یک (1)
ماجرا از وقتی شروع شد که دکتر طهمورثِ ایرانیان، بزرگ خاندان ایرانیان، عمرش را به شما داد و به سرای باقی شتافت. مرحوم ایرانیان از آن پیرمردهای سالم و تندرست قدیمی بود که تا هشتاد سالگی عمر کرد. همسایهها می گفتند قبل از آن که به طور ناگهانی در اثر سکته جان بسپارد، تا روزهای آخر عمرش، هر روز صبح زود در خیابانهای پرشیب اطراف خانهاش پیاده روی میکرد. همه میگفتند خیلی پولدار است. اما وقتی مرد، معلوم شد که از مال دنیا فقط یک خانه داشته است. البته همان یک خانه هم در این روزگار ثروتی بزرگ محسوب میشد. این خانه را دکتر ایرانیان از اجدادش به ارث برده بود. خانهای بسیار بزرگ بود، با نمای چهار طبقهی پرابهتی که به سبک خانههای اربابی قدیمی تهران ساخته شده بود. میگفتند طرح ساختمانش را معیرالممالک، معمار مشهور دوران ناصری ریخته، و در کتابهای تاریخ ذکر شده که پدر بزرگ دکتر ایرانیان دوست این معمارباشی قاجارها بوده است. بعضیها میگفتند پدربزرگش در جریان امضای سند مشروطه هم نقشی داشته است.
خانه، در میان باغی چند هکتاری در دل یکی از کوچه باغیهای قدیمی شمیران قرار داشت. دو در به این باغ باز میشد. یکی از آنها با راه پیچاپیچی به رودخانهی تجریش منتهی میشد. بعضی میگفتند تنها بازماندهی این ماجراهای شوم، پس از کشتن خویشاوندانش از همین راه جسدشان را به رودخانه انداخته و آنها را سر به نیست کرده است. هرچند هیچ وقت جسد این افراد پیدا نشد.
راه دیگری که برای ورود به خانه وجود داشت، و معمولا مورد استفاده قرار میگرفت، در انتهای کوچهی شهید سیاوش کشوری قرار داشت. در انتهای این کوچهی باریک و پردرخت، دو لنگه درِ بزرگ قرار داشت که به باغ خانهی دکتر ایرانیان باز میشد و کوچه را به بنبستی عبورناپذیر تبدیل میکرد. در کل کوچه، فقط دو خانهی دیگر وجود داشت، که هردویشان مانند خانهی مرحوم ایرانیان، بزرگ و دراندشت بودند و حیاطهایی بزرگ داشتند. اما هیچ کدامشان از نظر عظمت و ابهت به پای آن خانه نمیرسیدند.
نمای خانه آجری بود و گذر ایام بر رنگ و رویشان تاثیر زیادی کرده بود. با این وجود، پنجرههای بزرگ خانه با پوششهای چوبی نردهدارش، و ستونهای بلندی که سرستونهای فرشتهمانندشان هنوز شکوه قدیمی خود را حفظ کرده بودند، نشان میدادند که این خانه در گذشتهای دور، کاخی با عظمت بوده است. حیاط خانه، از درختان انبوهی پر شده بود که بعد از مرگ ناگهانی باغبان دکتر ایرانیان، به حال خود رها شده و به تدریج به جنگلی انبوه شبیه شده بودند. روبروی در اصلی خانه، و پای پلههای پهن و سپیدی که به در ورودی منتهی میشد، کنار آن مجسمهی سنگی بزرگی که یک پهلوان را سوار بر اسبش مجسم میکرد، استخر بزرگی بود که میگفتند قدیمها انواع و اقسام ماهیها در آن شنا میکردهاند. اما بعد از مرگ دکتر ایرانیان آبش خشک شده بود و از ماهیها تنها چند اسکلت بزرگ باقی مانده بود.
دکتر ایرانیان، در سالهای آخر عمرش گوشهگیر و منزوی شده بود. قبلش دعوت دانشگاهها و محفلهای روشنفکرانه را با خوشحالی قبول میکرد و هر از چند گاهی با شاگردان قدیمیاش دیداری تازه میکرد. اما وقتی سکتهی اولش را کرد و گوشهی دهانش فلج شد، دیگر دل و دماغ معاشرت را از دست داد و در خانهی بزرگش خانهنشین شد. حقوق بازنشستگیای که از دانشگاه و وزارت علوم میگرفت، در مقابل ثروتی که داشت آنقدر اندک بود که حتی برای گرفتن آن هم از خانه خارج نمیشد. یک بار به فروشندهای که سفارشهای تلفنیاش را دم در خانه میبرد، گفته بود که از گرفتن پول بازنشستگیاش شرم دارد، چون حس میکند با گرفتن آن، دستش بوی نفت میگیرد.
خودش از آن مصدقیهای دوآتشهی قدیمی بود، اما با این وجود معتقد بود بزرگترین بدبختی ایرانیها این است که نفت دارند و این منبع خداداد، تنبلشان کرده است. آن وقتها هم که در دانشگاه تاریخ درس میداد، همین حرفها را میزد و همکارانش میگفتند سر همین اظهار نظرها از دانشگاه بیرونش کردند. هرچند بعدها چند نفر از شاگردانش که به مقامات بلندی رسیده بودند، کوشیدند تا از استاد دلجویی کنند و دوباره او را به تدریس دعوت کردند. اما دیگر حوصلهی سر و کله زدن با شاگردان را نداشت. یکی دو باری سر کلاس رفت و بعد رسما از تدریس استعفا داد. میگفت جوانهای این دوره و زمانه فرق کردهاند و به مخترع ویدیو و بازیهای کامپیوتری فحش میداد که باعث شدهاند مردم به احمقهایی شیفتهی صفحهی تلویزیون تبدیل شوند.
دکتر ایرانیان آدم بسیار منظم و دقیقی بود. تا آخرین روز عمرش از
برنامهای حساب شده و دقیق پیروی میکرد. همه از این نظم و دقتش خبر داشتند. فروشندههایی که یک روز در میان تلفنی از او سفارش میگرفتند و همیشه هم موقع تحویل دادن اجناس مورد نظر دکتر انعامی حسابی میگرفتند، ناشرهایش که دقیقا در روز تعیین شده دستنویسهای کتابها و مقالههای دکتر با پیک برایشان فرستاده میشد، و همسایهها که میگفتند هر روز صبح دکتر در ساعت خاصی برای نرمش و پیاده روی از خانه خارج میشود. همه بر این جنبه از شخصیت او تاکید داشتند. علاوه بر این، دکتر ایرانیان آدمی بسیار خوشرو و مهربان هم بود. هیچ کس فکر
نمیکرد در خانهاش نفرینی چنین وحشتناک را پنهان کرده باشد. شاید به دلیل همین منظم بودن هم فکر همه چیز را کرده بود و خودش توانست از نحوست این نفرین در امان بماند.
وکیلش میگفت خودش از نزدیک شدن مرگش آگاه بوده. چون دو روز مانده به این سکتهی آخری، به او زنگ زده بود و چند نکتهی جزئی را در مورد وارثهایش گوشزد کرده بود. مرحوم ایرانیان هیچ وقت ازدواج نکرد. میگفتند وقتی که خیلی جوان بوده، با دختری نامزد کرده و او را خیلی دوست داشته است. اما آن دختر در حادثهای نامعلوم – که من حدسهایی در موردش دارم،- فوت کرد. بعد از آن دکتر تا آخر عمرش تنها ماند و دیگر هیچ وقت ازدواج نکرد. به همین دلیل هم از خودش فرزندی نداشت که بخواهد وارثش باشد. همهی وارثانش، بچهها و نوههای اقوام دورش بودند. دکتر ایرانیان، با وجود آن که خیلی از آنها را هرگز ندیده بود، فهرست دقیقی از اسمها و نشانیهایشان را تهیه کرده بود و آن را به وکیلش سپرده بود، تا به محض مردنش، آنها را خبر کند. و این کاری بود که وکیل وظیفه شناسش انجام داد.
یک روز صبح، نانوای محل که عادت داشت برای دکتر نان داغ ببرد، با در نیمه بازِ باغ روبرو شد. اول فکر کرد دکتر برای پیادهروی معمولش از خانه خارج شده و فراموش کرده در را پشت سرش ببندد. اما وقتی با احتیاط به داخل خانه سرک کشید. دکتر را دید که پای مجسمهی پهلوان سنگی نشسته، و انگار دارد به آب استخر نگاه میکند. نانوا جلو رفته و دیده بود که دکتر همان طور که کنار استخر نشسته و به مجسمه تکیه داده، جان سپرده است. انگار موقع پیاده روی صبحگاهی دردی در سینهاش حس کرده بود و در را برای همین باز گذاشته بود تا اگر اتفاقی افتاد، زود پیدایش کنند. بعد هم کنار استخر رفته، و در حالی که آخرین نگاههایش را به بازتاب نور خورشید بامدادی بر آب گره میزد، جان داده بود.
همان روز عصر وکیل به شماره تلفنهای آن فهرست زنگ زد، و همهی وارثان را در دفترش جمع کرد.
ادامه مطلب: دو (2)