گفتار هفتم: زمان/ مکان

گفتار هفتم: زمان/ مکان

در این نُه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا        همه پیدا شد، اما آن‌که شد پیدا نشد پیدا

به ذوقِ جستجو می‌‌باید از خود تا ابد رفتن         هزار امروز و فردا دی شد و فردا نشد پیدا

سیستم شهری جنگ‌‌زده است که همواره توسط تنش‌های محیطی بمباران می‌‌شود. برگرفتنِ رخدادها و تبدیل کردنشان به کنش‌هایی که بقای سیستم را تضمین کند فنی است دشوار که مهارت و تجربه‌‌ی بسیاری را می‌‌طلبد. سیستم برای ماهر شدن در این عرصه باید بتواند شرط‌هایی را برآورده کند.

نخستین نیازِ سیستم تنظیم ارتباط‌ها و سازماندهی فضایی عناصرِ درونی‌‌اش است. این همان چیزی است که به ساختار شکل می‌‌دهد و جغرافیای خاص سیستم را برمی‌‌سازد. اما چنان‌که دیدیم، این کار به تنهایی برای مقابله با فشارهای محیطی کافی نیست. رخدادها باید در قالبی منظم سازماندهی شوند و به کنش‌هایی تکرارناپذیر و منحصر به فرد تبدیل شوند. این کار نیاز جدیدی را تولید می‌‌کند و آن سازماندهی زمانی سیستم است.

زمان، در خام‌ترین تعریفش، شیوه‌‌ی اتصال کنش‌ها به یکدیگر است. پویایی زیربنای مفهوم زمان است و سیستمی که در کشمکش ساختار و کارکردش نوسان می‌‌کند و دگرگون می‌‌شود نیاز به مرجع و مبنایی دارد تا از تشدید بی‌‌موردِ این نوسان‌ها و هضم شدنشان در دل محیط جلوگیری کند. این کار با سازماندهی شیوه‌‌ی مفصل‌‌بندی کنش‌ها با هم ممکن می‌‌شود. سیستم با سازماندهی ساختارش مکانی فرضی را برای خود ایجاد می‌‌کند که هنرِ رتق و فتق رخدادها در آن تمرین می‌‌شود. به همین ترتیب، سازماندهی کارکرد به پیدایش یک چارچوب زمانی می‌‌انجامد که فنِ مدیریت کنش‌ها را ممکن می‌‌سازد.

سیستم، برای گذار از رخداد به کنش و برای تداوم بخشیدن به کنش‌های کارآمد و طرد کنش‌های بی‌‌فایده یا زیانمند، نیازمندِ محوری است که دگرگونی‌ها بر مبنای آن مرتب و تنظیم شوند. این محور زمان است. پس زمان، به آن شکلی که در سیستم درک می‌‌شود، اختراع خودِ سیستم است. محیط هیچ قالب زمانی مشخصی ندارد. همچنین قالب مکانی خاصی را هم نمی‌‌توان به آن نسبت داد. زمان، مانند مکان، مخلوق سیستم است. سیستم است که بر مبنای ضرب‌‌آهنگ‌های درونی خود و مرجع‌های بیرونی استنتاج‌شده از رخدادهای تکراری محور زمان را تعریف می‌‌کند. زمان معیاری انتزاعی است که فهمِ چگونگی حرکت از کنشی به کنش دیگر در ارتباط با آن ممکن می‌‌شود.

محیط سفیرِ فروتنِ مه‌روند است و از بسیاری از ویژگی‌های آن برخوردار است و خصلت «نامفهوم بودن» بر تارک این ویژگی‌ها می‌‌درخشد. محیط زمان‌‌مند و مکان‌‌مند نیست، چون اینها مفاهیمی هستند که در درون سیستم ساخته می‌‌شوند و بعد برای شناسایی محیط به سوی آن انعکاس می‌‌یابند.

به این ترتیب، سیستم در درون خود به بخش‌هایی تخصص‌یافته مجهز می‌‌شود که کارشان ایجاد مرجعی برای سنجش مکان و زمان است. در سیر تکامل جانداران نمودهای این ماجرا را به خوبی می‌بینیم. دستگاه بینایی جانوران چارچوبی است که مکان را سازماندهی می‌‌کند. هرچند ردپای نهادینه شدنِ مفهوم مکان را در حس‌های دیگر، به ویژه پساوایی و شنوایی، نیز می‌‌توان بازجست. این نظامِ تخصص یافته است که در موجودی مانند انسان تصویری سه‌بُعدی از جهان را به دست دهد. بازنمایی بسیار بسیار ساده‌شده‌‌ای از محیط که چیزها و پدیده‌‌ها به روشنی و وضوح در آن چیده شده‌‌اند. بخش مهمی از دستگاه عصبی و نظام پردازنده‌‌ی مغز همه‌‌ی جانوران وظیفه‌‌ی تراوش مکان را در اطراف ورودی‌‌های حسی بر عهده دارند.

درک زمان نیز به همین ترتیب ساختار‌هایی تخصصی را به وجود آورده است. همه‌‌ی پستانداران در پشت چشم‌هایشان، آنجا که اعصاب بینایی درست در زیر مغز به هم متصل می‌‌شوند و صلیب بینایی[1] را ایجاد می‌‌کنند، هسته‌‌ی هیپوتالاموسی کوچکی دارند که فقط دو هزار نورون دارد. این توده‌‌ی عصبی کوچک، به زبان علمی، هسته‌‌ی بالای صلیبی (SCN)[2] نامیده می‌‌شود. این هسته، با نوسانات شیمیایی منظم خود و شلیک‌های عصبی فاصله‌‌داری که در نتیجه‌‌ی آن انجام می‌‌دهد، مثل یک ساعت مولکولی عمل می‌‌کند. ما به کمک این هسته گذر زمان را درک می‌‌کنیم. به این ترتیب، همه‌‌ی جانورانی که دستگاه عصبی تخصص‌یافته دارند به بخش‌هایی ویژه برای تولید کردنِ زمان و مکان مسلح هستند.

مقایسه‌‌ی اندازه و حجمِ دستگاه تولیدکننده‌‌ی زمان و مکان در مغز نکات جالبی را روشن می‌‌کند. بخش‌های مربوط به بینایی (ناحیه‌‌ی پس‌‌سری مغز)[3] که به طور مشخص برای درک و تحلیل مکان تخصص یافته‌‌اند و بخش‌هایی مثل ناحیه‌‌ی آهیانه‌‌ای[4]، که ترکیب داده‌‌های مکانی متفاوتِ شنوایی، لامسه و بینایی را بر عهده دارند، بخش عمده‌‌ی قشر مخ پستانداران را می‌‌پوشانند. یعنی بخش مهمی از کارکردهای شناختی پیچیده‌‌ای که ما برخی از آن‌ها را به صورت خودآگاهی تجربه می‌‌کنیم، به درک و تولید مکان اختصاص یافته‌‌اند.

اما مراکز مربوط به زمان بسیار ساده‌‌تر هستند. آن‌ها، چنان‌که گفتیم، به هسته‌‌‌هایی با شمار کمی از نورون‌ها در بخش‌های زیرینِ مغز منحصر می‌‌شوند. بخش‌های مربوط به زمان پردازش اطلاعاتی پیچیده‌‌ای را طلب نمی‌‌کنند و از نظر تکاملی بسیار زودتر از ساختارهای قشر مخ پدید آمده‌‌اند.

نتیجه آشکار است. زمان پدیده‌‌ای است که ساده‌‌تر صورتبندی می‌‌شود؛ چرا که ساختارهای پردازشی ساده‌‌تر و کم حجم‌‌تری را به خود اختصاص داده است. زمان پیوند تنگاتنگ‌‌تری با کارکردها دارد و به همین دلیل هم راحت‌‌تر در لابه‌‌لای کارکردها سنجیده می‌‌شود. در عین حال، پردازش زمان مهم‌تر هم بوده است. چرخه‌‌های شیمیایی نشانگر رخدادهای تکراری حتی در تک‌یاخته‌‌ای‌‌ها هم وجود دارد. تکامل سریع این ساختارها هم نشانگر اهمیت حیاتی درک زمان در حفظ بقا بوده است.

از همه مهم‌تر، این مرور عصب‌‌شناسانه‌‌ی ساده به ما نشان می‌‌دهد که درک زمان از نوعی حدِ کفایت برخوردار است. برای سیستم کافی است تا زمان را تا حدودِ قابل‌قبولی درک کند و پس از آن دیگر نیاز به پیچیده‌‌تر کردنِ مفهوم زمان ندارد. ساختار ساعت درونی، با شرحی که دادیم، تقریباً در تمام مهره‌‌داران مشترک است؛ یعنی مغز ماهی و انسان، با وجود تفاوت چشمگیرِ پیچیدگی‌‌شان، به ابزار‌هایی کمابیش یکسان برای درک زمان مجهز هستند. در عمل، ساعت درونی در مغز گونه‌‌های نوپایی مانند انسان نوعی سنگواره‌‌ی عصبی است. این بدان معناست که تولید زمان خیلی زود به حالت بهینه‌‌اش نزدیک شده و در همان وضعیت باقی مانده است. برخلاف دستگاه بینایی که در مسیر تکامل مرتباً تحول می‌‌یابد و به درک عمق و میدان دید و دقت و رنگ بیشتری می‌‌انجامد، دستگاه ساخت زمان با قناعتِ بسیار دگرگون شده است. شاید از این روست که ما مکان را در سه بُعدِ فضاییِ درازا، بلندا و پهنا فهم می‌کنیم، اما یک محورِ یگانه‌ی گذشته-حال-آینده برای درک زمان بسنده است. جذب‌کننده‌‌ی محور زمان بر فضای حالت پردازش‌های سیستم عصبی عمقی بیشتر و تکثری کمتر از جذب‌کننده‌‌های مربوط به مکان دارد. چه بسا که اگر چنین نبود، زمان نیز بسته به ضرب‌آهنگ‌های متفاوت یا متغیرهایی که در شرایط کنونیِ برایمان نامفهوم است در چند محورِ متمایز و جداگانه صورتبندی می‌شد.

بنابراین سخن کانت که زمان و مکان را جزء مقوله‌‌های بنیادینِ شناخت می‌‌دانست تا حدودی درست است. این دو مبانی اولیه‌‌ی بقای سیستم‌‌های پیچیده هستند. اما بر خلاف آنچه نیوتون می‌‌اندیشید، زمان و مکان به شکلی عینی و بیرونی وجود ندارند. در محیط محورهای زمانی و مکانی ثابت و مشخصی وجود ندارد که چیزها را با نظمی که ما درک می‌‌کنیم، در خود جای داده باشد. زمان/ مکان (در انسان) یک چارچوب چهاربعدی مصنوعی است که سه بعدِ آن به ساختار و دیگری به کارکرد اختصاص یافته است. ما به درستی نمی‌‌دانیم در سایر سیستم‌‌ها این چارچوب چه شکلی پیدا می‌‌کند. چرا که مشاهدات ما از آن سیستم‌‌ها هم در قالب همین چهار بعد صورتبندی می‌‌شود.

همه‌‌ی سیستم‌‌های پیچیده، زیرواحد‌هایی تخصص‌یافته برای تولید این محورها را دارند. نظام روان‌شناختی، بر مبنای همین اطلاعات حسی و پردازش‌های عصبی، درکی منسجم از فضا/ زمان را ایجاد می‌‌کند که زندگی روانی فرد را سر و سامان می‌‌دهد و محور‌هایی درهم‌تنیده و به‌هم‌چسبیده از مکان و زمان را در بر می‌‌گیرد. جامعه با ارجاع به رخداد‌هایی تکراری، به ویژه حرکت‌های کیهانی مانند حرکات زمین و ماه و خورشید نسبت به هم، چارچوبی را برای تعیین زمان ابداع می‌‌کند و بعد با کمک کنش‌هایی تکرارناپذیر آن را به مقاطع تاریخی مشخص و نقاط ارجاع آشنایی می‌‌شکند. به این ترتیب، سال ۲۰۱۰ میلادی و ۱۳۸۹ هجری خورشیدی معنا می‌‌یابد و مردم از «سالِ شروع جنگ جهانی» و «همان ماهی که من به دنیا آمدم» سخن می‌‌گویند.

محورهای تعیین زمان و مکان، همچون همه‌‌ی ویژگی‌های دیگرِ سیستم، خصلتی تغییرپذیر و پویا دارند. هنگامی که رخدادهای متراکم و پرشماری به سیستم فشار می‌‌آورند، زمان و مکان کش می‌‌آیند و با دقت بیشتری فهمیده می‌‌شوند. به همین دلیل هم زمانی که آسیبی جدی به بدنمان وارد می‌‌شود یا با تهدیدی بزرگ روبرو می‌‌شویم (مثلاً یک کرگدن در کوچه دنبالمان می‌‌کند!)، زمان به نظرمان کندتر می‌‌گذرد. این کش آمدن زمان در شرایط تنش‌‌زا گاه اثری چنان مختل‌کننده بر کارکردهای سیستم دارد که ساز و کاری برای قطع درک آن در این شرایط پدید آمده است. به این دلیل است که وقتی درد و ناراحتی ناشی از آسیب بدنی از آستانه‌‌ای گذشت و زمان بیش از حد کش آمد، یا وقتی که هراسمان از کرگدن خطرِ مختل شدنِ سایر کارکردها را پیش آورد، دیگر زمان و مکان را حس نمی‌‌کنیم. سیستم بخشی از پردازش‌‌های اطلاعاتِ (معمولاً خودآگاهانه) مربوط به این سیستم‌‌ها را خاموش می‌‌کند و ما غش می‌‌کنیم!

در سطح روان‌شناختی هم چنین است. لحظه‌‌های شادی‌‌بخش و غم‌‌انگیز با قالب‌های زمانی متفاوتی تجربه می‌‌شوند و زمان در هنگام تغییر حالت هوشیاری -مثلاً در زمان خوابیدن- با نظمی کاملاً متفاوت سپری می‌‌شود. در جوامع هم چنین روندی دیده می‌‌شود. نظام‌های تخصص‌یافته برای درک زمان و مکان هنگام انقلاب‌های اجتماعی عمده دگرگون می‌‌شوند. عصر صنعتی با رواج ساعت و تقویمِ جهانی همراه می‌‌شود و اختراع هواپیما مفهوم مکان را دگرگون می‌‌کند. جامعه‌‌شناسانی مانند گیدنز[5] حتی پدیده‌‌ای به اهمیت مدرنیته را شکلی از بازتعریفِ زمان/ مکان در جوامع انسانی می‌‌دانند.

 

 

  1. optic chiasma
  2. supra-chiasmic nucleus
  3. lobus occipitalis
  4. lobus parietalis
  5. Anthony Giddens (1938-)

 

 

ادامه مطلب: گفتار هشتم: فرآیند

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب