گفتار یازدم :مذهب اسماعیلی
هرچند نوادگان امام حسین در دوران اموی به نسبت آرام میزیستند و از دعوی خلافت چشمپوشیده بودند، اما در وضعیت آشوبناک فروپاشی امویان، این شاخه نیز فعال شد. تقریبا همزمان با ظهور دولت عباسی و به قدرت رسیدن منصور دوانیقی جوانترین نمایندهی آن دعوی خلافت کرد. در این هنگام رهبر فکری این گروه امام جعفر صادق بود که گفتیم فقه شیعه را تدوین کرد و خود به سال ۴۱۴۴ (۱۴۸ق) درگذشت. پسر ارشد او اسماعیل بن جعفر که مردی دلیر و فرهمند بود، پیش از مرگ او به طور رسمی به جانشینیاش برگزیده شد و در گسترش پیروان شیعهی امامی نقشی مهم ایفا کرد. این برگزیدن جانشین در زمان حیات امام پیشین کاری مرسوم میان امامان شیعه نبود، و نشانگر آن است که امام جعفر صادق قصد داشته رهبری جوانتر و فعالتر را به پیروانش معرفی کند و او دعوی این خاندان بر قدرت سیاسی را مدیریت کند.
اسماعیل بر خلاف پدرانش دعوی سیاسی داشت و در دوران آشوبناک منتهی به انقراض دولت اموی برای تاسیس خلافتی شیعی کوشید. او دوست و یاوری داشت از اهالی ایران مرکزی که با لقب ابوالخطاب شناخته میشده و مردی مرموز و بانفوذ بود.[1] این دو رهبران یک گروه سیاسی و عقیدتی بودند که سایر اعضایش کسانی بودند مثل مفضّل بن عمر جعفی و و ابوعبدالله بسام بن عبدالله صیرفی اسدی کوفی.[2] صیرفی از محدثان پیشاهنگ شیعهی امامیه بود و کتابی به اسم «الحدیث» داشت. ابان بن عثمان و حاتم بن اسماعیل و محمد بن فضیل ضبّی که ارکان حدیث شیعه هستند پیروان او به حساب میآیند و از او روایت کردهاند.
فعالیت این گروه به قدری نمایان و تهدید کننده بود که منصور عباسی از همان ابتدای به قدرت رسیدن در سال ۴۱۳۲ (۱۳۶ق)[3] متوجه مخاطرهی ایشان بود. دو سال بعدتر هم (در سال ۴۱۳۴ /۱۳۸ق) در مدینه دستگیرشان کرد و اغلبشان از جمله ابوعبدالله صیرفی را به قتل رساند.[4] ابوالخطاب اما گریخت و رهبر جنبش غُلات شیعه شد. درمنابع بعدی شیعی مرگ اسماعیل بن جعفر مبهم شرح داده شده و این بدان خاطر است که جریان امامیه اثنیعشری به صلح و همزیستی با عباسیان گرایش داشته و به همین خاطر در منابع ایشان علت مرگ اسماعیل یا زمان دقیق مرگش معلوم نیست، و حتا گفته شده که منصور او را در این محاکمه عفو کرده است.[5] اما حتا اگر عفوی ظاهری هم در کار بوده باشد، این را میدانیم که بلافاصله بعد از آن اسماعیل درگذشته و با توجه به متواری شدن پسرش محمد و دشمنی شدید پیروان ایشان با عباسیان تنها حدس معقول آن است که وی نیز به امر منصور به همراه یارانش کشته شده باشد.
در این میان خود امام صادق از این گروه اعلام برائت کرد و فرزند خود و متحدانش را گمراه دانست و خلافت عباسیان را تایید کرد،[6] و در نتیجه گزندی ندید و تا ده سال بعد زیست. با این حال فرزندانش با عباسیان کنار نیامدند و اغلب سر به شورش برداشتند. در فاصلهی مرگ اسماعیل تا سال بعد از درگذشت امام جعفر صادق تقریبا همهی این برادران بر خلافت عباسی خروج کردند. در میانشان تنها امام موسی کاظم استثنا بود که چنین نکرد. او به سال ۴۱۲۵ (۱۲۸ق) از مادری کنیز زاده شده بود، و بیست و پنج سال از اسماعیل کوچکتر بود.[7]
در میان پسران امام جعفر صادق یکیشان که عبدالله الافطح نام داشت، برادر تنی اسماعیل بود. مادر این دو که همسر رسمی امام جعفر صادق هم بود، فاطمه نام داشت و نوهی امام حسن مجتبی بود. بعد از درگذشت اسماعیل او مهترِ فرزندان امام صادق محسوب میشد و انگار بنا به وصیت و نص وارث و جانشین وی قرار گرفته بود. اما هفتاد روز پس از درگذشت امام صادق او نیز درگذشت و تقریبا قطعی است که مسموم شده و به قتل رسیده است. اغلب پیروان امام صادق پس از درگذشت او به وی پیوسته بودند و بعد از مرگش فرقهی افطحیه را تشکیل دادند که بعدتر در اسماعیلیه ادغام شد.
در این میان کسی به نام عبدالله بن ناووس مدعی شد امام صادق نمرده و از دیدهها پنهان شده و جریان اعتراضی دیگری به نام ناووسیه را بنیان نهاد. شورشها برای خونخواهی اسماعیل تا مدتها بعد ادامه داشت. محمد بن جعفر که با لقب دیباج شناخته میشد و برادر کوچکتر و تنی امام موسی کاظم بود، با دوستش یحیی بن ابی الشمیط در سال ۴۱۹۴ (۲۰۰ق) به خونخواهی اسماعیل سر به شورش برداشت و سه سال بعد شکست خورد و به دستور مامون به قتل رسید. پیروان این گروه مذهب شمیطیه را پدید آوردند که به یکی از جریانهای اعتراضی آن دوران بدل شد و بعدتر در اسماعیلیه جذب شد. در این بین موسی بن جعفر همان سیاست پدرش برای کنارهجویی از سیاست را دنبال کرد و دعوی قدرت یا طلب خونخواهی نکرد و امام بعدی شیعیان اثنیعشری شد.
پس از کشتار یاران اسماعیل، پسر مهترش محمد بن اسماعیل رهبریشان را بر عهده گرفت که در این هنگام بیست و شش سال داشت و احتمالا در سال ۴۱۱۷ (۱۲۰ق) زاده شده بود. یعنی از عموی ناتنیاش امام موسی کاظم هشت سال بزرگتر بود. او بیشک عضوی از گروه پدرش بوده و بعد از پیگرد و کشتار ایشان از مدینه به عراق گریخت و به صورت پنهانی میزیست. به همین خاطر هم لقبش «مکتوم» بود و او را امام مکتوم یا رهبر پنهان مینامیدند. ظهور این لقب احتمالا به سال ۴۱۴۴ (۱۴۸ق) مربوط شود و این دوران را عصر ستر مینامند. این همان است که در شیعهی دوازده امامی نیز بعدها به صورت امام غایب و دوران غیبت بازتولید شد.
چنین مینماید که لقب اسماعیل بن جعفر یا فرزندش محمد در میان این گروه از پیروانش «مبارک» بوده باشد، و این یعنی «برکت یافته» که ترجمهی به نسبت دقیقی از «فرهمند» پارسی و پهلوی است. برخی مبارک را شخصیتی مرموز و یکی از اعضای این گروه دانستهاند. اما دادههایی که طی دهههای گذشته پیدا شده بیش از پیش تایید میکند که با لقبی سروکار داریم و نه شخصیتی مجزا. بر همین اساس این گروه را مبارکیه مینامند و پیروان محمد بن اسماعیل هم که مرکزشان در کوفه قرار داشته، با همین اسم شهرت دارند.
محمد بن اسماعیل لقب دیگری هم داشت و آن «میمون» است که یعنی «ایمن شده، رستگار، فرخنده» و در آن زمان لقبی سیاسی محسوب میشده و احتمالا ترجمهی دیگری است که از برگرداندن کلمهی «فره» به «یُمن» حاصل آمده است. اهمیت این لقب در آن است که خلیفهی عباسی معاصرش یعنی هارون الرشید هم دو فرزند خود را امین و مأمون نامید و روشن است که به این مضمون نظر داشته است. محمد بن اسماعیل بخش عمدهی زندگی خود را در خوزستان گذراند و در حدود سال ۴۱۷۵ (۱۸۰ق) در همانجا درگذشت.[8]
بر این مبنا به احتمال زیاد میمون قداح که لقب بنیانگذار اسماعیلیان است، لقب همین محمد بن اسماعیل و ترجمهی عربی دیگری از «فرهمند» بوده است. هرچند مورخان امروزین اغلب او را شخصیتی مرموز و مجزا در نظر گرفتهاند. اما نه میمون و نه قداح نامهایی رایج نیستند. یکی از معناهای قداح «روشنگر» است. بنابراین میمون قداح (فرهمند روشنگر) به نظرم لقب دینی محمد بوده، همچون مهدی که همتای سوشیانس زرتشتی است. این که میمون قداح لقب محمد بن اسماعیل بن جعفر بوده را نخستین خلیفهی فاطمی یعنی عبیدالله مهدی نیز در رسالهای شرح داده است.[9]
با مرگ محمد پیروانش چند شاخه شدند.[10] گروهی با پسرش عبدالله بیعت کردند، اما چندان نپاییدند و احتمالا زیر فشار پیگرد و کشتار عباسیان از میان رفتند. گروهی دیگر که بدنهی مبارکیه بودند، مرگ محمد را انکار کردند و گفتند امام غایبی است که بازخواهد گشت. ایشان محمد را مهدی موعود و امام قائم مینامیدند و این القابی بود که پس از چند نسل نزد پیروان امام حسن عسکری دربارهی فرزند او نیز نیز رواج پیدا کرد.
گروه سومی در این میان ظهور کردند که گفتند شمار امامان هفتتاست و امام جعفر صادق آخرین امام بوده و اسماعیل و محمد رهبران سیاسی بودهاند و نه امام. این گروه شیعهی هفت امامی را پدید آوردند که بعدتر اسماعیلی خوانده شد. این نام از آنجا آمده که بخشی از این گروه اسماعیل را هم در امامت پدرش سهیم میدانستهاند. بعدتر فاطمیها امام علی را از این فهرست هفتتایی خارج کردند و او را اساسالأئمه نامیدند و به این ترتیب اسماعیل بن جعفر نیز در این فهرست هفتتایی گنجانده شد. نزاریها امام حسن را هم از فهرست حذف کردند و او را امام مستودع دانستند و محمد بن اسماعیل را به عنوان امام هفتم در نظر گرفتند.
به این ترتیب میتوان تاریخ امامیه در مقطع گذار خلافت اموی به عباسی را چنین بازسازی کرد که شاخهای کنارهگیری از سیاست را ادامه دادند (امام صادق و امام هادی) و با دودمان نوآمده ارتباطی دوستانه برقرار کردند. در مقابل شاخهای دیگر با رهبری اسماعیل و برادران و فرزندانش مدعی خلافت شدند و مورد پیگرد قرار گرفتند و اغلب کشته شدند.
در این هنگام شیعیان امامی بسته به خط دودمانیای که برای فرهمندی و تقدس قایل بودند، به شاخههایی متنوع تقسیم شدند که دو رکن اصلی داشتند. گروهی بنا به اصل انتقال فره از پدر به فرزند معتقد بودند محمد بن اسماعیل امام بعدی است، و برخی میگفتند مثل انتقال امامت از امام حسن به امام حسین، در اینجا هم امامت به برادر اسماعیل منتقل شده و اینان شیعهی دوازده امامی را پدید آوردند. گروه نخست بعدتر اسماعیلیان اولیه نامیده شدند. هرچند خودشان هرگز چنین خودانگارهای نداشتند و خود را «دعوت» یا «دعوت هادیه» مینامیدند.[11] چنین مینماید که در ابتدای کار همهی امامیه -و نه فقط پیروان اسماعیل بن جعفر- از این لقب استفاده میکردهاند و امام موسی کاظم هم به همین خاطر هادی خوانده میشده است.
جریان مبارکیه که بعدتر اسماعیلیه نامیده شد، از زمان مرگ اسماعیل بن جعفر تا دوران جوانی حلاج (میانهی قرن سوم هجری) به صورت یک نهضت زیرزمینی باقی ماند. این جریان در قلمرو استقرار عباسیان و نزدیک به قلب جغرافیایی خلافت نوپا حضور داشت و این حقیقت که توانسته دوام بیاورد نشان میدهد که سازمانی مخفی بوده که شیوهی سازماندهی پیچیده و کارآمدی داشته است. در دههی ۴۲۴۰ (۲۵۰ق) شبکهای گسترده و کارآمد از داعیان و سخنگویان جنبش اسماعیلی در سراسر ایران زمین حضور داشتند، بی آن که رهبری متمرکز و امامی با هویت مشخص داشته باشند. بند ناف همهی داعیانی که در این شبکه فعال بودند، آن بود که امام غایب همان محمد بن اسماعیل (قائم) است و در آخرالزمان با لقب مهدی ظهور خواهد کرد.
در سال ۴۲۷۸ (۲۸۶ق) یعنی در زمانی که حلاج چهل و دو ساله تازه سفرش به ایران شرقی را آغاز کرده بود، سازمان زیرزمینی اسماعیلیه دعوت خود را علنی کرد و این یک قرن پس از مرگ محمد بن اسماعیل بن جعفر بود. یکی از کسانی که در این هنگام رهبری بخش بزرگی از این جنبش را بر عهده داشت مردی بود ماجراجو و دلیر و نیرومند به اسم عبیدالله مهدی که هویت واقعیاش روشن نیست. اما میدانیم که از اهالی اهواز بوده و دعوت خود را آنجا آشکار کرده از آنجا به عسکر مکرم در خوزستان رفته و بعد به بصره و سلمیه در شمال شام نقل مکان کرده است.
عسکر مکرم از مراکز سیاسی و دینی مهم عباسیان در نزدیکی شوشتر بود. این شهر را هم حجاج در حاشیهی شهری به اسم رُستاکَواذ (رستم قباد) ساخته بود و در اصل پادگانی برای اعراب بود که کارکردش مانند واسط برای کنترل شهر بود. مردم رستاکواذ این شهرک نظامی را «لشکر» میخواندند و این همان است که به صورت عسکر معرب شده و بعدتر در دوران عباسی عسکر مکرم نام گرفت. در عصر عباسی همهی شهرکهای پادگانی اموی به شهری ایرانی تبدیل شد و اغلب با شهری که کنترلش را بر عهده داشت ادغام شد. به این ترتیب عسکر هم با رستاکواذ درهم پیوست و به شهری آباد تبدیل شد که مرکز تولید شکر و پارچهبافی بود و در ضمن از کانونهای پرورش نهضتهای دینی انقلابی بود.
دربارهی تبارنامهی عبیدالله مهدی جای بحث فراوان هست. خودش مدعی بود که نامش ابومحمد عبیدالله بن محمد بن احمد بن عبدالله بن محمد بن اسماعیل بن جعفر صادق است. یعنی خود را چهارمین نسل بعد از محمد بن اسماعیل میدانست. ابن اثیر و مقریزی و ابن خلدون این انتساب را درست دانستهاند و گفتهاند فرزندان اسماعیل به خاطر پیگرد شدید عباسیان زندگی پنهانی داشتند و به همین خاطر نام و نشانشان را آشکار نمیکردند، تا آن که عبیدالله چنین کرد و نسب خود را فاش ساخت. شاهدی هم که آوردهاند آن است که مردم مکه و مدینه از دعوت او استقبال کردند و این قاعدتا نشان میدهد او را به عنوان نوادهی خاندان پیامبر معتبر میشمردهاند.[12] در ضمن شریف رضی که در این دوران رئیس خاندان هاشمی بود، انگار این انتساب را درست میشمرده است. او در قصیدهای که سروده به درستی این نسب اعتراف کرده و وقتی خلیفه قادر از او خواست تا نسب بردن عبیدالله از خاندان علوی را انکار کند، پدرش او را از این کار بر حذر داشته بود.
برخی دیگر گفتهاند که این مرد از اهالی اهواز و غیرعرب بوده و سرپرستی محمد بن علی بن حسین بن محمد بن اسماعیل را بر عهده داشته، و بعد از مرگ او خود را جانشین او معرفی کرده است. داوری دربارهی هویت اصلی این مرد دشوار است. اما دربارهاش سه نکته روشن است. نخست آن که از اهالی اهواز بوده و بسیاری او را غیرعرب و غیرعلوی و زرتشتی یا یهودی میشناختهاند. از جمله ابوبکر باقلانی و ذهبی و ابن حزم اندلسی و قاضی عبدالجبار بصری او را زرتشتی و هوادار ثنویت دانستهاند.
دوم آن که خودش مدعی آن بوده که نوادهی محمد بن اسماعیل است و دست کم نزد برخی از صاحبنظران این دعویاش اعتبار داشته است. سوم آن که رفتارش به رهبری قبیلهای شبیه نیست و بیشتر در قالب جنبشهای شهری ایرانی فعالیت میکرده است.
جریانی که عبیدالله مهدی رهبری میکرد، جنبشی فراگیر بود که در سراسر قلمرو تمدن ایرانی گسترش یافته بود و کارگزارانش اغلب نومسلمان و غیرعرب بودند و هرکدامشان به لحاظ توانایی سازماندهی و قدرت اقناع و دانش ویژه و ممتاز مینمودند. یکی از یاران نزدیک او رستم بن حوشب نام داشت که احتمالا نومسلمان بوده است. او مردم یمن را به آیین عبیدالله گرواند. یار دیگرش ابوعبدالله شیعی از اهالی کوفه بود که او را گاه صوفی و گاه شیعهی اثنیعشری و گاه محتسبی در دستگاه عباسیان دانستهاند. اینها ولی همه نادرست مینماید. چون رهبر جنبش نظامی باطنیان هفت امامی بوده و با عباسیان دشمنی شدیدی داشته و از مردم کوفه بوده که اقبال زیادی به تصوف نشان نمیدادهاند. بعید نیست که این مرد در ابتدای کار محتسبی شیعه و دوازده امامی در کوفه بوده باشد، و اینها با هم سازگار است. اما به هر روی این جبهه را رها کرده و بر اساس یکی از منابع کهن اسماعیلی با دعوت یکی از داعیان اسماعیلی به نام فیروز به اسماعیلیه پیوست.[13] فیروز در کوفه همسایهی او بوده و هنگام سفر به مصر او را به این آیین گرواند و این دو به مصر رفتند.
این ابوعبدالله مدتی هم در یمن مقیم بود و از یاران رستم بن حوشب محسوب میشد. تا آن که با ماموریتی از سوی او نخست به حج رفت و آنجا شروع به دعوت کرد و بعد به همراه چند حاجی از قبیلهی بربر کتامه به شمال آفریقا و میان قومشان رفت. این قبیله که جنگاورانی پرشمار و ورزیده داشت را به عبیدالله مهدی گرواند. او را در آنجا با لقب معلم میشناختند. شیوهی تبلیغ او را قاضی نعمان حدود پنجاه سال بعد در یکی از مهمترین کتابهای تاریخ اسماعیلیه ثبت کرده و روشن است که این جریان فکری یک سازمان مخفی بسیار منظم و کارآمد با نظام انضباطی محکم و راهبردهای آموزشی کارساز بوده است.[14]
ابوعبدالله شیعی با نیروی نظامیای که به این ترتیب فراهم آورده بود به اطراف تاخت و قلمرو رستمیان و اغلبیان را فتح کرد، ولی در گرفتن مصر ناکام ماند. با این حال در چند جنگ خونین بر حکمرانان اغلبی پیروز شد و در یازدهم فروردین سال ۴۲۸۸ (اول رجب ۲۹۶ق) پیروزمندانه وارد شهر رقاده شد که پایتخت اغلبیها بود.[15]
از آنسو همزمان با پا گرفتن جنبش ابوعبدالله در شمال آفریقا خلیفه مکتفی دستور داد کارگزارانش در شام عبیدالله مهدی را بیابند و دستگیر کنند. اما او پس از ماجراهای بسیار از چنگ همه گریخت و در جامهی بازرگانان به مغرب رفت. اما در آنجا شناسایی شد و با حکم زیادهالله امیر اغلبی در شهر سلجماسه دستگیر و زندانیاش کردند. در این سفر پسرش ابوالقاسم محمد (دومین خلیفهی فاطمی) و ابوالعباس محمد بن احمد که برادر ابوعبدالله شیعی بود نیز همراهیاش میکردند و همراه او زندانی شدند. ابوعبدالله دو ماه پس از گرفتن رقاده با سپاهی بزرگ به حرکت درآمد و با فتح شهر تاهرت دولت رستمیان را برانداخت و اینان به مذهب خوارج اباضی پایبند بودند. آنگاه به سلجماسه رفت و در خرداد ۴۲۸۸ (رمضان ۲۹۶ق) آنجا را گرفت و عبیدالله را از زندان رهاند و او را مولا و سرور خود خواند. او عبیدالله را پیش از این ندیده بود و با اعتبار گواهی برادرش که او را امام عصر میدانست چنین کرد.[16]
فراز آمدن فاطمیها با دوران بازگشت حلاج از سفرهایش مصادف شد و در ضمن با بروز اغتشاشی در دستگاه خلافت عباسی همزمان بود. خلیفه مکتفی ولیعهدی خود را به برادر کهترش ابوالفضل جعفر بن معتضد سپرده بود که به نام مقتدر شهرت داشت، اگرچه هیچ تناسبی با این لقب نداشت. روز ۲۲ امرداد سال ۴۲۸۷ (۲۹۵ق) مکتفی درگذشت و ابن فرات و وزیران کهنهکاری که حضور خلیفهای پخته و نیرومند را خوش نداشتند، مقتدر را به خلافت رساندند که تنها دوازده سال داشت و یکسره زیر نفوذ مادرش ملکه شغب بود.
عبدالله بن مکتفی که پسر بزرگ خلیفه بود و حکومت را حق خود میدید، بلافاصله سر به شورش برداشت، ولی به سرعت سرکوب شد و به این ترتیب مقتدر بر تخت خلافت عباسی استوار شد. هرچند تا پایان عمرش از زیر سایهی حرمسرا خارج نشد و قدرت همواره در دست وزیرانش قرار داشت. دارودستهای زنانه که در این هنگام قدرت را در بغداد به دست گرفتند عبارت بودند از ملکه شغب و خواهرش خطیف و چهار ندیمهشان فاطمه و ثمل و زیدان و امموسی. وزیر اعظم ابوالحسن علی بن محمد بن فرات بود و نصرالله کشوری حاجب و ابوالحسن مونس خادم مظفر سپهسالار نیز به همین گروه پیوستند. به خاطر همین کشمکشهای درونی توانایی سرکوب دولت عباسی کاهش یافت و این به جنبش اسماعیلی مجالی داد تا گسترش پیدا کند.
پس عبیدالله بعد از چندماه توقف در سلجماسه در دیماه ۴۲۸۸ (ربیعالثانی ۲۹۷ق) به قیروان رفت و زمام امور را در دست گرفت. به زودی میان پیروان او که بسیاریشان سرداران اغلبی و رهبران بومی شهری بودند، با هواداران ابوعبدالله که مردان قبیلهی کتامه بودند، اختلاف نظرهایی روی داد. در نتیجه عبیدالله کوشید بین سرداران این قوم تفرقه بیندازد و ابوعبدالله را هم از کارها کنار گذاشت. این سیاست او باعث خشم ابوالعباس برادر ابوعبدالله شد و مدعی شد که عبیدالله مهدی موعود نیست و دربارهی تشخیص هویت او اشتباه کرده است.
برادرش ابوعبدالله شیعی هم در نهایت به او پیوست و در جمع سران کتامه گفت که دعوی عبیدالله بر مهدویت و امامت معتبر نیست. بعد از آن در مجلسی این گروه بر سر کشتن عبیدالله همقسم شدند. اما یکی از آنها به اسم غزویه بن یوسف که از رهبران کتامه بود ماجرا را به عبیدالله اطلاع داد. عبیدالله هم پیشدستی کرد و در اوایل اسفند ۳۲۸۹ (نیمهی جمادیالثانی ۲۹۸ق) غزویه را به سراغشان فرستاد و او ابوعبدالله و برادرش ابوالعباس و یکی از سران کتامه به اسم ابوزاکی را به قتل رساند. عبیدالله در حکمی که بعد از آن صادر کرد بر خدمات و جایگاه ابوعبدالله تاکید کرد و او را ستود، اما گفت که فریب شیطان را خورده بود و ناچار شده گناهش را با شمشیر پاک کند.[17]
به این ترتیب ابوعبدالله شیعی سرنوشتی بسیار شبیه به ابومسلم خراسانی پیدا کرد و خلافت فاطمی نیز با الگویی شبیه به عباسی تاسیس شد. عبیدالله مهدی برای این که شباهت مورد نظرمان تکمیل شود، در سال ۴۲۹۴ (۳۰۳ق) شهری به نام مهدیه ساخت و آنجا را مرکز خلافت خود قرار داد، همچون ساخت شهر بغداد به دست مهدی عباسی.
مقاومت در برابر قدرت گرفتن عبیدالله به شمال آفریقا محدود نبود و پس از تاسیس دولت فاطمی هم برخی از داعیان پیشین عبیدالله بر او شوریدند و هم بسیاری از داعیان ایران شمالی دعوی او بر امامت را رد کردند. مثلا ابوحاتم رازی داعی نامدار ری و محمد بن احمد نسفی داعی خراسان امامت عبیدالله را نپذیرفتند. به این ترتیب دایرهی نفوذ دعوت عبیدالله به جنوب غربی ایران زمین و شمال آفریقا محدود شد.
تقریبا همزمان با شهر مهدیه یک مرکز مهم دیگر در ایران ساخته شد که بعدها در دعوت اسماعیلی نقشی بهسزا ایفا کرد، و آن قلعهی الموت بود. برای ردگیری تاریخ این قلعه باید به خاندانی از امیران محلی شمال ایران بنگریم که جستانی نام داشتند. دوران زندگی حلاج مصادف است با جستان دوم پسر وهسودان پسر مرزبان دومین و مقتدرترین فرمانروای سلسلهی جستانیان، که در سال ۴۲۴۴ (۲۵۱ق) جانشین پدر شد و تا سال ۴۲۸۲ (۲۹۰ق) حکومت کرد، تا آن که در این سال به دست برادرش علی به قتل رسید.
علی پسر وهسودان بعد از او به قدرت رسید و تابعیت عباسیان را پذیرفت و کارگزار مالیاتیشان در اصفهان شد. همو در سال ۴۲۹۸ (۳۰۷ق) با حکم خلیفه به حکومت ری رسید. او نُه سال بیشتر حکومت نکرد و داماد جستان که محمد بن مسافر نام داشت، او را به قتل رساند. بعد از او برادرش خسرو فیروز به قدرت رسید که مقر قدرت خود را قلعهی الموت قرار داد و به محمد بن مسافر حمله برد تا انتقام برادر را بگیرد، ولی شکست خورد و او نیز کشته شد. امیر علی سیاهچشم پسر او اولین حاکم جستانی است که به اسماعیلیان پیوست. از آنسو محمد بن مسافر هم در شمیران قلعهای ساخت به نام طارُم و آنجا مقیم شد و دودمانی پدید آورد که به اسم آل مسافر یا سالاریان شهرت دارد. فرزندانش مرزبان و وهسودان که او را خلع کردند، قرمطی بودند.
به این ترتیب طی چند سال هم مهدیه در شمال آفریقا و هم الموت در شمال ایران ساخته شدند و به زودی به مراکزی مهم برای تبلیغ آیین اسماعیلی بدل شدند. عبیدالله مهدی خلیفهی فاطمی در اسفندماه سال ۴۳۱۲ (ربیعالاول ۳۲۲ق) درگذشت. به فاصلهی چند هفته بعد، دو نفر دیگر در شمال ایران کشته شدند که ارتباطی دورادور با او داشتند. یکیشان همین ابوحاتم رازی بود که تقریبا در همین هنگام زمانی که از ری به آذربایجان میگریخت، در کوهستانهای این منطقه به خاطر بیماری و گرسنگی درگذشت. ابوحاتم هرچند در ابتدای کار ادعای عبیدالله بر امامت و مهدویت را مردود میدانست، انگار پس از استقرار خلافت فاطمی به این جبهه گرایش پیدا کرده و در این هنگام مبلغ این گرایش از اسماعیلیه بوده باشد. در این حالت مرگ خلیفهی فاطمی یکی از دلایل آغاز شدن موجی از پیگرد مذهبی و بگیر و ببند در شمال ایران بوده که ابوحاتم را نیز قربانی کرده است.
دیگری مرداویج زیاری بود که در فروردین ۴۳۱۳ (۳۲۲ق) به دست غلامی ترک در گرمابه به قتل رسید و مردم پهنهی شمالی ایران را در سوگ فرو برد. اغلب گفتهاند که فقیهان سنی مرداویج را به دستگیری و قتل ابوحاتم تحریک کرده بودند و او به این خاطر در زمان زمامداری وی از ری گریخت. اما این برداشت با توجه به ترتیب رخدادها نادرست مینماید. مرداویج مردی آزاداندیش بود و دربارش محل بحث و مناظرهی ادیان گوناگون با هم بوده و خودش انگار به هیچ یک از این ادیان دلبستگی خاصی نداشته است. به ابوحاتم هم علاقه داشته و او را محترم و ارجمند میشمرده است. بنابراین بعید است چنین دستوری داده باشد. فرار او همزمان با قتل مرداویج بدان معناست که پس از کشته شدن شاه زیاری این خطر وجود داشته که او را هم به قتل برسانند یا رواداری دینی حاکم بر قلمرو ری از میان برود، و ابوحاتم به این خاطر گریخته است.
جنبش اسماعیلی در این میان به سرعت شاخهزایی میکرد و شاخههایی تازه از عقاید و نهادها پدید میآورد که برخی مثل فاطمیان موفق به تاسیس دولت هم میشدند.
- کشی، ۱۳۴۸، ج۱: ۳۲۱. ↑
- الیمن، ۱۹۸۴م.، ج۱: ۲۵۶-۲۵۷؛ کشی، ۱۳۴۸، ج۱: ۳۲۵-۳۲۶. ↑
- الیمن، ۱۹۸۴م.، ج۱: ۲۵۸. ↑
- اردبیلی، ۱۴۰۳ق، ج۱، ص۱۲۰؛ مامقانی، ۱۴۰۳ق.، ج.۱۲: ۱۸۱. ↑
- کشی، ۱۳۴۸، ج۱: ۳۲۵-۳۲۶. ↑
- کشی، ۱۳۴۸، ج۱: ۲۴۴-۲۴۵. ↑
- الیمن، ۱۹۸۴م.، ج۱: ۲۶۲؛ ابن عنبه، ۱۳۸۰ق، ج۱: ۲۳۳؛ القرشی، ۱۹۷۳-۱۹۷۸م.، ج۴: ۳۳۲-۳۵۰. ↑
- ابن عنبه، ۱۳۸۰ق، ج۱: ۲۳۴؛ القرشی، ۱۹۷۳-۱۹۷۸م.، ج۴: ۳۵۱-۳۵۶. ↑
- همدانی، ۱۹۵۸م.، ج۱: ۴ـ۹. ↑
- نوبختی، ۱۹۳۱م ، ج۱: ۶۲؛ اشعری، ۱۳۴۲، ج۱: ۸۳. ↑
- قلقشندی، ۱۳۳۱-۱۳۳۸ق، ج۹: ۱۸-۲۰؛ مستنصر بالله، ۱۹۵۴م.، ج۱: ۱۵۷؛ آمر باحکام الله، ۱۹۳۸م.، ج ۱: ۷. ↑
- ذهبی، ۱۴۰۹، ج.۲: ۱۹۳؛ ابن کثیر، ۱۳۹۸ق، ج.۱۱: ۳۲. ↑
- یمانی، ۱۹۳۶ م.، ج۱: ۱۲۱_۱۲۲. ↑
- قاضی نعمان، ۱۹۷۵م.، ج۱: ۵۲. ↑
- قاضی نعمان، ۱۹۷۵م.، ج۱: ۱۷۳. ↑
- یمانی، ۱۹۳۶ م.، ج۱: ۱۲۳. ↑
- مقریزی، ۱۴۲۲-۱۴۲۵ق، ج.۱: ۳۵۱. ↑
ادامه مطلب: گفتار دوازدهم: جنبش قرمطیان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب