گفتار سوم: وامگیریها و تقلیدها (۳)
اما ماجرای شعر ایرج آن بود که مجلهی ایرانشهر در سال 1302 مضمون مادر را به مسابقه گذاشت. بهار و چند ادیب دیگر به این اقتراح پاسخ دادند و با الهام از داستانهای عربی و اروپایی شعرهایی دربارهاش سرودند. در میان ایشان شعر ایرج میرزا که «دلِ مادر» نام داشت، محبوبیت و شهرتی فراگیر پیدا کرد:[1]
داد معشوقه به عاشق پیغام كه كند مادر تو با من جنگ
هركجا بیندم از دور كند چهره پرچین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند بر دل نازك من تیری خدنگ
مادر سنگدلت تا زنده است شهد در كام من و تست شرنگ
نشوم یكدل و یكرنگ ترا تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و سینه تنگش بدری دل برون آری از آن سینه تنگ
گرم و خونین به منش باز آری تا برد زاینه قلبم زنگ
عاشق بی خرد ناهنجار نه بل آن فاسق بی عصمت و ننگ
حرمت مادری از یاد ببرد خیره از باده و دیوانه زبنگ
رفت و مادر را افكند به خاك سینه بدرید و دل آورد به چنگ
قصد سرمنزل معشوق نمود دل مادر به كفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمین و اندكی سوده شد او را آرنگ
وان دل گرم كه جان داشت هنوز اوفتاد از كف آن بی فرهنگ
از زمین باز چو برخاست نمود پی برداشتن آن آهنگ
دید كز آن دل آغشته به خون آید آهسته برون این آهنگ
آه دست پسرم یافت خراش آه پای پسرم خورد به سنگ
این شعر زیبا و تاثیرگذار از چند نظر به شعر نیما شباهت دارد. نخست آن که به ستم پسری به مادرش اشاره میکند، و دیگر آن که در نهایت با چرخشی نامنتظره دلسوزی و مهر مادری را در اوج بدرفتاری و خباثت فرزندش نشان میدهد. نیما هم گویا بر این مبنا شعر «پسر» را سروده که همین مضمون بدرفتاری پسر با مادر را در هستهی مرکزی خود دارد، اما تنبیه پسر را به امری حقوقی بدل ساخته و بارداری نُه ماههی مادر را در زمینهای حکومتی و در اتصال با زندان و مجازات مبنا گرفته، که به کلی ارزش روایی آن را از بین برده است. پیش از ایرج نیز شاعران زیادی دربارهی احترام به مادر و شرح مهر مادری شعر گفته بودند و به همین تقابل درشتخویی پسر و دلسوزی مادر اشاره کرده بودند که بیتهای سعدی در این میانه شعرت بیشتری دارد. با این همه فکر میکنم نیما به طور مستقیم زیر تاثیر شعر ایرج و شهرت و محبوبیت روزافزون آن بوده است. شعر ایرج در 1302 منتشر شد و بعد از آن بارها و بارها در گوشه و کنار بازنشر شد و بیشک نیما در این فاصله آن را دیده و شعر خود را بر مبنایش سروده است. با مقایسهی این دو شعر میتوان دربارهی روانی طبع نیما بهتر داوری کرد. شعر نیما چنین است:[2]
نان نمی داد به مادرفرزند شکوه ازوی برحاکم بردند
گفت حاکم به پسر: واقعه چیست؟ برهان گفت: مرا واقعه نیست
گفت او را: برهی یا نرهی نان به مادر به چه عنوان ندهی؟
داری ازخرج زیاده؟ـــ دارم از چه رو می ندهی؟ ـــ مختارم.
این سخن حکمروان چون بشنفت به غضب آمد و درهم آشفت
داد در دم به غلامی فرمان به شکم بندندش سنگِ گران
پس به زندان ببرندش از راه بنهندش که برآید نه ماه
نگذارند فرو کرد این سنگ تا مگر آید از این سنگ به تنگ.
بانک برداشت به تشویش پسر که: از اینگونه سیاست بگذر
تا به نه ماه بُنِ سنگِ گران به خدا نیست مرا طاقت آن
گفت: چونی که تامل نکنی خرج مادر تو تحمل نکنی
پس چِسان کرد تحمل زنِ زار تا به نُه ماه تو را بی گفتار؟
شعر «کبک» نیما هم که در آذرماه 1308 در رشت سروده شده، به ظاهر تقلیدی از شعرِ دهخدا در همین زمینه است:
از دهکده ، آن زمان که من بودم خُرد، روزی پدرم مرا سوی مزرعه برد
چون از پی او دوان دوان می رفتم وز شیطنتم دست زنان می رفتم
کبکی بجهید در برم ناگاهان بگرفتمش از دم ، به پدر بانگ زنان
حیوانک بیچاره که مجروح رمید تا آن که پدر بیاید از من بپرید
این را پدرم بگفت شب با مردم این بچه گرفت کبکی ، اما از دم
تا من باشم که هر چه را دارم دوست او را بربایم از رهی کان ره اوست
درست معلوم نیست منظور نیما از سرودن این ابیات سست چه بوده، اما خواندن آن مخاطب را به یاد شعر کوتاهی از دهخدا میاندازد که مضمون مشابهی دارد و حدود بیست سال پیش، هنگام اقامت اجباری دهخدا در ترکیه به هنگام استبداد صغیر سروده شده است:
هنوزم ز خردی به خاطر در است كه در لانه ماكیان برده دست
به منقارم آن سان به سختی گزید كه اشكم چو خون از رگ آن دم جهید
پدر خنده بر گریهام زد كه هان وطن داری آموز از ماكیان
همچنین در دیوان نیما شعری هست به نام «یاد» که به نظر میرسد به تقلید از شعر «باز باران» گلچین گیلانی سروده شده باشد:[3]
«یاد آن روز صفابخشان/ مثل این که کنده بودم تن از هرچیز/ میشدم از روی این بام سیه/ سوی آن خلوت گلآویز/ تا گذارم گوشهای از قلب خود را اندر آنجا/ تا از آنجا گوشهای از دلربای خلوت غمناک روزی را/ آورم با خود»
این بخش را –با چشمپوشی از نازیبایی تصویر و ناجوری قافیهها، میتوان مقایسه کرد با این بندها از شعر گلچین:
«یادم آرد روز باران/ گردش یک روز دیرین/ خوب و شیرین/ توی جنگلهای گیلان/…با دو پای کودکانه/ میپریدم همچو آهو/ میپریدم از لب جو/ دور میگشتم ز خانه…»
هرچند مضمون شعر نیما و بخشهایی از وزن و قافیهی او با شعر گلچین یکی است، اما تفاوت میان این دو شعر بسیار است. گلچین از زبان کودکی چامه سروده و هم وزن و هم واژهگزینی در شعرش به خوبی سرخوشی و شادمانی کودکی پرسهزنان در جنگل را نشان میدهد. در نهایت هم با مقایسهی آمد و شد ابری توفانی در دل روزی آفتابی نتیجهای ارجمند را اعلام کرده که زندگی در فراز و نشیب روزگار و خوشی و ناخوشی حوادث زیباست. نیما به همین ترتیب خاطرهی گردشی در جنگل را سروده، اما توصیف او از صحنه نازیبا و نارساست، وزن و قافیهاش -در آن نقاطی که بارقههایی از آن دیده میشود- با موضوع همخوانی ندارد، و نتیجه یا مفهومی کلیتر را هم منتقل نمیکند. هرچند در این مورد تلاشی به خرج داده است:
«…آه، میگویند چون بگذشت روزی/ بگذرد هر چیز با آن/ باز میگویند خوابی هست کار زندگانی/ زآن نباید یاد کردن/ خاطر خود را/ بیسبب ناشاد کردن…»
و این همسان است و به نظرم تقلیدی ناکام است از بندهای پایان شعر گلچین:
«بشنو از من کودک من/ پیش چشمِ مردِ فردا/ زندگانی- خواه تیره، خواه روشن-/ هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا».
جالب آن که نیما در این میان از دشمن بزرگ خود حمیدی شیرازی هم تقلید کرده است. او در دیوان خود شعری دارد به نام «قو» که تقریبا تردیدی نیست از روی شعر «مرگ قو»ی دکتر حمیدی اقتباس شده است. «قو» علاوه بر آن که وزن و ساختاری درست دارد، صور خیال خوب و سزاواری را هم در بر گرفته است و یکی از قویترین شعرهای نیماست. به خصوص آغازگاه آن خوب است:
صبح چون روی میگشاید مهر روی دریای سرکش و خاموش
میکشد موجهای نیلی چهر جبهای از طلای ناب به دوش[4]
این شعر از چند نظر با سایر اشعار نیما متفاوت است. نخست آن که لغزشهای زبانی و ساختارهای دستوری ویژهای که او معمولا به کار میگیرد، در آن دیده نمیشود. دیگر آن که بر خلاف سایر اشعار نیما، تصویری پرورده و منسجم در آن به تلویح بیان شده و از شعار و پند و اندرز سیاسی و استعارهها یا ارجاعهای زمخت و مستقیم در آن نشانی دیده نمیشود. در ضمن این شعر شباهت عجیبی دارد به «مرگ قو» اثر دکتر حمیدی شیرازی. این نکته مهم است که شعر «قو»ی نیما تا زمانی که سیروس طاهباز آثارش را در دههی چهل منتشر ساخت، ناشناخته بود و در جایی هم چاپ نشده بود. از این رو میتوان حدس زد که این شعر را نیما بعد از آن که حمیدی شعر «مرگ قو» را سرود، و با الهام از آن پدید آورده و بعد آن را به زمانی بسیار دورتر منسوب ساخته باشد. به هر صورت نسخهی کنونیای که در مجموعه اشعار نیمایوشیج منتشر شده، بیشک بسیار ویراسته شده و کاملا از لحن نیما فاصله گرفته و حدس من آن است که به زمانی بسیار جدیدتر از تاریخ ادعا شده در پای آن (1305) مربوط باشد.
این عادتِ تقلید از شعر دیگران تنها به اشعار دورانهای بعدی نیما مربوط نمیشود و از همان ابتدا در او وجود داشته است. دومین شعری که از نیما در دست داریم، «منت دونان» است که در اسد 1300 سروده شده است. شعری است که آشکارا با تقلید از روی شعرهای کلاسیک دیگر با این مضمون سروده شده است و رونوشتی ناشیانه از آن محسوب میشود. شعر نیما چنین است:
زدن با مژه بر مویی گرهها به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش کر شده مدهوش گشته صدای پای صوری را شنیدن
به چشم کور از راهی بسی دور به خوبی پشهی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر به جوف صخرهی سختی پریدن
گرفتن شرزه شیری را در آغوش میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قلهی الوند بر پشت پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسانتر و خوش تر بود زان که بار منت دونان کشیدن
که آشکارا تقلیدی است سست از این شعر جامی:
هنرمنـــدان عالم را یکی پند از این بیچـاره میباید شنیدن
به کوه قـــاف رفتن پا برهنه وز آنجا سنگِ صد مَن آوریدن
به آتشدان فرو رفتن نگـونسار ز پلک دیــده آتش پاره چیدن
به دندان رخنه در فولاد کردن ز ناخن راه در خـــــارا بریدن
به فرق سر نهادن صد شتر بار ز مشرق جـانب مغرب دویدن
بسی بر جامی آسـانتر نمایـد ز بار منت دونــــان کشیدن
اما نیما در استقبال از این شعر جامی تنها نبوده است. هاتف اصفهانی میگوید:
خار به درون مژگان خاره فرسودن به دست سنگ خائیدن به دندان كوه بریدن به چنگ
لُعب با دنبال عقرب، بوسه بر دندان مار پنجه در چنگال ضیغم، غوص در كام نهنگ
از سر پستان شیر شرزه دوشیدن حلیب وز بن دندان مار گرزه نوشیدن شرنگ
نره غولى در روز بر گردن كشیدن خیر خیر پیرزالى در بغل شب برگرفتن تنگ تنگ
از شراب و بنگ روز جمعه در ماه صیام شیخ را بالاى منبر ساختن مست و ملنگ
تشنه كام پا برهنه در تموز و سنگلاخ ره بریدن بى عصا فرسنگها با پاى لنگ
طعمه بگرفتن به خشم از كام شیر گرسنه صید بگرفتن به قهر از پنجهى غضبان پلنگ
روزگار رفته را بر گردن افكندن كمند عمر باقى مانده را بر پا نهادن پالهنگ
یار را زافسون به كوه هاتف آوردن به صلح غیر را با یار از نیرنگ افكندن به جنگ
صد ره آسانتر بود بر من كه در بزم لغام باده نوشم سرخ سرخ و جامه پوشم رنگ رنگ
چرخ گردون هستى من گر بر آرد گو برآر دور بادا دور از دامان نامم گرد ننگ
دست کم سه تن از معاصران نیما هم شعرهای روانی در همین زمینه دارند. سید علی یزدی میگوید:
به مژگان خاكهاى راه رُفتن به ناخن سنگهاى خاره سفتن
به بىتقصیرى اندر حبس تاریك پیام حكم قتل خود شنفتن
مرا خوشتر بود از یك تملق به نزد مردمان سفله گفتن
و همچنین است این شعر:
ز جام دهر زهر قهر خوردن به تلخى جان شیرین را سپردن
به دست خویشتن خون دل خود به بزم دشمنان در شیشه كردن
زمستان در بیابانهاى مهلك چو آب از شدت سرما فسردن
به تابستان زگرماهاى مفرط میان بادیه لب تشنه مردن
به چندین مایه نزد اهل تحقیق به از حاجت به پیش خلق بردن
و ملکالشعرای بهار با همین ترتیب سروده:
دو رویه زیر نیش مار خفتن سه پشته روی شاخ مور رفتن
تن روغنزده،با زحمت و زور میان لانهی زنبور رفتن
به کوه بیستون بی رهنمایی شبانه با دو چشم کور رفتن
برهنه زخمهای سخت خوردن پیاده راههای دور رفتن
میان لرز و تب، با جسم پر زخم زمستان توی آب شور رفتن
به پیش من هزاران بار بهتر که یک جو زیر بار زور رفتن
شعر نیما در قیاس با این نمونهها کاملا بیارزش است و سستی طبع شعریاش را نشان میدهد.
به این ترتیب نمایان است که بخش مهمی از شعرهای نیما، به خصوص نمونههای کلاسیک او، به تقلید از آثار شاعرانی کامیاب و نامدار مانند بهار و پروین و خانلری سروده شده است. اما دربارهی شعرهای نوی او چه میتوان گفت، که طلیعهدار تجدد ادبی و شعر نوی پارسی پنداشته شده است؟
به نظرم در حوزهی شعر غیرعروضی، ابوالقاسم لاهوتی برای نیما همان نقشی را ایفا میکرده که بهار در حوزهی شعر کلاسیک آن را بر عهده داشته است. یعنی نیما همان طور که در حریم شعر نوی موزون و مقفی از بهار و شاگردانش تقلید میکرده، در زمینهی شعر غیرعروضی نیز پیرو و مقلد ابوالقاسم لاهوتی بوده است.
ابوالقاسم لاهوتی از چند نظر پیشکسوت و سرمشق نیما محسوب میشود. مهمتر از همه آن که او نخستین شاعر مهم و نامداری است که به کمونیستها پیوست و مانند کارگزاری گوش به فرمان به روسها خدمت کرد. لاهوتی بعد از شورش نافرجامی که به هواداری از بلشویکها در ایران کرد، به مسکو گریخت و بعد به تاجیکستان رفت و به منصبِ وزارت فرهنگ این جمهوری تازه تاسیس شوروی برکشیده شد. او در ژوئیهی 1925 (1304) و همزمان با قدرت گرفتن استالین و سرکوب فرهنگ ایرانی در تاجیکستان و غارت اموال مردم و جنایتهای تکان دهندهی کمونیستها در حق نخبگان فرهنگی و ادیبان تاجیک، این شعر را در مدح و ثنای رفقای حزبیاش سرود:
«فرزند دهقان»[5]
«من فرزند یک دهقانی بودم/ در قشلاقهای تاجیکستان/ یک زمین داشتیم، آن را میکاشتیم/ نان میخوردیم از محصول آن
یادم میآید که در آن قشلاق/ وقتی باغبانی میکردیم/ من با یک خواهر، پدر و مادر/ چهسان زندگانی میکردیم
…
یادم میآید چند سال پیش از این/ در تاجکستان انقلاب شد/ از لشکر سرخ، خانهی ظالمان/ بر سر خودشان خراب شد
دشمن فنا، دوران ما شد/ حکومت شورا بر پا شد/ در تاجیکستان به جای زندان/ مکتبهای شورا برپا شد
اکنون در مکتب با همشاگردیها/ ما درس لنینی میخوانیم/ با علم لنین در مشرق زمین/ بیخ بای[6]ها را میسوزانیم
در قشلاق ما که از باسمچی/ آن روزها ویران و بر باد شد/ به حکم شورا با شرکت ما/ کالخوز عظمت ایجاد شد
اکنون این کالخوز جای ده تا بز/ صدها گله میپروراند/ جای چارتا دست، چند هزار دست/ حاصل از زمین میرویاند
اکنون رفیقان، در تاجیکستان/ حکومت بایان باقی نیست/ زنده باد مکتب، زنده باد شورا/ زنده باد فرقهی کمونیست!»
این «شعر» چندان سست و نازیباست که جای دادنش در دایرهی ادب پارسی ننگین مینماید. نه وزن درستی دارد و نه قافیههای «نو»ی آن که چهارپارههایی پدید آورده، دلنشین یا زیباست. محتوایش هم اگر خواننده با رخدادهای آن روزگارِ تاجیکستان آشنا باشد، چندشآور و نفرتانگیز است. لاهوتی در زمانی این شعر را سروده که کمونیستها به کمک ارتش روس بر قیام مردم سغد و خوارزم (شورش باسماچی) غلبه کردند، شمار زیادی از مردم را کشتند و اموال بخش عمدهی مردمی که به طبقهی متوسط یا بالای کشاورزان و دهقانان تعلق داشتند را به تاراج برده بودند. این شورش جنبشی مردمی و خوشنام بود که گرایش مليگرایانهی ایرانی نیرومندی داشت و برای رهاندن ایرانیان از سلطهی روسها بر پا شده بود. لاهوتی در این متنِ تبلیغاتی نازیبا به روشنی خائنی است که برای «کالخوز عظمت» و «علم لنینی» و «فرقهی کمونیست» مجیز میگوید و ستمهای روسها بر ایرانیان و ریشهکنی طبقهی حامل فرهنگ ایرانی در تاجیکستان را با این بیتهای سست و زشت توجیه میکند.
نیما در زمانی آغاز به سرودن شعر کرد که شخصی مانند لاهوتی هممسلک و همسنگر سیاسیاش محسوب میشد، و شعرهایی با این کیفیت و محتوا میسرود. محتوای فرمایشی و ساختار لرزان شعرهایی که لاهوتی در زمان وزارتش در تاجیکستان سروده، به کلی با شعرهای به نسبت زیبا و نوآورانهی قدیمیترِ دوران مشروطهخواهیاش متفاوت است و در عین حال شباهتی غریب به اشعار نیما دارد که همگی دیرتر از او، و به نظرم به تقلید از او سروده شدهاند.
تقلید نیما از لاهوتی را با چند نمونه میتوان نشان داد. نخست، هستهی مرکزی نوآوری نیما که در گفتار پیشین دیدیم به منظومهی افسانه مربوط میشود و از درام منظوم برخاسته است. همین روند است که بعدتر به نابرابری مصراعها و شکسته شدن وزن و رها شدن قافیه منتهی میشود. تمام این عناصر پیشاپیش در شعر لاهوتی وجود دارند و کلیتی منسجم را هم بر میسازند. یعنی تمام آنچه در نیما نوآورانه پنداشته شده، در شعر لاهوتی با تمام جزئیاتش پیشتر تجربه شده است.
اولین شاعران چپ ایرانی که برای اهداف حزبی درام منظوم سرود، ابوالقاسم لاهوتی است که در 1909 میلادی (1288 خورشیدی) شعر «وفای به عهد» را دربارهی محاصرهی تبریز و پیروزی آزادیخواهان بر مستبدان سرود. در این شعر جفتهای متضاد معنایی هنوز به سبک شوروی کمونیستی نیست و لاهوتی تا مدتها بعد جمهایی مانند احرار/ اشرار را به کار میگرفت که در چارچوب جنبش مشروطهی ایران تعریف میشد و نه انقلاب سرخ روسیه. این شعر بسیار خوانده شده و به نسبت زیباست.
همین لاهوتی در 1923 .م (1301-1302) در مسکو سه شعر سرود که کمابیش همزمان با «افسانه»ی نیما منتشر شد و شهرتی بسیار یافت و بعید نیست که بر بدنهی شعر افسانه که بعد از این تاریخ منتشر شده، تاثیر گذاشته باشد. یکی از این دو، «سنگر خونین» است که از یکی از آثار ویکتور هوگو الهام گرفته شده، دیگری «وحدت و تشکیلات»، و سومی «فرمان آتش» است که دیگر به طور کامل در چارچوب گفتمان کمونیسم شوروی سروده شده است. در این شعرها تمام نوآوریهای منسوب به نیما را میتوان دید. همهی این شعرها حالتی نمایشی دارند، مضمونی انقلابی و سیاسی را بیان میکنند، به جز اولی که یک تکگویی طولانی دارد، به صورت گفتگو نوشته شدهاند، و مصراعها در آن نابرابر و قافیه در آن آزاد و «نیمایی» است.
نخست «سنگر خونین» را بخوانیم:
رزمآوران سنگر خونين شدند اسير
با كودكي دلير
به سن دوازده.
– آنجا بُدي تو هم؟
– بله!
با اين دلاوران.
– پس ما كنيم جسم تو را هم نشان به تير
تا آنكه نوبت تو رسد، منتظر بمان!
يك صف بلند شد همه لول تفنگها
آتش جرقه زد
تنِ همسنگرانِ او
غلتان فتاد بر سر خاشاك و سنگ ها.
– « اذنم بده به خانه روم تا كنم وداع
با مادر عزيز» – (به سلطان فوج گفت)
الساعه خواهم آمد.
– عجب حقهاي زدي!
محكوم كيستي اگر اصلاً نيامدي؟
خواهي زچنگ ما بگريزي به حرف مفت!
«-سلطان نه.» – (داد پاسخ او،كودك شجاع)
«-خانه ات كجاست؟»
«-پهلوي آن چشمه، اين طرف».
«-ها… پس برو».
«-چه گول زد او را»
(ميان خود، سربازها به مسخره گفتند آن زمان)
خِرخِر و ناله دم مرگ دلاوران
با قاه قاه خنده بد آغشته
ناگهان
شوخي شكست، هركه به حيرت نظركنان
محكوم خردسال، مي آمد ز پشت صف!
آمد
ميان كوچه به ديوار تكيه داد
خونسرد و بي تزلزل و مغرور ايستاد
آنجا كه پيكر رفقايش به خون فتاد
«-اين من!»
(كشيد عربده)
«خالي كنيد تير…»
دیگری شعر «وحدت و تشكيلات» است:
«سرو ريشي نتراشيده و رخساري زرد
زرد و باريك چو ني
سفرهاي كرده حمايل، پتويي بر سر دوش
ژندهاي بر تن وي.
كهنه پيچيده به پا، چونكه ندارد پاپوش
در سرِ جاده ري
چند قزاق سوار از پِيَش آلوده به گرد.
دست ها بسته ز پس، پاي پياده، بيمار
كه رود اينهمه راه؟
مگر آن مرد قوي همت صاحب مسلك
كه شناسد ره و چاه.
خسته بُد، گرسنه بُد، ليك نمي خواست كمك
نه ز شيخ و نه ز شاه
بجز از فعله و دهقان، نه به فكر ديّار.
ز سواران مسلح يكي آمد به سخن
كه دلاش سوخت به او
– «آخر اي شخص گنهكار» (چنين گفت به او)
«گنهت چيست بگو!»
بندي از لفظ «گنهكار» برآشفت به وي
گفت: « اي مرد نكو
گنهم اينكه من از عائله رنجبرم
زاده رنجم و پرورده دستِ زحمت
نسلام از كارگران
حرف من اينكه چرا كوشش و زحمت از ماست
حاصلاش از دگران؟
اين جهان يكسره از فعله و دهقان برپاست
نه كه از مفتخوران
غير از اين من ز گناه دگري بي خبرم»
ديگري گفت كه: «گويند تو آشوب كني
ضد قانون و وطن
دشمن شاهي و بي ديني و دهري مذهب
جنگجو، فتنه فكن
پرده از كار برانداز و مپيچان مطلب
راستي گوي به من
تو مگر عاشق حبس و كتك و تبعيدي؟»
«تندتر مي دوي از من، اگر آگاه شوي
(دادش اينگونه جواب)
اين زمان دولت و دين آلت اشراف بود
رنجبر، لخت و خراب
حيله است اين سخنان، كاش كه مي فهميدي.»
اين عبارات مُطلّا همه موهوماتست
بند راه فقرا.
چيست قانون كنوني، خبرت هست از اين؟
حكم محكوميِ ما
بهر آزاد شدن در همه روي زمين
از چنين ظلم و شقا
چاره رنجبران وحدت و تشكيلات است.
و سومی «فرمان آتش» است که بخشی از آن چنین است:[7]
کماندان، توپها حاضر، آتشافشانها به جای خود
سپاه آمادهی اجرای هر امری که فرمایی
-تو مردی عاقلی باید بخوبی سعی بنمایی
درین خدمت به جاه و آبروی خود بیفزایی
بکوش امروز تا بینند این سگها سزای خود»
…
قراول سوت زد یعنی که میآیند یاغیها
نهان در پشت سنگر (داد صاحبمنصب این فرمان)
سپاهی مضطرب، مردان تماشاگر، زنان حیران
به جای یاغیان اما هزاران مردم عریان
به لبهایی همه خشک و رخ زرد و تن لرزان
زن وفرزند مظلومان، یا یاغیها نه طاغیها…
با مرور این شعرها کاملا نمایان است که نوآوریهای منسوب به نیما از کجا سرچشمه گرفته است. در این شعرها این عناصر دیده میشود:
نابرابری طول مصراعها و آزاد بودن قافیهها که فقط گاهی پدیدار میشوند
استفاده از بافت دراماتیک و ساختار روایی نمایشی، گویی که متنی برای نمایشنامهای نوشته شده باشد
استفاده از شعارهای مارکسیستی، کلیدواژههای رایج میان کمونیستها (مظلوم، کماندان، رنجبر، کارگر)، و داستانِ فرمایشی در راستای تبلیغ برای حزب
ناشیوایی یا خطاهای دستوریای مانند «به لبهایی همه خشک و رخ زرد و تن لرزان»
توضیح دادن در مورد یک صحنه یا شیوهی بیان یک حرف در درون دوکمان: «(کماندان خود به خود) اما اگر بجهد ازاین غفلت…»[8] و «نهان در پشت سنگر! (داد صاحبمنصب این فرمان)».
تمام این عناصر در شعر نیما دیده میشود و به خطا ابداع آن به وی منسوب گشته است. تمام این عناصر در شعر لاهوتی به شکلی متبلور و نمایان دیده میشود، و در شعر رفعت و کسمائی احتمالا به تقلید از لاهوتی انعکاسی یافته است. همهی این شعرها که نقل شد، به 1301-1302 خورشیدی مربوط میشوند و بنابراین همزمان با مانیفست نیما هستند و سالها پیشتر از نوآوریهای نیما در این مورد منتشر شدهاند، و تقریبا قطعی است که نیما با پیوندهای استوارش با چپها، این متون را میخوانده است.
با مقایسهی شعرهای لاهوتی و نیما، توازی دقیقتری میان این دو نمایان میشود. تقریبا قطعی است که لاهوتی شعرهای نیما را نخوانده بوده است. چون نیما تا دههی 1320 در ایران شهرتی نیافت و تازه در آن هنگام هم به طور محدود در تهران در برخی از محافل سیاسی چپ سرشناس شده بود. بنابراین شباهت بین شعرهای این دو، به معنای تقلید نیما از لاهوتی است. این را با این شاهد میتوان تایید کرد که تاریخ انتشار همهی شعرهای همانند نیما بعد از زمان انتشار شعرهای لاهوتی است.
در 1303 نیما شعری بلند سرود به نام «محبس» که گفتیم در آن از دزدی کردنِ کسی دفاع کرده بود. در همین سال لاهوتی شعری سروده بود با نام زمختِ «در فابریکِ سرمایهداران» که اتفاقا بیانی به نسبت روان و زیبا داشت و همین مضمون را بیان میکرد. در 1309، لاهوتی شعرِ «عیسائی ولد مهراب» را سرود[9] که متنی است در یازده بیت، بی آن که تصویری زیبا یا خلاقیتی در آن به کار رفته باشد، و دربارهی فقر و ناداری و بدبختی طبقهی رنجبر را حکایت میکند. ساختار و لحن آن شباهتی دارد به «آتش جهنم»[10] سرودهی نیما که کمی بعد از این هنگام سروده شده و گفتگویی مشابه است، با این تفاوت که در آن بدبختی طبقهی فرودست در جهان دیگر و دوزخ مورد ریشخند قرار گرفته است.
شخصیت دیگری که در نوگرایی نیما تاثیر داشت و معمولا با سرسختی نادیده انگاشته شده، دکتر تندرکیاست. نخستین شعرِ نیما که در آن مصراعها بلند و کوتاه شدهاند، «غراب» است که در میانهی پاییز سال 1318 منتشر شده است. این مدت کوتاهی بعد از آن است که دکتر تندرکیا کتاب «شاهین» خود را منتشر کرده بود و همین الگو را در آن نمایش میداد. حتا نام «غراب» هم به تقلیدی از «شاهین» شباهت دارد. تندرکیا به تقلید و تقلب نیما اشارهای کرده و مینویسد: ««روزی که نخستین شاهین منتشر شد، هنوز چند روزی نگذشته بود که در یکی از مجلات دیدم یک شعر شکسته با یک تاریخ قبلی و جعلی درج شده، کمی شکسته، خندیدم و فهمیدم قاچاق و چاخان شروع شده… اینها خیال میکنند سرّ پیروزی نغمات شاهینی در دراز و کوتاه بودن آنهاست، عجب خرهایی هستند پیرهخرفتهای چاخانچی…»»
این بدان معناست که ترفند نیما برای قدیمی نمایاندن شعرهایش، یعنی این که تاریخی قدیمیتر را پای شعرهایش بنویسد، از همان زمان جوانی در او وجود داشته و نزد معاصرانش هم به همین دلیل رسوا بوده است.
چنین مینماید که تاثیرپذیری نیما از تندرکیا عمیقتر و پردامنهتر از چیزی باشد که تا به حال پنداشته میشده است. زمانی که سیروس طاهباز شروع کرد به گردآوری و انتشار آثار نیمایوشیج، تندرکیا در دو شمارهی پیاپی از مجلهی اندیشه و هنر (آبان 1340 و اردیبهشت 1341) مقالههای مفصلی نوشت و در آن نیما را به تقلید و دزدی آثارش متهم کرد و طاهباز را به خاطر آن که نیما را بنیانگذار شعر نو دانسته بود، سخت مورد حمله قرار داد. ناگفته نماند که این مجله یکی از نخستین نشریههای اصلاحطلبی بود که بعد از کودتای 28 امرداد منتشر میشد، و در ویژهنامهای که برای شعر نو چاپ کرده بود تقریبا تمام صفحات را به معرفی آثار تندرکیا اختصاص داده بود. یعنی در ابتدای دههی 1340 همچنان نیما چهرهای حاشیهای و ناشناخته محسوب میشد و این تندرکیا بود که واضع نوآوریهایی از نوع به هم زدن وزن و قافیه و برابری مصراعها دانسته میشد.
شخصیت دیگری که نیما از او تاثیر پذیرفته است، صادق هدایت است. با وجود آن که این دو در یک زمان در تهران میزیستند و پیوندهایی هم با روشنفکران چپگرا داشتند، اما شاهدی بر دوستی میانشان وجود ندارد. اگر آثار هدایت را مرور کنیم، هیچ اشاره یا تاثیرپذیریای از آثار نیما در داستانهایش نمیبینیم. در مقابل در آثار نیما نشانههایی هست که حدسِ تاثیرپذیری از هدایت را تقویت میکند.
نیما در 1319 چند متن طولانی داستانگونه نوشت به نامهای «خانهی سریویلی»، «پریان»، «اندوهناک شب» و «امید پلید». در میان اینها، «خانهی سریولی»[11] از همه مشهورتر و طولانیتر است، هرچند تردید دارم شمار زیادی از ستایندگانش سی صفحهی چاپی آن را از ابتدا تا انتها به طور کامل خوانده باشند. نیما در ابتدای متن توضیح داده که سریویل جایی است در منطقهی کجور، که داستانِ مورد نظر نیما در آنجا رخ میدهد. داستان به ردهی روایتهای گوتیک و ترسناک تعلق دارد. شاعری سریویلی در شبی توفانی میبیند شیطان پشت در خانه آمده و از او پناه میخواهد. او در نهایت در دهلیز خانه به او جایی میدهد و صبح ماران و حشراتی را که از دگردیسی مو و ناخن شیطان پدید آمده، جارو میکند. اما کل ده سریویل به همین ترتیب گرفتار خرفستران شده است. در این میان خویشاوندان شاعر گمان میکنند او دیوانه شده است و جادوگران را برای درمان وی میآورند، سریویلی با شیطان و عفریتهایش میجنگد. خانهاش در این میان خراب میشود و بعد از بازگشت سریویلی و زنش به خانه، دیگر توکاهایی که او دوستدارشان بود در حیاط خانه نمیخوانند.
این که نیما در ابتدای کار کل داستان را در حد یک صفحه به نثر توضیح داده، جالب توجه است. چون انگار خودش هم متوجه بوده که متنش نارسا و نازیباست و حتا اگر کسی آن را بخواند نمیتواند به راحتی سیر داستان را دنبال کند. متن در واقع شعر نیست و نثری است که با دستور زبانی ناسالم به شکلی پلکانی نوشته شده است. به بخشی از آن بنگرید که در آن سریویلی و شیطان که پشت در خانه است، دربارهی ورود او به خانه بحث میکنند. این بخش یکی از موزونترین و سالمترین پارههای این متن است و نشانی از زیبایی و هنر شاعری در آن نمیتوان یافت:
آن مزور کرد با در آشنا چنگال و ناخن های خونآلود
پس به چنگال و به ناخن کرد آغاز خراشیدن.
وآنچنان کاندر بلایی سخت میزیبد،
سوزناک و دلنشین بگرفت نالیدن :
« ای سریویلی! یگانه شاعر قومی که با ببرند در پیکار،
و همه مهمان نوازان بناماند و جوانمردان،
این جهان در زیر توفان وحشتآور شد.
هر کجای خاکدان با محنت و هولی برابر شد.
خانه را بگشای در
در رسید از راههای دورت اکنون خسته مهمانی… »
سریویلی گفت: «خرسندم
لیک پیش خود از آن مکار وحشتناک میخندم
عجبا! که مردم آن شهرهای دور
دوست میدارند
گوشه بگرفته کسان را،
و هنوزم مینمایانند با من مهرشان باشد
این ز یک رنگی نشان باشد.
یادشان باشد و لیکن
آن زمان که از پلیدان
داستانها کهنه میخواندند
و به پاس خاطر آنان
میپسندیدند خوب و زشت یکسر داستانشان را
در همان هنگام کز من بود سوزان تن در آتش
و به لبخند تمسخر چشم بودم بر فساد کارهاشان
دست مییازید طراری،
از پی آنکه بگیرد رنگ دستش، بردم طاووس
با وجود اینکه بودش رنگدان در پیش،
یادشان باشد که آنان کور دیده مردمی هستند
که نمیجویند هرگز روی گلشن
که نمیخواهند تا بینند پژمرده چراغی را
زیر بام کهنهی ایشان شده روشن
لیک اسم از گلشن و وصف از چراغی را شنیده
همچنان گرگی رمیده یا چنان خوکی دویده. »
این بخش به راستی نسبت به بقیهی متن هموارتر و شیواتر است و با این همه متنی بسیار گسیخته و نازیباست. گفتگوی سریویلی و شیطان در قالبی که حتا از بخشِ نقل شده هم سستتر است، تا بیست صفحهی پیاپی[12] ادامه مییابد، بی آن که محتوای خاصی در این سطرهای سستِ پیاپی نمایان شود. از محتوای این بندها نمایان میشود که نیما با سریویلی همذاتپنداری میکرده است. چون از زبان او میگوید: «از همین دم میکشم من شعرهایم را/ به دگر قالب…».[13]
متن بلافاصله بعد از این که اندامهای شیطان به مور و مار تبدیل میشود و مردم سریویلی را دیوانه میپندارند، قطع میشود. یعنی بخش اصلی متن که درگیری شیطان و سریولی بوده به احتمال زیاد سروده نشده است. داستان ناقص و پریشانی که نیما در این متنِ مشهور تعریف کرده، از نظر حال و هوا شباهتی چشمگیر به داستانهای صادق هدایت دارد که دقیقا در همین هنگام شهرتش فراگیر شده بود. هرچند نه این متن ساختار استوار و محکمِ داستانهای او را دارد و نه مضمون و محتوا و عمق فلسفیای دارد که در متون هدایت گنجانده شدهاند. در این متن هم تصویرهای نازیبا و لغزشهای دستوری فراوان دیده میشود، از این رده که «خاطر فراسوده ساختن»، «چشمهای من یا اوست کدام/ بیشتر در نظرت تیره به فام؟».
بعد از آن، نیما در خرداد 1324 شعر طولانی «مانلی» را سرود که در کتاب اشعارش 35 صفحه را به خود اختصاص داده است.[14] مضمون و بافت آن آشکارا تقلیدی است از داستان «اوراشیما» که هدایت در اواخر سال 1323 ترجمه کرده و در مجلهی سخن منتشر شده بود. خود نیما در نامهای نوشته که این شعر را دو سه سال پیشتر از ترجمهی «اوراشیما» سروده بود و ادعا کرده که مضمون آن نوآورانه است و خودش اولین کسی بوده که چنین مضمونی را در پارسی آورده است. اما تاریخ خرداد 1324 که پای شعرش خورده نشان میدهد این ادعا دروغ است، و بعد از خواندن اوراشیما آن را سروده و چون به شباهتشان آگاه بوده و میخواسته مدعی فضل تقدم شود، خودش از متن هدایت نام برده و ادعا کرده زودتر از ترجمهی وی این اثر را آفریده بود. عین جملات نیما که خطاب به دوستش جنتی نوشته شده، چنین است:
«این داستان را من پیش از سال ۱۳۲۴ کم و بیش روبراه کرده بودم. درست دو سه سال پیش از ترجمهی «اوراشیما»ی یکی از دوستان من. او این داستان را از هر حیث میپسندید. من میل داشتم داستان به نام او باشد. در این صورت چون نام او در میان بود، در اشعار این داستان از آن سال به بعد وسواس زیاد به خرج دادهام. در این اشعار خیلی دستکاری کردهام که خوبتر و لایقتر دربیاید...چیزی که بیشتر به درد من میخورد موضوع فکری در این داستان است. من در باره قدرت تعهد خود نسبت به بیان موضوع فکر میکنم. این داستان در واقع از نظر معنی جواب به اوراشیمای همان دوست من است، آنکه اکنون زنده نیست یعنی برومندترین کسی که من در بین همهی دوستانم نسبت به آب و خاک خود در قلمرو کار نویسندهگی دیدهام»
نیما در این متن ادعا کرده که زودتر از هدایت این شعر را سروده، و دلیلِ تاخیر در انتشار آن وسواس زیاد او و دستکاریهای مداومش در متن بوده است. داستان «مانلی» در سال 1336 منتشر شد و چنان که گفتیم در تنظیمی که سیروس طاهباز از شعرهای نیما انجام داده، تاریخ سروده شدناش در خرداد 1324 قرار میگیرد که درست هم مینماید. این وسواس که نیما از آن سخن میگوید به بعد از برخوردش با داستان هدایت مربوط میشود. این نکته را هم از یاد نبریم که نیما حسادتی نسبت به هدایت داشته و او را لایق شهرت فراگیرش نمیدانسته و در زمان زندگی وی بارها از استعداد اندک او و برتری خودش بر وی داد سخن داده است. با این همه بعد از مرگ هدایت و وقتی خطری از درخشش بیشترِ استعداد وی در میان نبود، نیما ناگهان چرخشی کرد و او را ستود و وی را دوست نزدیک خویش وانمود کرد.
در زمانی که هدایت زنده بود، نیما دوست داشت خود را با وی مقایسه کند. در نامهای به هدایت مینویسد: «… این قبیل کتابها…به اندازه فهم و شعور ملت ما نیست… شما با این نوولها که انسان میل میکند تمام آن را بخواند، برای مردهها، بی همه چیزها روی قبرشان چیزهایی راجع به زندگی و همه چیز ساختهاید. گربه را با زین طلا زین کردهاید، در صورتی که حیوان رم میکند... در نوولهای شما انسان به سلطه قوی احساسات و فانتزیهای شخصی برمیخورد. فکری که انسان میکند در خصوص پیدایش و تحولات آنهاست... صنعتگر مطلقا آزاد است... ولی در حد اعلا و حال تجاوز خود میبینیم که آزادی مزبور در نویسنده شیطنت احساسی، یک جست و خیز شوخ ولی زننده را تولید میکند. شیطنت ذوق و همه چیز را که در نتیجه آن یک نفر پروفسور از یکنواختی زندگی خسته شده مجبور به خودکشی میشود... دوست عزیزم! در مورد آثار شما، مخصوصا موضوع فکری آثار شما گفتنی زیاد است. اما من آن را میگذارم برای بعد. کاری که تو در نثر انجام دادهای من در نظم کلمات خشن و سقط انجام دادهام که به نتیجه زحمت آنها را رام کردهام. اما در این کار من مخالف زیاد است، زیرا دیوار پوسیده هنوز جلوی راه هست و سوسکها بالا میروند و ضجه میکشند، مثل واشریعتا و واوزنا میزنند...»
داستان مانلی روایت برخورد ماهیگیری با این نام است، با پری دریایی زیبایی. مانلی که انگار نیما با وی همذاتپنداری میکرده، نزد پری از مردمگریزی و نامحبوب بودن خویش گله میکند و خویشتن را زشت و دلآزار مییابد، اما پری به او میگوید که زیبایی درونی دارد و چشم درونیاش روشن و تیزبین است. این متن نیما هم مثل خانهی سریویلی در واقع نثری است به هم ریخته که پلکانی نوشته شده و هر از چند گاهی قافیهای ساختگی به آن تحمیل شده باشد. ماهیگیر همچنان در کلیشهی پرولترِ فقیرِ نیمایی گرفتار است و در ضمن نمایندهی خودِ شاعر هم هست و با همان خطاهای دستوری خاص نیما میگوید «با کفم خالی از رزق خدایا چه مرا/ سوی این سرکش دریا آورد؟»[15] و «مایهی زحمت من مویم بسترده ز سر/ مرگ میکوبدم از زور تهیدستی هر روز بر در».[16] در بندی هم که اگر اشارهاش به عالیه خانم باشد، ناشایست مینماید، پری با توصیفی اروتیک از مانلی میپرسد که او زیباتر است یا همسرِ او و به سپیدی بدنش و نرمی پوستش اشاره میکند. مانلی بیتردید و بی آن که از زنش دفاعی بکند، میگوید که پری زیباتر است و «زنم نیست، نه میخواهم کآنم باشد/ زیر دست من (همبوی خزه) زبر چون کاری که مراست/ نیست چیزی ز همه بود و نبود/ که به من دارد آن نرم نمود/ یکسره روی جهان هست سیه در نظرم».[17] بعد پری است که مانلی را با زبانی الکن و پراطناب بابت این سخن شماتت میکند و نیما در چند بند بعدی انگار میخواهد بگوید که از این حرف مانلی شرمسار است و باید بیش از این ارج همسرش را نگه میداشته، هرچند اشارههای این بندها مبهم است و انگار به درگیری نیما با همسایههایش و حرفهایی که پشت سرش وجود داشته اشاره میکند.
در کل شعر مانلی متنی بسیار نامنسجم و درهم و برهم است. مکالمهی مانلی و پری سیر مشخص و آغاز و انجام منظمی ندارد و لحن در فاصلهی گفتارهای حکیمانهی اندرزگونه تا اغواگری جنسی نوسان میکند. پیوند مانلی و پری، میل پری و انگیزهاش از اغوای مانلی، و نوسانهای هیجانی مانلی پا در هوا رها شدهاند و رخدادها توالی منظم و معنیداری ندارند. در اصل داستان اوراشیما، ماهیگیر بعد از برخورد با پری و گذراندن شبی را با وی، به روستایش باز میگردد و در مییابد که سالهایی دراز سپری شده و خانهها ویران و فرزندانش در اثر پیری درگذشتهاند، و خودش هم از سر ناامیدی در برابر گور ایشان جعبهای را که به هدیه از پری دریافت کرده بود میگشاید و خودش هم ناگهان پیر میشود و همانجا فوت میکند. داستان نیما اما با توصیفی مبهم و سردرگم دربارهی ویرانی دهکدهی ماهیگیر خاتمه مییابد، بی آن که نهایت داستان روشن شده باشد.
سیاههی وامگیریها و تقلیدهای ناموفق نیما از معاصرانش را میتوان همچنان ادامه داد. مثلا شعر «خرمنها»[18] که در فروردین 1321 سروده شده، متنی است با وزن شکسته و قافیهی مصنوعی و نازیبا که در استقبال از شعرِ «بیا ای شاعر» سرودهی کلافِ انگلیسی سروده شده است. این شعر را مسعود فرزاد ترجمه کرده بود و در روزنامهی ایران (شمارهی 6869) به چاپ رسانده بود. شعر «چراغ» میبینیم که در آن ابتدای هر بند با «پیت پیت» شروع میشود.[19] این شعر تقلید روشنی است از شعر اسماعیل شاهرودی که کمی پیش از این زمان سروده شده و دقیقا همین نوآوری را دارد. نیما بیشک این شعر را خوانده بوده، چون بر چاپِ اول آن در سال 1330 مقدمه نوشته و در آن شاهرودی را شاگرد خود دانسته است. همچنین شعر «توکا» گویا وامی است از داستان طوطی و بازرگان، که انگار تا سال 1373، 23 بار به چاپ رسیده بود و 165 هزار نسخه از آن به فروش رفته بود.[20]
آنچه که جالب و چشمگیر است آن که گذشته از این شعرها و متنها که نیما با تقلید از این و آن تولید میکرد، شعرهای فراوان دیگری در دیوان او به چاپ رسیده که بیشک سرودهی او نیست. در مجموعهی اشعار نیمایوشیج که سیروس طاهباز گرد آورده، چند شعر وجود دارد که با مرور آثار نیما میتوان به سرعت دریافت از او نیستند و به نادرست به وی منسوب شدهاند. به نظرم مهمترین معیار در این زمینه نگریستن به وزن و قافیهی شعرهاست. گذشته از دو سه شعرِ این کتابِ ششصد صفحهای، نیما همواره و در همه جا ضعف در پرداختن وزن و ناتوانی در رعایت قافیه را به روشنی نشان میدهد.
سیروس شمیسا در جایی به سیروس طاهباز ایراد گرفته که «گوش عروضی» ندارد[21] و بعد تاکید کرده که دیوان نیما باید زیر نظر گردآورندهای چاپ شود که گوش عروضی داشته باشد و با ادبیات پارسی به طور کامل آشنا باشد.[22] منظور او، اگر درست برداشت کرده باشم، این است که گردآورنده باید در اصل شعرهای شاعر دست ببرد و جاهایی که ایراد وزنی و عروضی وجود دارد، اصلاحاتی انجام دهد. اگر منظور او چنین باشد، بر خلاف اصل امانتداری و وفاداری به متن اصلی است، و در این معنا گفتاری ناسره و ناپذیرفتنی مینماید. خودِ دکتر شمیسا به همین ترتیب در شعر نیما دست برده و مثلا در «هنگام که گریه میدهد ساز»، عبارتِ «این دود سرشت ابر بر پشت» را «این دود سرشت ابر پُرپشت» خوانده است. انگیزهاش آن بوده که عبارت اولی معنای درستی ندارد و سست و نازیباست، و دومی به نسبت بهتر است، اما این تشخیص دلیلی کافی برای دست بردن در اثر شاعر و لاپوشانی لغزشهایش نیست. شمیسا در پاورقی این دستکاری نوشته که «در همهی نسخ «بر پشت» (است) و به نظر میرسد که خط نیما را درست نخوانده باشند.»[23] اما ایراد کار اینجاست که ظاهرا خط نیما درست خوانده شده و عبارت مورد نظر وی «بر پشت» بوده باشد، که البته نازیبا و کممعناست. اما خودِ او کمی جلوتر در همین شعر دوباره همین عبارت را آورده و باز «بر پشت» نوشته، و باز شمیسا آن را تحریف کرده است. شاید یک بار بدخطی شاعر دستاویزی برای دستکاری در شعرش باشد، اما اگر دوبار در یک متن عبارتی را «بر پشت» نوشته، معنایش به سادگی آن است که منظورش همین «بر پشت» بوده و باید بر همین مبنا دربارهی متن او داوری کرد، نه این که با تحریف کردناش به تعبیری زیباتر و معنادارتر، وی را از متن و داوری صادقانه را از متن جدا ساخت.
بسیاری از راویان و اطرافیان نیما که به سستی زبان او آگاه بودهاند، به این ترتیب در متنهای او دست بردهاند و آنچه ما امروز در اختیار داریم، حاصل دستکاریها و اصلاحهایی است که به متن اصلی راه یافته و از چشم گردآورندگان دور مانده است. این دستکاریها همواره توسط پیروان و ستایندگان نیما انجام شده و همواره در راستای اصلاح غلطهای زبانی و ساختهای نازیبا یا بیمعنای متن او بودهاند. مثلا اخوان هنگام خواندن شعر «اجاق سرد»، بندِ نازیبای «روز شیرینم که با من آتشی داشت» را «روز شیرینم که با من آشتی میداشت» میخوانده، هرچند اصل متن موجود است و معلوم است نیما روایت نخست را نوشته است. شمیسا هم این تحریف را چنین رفع و رجوع کرده که گفته «شاید هردو وجه از خود نیما باشد، مثل برخی از اختلاف ضبطها در حافظ که به نظر میرسد هردو وجه از خود شاعر باشد».[24] و این عذر بدتر از گناه است، یعنی در حضور متنی روشن و صریح که به شخصی معاصر مربوط میشود، تحریفی روشن و صریح را دربارهاش میپذیرد، با این بهانه که در آثار شاعران چند قرن پیش ضبطهای موازی وجود داشته است. غافل از آن که از نظر دقت اسناد، دوران حافظ کجا و عصر نیما کجا، و از نظر زبان و بلاغت و توانایی شعری نیما کجا و حافظ کجا!
اما به هر صورت، میتوان بر مبنای افسانهسراییها و تحریفهایی که دربارهی نیما صورت گرفته، خدایان متوکل شعر و شاعری را شکر گزارد که طاهباز گوش عروضی نداشته است. چون دقیقا آنچه را که یافته و دیده با امانت نقل کرده، و در قیدِ آن نبوده که مبادا مقام شامخ نیما به خاطر انتشار شعری با وزن و قافیهی پرایراد لکهدار شود، یا چه بسا هم که چنین قید و دغدغهای داشته، اما به قول شمیسا گوشِ عروضیِ لازم را نداشته است.
به خاطر همین امانتداریِ چشمگیر در بخش عمدهی دیوان نیماست، که میتوان با قاطعیت دربارهی توانایی وی در رعایت وزن و قافیه و آشناییاش با عروض داوری کرد. در واقع در سراسر ششصد صفحه متنی که بدنهی دیوان نیما را تشکیل میدهد، تقریبا هیچ صفحهای را نمیتوان یافت که ایرادهای وزنی و عروضی و سستی چشمگیر زبان در آن دیده نشود. بر این اساس بسیار بعید است شعری مانند این غزل که تاریخ 1317 را بر خود دارد، با وزن و ساختِ سالم و کاملاش، از طبع او تراوش کرده باشد:[25]
چنان به خاطر شوریدهام به دام قفس که آنچه بر سرم آید بود به کام قفس
بهار آمد و گلبن شکفت و مرغ به باغ صفیر بقر زد از شوق و من به دام قفس
دگر ز تنگدلی لب دمی نجنبانم ز بس خلیده مرا بر بغل سهام قفس…
یا
قرین هجرم و آن ماه دلستان در پیش تن شکسته چه سازد به یک جهان در پیش
به گوشهی قفسم داغ از غمی که چرا بهار روی نموده است و بوستان در پیش…
کاملا روشن است که این شعرها فراتر از توانایی ادبی نیما هستند و او قادر به سرودن شعرهایی با این وزن و قافیه و صور خیال نبوده است. حال معلوم نیست سیروس طاهباز از سر اشتباه این شعرها را در مجموعه خویش گنجانده، و یا نیما خود آنها را گرد میآورده و به خود منسوب ساخته یا رونوشتی از آن در میان نوشتههایش بوده و به خطا به وی منسوب شده است. دست کم دربارهی یکی از آنها، چنین مینماید که اتهام جعل متوجه نیما باشد. او پای غزلی تاریخ «شبِ 4 امرداد 1317» را نوشته و در حاشیهاش نوشته که «در خواب گفتم:» و بعد از بیت نخست نوشته: «باقی را بیدار شده گفتم:». غزل چنین است:[26]
«سالها تیر بلا داشت به قصد هدفم دولت از گوشهی پیدا چه خوش آمد به کفم
مرغ شادی نگران بود و به سامان آمد غرقه در شوقم و بیخود به بساط شعفم
مژده آوردهام از روشنی صبح سفید دستی اکنون به لب ساغر و دستی به دفم…»
اگر این متن را با سایر نوشتارهای نیما که تعلقشان به او قطعی است مقایسه کنیم، در مییابیم که بیشک این شعرها را خودِ نیما نگفته است. واژهبندی، صور خیال، وزن، قافیهبندی و مهارت شاعرانه و فنون و صنایع به کار گرفته شده در این شعرها به کلی با هرآنچه در باقی کتاب میبینیم متفاوت است. از این رو حدس من آن است که این شعرها از نیما نباشد و دست کم دربارهی این غزل بیمِ سرقت خودآگاهانهی شعر کسی دیگر دربارهی نیما میرود. این را هم باید در نظر داشت که هیچ یک از این شعرها که بیشترشان تاریخ 1317 را بر خود دارند، تا پیش از گردآوری آقای طاهباز، یعنی سالها بعد از مرگ نیما منتشر نشده بودند. این ناپذیرفتنی است که نیما چنین غزلهایی گفته باشد و سالها زیر تازیانهی ادبای دانشگاهی به خاطر ناتوانیاش در سرودن شعرِ سالم و درست رنج برده باشد و این اشعار را منتشر نکرده باشد و به جایش آن چهارپارههای سست و مثنویهای ناسالم را پراکنده باشد.
دست کم دربارهی برخی از این شعرها ردپای دعوی خودِ نیما دیده میشود و متاسفانه باید پذیرفت که خودش در اواخر عمر بعد از این که شهرتی و اعتباری به دست آورده بود، شعرهای دیگران را به اسم خود منتشر میکرده است. موارد قطعیای که من در این مورد یافتم، یکی همان غزلِ پیشین است و دیگری شعری به نام «مدح علی» که در روز شنبه ۱۳۳۷/۱/۲۳ در هفتهنامهی «صدای وطن» منتشر شد. نیما در ابتدای این شعر گفته بود که آن را سی سال قبل سروده است. اما این بدان معناست که نیما در حدود 1307، یعنی دقیقا در همان زمانی که دربارهی دین و روحانیون بدگویی میکرده و خود را به صراحت کمونیستی تندرو میدانسته، شعری در مدح حضرت علی نوشته، که تازه وزن و قافیه و صور خیال آن نیز هیچ تناسبی با نوشتههای نیما در کل و آثارش در این سالها به طور خاص، ندارد.
به هر صورت به نظرم مسئولیت بخشی از این تحریف و جعل از عهدهی نیما خارج است و دوست و مریدش سیروس طاهباز بوده که به چنین خطایی دامن زده است. طاهباز سروده شدن شعری در ثنای مولای متقیان را در روز عید غدیر به نیما نسبت میدهد که چنین آغاز میشود:[27]
گفتی ثنای شاه ولایت نکردهام بیرون ز هر ستایش و حد ثنا علی است
چونش ثنا کنم که ثنا کردهی خداست هرچند چون غلات نگویم خدا علی است…
این شعر گذشته از آن که وزن و قافیهاش بیرون از دایرهی توان نیماست، مضمونی هم دارد که بعید است نیما با آن توافقی داشته باشد. در کل گمان من آن است که بخش پایانی دیوان پارسی نیمایوشیج که طاهباز ترتیب داده است، به کلی از آن کسانی دیگر باشد و احتمالا شعرهایش به دوستان یا اطرافیان نیما تعلق داشته باشد و یا گلچین شعرهایی باشد که او از این و آن میشنیده و میپسندیده و برای خود یادداشت میکرده است. این که خودِ طاهباز هم این شعرها را بر خلاف ترتیب زمانیشان در میان شعرهای دیگر نیما نیاورده معنادار است. جالب آن که مضمون و موضوع این شعرها بسیار پراکنده است و بیشترشان ارتباطی با نیما برقرار نمیکنند. مثلا در میانشان شعری در رثای حضرت علی و هجای این و آن و نامه به اطرافیان میبینیم. لحنها یکدست و همسان نیست و بیشتر چنین مینماید که این شعرها را افرادی متفاوت در موضوعهایی متفاوت سروده باشند. برخی از این شعرها با زندگینامهی نیما پیوند بر قرار میکند. مثلا در میانشان شعری است به نام «پدرم» که تاریخ 29 اردیبهشت را در مصراع اول آورده و شاید به مرگ پدر نیما اشاره کند. دیگری نامهایست بسیار صمیمانه به ناتل خانلری که قصیدهای طولانی است در 120 بیت و وزنی سالم و بیانی استوار. نامهای هم هست به آیتالله علامهی حائری که در مصراع اولش به ناتل و یوش اشاره شده است. این ابراز صمیمیت به ناتل خانلری خود غریب مینماید، چون نیما همیشه او را رقیب و دشمن خویش قلمداد میکرده است و حتا در نامههایی که به ابراز لطفی از سوی خانلری اشاره میکند، لحنش خالی از محبت است، اگر که دشمنانه نباشد.
طاهباز خود نوشته که روند گردآوری آثار نیما چنان بود که همهی چیزهای نوشته شده در خانهی وی را گردآوری و ردهبندی کرد. او نوشته که «همه جور کاغذی بود، از دفترهای جداگانه تا پشت کاغذهای باطله ی بانک ملی و اوراق امتحانی و تکه های مقوا و حتی کاغذهای سفیدی که آن وقت ها درون جعبههای سیگار بود.»[28] و قاعدتا در این میان شعرهایی هم که نیما از آثار دیگران در اختیار داشته و یادداشتی از رویشان برداشته، وجود داشته است. طاهباز میبایست با روشی تحلیلی این اشعارِ نامربوط را که از نظر سبک و (در حالتی که نیما نسخهبرداریشان نکرده باشد،) چه بسا خط و نوشتار با اصل کار نیما متفاوت بوده، از مدار آثار او خارج کند. اما چنین نکرده است. به نظرم طاهباز خود به خوبی میدانسته که این شعرها به نیما تعلق ندارد، و شاید برای گریختن از مسئولیت جعلی فاش و آشکار بوده که این شعرها را در پیوستی جداگانه در انتهای مجموعه اشعار نیما منتشر کرده است، تا اگر مخالفتی برخاست، بگوید که جدا کردنشان به معنای پیوند نداشتنشان با نیما بوده است. به هر صورت مخالفتی بروز نکرد و این اشعار همچنان در دیوان نیما باقی ماند و امروز بیشترشان به وی منسوب میشود. در حالی که تمام اسناد نشان میدهد که چنین نبوده و خودِ طاهباز هم بنا به سازماندهی کتاب این را میدانسته و بر همین اساس رفتار کرده است.
شواهدی که نشان دهد این شعرها از قلم نیما برنخاسته فراوان است. گذشته از بیگانگی لحن و کلام و وزن و محتوا و صور خیال با اشعار نیما، هیچ یک از شخصیتهای مورد علاقه و دوستان نیما –مثلا اسماعیل شاهرودی، شاملو، جلال، و زنش عالیه- و همچنین هیچ یک از دشمنان نیما –به خصوص دکتر حمیدی و همفکرانش- در این شعرها مورد اشاره واقع نشدهاند. یعنی پیوندی که میان این شعرها و زندگینامهی نیما وجود دارد سست است، و مشکوک. به نظرم هرکس مجموعه اشعار نیما را از آغاز تا پایان بخواند در خواهد یافت که این مرد در سراسر زندگیاش طبع شاعری نداشته و در فنون و صنایع ادبی نیز تا پایان عمر پیشرفتی نکرده و سرودههای پایان عمرش کمابیش همان ضعفهای شعرهای دوران جوانیاش را دارد. همچنین با مرور این شعرها گنجینهی واژگان نیما و ساختهای دستوری خاصِ او که مدام در سراسر عمرش تکرار میشود را میتوان تشخیص داد، از جمله استفادهی گشاده دستانه از «نه» در جاهای بیربط از جمله، و بهره جستن بیش از حد از «یک/ یکی» و «همه».
در سرودههای سالمِ پیوست کتاب نه از این ضعفهای دستوری و نارساییهای ادبی نشانی دیده میشود، و نه آن ساختهای دستوری را میتوان یافت. حتا خزانهی واژگان هم به کلی متفاوت هستند و مضمون و محتوا و صور خیال نیز چنین است. بر این مبنا من تقریبا اطمینان دارم شعرهایی که طاهباز در انتهای مجموعهی خود گنجانده، شعرهایی بوده که یادداشتاش را نزد نیما یافته، و احتمالا خودش هم دریافته که اینها سرودهی نیما نیست و به همین دلیل آنها را جداگانه و در انتهای کتاب آورده است. پیداست که نیما خود میخواسته برخی از این شعرها را به خود ببندد و دست کم در مورد یکی دوتاشان چنین سندی در دست است. حدس من آن است که برخی از این شعرها به خصوص آنهایی که کوتاه هستند و به زندگینامهاش پیوند مستقیمی میخورند – و شمارشان هم انگشتشمار است- سرودههای او بودهاند که بعدتر شاعرانی تواناتر از دوستانش آن را ویراسته و بازنویسی کردهاند. شعر «پدرم» به نظرم نمونهی این شعر است. برخی دیگر، از جمله نامههای قصیدهوار به آیتالله حائری و ناتل خانلری به نظرم کارِ خود نیما نیست و چون دریافت کنندهی نامهها را میشناخته، شعرها را از ایشان دریافت کرده و رونویسی کرده است. میدانیم که برادر نیما یعنی لادبن هم شعر میسروده، اما اثری از او در دست نداریم و توانایی و قدرت ادبیاش درست دانسته نیست. ممکن است برخی از این شعرها –مثلا شعرِ خطاب به ناتل یا «پدرم»- به قلم او باشد. هرچند در این مورد نیاز به شواهدی بیشتر داریم. شعر «در رثای مولای متقیان» و شعر دیگری که «در وصف بهار و منقبت مولای متقیان علی» سروده شده، به نظرم سرودهی دیگران است و نیما در زمان رفت و آمد نزد آیتالله حائری یا شاید بعدتر در موقعیتی دیگر آنها را به دست آورده و انگار دست کم در مقطعی ادعا داشته که از خودش هستند. شعر اخیر چنین آغاز میشود:[29]
بازآمد نوروز مه دلبر و ساغر زآن گشته همه باغ پر از ساغر و دلبر
بس گل شکفیده است ز هر جانب بستان بس غنچه دمیدهست به هر گوشه به ره، بر
آن مانَد زلفینش به آن شوخ دلآرا این مانَد بالاش به آن یارکِ لاغر
به نظرم بدیهی است که این زبان خراسانیِ دشوار و روان ربطی به سرودههای نیما و توصیف وی از بهار ندارد.
ناگفته نماند که طاهباز مجموعهی اشعار نیمایوشیج را در 1364 منتشر کرد، یعنی این اشعار حدود سی سال بعد از مرگ نیما برای نخستین بار منتشر شدند و به او منسوب گشتند. تاریخ بیشتر این شعرها به دههی 1310 مربوط میشود. از پختگی شعرها بر میآید که شاعرشان در زمان سرودن آن دست کم سی سال داشته است. این بدان معناست که طاهباز در زمانی این شعرها را منتشر میکرد که به احتمال زیاد سرایندگان اصلی این شعرها در اثر پیری فوت کرده بودهاند. شاید به این دلیل است که صاحب اصلی شعرهای یاد شده شناسایی نشده و این متون همچنان به دیوان نیما بسته مانده است. علت آن که نیما تازه در واپسین سالهای عمرش برخی از آنها را منتشر میکرد و در بستنشان به خود احتیاط میکرد هم احتمالا زنده بودنِ آفرینندگان اصلیشان در آن هنگام بوده است.
دربارهی این منسوب شدن شعر دیگران به نیما، شاهد دیگری هم داریم که نشان میدهد چنین امری در زمان زندگی نیما و احتمالا با موافقت او صورت میپذیرفته است. این شاهد به گفتار رسام ارژنگی مربوط میشود که دوست نیما بوده است. ارژنگی میگوید که وقتی ضیاء هشترودی «افسانه»ی نیما را در منتخب اشعار خود چاپ کرد و آن را بسیار ستود، ملکالشعرای بهار او را به خاطر این شیوهی داوری دست انداخت و شعر هجوی دربارهاش سرود. هشترودی که خشمگین شده بود، از نیما خواست تا در پاسخ بهار شعری بگوید. نیما چنین نکرد، و انگار که از ارژنگی خواسته تا او چنین کند. رسام ارژنگی هم گهگاه شعر میسرود و مجموعهی اشعارش را در 1333 منتشر کرد. اما روی هم رفته شاعری میانهحال و حتا ضعیف است و این نکته جالب است که وقتی نیما مورد حمله قرار گرفته، قرار شده او «جورِ نیما را بکشد». به هر صورت ارژنگی شعری در پاسخ به بهار نوشت و به ضیاء هشترودی داد و ادعا کرد که این شعر از نیماست، و قاعدتا نیما نیز در این مورد با او همداستان بوده است. اما هشترودی از سبک شعر دریافت که این شعر به قلم نیما نیست و «بالاخره اعتراف کرد».[30]
به احتمال زیاد در این میان کسانی هم که ارتباط دوری با نیما داشتهاند، شعرهایی را از گوشه و کنار میگرفته و به او منسوب میکردهاند. سیروس طاهباز گزارش کرده که ملای ده یوش کاغذی در دست داشته که شعری منسوب به نیما بر آن نوشته شده بود و آن شعر چنین است:
اگر صبح قیامت را شبی هست امشب است آن شب
طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است امشب
برادر جان تو سر بردار از خواب و تماشا کن
که زینب بی تو چون در ذکر یارب یارب است امشب[31]
شعری که آشکارا توسط یکی از چاکران درگاه امامان شیعه سروده شده و یکسره واژگونهی باورهای نیما را نشان میدهد. همین انتسابهای جعلی و البته دامن زدنِ خودِ نیما، باعث شده این روزها اظهار نظرهای عجیب و غریبی دربارهی نیما و باورها و اشعارش در گوشه و کنار خوانده شود. مثلا نویسندهای ماجرای دوستی یکی دوسالهی نیما با آیتالله حائری را نقل کرده و آن را نشانهی دینداری و ارادت نیما به روحانیون شیعه دانسته است. بعد هم از قول این روحانی نقل کرده که «نیما مطابق قواعد شعری اشعار نیکو میسراید، اما نمیدانم چرا از آن روش روی گردانیده است.» و بعد از این عبارت که بالاخره به مرجعی دینی متصل است و اطاعتش واجب، این نتیجه گرفته شده که «نیما در سرودن شعر به سبک سنتی استاد بوده است.»[32] در مقالهی نویسندهای دیگر بعد از درآمیخته شدن آرای بزرگانی مانند هگل و دکتر شریعتی در مییابیم که ققنوسِ شعر نیما، همان شهید در چارچوب دینی تشیع است![33] به هر صورت، کوتاه سخن آن که در تحلیل اشعار نیما باید دقت به خرج داد و نقادانه نگریست تا شعرهایی که واقعا سروده از آنچه به او منسوب شده جدا شود، و سرودههای واقعیاش نیز در بستری تاریخی و در ارتباط با متنهای همزمان یا قدیمیتر از خودش فهم شوند تا دایرهی وامگیریهای او از شاعران معاصرش معلوم گردد.
- شفیعی کدکنی، 1391: 155. ↑
- یوشیج، 1380: 122. ↑
- یوشیج، 1380: 303. ↑
- یوشیج، 1380: 114. ↑
- سپانلو، 1378: 139-140. ↑
- در تاجیکستان به زمینداران و بلندپایگان بای میگفتند. ↑
- سپانلو، 1378: 136. ↑
- سپانلو، 1378: 136. ↑
- لاهوتی، 1375: 7. ↑
- یوشیج، 1380: 156. ↑
- یوشیج، 1380: 243-274. ↑
- یوشیج، 1380: 246-267. ↑
- یوشیج، 1380: 254. ↑
- یوشیج، 1380: 351-386. ↑
- یوشیج، 1380: 352. ↑
- یوشیج، 1380: 359. ↑
- یوشیج، 1380: 362. ↑
- یوشیج، 1380: 306-307. ↑
- یوشیج، 1380: 487-488. ↑
- رسولی، 1378: 115-118. ↑
- شمیسا، 1383: 119. ↑
- شمیسا، 1383: 120. ↑
- شمیسا، 1383: 166. ↑
- شمیسا، 1383: 165. ↑
- یوشیج، 1380: 575. ↑
- یوشیج، 1380: 577. ↑
- یوشیج، 1380: 579. ↑
- طاهباز، 1377. ↑
- یوشیج، 1380: 595. ↑
- ارژنگی، 1391: 357-358. ↑
- طاهباز، 1362؛ سالمی، 1378: 176. ↑
- سالمی، 1378: 175. ↑
-
سالمی، 1378: 171-194. ↑
ادامه مطلب: گفتار چهارم: دیدگاه نیما درباره ی شعر (۱)
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب