شروین وکیلی- دو سال پیش بود که با دوستان عزیزم؛ مهندس پویان مقدم و دکتر امیرحسین ماحوزی، سفری به یادماندنی به چین داشتیم و یکی از بحثهایی که طی گردش در این کشور باستانی بارها و بارها پیش کشیده میشد، مسئلهی چگونگیِ ارتباط برقرارکردنِ انداموار و سازمانیافته با سنت تاریخی بود. ارتباطی که از سویی دست و پا گیر و محدودکننده و مانع خلاقیت و نوآوری نباشد و از سوی دیگر خزانهی تجربههای گذشته و گنجینهی فرهنگِ انباشتشده در طی قرنها را در دسترس و اختیارمان قرار دهد و امکان استفاده از این منبعِ جایگزینناپذیر را فراهم کند. دورهی سفر ما گذشت… و بحثهایمان پایان نیافت و به ایران بازگشتیم؛ با کولهباری انباشته از تجربه و دادههای کارآمد و نقدهایی که بر نظام کمونیستی و برنامهریزیِ دولتی چین وارد بود و نقاط درخشان و کارآمدی که نظامی چنین متمرکز میتوانست داشته باشد.
نیرومندترین و مهمترین برنامهی عملیاتی که ما با الهام از سفرِ چین به ایران تحفه آوردیم، طرح دانشنامهی ایرانی بود؛ ضرورت بازخوانی، تدوین، ویرایش و بهروزسازیِ متون پایهی فرهنگ ایرانزمین و به جریانانداختنِ محتوای آن در رسانههایی نو، مانند اینترنت و ابزارهای الکترونیکی و دستیابی به بانک دادهای فراگیر بر اینترنت، دستاوردی بود که در طی این دو سالِ پیشین به تدریج پخته شد و شکل گرفت، اما همچنان به صورت مجموعهای از ایدهها و طرحها و اندیشهها در جمع یاران خورشیدی باقی ماند… تا آنکه به قم رفتیم.
ماجرا از برخوردی دوستانه شروع شد؛ چند سال پیش خبرهایی جسته و گریخته از سازمانی به نام نور شنیده بودم که در قم مستقر بود و متون کهنِ ایرانزمین را به صورت الکترونیکی منتشر میکرد. از کیفیت بالای متونِ اصلاحشده و ویرایشِ درست و مرجعنویسیِ علمیشان مشخص بود اهل بخیه هستند و دانشمند… و از بهای اندکی که بر محصول ارزشمندشان گذاشته بودند، روشن بود که هدفی آزمندانه ندارند… به ویژه مجموعهی ادبیات و حکمت و کلامشان بسیار به کارم خورد و به همین دلیل هنگامی که دوستی خبر داد که مدیران یکی از بخشهای این سازمان را میشناسد، خواستم تا درود و سپاس مرا به کارگزاران این کار برساند و او نیز چنین کرد و چه حیرت کردم که دو ساعتی بعد، خودِ مدیرِ بخش یادشده با من تماس گرفت تا با تشکرش بابت استفاده از محصولشان غافلگیرم کند. این مکالمهی کوتاه به دیداری کوتاه و سپس به دیداری بلندتر انجامید که امیدوارم تداوم یابد.
ضرورتی دیدم تا ماجرای این دیدارِ اخیر را در یادداشتی به یاد بسپارم:
مدیر بخش ادبیات این سازمان، روحانیای بود خوشسخن و مهربان و سختکوش و بسیار ایراندوست. هفت سال برای گردآوری تمام منابع حافظپژوهی بیسر و صدا کوشیده بود و دستاوردش بیشک آنگاه که پس از چند ماهِ دیگر منتشر شود، برای دوستداران حافظ غنیمتی گرانبها خواهد بود.
در همان دیدار نخست، دعوتمان کرد تا برای دیداری از این سازمان به قم برویم و همین امروز -پنجشنبه- چنین کردیم و آنچه دیدیم چندان هیجانانگیز بود که دریغم آمد، نوشتن دربارهاش را به روزی دیگر وانهم.
سازمان نور؛ در واقع یک مرکز پژوهشی است، هرچند مدیرانش فروتنانه وظیفهی خود را تدوین و انتشار آثار کهن عنوان کردند.
تمام متونی که بخش عمدهی خزانهی فرهنگیِ ما ایرانیان را در یکونیم هزارهی گذشته برمیسازد؛ از شعر و نثر و تاریخ و جغرافیا و ادیان و الاهیات و حکمت و فلسفه و پزشکی و فقه و حقوق و خلاصه هر آنچه نوشته شده است، به هر دو زبان فارسی و عربی در حیطهی کارشان قرار میگیرد.
دقتشان در تصحیح و ویرایش و تطبیقِ متون و دستیابی به نسخههایی پایه و شرحنویسی و نسخهشناسی بیمانند بود.
همچنین بود دانش عمیقشان در منبعشناسی و کتابشناسیِ شاخههای مختلف تمدن ایرانی و تسلطشان بر فنآوری روز دنیا در زمینهی انتشارات الکترونیک، نظم و ترتیبِ کارشان، دقت و وسواس علمیشان و دستاوردهای خیرهکنندهشان به راستی چشمگیر بود. تا به حال 17 هزار جلد کتاب را به بهترین صورت ویرایش و آمادهسازی کردهاند و با بهترین امکاناتِ جستجو و کاملترین ابزارهای پژوهش به شکل الکترونیکی منتشر کردهاند؛ کتابهایی که بخش بزرگی از آنها یا اصولاً به صورت چاپی وجود ندارد یا نایاب است. بدین معنا که بخش مهمی از این کار را با خواندن و اصلاحِ نسخ خطی و بازنشر کتابهای چاپ سنگیِ قدیمی به انجام رسانیدهاند.
سازمانشان 450 کارمند داشت که تقریباً همگی طلبه یا حوزوی بودند. اتاقها پاکیزه با فضایی دوستانه و چهرهها خوشایند و رفتارها، صمیمی و مودبانه بود. از دیدن کارمندان هنگام کار میشد دریافت که همهی آنچه را که انجام میدهند، دوست دارند و همچون کنشی اخلاقی بدان اعتقاد دارند. کسی را ندیدیم که با لاف و گزاف از کار سترگشان سخن بگوید و به ندرت کلمهی من در مکالمهها شنیده میشد و به جای آن؛ عبارت دلپذیرِ ما بود که بسیار بر سر زبانها بود.
برای هر پروژه، شمار فیشها؛ به چند میلیون و مداخل؛ به چند صد هزار و صفحات؛ به چند هزار بالغ میشد و نزدیک به 20 گروه داشتند که در هر یک چندین طرح از این دست به طور موازی انجام میشد.
ویژگیهای این سازمان از سه سویه برای من تکاندهنده و مهم بود:
نخست آنکه؛ دیدم در میان طبقهای که کمترین ادعا -و شاید در چشمِ بسیاری از مردم، کمترین اعتبارِ اجتماعی- را برای حفظ میراثِ فرهنگیِ ایرانی دارند، گروهی بسیار منسجم، بسیار متعهد و بسیار دانشمند وجود دارد که به درستی و با کارآمدیِ چشمگیری به این کار سرگرم هستند و محصولی عینی و بسیار تاثیرگذار را تولید میکنند. سازمانی که من دیدیم؛ در زمینهی فرهنگی و اجتماعیِ ظهور و تکاملش، از بسیاری جنبهها نمونه و کامل بود. بیتردید اگر ما سازمانی مشابه را در تهران راه میانداختیم، هنجارها و قواعد و چارچوبهای ریختی و نمادهای ظاهریِ متفاوتی در کارمان نمود مییافت، اما عمیقاً معتقدم از نظر کارکرد و رخدادهای معنادارِ نهایی، کمابیش همان چیزی تحقق مییافت که در آنجا یافته بود؛ اگر که قرار بود حاصلی به دست آید. به بیان دیگر، دیدم؛ که مردانی که چارچوب ایدئولوژیکشان احتمالاً با من تفاوت داشت و در زمینهی اجتماعی و فرهنگیِ کاملاً متفاوتی پرورش یافته بودند، نه تنها اهداف و آرمانهایی بسیار نزدیک به ما داشتند که با شور و شوقی همسان و با راهبردهایی مشابه به دستاوردهایی دقیقاً همراستا دست یافته بودند که از نظر حجم و دقت و درستی، مثالزدنی بود.
دومین نکتهی جالب توجه آن بود که؛ این سازمان را هیچیک از ما به درستی نمیشناختیم. فروشگاههایش در تهران کمشمار، تبلیغاتشان کاملاً نامحسوس و در واقع غایب و ادعایشان در مورد کاری که میکردند، در حدِ هیچ بود. این درست واژگونهی وضع بسیاری از جمعهای روشنفکرانهای بود که میشناسم و میشناسیم؛ که ادعاهایی بسیار، سر و صدایی فراوان و خروجیهای ملموسِ نوشتاریِ بسیار اندکی دارند. به عبارت دیگر، در قم با گروهی از افراد روبهرو شدم که؛ بیسر و صدا خود را وقف فرهنگ، به خالصترین شکلِ آن کرده بودند و در همان سکوت و آرامش به دستاوردهایی تکاندهنده دستیافته بودند.
سومین نکتهی غریب؛ به موزائیکیبودنِ جامعهی ما و بیخبریِ ما از هم مربوط میشد. من در قم به چشم دیدم؛ که بخش مهمی از رویایی که در سر داشتم و داشتیم، بیآنکه خبر داشته باشیم، طی 22 سالِ گذشته در بیخ گوشمان به فرجامی بارور نزدیک میشده است. حجم زیادی از کارهایی که برنامه داشتیم انجام دهیم، پیشاپیش انجام شده بود و آن هنگام که از برنامههای در دستِ انجاممان سخن میگفتیم، میشنیدیم که؛ ما هم قصد داریم دقیقاً چنین کاری بکنیم.
وقتی بازمیگشتیم، در فکر بودم که چند سلولِ مجزای فرهنگیِ دیگر در پیرامون ما وجود دارد، که از حضورش بیخبریم؟
برای بسیاری از ما جوانان، ما دانشگاهیان، ما روشنفکران و ما دوستدارانِ بازسازی فرهنگ ایرانی، سازمانی که از روحانیون و طلبهها تشکیل شده باشد؛ شعارش تدوین فرهنگ عصر اسلامیِ ایران باشد و با سیستمی نیمهدولتی اداره شود، مجموعهای از دلالتهای منفی و ناخوشایند را به ذهن متبادر میکند. این تضادِ میان رمزگانِ هویتی و نمادهای ایدئولوژیک و لباسها و طبقههای فرهنگی، عارضهای است که متاسفانه در دهههای گذشته با شتابی اوجگیرنده، افزایش یافته است و چه بسا که همین بیاعتنایی و بیاعتمادی به کسانی از مسلکها و مرامهای دیگر باعث شده باشد تا سلولهای کنشِ فرهنگی در جامعهی ما چنین دور از هم و بیخبر از یکدیگر باقی بمانند.
آنچه که در قم آموختم؛ ضرورت خبردارشدن از حال یکدیگر بود و تبلیغِ رواداری و مهر به دیگری، که شاید از نظر بافتِ عقیدتی و رویکردِ اجتماعی و خاستگاهِ فرهنگی، تفاوتی بسیار با من داشته باشد، اما همچنان همچون دو میوهی روییده بر یک شاخ، از اصل و تباری مشترک برخوردار است.
جمع خورشیدیان پیش از این سفر نیز به این رواداری و مهر پایبند بود و شادمانم که به همین دلیل، پلی واسط میان بسیاری از همین حلقههای دور از همِ فرهنگی قرار گرفته است. در قم، این حقیقت برایم عریانتر از همیشه تجلی یافت که؛ این شیوه و روشِ روادارانه و مهرآمیز؛ راست و درست است و به نتایجی درخشان خواهد انجامید. خواستهای بزرگ تمام کسانی که علاقهای به ایرانزمین و فرهنگ ایرانی دارند، دیر یا زود همگرا و همسو خواهد شد و گاه میبینی که چه نمایان چنین شده است.
ایرانیان در عصر ساسانی، برای آنکه پیوند میان طبقههای اجتماعیِ گوناگون را برقرار کنند و زیرسیستمهای تخصصیِ آن روزگار را با هم در یک سامانهی یگانه گرد آورند، مفهومی ابداع کرده بودند به نام؛ همنافی.
همنافی را میتوان امروز بدان معنا تفسیر کرد که؛ همهی مردم ایرانزمین در نهایت تبار و خاستگاهی مشترک دارند، همچون کودکانی که در یک شکم و با یک رگِ ناف پرورده شوند.
آنچه امروز در قم آموختم و تاییدش را در قونیه و بخارا و مرو و دوشنبه نیز یافته بودم آن بود که؛ هرکس در ایرانزمین به فرهنگ میاندیشد؛ از ریشهای یگانه تغذیه کرده است و از خوراکی همسان خورده است و با الگویی همگون بالیده و رشد کرده است.
در قم آموختم که؛ همین فرهنگ، نافِ مشترکِ ماست.
23 تیرماه 1390
درود شروین عزیز
یک پرسش برام بوجود آمد،اینکه آیا منظور اونها ازفرهنگ ایران زمین ،فرهنگی است که از پیش ازاسلام موجود بوده یا اونها بیشتر بحث دوران بعد ازاسلام را دارندو اینکه در مورد آثار فرهنگی قبل از اسلام هم کاری انجام داده اند یا نه؟
ارادتمند
مرجان
رواداری فرهنگی در نبود فراچارچوبی متحدکننده ممکن نیست. بر تو و دیگران پنهان نیست که یک تن مسلح برای نظامی کردن یک جزیره صلح طلب کافی است. گیهان دلخواه همان مردان سختکوشی که در قم دیدی بی تردید نافی مطلق گیهان دلخواه خود توست. پس چگونه تو و ایشان می توانید همزیستی کنید؟ یا ایشان باید از راه خود برگردند یا تو باید یوغ نفی خود را به گردن بگیری و برای همزیستی زبانت را کوتاه کنی؟ از این دو ناپسند کدام پسندیده تر است؟
پ. ن. شاید از گفتاری که زمانی داشتیم به یاد داشته باشی که مدرنیته را آن فراچارچوب دانستم. صد البته بودن فراچارچوب هم خود درد بی درمان است: اگر شکل بی شکل هست این همه شکل همه پر اشکال است، نه؟
دوستان، بیتردید برای رواداری فرهنگی و به چارچوبی نظری نیاز دارد و به گمانم چنین چارچوبی وجود دارد و پیشنهادی در این زمینه دارم که در نوشتارهایم میتوانید بیابیدش. این که گروه مورد نظرمان به تاریخ پس از اسلام تعلق خاطر دارند و منشها و عناصر فرهنگی آن دوران را میپسندند، اشکالی ندارد، چرا که آن دوران نیز بخشی از تاریخ ما و میراث فرهنگی ماست و اتفاقا بدنهی آنچه که ما امروز هستیم را نیز تعیین کرده است، با تمام نقاط قوت و ضعفش. شاید زمان آن رسیده باشد که به جای شعار دادن، رواداری را در خویشتن تجربه و تمرین کنیم و نقاط شباهت و همگرایی را در میان سایر ایرانیانی بجوییم و بیابیم که دست بر قضا در راستایی همسان -برای بازسازی فرهنگ مان- گام بر میدارند، با ابزارهایی مشابه، با آرمانهایی جمع پذیر، هرچند با باورهایی متفاوت.
آرمانهای تو و ایشان چگونه جمع پذیرند؟ چگونه ممکن است تو که می خواهی بزرگ و کوچک و بلند و پست باشند و بگویند و بشنوند با ایشان که زندگی را حتی بر تو حرام می دانند همزیستی کنی؟
مشکل به هیچ عنوان در علاقه شان به تاریخ ایران پس از اسلام، یا هر چه می پسندند، نیست. مشکل در امکان ناپذیری همزیستی با ایشان است به این دلیل ساده که ایشان هضم شده در آن فراچارچوب متحدکننده نیستند. گیهان دلخواهشان نه برمجموعه و نه زیرمجموعه گیهان دلخواه توست و نه حاوی اصلی برگرفته از فراچارچوب متضمن رواداری.
کوشش بی دریغشان هم چشمه ایست روشن و پر آب سرچشمه گرفته از کوهی بلند… آتشفشانی و پر از گوگرد. هر قدر ظرافت طبع و درخشش متون مذهب (میم به پیش، ذال به زیر، ها به زبر و مشدد) فرقه فرانسیسکن کارگشای روشنگری بود این کوشش ایشان هم خواهد بود، شاید. اما نخست باید روزگار تاریکی سر شود و روزگار دگر شود.
——————
دوست من، گمانم بر آن است که در ذهنت انگارهای از طبقهای از مردم داری و ردهای از کسان را به خاطر باورها یا پوششی که دارند، لزوما ناروادار و متعصب و تاریک اندیش میدانی. زنهار که این برداشت کلیشهای با آنچه که تاریک اندیشان دربارهی ریش داشتن یا نداشتن من و تو میگویند و میاندیشند فاصلهی چندانی ندارد. در میان ردهی دینداران سنتی و مبلغان سنتی دین نیز مردمان خوب و بد فراوان هستند و در میانشان مانند سایر مردم سلیقههای فرهنگی و اهداف و آرمانهای گوناگون و بسیار متنوعی وجود دارد که بیتردید اگر بدان بنگری شگفتزده خواهی شد. دوست من، مبادا، مبادا، مبادا عفونتِ قضاوت کلیشهای دربارهی دیگری، محکوم ساختن پیش از شنیدن، و کین ورزیدن پیش از مهربانانه نگریستن – که بیماری عصر ماست- به ما نیز سرایت کند.
شروین وکیلی
از پوشش گفتی؛ در نفی بدن ایشان حکمتی هست، نیست؟ اگر بدن خود را نشناخته انکار می کنند چگونه می توانند جان آتشین جوان را تاب آورند؟ بگو با چنین مردمان کی آن روز می رسد که در همین کشور بتوانی بی ترس و لرز، در روز روشن یکی از نگاره هایت از شکوه آدمی را در برابر چشمان همگنانت بگذاری؟
فکر می کنم اگر هم در میان گروهی که دانم و دانی چند کسانی بودن من و تو را تاب آورند نه از رواداری به معنای مطلوب ما که از گونه ای رخوت و پرهیز از درگیریست. شاید بدانی راه بسیار دراز است از آن شکل پدرمابانه «همزیستی» تا آنچه من برای آزادی خودم و تو لازم می دانم. می دانم هم که می دانی مشکل محدود یا مربوط به ایران نیست. کشورهای دیگر هم بسیارند که در آنها سر برافراشته را گردن می زنند. یک کشور شگفت انگیز هم هست که در آن آتش زدن پرچم از حقوق اساسی شهروندان است. راه از ایران امروز تا آن کشور بسیار است و از دشت خون می گذرد. اگر ایران هرگز به چنان جایی راه ببرد.
سلام
برای شماچطورمعلوم شدکه 17000 جلد! کتاب به بهترین!! صورت ویرایش!!!وآماده سازی !!!!شده است؟دیدید؟شمردید؟ خواندید؟
17000تقسیم بر450میشودهرنفرحدود40جلدکتاب رابه …………………………………………………………………البته همه450نفرکه
ویراستارومصحح نیستند.اگرنیمی ازآنهاکارمندقسمتهای دیگرباشندمیشودهرنفرحدود80جلد…………………….
17000تقسیم بر20 میشودهرگروه 850 جلدکتاب رابه……………………………………………………………………
450نفرضربدر20سال میشود9000نفرسال کاریعنی هرنفردرسال2جلدکتاب رابه بهترین!!……………………….
واگرنیمی از 450 نفرویراستارومصحح باشند یعنی………………..4……………………………………………………
من بانظرnikto موافقم.
آقای وکیلی دراین نوشته میگویند : چون دومیوه مشترک ازاصل وتباری مشترک .
و درسخنرانی9 آذرهم میگویند : اصل وتبارتمام جانوران یکی است.
که گفته هایی درست است.اماآیاازهرجهت بایدگرکان وسگان راباقناری ها و پرستوهایکی دانست؟ وازهرجهت بایدآدمیان را
یکی دانست؟ یابایدانسانیت رادرهمه ابعادآن درنظرداشت؟
وگفته اندتمام موجودات زنده نییایی مشترک دارند. اماآمال -افکار-اهداف-آرمان-رویه-روش-و…………مشترک هم دارند؟؟
سخنرانی 2 آذرنه 9 آذر
حمید عزیز، با آماری که به دست دادی و تخمینی واقعگرایانه از زمان و منابع انسانیِ در اختیار این موسسه بود، به درستی نشان دادی که آماری که به من ارائه کرده بودند، درست بوده است! این 450 نفر با فرضِ 40 ساعت کار در هفته برای هرکس در ماه نزدیک به هفتاد هزار نفر ساعت نیروی انسانی دارند که در طی بیست سال به 1/4 میلیارد نفر ساعت بالغ میشود. فرآیند کارشان را دقیقا به ما نشان دادند و دیدیم که گروهشان از ویراستار، مصحح، ماشین نویس، گرافیست و مهندس نرم افزار تشکیل شده است. به هر صورت شمار کارمندان برای این که در بیست سال هفده هزار کتاب را به بهترین شکل منتشر سازند کاملا کافی است. ما که در خورشید تنها نیروی از انسانی داوطلب (و البته بسیار متخصص) برخورداریم، با حدود ده نفر داریم سالی ده کتاب را به ناشر میسپاریم. گذشته از این، شاهدِ اصلی برای آن که ایشان کارشان را چنان که میگویند انجام میدهند یا نه، آن است که به محصولشان مراجعه کنیم. من مجموعهی کامل کارهایشان را دارم و منابع الکترونیکی شده را شمردم و به حدود همان عددِ هفده هزار رسیدم.
نتیجهی اخلافی آن که خرده گیری بر کار دیگران زمانی معنادار و پذیرفتنی است که مبنایی و شاهدی و قالبی درست برای نقد وجود داشته باشد. راستش کمی نگرانم که مبادا خردهگیریهایی از این دست، نه از سرِ ناباوری آماری و تحلیل توان مدیریتی و منابع انسانی یک مجموعه، که از پیوست شدنِ نام مکانی مانند قم بدان ناشی شده باشد.
و اما نیکتوی گرامی، از اشارهات چنین بر میآید که همدیگر را بشناسیم، هرچند نام مستعارت برایم ناآشناست. اگر مرا بشناسی احتمالا میدانی که نه با باورها و آیینهای تلخکام و تنگنظر و خودکامه و کوتهبین نسبتی دارم و نه تحملشان میکنم. اما این موضعگیری جدی و روشن را نباید با تعصب و تنگنظری و خودکامگی مشابهی آلوده کرد. واقعیت آن است که جامعهی ما نظامی آشوبزده است که از انبوهی از سلیقهها و باورها و گرایشها و الگوهای رفتاری تشکیل یافته است. هنوز بدنهی جامعه دیندار محسوب میشوند. اما این دین روز به روز واگرایی و تنوعی شگفتانگیز را از خود نشان میدهد.. به نظرم از نظر علمی نادرست، و از نظر اخلاقی نکوهیده است اگر تمام کسانی که ما خودمان با برچسب خاصی مشخصشان کردهایم، سادهانگارانه با صفاتی یکدست و یکسان شناخته و با یک چوب رانده یا زده شوند. این مگر همان کاری نیست که ما در متعصبان و تنگنظران میبینیم و مردود میدانیم؟
دوستان من،در هر جای جهان که بنگرید، مردمانی را خواهید یافت با باورها و خاطرهها و انگیزهها و میلها و خطاها و توانمندیهای خاص خودشان. قم و نیویورک از این نظر تفاوتی ذاتی با هم ندارند. اگر میخواهیم به بازسازی ایران و بنا کردن هویتی نو بیندیشیم، به واقعگرایی و بلندنظریای نیاز داریم که دیگران به خاطر برخوردار نبودن از آن جهان را چنین زشت برساختهاند.
آنگاه در خواهیم یافت که در دانش تکامل درسی است بزرگ، چون چنان که حمید عزیز اشاره کرد، سگان و گرگان با پرستوها و قناریها یکی نیستند، اما همنشین و همزمان و همزیست هستند و گام به گام با هم تکامل یافتهاند، بی آن که یکی از آنها با وجود تفاوت چشمگیرش با دیگری، مایهی انقراض و نابودی “دیگریِ متفاوت” گردد. و چه خالی است جای هزاران گونه که این درس را نیاموختند و به انقراض دیگری کمر بستند و خود نیز به همراه وی راه عدم پیمودند.
بیایید به جای واکنش هیجانی نشان دادن به کلمهها یا نام شهرها لحظهای فارغ از همه چیز به سادگی بنگریم و اگر رگهای از خشم و ترس در نگاهمان بود، باز بنگریم. شاید آن وقت، در همه جا مردمانی بیابیم سخت همسان با یکدیگر، که معمولا سخت با تابوها و باورهای سرسختانهشان گره خوردهاند و معمولا خطاهایی بر آن مبنا مرتکب میشوند، و در عین حال بخت و قابلیتی دارند برای بهتر شدن و نیکوتر زیستن. شاید آن وقت مهری را بازیابیم که دیر زمانی است از این خاک رخت بر بسته است.
مبادا، مبادا، مبادا عفونتِ قضاوت کلیشهای دربارهی دیگری، محکوم ساختن پیش از شنیدن، و کین ورزیدن پیش از مهربانانه نگریستن – که بیماری عصر ماست- به ما نیز سرایت کند…….لذت بردیم آقای وکیلی!
سلام شروین جان، خیلی عالی و پسندیده نوشتی.
من با این جماعت روحانی هم از نزدیک نشست و برخاست دارم. اینکه از میان هر دو گروه روحانی/روشنفکر که معمولاً با گروه مقابل در تضاد اندیشه هستند دوستانی دارم، همیشه برایم تنشزا بودهاست.
پیش گروه اول چندان از گروه دوم دفاع کردم که منافقم خواندند و به سبب افکاری که میگفتند التقاطی است طرد شدم. پیش گروه دوم چندان به احکام زندگی پیشنهادی گروه اول پایبند ماندم که به سبب نماز خواندن و شکل رابطهام با جنس مخالف بارها مسخره شدم یا حداقل نگاههای عاقل اندر سفیه در من افکندهاند!
آنچه را ظرف این 13 سال دیده بودم خیلی خوب نوشتی. اینکه میبینم کسانی هستند که درد مرا میفهمند برایم دلپذیر است.
هر دو گروه انسانند و شایستهی یاری و رواداری.