پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار پنجم: گذار به شاهنشاهی

گفتار پنجم: گذار به شاهنشاهی

نظم سیاسی پادشاهی بین سال‌های ۱۰۵۰ تا ۲۸۳۰ (حدود ۲۳۳۰ تا ۵۵۰ پ.م) به مدت هجده قرن پیشرفته‌ترین و پیچیده‌ترین الگوی سازماندهی سیاسی بر کره‌ی زمین بود و در قلمرو ایران زمین نیز چنین بود. آنگاه در میانه‌ی قرن ۲۸ تاریخی (ق ۶ پ.م) این نظم به مرتبه‌ای بالاتر گذر کرد و این کاری بود که با دست توانای کوروش بزرگ انجام پذیرفت و توسط فرزند برومندش کمبوجیه تکمیل شد و در نهایت با مدیریت دامادش داریوش بزرگ تثبیت شد و صورتبندی نظری استواری پیدا کرد. این سطح تازه از نظم، شاهنشاهی خوانده می‌شد و نوعی دولت جهانی را پدید می‌آورد که کل پادشاهی‌های قدیمی را در خود می‌گنجاند و مدارهای قدرت‌شان را با مرکزیت هویتی ملی با هم ترکیب می‌کرد.

ارتقای نظم سیاسی به مرتبه‌ای بالاتر از پادشاهی امری دشوار و دیریاب بود و خطاست اگر آنچه کوروش بزرگ بنیاد کرد را امری طبیعی و بدیهی بدانیم که قرار بوده خود به خود رخ ‌دهد. در واقع از میان شش تمدنی که در تاریخ جهان پدید آمده‌اند، سه تا (مصر، آمریکای مرکزی و آمریکای جنوبی) طی سه هزار سال تاریخ پیوسته‌شان هرگز از مرتبه‌ی پادشاهی فراتر نرفتند و در همین حد محدود ماندند. دوتای دیگر (اروپا و چین) هم که به سطح پیچیدگی بالاتر از پادشاهی دست یافتند، الگویی یکسره متفاوت پیدا کردند که خط سیر تمدنی جداگانه‌ای را برایشان رقم زد و به زودی بیشتر درباره‌شان خواهم نوشت.

تمدن ایرانی نخستین سیستمی بود که گذار سیاسی به سطحی پیچیده‌تر از پادشاهی را تجربه کرد. شواهدی تاریخی در دست داریم که نشان می‌دهد دو تمدن همسایه‌ی ایران یعنی چین و اروپا از همین سرمشق پیشتاز برای طرح‌ریزی گذار خود بهره جسته‌اند، هرچند در رسیدن به این لایه از پیچیدگی ناکام ماندند. هیچ‌یک از این دو به پایداری سیاسی و انسجام ساختاری دولت شاهنشاهی ایران دست نیافتند و دو نظام متمایز پدید آوردند که آن را امپراتوری و فغفوری می‌نامم و در گفتار‌های بعدی بیشتر درباره‌شان خواهم نوشت. این دو نظام هم مثل شاهنشاهی از ادغام چند پادشاهی شکل می‌گیرد و از نظر دامنه‌ی مکانی همتای آن است. اما پایداری سیاسی بسیار کمتری دارد.

در ایران زمین با دولت‌هایی بسیار پایدار سروکار داریم که برای هزار و دویست سالِ نخست تنها در سه دودمان (هخامنشیان ۲۳۰ سال، اشکانیان حدود پانصد سال، ساسانیان بیش از ۴۵۰ سال) خلاصه می‌شود. هریک از این دولت‌ها مساحتی عظیم (بین سه تا ده میلیون کیلومتر مربع) را زیر فرمان داشته‌اند. چنین مقیاس‌هایی در زمان – مکان بسیار شگفت‌انگیزند و هیچ نظیری در تمدن‌های همزمان‌شان ندارد.

گذار از نظام پادشاهی چنین بافت سیاسی پیچیده‌ای را جایگزین قلمروهای کوچک پیشین کرد. دولت هخامنشی به معنای دقیق کلمه بسط و جهانگیر شدن الگویی از پیکربندی قدرت بود که از ابتدای کار در ایران مرکزی وجود داشت و دولت ایلام نماینده‌اش بود. شکلی از تولید و توزیع قدرت که شبکه‌سازی قدرت‌های محلی، پیوند زدن مراکز شهری،

و سلسله مراتبی دیدن لایه‌های متفاوت اقتدار سیاسی را شناسایی می‌کرد و به رسمیت می‌شمرد. نظامی لایه لایه و سلسله مراتبی از ساماندهی قدرت و منابع آن که بر روی هم چیده شده بود و نه در سطحی در رقابت با هم. زیربنای آنچه که این چینه‌بندی در پیچیدگی را ممکن می‌ساخت، همان شبکه‌ی شهرها و راه‌ها بود که طبقه‌ای از بازرگانان و صنعتگران نویسای شهرنشین را پدید می‌آورد که امکان شکل‌گیری چنین مدارهایی از قدرت را فراهم می‌آوردند.

این پرسش که چطور در بیست و شش قرن پیش با آن سطح از فناوری ارتباطات و راهسازی و نویسایی، دولتی چنین عظیم در سطحی جهانی شکل گرفته و بیش از دو قرن پاییده، تنها زمانی فهمیده می‌شود که به پیشینه‌ی طولانی آزمون و خطاهای سیاسی و انباشت پیاپی تجربه‌های کشورداری در بستر تمدن ایرانی توجه کنیم. این نظم با ترتیب و روشنی چشمگیری در اسناد بازمانده از ایران شرقی صورتبندی و ثبت شده است، و شگفت است که اغلب از این اسناد برای بازسازی سیر تکامل دولت در ایران بهره نمی‌گیرند.

این غفلت از آن رو غریب است که اسناد و داده‌ها در این مورد فراوان و صریح هستند. نظم سیاسی‌ای که در اوستا بازنموده شده، همان است که مشابهش را در متون آشوری و ایلامی و بابلی و بعدتر هخامنشی هم می‌بینیم. این نظم به سلسله مراتبی عمودی از اقتدار مبتنی است که خانوار گسترده را هسته‌ی ظهور قدرت می‌داند، و در پله‌هایی پیاپی روستا، شهر، استان و کل کشور را همچون مقیاس‌هایی برای به جریان افتادن قدرت در نظر می‌گیرد. این سلسله مراتب عمودی با نظمی افقی ترکیب می‌شود که ایل‌ها و قبیله‌های کوچگرد با سرکرده‌های جنگاورشان، دولتشهرهای محلی کوچک با امیرانشان، و پادشاهی‌های باستانی با سنت سیاسی متمایزشان را نیز به رسمیت می‌شمارد.

این پیکربندی از مفهوم قدرت در عصر پیشاهخامنشی وجود داشته و نمودهای عملیاتی‌اش را در ایلام و بابل و آشور می‌بینیم که اولی در قالب اتحادیه و دومی با چارچوبی تمرکزگراتر قلمروهایی را به صورت سرزمین‌های متحد یا استان‌های پادشاهی با هم چفت و بست می‌کرده‌اند. درآمیخته‌ای از همین الگوی ایلامی-آشوری است که در دولت هخامنشی سرزمین‌های شاهنشاهی را به بیست تا سی دَهیوم‌ (استان‌ها) تقسیم می‌کند و شهربان‌های پارسی (ساتراپ‌ها) را بر فرازشان مستقر می‌دارد.

هر استان هخامنشی مقیاسی بزرگتر از بزرگترین دولت‌های پادشاهی عصرپیشاکوروشی داشت. یعنی مثلا استان مصر هخامنشی پهناورترین «مصر»ی بود که تا آن هنگام وجود داشت و استان «بابل» اوج گسترش قلمرو دولت باستانی بابل را در بیشینه‌ی مساحتش نشان می‌داد.[1] هریک از این استان‌ها از پیوند خوردن قلمروهای سیاسی ریز و درشتی حاصل می‌آمد که زیرسیستم‌هایی بسیار متنوع را در بر می‌گرفتند. از قلمروهای سیالِ قبیله‌های کوچگرد تا روستاهای تک افتاده و واحدهای کشاورزی کوچکی که هنوز ماهیت سیاسی مستقل پیدا نکرده بودند، تا بازمانده‌ی دولتشهرهای قدیمی مثل بلخ و بابل و شوش و هگمتانه که بسیاری از عناصر قدرت سیاسی باستانی‌شان را حفظ کرده بودند، تا پادشاهی‌های باستانی که البته شمارشان اندک بود و در زمان ظهور کوروش بزرگ بزرگترین‌شان ماد و ایلام و بابل و لودیه و مصر بود.

در هفتم آبان‌ماه سال ۲۸۴۱ تاریخی (۵۳۹ پ.م) کوروش بزرگ بدون جنگ و خونریزی وارد شهر بابل شد که واپسین قلمرو فتح ناشده در قلمرو ایران زمین بود. در این‌روز برای نخستین بار کل پهنه‌ی ایران زمین در قالب یک واحد سیاسی یکپارچه شد. این نخستین دولتی بود که بر سراسر یک قلمرو تمدنی استیلا می‌یافت، و تا دوران مدرن تنها نمونه‌ی مشابه در این زمینه محسوب می‌شد. به این شکل کشور ایران از لحظه‌ی تاسیس شدن‌اش گستره‌ای از مکان‌ها و شبکه‌ای از واحدهای جغرافیایی بود که به شکلی افقی بر زمین با هم جوش می‌خوردند و نقشه‌ای پیوسته از اقتدار سیاسی ایرانشهری را فراهم می‌آوردند.

برای ارزیابی شمار واحدهای سیاسی کلانی که با هم پیوند خوردند و کشور ایران را برساختند، دو رده‌ی به کلی متفاوت از داده‌ها را در اختیار داریم. یکی اسناد مربوط به ایران غربی که در دوران پیشاکوروشی نویسا بوده و حجمی چشمگیر از مدارک نوشتاری از خود به جا گذاشته‌اند. بر این مبنا روشن می‌شود که در این منطقه در زمان کوروش بزرگ حدود پانزده پادشاهی بزرگ و کوچک وجود داشته است. بزرگترین این دولت‌ها ایلام و ماد و بابل و لودیه بوده‌اند، اما در کنارشان واحدهای سیاسی کوچکتری داشته‌ایم که در میانشان برخی مثل اورارتو و گوتیوم و لوکیه پادشاهی بوده و برخی دیگر مثل قلمرو آرامی‌ها با مرکزیت دمشق و سکائیه‌ی دریای سیاه و فنیقیه و قلمرو مانا احتمالا اتحادیه‌ای از دولتشهرها بوده‌اند.

رده‌ی دوم اسنادمان درباره‌ی این دوران به متون دینی ایران شرقی مربوط می‌شود که در همین حدود تدوین و ثبت شده‌اند، اما پیدایش‌شان به هزاره‌ای پیشتر باز می‌گردد و نظم سیاسی در ایران شرقی را توصیف می‌کنند. شگفت این‌جاست که این اسناد بسیار سازمان‌یافته‌تر و دقیق‌تر از فهرست‌های قلمرو سیاسی در ایران غربی هستند. یک دلیلش احتمالا آن است که در این منطقه یک پادشاهی فراگیر و مدعی کل منطقه وجود نداشته و تدوین نهایی متن‌های مورد نظرمان در دوران هخامنشی انجام شده و زیر تاثیر جهان‌بینی کل‌نگر و جغرافیای جهانی آن دوران قرار داشته است.

فهرست سرزمین‌های شانزده‌گانه در وندیداد و مهابهاراتا احتمالا چنین وضعیتی دارند و زیر تاثیر سرمشق سیاسی هخامنشیان تدوین شده‌اند. با این حال در متن‌هایی مثل مهریشت سرنمون‌هایی بسیار کهن‌تر برایشان می‌توان سراغ گرفت. این اسناد بر این نکته توافق دارند که در ایران شرقی شانزده قلمرو متمایز سیاسی وجود داشته که هریک را می‌توان یک پادشاهی دانست و این‌ها تقریبا با استان‌های بعدی هخامنشی همپوشانی دارند. بنابراین قلمروی که کوروش بزرگ متحد ساخت و کشور یگانه‌ی ایران/ پارس را از آن پدید آورد، مجموعه‌ای از حدود سی واحد سیاسی همسایه را شامل می‌شده که پیشتر استقلال سیاسی و خط سیرهای مجزایی داشته‌اند، اما پیشاپیش با هم پیوندهای فرهنگی و اقتصادی پیدا کرده و عضوی از یک تمدن یگانه‌ی ایرانی بوده‌اند.

در کنار این نقشه‌ی افقی که بر زمین گسترده می‌شد، یک سلسله مراتب عمودی هم داشته‌ایم که بر نظام‌های اجتماعی افراشته می‌شد و به جای دایره‌ی گسترش قدرت بر مکان، تراکم آن بر جایگاه‌های اجتماعی را نشان می‌داد. این سلسله مراتب اجتماعی همان است که امروز هم در تحلیل سیستمی جوامع کاربرد و اهمیت دارد. باز جای توجه دارد که منظم‌ترین روایت از این سلسله مراتب اقتدار اجتماعی به ایران شرقی و متون اوستایی مربوط می‌شود.

در اسناد هخامنشی و کتیبه‌های پارسی باستان هم چنین صورتبندی‌ای را در ساحت سیاسی با صراحت می‌بینیم. اما اشاره‌های منسجم اوستایی و اشارت‌های پراکنده‌ی ودایی قرن‌ها بر آن تقدم دارند. با جمع بستن متن اوستا و متون پارسی باستان روشن می‌شود که در ایران زمین به هنگام تشکیل کشور متحد ایران، «امر انسانی» در پنج لایه تعریف می‌شده است:‌

نخست؛ سطح شخصی که اخلاق را ایجاد می‌کند و به پیروی از قانون طبیعی ارجاع می‌دهد (اشه). تمایز و استقلال این لایه ابداعی زرتشتی بوده و پیامد مهمِ ظهور مفهوم اراده‌ی آزاد انسانی محسوب می‌شد.

دوم؛ سطح خانوادگی (نْمانَه) که که بر زایش و پرورش فرزند تمرکز داشته است. قواعد این لایه در قالب فقه زرتشتی و حقوق هخامنشی صورتبندی می‌شده است. خانواده از یک واحد سه چهار نفره شروع شده و تا حدود هزار نفر همخون را در بر می‌گرفته و این همان است که در منابع دوران ساسانی «هم‌ناف» خوانده می‌شده‌اند.

سوم؛ لایه‌ی قبیله (زَنتوم) یا روستا (ویس) که گروهی با بیش از هزار تن از افراد ناهمخون را شامل می‌شود، که در یک قلمرو محدود و مشخص در همسایگی با هم زندگی می‌کنند.

چهارم؛ مرتبه‌ی استان (دَهیوم) که دست کم یک شهر (در پارسی باستان: خْشَثَه) بزرگ میانی دارد شبکه‌ای از قبایل و شهرها را در یک قلمرو به نسبت پهناور زیر پوشش می‌گیرد،

پنجم؛ سطح کلان کل کشور ایران (بومِ پارس در متون هخامنشی و ایرانشهر در متون ساسانی) که سراسر پهنه‌ی تمدنی ایران زمین را -به همراه سرزمین‌های وابسته یا تحت فرمان آن- در بر می‌گیرد

از این پنج لایه، اولی به سطح روانشناختی و فردی مربوط می‌شود و چهارتای دیگر اجتماعی هستند و به چهار سطح سلسله مراتبی از نهاد اشاره می‌کنند که امروز هم در مدل‌های سیستمی همچنان اعتبار دارد: نهاد خانواده، قبیله‌ی کوچگرد یا روستای یکجانشین، استان یا قلمرو منطقه‌ای اقوام، و قلمرو ملی که کلیت کشور – و در مورد استثنایی ایران – کل حوزه‌ی تمدنی را شامل می‌شود. لایه‌بندی مشابهی تا دوران معاصر در ساختار ایل‌ها و روستاهای ایرانی همچنان پابرجا باقی مانده بود و این همان بود که امیر/ ایلخان، کلانتر/ خان، کدخدا/ ریش‌سفید و اعضای عادی روستا/ ایل را در چینه‌بندی مشخصی از قدرت جای می‌داد.[2]

در سطح شخصی افراد باید قوانین طبیعی (اشه در اوستایی و ارته در پارسی باستان) را بشناسند و رعایت کنند و از این‌رو با انتخاب‌های فردی سروکار دارند. در چهار لایه‌ی دیگر مشتقی اجتماعی از این قوانین طبیعی مورد نظر است که عدالت (داتَه: دادگری) خوانده می‌شود و در هر مرتبه شکلی پیدا می‌کند و در کل بر دو رکن پیوند عاطفی و عهد و پیمان جمعی استوار می‌شود که هردو با یک کلمه (میثرَه، مهر) رمزگذاری شده‌اند.

ترکیب آن پنج لایه‌ی عمودی که مقیاس‌های زمانی پیدایش قدرت بر محور نسل و دودمان را نشان می‌دهد، و آن سی استان هخامنشی که گسترش افقی دولت در مکان را صورتبندی می‌کند، مبنای فلسفه‌ی سیاسی‌ایست که شکل‌گیری کشور متحد ایران را ممکن ساخته و تداوم شگفت‌انگیزش در سراسر تاریخ جهان را رقم زده است. بی‌توجه به پیچیدگی‌های سیر تکامل قدرت در این قلمرو تمدنی این پرسش که چطور دولت‌هایی چنین بزرگ در این منطقه شکل گرفتند و چرا چنین طولانی دوام آوردند، پاسخی سزاوار پیدا نمی‌کند.

فرایند شکل‌گیری دولت یکپارچه‌ی ایرانی یک گذار سیستمی فراگیر بود که در سراسر قلمرو ایران زمین همچون موجی گسترش یافت و گذارهایی فناورانه مثل ذوب آهن و رواج استفاده از اسب شالوده‌ی نیروی اقتصادی و نظامی‌اش را بر می‌ساختند. چون جهش ناگهانی فناوری آهن و ساخت کوره‌ی مرکب باعث شد تا استفاده از سنگ‌های آهن نامرغوب که فراوان در پوسته‌ی زمین یافت می‌شود، ممکن گردد. در نتیجه آهن چندان ارزان و فراوان شد که همزمان با ظهور دولت هخامنشی استفاده از خیش آهنی رواج یافت و این احتمالا برای نخستین بار در ایران مرکزی انجام پذیرفته است.

جایگزینی خیش چوبی با گاوآهن به معنای شخم زدن عمیق خاک بود و ریشه‌کن کردن همه‌ی گیاهان و امکان کاشت انحصاری زمین با یک محصول. در نتیجه گسترش فناوری آهن که از ابتدای کار آریایی‌ها حاملان‌اش بودند، علاوه بر انقلابی که در ساخت زره و سرپیکان و جنگ‌افزار ایجاد کرد، پیامدی بزرگ در تحول کشاورزی هم داشت و با بهسازی شخم زمین و افزون کردن حجم خوراک برآمده از کشتزارها، به افزایش جمعیتی چشمگیر در قلمرو هخامنشی دامن زد.

در کنار این تحول در فلزکاری که از سویی جمعیت سربازان را زیاد می‌کرد و از سوی دیگر آنان را به سلاح آهنین مجهز می‌ساخت، فناوری سوارکاری نیز در قرون منتهی به عصر کوروش تحول یافت و برای نخستین بار جنگاوران به جای نشستن بر گردونه بر دوش خود اسب سوار شدند. نگاره‌های آشوری و بابلی سوارکارانی را نشان می‌دهد که بدون زین و رکاب بر اسب لخت نشسته و به شکار یا جنگ می‌روند. در ابتدای دوران هخامنشی به احتمال زیاد زین در ایران ظاهر شده، و این باید زودتر از نمونه‌هایی باشد که در چین یافت شده و به نادرست به چینی‌ها منسوب شده است.

نمونه‌های چینی هم همگی به قلمرو ترکستان و نیمه‌ی غربی قلمرو تمدنی چین مربوط می‌شوند که سرزمین سکاهای آریایی بوده، و به لحاظ فناوری و فرهنگ با مردم ایران زمین درپیوسته بوده‌اند. توصیفی که هرودوت و دیگران از اسواران زرهپوش پارسی به دست داده و نگاره‌های ایشان که در هنر ایرانی آن دوران بازنموده شده، به روشنی نشان می‌دهد که زین در این هنگام در ارتش‌های ایرانی رواجی کامل داشته است.

گسترش قلمرو سیاسی هخامنشیان بر این مبنا با انتشار فناوری آهن و سوارکاری مصادف بود، و همین باعث شد در مناطق حاشیه‌ای قلمرو تمدنی ایران سوارکاری و داشتن سلاح آهنین به نمادهایی برای اشرافیت و برتری بدل شود. یکی از برجسته‌ترین نشانه‌های این وامگیری در استان مقدونیه‌ی هخامنشی نمود یافت که در پیوند با افزایش جمعیتی که از رواج گاوآهن برآمده بود، ناقوس مرگ دولت هخامنشی را به صدا در آورد. از آن سو نمود دیگر همین سنت در عربستان تا هزاره‌ای بعد باقی ماند، و آن نیز در اتصال با افزایش جمعیتی دیگر که دلایلی دیگر داشت، ویرانی دولت ساسانی را رقم زد.

تاسیس کشور ایران و نقشی که کوروش بزرگ در این میان ایفا کرد، بنابراین باید در بافتی جامعه‌شناختی نگریسته شود و در پیوند با پویایی فناوری و تحول سبک زندگی فهمیده شود. این‌که کوروش توانست در زمانی به نسبت کوتاه و طی سه دهه کل نظم‌های سیاسی مرسوم پیش از خود را منسوخ کند و چیزی یکسره نو را جایگزین آن سازد، با تکیه بر بستری جامعه‌شناسانه ممکن شد که از یکپارچگی پیشینیِ این حوزه‌ی تمدنی و جوش خوردگی زیرواحدهای قومی و جغرافیایی‌اش ناشی می‌شد. تنها جایی که در زمان عمر او از در برابر این تغییر مقاومت کرد، مصر بود که حوزه‌ی تمدنی مستقلی بود و آن هم تا چند سال بعد به دست پسرش فتح شد. این دگردیسی را نمی‌توان در ادغام پادشاهی‌های قدیمی خلاصه کرد. چون در این‌جا شیوه‌ای نو از تولید مدارهای قدرت را می‌بینیم که تا لایه‌هایی خرد (دولتشهری) و تا قلمروهایی فراسوی جغرافیای رسمی شاهنشاهی ادامه پیدا می‌کند و استان‌هایی تازه را در پیوند با هسته‌ی مرکزی کشور ایران پدید می‌آورد.

ظهور نظم نوین که ابعادی کلان و غول‌آسا داشت، با فروپاشی نظم‌های خرد قدیمی‌تر همراه بود. کوروش خود در مقام سرداری بسیار لایق که رفتاری اخلاق‌مدار و به کلی بی‌سابقه داشت، پادشاهی بزرگ همسایه‌ی ایلام را یکایک فتح کرد و به قلمرو خود افزود. همه‌ی این واحدهای سیاسی که برخی‌شان در همان زمان تاریخی بیست و پنج قرنه پشت سر خود داشتند و سراسر عمر خود را در استقلال و کشمکش با همسایگان سپری کرده بودند، ناگهان در یک نظم سیاسی کلان ادغام شدند که مبنایش چفت و بست شدن کارکردهای سرزمین‌های همسایه‌ای بود که پیشتر مجزا و ناهمگون بودند.

شرط بقای این نظم سیاسی آن بود که مردم ساکن در این قلمروها به بازی‌های برنده-برنده‌ی نوظهوری که شاهنشاه نماینده‌اش بود، تن در دهند. یعنی همیاری و همنوایی واحدهای جمعیتی‌ای ضرورت می‌یافت که تا پیش از آن مسیرهایی واگرا و اغلب متضاد را طی می‌کردند. در این معنا واحد سیاسی نوظهوری که هخامنشیان «بومِ پارس» می‌نامیدند و در متون اوستا پیشاپیش در قالب سرزمین آریایی‌ها (ایران/ ایران‌ویج) پیش‌بینی شده بود، در ابتدای کار نوعی جمع اضداد جلوه می‌کرد. با این حال راه‌های بازرگانی از زیر و اقتدار نظامی و حقوقی دولتی یکپارچه این اتصال را ممکن ساخت. این واحدهای به ظاهر پراکنده که پیشاپیش هم در ظرف تمدنی‌ مشترک‌شان انسجامی هویتی و فرهنگی پیدا کرده بودند، طی دو قرن زمامداری هخامنشیان چنان به هم جوش خوردند که بعد از آن هیچ نیرویی نتوانست به شکلی پایدار تجزیه‌شان کند.

آنچه همجوشی میان این عناصر واگرا را ممکن ساخت، دو بافتار انضباطی دادگری و بازرگانی بود. «داد» که برچسبی برای قانون شاهان پارسی بود، چارچوبی حقوقی بود که شهرها را با هم پیوند می‌داد و توزیع قدرت در میان طبقات نخبه‌ی شهرنشین را تنظیم می‌کرد. بازرگانی اما به پویایی راه‌ها مربوط می‌شد و سودآور بودن عبور از آنها و دادوستد گسترده‌ی سرزمین‌های همسایه را تضمین می‌کرد. به این ترتیب آنچه کوروش بزرگ به انجام رساند و جانشینانش تکمیل کردند، ایجاد نظامی عقلانی و کارآمد بود که شهرها و راه‌ها را براساس بازی‌هایی برنده – برنده با هم متصل می‌کرد و همه را در قالب یک سامانه‌ی کلان و یکپارچه به اسم کشور ایران متحد می‌ساخت.

درباره‌ی راه‌ها پیشتر در کتاب «ایران؛ تمدن راه‌ها» مفصل شرح داده‌ام. اما درباره‌ی شهرها باید این را گفت که ساماندهی‌شان مبتني بود بر تقسيم قلمرو پارس به استان‌ها و گماشتن يک شهربان (خشثرَه‌پاوَن، ساتراپ) بر حکومت هر استان. بسياري از تاريخ‌نويسان اين شيوه از سازماندهي را نوعي وام‌گيري از نظام آشوري دانسته‌اند که تيگلت پيلسر سوم براي نخستين بار به شکلي کامل از آن را طراحي کرد. اما نظم آشوري بر فرمانبری از يک حاکمِ آشوري مبتني بود که در عين حال فرمانده‌ی پادگان آشوري‌هاي مستقر در منطقه هم بود و وظیفه‌ی اصلی‌اش سرکوب جنبش‌های مردمی و نظارت بر گردآوری مالیات بود.

در حالي که کسنوفون به صراحت مي‌گويد که کوروش براي نخستين بار مسؤوليت نظامي و اداري را در استان‌هايش تقسيم کرد و هر کدام را به کسي سپرد. احتمالاً فرمانده‌ی ارتش شاهنشاهي، که در استان مستقر بود، هميشه آریایی بوده و معمولاً از قبيله‌هاي پارس يا ماد انتخاب مي‌شده است. اما ریيس ديواني استان مي‌توانسته از مردم بومي باشد. اين نکته، از پيشنهادِ کوروش به کرزوس که مي‌تواند با ابراز تابعيت شهربان لوديه باقي بماند معلوم مي‌شود، و اين گزارش که شهربان‌هاي بومي ديگري هم از زمان او تا عصر داريوش بر استان‌هاي شاهنشاهي حکومت مي‌کردند. در واقع، پارسي شدنِ شهربان‌ها روندي بود که پس از خيزش انقلابي داريوش بزرگ رواج يافت و هرگز به قاعده‌ای سختگیرانه بدل نشد.

شاهنشاهي هخامنشي از واحدهايي جغرافيايي تشکيل مي‌شد که در پارسي «خْشَتْرَه» و در یونانی (اِپارخیا) و در آرامي «مِدينَه» خوانده مي‌شدند. همه‌ی اين کلمه‌ها را مي‌توان به «شهر» ترجمه کرد و راگا (ري) و اکباتان (همدان) و بلخ و شوش و سارد نمونه‌هايي از آنها بوده‌اند. از این‌جا بر می‌آید که نه تنها ایران زمین در این هنگام گرانیگاه دو رکن بنیادین تمدن یعنی شهر و راه بود، که پارسیان به این موضوع آگاه بوده‌اند. برنامه‌ی دولتی منظم و گسترده‌ای برای راهسازی وجود داشت که از دوران کوروش بزرگ آغاز شد و پس از آن تا به امروز توسط همه‌ی دولت‌های مقتدر ایرانی پیگیری شده است. از سوی دیگر شهر مرکز سازماندهی اجتماعی قلمداد می‌شد و ساختار اداری شاهنشاهی براساس مدیریت شهرها سامان می‌یافت.

بنابراین وقتی از ظهور نظم هخامنشی و گذار از دوران پادشاهی به شاهنشاهی سخن می‌گوییم، در اصل به برآمدنِ نظمی هم‌افزا اشاره می‌کنیم که روابط حاکم بر ارتباط‌های انسانی را در همه‌ی سطوح دگرگون ساخته، چارچوب‌های محاسبه‌ی سود و زیان کردارها را بازنویسی کرده و اقتصاد غارت سنتی را به اقتصاد بازرگانی جدیدی تبدیل کرده، که دیگر جایی برای شاهانی خونریز با ادعاهای گزاف مذهبی باقی نمی‌گذاشته است.

ظهور دولت هخامنشی نه تنها منسوخ شدن نظمی کهن، که فراز آمدن سامانی نو بود که به شکلی تکاملی آن نظم فروپایه‌تر قدیمی را درهم شکست و منسوخ کرد. روندی که نه با نیروی نظامی، که بیش از آن با سازماندهی مجدد نیروهای اجتماعی پیوند خورده بود. به همین خاطر روند گسترش ارضی دولت پارسی با شماری اندک از جنگ‌ها به انجام رسید که به شکلی گفت‌انگیز کم‌شمار و کم تلفات بوده‌اند، و پایداری و حفظ این قلمرو هم به همین ترتیب در غیاب شورش‌های پردامنه و جنگهای داخلی بزرگ و خونریزی‌های پیاپی ممکن شد.

نشانه‌ی این‌جایگزینیِ رقابتیِ پیکربندی‌های اجتماعی آن بود که این‌روند پوست‌اندازی جوامع پادشاهی و ترکیب‌شان در قالب شاهنشاهی موجی در بازآرایی قدرت ایجاد کرد که مثل دومینویی در گرداگرد قلمرو رسمی هخامنشیان نیز گسترش یافت. چنان‌که در سرزمین‌های حاشیه‌ای -خواه آریایی‌نشین مثل شمال هند، یا سامی‌نشین مثل فلسطین و عربستان یا یونانی‌نشین مثل بالکان- به انقراض دولتشهرهای قدیمی و جایگزینی‌شان با نظم‌های سیاسی جدید شد.

این موج دگردیسی سیاسی در حاشیه برخلاف آنچه که در متن رخ داده بود، با لشکرکشی و اعزام قوای نظامی انجام نمی‌گرفت، و آماجش هم پادشاهی‌های پیچیده نبودند. در این مناطق حاشیه‌ای تا قرن‌ها بعد از ظهور قدرت پارسیان با دولتشهرهایی حاشیه‌نشین سروکار داشتیم که زیر فشار گسترش راه‌های بازرگانی ایران – و نه تاخت و تاز سپاهیان- دستخوش تحول و نوسازی می‌شدند.

به این شکل در قرن بیست و هشتم تاریخی (ق ۶ پ.م) هم‌زمان با گسترش دولت انشان با رهبری کوروش، موجی از انقلاب‌های سیاسی در گرداگرد قلمرو رسمی پارس رخ نمود. در هند شمالی امیرنشین‌های کوچکِ قبیله‌ای فروپاشیدند و قلمروها در قالب واحدهای سیاسی بزرگ‌تر در هم ادغام شدند و این همان میوه‌ی رسیده‌ای بود که داریوش بزرگ بی‌شک (و احتمالا پیش از او کمبوجیه) از شاخه چید و استان‌های هند و پنجاب و تثه‌گوش را در آن ناحیه تاسیس کرد. این تاسیس استان‌ها احتمالا پیامد طبیعی گسترش راه‌های بازرگانی ایرانی به جانب جنوب شرقی و درون شبه‌قاره‌ی هند بوده‌اند. چون هیچ سندی نداریم که لشکرکشی یا عملیاتی نظامی را در آن منطقه نشان دهد.

گسترش مشابهی در راه‌های تجاری به سمت مصر انجام پذیرفت و این یکی با پشتیبانی کوروش بزرگ همراه بود و با تاسیس شهرها و تدوین کتاب‌های مقدس و هویت‌بخشی به مردمی همراه بود که در این ایستگاه‌های تجاری ساکن می‌شدند. اورشلیم یکی از این مراکز بود و معبد سلیمان که در اصل ساخته‌ی کوروش بود، و متن تورات که نخستین نسخه‌اش در زمان او گردآوری و تدوین شد، را باید بخش‌هایی از این برنامه‌ی توسعه دانست.

حرکت موفقیت‌آمیز، برق‌آسا و بسیار سازمان یافته‌ی کمبوجیه هنگام فتح مصر نشان می‌دهد که این گسترش راه‌های تجاری در ضمن با چشمداشت بهره‌گیری‌های نظامی انجام می‌پذیرفته است. یعنی روند مورد نظرمان تنها در قلمروهای حاشیه‌ای فاقد مرکزیت سیاسی منتشر و بی‌برنامه بوده است. اما درباره‌ی همسایه‌هایی مقتدر و تمرکز یافته مثل مصر به طرحی سیاسی برای فتح و گسترش ارتقا می‌یافته است.

در بالکان هم الگویی مشابه را در دولتشهرهای یونانی می‌بینیم، که آن نیز در ابتدای کار و دوران کوروش و کمبوجیه انگار با هدف‌گیری مصر پیوندی داشته است. تمام این مناطق پیرامونی در اصل با راه بازرگانی به هسته‌ی مرکزی ایرانشهر وصل می‌شدند و اغلب بدون جنگی بزرگ در نقشه‌ی سیاسی هخامنشیان ادغام می‌شدند. در همه‌ی این سرزمین‌ها الگویی یکسان و منظم از تحول سیاسی را می‌بینیم که به شکل غریبی نادیده انگاشته شده است.

الگوی عامی که در این تحول سیاسی می‌بینیم، بهتر از همه در شهر آتن مستند شده است. اما داده‌های موجود نشان می‌دهد که با یک الگوی کلان و فراگیر سروکار داریم که سراسر دولتشهرهای حاشیه‌ی قلمرو پارس (هم در شمال هند و هم در غرب بالکان) را در بر می‌گرفته و بنابراین چارچوبی قاعده‌مند و احتمالا برنامه‌ریزی شده داشته است. چون در زمان یاد شده دولتشهرهای این دو ناحیه جز با واسطه‌ی ایران با هم ارتباط معناداری نداشته‌اند و تنها وجه اشتراک‌شان همسایگی با کشور نوظهور پارس بوده است.

اولین نشانه‌ی این الگو همزمان با به قدرت رسیدن کوروش بزرگ و چیرگی‌اش بر ماد در مرزهای غربی نمایان شد. در آتن و بسیاری از دولتشهرهای دیگر یونانی که پیشتر با شکلی از پادشاهی قدیمی و اشراف‌سالاری اداره می‌شدند، انقلابی رخ داد و رهبرانی نو روی کار آمدند که جبار (تورانوس: ) خوانده می‌شدند.

این‌روند گویا از دولتشهر کورینت[3] شروع شده باشد که در همسایگی آتن قرار داشته و ایستگاه تجارت با ایران محسوب می‌شده است. اما مشهورترین شخصیت تاریخی در این رده پِئیسیستراتوس آتنی است و او اولین دولتمرد آتنی بود که سفیری نزد پارسیان فرستاد. نامدارترین جبار در روایت‌های اساطیری هم اودیپ است که در تبس فرمان می‌راند. در همه‌ی این دولتشهرها با شخصی از طبقات پایینی اشراف سروکار داریم که بر بحرانی اجتماعی غلبه می‌کند و با پشتیبانی مردم نظام سیاسی قدیمی (پادشاهی سنتی) را از بین می‌برد. ویژگی مشترک اودیپ و پئسیستراتوس ارتباط نزدیکشان با توده‌ی مردم، برنامه‌های اصلاحی‌شان برای رفاه عمومی و شخصیت مقتدر و رنگین‌شان است، و این‌که نماینده‌ی شکلی نو از سیاست‌ورزی هستند.

تبس و آتن و دولتشهرهای دیگر -به ویژه کورینت که پیشتاز این‌روند بود – در زمانی که به نظام جباری روی آوردند، با ایران در تماس بودند و تحت تاثیر آن قرار داشتند. در حدی که می‌توان گفت چرخش سیاسی یاد شده مصادف است با لحظه‌ی نهادینه شدن مسیرهای تجاری ایرانی در دولتشهرهای یونانی. شواهد دیگری هم داریم که پیوند جبارها با سیاست ایرانشهری را نشان می‌دهد. مهمتر از همه این‌که جبارها نماینده‌ی سنت ایرانی و از نظر سیاسی هوادار پارسیان بوده‌اند. پئیسیستراتوس گردآورنده و تدوین‌گر آثار همر است و این کار را همزمان با گردآوری و تدوین آثار بابلی و مصری و عبرانی در دوران کوروش و کمبوجیه به انجام می‌رساند. خاندان او هم دوستدار پارسیان بودند و پسرش که جبار بعدی آتن بود و از این شهر رانده شد، در جریان نبرد ماراتون در جبهه‌ی ایرانیان با آتنی‌ها می‌جنگید. پولوکراتس جبار ساموس متحد نظامی کمبوجیه هنگام حمله به مصر بود، و پرسئوس که جلوه‌‌ای اساطیری شده از پهلوان پارسی است، سرنمونی برای جبارهای شهر آرگوس به حساب می‌آمد. چنان‌که در کتاب «اودیپ شهریار» نشان داده‌ام،[4] این شخصیت اساطیری هم نزد مخاطبان این تراژدی مشهور نماینده‌ی باورهای اراده‌گرایانه‌ی ایرانیان قلمداد می‌شده است.

در همه‌ی مورد این را می‌دانیم که تحول سیاسی از پادشاهی قدیم به جباری با چرخشی در فرهنگ، گذاری تدریجی به نویسایی و گسترش خطوط ارتباطی و شکل‌گیری طبقه‌ای از بازرگانان مصادف بوده است. همچنین اسناد یونانی کهن نشان می‌دهند که دست کم دولتشهرهای بالکان با حمایت و گاه دخالت نظامی پارس‌ها این گذار را تجربه می‌کرده‌اند.[5]

آنچه این تحول سیاسی را به الگویی سیستمی تبدیل می‌کند و نشان می‌دهد که رخدادهایی منفرد نبوده، آن است که در گوشه‌ی مقابل قلمرو شاهنشاهی پارسیان نیز الگویی همسان را در دولتشهرهای آریایی شمال هند می‌بینیم. تاریخِ هند از همین دوران آغاز می‌شود و اولین شاه تاریخی و غیراساطیری هندی که بیم‌بیسارَه نام داشت، نماینده‌ی نظم‌های برآمده از این الگو بود. هم‌زمان با ظهور کوروش می‌بینیم که در قلمرو کورو و پانچالا (در پاکستان و شمال هند امروز) هم الگوی مشابهی از دگردیسی دولت نمایان می‌شود. یعنی پادشاهی‌هایی که به تازگی در قلمروهایی کوچ‌گرد تأسيس شده بودند جای خود را به اتحادیه‌هایی از سرداران و بازرگانان می‌دهند که قدرت سیاسی را در میان خود تقسیم می‌کنند و نظامی متکثر پدید می‌آورند که با نظام جباری یونانی شباهتی چشمگیر دارد.[6]

در شمال هند الگوی مرسوم آن بوده که نخست قدرت رهبران قبیله‌ای رو به افول می‌نهاد، و بعد نجیب‌زاده‌ای فرهمند یا اتحادیه‌ای از سرکردگان نظامی یا بازرگانانِ بانفوذ قدرت را به دست می‌گرفتند. این دو الگو را در تاریخ‌های هند باستان به ترتیب پادشاهی و جمهوری نامیده‌اند، و این تقریبا همان است که در ایتالیای دو قرن بعدتر هم با همین اسم‌ها خوانده می‌شود و در یونان معاصرش به صورت پادشاهی و جباری برچسب‌ خورده است. در همه‌ی این مناطق نیروی اصلی ایجاد تحول سیاسی، تثبیت امنیت راه‌ها در ایران‌زمین و رونق گرفتن بازرگانی بوده که به ظهور یک طبقه‌ی مالی نیرومند و نوپا دامن می‌زده است. این طبقه‌ی مقتدر نوظهور همان کارگزاری بوده که گذار از پادشاهی‌های سنتی قدیمی به دولت‌های نخبه‌سالار اقتصادی را ممکن می‌ساخته است.

اما گذشته از همزمانی این تحول با تاسیس کشور ایران و مصادف شدن‌اش با تاسیس سیاست ایرانشهری به دست کوروش، شاهدی دیگر هم در دست داریم که پیوند این دگرگونی‌ها با اقتدار کشور نوظهور پارسی را نشان می‌دهد. آن هم این‌که بخش عمده‌ی این قلمروها سیری از انسجام سیاسی را طی کردند که در نهایت به پیوستن‌شان به شاهنشاهی هخامنشی انجامید و آنها را به صورت استانی ایرانی درآورد. هم‌زمان با ظهور کوروش بزرگ، اردوگاه‌های کورو و گنداره و کمبوجَه‌ و باهلیکاس (بلخ) با هم متحد شدند و کمی بعد به تابعیت ایران درآمدند. قلمرو ایرانی‌نشین دیگرِ همسایه‌ی ایشان، یعنی گَندارَه در ابتدای کار جنوب رود کابل (کوبْهْلا[7] در سانسکریت) و دهانه‌ی رود سند را در اختیار داشت و شهرهای مهمش تاکساشیلا[8] (تاکسیلا) و پوشکالاواتی[9] خوانده می‌شد. هم‌زمان با ظهور قدرت پارس‌ها در انشان به تدریج چندان قدرتمند شد که پنجاب و کشمیر را نیز فتح کرد.

این منطقه بی‌شک همان استان گَنداره‌ی هخامنشی است که از دوران داریوش بزرگ نامش را در فهرست سرزمین‌های تابع پارس‌ها می‌بینیم. در ریگ‌ودا و مهابهاراتا ارجاع‌های زیادی به این قلمرو وجود دارد و می‌دانیم که مردمش با اهالی دل ایرانشهر در شمال و غرب خویشاوندی نزدیکتری داشته‌اند، تا قبایل هندی مستقر در مناطق جنوبی و شرقی. یک نمود این پیوند آن که مردم این قلمرو با کوروها متحد بودند و معمولاً با پانداواس‌ها[10] جنگ داشته‌اند. به این ترتیب، روشن است که اردوگاه‌های کورو و کمبوجه در گوشه‌ی جنوب شرقی ایران‌زمین، پیوندی روشن و تنگاتنگ با سیاست پارسیان داشته‌اند و بخشی از موزاییک قومی بزرگی بوده‌اند که در نهایت طی سی سالِ آغازینِ ظهور دولت هخامنشی، به استان‌های شرقی این شاهنشاهی دگردیسی می‌یابد.

این‌که نام بنیانگذاران دولت پارس و نیاکان‌شان یکی در میان کوروش و کمبوجیه بوده، معنادار است. چون دو تیره‌ی مهم و نیرومند از آریایی‌ها را در جنوب شرقی ایران زمین می‌شناسیم که کورو و کمبوجه نام داشته‌اند. به احتمال زیاد، نام‌های شاهنشاهان آغازین هخامنشی از همین قوم‌ها گرفته شده است.[11] یعنی در آن زمانی که اعضای قبیله‌ی کورو گذار از پادشاهی به جمهوری را تجربه می‌کردند و با همسایگان‌شان با الگویی نو پیوند برقرار می‌کردند، از شاهی به نام کوروش خبر داشته‌اند که دست کم تا بلوچستان را در همسایگی‌شان زیر فرمان داشته‌ است.

داریوش بزرگ در نخستین نبشته‌اش در بیستون به استان‌های گنداره و هند اشاره می‌کند و بنابراین این قلمروها در دیرترین حالت تا اواخر دوران کمبوجیه به دولت ایران پیوسته بوده‌اند. به این ترتیب، قوم کمبوجه هم که به تدریج با بلخی‌ها و گنداری‌ها متحد می‌شد و ارتباط سیاسی برقرار می‌کرد، در زمینه‌ای سیاسی قرار داشت که فرمانروای بزرگِ حاکم بر آن، کمبوجیه نام داشته است.

شکل‌گیری دولت ایران بر این مبنا روندی تصادفی یا خودبه‌خودی نبود. این تحولی سیستمی بود که پیچیدگی کلی نظام‌های سیاسی و اجتماعی را افزایش می‌داد و به همین خاطر در بستر پیچیده‌ترین جوامع آن دوران و انبوه‌ترین شبکه‌ی شهرها و راه‌ها نمایان شده بود. این‌روند در ضمن جهشی فناورانه نیز بود که علاوه بر گاوآهن و زره پولادین و سوارکاری، فنون بسیار مهم دیگری مثل حفر کاریز و استفاده از خط الفبایی را نیز جهانگیر می‌ساخت. همه‌ی این فنون طی چند قرنِ پیش از زاده شدن کوروش ابداع شده بودند، و هنر او در چفت و بست کردن همه بود که کشوری با این وسعت و پایداری را ایجاد کرد. در پیکره‌ی نظام سیاسی پارسیان همه‌ی فناوری‌های مهمی که تا آن روز – تقریبا همگی در ایران زمین- ابداع شده بود، با هم ترکیب شد تا شکلی تازه از پیکربندی زیست‌جهان را به دست دهد.

گذار از نظام پادشاهی به شاهنشاهی و تاسیس دولت فراگیر ایران رخدادی بسیار مهم در سطحی جهانی بود. در حدی که باید تاریخ سیاست و تبارنامه‌ی دولت در جهان را به دو بخشِ پیشاکوروشی و پساکوروشی تقسیم کرد. در دوران پیشاکوروشی دولتشهرها و پادشاهی‌هایی کوچک با مساحت چند هزار کیلومتر مربع و جمعیت دست بالا دو میلیون نفر را داشته‌ایم که مدام در حال سرکوب یا تجزیه به دولتشهرهای برسازنده‌شان بوده‌اند. در دوران کوروش تنها طی پانزده سال دولتی عظیم تاسیس شد که از چهار پادشاهی بزرگ کره‌ی زمین سه‌تا (ماد- ایلام، بابل-آشور و لودیه-نوهیتی) را درهم ادغام کرده بود، و تا چند سال بعد به دست توانای کمبوجیه چهارمی (مصر) را هم در این شبکه‌ی سیاسی وارد می‌کرد.

تاسیس کشور ایران به این ترتیب تنها شکل‌گیری یک نهاد سیاسی در میان نهادهای دیگر نبود، که جهشی در سطح پیچیدگی و عبور از مرزی دیرپا و محدود کننده را نشان می‌داد، و علاوه بر این عوامل ساختاری و ریختی نشانگر چرخشی بنیادین در محتوا و کارکردِ دولت هم بود. دولتی که کوروش بنیان نهاد اولین دولتی بود که سراسر یک قلمرو تمدنی را زیر پوشش خود قرار می‌داد. پیش از آن دولت مصر تنها از مصب دلتای نیل تا آبشار چهارم را زیر فرمان داشت و هرگز لیبی و سودان و حبشه را به شکلی پایدار اشغال نکرد، و البته این عجیب هم نبود، چون سطح پیچیدگی‌اش به مرزهای نظام پادشاهی محدود می‌شد.

تا پیش از کوروش در سراسر جهان و از جمله در همه‌ی قلمروهای سیاسی ایران زمین تنها هویت‌هایی محلی و محدود را می‌بینیم که بر شهری میخکوب شده و در میدان جغرافیایی محدود و مشخصی جولان می‌دهند. مهاجم‌ترین و جهانگشاترین دولت‌های آن دوران که مصر و آشور بودند، دست بالا به تاخت و تاز در سرزمین‌های همسایه و غارت کردن اموال مردم و مطیع ساختن موقت امیران محلی بسنده می‌کردند. یعنی چنین می‌نماید که اصولا این ایده که بتوان دولتی جهانی درست کرد، به ذهن‌ها خطور نکرده بود.

کوروش اما آشکارا در چارچوب سیاستی جهانی رفتار می‌کرده است. او عملا تمام جهان متمدن دوران خود که در قلمرو میانی[12] قرار داشت را فتح کرد و برای گرفتن مصر هم زمینه‌چینی‌های دقیق و روشنی کرد که رهاندن یهودیان و سازماندهی هویت‌شان نمودی از آن بود، و همچنین مستقر کردن‌شان بر دروازه‌های مسیر لشکرکشی به مصر.

آنچه کوروش بنیان نهاد، نه تنها کشور ایران به مثابه یک نهاد سیاسی فراگیر و یک دولت مستقر بر سراسر یک پهنه‌ی تمدنی، که در ضمن نظریه‌ای درباره‌ی اخلاق و قدرت هم بود. بر این مبنا کوروش نه تنها بنیانگذار کشور ایران، که نخستین نماینده‌ی سیاست ایرانشهری هم بود. رفتار جوانمردانه و بسیار ستوده شده‌ی او از آنجا ناشی می‌شده که در چارچوب ذهنی متفاوتی به قدرت می‌نگریسته و به همین خاطر موفق شده شیوه‌ای نوظهور و بی‌سابقه از تولید و توزیع قدرت را تاسیس کند.

این شکل از سیاست‌ورزی دو رکن اصلی داشت که در ایران شرقی و غربی تکامل یافته بود. یکی سیاست شبکه‌ای دولت ایلام در ایران غربی بود که سیر تحول تاریخی‌اش و صورت‌های رقیب و گزینه‌های مقابلش را در سطح دولتشهری و پادشاهی دیدیم. دیگری فلسفه‌ی زرتشتی بود که در ایران شرقی تحول یافته بود و چارچوب مفهومی و نظام اخلاقی لازم برای برنده-برنده بازی کردن در میدان سیاست را به دست می‌داد. همین فلسفه‌ی انسان‌گرای اوستایی و سیاست همیارانه‌ی ایلامی بود که سبب شد کوروش ضمن برخورداری از اقتداری بي‌مانند و شايعه‌هايي که در مورد ارتباطش با خدايان در گوشه و کنار پراکنده مي‌شد، هرگز ادعاي خدايي نکند. کوروش در کتيبه‌هایي که از او باقي مانده، لحنِ فروتنانه‌ي يک خادم خدايان و مردم را دارد. اين در حالي است که هم زمان با سلطنت او، مصريان از فرعوني فرمان مي‌بردند که در قلمروی بسیار کوچکتر خود را خدا مي‌دانست. بابليان و لودياييان هم که ساکنان استانی از استان‌های قلمرو او بودند، در سنت سیاسی خود شاهان بزرگ و پهلوانان نام‌دار را خدا می‌دانستند.

 

 

  1. دولت بابل باستان طی عمر هزاره ساله‌اش هرگز مثل دوران هخامنشی به طور پایدار شمال میانرودان و فلسطین و صحرای سینا را در اختیار نداشت، و دیوانسالاری دولت باستانی مصر در دو و نیم هزاره تاریخش هرگز مثل دوران هخامنشی به شکلی مستمر لیبی و مناطق جنوب آبشار چهارم را زیر فرمان نداشت.
  2. خسروی، ۱۳۷۲: ۹۷.
  3. Corinth
  4. وکیلی، ۱۳۹۸ (پ).
  5. هرودوت، کتاب ششم، بند ۴۳.
  6. وکیلی، ۱۳۹۰ (الف): ۴۰۱-۴۰۴.
  7. Kubha
  8. Taksashila
  9. Pushkalavati
  10. Pandavas
  11. Harmatta, 1971: 8.
  12. در چارچوب سیستمی پیشنهادی‌مان جغرافیای انسانی به چهار قلمرو خاوری، میانی، جنوبی (آفریقا) و باختری (آمریکا) تقسیم می‌شود، که در فصل‌های بعدی بیشتر شرح داده خواهد شد.

 

 

ادامه مطلب: بخش سوم: سه مسیر تکامل دولت – گفتار نخست: تمدن‌مداری ساخت دولت

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب