گفتار چهارم: حلاج و دار
هفت سالی که حلاج در زندان بغداد گذراند، با محدودیتها و بگیر و ببندهای فراوان همراه بود. اما با این حال برای مردی که سراسر عمر خود را در سفر گذرانده بود، احتمالا مرحلهای آرام و آسوده محسوب میشد. این حقیقت که او در این مدت حجم به نسبت چشمگیری نوشته تولید کرده و نفوذش در شهر بغداد تا درون شبستان خلیفه رسوخ کرده، نشان میدهد که از فعالیت و توان او کاسته نشده و این قاعدتا عاملی بوده که دشمنانش را به تجدید محاکمه و قتل او برانگیخته است.
در این دوران حلاج هم دوستانی ثابت قدم و هم دشمنانی کینهتوز پیدا کرده بود. مهمترین پشتیبانش در این هنگام نصر قشوری نام داشت که حاجب خلیفه بود و زندانبان حلاج. دشمن بزرگش هم حامد بن عباس بود که قدرتش به تدریج رشد کرد و در پایان این دورهی زندان به منصب وزارت رسید. ابوعلی هارون بن عبدالعزیز اوراجی کاتب، دربارهی خوارق و تردستیهای حلاج کتابی نوشته است و در آن اشاره کرده که نصر قشوری برای اقامت او حجرهای بزرگ ساخته بود و هرکس میخواست نزد حلاج برود میبایست از او اجازه بگیرد. این مرد حلاج را مردی مقدس میدانست و نوبتی او را نزد خلیفه و مادر خلیفه برده بود تا درد امعاء و احشایشان را درمان کند. هارون کاتب میگوید حلاج با نهادن دست بر جایگاه درد و خواندن آیاتی از قرآن بیماریشان را شفا داده بود.[1]
این که زندان حلاج بنایی مجزا بوده جای توجه دارد و شأن و اهمیت او را نشان میدهد. میشل فوکو در کتاب «مراقبت و تنبیه» به این نکته اشاره کرده که «زندان» نهادی مدرن است و از ترکیب نظارت بر رفتار و محصورسازی بدنها ناشی شده است. او زمان پیدایش این نهاد را در دهههای پایانی سده ۵۲ (ق ۱۸م.) قرار میدهد و اروپا را زادگاه آن میداند.[2] این برداشت او البته نادرست است و نهاد زندان با هردوی این کارکردها از دیرباز در ایران زمین وجود داشته است. چندان که بخش مهمی از رخدادهای تاریخی ایران زمین در پیوند با این نهاد رخ نموده است. از فرار شاهنشاه قباد ساسانی از زندان با یاری خواهرش گرفته تا اسارت دیرپای یا شاه اسماعیل دوم صفوی در زندانهایی دورافتاده. در این میان اندیشمندان و شاعرانی مثل مسعود سعد سلمان و ملکالشعراء بهار و سهروردی و حلاج را هم داریم که دیرزمانی زندانی بودند و در همین فضا آثاری ماندگار خلق کردند.
تحلیل دادههای مربوط به نهاد زندان در ایران به پژوهشی مستقل و پردامنه نیاز دارد. اما نکتهای که دربارهی این نهاد تنبیهی میتوان گفت آن است که انگار در ایران همچون نوعی جعبه تشدید برای صدای افراد فرهیخته عمل میکرده است. چون اندیشمندان زندانی اغلب در زندان آثاری چشمگیر پدید آورده و در نهایت منتشر کردهاند. دربارهی زندان حلاج اطلاعاتی به نسبت دقیق در دست داریم و از این رو میتوانیم تا حدودی شرایط زیست او در این هفت سال را بازسازی کنیم.
حمد پسر حلاج گزارش کرده که نصر قشوری از خلیفه اجازه گرفت تا حلاج را در زندان انفرادی حبس کند. به این ترتیب در کنار زندان بغداد خانهای کوچک برایش ساختند و در بیرونیاش را مسدود کردند، طوری که فقط با یک در به درون زندان راه داشت. اما با این حال مردم به دیدارش میرفتند. به همین خاطر ملاقات با او را هم منع کردند و به این شکل او پنج ماه در حبس انفرادی واقعی گرفتار بود. در این مدت ابن عطاء و ابن خفیف هرکدام یک بار توانستند با او دیدار کنند. با این همه باز انگار خانوادهاش امکان دیدنش را داشتهاند و پسرش حمد میگوید روزها در خدمت پدرش در زندان بوده، تا آن که به هجده سالگی میرسد و خودش را هم دو ماه زندانی کردند.[3]
بنابراین ساختن خانهای اختصاصی در زندان برای حلاج، احتمالا کوششی بوده برای آن که ارتباط او را با مریدانش قطع کنند. اما نصر قشوری که دوستدار او بوده اجازه خواسته تا برای این حبس انفرادی خانهای به نسبت راحت برای حلاج فراهم آورد، و روشن است که تدبیرها برای قطع ارتباط او با خارج از زندان چندان جدی و سختگیرانه نبوده است. منعهایی از نوع آن پنج ماه و دستگیریهایی مثل گرفتار شدن پسر حلاج احتمالا استثناهایی در این میان بودهاند که با رصد کردن دشمنان حلاج و سعایتشان رخ مینمودهاند.
ابن خفیف شیرازی که در زندان با حلاج در ارتباط بود و حتا در آن پنج ماه سختگیری هم به دیدارش رفته بود، توصیفی از این فضا دارد که خواندنی است. او میگوید احمد بن فاتک همراه با حلاج در زندان بود و به او خدمت میکرد، و او برادر ابراهیم بن فاتک از مریدان حلاج بود. او مینویسد که نصر قشوری با اجازهی خلیفه خانهای آسوده برای حلاج بنا کرده و در آن فرش و رخت گسترده بود و این دو در آنجا میزیستند،[4] و میگوید «خانهای آراسته و نشستنگاهی نیکو و جوانی به گونهی خدمتکاران در آنجا ایستاده دیدم». از دری که به زندان جانیان راه داشت میرفت موعظهشان میکرد و رئیس زندان برای رفع مشکلات به او پناه میبرد».[5] حلاج در این فضا بوده که «کتاب الطواسین» و برخی از رسالههای دیرآیندش را نوشته و احتمالا بسیاری از اشعارش را سروده است.
این شرایط زمانی تغییر کرد که حامد بن عباس به مقام وزارت رسید. حامد با دستیابی به قدرت مقر حکومتیاش که واسط بود را ترک کرد و چنان که گفتیم روز سه شنبه ۲۴ آبان سال ۴۲۹۷ (۲ جمادیالثانی ۳۰۶ق) با چهارصد غلام مسلح به بغداد وارد شد. او هرچند با وساطت نصر قشوری به وزارت رسیده بود، او را رقیب و دشمن خود میپنداشت و از سوی دیگر دشمن دیرین حلاج محسوب میشد. از این رو آشکار بود که روزگار را بر وی سیاه خواهد کرد.
ورود حامد به بغداد با کنار زدن خاندان آل فرات از قدرت همراه بود. خلیفه که به خاطر آسانگیری ابن فرات در گردآوری مالیات از او رنجیده بود، او را خلع کرد و مقامش را به حامد داد و او هم بزرگان این خاندان از جمله ابن فرات وزیر و پسر مُحَسِّن را دستگیر کرد و برای مصادرهی اموالشان آزارشان داد. حامد بن عباس خود پیوندی با آل فرات و بنی بستام داشت، اما به خاطر تعصبی که در دین داشت، با شیعیان این دو خاندان دشمنی میورزید. خلیفه مقتدر هم اصولا او را برای آن به کار گماشته بود که نفوذ این خاندانها را کم کند، که چنین نیز کرد. او در این بین در قلع و قمع این خاندان منافع شخصی هم داشت. چون در ادارهی امور مالی واسط نادرستیهای فراوان و سوءاستفادههای کلان کرده بود و نگران بود که ابن فرات از این قضیه آگاه شود.
حامد اما تنها برای سرکوب مخالفان کارآیی داشت و مردی سالخورده بود که از حساب و کتاب و امور دیوانی چیزی نمیدانست. از این رو علی بن عیسی بن جراح که از دیوانیان باتجربهی ایرانیتبار بود و در همین بین به زندان افتاده بود را به خدمت فراخواند و همهی کارهای منصب خویش از جمله مستوفیگری را به او سپرد و نیروی خود را برای مبارزه با مخالفانش متمرکز ساخت.
این علی بن عیسی که در ماجرای محاکمهی حلاج دستیار حامد بن عباس بود، از وابستگان به خاندان ابن فرات بود و زندگی سیاسی پر فراز و نشیبی داشت. دشمن بزرگش ملکه شغب بود که تبار ترک و رومی داشت و رهبری جناح سربازان ترک را بر عهده داشت. در دوران اقتدار او علی بن عیسی را به زندان انداختند و اموالش را مصادره کردند.
شواهد نشان میدهد که حلاج هم در این میان بیکار ننشسته باشد و برای کنار زدن حامد از قدرت تدبیرهایی اندیشیده باشد. تجدید محاکمهی او در نتیجه از تقاطع دو جریان ناشی شد: یکی دسیسهی حامد بن عباس که میخواست با حذف کردن حلاج از نفوذ نصر قشوری بکاهد، و دیگری کوششهای یاران حلاج برای آن که حامد را از مقام وزارت خلع کنند.
حامد بن عباس مردی متعصب و پایبند به مذهب سنی بود و با جریانهای فکری رقیب دشمنی داشت و با به قدرت رسیدنش بگیر و ببندی در این زمینه آغاز شد. مورخان معاصر گفتهاند که حسین بن روح نوبختی هم از این ضربهها در امان نماند و دستگیریاش به این دوران و ارتباط احتمالیاش با قرمطیان مربوط میشده است.[6] اما این برداشت با زمانبندی رخدادها سازگاری ندارد و دستگیری حسین نوبختی را پنج سال زودتر از آنچه منابع قدیمی گفتهاند قرار میدهد. حامد بن عباس در سال ۴۳۰۲ (۳۱۱ق) از وزارت خلع شد و ذهبی و طوسی نوشتهاند که در همین حدود زمانی حسین بن روح را دستگیر کردند.[7] بنابراین به احتمال زیاد او همکار و متحد با ابن عباس بوده و نه دشمنش.
این آرایش نیروها از سویی باعث میشد جایگاه حامد بن عباس شکننده و ناپایدار باشد، و از سوی دیگر او را همچون نمکپروردهای مطیع به خلیفه متصل میکرد. نمودی از این وضعیت در سال ۴۲۹۷ (۳۰۷ق) نمایان شد و آن زمانی بود که خشکسالی شد و قحطی آمد و علی بن عیسی گفت که باید از مالیات مردم بکاهند، وگرنه به فلاکت خواهند افتاد. ولی حامد بن عباس آزمندی خلیفه را تحریک کرد و برعکس دستور داد تا غله را احتکار کنند و گرانتر به مردم بفروشند. در نتیجه بلوایی در بغداد آغاز شد و نصر قشوری که از هواداران علی بن عیسی بود، جلوی مردم فقیر که اغلب حنبلی بودند را نگرفت و گذاشت تا به انبارهای بازرگانان حمله برند و آنجا را غارت کنند، و ابن عباس با سختی توانست این شورش را سرکوب کنند.
اینجاست که ردپای حلاج نمایان میشود. چون نصر قشوری که جلوی بلوا را نگرفت مرید او بود، و رهبری این شورش را یکی از صوفیان نامدار بغدادی به نام ابن عطا بر عهده داشت. همان کسی که گفتیم در جوانی به مجلس جنید رفته و چون دیده بود از حلاج بدگویی میکند، به تندی سخنش را رد کرده بود. ابن عطا در این هنگام مردی میانسال و محترم بود و به خاطر جسارتش و دفاعش از حق به هر قیمتی در میان اهالی بغداد محبوبیت داشت.
این مرد خود رهبر جریانی فکری در بغداد بود و پیروانی پرشمار داشت. طریقت وی مبتنی بر هفت اصل بود: تمسک به قرآن ، اقتدا به پیامبر خدا ، خوردن حلال ، بیآزاری، دوری از گناه ، توبه و ادای حقوق. از جمله دستورهای سلوکی او به مریدانش این بود که برای علاج شهوت آب زیاد بنوشند و برای آنکه در عبادات دچار ضعف نگردند جمعه ها گوشت بخورند. همچنین وی بر نظافت سالکان تأکید بسیار داشت.[8]
در پساپشت بلوای بغداد بنابراین میتوان کوشش جناحی سیاسی را نیز دید که در پی ساقط کردن وزیر بود. حامد بن عباس برای دفع خطری که برایش پیش آمده بود دو تدبیر اندیشید. نخست آن که سپهسالار مونس را از مصر به بغداد فراخواند تا مخالفان را سرکوب کند. او نیز چنین کرد و یاران حلاج یکایک از مراکز قدرت کنار زده شدند. در میانشان بلعمی فقیه شافعی هم بود که از هواداران حلاج به شمار میآمد. این را هم باید در نظر داشت که در گرماگرم این درگیریها بود که دعوای شلمغانی و حسین بن روح نیز جریان داشت و به قدرت رسیدن حامد بن عباس در ضمن به معنای افول قدرت شلمغانی بود که انگار ارتباطی دوستانه با حلاج داشته است. یعنی در این بین باید در نظرداشت که حلاج از شلمغانی هواداری میکرد و با نوبختی دشمنی میورزید. دشمنیای که گفتیم سابقهای دراز داشت و به ریشخند دعوت حلاج توسط نوبختی مربوط میشد.
شورش در بغداد در نهایت حامد را از چشم خلیفه انداخت و باعث شد دست و پای او را در امور دیوانی ببندد. با این حال حامد چهار سال و ده ماه و بیست و چهار روز بر منصب وزارت باقی ماند و در این مدت اموال بسیاری از مردم را به یغما برد و بسیاری از بزرگان از جمله آل فرات را آزار داد. مقتدر در پایان این دوره در روز ۲۳ امرداد سال ۴۳۰۲ (۲۲ ربیعالثانی ۳۱۱ق) حامد بن عباس را کنار گذاشت و دوباره ابن فرات وزیر را به مقام سابق خود بازگرداند. او هم حامد را دستگیر کرد و مورد حسابرسی قرار داد و بدهیهایش به خزانه را طلب کرد و او را در اختیار پسرش محسن قرار داد که از او بابت آزارهای پیشین کینهی سختی به دل داشت. محسن مدتی حامد بن عباس را با شیوههای گوناگون شکنجه کرد و بعد او را برای حسابرسی اموالش به واسط فرستاد. در راه هم مسمومش کردند و به این شکل در روز نهم دیماه ۴۳۰۲ (۱۳ رمضان ۳۱۱ق) در واسط درگذشت.
این تلاطم زودگذر چهارساله در جابهجایی وزیران خلیفهی عباسی، پیامدی وخیم به بار آورد و آن به قتل رسیدن حلاج در میانهی این مقطع کوتاه بود. حامد بن عباس در همان مقطع کوتاهی که موفق شد شورش بغدادیان را فرو بنشاند و دوباره قدرت را به دست بگیرد، حکم کرد تا محاکمهی حلاج تجدید شود. دلیل برجسته جلوه کردن حلاج در این بلواها آن بود که در جریان سرکوب شورشیان دریافتند بسیاریشان از پیروان حلاج هستند و اسنادی دربارهی شبکهی هوادارانش کشف شد که خلیفه را به هراس انداخت.
چنین مینماید که یکی از این اسناد، خود «کتاب طواسین» بوده باشد. این را میدانیم که حلاج این متن را در زندان نوشته بود و در حدود سال ۴۳۰۰ (۳۰۹ق) ابن عطا که مرید حلاج بود آن را از او گرفت. ابن عطا سرکردهی گروهی از پیروان حلاج بوده که در زمان زندانی شدنش بر اساس متنهایی که مینوشت، سازمان یافته بودند.
ابیالقاسم اسماعیل بن محمد ابن زنجی (درگذشتهی ۴۳۲۴/ ۳۳۴ق) پسر قاضی دادگاه حلاج و کاتب و همراه حامد بن عباس بود. او روایت کرده که محمد بن علی قُنّانی (کُنّانی) کتابی داشت که مردم را به اطاعت از آن فرا میخواند. ابوعلی اوراجی کاتب این موضوع را به اطلاع علی بن عیسی رساند و او خانهی قنابی را محاصره کرد و کتاب را در چاه منزلش یافت که نوشتهای به دستخط حلاج بود و در آن خود را خدا دانسته بود. علی بن عیسی حلاج را دستگیر و بارها بازجویی کرد، اما حلاج فقط شهادتین میگفت و منکر بود که ادعای ربوبیت دارد.[9]
گزارشی که از صحنهی بازجویی حلاج در دست داریم نشان میدهد او در این مقطع اعتماد به نفس زیادی داشته و نفوذش بر اطرافیان چشمگیر بوده است. آوردهاند که «شخصی به او گفت: دعوی نبوت میکنی. گفت: اف بر شما باد که از قدر من بسی کم میکنید».[10] بعدتر وقتی خلیفه دستور داد به جرایم تازهی حلاج رسیدگی کنند، علی بن عیسی مسئول محاکمهی او شد و مجلسی تشکیل دادند تا با او مناظره کنند.
وقتی حلاج وارد این مجلس شد علی بن عیسی او را خطاب قرار داد و با خشونت و توهین با وی سخن گفت. حلاج به او گفت: «در همین نقطه که سخن خود را گفتهای، توقف کن و چیز دیگری مگوی و ادب را رعایت کن و اگر چنین نکنی زمین را بر تو واژگون خواهم کرد». علی بن عیسی با شنیدن این حرف هراسید و از خلیفه خواست تا او را از این مناظره معاف کند و خلیفه پذیرفت و محاکمه به حامد واگذار شد.[11]
حامد چنان که گفتیم مردی سالخورده و کینهتوز بود و قصد کرده بود حلاج را از میان بردارد. او از جسارت و بیپروایی ویژهی بیخبران و کمهوشان برخوردار بود و به همین خاطر نه از حلاج میترسید و نه به ارج وی آگاه بود. ابوبکر صولی مورخ شیعه (درگذشت ۴۳۲۶/ ۳۳۶ق) میگوید در اولین جلسهای که حامد دستور داد حلاج را به جلسهی دادگاه بیاورند، حاضران به او سیلی زدند و ریش او را کندند و حامد به او تهمت زد که نوبتی نزد او ادعای مهدویت و نوبتی دیگر دعوی الوهیت کرده است. اما حلاج این سخنان را منکر بود.[12]
حامد برای به دام انداختن حریف به پیگرد اطرافیانش روی آورد. حلاج شاگردی داشت به نام سامری که دخترش را به عقد پسرش درآورده بود. به حکم او این زن را مدتی با حلاج یک جا زندانی کردند و بعد پدرش او را نزد حامد فرستاد تا هرچه دربارهی حلاج میداند در بازپرسیها بگوید. ابن زنجی در توصیف او میگوید زنی بوده زیبارو و خوشسخن و دقیق.
او بود که بخش مهمی از روایتها دربارهی شعبدهها و معجزههای حلاج را تعریف کرده است. از جمله این که حلاج زیر حصیری که بر آن مینشست را کنار زد و دید که سراسر زمین با دینارهای طلا فرش شده بود. یا این که حلاج از آستینش مقدار زیادی مشک بیرون آورده به او داده بود تا وقتی نزد پسرش میرود به خود عطر بزند. یا این که به او آموزانده بود هر وقت دربارهی پسرش شکی پیدا کرد یا خواست مشورتی بکند، بعد از یک روز روزهداری شبانگاه بر بام برود و خاکستر و نمک به خوراک خود بزند و حجاب از چهره برگیرد و با حلاج سخن بگوید و او به این شکل وی را خواهد دید و شنید. این زن را به خاطر همین چیزها که میگفت تا پایان محاکمهی حلاج در خانهی حامد زندانی کردند.[13] احتمالا به این دلیل که مبادا با گفتارهایش اطرافیان را به حقانیت و تقدس حلاج متقاعد کند.
در میان هواداران حلاج برجستهترین شخص در بغداد ابوالعباس احمد بن عطاء بود که گفتیم در شورش نان هم نقشی داشت. میان این دو صمیمیتی دیرپا برقرار بود و حلاج در یکی از نامههایی که از زندان به او نوشته میگوید: «من به تو نامهای نوشتم و در عین حال به تو نامهای ننوشتم، بلکه بیهیچ نامهای به روان خون نوشتم».[14]
وقتی حامد بن عباس در جریان محاکمهی حلاج ابن عطاء را احضار کرد، او تنها کسی بود که دلیرانه و آشکارا حلاج را تایید کرد. او به مجلس حامد رفت و گستاخانه بر صدر نشست و وقتی دربارهی عقاید حلاج طرف پرسش قرار گرفت، به حامد پرخاش کرد که: «این مسائل به تو چه ربطی دارد؟ تو برای کاری منصوب شدهای که اموال مردم را بگیری و به آنان ستم کنی و آنها را به قتل برسانی. به تو چه مربوط است که در این مسایل سخن بگویی؟».
حامد وزیر از این سخن چندان خشمگین شد و دستور داد او را سخت بزنند و همان جا شکنجه دهند. طوری که صورت و دندانهایش را شکستند و بسیار به مغزش کوبیدند و نزدیک بود خفهاش کنند. اما از ترس شورش مردم به زندانش انداختند که به همان زخمها هفت روز بعد درگذشت. ابن عطا پیش از مرگ حامد را نفرین کرد و بعدتر به همان شکلی که گفته بود حامد را بعد از زجر و شکنجهی بسیار کشتند و خانهاش را آتش زدند.[15]
حامد برای آن که گواهی پیدا کند و بر اساس آن حکم قتل حلاج را بگیرد، یاران حلاج را جست و این افراد را از میانشان دستگیر کرد: حیدره، سامری، محمد بن علی قنایی، و ابوبکر هاشمی. حلاج این فرد اخیر را ابوالمغیث مینامید و او را نایب خویش قرار داده بود. ابن حماد نامی هم بود که گریخت ولی در خانهی او و محمد قنایی مدارکی بسیار به صورت نامههایی یافتند که بر کاغذ با مرکب طلایی نوشته شده بود و آستری از دیبا و ابریشم داشت. این نامهها را حلاج برای شاگردانش مینوشت و در آن شیوهی دعوت و جلب شنوندگان را شرح داده بود. محتوای نامهها هم اغلب رمز بود و برای دیگران نامفهوم. همچنین دفتری یافتند که بر آن الله به صورت دایره و در درونش علی علیه السلام به صورت خطی نقش شده بود و اینها به رمز شبیه بود.[16]
سامری که دخترش عروس حلاج بود، به حلاج وفادار بود و چنین مینماید که او نیز مثل دخترش باور داشته که حلاج میتواند معجزه کند. مثلا به حامد گفته بود که زمانی در فارس به فصل زمستان با حلاج در راه استخر بود که هوس خیار کرد و حلاج دستش را در برف فرو برد و مقداری خیار تازه برایش بیرون آورد. حامد بعد از شنیدن این سخن سامری را ناسزا گفت و هرچند قول داده بود به او گزندی نرساند به نگهبانانش دستور داد تا آروارههای او را خرد کنند.[17]
آنچه سامری میگفته و حامد با این خشونت و ستم میخواسته از انتشارش جلوگیری کند، در هر حال میان مردم دهان به دهان میگشته است. ابن زنجی میگوید در دادگاه حلاج سبدی زیبا پر از خیار آورده و آنجا گذاشته بودند که در خانهی محمد بن علی قنایی کشف شده بود. چون سبد را گشودند دیدند پشکل خشک و سبز و شیشههایی پر از مایع و تکهای نان خشک در آن است و سامری گفت که اینها مدفوع و پیشاب حلاج است که پیروانش همچون دارو به کارش میبردهاند. همچنین سامری گفت از آن نان اگر کسی بخورد هوادار حلاج خواهد شد و زنجی از ترس به آن لب نزده بود.[18]
همین ابن زنجی میگوید نوبتی با پدرش و هارون بن عمران الجهبندی بعد از یکی از جلسههای محاکمهی حلاج یکی از نوکران حامد را دیده که نگهبان حلاج بوده و حالی آشفته داشته است. او میگفت وقتی برای حلاج سینی غذایش را برده بود، دیده بود از کف تا سقف و سراسر اتاق را بدنش پر کرده، و از این هراسیده و گریخته و تب کرده بود. حامد این داستان را شنید ولی او را ناسزا گفت و متهمش کرد که فریب شعبدهی حلاج را خورده است.[19]
این شایعهها دربارهی معجزات حلاج را آشکارا پیروانش میپراکندند و روشن است که حتا در میان عمال حکومتی هم بسیاری آن را باور کرده بودند. با این حال آنچه در محاکمهی حلاج اهمیت داشت و مایهی محکومیتش شد، نوشتارهایش بود. چنان که گفتیم در خانهی پیروانش به ویژه قنایی نامههایی پیدا کردند که بسیاریشان به رمز نوشته شده بود و کسی نمیتوانست آن را بخواند. حدس من آن است که این نامهها به رمز نبوده و با زبانها و خطهایی دیگر نوشته شده باشد. نامهها برای پیروان حلاج در سرزمینهای دیگر فرستاده میشده و قاعدتا حلاج برای پیروانش در خراسان به خط سغدی و برای پیروانش در هند با خطوط هندی مینوشته است و اینها بوده که اهالی بغداد از خواندنش عاجز بودهاند. برخی از نامهها هم خوانا بوده و اینها قاعدتا به عربی یا سریانی یا پهلوی نوشته شده بودند که زبانها و خطوط رایج در میانرودان بوده است.
حلاج اصولا منکر ارسال این نامهها بوده و آنهایی که به رمز یا زبانی دیگر بوده را هم ترجمه نکرده و گفته اینها خطوطی بیمعناست. با این حال در میان همانها که خوانا بوده شواهدی کافی پیدا کردند در این مورد که حلاج با شریعت و مناسک اسلامی دشمنی دارد و به ویژه قصد برانداختن آیین حج را دارد. پیشتر اشاره کردیم که راههای حج در این مقطع تاریخی به شدت مورد هجوم نیروهای قرمطی قرار داشته و بسیاری از اندیشمندان به ویژه عارفان خراسانی و جنگاوران قرمطی بر آن خرده گرفته و خواهان تعطیلش بودند. در این شرایط نامهای از حلاج کشف شد که به دوست خود شاکر بن احمد فرستاده و در آن نوشته بود «اَهدِم الکعبه» یعنی کعبه را ویران کن. قاضی تنوخی هم نقل کرده که حلاج در یکی از نامههایش به نمایندهاش دستور داده بود زمان ظهور را اعلام کند و در آن سلسله فاطمی را مشروع و برحق دانسته بود.[20]
روشن است که چنین موضعی باعث میشده حلاج با قرمطیان همسان انگاشته شود و مانند آنان با خطر مرگ روبرو گردد. ابن زنجی گزارشی دقیق و ارزشمند از فرایند صدور حکم اعدام حلاج به دست داده و نقل کرده که در میان رسالههایی که حلاج نوشته بود، یکی را روزی در حضور حلاج و حامد بن عباس و قاضی ابوعمرو و ابوالحسین اشنایی و پدرش زنجی خواندند. حلاج در آن نوشته بود: «وقتی کسی میخواهد به حج برود و وسیلهی آن را ندارد، باید در خانهاش محوطهی محصوری مجزا ترتیب دهد، که هیچ چیز ناپاکی بدان نرسد و احدی بدان در نیاید و هیچکس از آنجا نگذرد. سپس در موسم حج شرعی در پیرامون آن چنان که به گرد بیتالحرام طواف میکنند، طواف کند. و این مراسم و دیگر مناسک را که در مکه انجام میدهند، انجام بدهد. نظیر گرد آوردن سی طفل یتیم و فراهم کردن بهترین طعامهای ممکن برای ایشان، در محوطهی مذکور شخصا به آنان طعام دهد و وقتی از غذا خوردن دست کشیدند دستهایشان را شسته و به هریک پیراهنی بپوشاند و هفت یا سه درهم بدهد. چون این اعمال را به پایان برد، مثل این است که به حج رفته باشد».[21]
ابن زنجی میگوید ابوعمرو با خواندن این مطلب خشمگین شد و با حلاج دعوا کرد و او را «یا حلالالدمّ» نامید. حامد هم فرصت را غنیمت شمرد و اصرار کرد تا همین کلمات را همه بنویسند و امضا کنند و به این ترتیب حکم قتل حلاج را ثبت کردند. حلاج اما نخست میگفت این سخن را در «کتاب اخلاص» حسن بصری خوانده که ابوعمرو گفت چنین چیزی در آن نیست. بعد هم که فتوای قتلش را دادند خشمگین شد و گفت: «پشت من گرم است. خون من را بدون این که گناهی بکنم نمیتوان ریخت. شما حق ندارید علیه من تفسیری را به کار برید که شما را به این کار مجاز میدارد، دین من اسلام است و مذهب من مذهب سنت…».[22]
حلاج به این ترتیب جرمی که به او بسته بودند را نپذیرفت و تا پایان به اسلام ابراز پایبندی میکرد. اما این نامه تیر خلاصی بود که موضع او را دربارهی سنت و شریعت نشان میداد. قاضی ابوعمرو که در این مجلس به قتل حلاج حکم کرد، ظاهرا در حالت خشم چنین کرده بود و بعد دچار تردید شده بود. اما حامد از او نامهای گرفته و امضای حاضران را هم جمع کرده بود.
در این بین پیشاپیش فتوای ابوبکر محمد بن داود اصفهانی را هم داشت که حلاج را کافر دانسته بود. این مرد در اصل از اهالی اصفهان بود و پدرش موسس مذهب ظاهریه بود. شگفت آن که این ابن داود خود مردی تیزهوش و ادیب بود که موقع صدور فتوا صنایع ادبی به کار میبرد و پاسخهای فقهی مخاطبان را در قالب جملات طنزآمیز صورتبندی می کرد. کتاب مشهوری به نام «زهره» هم در ستایش عشق زمینی نوشته بود.[23] در کل مردی عاشقپیشه و شوخ بود، که با این همه مخالف الاهیات عشق بود و محبت بین انسان و خدا را ناممکن و کفر میدانست. ابن داود در سال ۴۲۸۹ (۲۹۷ق) درگذشت و حامد دوازده سال بعد از مرگش فتوایی که در زمان جوانی داده بود را برکشید و به آن استناد کرد.
از سوی دیگر ابوجعفر بهلول که از قاضیان بلندمرتبهی بغداد بود، حکم قتل او را درست ندانست. حلاج میگفت محتوای آن نامه که به طرد حج مربوط میشود، حدیثی بوده که از کسی شنیده و نقل کرده است. به همین خاطر بهلول میگفت قتل حلاج واجب نیست مگر آن که ثابت شود به محتوای این گزارهها عقیدهای قاطع دارد و حتا در آن حال هم باید او را به توبه فرا خواند. اما ابوعمر میگفت گویندهی این سخنان زندیق است و زندیق توبه ندارد.[24]
حامد به هر روی آنچه میخواست را به دست آورده بود و نامهای که گرفته بود را نزد خلیفه فرستاد تا اجازهی قتل حلاج را بگیرد. خلیفه تا دو روز درنگ میکرد، چون نصر قشوری و مادرش تلاش میکردند او را برهانند. اما در نهایت حامد با ترساندنش از شورش یاران حلاج او را به صدور حکم قتل وی وادار کرد. سهل بن اسماعیل بن علی نوبختی و ابن فرات وزیر هم با این حکم موافق بودند و خلیفه که در این هنگام بیمار بود و فرمان داد که طبق فتوای فقیهان عمل شود و حلاج را بکشند. حمد پسر حلاج میگوید در شبی که قرار بود او را بکشند بعد از نماز پیوسته تکرار میکرد که «در کارم خدعه کردهاند». آنگاه در اواخر شبانگاه بعد از سکوتی طولانی فریاد برآورد که «حق… حق».[25] یعنی چنین مینماید که خود حلاج هم از این حکم غافلگیر شده و انتظارش را نداشته باشد.
خلیفه در اینجا با توجه به محبتهایی که پیشتر از حلاج در حق خانوادهاش دیده بود، نمکنشناسی کرد و دستور داد او را زجرکش کنند. حکم خلیفه آن بود که نخست به او هزار تازیانه بزنند و اگر زنده ماند باز هزار تازیانهی دیگر بزنندش و باز اگر زنده ماند او را گردن بزنند. چنین مینماید که بریدن دست و پای حلاج و به صلیب کشیدنش زجری جایگزین باشد که حامد بن عباس به جای هزار تازیانهی دوم به این حکم افزوده باشد.
قاعدهی حاکم بر مدارهای قدرت آن است که اوج گرفتن وحشیگری هنگام سرکوب مخالفان با افول اقتدار و مشروعیت متناظر است و دربارهی دوران حلاج نیز این اصل صادق بود. نمونهاش آن که همین معتضد در سال آخر عمر خود (در ۴۲۸۱ /۲۸۹ق) سپاهیانش را به کوفه گسیل کرد و شمار زیادی از مخالفانش را دستگیر و شکنجه کرد. اما این نمایش قدرت خونین تنها برای جبران شکست سختی بود که دو سال پیش (در ۴۲۷۹/ ۲۸۷ق) در جنگ بزرگ بحرین از قرمطیها خورده بود.
وحشیانه بودن مجازات حلاج امروز مهیب و غریب جلوه میکند. اما اگر به سایر احکام صادر شده از سوی خلیفه برای دشمنانش بنگریم، میبینیم که در بغداد آن روزگار این رویهای مرسوم بوده است. بیست سال پیش از زاده شدن حلاج بابک خرمدین را تقریبا به همین شکل با بریدن دست و پا به قتل رسانده بودند. در دوران جوانی حلاج به سال ۴۲۷۲ (۲۸۰ق) ابوجوزه محمد بن عباده که رهبر خوارج بود و در جنگ قبراشا اسیر شد را به بغداد بردند و به فرمان خلیفه معتضد پوست تنش را زنده زنده کندند. در همین سال محمد بن حسن بن فضل که از هواداران سپیدجامگان بود و کتابی از ایشان نزدش یافته بودند را به امر خلیفه مثل مرغ به سیخ کشیدند و بر آتش کباب کردند و به این ترتیب کشتند.
حلاج بنابراین در دوران زندگی خویش سرنوشت بسیاری از این دشمنان خلیفه را به چشم دیده بود. در سال ۴۲۸۳ (۲۹۱ق) یعنی تقریبا همان زمانی که حلاج برای حرکت به بغداد از مکه خارج میشد، خلیفه مکتفی خزانهها را گشود و لشکریانی بزرگ بسیج کرد و به جنگ قرمطیها و زنگیها فرستاد. در آستانهی ورود حلاج به بغداد، گروهی از اسیران قرمطی و زنگی را به این شهر آوردند و در برابر چشم مردم بدنشان را مثله کردند و بعد از شکنجهی بسیار گردن زدند.
یکی از آنها حسین پسر زکرویه بن مهرویه بود که صاحب الشامه لقب داشت و رهبر قرمطیان شام بود. او را در بغداد برای مدتی طولانی گرسنه و تشنه نگه داشتند و بعد دستانش را شکستند و بر آن چندان داغ نهادند که بارها بیهوش شد. در نهایت هم در پل بغداد او را آویختند و با چوب مشتعل پا و شرمگاه و تهیگاهش را سوزاندند و در نهایت سرش را بریدند.
با این حال اغلب این افراد سرداران و رهبرانی جنگاور بودند و رفتاری که با پیرمردی فرهیخته مثل حلاج کردند، مرتبهای نو از وحشیگری و اهریمنخویی را نشان میداد. حامد بن عباس بعد از دریافت فرمان قتل، محمد بن عبدالصمد که رئیس شهربانی بغداد بود را به حضور خواند و او را مامور شکنجه و اعدام حلاج کرد. دستوری که او داد با آنچه خلیفه گفته بود قدری تفاوت داشت و گفت به حکم خلیفه هزار تازیانه بر او بزنند و بعد یک دست و بعد یک پا و بعد دست و بعد پای دیگرش را قطع کنند و بعد گردنش را بزنند و تنش را بسوزانند و سرش را جلوی پل در معرض تماشای عام قرار دهند.[26]
حلاج را در روز یازدهم فروردین سال ۴۳۰۱ (۲۴ ذیقعده ۳۰۹ق) کشتند. روشن است که در این هنگام در بغداد محبوبیتی چشمگیر داشته، چون همهی جلادان از شورش مردم میترسیدهاند. گروهی پرشمار از نگهبانان در زمان اجرای حکم او را احاطه کرده بودند. چون از جمعیت گرد آمده میترسیدند که بنا به توصیف ابن زنجی «بیشمار» بودند. جلاد او ابوالحارث نام داشت که به شکل جالب توجهی شاید نامش با زرتشتی نومسلمانی یکسان باشد که چند دهه پیشتر با آذرفرنبغ بحث کرده بود و نامش بر «ماتیکان گجستک ابالیش» مانده است. ابوالحارث جلاد وقتی حلاج را به میدان آوردند سیلی سختی بر صورتش زد و دماغش را شکست. چندان که خون بر ریش سپیدش ریخت و آن را رنگین کرد. میگویند شبلی در این هنگام نعره زد و جامه بر تن درید و ابوالحسن واسطی غش و صوفیان برشوریدند.[27] اما این گزارش دیرآیند و نادرست است و دیدیم که صوفیان در آن روزگار اغلب موافق کشتن حلاج بودند.
همهی راویان تاکید دارند که حلاج دلیرانه با مرگ روبرو شده و با بزرگمنشی و اقتدار به قتلگاه رفته است. سُلمی در «حقائق التفسیر» گفته که «ثم خَرَجَ یتبختَرُ فی قَئِدِهِ» (سپس [از زندان] بیرون آمد [در حالی که] در زنجیرهایش با غرور و تبختر راه میرفت).[28] منابع دیرآیندتر این گزارش را شاخ و برگ دادهاند و گفتهاند که موقع رفتن به پای چوبهی دار میرقصید. مثلا عطار در «تذکرهالاولیاء» نوشته که «میخرامید، دستاندازان و عیاروار میرفت با سیزده بند گران». اما بسیار بعید است حلاج هنگام رفتن به شکنجهگاه رقصیده باشد و -دستاندازان- دستانش را همچون رقصندگان تکان داده باشد. گزارش سلمی و متقدمین درستتر مینماید که میگویند غل و زنجیر به پا داشت و با این حال با حالتی باشکوه و پرغرور گام برمیداشت.
مجازات همانطور که حکم شده بود، اجرا شد. حلاج هزار تازیانه را خورد بی آن که فریادی برآورد یا بگوید بس است. تنها پس از ششصدمین تازیانه به محمد بن عبدالصمد که رئیس شهربانی بود گفت بگذار سخنی با تو بگویم و خبری خوش بدهم که برای خلیفه با فتح قسطنتنیه برابر است. اما عبدالصمد نپذیرفت و شکنجهی او را ادامه داد. این حقیقت که حلاج حدود هفتاد ساله پس از هزار تازیانه نمرده بوده و این عذاب را چنین استوار تحمل کرده، نشان میدهد مردی نیرومند و تندرست و پرتابوتوان بوده است.
به گزارش ابن زنجی بلافاصله بعد از تازیانهها دست و پای او را به ترتیب بریدند و بعد سرش را از تن جدا کردند و پیکرش را سوزاندند و خاکسترش را در دجله ریختند. سرش را هم دو روز بر پل در بغداد به تماشا گذاشتند و بعد شهر به شهر در خراسان گرداندند.[29] این که سرش را به خراسان فرستاده بودند، تایید کنندهی این حدس ماست که شبکهای بزرگ از پیروان او در آن قلمرو و در ایران شرقی حضور داشتهاند.
دربارهی شیوهی کشتن حلاج تفاوتهایی جزئی در منابع گوناگون دیده میشود که احتمالا علتش شاخوبرگ پیدا کردن داستان در گذر زمان است. مثلا برخی منابع از حمد پسرش نقل کردهاند که پیش از بریدن دست و پای حلاج به او پانصد تازیانه زدند.[30] یا برخی منابع گفتهاند در جریان شکنجهی او چشمانش را هم از کاسه در آوردند و اولین اشاره به این موضوع را در نوشتارهای خواجه عبدالله انصاری میبینیم.[31]
گزارشهای اولیه میگویند که روند شکنجه و قتل حلاج پیوسته و بیوقفه بوده و معقول است که همین را بپذیریم. خود این نکته که پیرمردی شصت و چند ساله را هزار تازیانه بزنند و بعد دست و پاهایش را یک به یک قطع کنند و باز در پایان زنده باشد، قدری نامحتمل مینماید. یعنی به احتمال زیاد حلاج در میانهی این شکنجه درگذشته است. این را هم باید گوشزد کرد که پیوند میان دار و حلاج که در ادبیات پارسی مشهور است، بدان معنا نیست که او را با دار زدن اعدام کرده باشند. مرگ حلاج به احتمال زیاد در پایان کار با گردن زدن رخ داده، اگر که پیشتر در اثر درد و خونریزی سکته نکرده باشد. منظور از دار زدن که در تمام منابع تکرار شده، آن است که او را برای تازیانه زدن و بریدن دست و پا به ستونی بسته و از درختی آویخته بودند، و نه آن که طنابی به گردنش بیندازند و دارش بزنند.
با توجه به آن که زجرکش کردن این پیرمرد احتمالا دست بالا چند ساعت طول کشیده، جملاتی که به او در این حین نسبت دادهاند، ساختگی به نظر میرسد. این جملات را پیروان حلاج بعدتر از زبان او نقل کردهاند و آشکار است که بزرگداشت او و تطهیرش از جرایم منسوب به وی را در نظر داشتهاند. یعنی مرگ حلاج بر روان پیروانش و مردم بغداد زخمی چندان عمیق وارد آورده که کوشیدهاند در ساحت زبان آن را ترمیم کنند، و به این ترتیب مجموعهای از گزارههای دم مرگ به او منسوب شد که با شهادتنامههای مسیحی و به ویژه با جملات پایانی مانی پیش از مرگ بسیار شبیه است.
مثلا احمد بن فاتک نقل کرده که سالها پیشتر در نهاوند با حلاج بوده که موسم نوروز فرا رسیده و مردم طبق آیین بوق عید را به صدا درآوردند. آنگاه حلاج گفته بود «نوروز ما کی میرسد؟» احمد پرسیده بود «چه روزی منظورت است؟» و پاسخ شنیده بود که «روزی که بر دار روم». تا آن که سیزده سال بعد وقتی حلاج به دار آویخته بود، به او گفت: «ای احمد اینک نوروز ما فرا رسیده است».[32] ابن فاتک از او پرسید که «آیا هدیهای هم برای نوروز به تو دادند؟» و پاسخ داد که «آری، این هدیه کشف و یقین بود».[33]
در میان این گفتارهای دم مرگ یکی که مشهورتر از همه است و منابع گوناگون نقلش کردهاند چنین است که وقتی حلاج را دست و پا بریده مصلوب کرده بودند، کسی از او پرسید تصوف چیست؟ و پاسخ داد که «(آغاز یا ظاهر یا آسانترین راه آن) همین است که میبینی».[34] در یک روایت این شبلی بود که چنین پرسشی کرد و پرسش دومش آن بود که «پس والاترین مرتبهی آن چیست؟» و پاسخ شنید که «تو را به آن راه نیست، ولی فردا خواهی دید. و در غیب چیزهایی است که من آنها را میبینم ولی آنها از تو پنهان است».[35] و به روایتی منظور حلاج از فردا همان روزی بود که او را گردن زدند. همچنین است این نقل قول که پرسیده بودند عشق چیست و گفته بود امروز میبینی و فردا میبینی و پسفردا میبینی و این به تازیانه زدن و کشتن و سوزاندنش در سه روز پیاپی اشاره داشت، که گفتیم نادرست است.
این که فاصلهی زمانی میان بریدن دست و پا و گردن زدنش طولانی بوده باشد، بعید به نظر میرسد. شبلی میگوید حلاج در همان وضع دست و پا بریده به صلیب کشیده شده بود و زنده بود. تا آن که شامگاه خلیفه دستور داد گردن حلاج را بزنند. اما نگهبانان گفتند حالا دیروقت است و فردا دستور خلیفه را اجرا میکنیم. فردایش حلاج را از درخت خرمایی که بر آن به صلیب کشیده شده بود فرود آوردند و حلاج با صدای بلند گفت: «برای واجد (جویندهی خدا) این بس که واحد برای او تنها شود».[36]
باز این که حلاج تا این هنگام زنده مانده باشد یا جلادانش در میانهی خطر شورش مردم او را بر صلیب رها کرده باشند، نامحتمل مینماید. این بخشها احتمالا برای آن به داستان افزوده شده که گفتگوی حلاج با پیروانش و جملات منسوب به او در این هنگام جایگاهی و موقعیتی پذیرفتنی پیدا کنند. این نگاه شکاکانه البته بدین معنا نیست که این جملات از حلاج نیست. اما ترتیب زمانی و موقعیت بیانش احتمالا متفاوت بوده است. در آن روزگار محکومان حق داشتند پیش از اجرای حکم با مردم گرد آمده در صحنه سخن بگویند و آداب مورد نظرشان مثل نماز را به جا بیاورند. چنان که میگویند حلاج هم پیش از مرگ از دوستش شبلی سجادهاش را گرفت و بر آن نماز خواند.
شخصیت فرهمند و تاثیرگذار حلاج در کنار خشونت و وحشیگری اعمال شده هنگام اعدامش و برخورد استوار و دلیرانهاش با مرگ عناصری بودند که او را به یکی از مشهورترین شهیدان تاریخ ایران بدل کرد. اسناد موجود نشان میدهد که مردم بغداد بر مرگ او دریغ خورده و او را شهید دانسته باشند. ابن زنجی میگوید حاجب نصر قشوری بعد از قتل حلاج در ملأعام سوگوار شد و اعلام کرد که بر آن بندهی حقیقی خداوند افترا زده است.[37] این در حالی است که چنان که مرور کردیم، رهبران فرقههای مذهبی و پیشوایان صوفیان او را گناهکار و کافر میدانستند و شکافی که اینجا میان مردم و نخبگان دینی وجود داشته جای توجه دارد.
همهی کسانی که در مرگ حلاج نقشی داشتند طی چند سال بعد از میان رفتند. حامد بن عباس که بیشترین تقصیر را در این مورد داشت، عقوبتی خوفناک را از سر گذراند و با وضعی غمانگیز درگذشت. او در پیرانهسر به چنگ محسن پسر آل فرات وزیر گرفتار شد که با شکنجههای جوراجور تاوان ستمهایش بر این خاندان را از او گرفت. از جمله این که گفتهاند در بزمها شراب مینوشید و پوست میمون بر تن حامد بن عباس میکرد و او را وا میداشت برایش برقصد و کارهای شرمآور بر او روا میداشت.[38] حامد چنان که گفتیم در دیماه ۴۳۰۲ به دست او کشته شد. خلیفه مقتدر در سال ۴۳۱۱ (۳۲۰ق) به دست غلامانش کشته شد و نصر قشوری هم در این بین بیمار شد و در آبانماه ۴۳۰۷ (رمضان ۳۱۶ق) درگذشت.
شهادت حلاج به ویژه با رهبران قرمطی و بابک خرمدین شباهتی چشمگیر دارد. از سوی دیگر اشاره به مصلوب شدن حلاج و پیوندش با دار نشان میدهد که نوعی نظیرهسازی میان او و مسیح صورت گرفته است. این به ویژه از آن رو مهم است که باورهایی دربارهی بازگشتش بعد از مرگ وجود داشته که به روایت ترسایان نزدیک است. خاستگاه این سخنان انگار خود حلاج بوده، چون خطیب بغدادی از ابوعمر بن حَیَّویه نقل کرده که حلاج خود در زمانی که برای شکنجه و اعدام میبردندش به شاگردانش میگفت که نگران نباشند و او سی روز دیگر به نزدشان باز خواهد گشت.[39]
ابن زنجی هم میگوید که پیروان حلاج انتظار داشتند بعد از چهل روز بازگردد. چون بازنگشت در سالگرد مرگش وقتی دجله طغیان کرد، شاگردانش گفتند این نتیجهی قتل او بوده و دجله به خاطر خاکستر او به جوش آمده است. همچنین یکی از شاگردانش میگفته اصولا آن کسی که شکنجه شده و به قتل رسیده یکی از دشمنان حلاج بوده که به شکل او درآمده، و خودش نبوده است. برخی هم ادعا میکردند حلاج را فردای روز اعدامش سوار بر الاغی دیدهاند که در جادهی نهروان میرفته است و میگفته کسانی که فکر میکنند او را تازیانه زده و کشتهاند، گوسالهای بیش نیستند.[40]
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۴۱-۴۲. ↑
- فوکو، ۱۳۷۸. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۲۴. ↑
- ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۵۲-۵۳. ↑
- ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۵۸. ↑
- جعفریان، ۱۳۸۱: ۵۸۳؛ عظیمزاده تهرانی، ۱۳۸۲. ↑
- ذهبی، .۱۴۱۰ق، ج.۲۴: ۱۵۲؛ طوسی، ۱۴۱۱ق، ج.۱: ۳۰۷. ↑
- سلمی، ۱۹۶۰م.، ج.۱: ۲۰۳. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۴۱. ↑
- حلاج، ۱۳۷۹: ۲۱۶. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۴۲. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۵۵-۵۶. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۴۳-۴۴. ↑
- ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۶۸. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۴۹-۱۴۸. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۴۵. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۴۶. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۴۶-۴۷. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۴۷-۴۸. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۴۱. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۴۹. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۴۹-۵۰. ↑
- ابن داوود، ۱۳۵۱ق، ج۱: ۵-۲۴. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۳۷. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۲۴. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۵۱-۵۲. ↑
- ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۱۴. ↑
- سلمی، ۲۰۰۱م.، ج.۲: ۲۲۶. ↑
- این مسکویه رازی، ج.۵: ۱۳۳؛ میرآخوری، ۱۳۸۶: ۵۳. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۲۷. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۵۹. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۷۸. ↑
- ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۲۹. ↑
- ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۲۶. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۳۶. ↑
- ماسینیون و کراوس، ۱۳۶۷: ۲۵. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۵۴. ↑
- ذهبی، ۱۴۱۳ق، ج.۱۴: ۳۵۹. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۱۹۹. ↑
- میرآخوری، ۱۳۸۶: ۵۳-۵۴. ↑
ادامه مطلب: کتابنامه
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب