گفتار نخست: مهروند
زیرا اندیشیدن و هستی هر دو یگانه هستند.
(پارمنیدس)
هر نظریهای که دربارهی ماهیت جهان حرفی برای گفتن داشته باشد دستِکم به چهار اصل موضوعه پایبند است. دو تا از این اصول بنیادی و دوتای دیگر فرعی هستند.
دو اصل موضوعهی بنیادی حالتی همانگویانه[1] و بدیهی دارند. یعنی از نظر منطقی به قدری ساده و غیرقابلتردید هستند که معمولاً حتی طرح هم نمیشوند و بنابراین مورد تردید و بحث هم قرار نمیگیرند.
اصل موضوعهی اول آن است که هستی هست! به عبارت دیگر، چیزی که ما فکر میکنیم در بیرون از وجود ما وجود دارد، به شکلی، واقعاً وجود دارد. (اندرز آخریمان را به یاد بیاورید، هنوز هم این امکانِ را دارید که این بخش را نخوانید!) شکل سادهشدهی این حرف آن است که جهان، مستقل از ما، وجود دارد. یعنی پیش از زاده شدن ما و بعد از مرگ ما و مستقل از تفسیر و دریافت ما، چیزی هست که بنا به تعبیرهای گوناگون به نام جهان، هستی، دنیا، گیتی یا هر چیز دیگری خوانده میشود، و فارغ از وضعیت ما هستی خود را حفظ میکند.
دومین اصل موضوعه آن است که شناخت امری ممکن است. این امکانِ شناخت اصلاً به آن معنا نیست که آنچه ما میشناسیم لزوما درست، واقعی یا راست است؛ فقط به آن معناست که ارتباطی میان ذهن ما و آن هستی بیرونی قابلتصور است که نوعی بازنمایی، تصویرسازی و ادراک (هرچند نارسا یا اشتباه) را برای ما ممکن میسازد. به بیان دیگر، اصل موضوعهی اول به ما میگوید که ما جهان را خواب نمیبینیم و اصل دوم میگوید دست کم بخشهایی از این مشاهدهی هشیارانه ربطی به واقعیت بیرونی دارد، هرچند شاید ندانیم کدام بخشهایش، و نفهمیم تا چه اندازه.
اصل موضوعهی سوم و چهارم نتایج منطقی دو قاعدهی پیشین هستند. اصل سوم میگوید که سرشت هستی تغییر است و دگرگونی، و این گزاره از جمع بستنِ اصل موضوعهی اول و دوم یعنی هستی و شناسایی به دست میآید. اگر واقعاً جهانی آن بیرون وجود داشته باشد و ما هم بتوانیم به شکلی و تا حدودی آن را درک کنیم، پس بنیادیترین چیزی که در موردش میفهمیم -یعنی پویایی و دگرگونی- به راستی به خودِ جهان باز میگردد. اصل موضوعهی سوم به ما میگوید که تحولات جهان هم در خودِ جهان ریشه دارند و (دستکم همهشان) محصول خیالبافیهای ذهن ما نیستند.
چهارمین اصل میگوید که به دلیل همین تحول و دگرگونی مدامِ جهان شناسایی و فهم کامل و مطلق آن ممکن نیست. این هم از جمع بستن سه قاعدهی قبلی نتیجه میشود. اگر به راستی جهانی چنین بزرگ و عملاً نامتناهی در خارج از ما باشد که مستقل از فهم و تفسیر محدود ما به تغییرات خود مشغول باشد، شناسایی و فهم کامل آن هم برای ما ناممکن است. یعنی فهمناپذیر بودنِ هستی بیرونی نتیجهی مستقیمِ خودِ فرآیند شناخت است. فهم کامل و مطلق آن هستی بیرونی به دلیل محدودیتهای نظام شناسایی و بیرونی بودنِ آن نسبت به این نظامها -که زیربنای نظامهای شناختی هستند- ممکن نیست. به عبارت دیگر، هستی بیرونی شناختنی (به معنای محدود) است، اما فهمیدنی (به معنای نامحدود) نیست.
مجموعهی این چهار اصل موضوعه را مولانا جلالالدین بلخی به زیبایی در تمثیل فیل مشهورش خلاصه کرده است. حکیمانی که در تاریکی به گوش و خرطوم فیل دست میکشند و سودای شناختنش را در سر میپرورانند با هر چهار اصل موضوعهی یادشده برخورد میکنند. فیلی مستقل از آنها وجود دارد (اصل اول) که به نوعی، از راه لامسه، ادراک میشود (اصل دوم)، اما این ادراک تنها به کلیاتی -در دید مولانا حجم و در دید ما تغییر- منحصر میشود (اصل سوم) و در نتیجه تصویری ناقص از هستی بیرونی را به دست میدهد (اصل چهارم).
این چهار اصل موضوعه شالودهی علم و شناخت جدید را میسازند. کسی که منکر وجود جهانی در خارج از وجود خود باشد، علاوه بر دشمنتراشی برای خود (چون لابد منکر وجود من و شما هم خواهد بود)، خود را از امکانِ طرح هر ادعایی دربارهی این جهان محروم میکند. کسی که وجود هستی بیرونی را بپذیرد، ولی امکان شناخت آن را منکر باشد، دوستانش را با ادعای موهوم بودنشان نمیرنجاند، اما همچنان بختی برای بحث دربارهی جهان خارج نخواهد داشت.
کسی که این دو موضوع را بپذیرد، ولی مانند پارمنیدسِ[2] تحول بیرونی را قبول نداشته باشد، امکان آزمودن تجربی جهان را از دست میدهد و ناچار میشود به حدس و گمانهایی، که تازه آنها هم در نهایت از حواس و تجربیات سرچشمه گرفتهاند، اکتفا کند. چنین کسی هم نمیتواند در مورد جهان ادعایی نظری داشته باشد و آن را با ما شریک شود. کسی که مانند دانشمندان خوشبین سدهی هجدهم میلادی به امکان شناخت مطلق جهان باور داشته باشد شکلی از علم را دربارهی این هستی بیرونی تولید خواهد کرد، اما ممکن است از محک زدن و تصحیح کردنش ناتوان شود، چرا که خطرِ مطلقگرایی و درست پنداشتن این شناخت همواره تهدیدش میکند.
آنچه امروز زیر عنوان دانش، علم[3] یا معرفت تجربی ردهبندی میشود مجموعهای از گزارهها، پرسش و پاسخها، چارچوبهای مفهومی و قالبهای نظری است که هر چهار اصل موضوعهی یادشده را میپذیرد. موضوع این دانش کل جهانِ ملموس و قابلدرک پیرامونمان است. هر آنچه به طور مستقیم یا غیرمستقیم بتواند به لحاظ تجربی فهمیده شود موضوع این علم است. بسیاری از فیلسوفان علم (مانند کواین[4] و بیشتر فیلسوفان تحلیلی) کل معرفتهای قابلتصور از جمله شناختهای شهودی و فلسفی را به عنوان بخشهایی از این شناخت تجربی شناسایی میکنند. برخی دیگر نیز خوشههایی از معرفت را که به نظرشان ریشهی تجربی ندارد، از این رده جدا میکنند و به شکلی از معرفتی غیرتجربی قایل هستند. بحث دربارهی نقاط قوت و ضعف هریک از این دو رویکرد متنی جداگانه را میطلبد. برای ما همین قدر کافی است که حد و مرزهای بحث خود را تعیین کنیم.
آنچه در این متن خواهید خواند نظریهای عام برای تحلیل جهان به مثابه موضوع علوم تجربی است. به بیان دیگر، اشکال غیرتجربی معرفت (اگر به راستی چنین اشکالی وجود داشته باشد) موضوع بحث ما نیست. ما تنها به هستی بیرونی پویایی کار داریم که فقط تا حدودی از راه مجاری حسی و استنتاجهای افزودهشده بدان شناخته میشود. به این ترتیب آشکار است که، بسته به دیدگاه فلسفی خواننده، موضوع این کتاب را میتوان بسیار محدود یا فراگیر در نظر گرفت.
اگر چهار اصل موضوعهی یادشده را بپذیریم، میبینیم که دربارهی جهان خارج هیچ چیز نمیتوان گفت، جز اینکه هست و تغییر میکند. تازه اگر بخواهیم وارد بحثهای دقیقتر شویم، خواهیم دید که همین دو واژهی به ظاهر بیخطرِ «هستن» و «تغییر کردن» را هم نمیتوان به این سادگیها به آن ارجاع کرد، اما فعلاً، برای اینکه درکی از آن هستی بیرونی پیدا کنیم، همین دو ویژگی را در نظر میگیریم و برای نامیدنش برچسبی را پیشنهاد میکنیم. از این پس برای اشاره به آن هستی بیرونی واژهی «مِهْرَوَند» را به کار خواهم گرفت. این عبارت با توجه به فراگیری و عظمت هستی بیرونی (مِه) و پویاییاش (روند) ساخته شده است. در جهان علم کلیدواژههایی شبیه به این را در گوشه و کنار میبینیم که تقریباً از محتوا و ساختی مشابه برخوردارند. مثلاً دیوید بوهمِ[5] فیزیکدان عبارت Holomovement را برای اشاره به کل کیهان مورد استفاده قرار داده است که به همین شکل از دو بخشِ holo (فراگیر، کلی) و movement (حرکت، روند) ساخته است. اینطور به نظر میرسد که مهروند را بتوان با این گزاره تعریف کرد: «مهروند هستی پویای مستقل از ذهن شناسنده است.»
توجه داشته باشید که آنچه در سطر بالا خواندید تنها رشتهای از نشانههای زبانی و واژههاست که هیچ ربطی به هستی بیرونی ندارد و این قضیه دربارهی همین جمله که حالا دارید میخوانید هم صدق میکند! به عبارت دیگر، با آنکه میدانیم هرنوع اشارهی زبانی به هستی بیرونی اشارهای زبانی و بنابراین منفک از هستی بیرونی است، از سرِ ناچاری و برای آنکه امکان بحث دربارهی آن وجود داشته باشد، با برچسب مهروند مشخصش میکنیم، بدون اینکه اعتقادی به ارتباط این عبارت یا هر عبارت زبانی دیگر با آن هستی بیرونی داشته باشیم. بحث ما به بخشهای قابلشناسایی مهروند مربوط میشود و نه خود آن؛ که گفتیم شناساییپذیر نیست. از این رو در حد امکان از به کار گرفتن عبارت مهروند پرهیز میکنیم و آن را برای بحثهای دیگری که ماهیت فلسفی دارند نگه میداریم. پس این نکتهی فرجامین هم معلوم شد. این کتاب دربارهی ذات و ماهیت مهروند نوشته نشده است، بلکه تنها به بازنمایی، تصویر و مدلهای ما از آن مربوط میشود.
- tautological ↑
- از فیلسوفان يونانی پيشاسقراطی كه معتقد بود جهان سكون مطلق است و تمام حركتهای ادراكشده نتيجهی توهم دستگاههای حسی ما هستند. ↑
- science ↑
- Willard Van Orman Quine (1908 – 2000) ↑
- David Bohm ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: شکست پدیده
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب