاست و حقوق تداخلی دیده می‌شود.

شاید به همین خاطر است که این نکته در دیدگاه وونگ نادیده مانده که در چین هم مثل اروپا دولت به جذب و ادغام تمام نهادهای دیگر در پیکره‌ی خود تمایل داشته است. به همین خاطر در هردو تمدن یا دولت‌های نیرومند سرکوبگر و خودکامه داریم و یا دولت‌های ضعیف و ناکارآمد. در تمدن ایرانی اما شرایط چنین نبوده و دولت متمرکز نهادی بوده که به شکلی هم‌افزا بر فراز نهادهای دیگر تاسیس می‌شده است.

مقتدرترین دولت‌های ایرانی نه تنها خودکامه نبوده‌اند، که در زیرسیستم‌های خود نظم باستانی دولتشهری و پادشاهی را نیز حفظ می‌کرده‌اند. یعنی مثلا در دولت هخامنشی و اشکانی و ساسانی که روی هم رفته هزار و دویست سال تاریخ

پیوسته را در بر می‌گیرند، شهربانان/ ساتراپ‌ها قلمروهایی با سامان پادشاهی‌های بزرگ باستانی را مدیریت می‌کرده‌اند و در اندرون قلمروشان پادشاهی‌هایی محلی و امیرنشین‌ها و شهرهای خودمختاری وجود داشته‌اند. این نظم در دوران اسلامی هم دوام داشته و بر این مبناست که در تاریخ بیهقی می‌خوانیم که امیر مسعود غزنوی پس از کنار زدن برادرش محمد و ستاندن تاج و تخت، ناگزیر بوده به شهرهای بزرگی مثل ری سفر کند و تایید اعیان و بزرگان آن شهرها را برای سلطنت خود به دست بیاورد،[6] و این فرازی از «تاریخ بیهقی» است که بعدتر باز بدان باز خواهم گشت.

تمدن ایرانی به همین خاطر یک گرانیگاه یگانه و بسیط برای برآورده کردن چهار کارکرد مورد نظر وونگ نداشته است. در این قلمرو تنش‌ها به شکلی سلسله مراتبی در مقیاس‌های متفاوت لمس و چاره‌جویی می‌شده است. به شکلی که روندهای لایه لایه و موضعیِ رویارویی با چالش‌ها و بسیج منابع را نمی‌توان زیر چتر یک نهاد – دولت مرکزی- گنجاند، هرچند دولت مرکزی در نهایت بر همه‌ی این نهادها استیلا و نظارت داشته است.

آنچه در نهایت نهادهای قدرت‌مدار اجتماعی – در قالب کلیتی یکپارچه- باید با آن روبرو شوند و بدان پاسخ دهند، تنش‌هاییست که در لایه‌ها و مقیاس‌هایی متفاوت توزیع شده‌اند و واگرا و پراکنده‌اند. در دستگاه نظری زروان همه‌ی این چالش‌های اجتماعی و بحران‌های سیاسی شکلی از تنش سیستمی قلمداد می‌شوند. تنش شکافی است میان وضعیت موجود و مطلوب که در عرصه‌ی تولید و توزیع قلبم بروز می‌کند و در سطح نهادی به طور خاص به ساماندهی قدرت مربوط می‌شود. در این حالت مضمون‌های مورد نظر وونگ دلالت‌هایی متفاوت و دقیق‌ پیدا می‌کنند. یعنی «توانمندی‌ها» به منابع تولید قدرت و «تعهدات» به شیوه‌های توزیع آن دلالت می‌کند و «تدوین دعوی‌ها» به روش‌های رمزگذاری و صورتبندی و معناسازی‌شان ارجاع می‌دهد.

از دید وونگ در چین، دولت و جامعه با هم جوش خورده و یکپارچه شده‌اند. از این‌رو چهار کارکرد یاد شده به شکلی گسترده و فراگیر کل لایه‌های اجتماعی را در بر می‌گیرد. این از دید او واژگونه‌ی وضعیتی است که در اروپا می‌بینیم. وضعی که در آن دولت و این عناصر چهارگانه‌اش هم از جامعه تفکیک شده‌اند و هم با آن تقابلی دارند. به همین خاطر از دید وونگ در اروپا گروه‌هایی از نخبگان بیرون از دولت حضور داشته‌اند که آن را به نقد می‌کشیده و در برابرش طرح دعوی می‌کرده‌اند. در حالی که در سیاست چینی چنین امکانی وجود نداشته است.

این برداشت به نظرم نادرست است و نظام سیاسی فغفوری در چین و نظم امپراتوری در اروپا شباهتی بنیادین با هم دارند. ایراد گزاره‌ی وونگ آن است که دولت‌های متمرکز و مقتدر چینی را با دولت‌های فروپاشیده و ناتوان اروپایی مقایسه کرده است. یعنی چین را در لحظه‌ی وحدت سیاسی و اقتدار دولتش با اروپایی مقایسه کرده که درگیر بحران و آشوب بوده است.

اگر به امپراتوران نیرومند روم و فرانک و فغفوران قدرقدرت دولت مینگ و مانچو بنگریم، شباهتی چشمگیر در میان‌شان نمایان می‌شود. شباهتی که از سویی اغراق در خودانگاره‌ی مقتدرشان و از سوی دیگر وابستگی افراطی قدرت به خشونت را رقم زده است. نتیجه هم آن است که در هردو تمدن دولت از فروپوشاندن کل کارکردهای اجتماعی عاجز بوده است. چرا که این کارکردها خودمختار و منتشر و لایه لایه هستند و دولت اصولا امکان چنین فروپوشاندنی را ندارد. در هردو حوزه دولت‌هایی شکننده و خشن داریم که حتا در شکل مقتدرشان هم مستعجل بوده‌اند. آن چسبندگی نهادها به دولت که وونگ به جوش خوردگی ملت و دولت تعبیرش کرده، دست‌اندازی جبارانه‌ی دولت به نهادهای مدنی بوده که هرگز فراگیر و دیرپا نبوده و در هردو قلمرو هم دیده می‌شود. این‌که سخنگویان مستقل و من‌هایی بیرونی به نقد دولت نمی‌پرداخته‌اند نیز در هردو قلمرو همسان است. دلیلش هم غیاب سنتی است که من‌ها را به رسمیت بشناسد. وگرنه وضعیت بیرونی یا درونی نسبت به دولت اهمیتی ندارد و اگر من‌ مستقلی در کار باشد، نهاد را نقد خواهد کرد. همچنان‌که در ایران نیرومندترین نقدها به نهادهای دینی را دینمردان تدوین کرده‌اند و تندترین نقدهای سیاسی را در سیاستنامه‌ی خواجه‌ نظام‌الملک می‌بینیم که خود مصدر سیاست بوده است.

تنها نیرویی که می‌تواند شکاف میان دو لایه‌ی بنیادین نظم در جامعه و طبیعت را پر کند، من‌های خودمختاری هستند که اراده‌ی آزادشان به رسمیت شمرده شود. در تمدن ایرانی این واسطه‌ی مهم و کلیدی ارتباط میان شاه- رعیت و خدا-طبیعت را برقرار کرده است. در تمدن اروپایی و چینی که من‌ها در حالت پایه برده‌ی کشاورز و رعیت فاقد اختیار و نقش سیاسی بوده‌اند، گسستی پرناشدنی میان این دو لایه دیده می‌شود و به این ترتیب کلیت هستی با نظمی یگانه یکپارچه نمی‌شود و به همین خاطر در بافت مسیحی- مشرکانه یا تائویی- کنفوسیوسی قواعدی عقلانی نداریم که بر کلیت هستی چیره باشد و کلیت آن را به شکلی خردورزانه و درک‌پذیر متحد سازد.

بنابراین چنین می‌نماید که ماهیت سیاست در ایران زمین تفاوتی نمایان با سایر قلمروهای تمدنی داشته باشد. اگر طی این بیست و شش قرن گذشته که مفهومی سیاسی به اسم کشور ایران وجود داشته، به پویایی سیاست ایرانشهری بنگریم، الگوهایی متمایز را در آن تشخیص خواهیم داد. با همه‌ی کاستی‌ها و شکاف‌هایی که در داده‌هایمان و بایگانی‌ تاریخی‌مان وجود دارد، می‌توان با تکیه به مراجعی که ذکر شد این شاخص‌ها را برای متمایز شمردن سیاست ایرانشهری از نظم سیاسی باقی تمدن‌ها فهرست کرد:

نخست آن که ایران زمین تمدنی به شدت شهرنشین بوده‌ است. در واقع برای سه هزار سال نخست تاریخ جهان، همواره بزرگترین شبکه از شهرهای کره‌ی زمین در ایران زمین قرار داشته است. از اریحا در دوران آغاز شهرنشینی و پیش از ظهور دولتشهرها گرفته تا شوش و هگمتانه در دوران مادها تا نسا و تاکسیلا و تدمر عصر اشکانی، تا دوران‌های بعدی و دوران عظمت بخارا و بلخ و ری و نیشابور و مرو، همواره مراکز اصلی و بزرگ شهرنشینی در قلمرو تمدن ایرانی قرار داشته‌اند. جالب آن که شهرها در این شبکه ارتباط‌هایی هم‌افزا با هم داشته‌اند. یعنی بدون این‌که با هم وارد رقابتی ویرانگر شوند، گرانیگاه‌های جمعیتی‌شان مدام جا به جا می‌شده است.

یکی از بزرگترین شهرهای کل تاریخ جهان، کیش در سومر است که بعدتر بابل در کنارش ساخته می‌شود و بعد به سلوکیه و بعد تیسفون و بعد بغداد دگردیسی پیدا می‌کند. هریک از این شهرها در دورانی به درازای چند قرن بزرگترین شهر کره‌ی زمین بوده‌اند و در واقع همه را باید یک شهر بزرگ دانست که گرانیگاه جغرافیایی‌اش در محل نزدیکی دجله و فرات در دامنه‌ی چند کیلومتر پیش و پس می‌رفته است. اوروک در همان نزدیکی شهری بود که در فاصله‌ی سال‌های ۲۰۰ تا ۴۱۰۰ تاریخی (۳۲۰۰ پ.م- ۷۰۰ .م) برای حدود چهار هزار سال پیوسته آباد بود و در حدود سال ۵۰۰ تاریخی (۲۹۰۰ پ.م) با شش کیلومتر مربع مساحت و پنجاه تا هشتاد هزار نفر جمعیت بزرگترین شهر کره‌ی زمین به حساب می‌آمد. خودِ شهر بابل که از سال ۱۳۸۶ تا ۴۴۰۰ (۱۸۹۴ پ.م- ۱۰۰۰ .م) سه هزار سال تاریخ پیوسته دارد، در دو مقطع تاریخی (سال‌های ۱۶۱۰ تا ۱۷۱۰/۱۷۷۰-۱۶۷۰ پ.م و سال‌های ۲۷۶۸ تا ۳۰۶۰ /۶۱۲-۳۲۰ پ.م) بزرگترین شهر دنیا بوده و نزدیک به دویست هزار تن ساکن داشته است.[7] ری و تهران و کاشان که از سپیده‌دم شهرنشینی در تپه‌ی چیذر و چشمه علی و سیلک تا به امروز زنده و پویا مانده‌اند، ۵۴۰۰ سال قدمت دارند و طول سکونت انسان درشان با عمر شهرنشینی بر کره‌ی زمین برابر است. الگویی مشابه را می‌توان درباره‌ی شهرهای دیگری مثل شوش و بلخ و همدان و نیشابور و مرو و جاهای دیگر نیز نشان داد.

دومین نکته آن که علاوه بر بزرگی، شمار و پایداری و جمعیت‌ شهرهای این حوزه‌ی تمدنی به کلی با هرآنچه که در شهرهای سایر تمدن‌ها و سرزمین‌ها می‌بینیم متفاوت است. تراکم شهرها و الگوی برخالی جایگیری شهرها به گونه‌ایست که در میانه‌ی روستاهای کشاورز نه یک شهرِ مرکزی بزرگ، که شبکه‌ای از شهرهای کوچک شکل می‌گرفته و آن‌ها در میان خود شهرهای بزرگ را پدید می‌آورده‌اند. این به کلی با آنچه در سایر تمدن‌ها می‌بینیم متفاوت است و به لایه‌بندی بغرنج‌ و سطوح بیشتر سلسله مراتب پیچیدگی در فرایند شهری شدن گواهی می‌دهد. در تمدن مصری و چینی و تا حدودی اروپایی، بافت پایه‌ای از روستاها را داریم که در میانه‌شان شماری اندک از شهرهای بزرگ در مقام مراکز دیوانی و دولتی برای سازماندهی نیروی کار اجباری شکل می‌گیرند.

در ایران اما مسیر شکل‌گیری شهرها از بالا به پایین نبوده و محور کارکردی‌اش هم سازماندهی اجباری نیروی کار برای برافراشتن یادمان‌ها و بناهای عظیم یا جای دادن ارتش‌ها و گردآوری مالیات نبوده است. در ایران گذاری به نسبت ملایم و گام به گام از روستاها به روستاهای بزرگ و از آنجا به شهرک‌های دارای مراکز صنعتی (کوزه‌گری، فلزکاری، پرورش اسب) را داریم که به دولتشهرهای کوچک و مامشهرهای بزرگی منتهی می‌شده که این آخری مرکز زایش پادشاهی‌ها بوده‌ است. همین نظم فشرده‌ و اندام‌وار و سلسله مراتبی با لایه‌های بسیار بوده که روستاها و شهرها را به یک سیستم در هم تنیده و هم‌افزا تبدیل کرده و از گسست میان شهر و روستا و غلبه‌ی درباریان و دیوانیان شهرنشین بر کشاورزان و برده‌سازی رعیت جلوگیری به عمل آورده است. شمار زیاد شهرها و انبوه بودن مراکز استقراری نیز پیامدی از همین الگوی سازماندهی جمعیت در مکان بوده است. در ایران زمین روستا و مامشهر در دوسوی پیوستاری یکپارچه قرار دارند و این تا حدودی پیامد این حقیقت است که این قلمرو جغرافیایی زادگاه شهر و راه بوده و این ساختارهای اجتماعی نخست طی زمانی طولانی در این قلمرو تکامل یافته‌اند.

سومین نکته آن که ایران برخلاف تمدن‌های دیگر برای مدتی بسیار طولانی در دوره‌ی دولتشهری باقی ماند و بعدتر هم زمانی دراز را در عصر پادشاهی‌ سپری کرد، و این با الگوی حاکم بر سرزمین‌های همسایه‌اش تفاوت داشت. در مصر گذار از دولتشهرهای اولیه به پادشاهی متحد مصری (که از هر چندی به دو پادشاهی شمالی و جنوبی تجزیه می‌شد) تنها دو سه قرن به درازا کشید.

در چین فاصله‌ی میان ظهور نخستین نشانه‌های شهرنشینی و خط در دوران شانگ (سال ۲۲۰۰ / ۱۲۰۰پ.م) تنها چهارصد و سی سال با ظهور نخستین پادشاهی‌های دوره‌ی بهار و پاییز (سال ۲۶۱۰ /۷۷۰ پ.م) فاصله دارد. از آنجا تا ظهور نخستین دولت فراگیر فغفوری (دودمان هان) نیز تنها پنج قرن درازا می‌کشد. در قلمرو اروپا هم ظهور اولین دولتشهرها در قرون ۲۶-۲۷ تاریخی (ق ۸-۷ پ.م) با ظهور نخستین پادشاهی‌ها در قرن ۳۰ (ق ۴ پ.م) حدود چهارصد سال فاصله دارد و جوامع ایتالیایی از آنجا تا پیدایش امپراتوری روم را نیز تنها در سیصد سال می‌پیمایند.

این اعداد کمابیش یکسان هستند، و در قیاس با تمدن ایرانی بسیار کوتاه جلوه می‌کنند. چون در این قلمرو شهرنشینی کمی زودتر از مصر آغاز شد و هفتصد سال پس از مصر به تاسیس نخستین پادشاهی انجامید. این طولانی بودن دوران گذار از نظم دولتشهری به سیستم پادشاهی احتمالا یکی از عواملی بوده که گسترش تدریجی پیچیدگی و نهادینه شدن‌اش در مکان را ممکن ساخته و فشردگی مراکز شهری و پرلایه شدن سطوح سازمان یافتگی (ویژگی نخست) را ممکن ساخته است.

عصر پادشاهی در ایران زمین هم به نسبت طولانی بود و از زمان تاسیس دولت اکد و ایلام در قرن دهم تاریخی (ق ۲۴ پ.م) تا تاسیس کشور متحد ایران به دست کوروش به مدت هزار و هشتصد سال ادامه داشت. این امر در قیاس با تمدن چینی و اروپایی بسیار بسیار طولانی است. تنها در مصر و دو تمدن آمریکایی مشابه این ارقام را می‌بینیم، و این‌ها جوامعی هستند که در مرحله‌ی پادشاهی تثبیت می‌شوند و از آن فراتر نمی‌روند. تقریبا تمام سه هزار سال تاریخ مصر و آمریکای مرکزی و جنوبی در مرحله‌ی پادشاهی سپری شد و به همین خاطر این مناطق در رویارویی با تمدن‌های پیچیده‌تر به سادگی منقرض شدند. یعنی درازای دوران پادشاهی در آن‌ها نتیجه‌ی نوعی در جا زدن در این مرحله است و با ایران زمین تفاوت دارد، که کهن‌ترین گذار سیاسی و ارتقای پیچیدگی فراتر از سطح پادشاهی را ایجاد کرده است.

چهارمین ویژگی نظام‌های سیاسی ایرانی آن است که شمار دولت‌های پادشاهی در آن زیاد، و پویایی‌شان بغرنج است. این تا حدودی به یک ویژگی عمومی نظام‌های اجتماعی باز می‌گردد و آن هم این‌که با ظهور نظم‌های نو، نظم‌های پیشین از بین نمی‌روند، بلکه به حاشیه رانده می‌شوند و در سامانه‌های کلان‌تر نوظهور ادغام می‌شوند. این بدان معناست که پس از ظهور پادشاهی‌ها، دولتشهرها از میان نرفتند، بلکه از مرکز میدان سیاست کناره گرفتند. دولتشهرهای مستقل همواره در حاشیه‌ی پادشاهی‌های قدیمی به بقای خود ادامه می‌دادند و حتا بقایای استقلال‌شان در دل این نظم‌های فراگیرتر نیز حفظ می‌شد.

این ماجرا حتا درباره‌ی مراکز شهری کوچک و گمنام هم مصداق داشت. مثلا در سومر باستان دولتشهر دینیکتوم (تل محمد) را در همسایگی دولتشهر مقتدر اشنونه داشته‌ایم، که بعدتر برای چندین قرن به بخشی از این پادشاهی محلی تبدیل شد. اما در قرن شانزدهم (ق ۱۸ پ.م) و در میانه‌ی آشوب برخاسته از ورود آموری‌ها به میانرودان بار دیگر به استقلالی دست یافت و چند امیر خودمختار بر آن حکم راندند.[8]

همین الگو را درباره‌ی استقلال دولتشهر پادشاهی ایلام با مرکزیت شوش و بازسازی دولت پادشاهی ایلام (دودمان الیمائی) پس از فرو نشستن آشوب اسکندری می‌بینیم. در واقع دوران‌های تجزیه‌ی سیاسی ایران که به شکسته شدن پهنه‌ی ایران زمین به چند پادشاهی رقیب (مثلا صفاری و سامانی و دیلمی و عباسی در قرن سوم هجری) منتهی می‌شد، همین غلبه‌ی حاشیه‌های کمتر پیچیده‌ی خُرد (پادشاهی‌ها) بر متن پیچیده‌تر و کلان سیاست ایرانی (شاهنشاهی) بوده است.

به همین خاطر رقابتی پنهان میان دولتشهرهای قدیمی در دل پادشاهی‌ها برقرار بود و فشاری بیرونی هم از سوی دولتشهرهای مستقل حاشیه‌نشین همچنان وجود داشت. اما این فشار شانه به شانه‌ی افقی میان واحدهای همنشین به طور عمودی به کلیت دولت و کشور منتقل نمی‌شد و تنها در شرایط غیاب دولت مرکزی به شکلی فعال می‌شد که نیرومندترین رقیبان در لایه‌ی پایین‌ترِ سلسله مراتب برای پر کردن جای دولت ملی خیز بردارند.

براساس این الگوست که همواره پادشاهی‌های قدیمی در دل دولت متمرکز و یکپارچه‌ی ایرانی برای به دست گرفتن لگام سیاست ایرانشهری با هم رقابت می‌کردند. در نتیجه گرانیگاه‌های قدرت مدام از شهری به شهری و قلمروی به قلمروی چرخش می‌کرد و این پویایی چالاک و پیچیده‌ای را در سطح نهادهای سیاسی پدید می‌آورد. بازتابی از فهم همین چندکانونی بودن قدرت سیاسی در ایران زمین بوده که باعث شده بیهقی بگوید: «تا ایزد عزّ ذکره آدم را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال می‌افتاده است از این امت بدان امت و ازین گروه بدان گروه».[9]

پنجمین نکته آن که تمدن ایرانی به تمایزیافتگی کارکردی بیشتری دست یافته و جایگاه‌هایی تخصصی و مراکزی ویژه‌تر برای تولید قدرت پدید می‌آورده است. مهمترین نمود این ماجرا آن است که در ایران زمین قدرت سیاسی و نظامی از هم جدا بوده‌اند، در حالی که در نظام امپراتوری و فغفوری این دو درهم تنیده‌اند و از این زاویه هردویشان با نظام ساده‌ترِ فرعونی شباهت دارند، که اوج پیچیدگی در دولت‌های پادشاهی را نشان می‌دهد.

این تمایز یافتگی تا حدودی به سیر زایش مدنیت باز می‌گردد که خاستگاهی ایرانی دارد. هردو سبک زندگی کشاورزانه و رمه‌دارانه برای نخستین بار در ایران زمین تحول یافته و ملازم با یکدیگر بوده‌اند. به همین خاطر در ایران زمین – برخلاف سایر تمدن‌ها- یکجانشینان و کوچگردان خویشاوند و درهم‌ تنیده‌اند و نه مجزا و رقیب. در شاهنشاهی ساختار نظامی و سیاسی به شکلی شفاف از هم تفکیک شده و معمولا اولی به قبایل کوچگرد و دومی به طبقه‌ی دبیران و دیوانسالاران واگذار شده است.

بر این مبناست که گذارهای دودمانی در روم و چین با کشته شدن سرداری به دست سرداری دیگر رقم می‌خورده است. از این‌رو طی این هزار و دویست سال در چین و اروپا با دودمان‌هایی سروکار داریم که تنها چند دهه تا دست بالا دو قرن حکومت می‌کنند. الگوی اعمال قدرت در امپراتوری و فغفوری هم بیشتر به پادشاهی‌های قدیمی شباهت داشته تا نظم شاهنشاهی ایرانی. یعنی پیامد فتح تدریجی کل یک قلمرو بزرگ توسط یک شهر مرکزی بوده و سرکوب دایمی و خونین شورش‌های محلی پیاپی را ایجاب می‌کرده است.

ششمین نکته آن که در ایران زمین شهرها، دولتشهرها و پادشاهی‌ها در عین پویایی و فراز و فرودهایشان به شکل اعجاب‌انگیزی پایدار بوده‌اند. این پایداری را نه تنها درباره‌ی دولتشهرها، که درباره‌ی نظام‌های سیاسی بزرگتر هم می‌بینیم. در این میان به ویژه دولت‌های شکل‌ گرفته در ایران مرکزی اهمیت داشته‌اند. امروز رسم است که قلمرو سومر و میانرودان قلب سیاسی جهان باستان قلمداد شود، و این بیشتر از آن روست که کاوش‌های اروپاییان در این منطقه تمرکز داشته و متون بازیافت شده از این قلمرو بیشتر خوانده و منتشر شده است. اما این نکته جای توجه دارد که پایدارترین دولت‌های ایران زمین – حتا آن‌ها که در میانرودان مستقر می‌شدند – در ایران مرکزی ریشه داشته و از مرکز به حاشیه حرکت می‌کرده‌اند.

طولانی‌ترین دودمان‌ها در آناتولی و شمال میانرودان و جنوب میانرودان به ترتیب هیتی‌ها و میتانی‌ها و کاسی‌ها بوده‌اند که بین سه تا شش قرن حکومت کرده‌اند و در جهان باستان این رقم برای عمر یک دودمان بسیار طولانی است.

‌هرسه‌ی این دولت‌ها هم خاستگاهی بیرونی داشته‌اند. میتانی‌ها احتمالا و کاسی‌ها قطعا از ایران مرکزی به حاشیه‌ی ایران غربی نقل مکان کرده‌اند و هیتی‌ها هم مهاجرانی شمالی بوده‌اند. نکته‌ی جالب این‌که هر سه‌ی این گروه‌ها آریایی‌تبار یا آمیخته با آریایی‌ها بوده‌اند و از بستری از بومیان قفقازی و طبقه‌ای نخبه‌ و جنگاور از آریایی‌ها تشکیل می‌یافته‌اند. از سوی دیگر دولت ایلام که پیشاآریایی بود، عملا طی سه هزاره پایدار و استوار است و ساخت سیاسی‌اش دست نخورده باقی می‌ماند، هرچند چندین دودمان پی در پی در آن به قدرت می‌رسند. این پایداری چشمگیر دولت‌ها در سطح شهرها نمودی برجسته‌تر دارد. چون بخش عمده‌ی شهرهای باستانی‌ای که پنج هزار سال پیش در ایران زمین شکل گرفتند، امروز همچنان زنده و مسکونی هستند. شهرهایی مثل تهران، ری، کاشان، همدان، قزوین، کرج، دامغان، شیراز، اصفهان، کاشان، کرمان، بلخ، مرو، بغداد، حلب، دمشق، اربیل، کرکوک، صور و مشابه این‌ها برای چهار تا پنج هزار به طور پیوسته مسکونی بوده‌اند و در هیچ جای دیگر دنیا این شبکه‌ی گسترده از مراکز شهری با این قدمت و پایداری را سراغ نداریم.

در ایران زمین شهرهایی را داریم که در درازای چندین هزاره باقی مانده و گرانیگاهی مهم و سرنوشت‌ساز برای تولید معنا محسوب می‌شده است. منطقه‌ی تهران – ری که پیشینه‌ی یکجانشینی در آن به دوران نوسنگی می‌رسد و تپه‌های قیطریه و چیذر بازمانده‌هایش هستند، در عصر اوستایی یکی از کانون‌های مهم صورتبندی دین زرتشتی بوده و بعدتر همچون گرانیگاهی بر سر راه ابریشم و مرکزی علمی و فرهنگی و در نهایت تختگاهی سیاسی عمل کرده است. تا به امروز که مهمترین و بزرگترین شهر ایران زمین و مرکز تحولات این قلمرو تمدنی قرار گرفته است.

همین پیشینه‌ی طولانی و اثرگذاری تاریخی چشمگیر را درباره‌ی شهرهای فراوان دیگری می‌توان تکرار کرد. بلخ که در حدود سال ۲۲۰۰ (۱۲۰۰ پ.م) نخستین دولتشهر زرتشتی در آن شکل گرفت، در دوران هخامنشی گرانیگاه دین زرتشتی و در عصر اشکانی مرکز مهم صورتبندی دین بودایی و در عصر ساسانی و اسلامی مرکز مهم دین یهودی و مانوی محسوب می‌شد.

حتا درباره‌ی شهرهای به نسبت کوچک هم مشابه این الگو را می‌بینیم. مادر شروکین اکدی (بنیانگذار نخستین پادشاهی ایران زمین) حدود سال ۱۰۳۰ (۲۳۵۰ پ.م) کاهن معبد خدای ماه در حران بود، و این شهر سه هزار سال بعد در دوران ساسانی همچنان مرکز دینی مهمی محسوب می‌شد. در حدی که به روایت یعقوبی بت هُبلِ کعبه را از آنجا به حجاز و مکه منتقل کرده بودند.[10] همین شهر در دوران اموی یکی از پایتخت‌های قلمرو خلافت و در قرن سوم و چهارم هجری مرکز مهم دین صابئی و گرانیگاه مهم نهضت ترجمه هم بود. نمونه‌ی دیگرش شهر باستانی کوثا در نزدیکی نیپور و چهل کیلومتری شمال شرقی بابل است که در سومر در ضمن نام پایتخت دنیای مردگان هم بود و بعدتر زادگاه ابراهیم نبی دانسته می‌شد و قرن‌ها بعدتر به یکی از خاستگاه‌های مذهب شیعه تبدیل شد.

این پایداری قاعده‌ای عمومی درباره‌ی نهادهای سیاسی ایرانی بوده و در سطوح خُردتر و نهادهای غیرسیاسی هم نمودش را می‌توان بازجست. در ساخت شاهنشاهی با دامنه‌ای وسیع از نهادها سروکار داریم که در استقلال از دولت فعالیت می‌کرده‌اند و برای زمانی گاه باور نکردنی تداوم داشته‌اند. خاندان‌های بزرگ ایرانی که عمری هزار ساله داشته باشند، در اسناد تاریخی بسیار پرشمارند. به همین ترتیب سلسله‌های صوفیه، مکتب‌های فکری و فلسفی، محله‌های شهری، صنف‌های اقتصادی و مشابه این‌ها در عصر پیشامدرن پایداری و استمراری شگفت‌انگیز داشته‌اند که به راحتی در دامنه‌ی هشت تا ده قرن نوسان می‌کرده است.

هفتمین ویژگی مهم سیاست ایرانی در دو و نیم هزاره‌ی آغازین عمرش، تنوع چشمگیر تجربه‌های سیاسی است. با مرور ساخت سیاسی در دولتشهرها و پادشاهی‌های گوناگون به سیستم‌های بسیار متفاوت و واگرایی از پیکربندی سیاست برمی‌خوریم و همین انباشت تجربه‌های گوناگون در مراکزی که به هم راه داشته‌اند، عاملی بوده که ارتقای سطح پیچیدگی و ظهور دولت یکپارچه‌ی ایرانی را ممکن ساخته است. بر مبنای این تفاوت‌های ساختاری است که غیاب برده‌داری در ایران زمین توجیه‌پذیر می‌گردد. شاهنشاهی از نظر ساختاری با امپراتوری-فغفوری تفاوت‌ داشته و مهمترین سویه‌اش به ناممکن بودنِ برده‌داری مربوط می‌شود. دوقطبی افراطی اشراف و رعیت در ایران دیده نمی‌شود و امتیازات حقوقی متمایز برای این دو لایه رسمیتی ندارد. کل جمعیت کشاورز در تمدن ایرانی همیشه آزاد بوده‌اند و برده‌داری به هیچ شکلی در این قلمرو وجود نداشته است. جمعیت رعیت ایرانی نه تنها محدودیتی در جابه‌جایی نداشته‌اند، که اصولا بخش بزرگی‌شان در پیوند با قبایل کوچگرد قرار داشته‌اند.

مالیات‌گیری هم در ایران همیشه بسیار کمینه‌گرا بوده و شکل پایه‌اش که در فقه اسلامی به زکات ترجمه شده، ده درصد درآمد بوده است. این عدد نسبت به آنچه در سایر دولت‌ها مشروع شمرده می‌شده، بسیار ناچیز است و به شکلی شگفت‌انگیز در سراسر تاریخ تمدن ایرانی ثابت بوده است. یعنی اصلاحات مالیاتی داریوش بزرگ حدود ده یک محصول را سهم دولت می‌دانست و در دولت صفوی و عثمانی و گورکانی هم که نقطه‌ی پایان دولت‌های شاهنشاهی سنتی را نشان می‌دهند، همین عدد مبنای مالیات‌گیری بوده است.

در این میان البته دولت‌هایی مثل غزنویان و برخی از والیان قاجاری را داشته‌ایم که برای مقاطعی گاه بیش از ۳۰٪ هم از کشاورزان مالیات می‌خواسته و می‌ستانده‌اند، اما این اعداد همیشه نامشروع شمرده می‌شده و گیرندگانش به غارتگری و ستمکاری شهرت یافتند و بدنام شدند. ویلم فلور به باج و خراج‌هایی دیگر اشاره کرده که گهگاه خارج از مدار مالیات از مردم یا زیردستان گرفته می‌شده است.[11] همایون کاتوزیان همین‌ها را نشانه‌ی ستمگرانه بودن نظام مالیاتی ایران دانسته و گفته که به همین خاطر همیشه کشمکش و دشمنی میان دولت و مردم برقرار بوده است.[12] با این حال مرور داده‌ها در این مورد نشان می‌دهد که جدای از مواردی که قومی بدوی و بی‌فرهنگ مثل مغولان یا ترکمان‌ها برای مدتی کوتاه بر ایران غالب می‌شده، مالیات‌های دلبخواهی و غارتگرانه از مردم گرفته نمی‌شده و حتا همان مهاجمان و سلطه‌گران غارتگر هم پس از یکی دو نسل به نظام مالیاتی کهن ایرانی تن در می‌داده‌اند، که مبنایش «ده‌یک» بوده است. چنان‌که ترکان در دوران ملکشاه سلجوقی و مغولان در دوران غازان خان چنین کردند.

هشتمین الگویی که شاهنشاهی ایرانی را از امپراتوری و فغفوری متمایز می‌سازد، کارکرد کلیدی و بنیادین راه‌های تجاری است و موقعیت مرکزی طبقه‌ی بازرگان. نیروی نظامی در شاهنشاهی هم به کلی با امپراتوری متفاوت است و از خود جمعیت کشاورز و رمه‌دار برمی‌خاسته است و به همین خاطر کارکردش همیشه دفاعی بوده و نه تهاجمی. یعنی «حضور در بیرون» در شاهنشاهی از جنس کاروان‌های تجاری است و با الگوی امپراتوری‌ و فغفوری متفاوت است که ارتش‌های جنگی بزرگ بسیج می‌کنند. بر همین مبنا فتح نظامی قلمرو ایران زمین کاری فرساینده، ناپایدار و عملا ناممکن بوده است. چون هر منطقه و هر واحد جمعیتی در هر فرصتی به یک کانون مقاومت نظامی مستقل تبدیل می‌شده است. در همین بافت است که می‌بینیم ارتش منظم و حرفه‌ای ایرانی جمعیتی بسیار اندک دارند که به هیچ عنوان با اقتدار نظامی و سیاسی دولت‌های پایدار ایرانی تناسبی ندارد. چینی‌ها و رومی‌ها در زمانی که دولتی متمرکز و نیرومند از نوع امپراتوری داشتند، چند ده ارتش بزرگ داشته‌اند که اندازه‌ی هریک چند ده هزار نفر تا بیش از صد هزار نفر بوده است. یعنی یک طبقه‌ی نظامی با جمعیت چند صد هزار تا میلیونی داشته‌اند. در حالی که در ایران در دوران‌های اقتدار دودمان‌های بزرگ مثل هخامنشی و ساسانی و صفوی جمعیت کل ارتشیان را بین سی تا هفتاد هزار نفر تخمین می‌زنند.[13]

اما در کنار این موارد، مهمترین شاخصی که ساخت شاهنشاهی را از امپراتوری و فغفوری تفکیک می‌کند، شکل پیوند نظام بازرگانی با نظام سیاسی است. در تمدن ایرانی که سیاست را در قالب شاهنشاهی پیکربندی می‌کرده، زیرسیستم‌های اجتماعی خودمختار و سطوح سلسله مراتبی پرشماری از سامان یافتگی وجود داشته که در نظریه‌های مدرن درباره‌ی جامعه‌ی ایرانی نادیده انگاشته شده است. این لایه‌های عمودی و آن زیرسیستم‌های مستقل افقی شرطی ساختاری بوده که پیدایش و عملکرد دیرپا و گسترش یابنده‌ی نهادهای بازرگانی را ممکن ساخته و راه‌ها را پشتیبانی کرده است.

این بدان معناست که در تمدن ایرانی عملا بخشی از نیرویی که در سایر تمدن‌ها ارتش غارتگر را تشکیل می‌داده، به کاروان تجاری دگردیسی پیدا کرده است. استقرار کاروان بر راه با حرکت ارتش در مسیر جنگی متفاوت است. ارتش‌های مهاجم غارتگر و ویرانگر هستند و بنابراین خودشان عاملی در تضعیف راه به حساب می‌آیند. یعنی بازخوردی مثبت ایجاد می‌کنند که توانایی و تحرک خود را در درازمدت کاهش می‌دهند. هم به دلیل ویرانی مراکز شهری و هم به خاطر عبور یکباره و سودجویانه از راه‌های پیشاپیش موجود.

کاروان‌ها اما احداث کننده‌ی راه هستند. در پیرامون کاروان‌ها تاسیساتی مثل کاروانسرا شکل می‌گیرد و گره‌گاه‌های اتصال راه‌های تجاری با هم اغلب شهرهای تازه پدید می‌آورند. راه به این ترتیب همچون تداومی از شهر و همچون نیرویی برای تقویت و تثبیت آن به کار گرفته می‌شود. یعنی در الگوی ایرانی بازخوردی منفی پدید می‌آید که سیستم را متعادل می‌کند و تکرارِ عبور از راه و بنابراین تثبیت و شاخه‌زایی در راه را ممکن می‌سازد.

این انبوه بودن راه‌ها و اهمیت‌شان در ایران زمین را می‌توان با مقایسه‌ی این سازه‌ها با تمدن اروپایی دریافت. فردیناند زیمرمان[14] که اغلب آثارش را با نام فردیناند فرید منتشر کرده، تخمین زده که پیمودن گرداگرد امپراتوری روم به چهل تا شصت روز زمان نیاز داشته و این تقریبا همان رقمی است که فرنان برودل در کتاب نامدارش درباره‌ی زمان دور زدن دریای مدیترانه به دست داده است.[15] این بدان معناست که هسته‌ی انسجام یافته‌ی تمدن اروپایی که امپراتوری روم باشد، چه در دریا و چه در خشکی در حد دسترسی یک و نیم تا دو ماه سفر گسترش پیدا ‌کرده است.[16]

این اعداد از نظر زمان عبور و مسافت به کلی فروپایه‌تر از چیزهایی هستند که در تمدن ایرانی می‌بینیم. تنها راه شاهنشاهی که هرودوت توصیف کرده و از ابتدای دوران هخامنشی وجود داشته و یکی از رگه‌های راه‌های ایران غربی است، گسترشی و زمانی همتای گرداگرد امپراتوری روم داشته است. این هم نکته‌ی مهمی است که راه‌های قلمرو چین و اروپا ادامه‌ی راه‌های تجاری ایرانی محسوب می‌شده‌اند، و در این تمدن‌ها درونزاد نبوده‌اند. به همین خاطر در سراسر تاریخ تا چهار قرن قبل نشانی از بازرگانان رومی و چینی در ایران زمین نمی‌بینیم، در حالی که سراسر راه‌های تجاری چین و اروپا در دست بازرگانان ایرانی‌تبار (به ویژه سغدیان و یهودیان) بوده است. این را می‌توان در کنار سنت گردش جهانگردان و دانشمندان و عارفان در راه‌های تجاری نهاد و به این نکته توجه کرد که سفرهای زیارتی اروپاییان تا عصر نوزایی مسافت و زمانی بسیار محدود داشته، و اصلا با گردش‌های چند ساله‌ی نامدارانی مثل ناصرخسرو و ابن بطوطه قیاس‌پذیر نبوده است. در مقام جمع‌بندی می‌توان چنین گفت که سیاست ایرانشهری و دولت بر آمده از آن که شاهنشاهی است، براساس نُه شاخص با سیاست سایر تمدن‌ها و نظام امپراتوری و فغفوری تفاوت دارد.

این شاخص‌ها عبارتند از:

۱) تراکم شهرها و رواج شهرنشینی،

۲) پیوستگی ساختاری میان ایل‌های کوچگرد و روستاهای کشاورز و شهرک‌ها و شهرها،

۳) کند بودن سیر تحول و درونزاد بودن گذارهای تکاملی از دولتشهرها به پادشاهی‌ها به دولت‌های فراگیر،

۴) چینه‌بندی قدرت و حفظ ساختارهای قدیمی در دل سازمان‌های نو،

۵) دیرپا بودن نظم‌های سیاسی و دوام دولت‌ها و دودمان‌ها،

۶) تنوع الگوها و شاخه‌زایی در تجربه‌های ساماندهی به قدرت سیاسی،

۷) محوری بودن تجارت و اهمیت راههای بازرگانی،

۸) سلسله مراتبی بودن ساختارهای نهادی و

۹) فروپوشیدگی دولت در میانه‌ی نظام‌های خودتنظیم غیرسیاسی،

 

 

  1. Wong, 1997: 73-104.
  2. Challenges
  3. Capacities
  4. Claims
  5. Commitments
  6. بیهقی، ۱۳۸۳: ۵۵-۵۹.
  7. Chandler, 1987.
  8. Frayne, 1990: 682–685.
  9. بیهقی، ۱۳۸۳: ۱۱۹.
  10. یعقوبی، ۱۳۶۲، ج.۱: ۲۹۴.
  11. فلور، ۱۳۹۴: ۱۳-۱۴.
  12. همایون کاتوزیان، ۱۳۹۳.
  13. برای بحثی مفصل درباره‌ی ساختار ارتش در ایران عصر ساسانی و اشکانی بنگرید به «تاریخ نهاد در عصر ساسانی» (وکیلی، ۱۳۹۸-ت)
  14. Ferdinand Friedrich Zimmermann (1898 –1967)
  15. Braudel, 1995, Vol.1: 103-116.
  16. والرشتین، ۱۳۹۵: ۶۰.

 

 

ادامه مطلب: بخش چهارم: ارکان سیاست ایرانشهری – پیش‌گفتار

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب