چنانکه گفتیم، سگ در تمام جوامع باستانی، ارجمند دانسته میشده است و این نکته که در ایرانزمین -که حمایتگرانهترین قوانین و نظام اخلاقی را در مورد جانوران و طبیعت داشته- جایگاه سگ چنین به دقت تعریف شده باشد، چندان عجیب نیست، اما نکتهی غریب آن است که پس از انقراض ساسانیان، قوانینی جایگزین این نظام اخلاقی میشوند که کاملا واژگونهی اصول زرتشتی هستند و سگ را همچون موجودی نجس و شیطانی ارزیابی میکنند.
در مورد برداشت اسلام از سگ، مستندات روشنی در دست است. جامعهی بدوی عربستانِ عصر حضرت محمد(ص)، شکلی ابتدایی از یک جامعهی بازرگان بوده که در پیوندی تنگاتنگ با قبایل کوچگرد قرار داشته است. توسعهنیافتن زندگی کشاورزانه در این سرزمین و بومِ بیابانی و رواج دام بزرگ و نیرومندی مانند شتر، باعث شده بود که سگ بر خلاف شهرهای کشاورزِ ایرانزمین و رمهداران این سامان که با دامهایی کوچک مانند بز و گوسفند سر و کار داشتند، نقش نگهبانی چندانی را بر عهده نگیرد. شتر بر خلاف گوسفند و بز چندان درشتاندام و نیرومند است که میتواند به سادگی در برابر گرگ از خود دفاع کند و در کل، سگ و گرگ در بومهای کویری و بیابانی عربستان، کمتر از دشتهای سرسبز و مناطق کوهستانی ایرانزمین یافت میشوند. از این رو، در کل، سگ جایگاهی نامهمتر و حاشیهایتر در جوامع عربِ کهن داشته است.
با این وجود، در زمان حضرت محمد دشمنی خاصی با سگ در میان اعراب وجود نداشته است. میدانیم که سگ تا حدودی مقدس دانسته میشده است، به شکلی که دو خوشه از ستارگان -که در جهان باستان همتای خدایان دانسته میشدند- کلب اکبر و کلب اصغر (یعنی سگ بزرگ و کوچک) نام داشتهاند و همچنین از قبیلهی بزرگ بنیکلب (یعنی فرزندان سگ) خبر داریم که توتمشان سگ بوده است. به این ترتیب، این حقیقت که حضرت محمد در سال نهم و دهم هجری، ناگهان سگ را موجودی نجس اعلام کرد و فراتر از آن، دستور داد تا تمام سگها را بکشند، رفتاری نامنتظره و غریب مینماید.
در ابتدای ظهور اسلام، دشمنی خاصی نسبت به سگ در این آیین وجود نداشت. در واقع، کلمهی سگ و مناسک مربوط به سگ به کل تا اواخر عمر حضرت محمد(ص) از گفتمان اسلامی غایب است؛ در حدی که «میبدی» در شرح آیههای ۱۱۹ و۱۲۰ سورهی بقره، ماجرایی را از معراج پیامبر نقل میکند که در جریان آن او با زنی زناکار و فاسد روبهرو شده که در بهشت آرمیده و از نعمتهای بهشتی برخوردار است. حضرت محمد میپرسد که او چگونه با گناهانش به چنین جایگاهی دست یافته است؟ و پاسخ میشنود که زمانی این زن، سگی تشنه را در نزدیکی چاهی دیده بود و چون دلوی در اختیار نداشت، کفش خود را در آب انداخت و با آن آب بیرون کشید و به سگ داد و به شکرانهی این نیکوکاری است که بهشت نصیبش شده است[۱۳].
در میان شاعران عارف، به ویژه در اشعار مولانا و عطار با تصویری از سگ روبهرو میشویم که از این تجسمِ سادهی پستی و خاکساری فراتر میرود. در آثار عطار، شکل پختهی تصویری از سگ را میبینیم که با آدمی اسیر هوا و هوس برابر نهاده شده است. از دید عطار، انسانی که دل به دنیا بسته و اسیر هواهای نفسانی شده است به سگی میماند که وظیفه و نقش خویش را در جهان از یاد برده و دلباختهی استخوانی شده است. در بندی از عذر مرغان، در منطقالطیر چنین میخوانیم:
خسروی میرفت در دشت شکار
گفت ای سگبان، سگ تازی بیار
بود خسرو را سگی آموخته
جلدش از اکسون و اطلس دوخته
از گهر طوقی مرصع ساخته
فخر را در گردنش انداخته
از زرش خلخال و دست ابرنجنش
رشته ابریشمین در گردنش
شاه آن سگ را سگ بخرد گرفت
رشتهی آن سگ به دست خود گرفت
شاه میشد در قفاش آن سگ دوان
در ره سگ بود لختی استخوان
سگ نمیشد کاستخوان افتاده بود
بنگرست آن شاه سگ استاده بود
آتش غیرت چنان بر شاه زد
کاتش اندر آن سگ گمراه زد
گفت آخر پیش چون من پادشاه
سوی غیری چون توان کردن نگاه
رشته را بگسست و گفتش این زمان
سر دهید این بیادب را در جهان
گر بخوردی سوزن آن سگ صد هزار
بهترش بودی که بیآن رشته کار
مرد سگبان گفت سگ آراستست
جملهی اندام سگ پر خواستست
گرچه این سگ دشت و صحرا را سزاست
اطلس و زر و گهر ما را هواست
شاه گفتا هم چنان بگذار و رو
دل ز سیم و زر او بگذار و رو
تا اگر باخویش آید بعد ازین
خویش را آراسته بیند چنین
یادش آید کاشنایی یافتست
وز چو من شاهی جدایی یافتست
ای در اول آشنایی یافته
و آخر از غفلت جدایی یافته
پای در عشق حقیقی نه تمام
نوش کن با اژدها مردانه جام
زانکه اینجا پای داو اژدهاست
عاشقان را سربریدن خون بهاست
آنچ جان مرد را شوری دهد
اژدها را صورت موری دهد
در جای دیگری از همین کتاب، عطار به شکلی صریحتر، نفس را به سگ مانند میکند:
هرچ فرماید ترا، ای هیچکس
کام و ناکام آن توانی کرد و بس
لیک چون من سر دین بشناختم
نفس سگ را هم خر خود ساختم
چون خرم شد نفس، بنشستم برو
نفس سگ بر تست، من هستم برو
چون خر من بر تو میگردد سوار
چون منی بهتر ز چون تو صد هزار
ای گرفته بر سگ نفست خوشی
در تو افکنده ز شهوت آتشی
آب تو آرایش شهوت ببرد
از دلت و ز تن ز جان قوت ببرد
تیرگی دیده و کری گوش
پیری و نقصان عقل و ضعف هوش
این و صد چندین سپاه و لشگرند
سر به سر میر اجل را چاکرند
روز و شب پیوسته لشگر میرسد
یعنی از پس میر ما در میرسد
چون درآمد از همه سویی سپاه
هم تو بازافتی و هم نفست ز راه
خوش خوشی با نفس سگ در ساختی
عشرتی با او به هم برساختی
پای بست عشرت او آمدی
زیردست قدرت او آمدی
چون درآید گرد تو شاه و حشم
تو جدا افتی ز سگ، سگ از تو هم
همچنین در «منطقالطیر»، وقتی «عباسه» دربارهی نفس سخن میگوید، آن را به سگی مانند میکند.
چون مدد میگیرد این نفس از دو راه
بس عجب باشد اگر گردد تباه
دل سوار مملکت آمد مقیم
روز و شب این نفس سگ او را ندیم
اسب چندانی که میتازد سوار
بر بر او میدود سگ در شکار
هرک دل از حضرت جانان گرفت
نفس از دل نیز هم چندان گرفت
هرک این سگ را به مردی کرد بند
در دو عالم شیر آرد در کمند
هرک این سگ را زبون خویش کرد
گرد کفشش را نیابد هیچ مرد
هرک این سگ را نهد بندی گران
خاک او بهتر ز خون دیگران
این عبارتِ نفسِ سگ در جاهای دیگری هم از این کتاب به کار رفته است؛ مثلا وقتی عطار، حکایت مفلسی را روایت میکند که عاشق پادشاه مصر شده بود، چنین میگوید:
دیگری گفتش که نفسم دشمن است
چون روم ره زانک هم ره رهزنست
نفس سگ هرگز نشد فرمان برم
من ندانم تا ز دستش جان برم
آشنا شد گرگ در صحرا مرا
و آشنا نیست این سگ رعنا مرا
در عجایب ماندهام زین بیوفا
تا چرا میاوفتد در آشنا
و همچنین در شرح داستان همای:
نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایه پرورد مناند
بس گدای طبع نی مرد مناند
نفس سگ را استخوانی میدهم
روح را زین سگ امانی میدهم
نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام
مفهوم سگ، به ویژه در آثار مولانا پختگی و کمالی تمام مییابد. چنانکه از دیوان شمس برمیآید، مولانا نیز برداشت استاد خویش، عطار را در مورد سگ پذیرفته و آن را نمادی برای نفس دانسته است:
ای شب کفر از مه تو روز دین
گشته یزید از دم تو بایزید
گو سگ نفس این همه عالم بگیر
کی شود از سگ لب دریا پلید
قفل خداییش بسی خون که ریخت
خونش بریزیم چو آمد کلید
جان به سعادت بکشد نفس را
تا به هم افتند سعید و شهید
هیچ شکاری نرهد زان صیاد
کو ز سگیهای سگ تن رهید
ای خرف پیر جوان شو ز سر
تازه شد از یار هزاران قدید
وی بدن مرده برون آ ز گور
صور دمیدند ز عرش مجید
خامش و بشنو دهل خامشان
ایدک الله به عیش جدید
در دفتر دوم مثنوی هم داستان سگی که به کوری حمله کرد، آمده و در آنجا نیز سگ با صفت فرومایه برچسب خورده است:
یک سگی در کوی بر کور گدا
حمله میآورد چون شیر وغا
سگ کند آهنگ درویشان بخشم
در کشد مه خاک درویشان بچشم
کور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ
اندر آمد کور در تعظیم سگ
کای امیر صید و ای شیر شکار
دست دست تست دست از من بدار
کز ضرورت دم خر را آن حکیم
کرد تعظیم و لقب دادش کریم
گفت او هم از ضرورت کای اسد
از چو من لاغر شکارت چه رسد
گور میگیرند یارانت به دشت
کور میگیری تو در کوچه بگشت
گور میجویند یارانت بصید
کور میجویی تو در کوچه بکید
آن سگ عالم شکار گور کرد
وین سگ بیمایه قصد کور کرد
علم چون آموخت سگ رست از ضلال
میکند در بیشهها صید حلال
سگ چو عالم گشت شد چالاک زحف
سگ چو عارف گشت شد اصحاب کهف
سگ شناسا شد که میر صید کیست
ای خدا آن نور اشناسنده چیست
کور نشناسد نه از بیچشمی است
بلک این زانست کز جهلست مست
نیست خود بیچشمتر کور از زمین
این زمین از فضل حق شد خصم بین
نور موسی دید و موسی را نواخت
خسف قارون کرد و قارون را شناخت
رجف کرد اندر هلاک هر دعی
فهم کرد از حق که یاارض ابلعی
خاک و آب و باد و نار با شرر
بیخبر با ما و با حق با خبر
ما بعکس آن ز غیر حق خبیر
بیخبر از حق و از چندین نذیر
لاجرم اشفقن منها جملهشان
کند شد ز آمیز حیوان حملهشان
گفت بیزاریم جمله زین حیات
کو بود با خلق حی با حق موات
در مثنوی، داستانی وجود دارد که هدف از آن تاکید بر حجابهای پیشاروی سالک و نادانی وی در مورد ماهیت هستی است و خوارشمردن لافهایی که دربارهی نیل به حقیقت وجود دارد. در آنجا هم لافزنانِ حقیقت به تولهسگهایی مانند شدهاند که در شکم مادرشان به پارسکردن مشغولند.
آن یکی میدید خواب اندر چله
در رهی مادهسگی بد حامله
ناگهان آواز سگبچگان شنید
سگبچه اندر شکم بد ناپدید
بس عجب آمد ورا آن بانگها
سگبچه اندر شکم چون زد ندا
سگبچه اندر شکم نالهکنان
هیچکس دیدست این اندر جهان
چون بجست از واقعه آمد به خویش
حیرت او دم به دم میگشت بیش
در چله کس نی که گردد عقده حل
جز که درگاه خدا عز و جل
گفت یا رب زین شکال و گفتوگو
در چله واماندهام از ذکر تو
پر من بگشای تا پران شوم
در حدیقهی ذکر و سیبستان شوم
آمدش آواز هاتف در زمان
که آن مثالی دان ز لاف جاهلان
کز حجاب و پرده بیرون نامده
چشم بسته بیهده گویان شده
بانگ سگ اندر شکم باشد زیان
نه شکارانگیز و نه شب پاسبان
گرگ نادیده که منع او بود
دزد نادیده که دفع او شود
از حریصی وز هوای سروری
در نظر کند و بلافیدن جری
از هوای مشتری و گرمدار
بی بصیرت پا نهاده در فشار
ماهنادیده نشانها میدهد
روستایی را بدان کژ مینهد
از برای مشتری در وصف ماه
صد نشان نادیده گوید بهر جاه
مشتری کو سود دارد خود یکیست
لیک ایشان را درو ریب و شکیست
از هوای مشتری بیشکوه
مشتری را باد دادند این گروه
مشتری ماست الله اشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
مشتریای جو که جویان توست
عالم آغاز و پایان توست
در دفتر ششم مثنوی هم در آنجا که دلباختگان دنیا و فریفتگان به جاه و جلال این جهانی به پیرزنانی که خود را میآرایند تشبیه شدهاند، بار دیگر سگ همچون برچسبی برای غافلان پدیدار میشود:
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقیی که خداش این حرص داد
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگینگیر شد
این سگان شصتساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلسپوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر
این چنین عمری که مایهی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
میشود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری بر نارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
با همهی این حرفها در سایر جاهای مثنوی معنوی، برداشتی مهربانانهتر را از سگ میبینیم. مولانا در مثنوی در صحنهای که تصویرگر خساست و طمع است با مفهوم دوگانهی تازی در فارسی بازی کرده و یک عرب را در برابر سگش قرار داده است.
آن سگی میمرد و گریان آن عرب
اشک میبارید و میگفت ای کرب
سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست
نوحه و زاری تو از بهر کیست
گفت در ملکم سگی بد نیکخو
نک همیمیرد میان راه او
روز، صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران
گفت رنجش چیست زخمی خورده است
گفت جوعالکلب زارش کرده است
گفت صبری کن برین رنج و حرض
صابران را فضل حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش کای سالار حر
چیست اندر دستت این انبان پر
گفت نان و زاد و لوت دوش من
میکشانم بهر تقویت بدن
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم مهر و داد
دست ناید بیدرم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان
گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک
که لب نان پیش تو بهتر ز اشک
اشک خونست و به غم آبی شده
مینیرزد خاک خون بیهده
کل خود را خوار کرد او چون بلیس
پارهی این کل نباشد جز خسیس
من غلام آنک نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود
چون بگرید آسمان گریان شود
چون بنالد، چرخ، یاربخوان شود
من غلام آن مس همتپرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بیدرنگ
مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل
چونک مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب
سنتی که مولوی در آن مینوشت، ادامهی همان گفتمانی بود که بزرگانی مانند «حلاج» و «عینالقضات» را در دل خود پرورده بود؛ از این روست که علاوه بر ارتباط سگ با نفس و پذیرشی که در مورد این حیوان وجود دارد، مولانا در مثنوی، حکایت صوفیانهای را بازگو میکند که در واقع همان داستان حلاج و سگهایش است.
در بر شیخی سگی میشد پلید
شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید
سایلی گفت ای بزرگ پاکباز
چون نکردی زین سگ آخر احتراز
گفت این سگ ظاهری دارد پلید
هست آن در باطن من ناپدید
آنچ او را هست بر ظاهر عیان
این دگر را هست در باطن نهان
چون درون من چو بیرون سگست
چون گریزم زو که با من هم تگ است
در کل، تصویر سگ در آثار مولوی بسیار مثبتتر از چیزی است که در آثار صوفیان پیش از وی دیده میشود. مولانا سگ اصحاب کهف را که پیش از این توسط سعدی نیز به عنوان نماد «مردمشدن» مورد اشاره واقع شده بود، تا حد یک استعارهی صوفیانه ارتقا داد و آن را نماد ترک هواهای نفسانی و ارتقا به عالم معنوی دانست؛ چنانکه در «دیوان شمس» میخوانیم:
سگ ار چه بیفغان و شر نباشد
سگ ما چون سگ دیگر نباشد
شنو از مصطفی کو گفت دیوم
مسلمان شد دگر کافر نباشد
سگ اصحاب کهف و نفس پاکان
اگر بر در بود بر در نباشد
سگ اصحاب را خوی سگی نیست
گر این سر سگ نمود آن سر نباشد
که موسی را درخت آن شب چو اختر
نمود آذر ولیک آذر نباشد
همچنین در دفتر پنج مثنوی با وجود مانندکردن سگ به شیطان، همزمان بر خصلت بندگی افراطی ابلیس و عشقی که به خداوند داشته نیز تاکید میکند.
حاش لله ایش شاء الله کان
حاکم آمد در مکان و لامکان
هیچکس در ملک او بیامر او
در نیفزاید سر یک تای مو
ملک ملک اوست فرمان آن او
کمترین سگ بر در آن شیطان او
ترکمان را گر سگی باشد به در
بر درش بنهاده باشد رو و سر
کودکان خانه دمش میکشند
باشد اندر دست طفلان خوارمند
باز اگر بیگانهای معبر کند
حمله بر وی همچو شیر نر کند
که اشداء علیالکفار شد
با ولی گل با عدو چون خار شد
ز آب تتماجی که دادش ترکمان
آنچنان وافی شدست و پاسبان
پس سگ شیطان که حق هستش کند
اندرو صد فکرت و حیلت تند
آب روها را غذای او کند
تا برد او آب روی نیک و بد
این تتماجست آب روی عام
که سگ شیطان از آن یابد طعام
بر در خرگاه قدرت جان او
چون نباشد حکم را قربان بگو
گله گله از مرید و از مرید
چون سگ باسط ذراعی بالوصید
بر در کهف الوهیت چو سگ
ذره ذره امرجو بر جسته رگ
ای سگ دیو امتحان میکن که تا
چون درین ره مینهند این خلق پا
حمله میکن منع میکن مینگر
تا که باشد ماده اندر صدق و نر
پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ
گشته باشد از ترفع تیزتگ
این اعوذ آنست کای ترک خطا
بانگ بر زن بر سگت ره بر گشا
تا بیایم بر در خرگاه تو
حاجتی خواهم ز جود و جاه تو
چونک ترک از سطوت سگ عاجزست
این اعوذ و این فغان ناجایزست
مولانا گذشته از این توجهی که به سگ داشته، نام این جانور را در ارتباط با دو استعارهی مشهور نیز به کار گرفته است. نخست آنکه مولانا از منظرهی آشنای پارسکردنِ سگ در شبی مهتابی، مفهوم سرشت را و تمایز میان استعدادهای موجودات را برداشت کرده است:
مه نور میفشاند و سگ بانگ میکند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بدهست
و
هلهای دلی که خفته تو به زیر ظل مایی
شب و روز در نمازی به حقیقت و غزالی
مه بدر نور بارد سگ کوی بانگ دارد
ز برای بانگ هر سگ مگذار روشنایی
همچنین در این ابیات مشهور:
شمع حق را پف کنی تو ای عجوز
هم تو سوزی هم سرت ای گندهپوز
کی شود دریا ز پوز سگ نجس
کی شود خورشید از پف منطمس
حکم بر ظاهر اگر هم میکنی
چیست ظاهرتر بگو زین روشنی
جمله ظاهرها به پیش این ظهور
باشد اندر غایت نقص و قصور
هر که بر شمع خدا آرد پف او
شمع کی میرد بسوزد پوز او
چون تو خفاشان بسی بینند خواب
کین جهان ماند یتیم از آفتاب
موجهای تیز دریاهای روح
هست صد چندان که بد طوفان نوح
لیک اندر چشم کنعان موی رست
نوح و کشتی را بهشت و کوه جست
کوه و کنعان را فروبرد آن زمان
نیمموجی تا به قعر امتهان
مه فشاند نور و سگ وعوع کند
سگ ز نور ماه کی مرتع کند
به گمان من زیباترینِ این استعارهها را در دفتر سوم مثنوی میتوان یافت؛ در آنجا که مولانا، خروس و سگ، این زوج کهن از جانوران اهورایی را بار دیگر در کنار هم گذاشته است و در حکایت خواجهای که با فروختن جانوران بیمارش حرص خود را ارضا میکرد، این دو را به مرتبهی یک جفت متضاد معنایی برکشیده است. داستان چنین است که سگی از ارباب طمعکار خود غذایی دریافت نمیکرد و از این موضوع شکایت داشت. ارباب، این موهبت را یافت که مانند سلیمان زبان جانوران را دریابد و به این ترتیب، گفتگوی سگ و خروسش را شنید. سگ از کمبودنِ غذایش شکایت داشت و خروس به او خبر داد که به زودی خر ارباب خواهد مرد و او خواهد توانست از لاشهاش تغذیه کند. به این ترتیب، ارباب به سرعت خر خود را فروخت. بعد شنید که خروس از جانوران دیگری سخن میگوید و او به همین ترتیب با فروختن آنها از سود خویش و سیرشدن سگی که مرتب ناخرسندتر میشد، جلوگیری میکرد؛ تا آنکه روزی خروس به سگ خبر داد که این جانورانی که قرار بوده بمیرند، قضا بلای ارباب بودهاند و با فروختهشدنشان بلا به خودِ ارباب برگشته. به این ترتیب، به زودی ارباب میمرد و سگ از حلوا و خیراتیهایی که برایش میکردند بهرهمند میشد.
در این داستان، خروس همان جایگاه زرتشتی خود را به عنوان پیامآور غیب حفظ کرده است و از موضع دانای کل با سگ وارد مکالمه میشود. سگ، اما از موقعیت ممتاز خود در جهان زرتشتی خلع شده و به موجودی که در بند شکم و تن است فرو کاسته شده است؛ با این وجود از نجسبودن یا پلید و شیطانیبودنش سخنی در میان نیست. برعکس، به عنوان موجودی که طرف صحبتش خروس است و زندگی فروتنانهای را میگذراند، نسبت به آدم طمعکاری که اربابش است، موقعیت بهتری دارد.
به این ترتیب، برداشت تصوف از سگ در آثار مولانا به کمال پختگی خود رسید و سگی که همچون نمودی عینی از نفس پنداشته میشد تا مرتبهی استعارهای مشابه برکشیده شد. استعارهای که از سویی پارسکردن تهدیدکنندهاش با نورافشانی آرامشبخشِ ماه، مقابل نهاده میشد و از سوی دیگر به خاطر مادیگرایی و در بند شکم بودنش، نقشی فرودستانه را در برابر خروسِ مقدس و همهچیزدان بر عهده میگرفت.
کتابنامه
ریگودا، ترجمهی سید محمدرضا جلالینائینی، نشر نقره، ۱۳۷۲٫
اوستا، ترجمهی جلیل دوستخواه، انتشارات مروارید، ۱۳۷۴٫
بندهش هندی، ترجمهی رقیه بهزادی، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ۱۳۶۸٫
شایست ناشایست، ترجمهی کتایون مزداپور، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ۱۳۶۹٫
میبدی، رشیدالدین فضلالله، کشفالاسرار و عدهالابرار، ویرایش علیاصغر حکمت،انتشارات امیر کبیر،۱۳۸۲٫
واحدی نیشابوری و جلالالدین سیوطی، شأن نزول آیات قرآن، ترجمهی دکتر سید جعفر اسلامی، ناشر مترجم، ۱۳۷۱٫
Bozell, John R. 1988 Changes in the role of the dog in Proto-historic Pawnee culture. Plains Anthropologist 33(119):95-111.
Bukhari, Sahih, Translator: M. Muhsin Khan, CMJE and the University of Southern California, 2009.
Haag, William G. 1948 Dog Remains in Archeological Sites. Plains Anthropologist 1(3):27-28.
Henderson, Norman 1994 Replicating dog travois travel on the northern plains. Plains Anthropologist 39(148):145-159.
Morey, Darcy F. 2006 Burying key evidence: the social bond between dogs and people. Journal of Archaeological Science 33 158-175.
Snyder, Lynn M. 1991 Barking mutton: Ethnohistoric, ethnographic, archaeological, and nutritional evidence pertaining to the dog as a native American food resource on the Plains. In Beamers, Bobwhites, and Blue-Points: Tributes to the Career of Paul W. Parmalee. James R.
Purdue, Walter E. Klippel, and Bonnie W. Styles, eds. Pp. 359-378. Springfield:Illinois State Museum Scientific Papers Vol. 23.
Wapnish, Paula and Brian Hesse. 1993. Pampered pooches or plain pariahs? The Ashkelon dog burials. Biblical Archaeologist 56(2):55-80.
White, Christine D., Mary E. D. Pohl, Henry P. Schwarcz, and Fred J. Longstaffe 2005 Isotopic Evidence for Maya Patterns of Deer and Dog Use at PreclassicColha. Journal of Archaeological Science 28(1):89-107.
Verginelli, F. et al. (2005). Mitochondrial DNA from Prehistoric Canids Highlights Relationships Between Dogs and South-East European Wolves. Mol. Biol. Evol. 22: 2541–۲۵۵۱
[۱۳] میبدی، ۱۳۸۲ (ج.۱): ۳۳۸٫
[۱۴] حدیث ۵۳۹ از جلد چهارم.
[۱۵] Bukhari,Volume 1, Book 4, Number 173.
[۱۶] Bukhari, Volume 1, Book 4, Number 174.
[۱۷] Bukhari, Volume 1, Book 4, Number 175.
درود .
1 ـ در عربستان گوسفند پرورش نمی دادند و به سگ احتیاج نداشتند ؟! یا سگ ها ( گله های سگ « وحشی » ) به شترها حمله می کردند ؟
اگر دشمنی با سگ در پیشینه ی عربی وجود نداشته ، شاید از آیینی دیگر ( مثلاً یهودیت ) به عربستان رخنه کرده باشد .
2 ـ خاطره : سال ها پیش روضه خوانی به مسجد اِزبرم سه کل رفته بود و در یکی از منبرهای ماه محرم گفته بود که در خانه سگ نگه ندارند چون در خانه ای که سگ باشد ، نماز قبول نمی شود . مردم هم عذرش را خواستند چون اگر در خانه سگ نگه نمی داشتند ، گرازها شالیزارشان را شخم می زدند و شغالان مالیات بیشتری از مرغ و خروس شان می گرفتند .
خاطره ی دیگر : راننده ی تاکسی یک مجتمع مسکونی را نشان داد و گفت : دی شب دزد کفش ساکنان این جا را جارو کرد ؛ گفتم : توی گذر ما ـ توی روستا ـ بیشتر همسایه ها سگ دارند ؛ اگر سگ ها نبودند ، آن جا هم دله دزدها که اکثراً معتادند ، کفش و دیگ و … را که معمولاً در سرا ی خانه اند ، جمع می کردند . ( سرا : محوطه ی باز و بی دیوار ؛ در برابر « دِل » یا « دیل » که محصور است . ) بر صندلی عقب یک معمم نشسته بود ، صدایش درآمد که نگه داشتن سگ در خانه غیر شرعی است .
این رخدادها را از جنبه های گوناگون می شود بررسی کرد ؛ این جا فقط می خواهم نشان دهم که در مناطقی که سگ هنوز کارکرد اقتصادی و امنیتی دارد ، کشاکش دو رویکرد له و علیه سگ ، جدی تر از رویارویی ای است که در « بالای شهر ها » حریان دارد .
3 ـ چند هفته پیش راننده ای تعریف می کرد : « صبح وقتی خود رو را روشن کردم و دنده عقب می خواستم از خانه خارج شوم ، سگی که در حیاط خانه نگه می داریم ، از شیشه ی جلو پریده توی ماشین و فرمان را محکم به دندان گرفت و نگذاشت ماشین را حرکت دهم ، هر چه سعی کردم با ملایمت او را از فرمان جدا کنم و بیرون بیندازم ، نشد . عصبانی شدم و با شدت او را گرفتم و کشیدم و می خواستم پرت کنم که نوه ام را دیدم ، پشت ماشین ، نزدیک چرخ ؛ اگر کمی بیشتر عقب می رفتم ، بجه زیر چرخ می رفت . نگو بچه دنبالم آمده بود و من او را ندیدم و وقتی به عقب راندم ، سپر ماشین به بچه خورد و او افتاد ، سگ دید و جلوی مرا گرفت . » ( حس احترام پیر مرد به سگ البته مانع از آن نشد که لابه لای سخنش « به خاش یزید » و « به خاش عومر » نگوید . )
2 تا موضوع ذهنمو درگیر کرده:
یکی اینکه فحش
پدر سگ در گویش گیلکی و زبان ترکی به صورت “سگ بچه” و “کوپه اوغلی” هستند. چرا معیار در بعضی فرهنگ ها پدر هستش بعضی ها پسر
یکی اینکه
در شرق گیلان هر وقت یه چیز رو که درست نیست و توسط کسی خواسته شده رو تطمیع نکنی و ادله رو با داد بهش بگی (یه چیزی که با داد خواهی و صدا ازش بخوای) فرد در درون به اشتباهش پی می بره برای اینکه کم نیاره در گویش گیلکی اون فرد رو به “سگ بصره” تشبیه می کنه. میگه “عین سگ بصره” تقریبا یعنی “چه بکنیم حرف حالیت نیست و از موضع کمی کم میاره”