آسیبهای اجتماعی در ایران: نگاهی سیستمی

آسیبهای اجتماعی در ایران: نگاهی سیستمی

 

پیش‌درآمد

تردیدی در این نکته نیست که جامعه‌ی ایرانِ امروز با اختلالها و آسیبهای فراوان دست به گریبان است. این اختلال و انحطاط هم در سطح فردی و هم در مقیاس اجتماعی نمودهایی نمایان و روشن دارد و هم کشورِ کنونی ایران را گرفتارِ خود ساخته و هم پهنه‌ی گسترده‌ترِ ایران زمین را که از یک و نیم قرن پیش زیر فشار نیروهای استعمارگر به کشورهایی نوپا و اغلب بی هویت و وابسته تجزیه شده‌ است.

هرچند این انحطاط و آسیبهای برخاسته از آن نمایان و آشکار است، کوششهای فکری نظریه‌پردازان این حوزه‌ی تمدنی طی قرن گذشته چندان کارساز نبوده و چنین می‌نماید که حتا از پی‌ریزی یک دستگاه نظری منسجم و رسیدگی‌پذیر علمی نیز عاجز مانده باشد. بدیهی است که در غیاب چنین چارچوبی برای اندیشیدن، دستیابی به راهبردی درست و کارساز نیز ناممکن خواهد شد و تصمیمهای کلانِ برخاسته از دستگاه‌های نظری نادرست یا نامنسجم و تخیلی یکی از عواملی بوده که طی دهه‌های اخیر آسیبهای یاد شده را تشدید کرده و آشوب و هرج و مرج را تا مرتبه‌ی فروپاشی بسیاری از کشورهای این قلمرو ارتقا داده است.

چارچوب نظری

در این نوشتار از زاویه‌ی نظریه‌ی سیستمهای پیچیده به مسئله‌ی آسیبهای اجتماعی ایران زمین می‌نگریم. خوانشی ویژه از نگاه سیستمی مورد نظرمان است که توسط نگارنده صورتبندی و تدوین شده و در قالب هفت کتاب و مجموعه‌ای از مقاله‌ها طی پانزده سال گذشته انتشار یافته است. این دیدگاه به خاطر مرکزی بودن مفهوم زمان در صورتبندی سوژه و ساماندهی نهادهای اجتماعی، «زروان» نامیده می‌شود که نام باستانی زمان در اساطیر کهن ایرانی است.

در دیدگاه زروان مسئله‌ی مرکزی علم جامعه‌شناسی امروز، یعنی ماهیت پیوند «من» و «نهاد» (مسئله‌ی عاملیت/ ساختار) تنها در صورتی فهمیدنی و حل‌پذیر می‌گردد که انسان و نظامهای برخاسته از آن در چهار سطح توصیفی –زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی- صورتبندی و توصیف شود. در هریک از این سطوح یک سیستم پایه –بدن جاندار، نظام شخصیتی، نهاد اجتماعی، منش یا عنصر فرهنگی- را داریم که با فهم الگوهای رفتاری آن می‌توان کل پدیدارهای آن لایه را معادله‌بندی و مدل‌سازی کرد. آن چهار سطح توصیفی را با سرواژه‌ی «فراز» (فرهنگی/روانی/اجتماعی/زیستی) می‌شناسیم و این چهار سیستم پایه را با سرواژه‌ی «شبنم» (شخصیت/ بدن/ نهاد/ منش) می‌نامیم. در هریک از این سیستمهای پایه یک متغیر مرکزی وجود دارد که کل رفتار سیستمها در آن سطح توصیفی برای بیشینه کردنِ آن ساماندهی می‌شود. یعنی بدنهای جاندار برای بیشینه کردن بقای خویش رفتار خود را سازماندهی می‌کنند. به همین ترتیب نظامهای روانی لذت را می‌جویند و نهادهای اجتماعی برای بیشینه کردن تراکم قدرت رفتار خود را متمرکز می‌سازند. در سطح فرهنگی هم محتوای معنایی منش‌هاست که رفتارشان را تعیین می‌کند و بقا یا فنایشان را در مسابقه‌ی انتخاب طبیعی رقم می‌زند. این چهار متغیر مرکزی را نیز با سرواژه‌ی «قلبم» (قدرت/ لذت/ بقا/ معنا) می‌نامیم.

به این ترتیب وقتی از سوژه یا من سخن می‌گوییم و در پی فهم پیوندهایش با نهادهای اجتماعی هستیم، در واقع موضوع سخن‌مان چهار سیستمِ درهم تنیده و به هم پیوسته است که در چهار سطح توصیفی متفاوت باید صورتبندی شوند. هریک از این سطوح سیستمهای پایه‌ای را در خود جای داده‌اند که برای بیشینه کردن متغیری درونزاد می‌کوشد. یعنی در هر سطح سیستمی پیچیده، خودسازمانده و خودارجاع را داریم که در پیوند با سیستمهای مشابه خود یک بومِ تکاملی را بر می‌سازد. یعنی سیستمهای «شبنم» چهار سطح موازی از روندهای تکاملی را بر می‌سازند که در راستای بیشینه کردنِ «قلبم» پیچیدگی را در لایه‌های «فراز» افزایش می‌دهد. این چهار سطح با مدارهای گوناگونی به هم چفت و بست می‌شوند و می‌توانند در هماهنگی با هم تحول یابند. از سوی دیگر انباشت پیچیدگی در سیستمهای شبنم و درونزاد شدنِ متغیرهای تعیین کننده‌ی رفتارشان باعث شده نوعی استقلال رفتاری و واگرایی در پویایی سطوح فراز داشته باشیم. یعنی این امکان وجود دارد که روندهای جاری در لایه‌های متفاوت فراز، به جای این که دنباله‌های هماهنگ و منطقی همدیگر باشند، در عینِ پیوستگی با هم، یکدیگر را نقض کنند و مهار کنند و بفرسایند.

در دیدگاه زروان یک مفهوم دیگر هم هست که برای فهم آسیبهای اجتماعی ضرورت دارد. این مفهوم «تنش» است. تنش عبارت است از شکاف میان وضعیت موجود و وضعیت مطلوب، بدان شکلی که در داخل سیستم بازنمایی و صورتبندی می‌شود. تمام سیستمهای چهارگانه‌ی مستقر بر فراز به قدری پیچیده‌اند که تصویری از محیط را در اندرون خود بازنمایی می‌کنند. ساده‌ترین سیستم در این میان (که منش فرهنگی باشد) این بازنمایی را به شکلی ساده و در حد ارجاعهای معنایی به انجام می‌رساند و پیچیده‌ترین سیستم که شخصیتِ روانی «من» است، این منعکس ساختنِ تصویر بیرون بر درون را به قدری ماهرانه و بغرنج انجام می‌دهد که ظهور خودآگاهی و خوداندیشی و خودمختاری سنجیده را ممکن می‌سازد.

بنابراین سیستمهای مورد نظرمان نه تنها قلبم را می‌جویند و رفتار خویش را برای دستیابی به منافع تامین کننده‌ی آن بسیج می‌کنند، که دستاورد خویش را نیز پردازش می‌کنند. یعنی دست کم در سه سطح زیستی و روانی و فرهنگی می‌دانیم که بدنها و شخصیتها و نهادها خزانه‌ای از حافظه‌ی گذشته و و چشم‌اندازی از امکانهای آینده را در اندرون خود صورتبندی و رمزگذاری می‌کنند. بر مبنای این تصویرهای برساخته شده بر محور زمان است که سیستم این امکان را می‌یابد تا محتوای قلبم کنونی خویش (وضعیت موجود) را با وضعیتهای ممکنِ آینده‌ای مقایسه کند که محتوای قلبم بیشتری دارند (وضعیت مطلوب). فاصله‌ی میان این دو همان است که به صورت تنش درک می‌شود.

تنش بر این مبنا پویایی عادی و بدیهی و همیشگیِ سیستمهای پیچیده است. یعنی همواره فاصله‌ای میان وضعیت موجود و بهینه‌ی ممکن وجود دارد و همواره هم این شکاف در درون سیستم بازنمایی می‌شود. در نتیجه آن عاملی که سوگیری رفتار سیستم در راستای بیشینه کردن قلبم را رقم می‌زند، همین فشار تنش‌هاست و کوشش برای غلبه بر آنها. غلبه بر تنش یا با دل کندن از وضعیت موجود و دستیابی به وضعیت مطلوب همراه است، و یا نوعی چسبیدگی به وضعیت موجود و انکار وضعیت مطلوب را به دنبال دارد. در حالت اول سیستم به ماجراجویی‌هایی که شاید به شکست بینجامد تن در می‌دهد تا به قلبم بیشتر دست یابد و به وضعیت مطلوب دست یابد. در حالت دوم سیستم از ترسِ از دست دادنِ محتوای قلبمی که در گذشته گردآورده، می‌کوشد تا از تغییر جلوگیری کند و تصویر آینده را طوری مخدوش می‌کند که وضعیت موجود بهینه و آرمانی به نظر برسد.

به این ترتیب تنش که حالتی فراگیر و همیشگی است و رانه‌ای عام برای جنبش سیستمها محسوب می‌شود، ممکن است به سازگاری با تنش، یعنی گذارِ احتمالی به وضعیت مطلوب منتهی شود، و یا شکلی از ماندگاری و ایستایی را برگزیند که این را در مدل‌مان گریز می‌نامیم. سازگاری با تنش در هر مورد به شکلی تضمین شده دستیابی به قلبم بیشتر را تضمین نمی‌کند، اما همان روندی است که در دراز مدت به پیچیده‌تر شدن سیستمها و گذارِ آماری‌شان به وضعیتهای دارای قلبم بیشتر و بیشتر منتهی می‌شود. سیستم در گذار به وضعیت مطلوب تنش پیشین را منحل می‌کند و با دستیابی به وضعیت موجودِ تازه‌ای که محتوای قلبم بیشتری هم دارد، با افقی از امکانهای نو و بنابراین وضعیت مطلوبی نو روبرو می‌شود و به این ترتیب تنشی نوظهور را تجربه می‌کند که خود می‌تواند به ارتقای بیشتر پیچیدگی و قلبم در آن بینجامد.

در مقابل گریز از تنش به معنای پرهیز از رویارویی با آن است. از آنجا که ایستایی در سیستمهای پیچیده وضعیتی ناممکن و گذراست، سیستمی که از تنش می‌پرهیزد در نهایت ساز و کارهایی ناکارآمد را در خود انباشته می‌کند و قلبم خویش را می‌کاهد. چنین سیستمی چون به موقعیتهای پیچیده‌تر و مطلوب‌تر دست نیافته، همچنان با همان تنش اولیه رویاروست و آن را همچون حدی یا عاملی فرساینده برای قلبم خویش تجربه می‌کند.

به کمک مفاهیمی که به شکلی بسیار فشرده شرحشان گذشت، می‌توان مدلی درباره‌ی آسیبهای اجتماعی برساخت. این کاری است که قصد داریم انجام دهیم تا به طور خاص به تحلیلی از آسیبهای یاد شده در ایران دست یابیم. تا اینجای کار معلوم شد که آنچه آسیب اجتماعی خوانده می‌شود، به تنهایی فهمیدنی و حل‌پذیر نیست. آسیب یا اختلال اجتماعی یکی از لایه‌های توصیف پدیداری کلان و بغرنج است که باید در چهار سطح فراز نگریسته و تحلیل شود. از سوی دیگر این اختلال را نمی‌توان تنها با اشاره به نابسامانی‌ها و یا امور ناخوشایند مبهم فهم کرد. برای دستیابی به درکی درست و عمیق از این موضوع نیاز داریم به سیستمهای چهارگانه‌ی شبنم بنگریم و ساز و کارهایشان برای رویارویی با تنش‌ها را بررسی کنیم. یعنی آنچه که آسیب اجتماعی خوانده می‌شود، در نهایت پیامد نوعی گریز است و از ناکامی و ناکارآیی سیستمها برای گذار به وضعیت مطلوب حکایت می‌کند. عارضه‌ی برخاسته از این وضعیت هم کاهش قلبم یا مهار افزایش قلبم است که باید به شکلی سیستمی و شبکه‌ای نگریسته و مدل‌سازی شود.

بدون مسلح بودن به زرادخانه‌ای از مفهوم‌های دقیق و رسیدگی‌پذیر و بی پشتوانه‌ی نظریه‌ای کلان و منسجم و در عین حال دقیق و شفاف، برخورد ما با آسیبهای اجتماعی همان می‌مانَد که تا به حال بوده است. یعنی در سطح تولید روایتهایی شکایت‌آمیز از وضعیتهایی نامطلوب در جا می‌زند. در حالی که نه مسیرها و مدارهای بازتولید و تثبیت این وضعیت مطلوب درست تحلیل شده و نه راهی برای حلاجی آنچه که به واقع رخ می‌دهد در دست است. در این نوشتار خواهیم کوشید تا از این زرادخانه از مفاهیم شفاف بهره جوییم و مدلی دقیق و روشن از آسیبهای یاد شده به دست دهیم.

فضای امکان آسیبهای اجتماعی

آسیبی که به دنبال گریز از تنش بروز می‌کند، چرخه‌ای معیوب یا الگویی تکرار شونده از رفتارهاست که به کاسته شدن پیاپی قلبم می‌انجامد. آسیب در این معنا می‌تواند سه سطح متفاوت از پیچیدگی داشته باشد. یعنی ممکن است در درون سیستم،‌ بین سیستم‌های مستقر در یک لایه‌ی فراز، یا بینابین لایه‌ها بروز کند. شرکتی که ورشکست می‌شود، حزبی که بی‌اعتبار و نامحبوب می‌گردد، یا خانواده‌ای که با طلاق از هم می‌پاشد، نمونه‌هایی از نهادهای اجتماعی هستند که با تنشی (اقتصادی، سیاسی، عاطفی) روبرو می‌شوند و در حل آن ناکام می‌مانند. در همه‌ي این سیستمهای اجتماعی وضعیت موجودی نابسامان وجود دارد که از وضعیت مطلوبی با محتوای قدرت بیشتر فاصله دارد و سیستم در صورتبندی این دو و دستیابی به راهبردی برای عبور از اولی به دومی ناکام می‌ماند. اینها همه نمونه‌ای از تنش در درون یک سیستم است. در سطوح دیگر فراز نیز می‌توان نمونه‌هایی از این اختلال را نشان داد. از این نظر فردی که در زندگی‌اش به خاطر نداشتن بینش و دانش کافی مدام تصمیم‌های نادرست می‌گیرد، با بدنی که به خاطر عادت کردن به رژیم غذایی ناسالم، ‌بیمار شده شباهت دارد.

از سوی دیگر آسیب ممکن است بین سیستمهای یک سطح پیچیدگی بروز کند. وقتی بین دو کشور جنگ در می‌گیرد، یا کشمکشی قومی یا مذهبی بر می‌خیزد، دو سیستم مستقل در سطح اجتماعی با هم رویارو می‌شوند و از دستیابی به بازی‌ای برنده-برنده باز می‌مانند و در نتیجه به شکلی فرساینده قدرت طرف مقابل را به قیمت بر باد رفتن قدرت خودشان، کاهش می‌دهند. به همین شکل ارتباط عاطفی و هیجانی میان دو تن (خواه زن و مردی باشند و خواه والد و فرزندی) تا جایی که دو نفره‌ است پدیداری اجتماعی نیست و به سطح نهادها برکشیده نمی‌شود. در همین سطح‌ِ روانشناختی ممکن است خلق و خوی متفاوت دو تن به پیدایش مدارهایی معیوب و بازیهایی برنده-بازنده در میانشان دامن بزند و لذت هردو را در اندرکنش با هم کاهش دهد. مشابه این ماجرا را در سطح زیستی در ارتباط دشمن‌خوی بدنهای جنگاوران با هم می‌بینیم، یا همتای تکاملی‌ و عام‌ترش را می‌توان در ارتباط دو گونه‌ی جانوریِ رقیب در یک بوم جستجو کرد.

سومین سطح از آسیب به زمانی مربوط می‌شود که کشمکش و واگرایی‌ای در بینابین سطوح فراز رخ دهد. مشهورترین نمونه‌ی این آسیبها تعارض و ناسازگاری خودِ متغیرهای مرکزی است. یعنی گاه متغیرهای برسازنده‌ی قلبم که در اصل یک محور یکتای تعیین رفتار هستند، به مخالفت با هم بر می‌خیزند. این که یک کارمند در ازای به دست آوردن نماد قدرت (پول) به کاری می‌پردازد که برایش معنا ندارد و چه بسا لذت‌اش را کاهش دهد، نمونه‌ای جامعه‌شناختی از این پدیدار است. نمونه‌ی مشهورتر آن اعتیاد است. یعنی مداخله‌ی ماده‌ی شیمیایی‌ای که مرکز لذت در مغز را تحریک می‌کند و باعث می‌شود دریافت لذت با کاهش تندرستی و معنا و قدرت همراه شود.

در تمام آسیبها سه الگوی در هم تنیده را می‌توان تشخیص داد:

نخست: در ساده‌ترین سطح از پیچیدگی می‌توان تشخیص داد که علت بروز آسیب، گریز از تنش است. ناکام ماندن در سازگاری با تنش،‌ تا جایی که همچنان امکان و کوشش برای سازگاری پا برجاست،‌ به آسیب منتهی نمی‌شود. این جمله‌ی نیچه راست است که «آنچه ما را نکشد، ‌نیرومندترمان می‌سازد». او با این جمله در واقع به ضرورت سازگاری با تنش اشاره می‌کرده است. در مقابل هرجایی که گریزی از تنشی رخ دهد، زمینه برای بروز آسیب فراهم می‌شود. گریزِ پیوسته از تنش است که مدارهای آسیب را پدید می‌آورد.

دوم: در دومین سطح از پیچیدگی، نمایان می‌شود که آسیب از نوعی بازی برنده-بازنده ناشی می‌شود. یعنی در شرایطی که یک سیستم بخواهد به قیمت کاستن از قلبم دیگری قلبم خود را افزایش دهد، زمینه برای بروز آسیب فراهم می‌آورد. بازی برنده-بازنده ممکن است مانند ارتباط دو گونه‌ی رقیب در یک بومِ طبیعی بر محور بقا گردش کند، یا همچون ارتباط ناسالم عاطفی میان زن و مردی لذت را نشانه بگیرد. در سطح اجتماعی که متنوع‌ترین الگوهای این نوع بازی را می‌بینیم، ‌همواره قدرت یا نمادهای آن (پول، رأی، مدرک، و…) است که آماج قرار می‌گیرد. سیستمهای سطح فرهنگی که ساده‌ترین سامانه‌های مدل ما هستند، تنش را به ابتدایی‌ترین شکل بازنمایی می‌کنند و بر اساس رفتار سیستمهای سطح زیرین‌شان گریز یا سازگاری را بر می‌گزینند و ممکن است با هم درگیر بازیهای برنده-بازنده‌ای شوند که فرساینده‌ی معناست.

سوم: با مطالعه‌ی سومین سطح از پیچیدگیِ آسیب روشن می‌شود که همواره شکلی از واگرایی،‌ پراکندگی، و اغتشاش را در آسیبها می‌بینیم. به بیان دیگر آسیب نمودی از آشوب است و در غیاب انضباط و سامان مرتب سیستمها بروز می‌کند و به این بی‌انضباطی و نابسامانی دامن می‌زند.

به این ترتیب برای فهم آسیبهایی که از گریز از تنشها بر می‌خیزند، باید حتما به سه جفت متضاد معنایی توجه داشت. یکی گریز در برابر سازگاری است، دومی برنده-بازنده در برابر برنده-برنده است، و سومی پراکندگی در برابر انسجام (یا نظم در برابر آشوب).

پویایی آسیبهای اجتماعی در ایران زمین

ایران زمین کهنترین تمدن روی زمین است. یعنی دیرپاترین تاریخ پیوسته‌ی بدنها-شخصیت‌ها-نهادها-معناها را دارد که پیشینه‌اش به پنج هزار سال پیش می‌رسد. سبک زندگی و تاریخ و فرهنگ ایران زمین از ابتدای هزاره‌ی سوم پیش از میلاد آغاز می‌شود و دولت ایرانی و نهادمند شدنِ یکپارچه‌ی جامعه‌ی ایرانی بیست و شش قرن پیشینه دارد. این در حالی است که مهمترین رقیبان ایران زمین که حوزه‌ی تمدن چینی و یونانی-رومی هستند، هزار سال دیرتر از ایران زمین به میدان وارد می‌شوند و پیوستگی و انسجام دولتی یاد شده را نیز تا پنج قرن پس از ایران به دست نمی‌آورند.

تداوم تاریخی شگفت‌انگیز تمدن ایرانی بدان معناست که در این جا با یک سیستم پیچیده‌ی کامیاب و نیرومند سر و کار داریم که توانسته با تنش‌های گوناگون بوم‌شناختی، روانشناختی، جامعه‌شناختی و فرهنگی دست و پنجه نرم کند و با آنها سازگار شود. اگر ایران زمین مانند چین به لحاظ جغرافیایی سرزمینی جدا افتاده می‌بود،‌ یا مثل فرهنگهای آمریکای مرکزی قلمرو بوم‌شناختی کوچک و باروری را در اختیار می‌داشت، این پایداری چندان عجیب نمی‌بود. اما حقیقت آن است که تمدن ایرانی در تاریخ دیرپای خود با مجموعه‌ای تکان دهنده از تنشهای مهیب و ویرانگر روبرو بوده است و از این رو باید به آن همچون شاهکاری تکاملی نگریست که در سازگار شدن با تنشهای گوناگون تخصص یافته است.

تاریخ ایران زمین دست کم سه هجوم ویرانگر و خونین از بیرون (مقدونی‌ها، مغول‌ها و روس‌ها) و سه هجوم ویرانگر از درون (اعراب، ترکان، افغان‌ها) را پشت سر گذاشته است. یورشهای خارجی تنشی بیرونی بوده که از حمله‌ی مردمی با تبار و فرهنگ و بافت تمدنی متفاوت به درون ایران زمین ناشی می‌شده است. مقدونیان در زمان حمله به قلمرو ایران خود یکی از استانهای هخامنشی محسوب می‌شدند، اما استانی حاشیه‌نشین بودند که دست کم چند قرن پس از فروپاشی دولت هخامنشی دعویِ تاسیس نظمی نو و مستقل را داشتند. مغول‌ها و روس‌ها هم به همان ترتیب از سرزمینهای همسایه‌ی بیرونی به ایران زمین حمله آوردند و درست طبق همان الگوی مقدونی با کشتار و غارت مهیبی قلمرو تسخیر شده‌شان را ویران ساختند.

اعراب، ترکان و افغان‌ها بر خلاف سه مورد نخست زیرسیستمهایی از تمدن ایرانی محسوب می‌شوند، گو این که در زمان خیزش‌شان به لحاظ جغرافیایی در حاشیه‌ی این قلمرو قرار داشته و از نظر فرهنگی بدوی‌تر از سرزمینهای مرکزی بوده‌اند. یعنی تاریخ اعراب و ترکان و افغان‌ها را جدای از تاریخ ایران زمین نمی‌توان روایت کرد و مرزبندی جغرافیایی این سه قوم جدای از بستر ایران زمین ممکن نیست. به همین ترتیب فرهنگ و زبان و اساطیر و دین و هنر و سبک زندگی این مردم زیرشاخه‌ای از فرهنگ ایرانی است و جدای از آن معنا ندارد. در حالی که تاریخ مغولستان و روسیه و مقدونیه-بالکان استقلال دارد و این سیستمهای انسانی قلمروهای مکانی متمایزی را در بیرون از ایران زمین در اختیار داشته‌اند و از نظام فرهنگی متمایزی هم برخوردار بوده‌اند. به این ترتیب فروپاشی دولت ساسانی و سامانی-بویه و صفوی از تنشهای درونی ناشی شده بود و بیشتر نوعی پویایی جمعیتی و فرهنگی در دل ایرانشهر بود و به همین خاطر به کلی با ویرانی دولتهای هخامنشی و خوارزمشاهی و قاجاری تفاوت داشته است.

شیوه‌ي عمومی سازگاری تمدن ایرانی در رویارویی با حمله‌های نظامی، مقاومت سرسختانه‌ی آغازین، و رفتار آشتی‌جویانه و جذب کننده‌ی بعدی بوده است. در همه‌ی شش هجوم یاد شده سیستم اجتماعی ایران عناصر فرهنگی و معنایی مهاجمان را جذب کرد و درونی ساخت، جمعیت مهاجم بیرونی را در درون خود حل کرد، و جایگیری زیرسیستم مهاجم درونی را در اندرون خود بازتعریف کرد. به این ترتیب مهاجمان به جای این که لطمه‌ای دیرپا و مرگباری به بار بیاورند، اغلب ویرانی و آسیبی جمعیتی و اقتصادی به بار می‌آورده‌اند و عناصری سودمند را به سیستم تمدنی ایرانی وارد می‌ساخته‌اند و آشوبی که می‌آفریده‌اند پس از حدود یک قرن ترمیم می‌شده است.

این توانایی خیره کننده‌ی تمدن ایرانی برای رویارویی با مهاجمان داخلی یا خارجی هنگامی بهتر نمایان می‌شود که آن را با تمدنهای دیگر مقایسه کنیم. مثلا هجوم مقدونیان تمدن کهنسال مصر را که از نظر قدمت و پیچیدگی با ایران زمین همتا بود از میان برد، در حالی که در ایران زمین آشوبی پدید آورد که کمتر از یک قرن به درازا کشید. الگوی «رام‌ کردن» مغولان در ایران را نیز می‌توان با آنچه که در چین تجربه شد مقایسه کرد. ورود مدرنیته و دگردیسی نهادهای سیاسی زیر تاثیر این پیکربندی نیرومند فرهنگی نیز در ایران به شکلی چشمگیر بی‌تلفات و آرام و سنجیده انجام پذیرفته است. ورود و نهادینه شدن نظامهای سیاسی مدرن در کشورهای غیرغربی مانند روسیه و چین با استقرار یک دولت خودکامه‌ی کشتارگر ممکن شد که بیش از ده درصد از جمعیت کشور خود را به شکلی وحشیانه به قتل رساند و نزدیک به ده درصد دیگر را در جریان جنگ با کشورهای دیگر از دست داد. در ایران زمین ورود مدرنیته به بازسازی ساخت سیاسی کشور، دو انقلاب و گذار در دودمان سلطنتی و گذار سیاسی از پادشاهی به جمهوری همراه شد، بی آن که تلفات و ویرانیهایی از این دست تجربه شود. در این میان البته جنگ ایران و عراق جایگاهی ویژه دارد و آن را بیشتر باید از جنس مداخله‌ی خارجی در درون ایران زمین دانست، تا کشمکش درونزاد و خودمدارِ میان دو زیرسیستم سیاسی در بستر ایران زمینِ باستانی.

وضعیت موجودِ امروزین

در حال حاضر حوزه‌ی تمدن ایرانی با یکی از وخیم‌ترین دورانهای آشوب در سراسر تاریخ خود روبروست. دلیل تاکید بر حوزه‌ی تمدن ایرانی – و نه کشور ایران- آن است که تحلیل سیستم اجتماعیِ کشورِ ایران بی ارجاع به باقی بخشهای تازه استقلال یافته از آن ممکن نیست. یعنی وقتی از آسیبهای اجتماعی و تنشهای جاری در ایران زمین (یا به قول فرنگی‌ها، خاور میانه) سخن می‌گوییم، با سیستمی یکپارچه و در هم تنیده سر و کار داریم که بررسی موضعی و تفکیک شده‌اش ناممکن و گمراه کننده است. حدود سی کشور در حال حاضر از فروپاشی سیاسی ایران زمین پدید آمده‌اند که قدیمی‌ترین‌هایشان (ترکیه و عربستان) حدود یک قرن و باقی‌شان هفت هشت دهه قدمت دارند.

حوزه‌ی تمدن ایرانی در حال حاضر با تمام تنشهای درونزاد و برونزادِ شناخته شده دست به گریبان است و از این رو تاریخ معاصرش از موجهایی پیاپی از آشوب و واگرایی تشکیل یافته است. این آشوب و افت سطح پیچیدگی در تجزیه‌ی سیاسی، پارسی‌زدایی و تجزیه‌ی زبانی، و هویت‌زدایی تاریخی و تجزیه‌ی فرهنگی این قلمرو نمود یافته است، که بازتاب مستقیم عصر استعمار و پیامد مداخله‌ی سیاسی و نظامی ابرقدرتها در دوران پسااستعماری و جنگ سرد بوده است. نتیجه‌ی این فروپاشی نهادی و آشفتگی سیستمی، تثبیت رده‌های گوناگونی از تنش‌هاست که از کشمکش‌های قومی و مذهبی گرفته تا بحرانهای زیست‌محیطی را شامل می‌شود. مداخله‌ی کشورهای خارجی و حمله‌های نظامی ابرقدرت‌ پیروزمند در جنگ سرد، در عمل بدنه‌ی این سیستم اجتماعی را به صورت سرزمینی در آورده که یا اشغال شده و یا زیر سیطره‌ی نظامهای سیاسی دست‌نشانده است. در واقع تنها در دل ایرانشهر که کشور کنونی ایران باشد دولت در قرن نوزدهم و بیستم تداوم خود را حفظ کرد و درجه‌ای از استقلال همچنان در آن باقی مانده است.

حوزه‌ی تمدن ایرانی طی صد سال گذشته همزمان با درگیری با این تنشهای گوناگون مسیر گریز را در پیش گرفته و به ندرت تجربه‌ی موفقی برای سازگاری با تنشها داشته است. بازیهای برنده-بازنده‌ای که نمود گریز از تنش هستند در قالب کشمکشها و دشمنی‌ها، جنگها و افول اخلاق مدنی و از میان رفتن اعتماد اجتماعی نمود یافته است. در این چشم‌انداز، حوزه‌ی تمدن ایرانی سرزمینی سخت آسیب‌دیده است که نظمهای سیستمی آن در هر چهار سطح فراز به شکلی خطرناک شکننده و ناپایدار شده‌اند. ناتوانی جامعه‌ی ما برای صورتبندی و فهم چالشی که پیشارویمان قرار دارد، در غیاب نظریه‌ای کارآمد و دقیق و علمی که توصیف کننده‌ی وضعیت حوزه‌ی تمدنی‌مان باشد بازتاب یافته است، و ناکامی در تدوین راهبردهای سازگاری با تنش را می‌توان از غیاب روشهای برنده-برنده‌ی سامان‌مند در کردار دولتمردان و سیاستمداران‌مان دریافت.

نتیجه آن که حوزه‌ی تمدن ایرانی امروز در موقعیتی خطرناک و ناپایدار قرار دارد. موقعیتی که نخستین گام برای عبورِ سلامت از آن، درک درست وضعیت موجود و وضعیت مطلوب و راهبردهای گذار از اولی به دومی است. این بدان معناست که به دستگاه نظری روشن و دقیقی نیازمندیم که به شکلی روزآمد و با رعایت استانده‌های دانش رسمی در سطحی جهانی بتواند تنشهای گریبانگیر جامعه‌مان را فهم و صورتبندی کند و راهبردهایی منسجم و هم‌سازگار را برای سازگاری با آنها تدوین و اجرا نماید. پیشنهاد نگارنده برای این منظور رویکرد سیستمی است و دیدگاه زروان که این نوشتار بر پایه‌ی آن تدوین شده، شیوه‌ای برای برآورده کردنِ این ضرورت را به دست می‌دهد. هرچند برای دستیابی به درکی همه جانبه در این زمینه به چندین و چند نظریه‌ی رقیب با درجه‌ی دقت پذیرفتی نیاز داریم تا از اندرکنش و نقد متقابلشان به تصویری چندسویه و همه‌جانبه از آسیبها، تنشها و راهبردهای رفع آن و سازگاری با این دست یابیم.

 

 

ادامه مطلب: نقدی بر قانون تجویز زنای با محارم!

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب