پنجشنبه , آذر 22 1403

اتوبوس

اتوبوس

وقتی رسیدم، اتوبوس حرکت کرده بود. خیلی‌ها فکر می‌کردند این بدترین بلایی است که ممکن است سر یک نفر بیاید. اما برای من هیچ اهمیتی نداشت. اتوبوس بعدی دیر یا زود سر می‌رسید و می‌توانستم سوار آن شوم. این‌که کجا می رفت هم هیچ اهمیتی نداشت. من از آنهایی نبودم که فکر می‌کردند یک اتوبوس خاص سعادت‌شان را بار زده و آن را همراه خودش برای همیشه به دوردستها می‌برد.

از اول صبح سرحال و سرخوش بودم. دیشب خیلی خوش گذشته بود. در خانه‌ای بزرگ و مجلل، با همسری زیبا و طناز، که در نمایش هنر آشپزی‌اش سنگ تمام گذاشته بود. دیگر چه می‌شد از زندگی خواست؟ دیر رسیدن به هیچ اتوبوسی نمی‌توانست لذت دیشب را باطل کند.

اتفاقا دیشب چند جمله‌ای در این مورد رد و بدل شده بود. وقتی دیدم شتابزده چمدانش را می‌بندد، به شوخی گفتم: «انگار عجله داری زودتر مرا ترک کنی؟» و او هم پاسخ داده بود که «بالاخره فردا صبح باید برویم، پس چه بهتر که زودتر راه بیفتیم. در ضمن خنکای اول صبح را دوست دارم…»

چنین آدمی بود،‌ جزئیاتی مثل رنگ لاجوردی قبل سپیده‌دم و خنکی باد بامدادی برایش مهم بود. شاید به این خاطر بود که حضورش این قدر دلپذیر بود. این خوش‌سلیقگی‌اش در آشپزی‌اش هم نمود داشت. می‌دانستم که تا چند هفته مزه‌ی غذاهایی که برایم پخت، زیر دندانم خواهد بود. هیچ معلوم نبود که به این زودی‌ها باز بتوانم همسری پیدا کنم، و برای هنر آشپزی هیچ همسری هم تضمینی وجود نداشت. یعنی نمی‌شد حدس زد که غذای خوب بعدی را کی و کجا خواهم خورد. برای همین هم در حد انفجار خورده بودم.

همسر دیشبم هم از دیدن این‌که یخچال‌های خانه این قدر پر و پیمانه بودند، تعجب کرده بود. معلوم بود کسی که قبلا در این خانه زندگی می‌کرده و یخچال‌ها را اینطوری از خوراکی‌ها انباشته، هم خیلی ثروتمند بوده و هم نیکوکار و بخشنده. وگرنه کیست که یخچالهای خانه‌ای را پر کند و بعد هم برای همیشه آنجا را ترک کند؟ شاید هم آن خانه برای ساکنان‌اش شانس می‌آورد. کسی چه می‌داند؟

از این قصه‌ها زیاد شنیده بودم. داستانهای دلپذیر یا هولناکی از خانه‌های نفرین شده یا پربرکت که برای ساکنان‌شان بخت خوب یا بد به ارمغان می‌آوردند. خانه‌هایی که با یک شب اقامت در آن برای تمام عمر سیاه‌بخت یا سعادتمند می‌شدی. من البته آدم شکاکی هستم و به هیچ کدامشان در دل باور نداشتم.

صبح که بلند شدم، همسرم رفته بود. زودتر از من بیدار شده بود و از خانه بیرون زده بود. گفته بود که سحرخیز است، و رفته بود که لاجوردی آسمان را تماشا کند و در خنکی سحرگاهی قدم بزند. آرزویم این بود که به اتوبوسی خوب سوار شده و به سمت سرنوشتی روشن حرکت کرده باشد. چون واقعا با آن زیبایی و مهربانی سزاوار بهترین چیزها بود. هیچ معلوم نبود که باز هم بتوانم او را ببینم یا نه. شاید هم بخت یارم می‌بود و باز دیداری بین‌مان دست می‌داد. هیچ ناممکن نبود. حتا ممکن بود یک روز دیگر باز گذر هردویمان به همین خانه‌ی زیبا بیفتد.

من بر خلاف همسرم آدم خوش‌خوابی بودم که اگر بوقهای صبحگاهی نبود، تا لنگ ظهر می‌خوابیدم. وقتی از بستر بلند شدم، رفته بود و تنها خاطره‌ام از او و آشفتگی بستر را پشت سرش باقی گذاشته بود. دل بستن به دیگران در این دنیای آشفته کار احمقانه‌ایست. اما همه این نقطه ضعف را دارند که دیر یا زود به کسی دل می‌بندند. فکر کنم من هم دچار چنین لغزشی شده باشم. از دوست داشتنی‌ترین زنانی بود که تا به حال دیده بودم. اسمش را به من نگفت. دلیلی هم نداشت این کار را بکند. وقت برای گپ زدن و وقت‌کشی نداشتیم و هر دو می‌دانستیم که باید چند ساعت بعد بلند شویم و چمدان‌هایمان را برای رفتن به ایستگاه اتوبوس ببندیم. خیلی دلم می‌خواست بدانم امشب همسرش چه کسی خواهد بود، تصورش دشوار بود که آدمی مثل او تنها بماند.

در همین فکر و خیالها بودم که بالاخره اتوبوس بعدی آمد. سعی نکردم کاغذ رنگ و رو رفته‌ای که بالای پنجره‌ی جلویش چسبانده بودند را بخوانم. این نشانی‌ها و شماره‌ها به قرن‌ها قبل برمی‌گشت و کسی نمانده بود که بتواند خط آن روزها را بخواند. حتا اگر هم کسی پیدا می شد که با نوشته‌های دوران قدیم آشنا باشد، سودی برایش نداشت. همه می‌دانستند که خیلی از جاهایی که نامشان روی پنجره‌ی اتوبوس‌ها نوشته شده، دیگر وجود ندارند و جاهای زیادی در این مدت ساخته شده که اسم­شان هرگز هیچ جا نوشته نخواهد شد.

چمدانم را برداشتم و سوار شدم. به سمت اتاقک راننده نگاهی نینداختم. من از آن آدم‌های خرافاتی نیستم که فکر می‌کنند نگاه کردن به اتاقک راننده یا دست کشیدن بر میله‌ی کنارش باعث خوش‌شانسی می‌شود. دیشب یکی از شادترین شب‌های عمرم را سپری کردم و قبلش هم برای نزدیک شدن به اتاقک راننده هیچ تلاشی به خرج نداده بودم. اینها همه خرافاتی بود که مردم برای خودشان به هم می‌بافتند. مردمی که از گم شدن در شهر می‌ترسیدند و نمی‌خواستند قبول کنند که اتوبوس‌ها هیچ برنامه‌ریزی خردمندانه و هدفمندی ندارند. همه‌ی ما دیر یا زود سوار اتوبوسی می‌شدیم که ما را به سمت سرنوشت نهایی‌مان پیش می‌برد. سرنوشتی که نه خودمان از آن خبر داشتیم و نه احتمالا راننده‌های اتوبوس.

یک روز در اتوبوسی مردی را دیدم با حالت عجیب و غریب و پریشان، که ادعا می‌کرد مدتی راننده‌ی اتوبوس بوده و می‌گفت که این هم شغلی است مثل همه‌ی شغل‌های دیگر. یک روز سر راه آدم قرار می‌گیرد، آدم آن را انجام می‌دهد و بعد هم با پولی که گیرش می‌آید، می‌تواند برای چند روزی گذران عمر کند. من حرف‌هایش را باور نکردم. چون به نظر نمی‌رسید عقل درست و حسابی داشته باشد. خودش البته می‌گفت تیک‌های عصبی‌اش به خاطر چیزهای عجیبی بوده که هنگام رانندگی تجربه کرده، ولی چیزهایی که می‌گفت باورنکردنی به نظر می‌رسید.

گذشته از آن مرد آشفته‌حال، من هیچ‌کس دیگری را ندیده بودم که چنین ادعایی کند. بیشتر مردم معتقد بودند نوعی نیروی اعظم هوشمند، بر اتاقک راننده حاکم باشد. بعضی از این متعصب‌های مذهبی برای این نیرو اسم و رسمی هم قایل بودند و وقتی به هم می‌رسیدند درباره‌ی این تخیل‌هایشان با هم سرشاخ می‌شدند و گاهی دعوا و کتک‌کاری هم می‌کردند. یک عده‌ای هم بودند که می‌گفتند رانندگان اتوبوس‌ها در اصل فرقه‌ای از دانایان مرموز هستند که کارشان رقم زدن بخت مردمان است. آنها کسانی بودند که راه‌ها را می‌شناختند و مردم را براساس حساب و کتاب‌هایی که برای من و امثال من نامفهوم بود، در شهر جابه‌جا می‌کردند.

وقتی سوار شدم و روی صندلی اتوبوس نشستم، آهی از سر رضایت کشیدم. بخت نیکوی دیروزی همچنان یارم بود. پیدا کردن اتوبوسی به این خلوتی آن هم در این ساعت خودش موهبتی بود. معمولا اتوبوس‌ها آنقدر شلوغ بود که اگر در آن سوزن می‌انداختی به زمین نمی‌رسید. اتوبوسی که به خاطر دیر رسیدنم از دستش دادم هم، آن طور که از دور به نظر می‌رسید، همین طوری شلوغ بود. از این‌که دیر رسیدم و رفت، پشیمان نیستم. اصلا معلوم نیست که مقصد آن اتوبوس جایی بهتر از این یکی باشد.

صندلی‌های اتوبوس که زمانی مجلل و تر و تمیز بودند، با وجود مخروبه بودنشان، به طرز عجیبی راحت بودند. در صندلی­ای لمیدم و به پنجره‌های سیاه نگاه کردم. به این فکر کردم که شاید یک روزی این قفس آهنی روزنه‌هایی داشته که می‌شده از آن به بیرون نگاه کرد و درباره‌ی مسیر حرکت اتوبوس چیزهایی فهمید. اما حالا دیگر سالها بود که افق دید سرنشینان به همین پنجره‌های تیره و بسته محدود می‌شد. قابهایی فلزی که رنگ سرخ و سفید رویش بر اثر مرور زمان پوسته پوسته شده و ریخته بود و سوراخ‌های ریزی برای عبور هوا داشت و تهویه‌ی فضای دم‌کرده‌ی اتوبوس داشت، اما چیزی از محیط بیرون را نمی‌شد از آنجا دید. همین بود و بس.

می‌گفتند اگر کسی از داخل اتوبوس به منظره‌ی اطرافش نگاه کند فوری کور می‌شود. فقط راننده‌ها در این مورد استثنا بودند و آن‌ها هم موجوداتی مرموز محسوب می‌شدند که کسی درباره‌شان چیز زیادی نمی‌دانست. خیلی‌ها هم می‌گفتند اتوبوس‌ها خودشان حرکت می‌کنند و اصولا نیازی به راننده ندارند.

همان‌طور که به سطح مات پنجره خیره شده بودم در دل احساس تاسف کردم. تقریبا قطعی بود که دیگر آن خانه‌ی قشنگ را نمی‌بینم. چند روز گذشته را پشت سر هم شانس آورده بودم که دیشب اوجش محسوب می‌شد. چیزی در دلم می­گفت که دیگر نباید بیش از حد توقع داشته باشم. چاره‌ای نبود. زندگی همین بود دیگر. کسی چه می‌دانست. شاید یک روزی باز به اینجا برمی‌گشتم. و از آن مهمتر، شاید یک روز باز با همان همسر دلبر روبرو می‌شدم. کنجکاو بودم بدانم امشب به چه جایی خواهم رسید؟ یعنی ممکن بود باز هم او را ببینم؟

رسم و رسوم جای چون و چرا نداشت. اگر دوباره همدیگر را می‌دیدیم، معنی‌اش این بود که باید بچه‌دار شویم. فکرش را بکن، داشتن بچه‌ای از او. مثل یک رویا می‌ماند. بعید نبود او هم این را بخواهد. دیشب را نمی‌توانستیم بچه‌دار شویم، در دیدار نخست این کار ممنوع بود و کسی به ذهنش خطور نمی‌کرد که رسوم جا افتاده‌ی قدیمی را نقض کند. اگر برای بار دوم زنی را می‌دیدی، می‌بایست از او بچه‌دار شوی. این قانون اتوبوس بود.

سعی کردم این فکرها را از ذهنم خارج کنم. خوب نبود آدم با این رویاها خودش را مشغول کند و بعد تنگ غروب ناچار شود در یک انباری متروکه با ده دوازده نفر آدم بدشانس دیگر مثل خودش شب را در کنار یک پیت حلبی پر از خرده چوبِ سوزان سپری کند و سگ‌لرز بزند. هرچند امروز هوا به نظر گرم‌تر می‌رسید…

هنوز چند دقیقه­ای نگذشته بود که اتوبوس در ایستگاهی شلوغ ایستاد، و منظره‌ی دلپذیر اتوبوس خلوت و صندلی‌های خالی، جای خود را به ازدحامِ انبوهی از مسافران ایستاده و نشسته داد. از این‌که رشته‌ی افکارم گسسته بود، ناراحت نشدم. اتوبوس جایی بود که آدم دوستهای جدید پیدا می­کرد، تجربیاتش را با بقیه رد و بدل می­کرد، و ممکن بود از خطراتی که رویارویش قرار گرفته، پیشاپیش باخبر شود.

پسر جوانی در صندلی کناری من نشست. تازه سبیلی پشت لبش سبز شده بود و به نظر وحشت­زده می­رسید. چمدانش را طوری بغل کرده بود که انگار همه می­خواند آن را بدزدند. بعید هم نبود که جایی با دزدی روبرو شده باشد. همه جور آدمی سوار اتوبوس می­شد و احتیاط شرط عقل بود.

برگشتم و نگاهی مهربانانه به او انداختم. اما بدتر وحشت­زده شد و کیفش را محکم­تر بغل کرد. ناگهان بی­دلیل یاد اولین همسرم افتادم، آن موقعی که خودم هم تازه از مادرم جدا شده بودم، احتمالا همین قدر ناشی و هراسان به نظر می‌رسیدم. همان روزها بود که برای اولین بار ازدواج کردم. با شانس عجیبی که به ندرت برای مسافرهای تازه­کار پیش می‌­آید، با یک فاصله‌ی چند روزه دو بارِ پشت سرِ هم دختر خانمی را دیدم و به همین دلیل هم بچه­دار شدیم. با دیدن این نوجوان ناگهان به این فکر افتادم که آن اولین بچه­ی خودم هم می­بایست چنین سن و سالی داشته باشد.

هرچند اصلا معلوم نبود که پسر از آب درآمده باشد، یا این‌که حتا زنده مانده باشد. من هم مثل تمام پدرهای خوشبخت دیگر، بعد از دومین بار دیدار با زنم، بامداد فردایش خانه را ترک کردم و دیگر او را ندیدم. حتا ممکن بود سقط جنین کرده باشد.

سعی کردم رفتارم دوستانه باشد. لبخندی به جوانک زدم و گفتم: «پسرم، تازه اتوبوس‌سواری رو شروع کردی؟»

جوانک آب دهانش را قورت داد و هول هولکی گفت: «نه، از بچگی با مامانم سوار می‌شدم…»

بعد متوجه شد چه حرف احمقانه­ای زده. این بود که بعداز کمی مکث، گفت: «… یعنی، آره، تازه دو روزه که از مادرم جدا شده‌ام.»

مرد لاغر و خوش لباسی که در صندلی پشتی نشسته بود، به رسم مسافرهای اتوبوس تقه‌ای روی پشتی صندلی‌اش زد و خودش را با این علامت وارد مکالمه­ کرد. گفت: «همیشه اولش این طوریه، زود عادت می­کنی.»

نوجوان گفت: «آخه، همیشه مسیر رو مادرم تعیین می‌کرد. اون می‌گفت سوار کدوم اتوبوس بشیم و برای همین هم اوضاع خیلی سخت نبود. هرجا کار گیر می­آورد من هم کمکش می­کردم و زندگی­مون خوب می­گذشت تا اینکه پریروز دیگه نتونستیم سوار اتوبوس بشیم. به محض این‌که اون سوار شد، در اتوبوس بسته شد و هر کاری کردم نتونستم سوار شم. فکر کنم پونزده سالم شده باشه.»

پیرمرد دیگری که جلوتر از ما نشسته بود، برگشت و گفت: «آره، دیگه، جوون، اتوبوس رو که نمی‌شه گول زد. اون می‌فهمه. قانون رو که می­دونی؟ بعد از پونزده سالگی، نخود نخود هرکه رود خانه­ی خود.»

با لحنی تسلی‌بخش گفتم: «حالا عیبی نداره، تودیگه واسه خود مردی شدی. می­تونی کار پیدا کنی و زندگیت رو بگذرونی.»

جوانک گفت: «آره، دیروز هم کار کردم. البته شانس خوبی نداشتم. توی آلونک یه سرایدار موندم و غذای افتضاحی بهم دادن. ولی خوب، گذشت دیگه….»

مرد خوش‌لباس پشت سری گفت: «نگران نباش، همیشه این طوری نیست. ممکنه امشب توی رختخواب پر قو بخوابی. فقط مراقب باش بهش عادت نکنی. وگرنه تمام عمرت برات تبدیل به یه بدشانسی بزرگ می­شه.»

جوان گفت: «می­دونین؟ مادرم یه راهی داشت که از روش مسیر اتوبوس‌ها رو حدس می‌زد. وقتی اون بود خیالم راحت­ بود.»

گفتم: «لابد مادرت پیروی یکی از این دین­های مسافرها بوده. مراسمی چیزی اجرا می‌کرد؟»

گفت: «نه، فقط یه اتوبوس طلایی داشت که باز زنجیر به گردنش آویزان کرده بود و چند وقت یک بار اونو می‌گرفت توی مشتش و زیر لب دعا می‌خوند.»

مرد خوش‌پوش گفت: «چه حرفها! اینا همه‌ش خرافاته. هیشکی نمی‌تونه مسیر اتوبوسا رو حدس بزنه.»

مردی تنومند و شکم‌گنده که چمدان بزرگی به دست داشت و ایستاده بود، چشم غره‌ای به ما رفت و گفت: «بی‌ایمان نباشین. بالاخره همه چی یه حساب و کتابی داره.»

من هم آهی کشیدم از مرد خوش لباس هواداری کردم: «به نظر من هم همه چی کشکه. هیچ حساب و کتابی توی کار دنیا نیست. من یه دفعه مدیر یه کارخونه شدم و شب توی یه قصر خوابیدم، فرداش شدم بنای ساختمون و شب تو یه آلونک از کمردرد خوابم نمی‌برد.»

مرد شکم‌گنده که چمدانش را مثل اسلحه‌ای روی دوشش افراشته بود گفت: «برای اینکه بی‌ایمانی. من هیچ‌وقت همچی چیزی برام پیش نیومده. از اولش کفاش بودم و این وسط‌ها فقط چند بار شغل‌های بی‌ربط بهم افتاد. هرجا که می‌رفتم کفش مردم رو تعمیر می‌کردم و یه اجرتی می‌گرفتم. یکی خوراکی می‌داد، یکی لباس… بالاخره اموراتم گشته همینطوری…»

یک دفعه جوانک گفت: «اما مادرم می‌گفت کفاشی شغل بدیه.»

مرد کفاش برافروخته گفت: «چه حرف‌ها، کی گفته کار بدیه؟ پس این چیه پات کردی؟ دمپایی هم یه جور کفش باکلاسه دیگه… ما کفاشها دمپایی هم درست می‌کنیم!»

گفتم: «منظورش توهین به شما نبود. فکر می کنم مادرش پیروی یکی از این دین­هایی بوده که راننده­ی اتوبوس‌ها رو مقدس می‌دونن. اونا معتقدن هرکی کفش درست می‌کنه داره با اتوبوس دشمنی می‌کنه.»

مرد بعد از مکثی آب دهانش را قورت داد و عقب‌نشینی کرد: «پناه به چهار چرخ اتوبوس، اصلا هم اینطور نیست. ما کفاشها مخلص راننده اتوبوسها هم هستیم…»

پیرمرد جلویی گفت: «اما هرچی باشه پیاده‌ها بدون کفش نمی‌تونن راه برن. اگه کفاشی نبود، پیاده‌ای هم نبود. همه مجبور می‌شدن سوار اتوبوس بشن.»

یکی دیگر از آن طرف با دشمنی نمایانی نسبت به مرد کفاش گفت: «یا کفش یا چرخ! هرکی کفش درست می‌کنه کافره. پیاده‌ها هستن که از کفش خوششون میاد.»

مکثی در مکالمه رخ داد. پیاده کلمه‌ی زشتی بود و هیچ‌کس مایل نبود زیاد درباره‌شان حرف بزند. باز آخرش مرد کفاش بود که سکوت را شکست: «اینا همه‌اش حرف اوناییه که از کسب و کار کفاشها خبر ندارن. کار من هیچ تعارضی با اتوبوس‌ها نداره. من خودم هم از هوادارای پر و پا قرص راننده­های مقدس هستم. اما کفاشی می‌کنم. مردم باید حق انتخاب داشته باشن. وقتی کفش پای مردم باشه، با ایمان و بی‌ایمان از هم تفکیک می‌شن. اگه قرار بشه همه سوار اتوبوس بشن که دیگه پیاده و سواره‌ای باقی نمی‌مونه.»

مرد خوش‌لباس گفت: «به نظر من هم باید حساب کفاش‌ها رو از پیاده‌ها جدا کرد. پیاده‌ها یه مشت بی‌سر و پای بی‌ایمان هستند. آخه کی زندگی توی خیابون رو به خوابیدن توی خونه ترجیح می‌ده؟»

من گفتم: «ولی بعضی‌ها هم هستن که گاهی سوار اتوبوس می‌شن و گاهی پیاده می‌رن. یه بار یکی رو دیدم که وقتی جای خوبی پیدا می‌کرد، همون اطراف پیاده می‌چرخید و تا چند وقتی سوار اتوبوس نمی‌شد. اوضاعش که به هم می‌ریخت دوباره سوار می‌شد.»

جوانک گفت: «غیرممکنه. اتوبوس حتا یک روز سرکشی رو هم تشخیص می‌ده و دیگه نمی‌ذاره سوار بشی. هرکس که تا ظهر سوار اتوبوس نشه دیگه باید بره قاطی پیاده‌ها.»

شانه‌ام را بالا انداختم و چیزی نگفتم. مرد کفاش گفت: «من هم این رو شنیده‌ام. یه مشتری داشتم که پیاده توی خیابون‌ها ول می‌گشت و نقشه‌ی شهر رو می‌کشید.»

مرد خوش‌پوش گفت: «اینها همه‌اش کلاهبرداریه. می‌دونی من تا حالا چندتا از این نقشه‌ها رو خریدم و بعد دیدم به کلی بی‌مصرفه؟ همه اونهایی که نقشه می‌فروشن ادعا می‌کنن واقعیه. ولی همه‌اش دروغه. هیچ نقشه‌ای وجود نداره. شهر مرتب تغییر شکل پیدا می‌کنه و هیچ خیابونی نیست که سر جای خودش باقی بمونه.»

گفتم: «بعضی از این نقشه‌ها مربوط به شهرهای دیگه هستن و اشتباهی دست به دست تا جاهای دوردست منتقل شدن. اتوبوس‌ها گاهی از یه شهر به شهر دیگه‌ای میرن. به خصوص اگر شب توی اتوبوس خوابت ببره از یک شهر دیگه سر در میاری.»

کفاش گفت: «به حق چیزهای نشنیده. چند تا شهر؟ یعنی چی؟ ما فقط یک شهر داریم. یک شهر یک دنیا! این ضرب‌المثل رو نشنیدی مگه؟»

جوانک گفت: «هرکی نقشه می‌کشه بی‌دینه! مادرم می‌گفت این کارا از توطئه‌های پیاده‌هاست.»

کفاش گفت: «نه بابا، اون پیاده‌ها از ما بیچاره‌ترن. هر لحظه ممکنه تو هم به زنجیره‌ای از اتوبوس‌های شلوغ برخورد کنی و تا ظهر نتونی سوار بشی. اون وقت تو هم پیاده می‌شی. به همین سادگی…»

اتوبوس در ایستگاهی نگه داشت. چراغ جلوی برخی از صندلی‌ها روشن شد و مسافرانش بلند شدند و با هزار بیم و امید پیاده شدند. آن‌ها که ایستاده بودند می‌بایست اول روی صندلی‌ای بنشینند و منتظر بمانند تا چراغ‌شان روشن شود. گاهی یک روز کامل می‌گذشت و چراغ روشن نمی‌شد. وقتی هم که روشن می‌شد و پیاده می‌شدند در جایی کاملا دوردست سر در می‌آوردند. من شنیده بودم که چندین شهر بر زمین وجود دارد و بعضی از اتوبوس‌ها از یکی به دیگر سفر می‌کند. البته بعضی‌ها هم معتقد بودند اتوبوس‌ها در چرخه‌هایی منظم حرکت می‌کنند و بنابراین ممکن است مدتی دراز در اتوبوسی بنشینی و بعدش دقیقا در همان ایستگاهی که سوار شده‌ای، پیاده شوی.

بی‌صبرانه روی دسته‌ی صندلی‌ام ضرب گرفتم. اگر یکی دو ایستگاه جلوتر از جایی که سوار شده بودم چراغ صندلی‌ام روشن می‌شد، شاید می‌توانستم راه بازگشت به همان خانه‌ی زیبا را پیدا کنم. قانون می‌گفت که کسی نباید پیاده از خیابان‌ها عبور کند و دنبال خانه‌ی قبلی‌اش باشد. اما من این قانون را بارها شکسته بودم و می‌دانستم که اتوبوس چیزی از این موضوع حس نمی‌کند. اما اینکه جلوی چشم مردم روی صندلی‌ای نشسته باشی و بدون روشن شدن چراغ و خارج از نوبتت پیاده شوی، کاری بسیار زشت و ناپسند و حتا خطرناک بود. اگر متعصبان مذهبی در آن حوالی بودند و می‌دیدند چنین گناهی مرتکب شده‌ای، ممکن بود مرتکب قتل هم بشوند. حالا هم آنقدر چراغ جلوی صندلی‌ام خاموش مانده بود که بی‌شک فاصله‌ی خیلی زیادی از آن خانه و خاطراتم با آن زن زیبا دور شده بودیم. باز خاطره‌ی پیکر فریبایش به ذهنم هجوم آورد…

در ایستگاه بعدی چراغهای زیادی روشن شد خیلی‌ها پیاده شدند. آن پسر هراسان هم با چمدانی که در آغوش می‌فشرد، تلوتلوخوران ما را ترک کرد. مرد کفاش بالاخره جایی پیدا کرد و جالب آن که کنار مرد خوش‌پوش نشست. تا روی صندلی ولو شد، دوتایی شروع کردند به جر و بحثی بی سر و ته و چرند. مرد کفاش که از فروختن کفش به پیاده‌ها امرار معاش می‌کرد، اصرار داشت که پیاده‌ها همه بی‌ایمان هستند و مرد خوش‌پوش که معلوم بود در اتوبوس‌سواری از بختی بلند برخوردار بوده، برعکس از این ژنده‌پوشان ولگرد هواداری می‌کرد.

من که بعد از پیاده شدن پسرک تنها شده بودم و دیگر دل و دماغی برای حرف زدن نداشتم، باز به فکر و خیال فرو رفتم و یاد برخوردهای استثنایی‌ام با پیاده‌ها افتادم. برایم جالب بود که مرد کفاش چطور آنها را می‌بیند و کفشهایشان را وصله و پینه می‌کند. چون رسم بود که سواره‌ها باید پیاده‌ها را نادیده بگیرند. با اولین نگاه هم معلوم بود که چه کسی سواره است و کی پیاده. فقط پیاده‌ها کفش به پا می‌کردند و ما سواره‌ها همیشه دمپایی به پا داشتیم. حتا در سرما و یخبندان هم ماجرا فرق نمی‌کرد و فقط جورابی ضخیم می‌پوشیدیم. مشهور بود که می‌گفتند اگر کسی کفش به پایش کند دیگر نمی‌تواند آن را در بیاورَد. پیاده‌ها هم اصرار زیادی برای هم‌صحبتی با ما نداشتند، اما اگر هم کسی از آنها سراغمان می‌آمد، نادیده‌اش می‌گرفتیم و به سرعت از او دور می‌شدیم. تعداد پیاده‌ها البته خیلی کم بود و چنین برخوردهایی خیلی به ندرت پیش می‌آمد.

درباره‌ی این که چرا شمار پیاده‌ها اینقدر کم بود دیدگاههای زیادی وجود داشت. نظر غالب این بود که شیوه‌ی زندگی‌شان خیلی دشوار است و بیشترشان در اثر سرما و گرسنگی و به دلیل نیافتن سرپناه و شغل می‌میرند. اما این حقیقت هم بود که من در کل عمرم هرگز یک پیاده‌ی مرده ندیده بودم. از آن طرف این شایعه هم وجود داشت که بعضی‌ها هم دمپایی دارند و هم کفش، و گاهی سوار اتوبوس می‌شوند و گاهی به دار و دسته‌های پنهانکار پیاده‌ها می‌پیوندند. اما این نظر هواداران چندانی نداشت و در اتوبوس هم بیشتر مسافران با آن مخالف بودند.

به هر صورت این بخشی از دانش همگانی بود که اگر کسی کفش پایش کند، شکل پایش برای همیشه تغییر می‌کند و کل بدنش بوی بسیار بدی می‌گیرد. طوری که به محض حضور در جمع سواره‌ها فوری شناسایی می‌شود. آن یکی دو پیاده‌ای که در عمرم دیده بودم، بوی ناخوشایندی نمی‌دادند، اما همه را از فاصله‌ی دور در فضای باز دیده بودم و شاید اگر در اتوبوسی کنارم می‌نشستند، بویشان برایم زننده می‌نمود.

همین‌طور که در این فکرها بودم پلکهایم سنگین شد و برای چند ساعتی خوابم برد. این وضعیتی ضد و نقیض بود. از طرفی رسم بود که کسی که در اتوبوس به خواب رفته را بیدار نکنند. چون نوعی وضعیت مقدس محسوب می‌شد و می‌گفتند رؤیاهایی که آدم در اتوبوس می‌بیند از سرنوشت آینده‌اش خبر می‌دهد. از طرف دیگر این خطر وجود داشت که چراغ صندلی‌ات روشن شود و متوجه نشوی و در نتیجه بعد از بیدار شدن مدتی دراز را صبر کنی و آخرش سر از جایی به کلی ناشناخته در بیاوری.

نمی‌دانم چه مدتی در خواب بودم. ولی می‌بایست زمانی طولانی بوده باشد. چون وقتی چشمانم را باز کردم، از کفاش و مرد خوش‌پوش اثری دیده نمی‌شد و کل آدمهای داخل اتوبوس ناآشنا می‌نمودند. از رویایی هم که دیده بودم هیچ به یاد نداشتم. فقط چند منظره از همان خانه‌ی دیشبی در ذهنم مانده بود.

بدتر از همه این که انگار هوا تاریک شده بود، چون کورسوی نوری که از سوراخهای پنجره بیرون می‌زد، خاموش شده بود. این بدان معنا بود که پس از پیاده شدن برای یافتن شغلی مناسب دچار زحمت می‌شدم. شغلهایی که شبکاره باشند نادر بودند و بیشتر از نوع نگهبانی یا سرایداری بودند که شرایطی نامناسب و دشوار داشتند. عملا به عهده گرفتن‌شان به این معنا بود که آدم شب را نخوابد و فردا صبح خسته و خوابزده سوار اتوبوس بعدی‌اش شود. خیلی وقتها هم اصلا شغلی پیدا نمی‌شد و می‌بایست تا صبح در ایستگاه بمانی و برای مقابله با سرما قدم بزنی و تنهایی در تاریکی بلرزی.

هنوز خوابالود و نیمه‌هشیار بودم که نور چراغ صندلی‌ام توی چشمم زد. باید پیاده می‌شدم. پیاده شدن بدون روشن شدن چراغ جرمی بود که گاهی آدم مرتکب می‌شد و کسی نمی‌فهمید. اما این که چراغت روشن شود و پیاده نشوی اصلا قابل‌تصور نبود. هول هولکی چمدانم را برداشتم و پیاده شدم.

چیزی که مایه‌ی نگرانی‌ام بود به حقیقت پیوسته بود. هوا کاملا تاریک بود و در ایستگاه پرنده پر نمی‌زد. سوز سردی می‌آمد که آزادانه در چارچوب پر شکاف اتاقک ایستگاه می‌وزید و لرزه به تنم می‌انداخت. به خصوص که تازه از گرمای داخل اتوبوس بیرون آمده بودم. در اطرافم هیچکس دیده نمی‌شد. نه کسی همراهم در این ایستگاه پیاده شده بود، و نه کسی در آن اطراف بود که بخواهد مرا برای انجام شغلی با خود ببرد. وقتی اتوبوس رفت، چمدان به دست حیران ماندم که چه بکنم. بر اساس قانون اتوبوس اگر کسی برای انجام کاری مراجعه نمی‌کرد، می‌بایست شب را با هر زحمتی هست همان جا بمانم و منتظر رسیدن اتوبوس بعدی بمانم. اتوبوسها شبها زیاد نگه نمی‌داشتند و اغلب در ساعتهای موقع سپیده‌دم بعد از نواخته شدن بوقها سر و کله‌ی اولین‌شان پیدا می‌شد.

در تاریکی ایستگاه مانده بودم که چه بکنم. با دمپایی‌های نازک در پا نمی‌شد در اطراف پرسه زد و قانون هم این کار را منع می‌کرد. سرکی کشیدم و با دیدن ساختمانهای اطراف محیط به نظرم آشنا رسید. اما زیاد نمی‌شد روی این ماجرا حساب کرد. همه‌ی خیابانها شبیه هم بود و شهر در کل به توری محکمی شباهت داشت که آدمها مثل ماهی‌های ریز لا به لای روزنه‌هایش دست و پا می‌زدند.

همانطور که در آستانه‌ی ایستگاه زیر چراغ کم‌نور زردرنگ ایستاده بودم و هاج و واج اطراف را نگاه می‌کردم، چشمم به سایه‌ی رهگذری خورد که داشت به ایستگاه نزدیک می‌شد. هیکلی ظریف داشت و می‌بایست زنی باشد که خود را در پالتویی پوشانده بود. کسی این وقت شب در خیابان پرسه نمی‌زد، مگر آن که پیاده‌ای مفلوک باشد، یا کسی که بنا به بختی غیرعادی در جایی مقیم شده باشد و به نگهبانی شب‌پا نیاز داشته باشد و برای یافتن شاغل به ایستگاه سرکی بکشد. اما هیکل تیره با زاویه‌ای نسبت به ایستگاه داشت می‌گذشت و به نظر نمی‌رسید مشتاق استخدام نگهبان باشد. همانطور که ایستاده بودم و ناامیدانه نگاهش می‌کردم. یک دفعه دیدم چشمش به من افتاد و ایستاد. بعد چند قدمی به سمتم حرکت کرد و صدای گوش‌نواز و آهنگینش را شنیدم که ‌گفت: «عجب تصادفی!» صدا به شکل خوشایندی آشنا بود. طنین‌اش موجی از گرما در تنم دواند. هرچند می‌‌ترسیدم صاحبش را به جا بیاورم، مبادا که در تاریکی ناپدید شود و مرا با بقایایی از خوابی که در اتوبوس دیده بودم تنها بگذارد. وقتی باز هم چند قدم به سمتم پیشتر آمد، نفس را در سینه حبس کرده بودم.

آمد و زیر نور چراغ ایستگاه روبرویم ایستاد. وقتی چهره‌ی زیبایش را در نور دیدم دلم لرزید. با حالتی فیلسوفانه گفت: «سواره‌ها اسمی برای این برخوردها ندارن. ولی ماها بهش می‌گیم بخت…»

به نرمی دستم را گرفت و گفت: «بیا بریم…»

چندان از دیدنش یکه خورده بودم که نمی‌توانستم چیزی بگویم. برخورد دوباره با همسر زیبای دیشبی یک ماجرا بود، و دیدن‌اش در دل شب و در این موقعیت ماجرایی دیگر، به خصوص که در نور کم‌رمق ایستگاه، به روشنی می‌شد کفشهای محکم و عاجدارش را دید، که انگار به دمپایی نازک و سرد من نیشخند می‌زد.

دستش را در دستم فشردم و همراهش رفتم… پیاده.

 

 

ادامه مطلب: جنگ دولتی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب