گفتار نهم: ضحاک در دوران اسلامی
چنان که گفتیم، در قرون آغازین اسلامی برای مدتی سنت کهن پهلوی موازی و همعنان با ادبیات نوپای پارسی دری پیش میرفت. در همین سنت زرتشتی که بیشتر به زبان پهلوی بیان میشد، تصویر «ضحاک تازی» شکل گرفت که قومیتی عرب داشت و با ادیان سامی پیوند خورده بود. گذار زبان ملی از پهلوی به پارسی دری نشانهی تحولی دینی هم بود، چون اغلب نویسندگانی که به پارسی دری مینوشتند، مسلمان بودند. این ماجرا دربارهی زبان عربی هم صادق بود که زبان ویژهی دین اسلام بود و بسیاری از متون علمی و فلسفی نیز به همان زبان نوشته میشد.
نکتهی شگفتانگیز در جریان این گذار آن است که نویسندگان مسلمان نیز همان روایتهای پهلوی دربارهی هویت تازی-ابراهیمی ضحاک را تایید کردند و در آثار خود تکرارش کردند. یعنی لایهای که در جریان فروپاشی ساسانیان و زوال تدریجی دین زرتشتی به داستان ضحاک افزوده شده بود، در خارج از این شرایط هم دوام آورد و در دوران اسلامی نیز به بخشی جداییناپذیر از این اسطوره تبدیل شد.
در این بین عجیبتر از همه این بود که خودِ اعراب این روایت را پذیرفتند و شاخ و برگ دادند و بدان بالیدند. ثعالبی در «غرر السیر» اشاره میکند که مردم یمن ضحاک را از خود میدانند.[1] «مجمل التواریخ» هم اسم اصلی ضحاک را قیس بن لهوب حمیری دانسته و گفته که از ملوک یمن بوده است.[2] همچنین طبری شعری از ابونواس را ثبت کرده که در آن میگوید:
«و کان منا الضحاک یعبده الخابل و الجن فی مسابها»
یعنی «و ضحاک از ما بود، [همو که] جنها و پریها وی را در جایگاههای خویش میپرستیدند».[3]
این تایید کنندهی جملهی طبری است که میگوید «اهل یمن دعوی انتساب او [ضحاک] دارند»، و او کسی بوده که که شیطان و جن در مسیرهای خود وی را پرستش میکردند.[4] با این حال دوگانگی روایتها برای مورخان معلوم بوده و مثلا ثعالبی میگوید که ابونواس و یمنیان ضحاک را خویشاوند خویش میدانند، اما پارسیان میگویند او از فرزندان سیامک پسر کیومرث بوده است.[5]
روایتهایی مشابه را سایر مورخان غیرعرب مسلمان نیز ثبت کردهاند. طبری میگوید فریدون همان نوح بوده، چون هردوی اینها سه پسر داشتهاند و قومی ستمگر را برانداختند. از دید او قوم آزدهاق که به دست فریدون تباه شد، همان قوم نوح بود که با عذاب الهی نابود شد و این دو به یک داستان اشاره میکنند.[6] بلعمی هم به این همزمانی اشاره کرده و میگوید بیوراسپ معاصر نوح بود و شاهی بتپرست.[7]
ابن اثیر که دیرآیندترین مورخ در میان این گروه است، داستانی دقیقتر به دست داده و میگوید ضحاک در سواد (عراق) «در روستایی به نام برس در نزدیکی کوفه فرود آمد و سراسر زمین را بگرفت». همچنین گفته که او «نخستین کسی است که آیین شوم دست و پا بریدن و بر دار کردن را بنیاد نهاد» و «نخستین کسی بود که باژ را پایه گذارد و درم به نام خود زد» و «نخستین کس بود که آواز خواند و دیگران هم برای او خواندند».[8] بلعمی هم به ارتباط میان ضحاک و شکنجه اشارهای دارد و میگوید «تازیانه زدن و بر دار کردن او آورد و هزار سال پادشاهی براند و همه خلق جهان از او ستوه شدند…».[9]
به این ترتیب تصویر ابن اثیر از ضحاک به آمیختهای از همهی روایتهای دیگر میماند. آن که در کوفه بود احتمالا نبونید است و آن که خراج بنیان نهاد و سکه زد احتمالا کوروش یا داریوش است و آن که به دست و پا بریدن و بر دار کردن شهرت داشت شاهان آشوری بودهاند و پیوند با موسیقی او را با شاهان عبرانی کهن به ویژه سلیمان و داود مربوط میسازد.
در میان این روایتها همان تبار عربی ضحاک بیشترین شهرت را داشت. حمزهی اصفهانی نوشته که جد ضحاک تاج نام داشت و نیای تازیان (تاجیان) بوده است. در مورد نامش میگوید که «در تعریب نیکو میآید» و اشارهاش به معنای «خندان» برای ضحاک در عربی است.[10] پس اسم «ضحاک» در این شکل نیز زادهی همین مقطع تاریخی است و نسخهای از همان نام آژیدهاک است که با رنگ و لعابی عربی ثبت شده است.
ارتباط نام ضحاک با ریشهی «ضحک» سامی، در ضمن او را به اسحاق نزدیک میکند که نامش از بن مشابهی گرفته شده و نام او نیز «خندهآور/ خندان» معنی میدهد. احتمالا بین اسحاق توراتی و ضحاک ارتباط مستقیمی وجود نداشته باشد. اما این تقارنی جالب است که هردوی ایشان پدری پارسا و دیندار دارند و هردو هم با پدرشان درگیری مرگبار پیدا میکنند. هرچند نوع این ارتباط واژگونه است. در تورات پدر است که میخواهد اسحاق را به امر یهوه قربانی کند و در روایتهای ایرانی ضحاک است که به امر اهریمن پدرش را به قتل میرساند. یعنی دربارهی ضحاک و اسحاق هم یک خردهروایت مشترک میتوان یافت که دچار واژگونگی شده است.
در زبان عربی «ضحاک» به معنای خندان است و هستند چند تنی در تاریخ عرب که ضحاک نامیده میشدهاند. با این حال نویسندگان ایرانی آگاه بودهاند که نام اصلی آژيدهاک چه بوده و نوشتناش به صورت ضحاک را نتیجهی نارسایی زبان اعراب در تلفظ «ژ» دانستهاند. طبری در تاریخش مینویسد که عربها به «بیوراسپِ ازدهاق» میگویند ضحاک، چون «حرفی را که به تلفظ مابین سین و زای فارسی باشد ضاد کنند و ها را حا و قاف را کاف گوید».[11]
بازی با نام ضحاک و اشاره به معنی «خندان» آن در حوزههایی مثل داروسازی هم رواجی داشته است. چنان که مثلا سراجالدین سکاکی در «نفائس الفنون» که کتابی دربارهی جادوگری و طلسمات است، یکی از زهرهای مهلکی که شرح ساختش را داده را «ضحاک قتال» نامیده است. این دارو که با زعفران و زنجبیل و فلفل درست میشود، خندهآور است و چندان مرگبار که «دو درم از آن به یک روز به خنده میکشد».[12] خنده در کل رفتاری شفابخش است و بسیار نادر است شرایطی که خندیدن به سلامتی آسیب برساند. به احتمال زیاد سکاکی در اینجا از آوردن کلمهی ضحاک ایهامی را مراد کرده و همان را با تاکید بر خندهآور بودن زعفران بسط داده است.
برای ضحاک در میان اعراب تبارنامههای گوناگونی ذکر کردهاند. مسعودی میگوید «عربان یمانی ضحاک را از خویش دانند و پندارند وی از قبیلهی ازد بود»، و ضحاک را از نخستین پادشاهان کلدانی نبطی دانسته است. ابونواس هم قصیدهای مشهور داشته که در آن قبایل نزار را هجو و در بزرگداشت قحطانیها غلو کرده بود و در آن ضحاک را شاه گروه دوم میدانست. این قصیده اما مایهی رنجش برخی از دولتمردان عباسی شد و هارونالرشید به خاطر ناسزاهایی که به قبایل نزاری داده بود، فرمان داد تا او را حد زدند.[13]
همچنین در تاریخ طبری نقل قولی از هشام کلبی هم آمده که شجرهنامهای دورگه از او به دست داده و میگوید «عجم دعوی انتساب ضحاک دارد و پندارد که جم خواهر خویش را به یکی از اشراف خاندان داد و او را پادشاه یمن کرد و ضحاک از وی تولد یافت». آنگاه شرح میدهد که مردم یمن میگفتند ضحاک از اهل یمن بوده و نام اصلیاش ضحاک پسر علوان پسر عبید پسر عویج بوده است. همچنین این اشارهی جالب را داریم که برادری داشته به اسم سنان که شاه مصر میشود و او سردودمان فرعونیان است.[14] ابن اثیر هم او را از سویی با نمرود یکی دانسته و از سوی دیگر گفته از اهالی یمن بوده و در نهایت اشاره کرده که نخستین فرعون مصر هم بوده است.[15]
در مجملالتواریخ نسخهای دیگر از جغرافیای ضحاک را میبینیم که گویا بر اساس نظریهی «موسای مصری»[16] نوشته شده است. بر اساس این گزارش دارالملک ضحاک بابل بود که در آنجا سرایی بزرگ ساخته بود به نام «کلنگ دیس» و مردم آن را «دس حت» مینامیدند. همچنین گفته شده که بعد از ایلیا دارالملکی ساخت که همان بیت المقدس است.[17] حمزه هم میگوید که ضحاک در بابل ساکن گشت و خانهای به شکل مرغ کلنگ ساخت و آن را «کلنگ دیس» نامید، اما مردم آن را دمنحت مینامند.[18]
این اشارهها را تا جایی که دیدهام همهی پژوهشگران نادیده انگاشتهاند. اما بسیار مهماند و به سنتی اشاره میکند که ضحاک و فرعون و سلیمان را یکی میانگاشته است. این سخن مجملالتواریخ که ضحاک بیتالمقدس را ساخته، بدان معناست که او همان سلیمان نبی یا داود تاریخی است. چون در سنت یهود شکوفایی این شهر و قدرت گرفتن یهودیه در زمان این دو انجام پذیرفته است. فردوسی هم بیتی مشابه دارد و دربارهی بیتالمقدس میگوید:
«به تازی ورا خانهی پاک دان برآورده ایوان ضحاک خوان»
نام ایلیا هم به همین جا اشاره میکند. چنان که اسدی توسی گفته:
«به دژهوخت گنگ آمد از راه شام که خوانیش بیت المقدس بنام
بدان گه که ضحاک بد پادشا همی خواند آن خانه را ایلیا»
اشاره به «کلنگدیس» اما مهمتر است و پیوند میان یهودیان و مصریان را نشان میدهد. چون کلنگ یا دُرنا پرندهی مقدس مصریان و همتای ایزد توت بوده و به واقع جایی به نام «شهر کلنگ» یا «کلنگ دیس» در مصر وجود داشته است. این منطقه مرکز پرستش توت بوده و همان جایی است که یونانیان هِرموپولیس ( ) مینامیدهاند. نام اصلی این شهر «خمنهو» بوده که بعید نیست همین به «دمنحت» تحریف شده باشد. این نکته هم جای توجه دارد که توت ایزد حامی جادوگران است و به این ترتیب با ضحاک جادوگر تناسبی دارد.
این گزارشها نشان میدهند که همتا شمردن ضحاک با فرعون تنها به تاج مارسان او مربوط نمیشده، و لایههایی عمیق تر را در بر میگرفته است. در اینجا با یک دوقطبی سر و کار داریم که دو تمدن پیشگام زمین یعنی ایران و مصر را همچون دو ضد در برابر هم قرار میدهد. پیشتر در کتاب «ایران؛ تمدن راهها» شرح دادهام که چنین تضادی به واقع وجود داشته و این دو مسیرهای تکاملی واگرا و متفاوتی را طی کردهاند.
بنابراین در برخی از روایتها هر سه تبارنامهی ضحاک با هم ترکیب شده است. نسخهی اصلی و کهنتری که او در اوستا میبینیم و او را شاهی از ایران شرقی میداند، نسخهی تمدنیای که به تقابل فرعون مصر و شاهنشاه ایران تاکید میکند و آنها را به ترتیب نماد دادگری و ستمگری میداند، و در نهایت روایت قرون آغازین اسلامی که ضحاک را با اعراب فاتح و دینشان مربوط میسازد.
نکتهی مهم آن است که زمان ثبت این روایتها نزد مسلمانان مصادف است با دوران شکل گرفتن انگارهی تازی-ابراهیمی ضحاک در متون پهلویای که مرورشان کردیم. دینوری «اخبار الطوال» را در سال ۴۲۴۸ (۲۴۸خ/ ۲۵۵ق) نوشته و این تقریبا همزمان است با تدوین نهایی «دینکرد». دینوری در این کتاب نوشته که قبیلهی عاد که در یمن سکونت داشتند، پرشمار و سرکش شدند و سالارشان شدید پسر عملیق پسر عاد تصمیم گرفت به سوی بابل لشکرکشی کند. پس برادرزادهاش ضحاک پسر علوان پسر عملیق را که بیوراسپ لقب داشت، به سوی میانرودان گسیل کرد و او در آنجا با فرزندان سام جنگید و جمشید شاه را درهمشکست و وی را فراری داد و در نهایت پیکرش را با اره به دو نیم کرد. آنگاه جادوگران را در بابل گرد آورد و از ایشان طلسم و جادو آموخت.
دینوری فعالیتهایی عمرانی را هم به او نسبت داده و نوشته که ضحاک بابل را گسترش داد و مساحتش را چهار در چهار فرسنگ رساند و آنجا را از سپاهیانی ستمگر پر کرد و نام این شهر را به «خوب» تغییر داد. همچنین آورده که فرزندان ارفخشد را زنده به گور کرد.[19] او این گزارش را از طبری برگرفته که تقریبا همین را میگوید، با این تفاوت که شهری که ضحاک به سرزمین بابل بنیاد کرده بود را «حوب» نامیده و میگوید وی نبطیان را کسان و یاران خود کرد و مردم از او رنج بسیار دیدند و کودکان را سر برید».[20]
در روایتهای قرون آغازین اسلامی همان تبارنامهای که در متون پهلوی برای ضحاک ابداع شده بود، وامگیری شده و در جاهایی قبض و بسط پیدا کرده است. مثلا دیدیم که در اوستا و متون پهلوی آژیدهاک فرزند بیوراسپ است. اما بیرونی و نویسندهي «تجارب الامم» و راویان نامطمئنی مانند حسن بن زید او را با بیوراسپ یکی گرفتهاند.[21] فردوسی هم در شاهنامه به راه ایشان رفته و با آن که نخست اشاره میکند که پدر ضحاک رمههای فراوان داشته، اما دربارهی ضحاک میگوید:
«کجا بیور اسپش همی خواندند چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار بود بر زبان دری دههزار
ز اسپان تازی به زرین ستام ورا بود بیور که بردند نام»[22]
طبری نسبنامهای مفصل از او را دست میدهد و میگوید پارسیان میگویند بیوراسپ پسر ارونداسپ پسر زینکا پسر ویروشک پسر تاز پسر فرواک پسر سیامک پسر مشی پسر کیومرث بوده است. یعنی اصولا نام ضحاک را به صورت بیوراسپ ضبط کرده است. همچنین در اینجا اشارهی مهمی دارد و مینویسد که «گبران میگویند تاج که نیای ضحاک بوده، پدر عربان است».[23]
این اشاره از آن رو مهم است که نشان میدهد در زمان طبری تبار عربی برای ضحاک را ساختهی گبران -یعنی زرتشتیان- میدانستهاند و به تبارنامهی دیگری که او را ایرانی میدانسته آگاه بودهاند. یعنی این سندی است که حاشیهای بودن و نوساخته بودن تبار عربی برای ضحاک را در دوران طبری ۴۲۱۸-۴۳۰۴ (۲۱۸-۳۰۴خ/ ۲۲۴-۳۱۰ق) نشان میدهد. ابن مسکویه دو نسل بعد از او در سال ۴۳۶۱ (۳۶۱خ/ ۳۷۲ق) هردوی این نسبنامهها را ترکیب میکند و مینویسد که از دید پارسیان تاژ که بیوراسپ از نسل اوست، خود از نوادگان گیومرث بوده، و همو نیای تازیان هم هست.[24] این نسبنامهها که هم عرب و هم عجم آن را ثبت کردهاند، در ضمن نشان میدهد که تقابل نژادی میان این دو مطرح نبوده و هم اعراب و هم ایرانیان به پیوندشان در حوزهی تمدن ایرانی آگاه بوده و در دو سنت متفاوت زرتشتی یا اسلامی نیای مشترکی (کیومرث یا آدم) را برای هردو گروه به رسمیت میشناختهاند.
ابن مسکویه برای ضحاک تباری دورگه قایل است و میگوید مادرش خواهر جمشید و پدرش یکی از خویشاوندان نژادهاش بود که شاه یمن بود.[25] گردیزی هم به سال ۴۴۴۰ (۴۴۰خ/ ۴۵۳ق) مینویسد که مادر ضحاک «دع بنت وینکهان» نام داشت و نسب پدریاش ضحاک بن قیس بن علوان الحمیری بوده، و همان کسی بوده که در دوران جمشید شهر بابل را به فرمانش ساختند.[26] یعنی او هم مادرش را فرزند ویونگان و بنابراین خواهر جمشید میداند.
طبری هم دربارهی مادر ضحاک روایتی مشابه را نقل کرده و میگوید نام این زن ودک بوده و او دختر ویونگهان و بنابراین خواهر جمشید بوده است. ضحاک از دید او پدرش را به قتل رساند «تا مقرب شیاطین شود و او بیشتر به بابل مقیم بود و دو پسر داشت به نامهای سربقوار بقوار».[27] نام مادر ضحاک در این متن با آنچه در «چهرداد نسک» میخوانیم همتاست، که وی را دیوی به نام اوزاگ دانسته است.[28]
مرور همین منابع بود که باعث شد نگارنده وقتی داستانهای مجموعهی «گوسان» را مینوشت، ضحاک را خویشاوند نزدیک جمشید بداند و او را نتیجهی مسخ شدن تهمورث بداند. چون اگر مادر ضحاک دختر ویونگان بوده باشد، جمشید عمویش میشود و در این حالت ضحاک برای دستیابی به تاج و تخت نه تنها پدر، که داییاش را نیز به قتل رسانده است.
مشابه این ارتباط را در «مجملالتواریخ» میخوانیم که شجرهنامهی ضحاک را به کلی در بافت شاهنامه جای میدهد. ناگفته نماند که سیر روایت در شاهنامه و داستانهای حماسی با آنچه که در داستان آفرینش زرتشتی میبینیم همخوانیهایی دارد، و ضحاک در این همپوشانی نقطهی برجسته و مهمی است. دکتر سرکاراتی این نکته را به درستی گوشزد کرده که داستان بخش سیستانی شاهنامه که از کیومرث تا کیخسرو را در بر میگیرد، تقریبا با سه دورهی هزاره سالهی آفرینش جهان در متون پهلوی همسان است. دورهی کیومرث تا جمشید برابر است با عصر آفرینش گیتی به دست اهورامزدا که در هردو روایت هزار سال به درازا میکشد. بعد هزار سال حاکمیت ضحاک را داریم که با هزارهی زرتشتیِ تازش اهریمن بر گیتی و حاکمیت او سازگار است. در نهایت هزارهی سوم را داریم که در شاهنامه از فریدون تا کیخسرو را پوشش میدهد و همتاست تا دوران پاتک زدن نیروهای اهورایی بر اهریمنی و گرفتار شدن انگرهمینو در گیتی.[29]
به این ترتیب ضحاک به جلوهای از اهریمن است در روایتهای کهنتر مربوط به آفرینش جهان. این که دوران حاکمیتاش را هزار سال دانستهاند نیز از همینجا ناشی شده است. با این حال طبیعی است که در بافت داستانهای حماسی نقش و تبارنامهاش متفاوت تصویر شود. در «مجملالتواریخ» ضحاک وزیر تهمورث بوده و دو دختر داشته که یکی از آنها بعدها با فریدون ازدواج میکند. دختر دیگرش به کابل میرود و سردودمان شاهانی میشود که در نهایت به مهراب کابلی، پدرِ رودابه منتهی شدند و از این راه با رستم پیوند یافتند.[30]
یکی از نکاتی که در شاهنامه مورد تاکید است و در متون قدیم هم اشارههایی گذرا و ضمنی بدان میبینیم، آن است که ضحاک از طرف پدری بزرگزاده بوده و سویهی مادری اوست که پلید و دیوسان است. البته چنان که دیدیم حلقهی زنانهی پیوند میان ضحاک و جمشید اغلب دختران (ارنواز و شهرناز، همسران ضحاک) و گاه خواهر (ودک، مادر ضحاک) جمشید است. اما بیشتر منابع نسخهی دختری را برگرفتهاند و مادر ضحاک را دیوی پلید قلمداد کردهاند.
این تبار مادرانهی پلشت در کنار ستایش و تطهیر پدر ضحاک نوعی تقابل جالب توجه را نشان میدهد. یعنی انگار اصراری بوده بر این که جلوهی هیولاگونهی ضحاک مادرزاد بوده و نه نتیجهی لغزش و گناهانش، و به زایندهاش بازمیگشته است.
در شاهنامه پدر ضحاک مردی پاک و نیکوکار است به نام مرداس:
«یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دست سواران نیزهگذار
گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دهش برترین پایه بود
مرو را ز دوشیدنی چارپای ز هریک هزار آمدندی شمار»[31]
در این توصیف فردوسی انگار خواسته روایت قدیم عصر ساسانی را با افزودهی عرب بودن ضحاک در عصر اسلامی جمع کند. از این رو سایهای از بیوراسپ را در مرداس حفظ کرده است. او از هر رمهای هزارتا دارد، و میشود اینطور تفسیر کرد که ده رده از رمهها داشته و همان بیوراسپ بوده است. هرچند در ادامه، فردوسی نام بیوراسپ را همچون لقبی برای خود ضحاک به کار میگیرد و میگوید از آنجا آمده که ده هزار اسب تازی داشته است. در این روایت مرداس مردی گرانمایه، شاه دشت سواران نیزهگذار (یمن) و صاحب فرهمندی دانسته شده است. چون فرخی فریدون نیز از داد و دهش بود و او نیز « به داد و دهش برترین پایه بود».
نام مرداس در منابع اوستایی و نسخههای قدیم داستان ضحاک دیده نمیشود و احتمالا افزودهایست که به دوران اسلامی مربوط میشود. ریشهی نام مرداس درست معلوم نیست، ولی به احتمال زیاد از ریشهی آریایی «*مرد» گرفته شده به معنای «مردن»، که «مرد» و «مردم» نیز از همان برخاستهاند. پسوند «-اس» در نامهای ایرانی چندان رایج نیست، اما شاید تحریفی از نوعی پسوند نسبت باشد که مشابهش را در زبانهای هندی هم داریم. در این حالت مرداس احتمالا یعنی «منسوب به مرد» و «مردانه». تعبیر ممکن دیگر از این نام «مردنی، فناپذیر» است که خوانش مرسوم از این نام به حساب میآید، اما به نظرم نادرست باشد. اسمهای برآمده از این ریشه همگی به مردانگی و انسان بودن ارجاع میدهند و نه مردن. نمونههای دیگرش اسم «مردونیه» است از همین بن که نام سردار مشهور هخامنشی فاتح آتن بوده، و قبیلهی مردها که خویشاوند پارسها بودهاند و قاعدتا نامشان «مردم، آدمیان» معنی میداده است، و نه «مردگان، مردنیها».
تفاسیر دیگری نیز در مورد مرداس پیشنهاد شده است. چنان که مثلا دکتر میرجلال الدین کزازی اشاره کرده که میتواند از دو بخشِ «مر» و «داس» متشکل باشد، که «مر» همان مار باشد و «داس» همتای داسَهی ودایی به معنای بومی سیاهپوست و غیرآریاییِ هندی،[32] یا آن که از «مرد» (انسان) و «آس» (خوردن) تشکیل یافته باشد به معنای «آدمخوار/ مردمخوار».[33] اما این تعبیرها جای چون و چرا دارند. چون «داسه» مضمون ودایی کهنی است که در زبانهایی ایرانی کاربردی نداشته است. بن «*آس» که کلمههایی مثل «آش» را ساخته هم اغلب به این ترتیب پسوند قرار نمیگیرد و بعید مینماید نامی که میتواند به سادگی از ریشهی مرتَه (مرگ) مشتق شده باشد، به این ترتیب تجزیه شود.
شوارتز تعبیری دیگر از این کلمه به دست داده و بخش دوم آن را با نام قبیلهی «داهَه» سنجیده که از قبایل نیرومند سکا بوده و نیاکان اشکانیان بدان تعلق داشتهاند. این کلمه در زبان ختنی و سکایی «مرد، پهلوان» معنی میداده و بازماندهای از آن در نام «داغستان» باقی مانده است. بنابراین آژیدهاکَه را میشود «مارمرد» ترجمه کرد. همچنین جهانگیر کویاجی نام او را ناشی از ترکیب دو اسمِ دیائوکو و ارشتیاک دانسته که نخستین و واپسین شاه ماد بودند. اما جدای از آن که چنین ادغامی به لحاظ زبانشناختی بعید است، نامحتمل هم هست که ایرانیان باستان ترتیب درست شاهان ماد را به شکل امروزین در ذهن داشته باشند و چنین شخصیت پلیدی را به مادها نسبت دهند، که همواره در متون باستانی از نامی نیک برخوردار بودند.
عنصری که در روایتهای دوران اسلامی جا افتاده و مورد توافق بوده، آن است که نخستین گناه بزرگ ضحاک پدرکشی بوده است. این گناه از سوی کسی که با نهاد خانواده دشمنی داشته و دورگهگیری جنسی را تشویق میکرده و خود هم حاصل چنین دورگهگیریای بوده (بین مرداس و اودَگ) چندان هم دور از ذهن نیست.
بدیهی است که نیازی نداریم تا تفسیرهای فرویدی را وارد داستان پدرکشی ضحاک کنیم. با این حال توجه به این داستان برای ابطال نظر کسانی سودمند است که معتقدند فرهنگ ایرانی پسرکشی (با تاکید بر رستم) و فرهنگ اروپایی پدرکشی (با تاکید بر اودیپ) را تشویق میکند. این کسان از مقایسهی اودیپ و رستم نتیجههای نامربوطی گرفتهاند و گفتهاند که فرهنگ ایرانی در کل پدرسالار و سنتگرا و مخالف پیشرفت است و فرهنگ اروپایی به خاطر حضور اودیپ مترقی و هوادار پویایی و پیشرفت.
اما حقیقت آن است که این نوع برداشتها و تعمیمها برای کسانی قانع کننده است که تاریخ و اساطیر را درست نمیشناسند. وگرنه طی پنج هزار سال تاریخ بشر بر زمین جز چهار قرن گذشته پویایی و شکوفایی تمدن ایرانی همیشه از تمدن اروپایی بیشتر بوده، و این هم ربطی به اساطیرشان ندارد. چون بزرگترین ایزد اروپایی (عیسی مسیح) توسط پدرش (خدای پدر) قربانی میشود، همچنان که زئوس دخترش آتنا را میخورد و پدرش اورانوس فرزندانش را میبلعیده است و زئوس در آن بین جان سالم به در میبرد. در ایران هم در کنار رستم پسرکش، ضحاک پدرکش را داریم و اینها معناهایی دیگر دارند و به الگوهایی اساطیری ارجاع میدهند که به مدرنیته و ترقی و درخشش تخیلیِ تمدن دیرین اروپایی ربطی ندارد.
این که چرا ضحاک پدرش را به قتل رسانده، در همهی منابع به وسوسهی شیطان نسبت داده شده است. فردوسی اما توصیفی دقیقتر از موضوع به دست داده و گفته که ایراد کار ضحاک آن بوده که «مهر» نداشته است، و این چنان که در کتاب «سیاست ایرانشهری» نشان دادهام، شالودهی قدرت سیاسی در ایران بوده است. ضحاک در این بیتها دقیقا همسان با اوستا توصیف شده، که ضمن دلیری، سبکسار و ناپاک هم هست و این به خاطر اندکیِ مهر در اوست:
«پسر بُد مراین پاکدل را یکی کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود دلیر و سبکسار و ناپاک بود»[34]
از دید فردوسی دلیل ضحاک برای کشتن پدرش آن بوده که جای او را غصب کند و از ثروت و اقتدار وی برخوردار شود، و این جنایت را شیطان به او تلقین میکند و ضحاک بعد از مقاومتی مختصر سخنش را میپذیرد:
«فرومایه ضحاک بیدادگر بدین چاره بگرفت جای پدر
به سر برنهاد افسر تازیان بریشان ببخشید سود و زیان»[35]
«این چاره» هم چنان بوده که ضحاک چاهی بر راه پدر میکند و چون او به درونش سرنگون میشود و استخوانهایش میشکند، چاه را پر میکند و او را به قتل میرساند. از این نظر کیفیت کشته شدن مرداس به رستم شبیه است و هردوی اینها شباهتی با مهر دارند که هر غروب در چاه مغرب سرنگون میشود و میمیرد، تا بامداد فردا دوباره باز زاییده شود.
فردوسی بعد از نقل این داستان و بین بیتهایی که نقل کردیم، شش بیت زیبای دیگر در نکوهش پدرکشی ضحاک میآورد و در آن میان کنایهای هم میزند که اگر کسی پدر را بکشد، حرامزاده است و احتمالا از پشت مردی دیگر برخاسته است:
«که فرزند بد گر شود نره شیر به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانش سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است»[36]
به هر روی روایت شاهنامه از پدرکشی ضحاک گزارشی سیاسی است از جوانی بدکار که میخواهد زودهنگام جانشین پدر تاجدارش شود. این همان است که همچون روایت هنجارین و مرسوم در دوران اسلامی مورد توافق نویسندگان بوده است. هرچند برخی این جنایت را کرداری برای اثبات سرسپردگی به ابلیس دانستهاند. ثعالبی یک نسل بعد از فردوسی در سال ۴۴۱۶ (۴۱۶خ/ ۴۲۹ق) مینویسد که پدر ضحاک شاه یمن بود و بدان خاطر پسرش به خون او دست آلود که شیطان با او عهد بسته بود که اگر چنین کند، بر هفت اقلیم فرمان خواهد راند. دو قرن بعدتر ابن بلخی در سال ۴۵۷۸ (۵۷۸خ/ ۵۹۶ق) میگوید که ضحاک به امر شیطان چنین جنایتی را مرتکب شد، چون شیطان به او فرمان داده بود که: «پدرت را بکش».[37] شاهدی نداریم که نشان دهد ضحاک بعدتر از این جنایت پشیمان شده، ولی یک تفسیر دربارهی مارهای روییده بر دوش او آن است که نمادی از عذاب وجدان ضحاک دانسته شوند، بابت به قتل رساندن پدرش.[38]
ضحاک به هر روی به این ترتیب به قدرت میرسد و پس از آن دو دوره جنگهای ضحاک با جمشید و فریدون را داریم که به پیروزیاش بر اولی و شکستش از دومی منتهی میشود و در میانهی این دو «بیوراسپ هزار سال به هفت اقلیم فرمانروایی کرد».[39] این هزار سال دوران زمامداری ضحاک چنان که دیدیم گزارشهای مهم و کلیدیای وجود داشته که او را از سویی با پیامبران سامی و از سوی دیگر با فراعنهی مصر مربوط میساخته است.
دربارهی بخش آغازین یعنی پیروزی ضحاک بر جمشید در عصر اسلامی داستانهایی رنگین برساخته شده، و نسخههایی مشابه از آن احتمالا از دوران ساسانی هم رایج بوده است. دیدیم که بنا به یکی از روایتها مادر ضحاک خواهر جمشید بوده و در این حالت او در اصل با داییاش میجنگیده است. حمزهی اصفهانی در حدود سال ۴۳۴۰ (۳۴۰خ/ ۳۵۰ق) نوشته که جمشید تا صد سال از ضحاک میگریخت و تنها پس از آن بود که گرفتار و کشته شد.[40]
دو سال بعدتر (در ۴۳۴۲/ ۳۵۲ق) بلعمی در تاریخش روایتی دیگر را هم به دست داده است. او نوشته که ضحاک جمشید را «از سر تا پا اره کرد» و این چنین به زجر کشت. اما در ضمن اشاره میکند که پارسیان معتقدند جمشید به زاولستان گریخت و با دختر شاه زابل وصلت کرد و پسری به اسم تور از این پیوند زاده شد. بعد ضحاک به آن سو لشکر کشید و جم به هند فرار کرد و همانجا مرد.[41] از اینجا میتوان به لایهای از داستان رسید که احتمالا در دوران اشکانی تثبیت شده و همان روایت کهن اوستایی و جغرافیای ایران شرقی را در بافت دولت اشکانی حفظ کرده و کابل و زابل و هند را خط مقاومت در برابر ضحاک میداند، همچنان که این نواحی در دوران چاندرهگوپتا و آشوکا نقشی مشابه را در برابر هجوم اسکندر بازی کردند. یعنی داستان گریختن جمشید به کابل و هند و مقاومت صد سالهاش در آنجا احتمالا بازماندهای از داستان اوستایی اصلی است که جغرافیای کشمکش آژيدهاک و هماوردانش را در همین منطقه قرار میدهد، به علاوهی تجربهی تاریخی عصر نکتب اسکندری و مقاومتی که این ناحیه در برابر سپاهیان مقدونی از خود نشان داد.
طولانی بودن نبردهای جمشید و ضحاک و پناه بردناش به جنوب شرقی ایران زمین از این نظر اهمیت داشته که مسئلهی پیوند جمشید با خاندان رستم را هم حل میکرده است. رستم در روایتهای آغازین احتمالا جلوهای نوساخته از گرشاسپ اوستایی است و در نسخههای دیرآیندتر نوادهی او محسوب میشود. در این که گرشاسپ نوادهی جمشید بوده هم تردیدی وجود ندارد، و به این ترتیب رستم شاهنامهای که نقش پرچمش هم اژدهاست و هم شیر، از هردو سو نسب برده و طرف پدریاش به گرشاسپ و جمشید و طرف مادریاش به مهراب کابلی و ضحاک میرسد. گریختن جمشید به زابلستان و کابلستان و هند این بخش از داستان را توضیح میداده است. چنان که بلعمی پس از شرح این ماجرا گفته که تور پسر جمشید پدر شیداسپ بود و او پدر اثرط و او پدر گرشاسپ پدر نریمان پدر سام پدر دستان که رستم فرزندش بود. [42]
با این حساب گزارش برخی از نویسندگان قدیمی که میگویند جمشید در هند یا دریای چین[43] به قتل رسید، معنادار میشود و در این جغرافیای اساطیری جای میگیرد. «مجمل التواریخ» میگوید که ضحاک گرشاسپ را به جنگ مهراج هندی و غرب فرستاد، و در مقابل برادرش کوش را به شرق فرستاد. [44] این بدان معناست که جایگاه این ماموریتبخشی در گوشهی جنوب شرقی ایران زمین بوده است. طوری که گرشاسپ در مسیر غربیاش به گجرات و پنجاب وارد میشده و کوش قاعدتا به سمت ترکستان و چین میرفته است.
این شواهد حدسمان دربارهی نخستین دورهی آمیختگی سیمای ضحاک و گرشاسپ با شخصیتهای تاریخی را دقیقتر میکند. گفتیم که این آمیختگی قاعدتا در جغرافیای جهان اوستایی و در ایران شرقی رخ نموده و درگیری میان دو شاه محلی محبوب و منفور را بر کشمکشی اساطیری منعکس کرده است. با این شواهد روشن میشود که نقطهی مورد نظر در حدفاصل منطقهی کابلستان-زابلستان قرار داشته و در محدودهای قرار میگرفته که با بلوچستان ایران و پاکستان امروز و جنوب افغانستان همپوشانی دارد.
دربارهی کیفیت مرگ جمشید هم گفتنی بسیار است. کریستنسن در کتاب نخستین انسان و نخستین شهریار شرحی بر داستان اره شدنِ شخصیتهای نامدار دارد و در آنجا چنین آورده که این مضمون در اساطیر سامی و آریایی خاستگاههایی متفاوت دارند.[45] آشکار است که با اره از میان به دو نیم کردن نوعی اعدام شکنجهآور بوده است که در قلمروهای زیادی رواج داشته است. در اساطیر آریایی مهمترین کسی که به این ترتیب کشته میشود جمشید است. این که نام او به معنای دوتایی است و جفتهایی متضاد از نیکی و بدی و پاکی و گناه را نمایندگی میکند، میتواند به اره شدنش دلالتی استعاری ببخشد و آن را به صورت تقسیم شدن چیزی دوگانه و جدا شدن دو قطب وجود وی از همدیگر بدانیم.
از سوی دیگر در اساطیر ایران غربی هم مرگ مشابهی را دربارهی چند تن میبینیم. در روایتهای عبری و سامی از اره شدن اشعیا به دست مّنّسی[46] و ذکریا (پدر یوحنا) به دست هیرود سخن به میان رفته است. در این داستانها معمولا قربانی هنگام گریز از دشمن خونخوارش به یاری خداوند در درون درختی پناه میگیرد. اما گوشهی ردایش بیرون میماند و به این ترتیب رسوا میشود و با اره شدن درخت به قتل میرسد.
به این ترتیب روشن است که طی سه قرن اول هجری تبارنامهی تازی ضحاک که نوساخته هم بود، در بافت شجرهنامههای کهنتر ایران شرقی جای گرفت و با آن ادغام شد. پدرکشی ضحاک به قدرت گرفتن او انجامید. اما آنچه اقتدار شاهانهاش را تضمین کرد و گسترش داد، ماردوش بودناش بود. نکتهی دیگری که همه دربارهاش توافق دارند، پیوند ضحاک با اژدهاست و این که بدنی همچون اژدها یا آمیخته با مار داشته است. این مارها از سویی مایهی آزار او بوده و از سوی دیگر مردمان را میترسانده و به اطاعت او وا میداشته، و در ضمن برانگیزانندهی مخوفترین جنایت او یعنی کشتن جوانان و خورش کردن مغزشان بوده است.
همین مارها عاملی بوده که فرمانبری مردمان از او را تضمین میکرده و در مرحلهی نخست برکشیده شدناش به مرتبهی شاهی را ممکن ساخته است. فردوسی میگوید پس از آن که از دوشهای ضحاک مارهای سیاه روییدند و پزشکان در علاج آن درماندند و ابلیس در کسوت طبیبی مغز جوانان را برای آرام کردنشان تجویز کرد، مردمان مهر از جمشید گسستند و آشوبی سیاسی برخاست. در این هنگام بود که:
«یکایک بیامد از ایران سپاه سوی تازیان برگرفتند راه
شنیدند کآنجا یکی مهتر است پر از هول شاه اژدهاپیکر است
سُواران ایران همه شاهجوی نهادند یکسر به ضحاک روی
.. مر آن اژدهافش بیامد چو باد به ایران زمین تاج بر سر نهاد»[47]
پس یکی از دلایل به قدرت رسیدن ضحاک همین هیبت اژدهاگونهاش بوده است. همین صفت در ضمن او را در مقام موجود اهریمنی از فرهمندی محروم میساخته است. نامشروع بودن ضحاک بنابراین چندین دلیل داشته است. پدرکشی او، در کنار این حقیقت که تاج و تخت را از جمشید ربوده بوده، و در نهایت جنایتپیشه بودناش و ماردوشیاش. طبری میگوید که وقتی ضحاک به تاج و تخت رسید گفت: «ما شاهان جهانیم و مالک چیزهای آنیم». اما پارسیان گفتند «ملک خاص خاندان اوشهنگ و جم و طهمورث است» و ضحاک را غاصب دانستند. چرا که او با «جادو و نابکاری بر مردمان چیره و آنها را از دو ماری که بر بازو داشت به هول افکند».[48]
ظاهر اژدهاسان ضحاک و دلیل اقتدارش را بسیاری به جادوگریاش نسبت دادهاند و او را از این نظر که بر انس و جن حاکم بوده، با سلیمان همسان انگاشتهاند. مثلا مسعودی میگوید ضحاک هزار سال پادشاهی کرد، چون جادوگر بود و جن و انس از او فرمان میبردند. همچنین اشاره کرده که دو مار بر شانههایش روییده بود که پیوسته رنجش میداد و فقط با خوردن مغز سر انسان آرام میگرفت.[49] دینوری نیز چنین گفته: «و در دوشهای او دو زائده به شکل مار بیرون آمد که همواره او را آزار میدادند تا آن که از مغز سر مردم به آنها میخوراند و آرام میگرفتند».[50] خوارزمی هم به سال ۴۳۷۶ (۳۷۶خ/ ۳۸۷ق) در «مفاتیح العلوم» نوشته که ضحاک معرب «ده آک» است که یعنی دارندهی ده عیب، اما در ضمن گفته که برخی این نام را معرب اژدها (تنین) میدانند، چون بر دوشهایش دو مار داشته.[51]
از همین مارها ویژگی اصلی ضحاک برمی خیزد، و این همان است که او را به دیو آز شبیه می کند. هرچند ابلیس با بوسیدن کتف ضحاک -تعبیری از با آمیزش جنسی – او را به اژدها بدل کرد، اما نخستین قدمِ این فرایند آن بود که با خوراکهایی گوشتی و خونین او را پرورد و خوی او را دگرگون ساخت. یعنی خوردنِ پلیدی یکی از مضمونهای مهم تعریف کنندهی سیمای ضحاک است.
در شاهنامه مفصلترین گزارش در این مورد را میخوانیم. فردوسی میگوید اهریمن در قالب خوالیگری به دربار ضحاک راه یافت و خوراکهایی لذیذ برایش پخت که گوشتی بود و عنصر خون در آن برجستگی داشت:
«ز هر گوشت از مرغ و از چارپای خورشگر بیاورد یک یک به جای
به خونش بپرورد بر جای شیر بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هرچه گویدش فرمان کند به فرمان او دل گروگان کند
خورش زردهی خایه دادش نخست بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و بر او آفرین کرد سخت مزه یافت و خواندش ورا نیکبخت
چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز که شادان زی شاد و گردن فراز
که فردات زآن گونه سازم خورش کزو آیدت سر به سر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت که فردا ز خوردن چه سازم شگفت
…خورشهای کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پرامید
شه تازیان چون به خوان دست برد سر کم خرد مهر او را سپرد
سدیگر به مرغ و کباب بره بیاراست خوان از خورش یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدوی اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب»[52]
در این بیتها اشارهای هست که به زودی بیشتر بدان بازخواهیم گشت، و آن این که ابلیس خوراکیهایی که برای ضحاک آماده میکرده و قرار بوده در شیر پخته یا با آن آغشته شوند را « به خونش بپرورد بر جای شیر» تا شاه را مطیع خویش سازد و «سخن هرچه گویدْش، فرمان کند/ به فرمان او دل گروگان کند». یعنی دلیل فرمانبری ضحاک از اهریمن آن بوده که خون میخورده است. از سوی دیگر همهی این خوراکها گوشتی است. اما نخستین کسی که به گناه گوشتخواری دست یازید ضحاک نبود، بلکه جمشید بود و پیشتر شرح دادهام که این خوردن گوشت قربانی برای ایزدان بوده و بیان دیگری از همان ادعای خدایی کردنش است.[53]
گناه گوشتخواری اما در ضحاک و فریدون به کلی متمایز بوده است. جمشید در مقام انسانی که خود را همسرشت با خدا میدید و به شکلی آیینی از گوشت قربانی گاو خورد تا نشان دهد که انسان و خداوند همذات هستند. ضحاک اما برای «یافتن مزه» و به قصد لذت بردن گوشت میخورد و این کار را در چرخهای گسترش یابنده انجام میداد. این نوع از خوردن همان است که در دیو آز هم میبینیم که همهچیز را میبلعد بی آن که سیر شود یا دلیلی برای این کار داشته باشد.
فریب خوالیگر باعث شد ضحاک در زنجیرهای فراز رونده از گناهان جدید گرفتار آید. او نخست به خوالیگر اجازهی بوسیدن کتف -یا هماغوشی- داد و پس از این کژروی جنسی با مارهایی درگیر شد که باید مغز انسان بخورند. این نکته مهم است که مارها بر دوش ضحاک روییده و بخشی از بدنش بودهاند. بنابراین آن ضحاک ماردوشی که مغز جوانان را خورش میساخته، همان اژدهای سه پوز شش چشمی است که در اوستا توصیف شده است. یعنی ضحاک پس از همدمی با ابلیس و اژدهاگون شدن، آدمخوار هم میشود. از اینجاست که حرص ضحاکِ از بند رسته در آخرالزمان برمیخیزد و باعث میشود مردمان و جانوران را ببلعد.
آنچه ضحاک میبلعیده، بدن مردمان و جانوران نبوده، که مغز و خونشان بوده است. این که در ایران در دوران اسلامی این بلعندگی ضحاک بر مغز تمرکز یافته بسیار جای توجه دارد و پیوند او با استعارههای دینی را نشان میدهد. با این حال خون همچنان مهم است و در گفتارهای بعدی بحث خواهم کرد که شالودهی وامگیری اسطورهی ضحاک در اروپا را برمیسازد.
در ایران هم البته خون همچنان مهم بوده است. اما بیشتر در مقام عنصری جادوگرانه. یعنی ضحاک بیشتر مغزخوار است تا خونخوار، و از خون همچون ابزاری برای اجرای مناسک اهریمنی بهره میجوید. وقتی فریدون در بیتالمقدس بر کاخ ضحاک مستولی میشود و از زنان شبستاناش جایگاه او را جویا میشود، ارنواز به او میگوید که:
«ببُرّد سرِ بیگناهان هزار هراسان شدهست از بدِ روزگار
…همی خون دام و دد و مرد و زن بریزد، کند در یکی آبزن
مگر کاو سر و تن بشوید به خون شود فال اخترشناسان نگون
همان نیز زآن مارها بر دو کِفت به رنج دراز است مانده شگفت»[54]
پس آن فریبی که با ابلیسِ آشپز آغاز میشود، در نهایت به غسل در خون و خورش ساختن از مغز میانجامد. در این بین جالب است که بین خون انسان و جانور تفاوتی وجود ندارد. ضحاک خون دد و دام را همراه زن و مرد در آبزن میریزد و ارمایل و گرمایل وقتی مغز گوسفندی را با مغز انسانی درمیآمیزند تا از هردو قربانی یکی را برهانند، مارها متوجه نمیشوند.
این داستان اخیر از این نظر جالب است که یک روایت واژگونهی خوالیگری را در داستان ضحاک نشان میدهد. ضحاک در واقع دو نوبت از خوالیگران گول میخورد و هر دو بار به زوال گامی نزدیکتر میشود. بار اول وقتی است که فریب اهریمن را میخورد و بار دوم وقتی ارمایل و گرمایل را به عنوان خوالیگر به دربار خود راه میدهد. این دو از ابتدای کار با او دشمنی دارند و با قصدِ رهاندن مردم است که به خدمت او وارد میشوند:
«چنان بُد که بودند روزی به هم سخن رفت هرگونه از بیش و کم
یکی گفت ما را به خوالیگری بباید برِ شاه رفت، آوری
وز آن پس یکی چارهای ساختن ز هرگونه اندیشه انداختن
مگر زاین دو کس را که ریزند خون یکی را توان آوریدن برون»[55]
این خوالیگران نیکوکار برای پرهیز از خونریزی بیشتر، از هر دو جوانی را که سربازان ضحاک برایشان میآوردند، یکی را از بند میرهاندند و مغز دیگری را با مغز گوسفند در میآمیختند. به این ترتیب تا زمان ظهور فریدون، این گروهِ از مرگ رهیده چند هزار تن شده بودند و در کوهستانها به صورت پنهانی میزیستند. اینان همان کسانی بودند که بعدها قوم کرد را تشکیل دادند، و در نبرد فریدون و ضحاک نقشی بزرگ ایفا کردند و بخش مهمی از سپاه کاوهی آهنگر را تشکیل دادند.
اهریمن در این داستان سه جلوهی نامنتظره دارد که دوتایشان به خوردن مربوط میشوند. جالب آن که هر سه جلوهی اهریمن در ایران باستان نقشهایی محترم قلمداد میشدهاند. اهریمن نخست در مقام مشاور نزد ضحاک جوان میرود و او را به کشتن پدر وا میدارد، بعد در کسوت آشپز خون به خوردش میدهد و با بوسهای مارهایی را بر دوش او میرویاند، و در نهایت در جامهی پزشک کشتن مردم و خورش کردن مغز جوانان را تجویز میکند.
یعنی اهریمن سه نقش مهم مشاور، آشپز و پزشک را ایفا میکند و اینها نه تنها پلید و شر نبوده، که نقشهایی ارجمند و مهم هم بودهاند. از دیرباز ایرانیان به خاطر پزشکی پیشرفتهشان، آشپزی پیچیده و متمایزشان و ساختار سیاسی لایهبندی شدهشان و حضور وزیران و مشاوران از سایر تمدنها متمایز بودهاند. جالب است که اهریمن هرسهی این نقشها را بر عهده میگیرد و انگار شکلی منحط و تباه از سه کارکرد اصلی قدرت گرفتن، خوردن و درمان شدن را نمایش میدهد
پلید بودن خوراک ضحاک و اهریمنی بودن ارتباطش با غذا را به ویژه با مرور آداب غذا خوردن ایرانیان باستان میتوان بهتر دریافت. یکی از نمودهای نهادینه بودن بهداشت خوراک در ایران را در «کتاب التاج» جاحظ میتوان بازجست. مرجع اصلی آداب این کتاب عصر ساسانی است اما پذیرفتنی است که بدنهی آنچه میخوانیم را به دورانهای کهنتر و عصر پیدایش آداب درباری ایرانی در زمانهی هخامنشیان بسط دهیم. در این کتاب مثلا آنجا که از آداب خوراک خوردن سخن به میان میآید، میبینیم که به جدا بودن ظرفهای هرکس، آداب شستن دست پیش و پس از غذا، و حضور دستمال سفرهی سپید و تمیز برای پاک کردن دست تاکید شده است.[56] همچنین نزد زرتشتیان رسم بوده که هنگام غذا خوردن صحبت کردن را ناروا میدانستهاند و موقع خوردن با اشاره و بی گفتار با هم ارتباط برقرار میکردهاند.[57] آشکار است در جامعهای که آداب بهداشت و خوراک خوردناش چنین تراشیده و سنجیده بوده، پادشاهی که مغز انسان بخورد و در خون غسل کند تا چه اندازه پلشت و اهریمنی مینموده است.
ضحاک بر این مبنا خود همچون نوعی هیولای اهریمنی جلوه میکرده و زوالش هم با همین سیمای دیوگونه پیوند خورده است. چنان که پیشتر گفتیم، ویژگیهای او بیش از همه با دیو آز سازگاری دارد و به همان ترتیبی که جمشید را میتوان صورت زمینیِ مهر دانست، ضحاک هم تجسد دیو آز است. اما سایر دیوهای هفتگانهی مهم اوستایی نیز در او نمود یافتهاند و ده عیب منسوب به نامش را برمیسازند. یکی از این دیوها ترس است. ضحاک در عین حال که موجودی بسیار هراسانگیز است، خود نیز مدام از دیگران میترسد و در کنار آن است که باقی نقصهای اخلاقی از جمله دروغگویی و نادانی را در خود متراکم ساخته است.[58]
همین ترس است که باعث میشود پس از دیدن رویایی هشدار دهنده در صدد کشتن فریدونِ کودک برآید و با قتلعامی که پس از آن راه میاندازد، پدر فریدون را قربانی کند[59] و به این ترتیب پهلوان جوان را به کینخواهی نیرومند بدل سازد و تحقق رویای خویش را رقم بزند. ثعالبی با توصیفی اندرزگونه میگوید ضحاک وقتی این خواب را دید، بر تخت زر در میان دو دختر جمشید خفته بود، و از این اشاره ناآسودگی ستمکاران حتا در مطلوبترین شرایط را مراد کرده است.
اشاره به هراسان بودن ضحاک و ترس ریشهداری که در او رخنه کرده را در گزارش شاهنامه از پایان کارش میبینیم. وقتی موبدان به فرمان او طالعش را میبینند خبردارش میکنند که به دست فریدون نابود خواهد شد، ضحاک از ترس بیهوش میشود.[60] بعدتر هم زمانی که کاوهی آهنگر در دربارش به گواهی دادن در محضر فرا خوانده میشود و ضحاک را بیدادگر مینامد و محضر را از هم میدرد، بیگزند از آنجا بیرون میرود. چون ضحاک از ترس فلج شده و میگوید «میان و او ز ایوان درست/ یکی کوه گفتی ز آهن برُست».[61]
از آن سو دروغگویی نیز عاملی است که باعث میشود در مجلس شکایت کاوه امر به محضر نوشتن و گواهی کردن دادگری خویش بدهد، که دروغی عیان است. به همین شکل نادانی عاملی است که باعث میشود پس از فراز آمدن فریدون از پذیرش واقعیت سر باز بزند و به شکلی نامعقول فرض کند که او همچون مهمانی به کاخش آمده است و نه فاتحی.
این نادانی در شاهنامه در جریان گفتگوی میان ضحاک و گنجورش کَنْدَرو روشن میشود. نام این گنجور احتمالا همان گندروای اوستایی است. اژدهای مهیبی که در دریا پنهان شده بود و به دست گرشاسپ اسیر شد. یعنی گفتگوی ضحاک و کندرو در اصل مکالمهی میان دو اژدهاست که در اوستا به دست دو پهلوان نامدار (گرشاسپ و فریدون) فروکوفته میشوند. تقارن دیگر آن که در روایتهای دیرآیندتر دوران اسلامی گرشاسپ گندروا را نمیکشد و وی را به دست مردی پارسا میسپرد تا عقوبتش کند، و این با سرنوشت ضحاکِ شکست خورده همسان است. به این ترتیب، ضحاک از دو سو با ماجرای گرشاسپ پیوند برقرار میکند. از سویی باگندروا مربوط است، و از سوی دیگر دلیل سفرهای پرمخاطرهی اوست که به نابودی گندروا میانجامد.
در جریان گفتگوی این دو روشن میشود که کندرو بینشی درست و شفاف دارد و به زوال قدرت ضحاک نظر انداخته و وی را دربارهی سرنگونی از قدرت زنهار میدهد. در مقابل ضحاک سادهلوحی و کوری عجیبی از خود نشان میدهد و از پذیرش این حقیقت که فریدون به راستی برخاسته و بر او غلبه کرده، عاجز است.
از اینجا روشن میشود که دیدن رویای راستین که معمولا بر پارسایان ظاهر میشود، نزد ضحاک نتیجهی بیم و هراس بوده و به همین خاطر واکنشی چنین وحشیانه به یک رویا نشان داده است. از سوی دیگر آنجا که سزاوار بوده سپاه جمع کند و به جنگ برود، به خاطر نادانی چنین نمیکند. این تنظیم نبودنِ جایگاه خشونت و این ناکارآمدیِ کشتار زمانی که با بیم و نادانی و دروغ درآمیخته شود، دلیل اصلی فرو افتادن ضحاک است.
با این همه بدنامی ضحاک و محروم بودناش از فرهمندی برای سرنگون شدناش بسنده نبود و این احتمالا در دوران اسلامی استعارهای از سلطنت دودمانهای غیر آریایی بر ایران زمین بوده که در قالب خلافت شریعتمدار عربی و سلطهی نظامی ترکان تبلور مییافته است. بسیاری از نمادهای درپیوسته با داستان ضحاک با تاریخ عصر اسلامی سازگاری دارند و احتمالا در این دوران لایهای دیگر از آمیختگی اسطوره و تاریخ را داریم که به شخصیت مشخصی قلاب نشده، و در لایهای پیچیدهتر و انتزاعیتر عمل میکرده است.
در روایتهای دوران اسلامی این که ضحاک مغز جوانان را خورش میسازد برجسته شده و این میتواند بازتابی باشد از استیلای مفتیان و قاضیان اشعری و متعصبی که در مقام نمایندهی خلیفه مغزها را هدف میگرفتهاند. به همین ترتیب تاکید بر بیداد و آدمکشی ضحاک احتمالا بازتابی از زوال تدریجی مفهوم دادگری و ارکان سیاست ایرانشهری بوده و جایگزینی سلطان به جای شاهنشاه.
با این همه فرض بر این بوده که سلطنت ضحاک هرگز به کمال نمیرسد و سراسر هزاره را در بر نمیگیرد. به همین دلیل میگفتهاند که دوران زمامداریاش از هزار سال یک روز کم بود و این نمادی بود از آن که بیداد به خاطر فسادی که در ذات خود دارد نمیتواند یک چرخهی کامل زمان کرانمند یعنی هزاره را به سر برساند. در این دوران طولانی هم البته رخدادهایی واقع شده که در منظومهها و روایتهای دیرآیندتری مثل گرشاسپنامه و بهمننامه و فرامرزنامه و کوشنامه ثبت شدهاند.
محور رخدادها در این دوران به دو شخصیت اصلی برمیگردد که عبارتند از گرشاسپِ سام و کاوهی آهنگر. این دو نماد مقاومت طبقهی جنگاوران و صنعتگران در برابر بیدادگری ضحاک هستند. مسیر حرکتشان به سمت شورش و طغیان هم واژگونهی هم است. گرشاسپ امیری است از نژاد جمشید که رقیب تاج و تخت ضحاک به حساب میآید. شاه ماردوش از او بیم دارد و به ظاهر راه مماشات با او را پیش میگیرد، اما برای آن که از شر او خلاص شود ماموریتهای مرگباری برایش تعریف میکند که گرشاسپ از همه پیروز بیرون میآید و بعد به فریدون میپیوندد و سپهسالار او میشود.
کاوه در مقابل از طبقهی مردم عادی است و آهنگری است که فرزندانش را گماشتگان ضحاک کشتهاند تا از مغزشان خورش بسازند.[62] این تقابل جالب توجهی است. چون نمایندهی جنگاوران -گرشاسپ و فریدون- خونخواه پدرانشان هستند، در حالی که مردم عادی برای انتقام پسرانشان سر به شورش برمیدارند. گرشاسپ برانگیزانندهی بیم ضحاک است و کاوه در مقابل تا حدودی ترحم او را برمیگزیند، زمانی که جان تنها پسر بازماندهاش را میبخشد. گرشاسپ پس از ماجراهایی بسیار و زمانی که از نوعی هفت خوان گذشته و نامدار و محبوب شده سر به شورش برمیدارد، در حالی که کاوه در کسوت مردی گمنام و عادی پس از رنج بزرگِ مرگ فرزندانش چنین میکند. با این اوصاف این نکته بسیار مهم است که پرچم ملی ایران را کاوه برمیسازد و نه گرشاسپ. یعنی مردم عادی هستند که نمایندهی دادخواهی نهایی از شاه ستمگر هستند.
«از آن چرم کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه به دست که ای نامداران یزدان پرست
کسی کو هوای فریدون کند سر از بند ضحاک بیرون کند
…همی رفت پیش اندرون مرد گُرد جهانی بر او انجمن شد نه خُرد»[63]
پیوستن کاوه به فریدون هم با آب و تاب بیشتری شرح داده شده و روشن است که عامل اصلی پیروزیها اوست. گردیزی اشاره کرده که نریوسنگ، فرشته پیام هورمزد را برای فریدون برد و به او گفت که با کاوه متحد شود و ضحاک را پس از شکست یافتن در دماوند ببندد.[64] در حالی که ورود گرشاسپ به این نبردها چندان تعیین کننده و با شکوه نیست و این تایید کنندهی این حدسم است که گرشاسپ در ابتدای کار با ضحاک ارتباطی نداشته و پهلوان اژدهاکش دیگری بوده که به خاطر شباهتش خویشکاریهایش با فریدون با او متصل شده، و احتمالا در نخستین مرحلهی آمیختگی این داستان با تاریخ، شاهی بوده که پیش از شکست نهایی شاه ضحاکِ تاریخی، درگذشته است.
شکل ارتباط ضحاک با گرشاسپ هم پیچیده و پرماجراست. در «گرشاسپنامه» ضحاک هنگام سفرش از بابل به هندوستان برای نخستین بار گرشاسپ را در سرزمین پدرش اثرط میبیند. در متن اشارهای مبهم به این نکته شده که ضحاک با دیدن پوست و روی و اندام گرشاسپ درمییابد که او از نسل جمشید است و از او هراسان میشود. اما اثرط و گرشاسپ هیچ نشانی از سرکشی ظاهر نمیکنند و حتا در جایی ضحاک را به خاطر داشتن فره میستایند.
در مقابل در تومار نقالان این دیدار نخستین بیشتر شرح داده شده و آنجا میبینیم که اصلا هدف از سفر ضحاک به شرق آن بوده که گرشاسپ را ببیند و بیازماید و پیشاپیش از حضور او خبردار و از خطری که از او برمیخیزد هراسان بوده است. اثرط و گرشاسپ هم در این داستان دشمن ضحاک هستند، اما چون یارای مقاومت در برابر او را در خویش نمیبینند، به فرمانبرداری از او تظاهر میکنند.
نخستین ماموریت پهلوانی گرشاسپ که کشتن اژدهاست را ضحاک به او میدهد و در «گرشاسپنامه» این همچون آزمونی عادی برای انتخاب سپهسالار ایران نموده شده و تنها اشارهی گذرایی هست به این که اثرط نگران جان باختن پسرش در این راه است. اما در تومار نقالان این موضوع صریحتر بیان شده که ضحاک برای خلاص شدن از شر گرشاسپ او را به این ماموریت خطرناک میفرستد. حتا در برخی از نسخههای تومار نقالان به این نکته اشاره شده که ضحاک از اثرط و گرشاسپ پیمان میخواهد تا به خونخواهی جمشید برنخیزند و پدر بیعت میکند اما پسر از این کار سر باز میزند. در روایت شفاهی دیگری اثرط و ضحاک در حال جنگ با هم تصویر شدهاند و اثرط چون کیومرث را در خواب میبیند به اندرز او به صلح با ضحاک تن میدهد و ضحاک هم از ترس گرشاسپ چنین میکند و قرار میشود خاندان اثرط را در سلطنت شریک کند، و این در چهارصدمین سال سلطنت ضحاک واقع میشود.[65]
بنابراین گرشاسپ و کاوه به جفت متضادی میمانند که در ضمن مکمل یکدیگرند و در مقام دو سپهسالار فریدون بر نیروهای ضحاک غلبه میکنند. گویی آن دو قطبِ اقتداری که در جمشید گردآمده بود و با اره کردن دو نیمه شده بود، بار دیگر زیر فرمان فریدون با هم جوش خورده باشند.
در جریان جنگهای فریدون و ضحاک باز اشارههایی جغرافیایی میبینیم که بیانگر است. مهمتر از همه آن که نبرد نهایی فریدون با او که به شکستش میانجامد، در هند رخ میدهد.[66] یعنی در همان جایی که گرشاسپ را برای کشته شدن گسیل کرده بود، و همان جایی که پیشتر جمشید را به قتل رسانده بود. در بند کشیده شدن ضحاک هم در کوه دماوند به انجام میرسد و این جایگاه پرورده شدن فریدون است. یعنی به همان شکلی که با طی شدن هزاره یک چرخه از زمان بیکرانه سپری میشود و آغاز فرمانروایی فریدون به مثابه بازگشت به دوران زمین جمشیدی قلمداد میشود، رخدادها هم در زمان و مکان چرخهای را طی میکنند و آنچه به ناروا رفته، در همان جایگاه روا میگردد.
در عین حال لایههایی از روایت هم هستند که به جغرافیای ایران غربی اشاره میکنند و بر تبار عربی-سامی ضحاک پافشاری دارند. نشانهای از این امر را در گزارش شاهنامه میبینیم که میگوید اولین پایگاه ضحاک که به دست فریدون افتاد، بیتالمقدس بود و آنجا کاخ بزرگ ضحاک بود و جایگاه شبستان او. با این حال وقتی فریدون آنجا را فتح میکند، درمییابد که ضحاک «بگفتند شد سوی هندوستان/ بشد تا کند هند جادوستان».[67]
ورود فریدون به بیتالمقدس و بر تخت نشستناش در کاخ ضحاک همچون پیروزی پهلوانی مزداپرست بر دیوپرستان بازنموده شده است. چندان که فردوسی میگوید نگهبانان این کاخ نرهدیوان بودند و دختران اسیر در این شبستان آشفته روی و مجنون مینمودند، چون با آداب دیوها پرورده شده بودند. فردوسی پیشتر هم اشاره کرده بود که ضحاک به ارنواز و شهرناز جادو آموخت و «بیاموختْشان کژی و بدخویی». اما فریدون همچون باطل کنندهی جادو در این کاخ حضور مییابد و دیوها را میکشد و دختران را تطهیر میکند:
«طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود
فریدون ز بالا فرود آورید که آن جز به نام جهاندار دید
وزان جادوان کاندر ایوان بدند همه نامور نره دیوان بدند
سرانشان به گرز گران کرد پست نشست از برِ گاهِ جادوپرست
نهاد از بر تخت ضحاک پای به پیروزی و رای بگرفت جای
برون آورید از شبستان اوی بتان سیهموی و خورشید روی
بفرمود شستن سرانشان نخست روانشان پس از تیرگیها بشست
ره داور پاک بنمودشان ز آلودگی سر بپالودشان
که پروردهی بتپرستان بدند چُن آسیمه بر سان مستان بُدند» [68]
از این اشارهها روشن میشود که ضحاک همچون نیروی تباه کنندهی زنان عمل میکرده است. شاید به این خاطر که خودش رفتار جنسی غیرعادی دارد و انگار نابارور است. چون بارها به همبستریاش با زنان اشاره رفته، ولی اشارهای به فرزندانش نمیبینیم و ارنواز و شهرناز که بارور و به تعبیر اوستایی «شایستگی زادن فرزندان نژاده»اند، از او بچهدار نمیشوند.
تاثیر فاسد کنندهی ضحاک بر زنان را میتوان با اثر کشندهی او بر مردان مقایسه کرد. مغزهایی که برای تغذیهی مارهای دوش او لازم بوده، با کشتن مردان فراهم میآمده و بنابراین قربانیان اصلی او مردان بودهاند. در سراسر داستان او اشارهای نمیبینیم که زنی را کشته باشد. در مقابل به حبس کردن و آلودن و جادو کردن زنان بسیار اشاره شده است.
تنها جایی که ضحاک نیرویی زنانه را از بین میبرد، آنجاست که گاو برمایه را میکشد و او پرورندهی فریدون است و در کنار پدرش آبتین یکی از دو پشتوانهی زایش و بقای او در دوران کودکی است. در «تجارب الامم» چنین میخوانیم که وقتی ضحاک از فریدون شکست یافت، از او خواست تا او را به انتقام خون جمشید نکشد. اما فریدون گفت که او را به خونخواهی گاو نری که در خانهي جدش (جمشید) میزیست خواهد کشت[69].
طبری این داستان را به شکل دیگری آورده و گفته که سخن فریدون این بود: «تو را همچون گاوی که در خانهی نیایم (جمشید) قربانی میشد، خواهم کشت».[70] شاهنامه تفسیری هم از این موضوع به دست داده و میگوید گناهی که ضحاک کرده و بابتش باید عقوبت شود، گاوکشی است و این گناهی بود که به کیکاووس و جمشید نیز منسوب شده و در اصل همان کردار ازلی ایزد مهر است.
«چنین داد پاسخ فریدون که تخت نماند به کس جاودانه، نه بخت
منم پور آن نیکبخت آبتین که ضحاک بگرفت از ایران زمین
بکشتش به خواری و من کینهجوی نهادم سوی تخت ضحاک روی
همان گاو برمایه کهم دایه بود ز پیکر تنش همچو پیرایه بود
ز خون چنان بیزبان چارپای چه آید بر آن مرد ناپاک رای؟
کمر بستهام لاجرم جنگجوی از ایران کین اندر آورده روی»[71]
فردوسی پیشتر در جریان شرح تفسیر موبدان از کابوس ضحاک نیز اشاره میکند که فریدون به انتقام مرگ پدرش و گاوی که پرورندهاش بوده سر به طغیان برمیدارد. بنابراین در اینجا فردوسی بیشتر کینخواهی پدر را برجسته کرده است. برداشت طبری هم آن است که سخن فریدون از سرِ تحقیر ضحاک بیان شده تا تاکید کند که او همسنگ جمشید نبوده است. با این حال این دو روایت نشان میدهد که تعبیری از غلبه بر ضحاک به مثابه کشتن گاو وجود داشته که در متون دوران اسلامی نامفهوم مینموده و به اشکال گوناگون تفسیر میشده است. این را شاید بتوان به این شکل فهمید که گویی فریدون با غلبه بر ضحاک کنش قربانی اولیه را که همان گاوکشی مهر/ جمشید باشد تکرار میکرده است.
این را هم باید در نظر داشت که گاو در رمزگان اساطیری ایران با زن همتاست و این هردو با ماه و زمین و زایندگی و آبهای پاک پیوند دارند. بیرونی هم همین روایت را نقل کرده و گفته که ضحاک گاوها را زندانی کرده بود و نمیگذاشت فریدون به آنها دست یابد، اما وقتی شکست خورد، فریدون گاوها را به خانهشان بازگرداند.[72]
در مقابلِ ضحاک سالخورده که انگار در هنگام رویارویی با فریدون هیچ فرزند و پشتی ندارد، فریدون همچون نیرویی بارآور و زاینده عمل میکند. او نه تنها زنان را رهایی میبخشد و کینخواه گاو برمایه است، که خود جوان و برومند است و به زودی از ارنواز و شهرناز سه پسر پیدا میکند. سردارانش هم چنین هستند. گرشاسپ پسری نامدار به اسم نریمان دارد که در شاهنامه به نیرومندی و دلاوری ستوده شده و در «تاریخ سیستان» به همراه پدرش گرشاسپ برای مبارزه با ضحاک به فریدون میپیوندد.[73] قارن پسر کاوهی آهنگر هم چنین است و بعدتر به پهلوانی بزرگ بدل میشود. او قاعدتا همان پسری است که کاوه برای رهاندن جانش به بارگاه ضحاک رفته بود و همان است که به گزارش شاهنامه در زمان دریدن محضر و برافراشتن درفش کاویانی با او همراه است.[74]
همین قارن است که از دوران اشکانی تا پایان عصر ساسانی نیای یکی از خاندانهای مهم جنگاوران در منطقهی اصفهان قلمداد میشد و به روایتی دستگیری ضحاک کار او بود. هرچند یافتن بندی که با آن وی را مقید کنند دشوار بود و تنها فریدون که مانند ضحاک در جادوگری دستی داشت، توانست از پوست ضحاک زهی ساخته و با آن دست و پایش را ببندد و این همان کابوسی بود که ضحاک پیشتر دیده بود.[75] به این شکل فریدون ضحاک را «به بند کرد و به کوهستان دنباوند برد و به پندار عجمان تاکنون آنجا در بند آهنین است و شکنجه میبیند».[76]
دربارهی جایگاه در بند ماندن ضحاک البته روایتهای دیگری هم وجود داشته است. در «تاریخ سیستان» میخوانیم که ضحاک همان دجال است و محل زندانش را ایران شرقی میداند: «به ناحیت رون و جول یکی ریگ است بزرگ اندرا برابر کوه به بالا بر شده، چون به نزدیک آن مردم شود، اگر هیچ چیزی آلوده بر آن فکند، آن ریگ بنالد، چنان که رعد بنالد، و این از عجایباست، و چنان میگویند که از آن ریگ به زیر زمین اندر گشادست تا کوه دماوند که افریدون ضحاک را آنجا بند کرد و به زندان کرد، و اندر خبر چنان است که دجالی که به آخرالزمان بیرون آید هم ضحاک است و هنوز زنده است تا آن گاهی که بیرون آید، و عیسی علیه السلام از آسمان به زمین آید و او را هلاک کند».[77]
پیوند خوردن ضحاک با دجال جای توجه بسیار دارد. چون «دجال» در زبان آرامی به معنای «دروغزن» است و میتواند آن را ترجمهای از لقب اوستایی آژیدهاک یعنی «دروغآور» دانست، و این همان کلمهایست که در زبانهای اروپایی به «دراکو» در معنای اژدها تبدیل شده است و دراکولا اسم تصغیر آن است. ضحاک در واقع صورت اولیه و دیرینهی دجال است. یعنی آن هماورد پلیدی که در آخرالزمان با ناجی میستیزد. در روایتهای آخرالزمانی زرتشتی ضحاک جلوهی انسانی این هماورد است و سپاهبدهای چهارگانهی اهریمن جلوهی مینوییاش هستند و اینان دیوهایی هستند که مهترشان آز است. یعنی همان دیوی که بیشترین شباهت را با ضحاک دارد.
در روایتهای آخرالزمانی زرتشتی یکی از اشموغان و پیروان دروغ ضحاک را مییابد و او را از بند میرهاند. چنین مینماید که این بند در اصل ذهنی است و ضحاک از بیم فریدون است که تکان نمیخورد، یعنی باز همان ترس است که بر او چیرگی دارد. موسی خورنی اشاره کرده که دلیل این هراس آن است که مجسمهای از فریدون را در آستانهی غار نهادهاند و ضحاک آن را خود فریدون میپندارد. اما اشموغ به او جرات میدهد و خبر میدهد که فریدون و دودمانش از زمین برافتادهاند. آنگاه ضحاک به حرکت در میآید و نخست همان اشموغ را میبلعد. بعد هم به جان آفریدگان نیک زمین میافتد و یک سوم مردم، چارپایان و گیاهان را از میان میبرد. ضحاک در این روایت همچون آز مثل دیوی بلعنده تصویر شده است که زندگان را میخورد و تباه میسازد.
ویرانیهای ضحاک آب و آتش و گیاه را برمیانگیزد تا نزد خداوند به دادخواهی بروند و او را از تباهکاری ضحاک آگاه سازند. اهورامزدا در آن هنگام نریوسنگِ نیرومند را بر میانگیزد تا بانگ بردارد و گرشاسپ را از خواب بیدار کند. گرشاسپ که با جادوی پری به خواب فرو رفته، در این هنگام بر میخیزد و سر ضحاک را با گرز فرو میکوبد[78]. به این ترتیب، مرگ ضحاک امری غایتمدارانه و آخرالزمانی است که با اساطیر نجات بخشی و روایتهای مربوط به سوشیانس پیوند میخورد.
همین روایت با قدری رنگ و لعاب اسلامی در تصویرپردازی شیعیان از آخرالزمان تکرار میشود و مشابه آن را در دین مسیح هم میبینیم. یعنی مضمون مشهور نبرد ناجی آخرالزمانی با ناجی را میتوان مشتقی از داستان جنگهای گرشاسپ و آژیدهاک دانست. تشخیص این که کدامیک از این دو بر دیگری تقدم داشته دشوار است. چنان که گفتیم، اصل داستان احتمالا از تجربهی زیستهی مردمی برمیآمده که در عصر پیشازرتشتی پیکر مومیایی شدهی دو شاه محلی منسوب به گرشاسپ و آژیدهاک را میدیدهاند و آنان را خفته و زنده میپنداشتهاند.
اما مفهوم آخرالزمان و ایدهی نجاتبخشی که در پایان تاریخ خواهد آمد ابداعی زرتشتی است و به مفاهیمی مثل زمان خطی و تاریخ کرانمند بند است که در دستگاه فلسفی زرتشتی برای نخستین بار مطرح شده است. از این رو کشمکش آخرالزمانی این دو باید به دورانی پس از زرتشت تعلق داشته باشد. در اوستا نشانههایی از این داستان میبینیم، اما آشکار است که این ماجرا در دورههای مختلف مدام بازبینی میشده و شاخ و برگ پیدا کرده است. طوری که احتمالا در دوران ساسانی با داستانهای آخرالزمانی مسیحی گره میخورد و بعد از ظهور اسلام نسخهای اسلامی هم در مذاهب شیعی و اسماعیلی پیدا میکند.
- پریشروی، ۱۳۹۷: ۴۶. ↑
- مجمل التواریخ، ۱۳۸۳. ↑
- ثعالبی، ۱۳۷۲: ↑
- طبری، ج.۱، ۱۳۵۲: ۸۸-۹۲. ↑
- ثعالبی، ۱۳۶۸: ۱۸-۲۸. ↑
- طبری، ۱۳۵۲، ج.۱: ۱۵۲. ↑
- بلعمی، ۱۳۷۴: ۹۳-۹۵. ↑
- ابن اثیر، ج.۱، ۱۳۷۰: ۷۲-۸۰. ↑
- بلعمی، ۱۳۷۴: ۹۳-۹۵. ↑
- حمزه اصفهانی، ۱۳۶۷: ۳۱-۳۲. ↑
- طبری، ج.۱، ۱۳۵۲: ۸۸-۹۲. ↑
- سکاکی، ۲۰۲۱م.: ۲۴. ↑
- مسعودی، ۱۳۶۵: ۸۱-۸۴. ↑
- طبری، ج.۱، ۱۳۵۲: ۸۸-۹۲. ↑
- ابن اثیر، ج.۱، ۱۳۷۰: ۷۲-۸۰. ↑
- نام کتابی مشهور نوشتهی یان آسمان که در آن موسی را کاهنی مصری دانسته است. ↑
- مجمل التواریخ، ۱۳۱۸: ۳۹-۴۲. ↑
- حمزه اصفهانی، ۱۳۶۷: ۳۱-۳۲. ↑
- دینوری، ۱۳۴۶: ۲۸-۲۹. ↑
- طبری، ج.۱، ۱۳۵۲: ۸۸-۹۲. ↑
- مختاریان، ۱۳۷۷: ۳۶۰-۳۷۰. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۶، ج.۱: ۴۶. ↑
- طبری، ج.۱، ۱۳۵۲: ۸۸-۹۲. ↑
- ابن مسکویه رازی، ۱۳۶۹: ۵۷-۶۱. ↑
- ابن مسکویه رازی، ۱۳۶۹: ۵۷-۶۱. ↑
- گردیزی، ۱۳۶۳: ۳۴-۳۶. ↑
- طبری، ج.۱، ۱۳۵۲: ۸۸-۹۲. ↑
- دینکرد، ۹، ۱۲. ↑
- سرکاراتی، ۱۳۸۵: ۱۲-۱۰۰. ↑
- مجمل التواریخ، ۱۳۸۳. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۶، ج.۱: ۴۵. ↑
- کزازی، ۱۳۸۰. ↑
- کزازی، ۱۳۸۶، ج.۱: ۲۷۴. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۶، ج.۱: ۴۶. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۶، ج.۱: ۴۸. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۶، ج.۱: ۴۸. ↑
- ابن بلخی، ۱۳۷۴: ۱۰۷-۱۱۰. ↑
- سرامی، ۱۳۶۸: ۶۸. ↑
- حمزه اصفهانی، ۱۳۶۷: ۳۱-۳۲. ↑
- طبری، ۱۳۶۲، ج ۱: ۱۱۹؛ حمزه اصفهانی، ۱۳۶۷: ۳۱-۳۲. ↑
- بلعمی، ۱۳۷۴: ۹۳-۹۵. ↑
- بلعمی، ۱۳۷۴: ۹۳-۹۵. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۸، ج.۱: ۵۲. ↑
- مجمل التواریخ، ۱۳۱۸: ۳۹-۴۲. ↑
- کریستنسن، ۱۳۶۸. ↑
- کتاب دوم پادشاهان، ۱۶-۲۱. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۸، ج.۱: ۵۱. ↑
- طبری، ج.۱، ۱۳۵۲: ۸۸-۹۲. ↑
- مسعودی، ۱۳۶۵: ۸۱-۸۴. ↑
- دینوری، ۱۳۴۶: ۲۸-۲۹. ↑
- خوارزمی، ۱۳۶۲: ۹۹. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۸، ج.۱: ۴۹-۵۰. ↑
- بنگرید به فصل جمشید از کتاب «اسطورهشناسی ایزدان ایرانی» (وکیلی، ۱۳۸۹). ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۸، ج.۱: ۷۷. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۸، ج.۱: ۵۶. ↑
- جاحظ، ۱۳۹۲: ۷۸-۷۹. ↑
- جاحظ، ۱۳۹۲: ۸۰. ↑
- این بخش از سخن برخاسته از گفت و گوهایی درازدامنه و پربار بوده که با دوستان و برادران عزیزم دکتر امیرحسین ماحوزی و دکتر محمدنوید بازرگان داشتهام. دقت نظر و ژرفنگری ایشان و کشمکشهای نظریای که با هم داشتیم یکی از انگیزههای نگارش این کتاب نیز بوده است. ↑
- ثعالبی، ۱۳۶۸: ۱۸-۲۸. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۸، ج.۱: ۶۰-۶۱. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۸، ج.۱: ۶۸-۶۹. ↑
- ابن بلخی، ۱۳۷۴: ۱۰۷-۱۱۰. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۶، ج.۱: ۶۹. ↑
- گردیزی، ۱۳۶۳: ۳۴-۳۶. ↑
- آشنا، ۱۳۹۸. ↑
- طبری، ج.۱، ۱۳۵۲: ۸۸-۹۲. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۸، ج.۱: ۷۷. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۸، ج.۱: ۷۵-۷۶. ↑
- مسکویه، ۱۳۸۱: ۶۱. ↑
- طبری، ۱۳۶۲: ۱۵۴. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۸، ج.۱: ۷۶. ↑
- بیرونی، ۱۳۶۳: ۳۴۶. ↑
- تاریخ سیستان، ۱۳۶۶: ۵. ↑
- فردوسی توسی، ۱۳۸۸، ج.۱: ۶۷-۶۹. ↑
- ثعالبی، ۱۳۶۸: ۱۸-۲۸. ↑
- طبری، ج.۱، ۱۳۵۲: ۸۸-۹۲. ↑
- تاریخ سیستان، ۱۳۶۶: ۵۹-۶۰. ↑
- زند بهمن یسن، ۷۰، ۷۱، ۱۳-۲۴.. ↑
ادامه مطلب: گفتار دهم: ضحاک و دراکولا
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب