برگرفته از روزنامه قانون، پنجشنبه 22 فروردین 92:
http://www.ghanoondaily.ir/?News_Id=11929
آنچه این روزها فکرم را به خود مشغول کرده، نمودهایی از کردارهای آدمیان است که زیاد پیرامونمان دیده میشود و مرا سخت به یاد تمایزی میاندازد که نیچه میان اخلاق سروران و بردگان قایل بود. نیچه، با همان زبان تند و تیز و انتقادیاش و تکیه استوارش بر نگاه خشنی که در دورانش به تکامل زیستی وجود داشت، تاریخ تحول اخلاق در مسیحیت را نقد میکرد و دستاورد آن را با برچسب اخلاق بردگان آماج حمله قرار میداد. شباهت آنچه که او در مقام نمود این بیماری اخلاقی توصیف میکرد، با آنچه این روزها فراوان در جامعه ما دیده میشود، پرسشهایی را برایم پدید آورد که ارزشش را دارند تا با شما در میان گذاشته شوند.
چارچوب کلیای که جامعهشناسان و متخصصان مدیریت و زیستشناسان تکاملی برای کنش متقابل پایدار موجودات قایل هستند، الگوی برنده/ برنده است. به عبارت ديگر پایدارترین و کامیابترین اندرکنش بین دو سیستم، آن است که هر دو طرف در آن برنده شوند و از متغیرهای پایه مورد نظرشان که بقا، لذت، قدرت و معناست، برخوردار گردند. این قاعدهای جاافتاده و پذیرفتهشده است و بحثی در آن نیست؛ یعنی این را همه میپذیریم که رفتار یاریگرانه پایدار، در بستری از بازی برنده/ برنده رخ مینماید؛ اما پرسش زمانی برمیخیزد که میبینیم الگوهایی از اندرکنش همکارانه برنده/ بازنده نیز وجود دارند و دست کم در جامعه ما شکل هنجارین به خود گرفتهاند. این الگو، از همکاری دو سیستم برای دستیابی به بیشتر برنمیخیزد، بلکه نوعی تشریک مساعی برای کاستن از بقا، لذت، قدرت و معنا (یا مختصرشده «قلبم») دیگری است. همدستیِ فرد الف و ب، برای آنکه از «قلبم» فرد پ بکاهند، بیآنکه لزوما «قلبم»شان افزوده شود، بسیار شگفت مینماید. بهخصوص وقتی الف و ب مقداری رنج و پوچی و ناتوانی را نیز بابت این کردارشان تحمل کنند.
داریوش در کتیبه بیستون جملهای تکاندهنده دارد که سالهاست دارم به آن میاندیشم. او میگوید: «کام من این نیست که توانا بر ناتوان ستم کند و کام من این نیست که ناتوان بر توانا ستم کند.» درباره بخش نخست بحثی نیست و همه ما ستمگران زورمند بسیار دیدهایم؛ اما همواره برایم این پرسش برجسته بوده که ستم ناتوان بر توانا چگونه ممکن است و چه ماهیتی دارد؟ گمان میکنم پاسخ به همین اخلاق بردگان مربوط شود. دستگاههای اخلاقیای هستند که زایش رنج و پوچی و ضعف و مرگ را روا میدارند و اتحاد بر سرشان را تشویق میکنند. دستگاههایی که از محرومیت، برخوردار نبودن از منابع «قلبم»، و غیاب یک من منسجم و نیرومند برمیخیزد و محرومیت و از خود بیگانگی را بازتولید میکنند. این نظامها نزد نیرومندان و سروران یافت نمیشوند که قاعده بازی در میان ناتوانان و نادانان و فروپایگانی است که به جای تلاش برای رهایی از وضعیت ناخوشایندشان، بدان خو میگیرند و کمکم خود، ناتوانی و نادانی و رنج را ستایش میکنند.
این دستگاهها، از توافق افراد برای برنده/بازنده رفتار کردن با دشمنی مشترک برمیخیزد. مبنای آن کین است و نه مهر، و دیوهایی که از محرومیت و میل به محرومیت زاده میشوند، ایزدان محبوبش هستند. مردمان به خاطر نیافریدن قدرت و معنا و لذت احساس محرومیت میکنند و بیتوجه به اینکه بخش مهمی از این منابع توسط «من» تولید میشود، دیگری را در این مورد مقصر میدانند. به این ترتیب، خشم و کین و رشک و حسد که روزگاری در ایرانزمین، دیوهایی مهیب پنداشته میشدند، بتهایی شفاگر پنداشته میشوند و بتخانهای مییابند و کاهنانی پیدا میکنند.
اندرکنشهای اجتماعی وابسته به اخلاق بردگان، همان است که جمعیتی بزرگ را بر سر تولید یک «نه» عمومی به چیزی بسیج میکند، بیآنکه راهبردی برای تولید یک «آری» سازنده و مشخص به دستشان دهد. این همان است که آمادگی شگفتانگیز ما برای همدستی در آسیبرساندن به دیگری را نتیجه داده و زیرآبزنی و بدگویی و دشمنیهای پنهانی ولی جمعی را به هنجاری عمومی بدل کرده است.
در مقابل این الگو، میتوان اخلاق جنگجویان را قرار داد؛ یعنی نظامی از ارزشها که شاید گاه بازی برنده/ بازنده با کسی را هم صورتبندی کند، اما ستون فقراتش بازی برنده/ برنده با یاران و دوستان است، نه اتحادهای زودگذر بر مبنای دشمنیها.
جنبشهای سیاسی معاصر ایرانی، اگر از این زاویه نگاه شوند، بیشتر متأثر از اخلاق بردگان است تا اخلاق جنگجویان. ما ایرانیان امروز، برای همصدایی در گفتن نه تعلیم دیدهایم و تجربهای اندک در آری گفتن گروهی داریم. توافق بر سر آنچه از آن ناراضی و ناخوشنودیم برایمان مثل آب خوردن است، اما در ابراز سادهترین خواستهایمان با تنگناهای غریب روبرو هستیم و به همین دلیل معمولا بخت همیاری بر سر اهداف مشترک را نادیده میگیریم. اخلاق بردگان و اخلاق جنگجویان، این موضوعی است که باید دربارهاش اندیشید.
منظور از آری دقیقا چیست و مثالش کدام است؟
ایرانیان کاملا عریان قانون اساسی می خواستند و بهش رسیدند، حالا بعدا وقتی نهادی رو که مردم خواهانش بودند به توپ بستند، دیگه خیلی نمی شه مانور داد!
بار دوم هم کاملا عریان خواهان افزایش اختیارات نخست وزیر مدنظرشان بودند، مجددا وقتی با توپ و تفنگ و شعبان وارد عرصه شویم، مشخص است چه خواهد شد!
اما درباره سومین رویداد یقینا ابتدا “نه” گفتند ولی در طی یک سال پس از آن رویداد، اتفاقات متعددی چه در مجلس قانون اساسی و چه در خیابان ها افتاد و مردم سخنان مختلفی شنیدند ولی بهمن 58 از میان آن 123 نامزد از جناح های مختلف رای شان به آن فرد خاص نشان از “آری” شان بود! آن هم با توپ و تفنگ و شعبان از میدان به در شد.
اما چهارمین آن هم …
بنابراین من موافق این هستم که ایران را با دولت-ملت هایی مقایسه کنیم که مدام توپ و تفنگ و شعبان کف خیابان هاست! آن وقت ببینیم “آری” گو هستند یا نه.
درود .
1 ـ جنگ جویی یعنی جست و جوی جنگ ، و جنگ یعنی خستن و کشتن و ویران کردن و بازنده یا برنده شدن ( بازندگان « برده » می شدند : تابع خواست و هوس برندگان ؛ پس جنگ با بردگی پیوند دارد . ) . بنا بر این گمان می کنم نام گذاری « اخلاق بردگان » در برابر « جنگ جویان » نارواست .
2 ـ اخلاق سروری و بردگی ، سر و ته یک کرباسند ، دو روی یک سکه . اخلاق سروری ، اخلاق بردگی را تقویت می کند و معمولاً به علت کثرت بندگان ، مغلوب آن می شود . تبلیغ اخلاق سروری همانا ترویج اخلاق بردگی است .
3 ـ بر پایه ی « بلقم » ( بقاء ، لذت ، قدرت ، معنا ) نمی توان همکنشی بازنده ـ بازنده را تبیین کرد ، ویژه اگر به کنش هنجارین و پایدار تبدیل شده باشد ؟!
4 ـ تفسیر شما از « کام من این نیست که توانا بر ناتوان ستم کند و کام من این نیست که ناتوان بر توانا ستم کند.» به درآوردن بمب اتم از « ب » بسم الله شباهت دارد . منظور داریوشی که شرح گوش بریدن و گردن زدن و … خود را ـ البته به خواست اهوره مزدا ـ بر دیواره ی سنگی نویسانده ، از ستم ناتاون بر توانا ، نافرمانی و سرکشی و شورش او نبوده است ؛ ـ همان خواست همیشگی جنگ جویان برده سازی که دیگران را نه همتراز که فرودست و رهی می خواهند ـ ؟
5 ـ هرچند تحلیل روان شناختی پدیده های اجتماعی را ناکافی می دانیم ، اما الگوی خود را از سه گانه ی « برنده / برنده » ، « برنده / بازنده » ، « بازنده / بازنده » بهتر می دانم :
میان قطب قتل از یک سو و ایثار جان از سوی دیگر ؛ غارت ( ستاندن بی دادن آشکار ) ، دزدی ( ستاندن بی دادن پنهان ) ، مدارا ( داد و ستد نابرابر و همراه با ناخرسندی ) ، مبادله ( دادن و ستاندن با سنجش آگاهانه دو طرف ) ، دوستی ( دادن و ستاندن نابرابر اما همراه با خرسندی و رضایت ) قرار می گیرد . این تقسیم بندی به شرح و تبیین نیاز دارد مثلاً هر یک از این ها را می شود به عناصر خردتر تقسیم کرد ( تفکیک دوستی زبانی و مالی ) یا با افزودن محور فراوانی ، وضع بهینه را وصف کرد ( آیا مروت با دوستان و مدارا با دشمنان باید دارای بیشترین فراوانی باشد یا مبادله و سنجش داده ـ ستانده ؟ ) و … ؛ این جا گفتن همین بس که فراوانی غارت و ایثار جان یا ارزش مثبت دزدی ( « زرنگی » ) و … در دوره ی رشد و رونق متفاوت با دوره ی رکود و افت است .
به هر حال سوای برتری این یا آن الگوی تحلیل و تبیین همکنشی افراد جامعه ، به گمانم مسئله در بافت زبانی/فکری آقای وکیلی به بیماری و احتضار سیستم ها برمی گردد : اندر کنش عناصر یک سیستم بیمار ( با درمان / بی درمان ، زودگذر یا پایدار و مزمن ) از جمله بیمار رو به مرگ ( دچار سکته یا مرگ مغزی شده ) چگونه است ؟ آیا در مورد ساختارهای اجتماعی ( سازمان ها ، جریان های فرهنگی ) معنا و مصداق دارد ؟ مثلاً می شود فراوانی و افزایش خودفرسایی جمعی و تجلی همکاری به صورت « همخواری » و همبستگی سلبی معطوف به درد , مرگ و مرگ اندیشی و دردپسندی … را مصادیق و نشانه های بیماری در جامعه تلقی کرد ؟
درود بر شما
من فکر میکنم که با کمال اطمینان میتوان این قضاوت را پذیرفت به این سبب که این نه عمومی و اخلاق بردگان در کوچکترین هسته جامعه مان یعنی خانواده هم رسوخ کرده و به هیچ روی نیازی به قیاس ایران با دولت-ملت ها در سطح گسترده نیست و با کمال تأسف خشم و کین و … در تمامی وضعیت ها تبدیل به بتهایی شفاگر شده اند و مردم به بازی برنده/بازنده در تمامی روابط اجتماعی خو گرفته اند.
گویا فراموش کردی همان نیچه از وحشت هیولای دولت-ملت (رایش دوم، نخستین دولت-ملت مدرن) به خود می پیچید. در جامعه انسانی امروز سازمان دولت-ملت به تمام ساختهای اجتماعی روی زمین تحمیل شده است و صورت گونه ای رقابت تسلیحاتی چندسویه را گرفته است که هیچ یک از بازیگرانش نمی تواند بدون تحمل شکست اقتصادی و/یا اضمحلال فرهنگی از آن کناره بگیرد.
درون نگریهایی از دسته آنچه نوشته ای ساده لوحانه اند چون در شرایط امروز تنها زیر سایه امنیت حاصل از دولت-ملت (ضرورتاً با درونمایه فاشیسم) ممکن می شوند با این حال علت وجودی این دولت-ملت را نادیده می گیرند. مصداق بر شاخ نشستن و بن بریدن. اگر قصدت پوچگرایانه یا خودنابودگرانه نباشد نمی توان این خبط را جز به ساده لوحی پوپری، از همان نوع جارزنانه اش در «جامعه باز»، نسبت داد. (اگر هم باشد، راه باز است. این تو و این دولت ملت، کشتی بگیر. اما از قویترینها شروع کن.)
چرا به جای چنین نوشته های مبهم و بی مایه از تو و بسیاری ایرانیان مدعی روشنگری دیگر نوشته هایی درباره گرفتاریهای مشخص، محدود، و از همه مهمتر «تصمیم پذیر» اقتصادی و نظامی ایران چیزی نمی بینیم؟ خدمتگزاران ایران امروز باید در پی ساختن کشنده ترین و مخربترین سلاحهای ممکن برای امنیت خود و همگنانشان باشند نه درازگویی درباره فرهنگ. هرگاه پایداری دولت-ملت تضمین شد نوبت به فرهنگ می رسد.