بخش سوم: ابرپهلوانان
گفتار پنجم: رزمنامهها
سخن سوم: دو پیکربندی ابرپهلوان
- 1. هفت خوان رستم و اسفندیار با وجود ساختار مشابه و معنای یکسانی که دارند، از چند نظر با هم تفاوت دارند، و فهمِ این تفاوت بستری است که تنها در زمینهی آن میتوان درگیری این دو با هم، و دلیلی هواداری فردوسی از رستم را دریافت.
مهمترین و اصلیترین تفاوت، در آن است که ماهیت ماموریت این دو و انگیزههایی که ایشان را به گذر از هفت خوان بر میانگیزد، از پایه متفاوت است.
رستم، به خاطر اسیر و کور شدنِ شاهی سبک مغز که بر خلاف اندرز همهی مشاورانش به ماجراجویی در سرزمینی خطرناک تن در داده، قدم به راهِ هفت خوان میگذارد. کسی که سودای رهاندنش را دارد، نه با او خویشاوند است، و نه حتی مظلوم، و تا حدودی عقوبتی که دچارش شده به نظر عادلانه مینماید. دیو سپید، که مسبب این رنج و گرفتاری است، سپهسالاری است که از بوم و برِ خویش در برابر پادشاهی مهاجم و غارتگر دفاع کرده است، و بنابراین ملامت اخلاقی چندانی متوجهش نیست. در مقابلِ او، در داستان اسفندیار با ارجاسپ تورانی سر و کار داریم. همان کسی است که هم کشور ایران را غارت کرده، و هم لهراسپ -پدربزرگ اسفندیار- و هم زرتشت را در بلخ به قتل رسانده است. در عین حال، به جای کاووس، در اینجا همای و به آفرید خواهران اسفندیار قرار دارند. دو دخترِ بیگناهی که به چنگ ارجاسپ گرفتار شدهاند و به کنیزی وادار گشتهاند.
به این ترتیب اسفندیار برای رهاندن خویشاوندانش، و گرفتن انتقام مردی مقدس و پدربزرگی وارسته و رنجهایی که به مردمی بیگناه وارد آمده است، به جانب هفت خوان میشتابد. به این ترتیب، با نوعی جفت متضاد معنایی (جم) روبرو هستیم. رستمی که برای رهاندن شاهی بلندپرواز و کشتن سپهسالاری مدافع سرزمینش حرکت میکند، و اسفندیاری که سرداری مهاجم و غارتگر را آماج ساخته و رهاندن خواهران بیگناهش را خواهان است.
ارتباط ابرپهلوانان با پادشاهان ندانم کار هم جالب است. رستم ربط خاصی با کی کاووس ندارد، و پدرش زال، شاه را پیش از دیوانهبازیهایش بارها نصیحت میکند. در واقع این دو در برابر کیکاووس نیرویی مستقل و بیرونی هستند. در حالی که کی گشتاسپ درونیترین رابطه را با اسفندیار دارد. او از سویی پدر اسفندیار است، و از سوی دیگر پادشاه کشوری است که اسفندیار سپهسالار آن شمرده میشود. به همین دلیل هم اسفندیار در کل مطیعِ کامل اوست و حتی به اسیر و زندانی شدنِ ناعادلانهاش نیز گردن مینهد. چیزی که در ارتباط رستم و کاووس قابل تصور نیست.
گذشته از این تفاوتِ مهم، رستم و اسفندیار از نظر ساختار قدرتِ جاری در کردارهایشان نیز با هم تضاد دارند. اسفندیار از دستور پدرش، که در عین حال پادشاه هم هست، و پادشاهی مستبد و جفاکار هم هست، پیروی میکند. او سپهسالار ارتشی است که به گشتاسپ اعلام وفاداری کردهاند، و او همان کسی است که اسفندیار را به ناروا در قید و بند گرفتار کرده بود و در نهایت زمینهی مرگش را فراهم آورد. وقتی سپاهیان ایرانی هنگام رویارویی با سرما و برف هراسان میشوند، اسفندیار عهدی را که با شاه کردهاند به یادشان میآورد:
شما گفت از ایران به پند آمدید نه از بهر نام بلند آمدید
کجاآن همه خلعت و پند شاه کمرهای زرین و تخت و کلاه
کجا آن همه عهد و سوگند و بند به یزدان و آن اختر سودمند
که اکنون چنین سست شد پایتان به ره بر پراگنده شد رایتان[1]
ولی رستم در غیابِ کاملِ ساختارهای قدرت سیاسی است که هفت خوان را پشت سر میگذارد. او در شرایطی به سوی هفت خوان پیش میرود که ایران شاهِ خود را از دست داده است، و تمام کسانی که در حرکت او نقش داشتهاند، سردارانی دون پایهتر از خودش هستند. سرداران از رستم درخواست کمک میکنند، و رستم بیآن که در بند قاعده و قانونی، یا مطیع شاهی و درباری باشد، رهاندن کاووس را برمیگزیند. به عبارت دیگر، اسفندیار در درونِ ساختارهای مرسوم اقتدار سیاسی است که هفت خوان خود را پشت سر میگذارد، و رستم برعکس، همین کار را در غیاب این ساختارها، و به شکلی بیرونی و آزادانه به انجام میرساند.
رستم و اسفندیار از نظر همراهانشان هم مقابل یکدیگر هستند. چنان که گفتیم، این دو ابرپهلوان از این جنبه که به تنهایی با خطرهای نهفته در هفت خوان روبرو میشوند، با هم و با آیینهای گذار میترایی شباهت دارند. اما تفاوتی بزرگ در میانشان وجود دارد، و آن هم این که رستم تمام مسیر را به تنهایی پشت سر میگذارد، در حالی که اسفندیار سپاهی انبوه را به همراه دارد و برادرش پشوتن نیز به عنوان دستیار سرداری این گروه را برعهده دارد. البته این حقیقت دارد که اسفندیار همواره منزلی جلوتر از سپاه حرکت میکند، و خود به تنهایی با دد و اژدها گلاویز میشود. اما به هر صورت در زمان بزم و رامش از همراهی یارانش برخوردار است و در ساخت سلاحهایی مانند صندوق نیزه آجین از یاریشان برخوردار است.
در مقابل، رستم یک جنگاور تنهای راستین است. او بخش عمدهی خوانها را در تنهایی مطلق و سوار بر اسبش پشت سر میگذارد. تنها از خوان پنجم به بعد است که اولاد با او همراه میشود و نقش او هم جز راهنمایی اسیر نیست و یاور یا پشتیبان رستم محسوب نمیشود. در عین حال، رستم بر اسبی ویژه سوار است. رخش، در ماجراهای هفت خوان نقشی مرکزی دارد. خوان نخست در واقع با دلاوری او و بی دخالت رستم پشت سر گذاشته میشود. در خوان دوم پا به پای رستم رنج تشنگی را تحمل میکند و اوست که در بخش عمدهی مسیر رستم را بر دوش خود حمل میکند. در خوان سوم نیز رخش رستم را از حضور اژدها آگاه میکند و کتف او را به دندان میدرد. در خوان پنجم هم اصولا دعوای رستم و دشتبان بر سر چریدن رخش آغاز میشود. بنابراین رستم در سفر خویش تنهای تنها نیست، که اسبی راهوار و دلاور دارد که هم به سوارش یاری میرساند و هم در ماجراها نقشی مرکزی را بر عهده دارد.
اسفندیار از سوی دیگر، با وجود آن که سپاهی بزرگ به رهبری برادرش او را همراهی میکنند، اما به راستی در نبرد با دشمنانش دست تنهاست. اسب او هیچ ویژگی خاصی ندارد، و دست کم در خوانِ مربوط به اژدها چنین مینماید که اسب اسفندیار در کام اژدها کشته میشود و در خوان بعدی این پهلوان اسبی دیگر را در زیر ران میگیرد. به این ترتیب اسفندیار بر خلاف رستم بر مرکبی ویژه و یاریگر سوار نیست.
- 2. در همین راستا، تفاوت دیگری که ارزش یادآوری را دارد، آن است که رستم و اسفندیار نبرد نهایی، یعنی خوان هفتم را به شکلی واژگونه تجربه میکنند. اسفندیار با یاری صد و شصت مردِ پنهان شده در صندوقها به رویین دژ وارد میشود و با دستیاری ایشان، و با حملهی ارتش ایران دژ را فتح میکند. اما رستم یک تنه به نبرد سپاهِ دیو سپید میرود و دست تنها آنان را در هم میشکند. این الگو ویژهی هفت خوانها نیست، و در سراسر شاهنامه به همین ترتیب تکرار میشود. پهلوانانِ چارچوبِ سیستانی، به سنت سکاهای کوچ نشین، مردانی تنها و یکهتاز هستند که معمولا اطاعت از شاه و ایزدی را بر نمیتابند و به تنهایی و دور از خانه و خویشاوندانشان – معمولا در سرزمینهایی دوردست- با ماجراهای خود رویارو میشوند.
زال در کودکی از سام دور میافتد، و زمانی که نریمان در نبرد دژ اسپند کشته میشد، فرزندان و نوههایش همراهش نیستند. رستم به تنهایی با افراسیاب و دلاوران تورانی روبرو میشود، و زال و رستم هر دو در حرکاتی ماجراجویانه در سرزمینهایی غریبه دلدار خود را مییابند و از او بچهدار میشوند. این در واقع الگوی پهلوان قبایل کوچگرد است. پهلوانی که سوار بر اسب خود زمین را زیر پا میگذارد و به یک شهر و یک نقطه بند نمیشود. به همین دلیل هم پهلوانانشان بیشتر با زمان، و نه مکان پیوند دارند و چندان شهرنشین نیستند و در فاصلههایی گاه چشمگیر از پدر و فرزندان خویش زندگی میکنند. چنان که در شاهنامه حتی جای نشست و شهر و پایتخت سام و زال و رستم با هم تفاوت دارد.
در مقابل، پهلوانان چارچوب ملی و شاهنشاهی، در قالبی کشاورز، شهرنشین و یکجانشین جای میگیرند. اینان معمولا به جای هجوم به سرزمینهای بیگانه، به دفاع از مرز و بوم خود مشغول هستند. در کنار برادران، پدران، و خویشاوندان خویش زندگی میکنند، و به همین دلیل هم کشمکشهای میانشان از جنس بدگوییهای شهری و جنگ قدرتهای مرسوم در دربارهای شاهان است. کشمکش گشتاسپ با اسفندیار بدان دلیل بددلانه و از نظر اخلاقی ناپسند شمرده میشود، که خودآگاهانه و مکرآمیز است. در مقابل آن، میتوان نبرد رستم و سهراب را وارسی کرد، که به خاطر پیچیده بودنش در غلافی از ناآگاهی و نادانی، معصومانه و بداخترانه – و نه بداخلاقانه- جلوه میکند.
اسفندیار در هفت خوان به روشنی نشان میدهد که پهلوانی شهرنشین و یکجانشین است. کسی که با برادرش و سپاهی گران به هفت خوان روی میآورد، و هدفش تسخیر یک شهر، و چیرگی بر ارتشی بیگانه، با ارتشی خودی است. رستم در برابر او، نماد فراروندهی پهلوانی کوچگرد است. بیتوجه به تمام قواعد، و فارغ از تمام قید و بندهای دینی و سیاسی، یک تنه به قلب خطرات هفت خوان میزند، و با سپهدار دشمن در غاری روبرو میشود، که از شهر و تمدن نشانی در آن یافت نمیشود. از همان آغازِ کار، اسفندیار با سه گزینه برای دستیابی به هدفش روبرو میشود، و بعد از محاسبهای عقلانی به این حکمِ منطقی میرسد که “به گیتی به از راه کوتاه نیست”. این در برابر شیوهی رستم قرار میگیرد که بی محاسبه و اندیشه به دلِ کوههای مازندران میزند تا کیکاووس را از بند برهاند. در مورد او، گزینههایی پرشمار و محاسباتی عقلانی در کار نیست، که پیش شتافتنی خودجوش و آنی است که برجسته مینماید.
- 3. شاید به این دلیل است که رابطهی رستم با جانوران و عناصر طبیعی چنین دوستانه و صمیمانه، و رابطهی اسفندیار با آنها چنان دشمنانه و خشونت آمیز است. رستم در هفت خوان خویش، همواره به یک جانور تنها حمله میکند. شیر، اژدها، و زن جادو موجوداتی منفرد و یکه هستند. در حالی که اسفندیار معمولا به جانورانی جفت حمله میکند. اسفندیار دو شیر و دو گرگ را از پا در میآورد، و تنها در مقابله با سیمرغ است که به کشتن یک جانور بسنده میکند، و این کار هم به بهای جانش تمام میشود. چون جفتِ همان سیمرغ کسی است که راز چیرگی بر او را به رستم میآموزاند.
اسفندیار در مقابله با جانورانِ هفت خوان، همچون مردی شهرنشین و متمدن عمل میکند، که قرار است بر نیروهای وحشی طبیعت غلبه نماید. به همین دلیل هم نمیتواند از همراهی و یاری اسب خویش – که جانوری است از همان رده و نمادی است به همین اندازه طبیعی- بهرهمند شود. بخش مهمی از سلاحهای او دستاوردی فنی و محصول هوش و خردی شهرنشینانه هستند. او با ساختن ارابهای صندوقدار، و مسلح به نیزههایی آخته از دو تا از خوانها (اژدها و سیمرغ) میگذرد، و در نهایت با ترفندی زیرکانه و با گنجاندن صد و شصت سرباز در صندوقها و دست یازیدن به نیرنگی نظامی بر دژ دشمن چیره میشود.
در برابر او، رستم قرار میگیرد. نمادی از پهلوان کوچگرد که هنوز ارتباط خود را با طبیعت از دست نداده است. او از سویی از پشتیبانی و یاری وفادارانهی رخش برخوردار است، و از سوی دیگر ارتباطی متعادل را با دشمنان جانورخویش برقرار میکند. همواره تنها با یک جانور میجنگد، و بنابراین یک خانوادهی جانوری، و یک جفت را از میان بر نمیدارد. در ضمن توانایی سخن گفتن با جانوران را هم دارد، و گذشته از سخنان بسیاری که با رخش میگوید و آفرینها و نکوهش کردنِ او، با اژدها نیز سخن میگوید و زبان این هیولا را میفهمد.
بدان اژدها گفت بر گوی نام کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بینام بر دست من روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها که از چنگ من کس نیابد رها
صداندرصد از دشت جای منست بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینهور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم[2]
این درست در برابر برخورد فنآورانهی اسفندیار با اژدهاست، که با ترفند ارابهی صندوقدار بر او چیره میشود و تازه در نهایت از جوشش زهر او بیهوش میگردد. روش رستم نیز مانند خلق و خوی کوچگردان خصلتی راست و ساده دارد. یک تنه و بی مقدمه به دل دشمنان حمله میبرد، و از نقشه چیدن و نیرنگ ورزیدن بویی نبرده است.
ارتباط رستم و اسفندیار با جانورانی که بر سر راه خود میبینند، به خوبی بیانگر تعارض بین این دو صفتِ کوچگردی/ شهرنشینی است. اسفندیار هنگام رویارویی با گرگ و شیر، که جانورانی کاملا عادی و طبیعی هستند، و هربار جفتی از آنها به دست پهلوان کشته میشوند، نشانی از ارتباط نزدیک با آنها از خود ظاهر نمیکند. فردوسی این جانوران را با سرعت و بدون پرداختن به جزئیات توصیف کرده و تنها به نیرومند بودن و جفت بودنشان تاکید کرده. اسفندیار تنها ارتباطی دورادور با آنها برقرار میکند و به سادگی آنها را از میان بر میدارد، بی آن که ارتباطی پیچیده در میانشان برقرار گردد.
در مورد اژدها و سیمرغ هم ماجرا به همین شکل است، با این تفاوت که این دو موجود اساطیری در جهان خارج همتایی ندارند و به همین دلیل هم فردوسی در توصیف آنها شاخ و برگی هنرمندانه به داستان داده و منظرهای رنگین را از هجوم ایشان ترسیم کرده است. در این دو مورد نیز ارتباط اسفندیار با دشمنانش بسیار دورادور، و حتی دورتر از مورد شیر و گرگ است. چرا که اسفندیار در واقع در حالی که در صندوقی پوشیده از تیغهای آخته نشسته، با آنها روبرو میشود و بنابراین نخستین برخوردش با آنها، تا زمانی که این جانوران به سستی و زخم دچار نشدهاند، کاملا انزواجویانه و دورادور است. این در حالی است که دست کم در مورد سیمرغ، میدانیم که موجودی هوشمند و خردمند است و پیش و پس از این با رستم و زال سخن میگوید.
در مقابل، رویارویی رستم با شیر و اژدها کاملا نزدیک است. در هر دو مورد رخش همچون واسطهای مهم و یاوری کارآمد به رستم میپیوندد. رخش در اینجا نماد جانورِ اهلی شده، یعنی پلِ میان انسانِ متمدن و طبیعتِ وحشی است. مفصلبندی رستم + رخش + جانور، طیفی پیوسته و درهم تنیده از روابط غنی را نمایش میدهد، که به هیچ عنوان با ارتباط اسفندیار + اسب + گردونهی تیغدار + جانور قابل مقایسه نیست. در هر دو مورد رخش به طور فعال به دشمنان رستم حمله میکند و در پیروزی او نقشی مهم را بر عهده میگیرد. در ضمن فردوسی گذشته از توصیف شکل ظاهری این ددان، به شرح حالات ذهنی آنها نیز پرداخته است:
چو یک پاس بگذشت درنده شیر به سوی کنام خود آمد دلیر
بر نی یکی پیل را خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید
نخست اسپ را گفت باید شکست چو خواهم سوارم خود آید به دست[3]
و اژدها هم،
بیامد جهانجوی را خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها ز چنگ بداندیش نر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی[4]
به این ترتیب بر خلاف گرگ و شیر و اژدها و سیمرغی که بی اشاره به وضعیت روانیشان به دست اسفندیار کشته میشوند، در اینجا با جانورانی متفکر و انتخابگر روبرو هستیم. جالب آن که ناهنجارترینِ ایشان، یعنی اژدها، چندان هوشمند است که سخن میگوید و رستم نیز زبان او را میفهمد.
یک نشانهی دیگرِ تمایزی که در ماهیت این دو پهلوان وجود دارد، آن است که پیوند رستم با جانوران در جریان هفت خوان، تنها با واسطهی رخش انجام نمیپذیرد. بر خلاف اسفندیار که هیچ ارتباط معناداری – جز جنگیدن و کشتن- با جانوران برقرار نمیکند، رستم در کل هفت خوان خویش در لفافی از یاوریهای جانوران احاطه شده است. گذشته از نقش مهمِ رخش، هنگامی که رستم به برهوتی خشک میرسد و از تشنگی در حال مرگ است، میشی چابک راهِ چشمه را به او مینماید.
گذشته از این، رستم در کل مسیر خویش خصلت شکارگری خود را حفظ میکند و هربار پس از گذر از یک خوان، گوری را شکار میکند و از آن تغذیه میکند. این با خوی اسفندیار در تعارض است، که به شکلی بسیار متمدنانهتر، زمانهای عیش و استراحتِ خود را با سربازانش میگذراند، و در بزمهایی که در آن غذاهایی آماده و پخته شده توسط دیگران فراهم آمده، شرکت میکند. ارتباط متمایز رستم و اسفندیار به این شکل حتی در ساختار دورههای استراحت و آسایشی که پس از هر خوان میآید، متبلور میشود. رستم همچنان شکارچی ماهری است که پس از غلبه بر ددان و دیوان، جانوران وحشی را شکار میکند و از آنها تغذیه میکند. در حالی که اسفندیار شاهزادهای شهرنشین و متمدن است که پس از چیرگی بر دشمنانش به خیمهی خویش و میان سربازانش میرود و بر سر سفرهای گسترده مینشیند که خوانسالارش آن را تدارک دیده است.
تمایز دیگرِ میان رستم و اسفندیار، به ساختار خوانها، و پیوندشان با جانوران مربوط میشود. خطرات نهفته در خوانهای اسفندیار، آشکارا ماهیتی جانوری و طبیعی دارند. از هفت خوانِ وی، چهارتا به عناصر جانوری تعلق دارند، و گذر از توفان و برف نیز ماهیتی طبیعتمدار دارد. در هفت خوان اسفندیار نشانی از دیوها – که موجوداتی نیمه انسان و نیمه جانور هستند- دیده نمیشود، و خطرها به روشنی میان جانوران و آدمیان (ارجاسب و زن جادو) تقسیم شدهاند.
در مقابلِ او، رستم قرار میگیرد که هفت خوانش نیز مانند شیوهی رویاروییاش با خطرها، خصلتی پیوستارگونه دارد و از قطبی انسانی و متمدن به قطبی طبیعی و جانورآسا کشیده میشود. رستم بر خلاف اسفندیار با جانورانی اندک رویارو میشود، و در برابر شیر و اژدهایی که میکشد، از یاوری میشی بهرهمند میشود. بنابراین ارتباط او با جانوران برخلاف اسفندیار، دشمنانه نیست. در عین حال، بخشی مهم از دشمنان او را دیوان تشکیل میدهند، که به آدمیان میمانند، اما برخی از ویژگیهای جانوری – مانند شاخ- را دارا هستند. دو تا از خوانهای رستم به دست و پنجه نرم کردن با دیوان اختصاص یافته است، و اینها دو مرحلهی واپسینِ ماجراجویی او هستند.
رستم با چیرگی بر ارژنگ دیو کاووس را از بند میرهاند و با کشتن دیو سپید نابینایی را از ایرانیان دور میکند. به این ترتیب، هماوردان رستم در هفت خوان دو جانور، و دو دیو هستند. گذشته از خشکی و برهوت کویر، که عنصری به طور خالص طبیعی و بیجان است، رستم با دو هماورد دیگر نیز رویارو میشود، و جالب آن که این دو انسان هستند. یکی از آنها زن جادو است که از نظر ساختار کاملا همتای خوان مشابه در ماجرای اسفندیار است. اما دیگری دشتبان و اولاد است که در کل کمخطرترین و نرمترین مرحله از هفت خوان را تشکیل میدهد. آدمیانی که رستم با آنها برخورد میکند، یکی زن جادوست که شباهتی با دیوها دارد، و دیگری دشتبان و پسرانش هستند که هرچند از او شکست میخورند، اما کشتار نمیشوند و اولاد که رهبرشان است، در نهایت به یاور و راهنمای رستم تبدیل میشود و بابت این امر از او پاداش میگیرد.
این نامحسوس بودنِ حضور آدمیان در هفت خوان رستم، و جایگزین شدنشان با دیوها، درست در نقطهی مقابل خوانهای اسفندیار قرار میگیرد که در آن انسانها نقشی عمده را ایفا میکنند. هفتمین خوان اسفندیار که دشوارترین مرحله هم هست و بیشترین حجم از این روایت را در شاهنامه به خود اختصاص داده، به نبرد با ارجاسپ و کهرم و سایر سرداران تورانی مربوط میشود که آدمیانی بیش نیستند.
- 4. به این ترتیب، ساختار هفت خوان رستم و اسفندیار از نظر پیوند با جفت متضاد معناییِ تمدن/ طبیعت، واژگونهی یکدیگر است. اسفندیار در جهانی که به دو قطبِ متمایز و صریحِ شهرنشین- متمدن، در برابر وحشی- طبیعی تقسیم شده، زندگی میکند. بخش عمدهی دشواریهای سرِ راه او، به جانوران مربوط میشود، و اوج نبرد وی در آویختن با انسانهاست. در میان این دو نیز هیچ چیز وجود ندارد. یعنی جانوری متفکر و سخنگو، یا دیوی که نیمی انسان و نیمی حیوان باشد، در اینجا دیده نمیشوند.
در مورد رستم اما، دو قطبِ این جم با پیوستاری پوشیده شده است. در اینجا جانوران میاندیشند و حرف میزنند و آدمیان هماوردانی چندان مهم نیستند و دیوها، یعنی موجوداتی که دقیقا در میانهی طیف یاد شده قرار دارند، دشمنان اصلی محسوب میشوند. رستم و اسفندیار، بدان دلیل که یکی در جهانی خاکستری و دیگری در جهانی سیاه و سفید زندگی میکند، از هم متمایز هستند.
شاید به همین دلیل است که این دو در مشابهترین نقطه از این دو هفت خوان – یعنی مبارزه با زن جادو،- رفتارهایی متفاوت را از خود بروز میدهند. با مقایسهی پارهی مربوط به زن جادو، به روشنی میتوان به شباهتها پی برد. در هر دو مورد، خوان چهارم به رویارویی پهلوان با زن جادو اختصاص یافته است. این خوان، دقیقا در میانهی ماجراهای هردو پهلوان قرار میگیرد، و در رستم به طور صریح و در اسفندیار به طور ضمنی، نیمهی نخستینِ مربوط به کشتن جانوران و درآویختن با نیروهای طبیعی را از نیمهی دوم که به مبارزه با موجودات هوشمند و انسان گونه مربوط میشود، جدا مینماید. رستم پیش از رسیدن به زن جادو با شیر و تشنگی و اژدها دست و پنجه نرم کرده است، و اسفندیار نیز قبل از رسیدن به او گرگ و شیر و اژدها را از میان بر میدارد. رستم پس از گذر از خوان چهارم به اولاد و ارژنگ دیو و دیو سپید بر میخورد، و اسفندیار هم پس از او با سیمرغ و سرما و ارجاسپ شاه درگیر میشود.
خودِ خطرِ نهفته در خوان چهارم، که دست کم در مورد رستم درست در میانهی پیوستارِ طبییعت- تمدن قرار میگیرد، ماهیتی روانشناسانه دارد. در این خوان، این خطر وجود دارد که پهلوان فریفتهی زیبایی ظاهری زنی شود، و به دست او گرفتار آید. زن جادو اما، در واقع موجودی زشت و ناخوشایند است. موجودی که به خاطر چند ویژگی، با سایر هماوردان هفت خوان تفاوت دارد.
مهمترین تمایز زنِ جادو با سایر جانوران و دیوان و دشمنان خوانها، آن است که زن جادو آشکارا مادینه است. در میان دو ابرپهلوان ما، رستم آشکارا به نبرد با مردان گرایش دارد و بارها در هفت خوانش به نشانههای نر بودنِ دشمنانش بر میخوریم. در مورد اژدها ابتدا میبینیم که
نیارست کردن کس آنجا گذر ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها ز چنگ بداندیش نر اژدها[5]
بر نرینه بودن اژدها بعد از این هم باز تاکید شده است:
چنین گفت دژخیم نر اژدها **که از چنگ من کس نیابد رها
پس ازآن نیز، وقتی نوبت رویارویی با دیوان میرسد، بارها میبینیم که به نرینه بودنشان اشاره رفته است:
نبایست کردن برین ره گذر ره نره دیوان پرخاشخر
کنارنگ دیوی نگهدار اوی همه نره دیوان به فرمان اوی
که نزدیک کاووس شد پیلتن همه نره دیوان شوند انجمن
گذارت بران نره دیوان جنگ همه رزم را ساخته چون پلنگ
چو رخش اندر آمد بران هفت کوه بران نره دیوان گشته گروه
به این ترتیب، زن جادو تنها عنصر مادینه در این زمینهی مردانه محسوب میشود. در مورد اسفندیار، این گرایش به نبرد با موجودات نرینه به این شدت دیده نمیشود. در سه جا اشاره شده که اژدهایی که به دست اسفندیار کشته شد، نر بوده است. اما گرگ و شیر، جفتهایی بودند که هم نر و هم مادهشان به دست این پهلوان نابود میشود. همچنین در مورد سیمرغِ خوان پنجم دلالت روشنی برای تشخیص جنسیتش وجود ندارد. هرچند با توجه به این که پرورندهی زال – که قاعدتا سیمرغی ماده بوده- پس از این همچنان زنده است، او را باید جفتِ نر دانست.
زن جادو از این نظر هم اهمیت دارد که تنها موجود زیبارو در این میانه است، و تنها موجودی است که شکل ظاهر و باطنش متفاوت است. سایر دیوها و آدمیان و جانوران، در شکلی خالص و یکرنگ نموده شدهاند و فریب و ظاهرسازیای در آنها دیده نمیشود. زن جادو تنها موجودی است که در این میان به فریب روی میآورد و شکلی متفاوت با باطن حقیقی خود را به پهلوانان مینماید. این از سویی در میان موجودات مهیب هفت خوان بینظیر است، و از سوی دیگر به شکلی طنزآمیز به کردار اسفندیار هنگام ورود به دژ رویین شباهت دارد. چرا که او نیز مردانش را در صندوقها پنهان میکند و در کسوت بازرگانان از دروازههای این دژ میگذرد.
به این ترتیب، زن جادو به خاطر مادینه بودن، دو چهره بودن و فریبکار بودنش با سایر مخاطرات هفت خوان تفاوت دارد. ارتباط رستم و اسفندیار با این ویژگیها اما، همسان نیست. رستم نمونهای پاکیزه از پهلوانی راست کردار و راستگو است. در سراسر هفت خوان دروغ نمیگوید و همواره ظاهر و باطنش یکی است، و در ضمن گذشته از استثنای زن جادو تنها با دشمنان نرینه میستیزد تا شماری زیاد از دوستانِ نرینهاش – یعنی کاووس و سپاهش- را نجات دهد.
اسفندیار در برابر دشمنانی مادینه را نیز از سر راه بر میدارد، و خود به فریب روی میآورد، و در نهایت رهاندن خویشاوندانی مادینه را آماج کرده است. از این رو ارتباط کنش جنگی رستم و اسفندیار با جنسیت نیز پیچیده است. رستم کوچگردی است که هنوز در سپهری نرینه با مفهوم جنگ سر و کار دارد، و اسفندیار شاهزادهای شهرنشین است که زنان را نیز به قدر مردان در عرصهی نبرد به رسمیت میشناسد.
زن جادو، گذشته از این ویژگیها، به این دلیل هم اهمیت دارد که با امر قدسی پیوندی سرنوشت ساز دارد. در هردو جا، میبینیم که فریبِ زن جادو با برخورد کردنش با امر قدسی درهم میشکند. رستم با یاد کردن از خدا، و اسفندیار با لمس کردن زنجیر زرتشت بر زرهش، طلسم زن جادو را بیاثر میکنند، و این تنها جایی در کل هفت خوان است که کرداری جادویی و دینی باعث شکست دشمن میشود.
بر اساس این ویژگیها، یعنی مادینه بودن، فریبکار بودن، تمایز ظاهر و باطن، و پیوند با اقتدار امر قدسی، زن جادو در ساختار هفت خوان موقعیتی منحصر به فرد دارد.
خوان چهارم که به این عنصر مربوط میشود، در هر دو هفت خوان با ساختاری کمابیش یکسان روایت شده و در واقع این پاره از داستان را باید همانندترین قسمت در میان دو هفت خوان دانست. در هر دو مورد، پهلوانان پس از سختیهای بسیار به مکانی زیبا و دلنواز میرسند. رستم،
نشست از بر زین و ره برگرفت خم منزل جادو اندر گرفت
همی رفت پویان به راه دراز چو خورشید تابان بگشت از فراز
درخت و گیا دید و آب روان چنان چون بود جای مرد جوان
چو چشم تذروان یکی چشمه دید یکی جام زرین برو پر نبید
یکی غرم بریان و نان از برش نمکدان و ریچال گرد اندرش [6]
در مورد اسفندیار هم
یکی بیشهیی دید همچون بهشت تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت
ندید از درخت اندرو آفتاب به هر جای بر چشمهیی چون گلاب
فرود آمد از بارگی چون سزید ز بیشه لب چشمهیی برگزید[7]
به این ترتیب، جایگاه زن جادو بیشهای زیباست که از خوردنیهای گوارا و منظرههای چشمنواز انباشته است.
آنگاه، دو پهلوان به کاری دور از انتظار دست میزنند، هر دو در این لحظه به صورتی تجسم شدهاند که تنبوری را در دست گرفته و همچون خنیاگران مینوازند و آواز میخوانند.
در سراسر شاهنامه، اشارههای اندکی به نوازندگی و خوانندگی پهلوانان وجود دارد. بارها به شرکت پهلوانان در بزمها، و این که خوانندگان و رامشگران در بزمها به خواندن و سرودن شعر مشغول بودهاند، اشاره شده است. اما این که خود پهلوانان نقش خنیاگران را ایفا کنند، در شاهنامه کمیاب است. واژهی تنبور/ طنبور که سازِ محبوب این دو پهلوان است، تنها سه بار در شاهنامه به کار گرفته شده، که تمام آنها به هفت خوان رستم و اسفندیار مربوط میشود. همچنین واژهی آواز، بسیار به ندرت در ارتباط با پهلوانان به کار گرفته شده، و بخش عمدهی کاربرد این واژه در شاهنامه به نیمهی دوم آن که تاریخ ساسانیان – و به ویژه خسروپرویز- را روایت میکند، مربوط است.
بنابراین صحنهی آواز خواندن و ساز نواختنِ دو ابرپهلوان، امری غیرعادی و استثنایی در شاهنامه است. در میان رستم و اسفندیار در این صحنه، تمایزی جزئی وجود دارد. رستم، که از پیشامدهای سفر خویش ناآگاه است، در شرایطی به منزلگاه زن جادو میرسد که از هویت او آگاه نیست، در حالی که اسفندیار پیشاپیش با راهنمایی گرگسار از حضور وی خبردار شده است. به همین دلیل هم، اسفندیار در زمانِ ترک کردن لشکرگاه خود و شتافتن به سوی بیشهی دشمن،
سپه را همه بر پشوتن سپرد یکی جام زرین پر از می ببرد
یکی ساخته نیز تنبور خواست همی رزم پیش آمدش، سور خواست[8]
در حالی که رستم ساز خود را در میان خوانِ گشودهی زن جادو مییابد:
خور جادوان بد چو رستم رسید از آواز او دیو شد ناپدید
فرود آمد از باره زین برگرفت به غرم و بنان اندر آمد شگفت
نشست از بر چشمه فرخندهپی یکی جام زر دید پر کرده می
ابا می یکی نیز طنبور یافت بیابان چنان خانهی سور یافت[9]
با این وجود، هردوی پهلوانان با در دست گرفتن ساز، یکسان رفتار کردند:
تهمتن مر آن را به بر در گرفت بزد رود و گفتارها برگرفت
که آواره و بد نشان رستم است که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگست میدان اوی بیابان و کوهست بستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست کجا اژدها از کفش نا رهاست
می و جام و بویا گل و میگسار نکردست بخشش ورا کردگار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است و گر با پلنگان به جنگ اندر است[10]
اسفندیار هم:
یکی جام زرین به کف برنهاد چو دانست کز می دلش گشت شاد
همانگاه تنبور را برگرفت سراییدن و ناله اندر گرفت
همی گفت بداختر اسفندیار که هرگز نبیند می و میگسار
نبیند جز از شیر و نر اژدها ز چنگ بلاها نیابد رها
نیابد همی زین جهان بهرهیی به دیدار فرخ پری چهرهیی
بیابم ز یزدان همی کام دل مرا گر دهد چهرهی دلگسل
به بالا چو سرو و چو خورشید روی فروهشته از مشک تا پای موی[11]
در اینجا میبینیم که دو پهلوان نه تنها نقش خنیاگران را ایفا میکنند، که به شکلی خودارجاع، روایتِ نبردهای خویشتن را نیز روایت میکنند. فردوسی در این صحنه با هنرمندی تمام خودِ ابرپهلوانان را به جای راویانی نشانده است که قرار است بعدها داستان ایشان را بازگو کنند.
نقشی که رستم و اسفندیار در ابتدای خوان چهارم بر عهده میگیرند، دست کم از دوران اشکانیان – و به احتمال زیاد پیش از آن نیز- در ایران زمین وجود داشته است. در دوران اشکانیان، همزمان با تکامل حماسههای رزمی سیستانی، که خاستگاهی سکایی داشت، گروهی از خنیاگران دورهگرد پدیدار شدند که گوسان نامیده میشدند. گوسانها در شهرها و روستاها میگشتند و ساز میزدند و داستانهایی را دربارهی پهلوانان بزرگی مانند رستم برای مردم میخواندند و از هدایایی که مردم به ایشان میدادند، گذران عمر میکردند. این خنیاگران، بعدها روایتهایی پیچیدهتر و متنوعتر را خواندند، تا آن که با ظهور فردوسی و تدوین شاهنامه، همه به مرجعی یگانه و کامل برای داستانهای خویش دست یافتند.
سنت گوسانی که بسیار کم پژوهیده شده است، نیرویی تعیین کننده در تکامل اساطیر حماسی قلمرو میانی بوده است. چرا که گوسانها در دوران ساسانی به درون امپراتوری روم نیز رخنه کردند و پس از ظهور اسلام در قالب طربآوران بازآرایی شدند و همراه با سپاه اسلام به آفریقای شمالی و اروپای جنوبی وارد شدند و سنت ادبی تروبادورها را در اسپانیا و اندلس بنیان نهادند. رگ و ریشهی بخش عمدهی اساطیر اروپای مسیحی به این شاخهی مهاجر از گوسانها باز میگردد. به ویژه روایتهای مربوط به آرتور و دلاوران میزگرد که عناصر ایرانیِ روشنی دارند. در ایران زمین، سنت گوسانها در قالب سنت نقالی و شاهنامهخوانی و پرده خوانی تداوم یافت، تا آن که در ابتدای قرنِ چهاردهم خورشیدی به خاطر ورود رادیو و تلویزیون به عرصهی عمومی منقرض گشت.
به این ترتیب در زمانی که فردوسی شاهنامه را میسرود، خنیاگرانی در گوشه و کنار وجود داشتند، که داستانهای رستم و اسفندیار را با ساز و آواز برای مردم میخواندند. تداوم سنن حماسی و اساطیر ملی ایرانی در این رسانهی شفاهی، احتمالا دلیل اصلیِ مخالفت فقهای عصر اموی با موسیقی و ساز و آواز بوده است. چرا که این خنیاگران به زودی به صورت وارثان و مروجان روایتهای حماسی ایرانی در آمدند. در نتیجه نقشی مهم را در روند هویت بخشی به ساکنان ایران زمین ایفا کردند، که به تازگی مغلوب تازیان شده بودند و از این نظر با بحرانی رویاروی بودند.
پیوند میان خنیاگران و فردوسی، و کشمکش نیروهای فکری مسلمان با خنیاگران، و جبههگیری اسلامِ دولتیِ اموی- عباسی در برابر اسلامِ صوفیوارِ ایرانی، همه و همه موضوعهایی هستند که به کنکاشی بیشتر نیاز دارند. با این همه، این را میدانیم که حماسهسرایانی مانند اسدی توسی و فردوسی با این جنبش اجتماعی خنیاگران پیوند داشتهاند.
فردوسی بیتردید برخی از این خنیاگران را میشناخته و تردیدی در این نیست که مرجع بخش مهمی از داستانهای شاهنامه همین کسان بودهاند. در ضمن، سرایش شاهنامه دگردیسی مهمی در وضع خنیاگران ایجاد کرد و ایشان را به کتاب مقدسی مجهز کرد که مرجعی غایی برای تمام داستانهای کهن محسوب میشد، و با استواری و هنرِ شعرِ استاد توس نفوذی شگرف یافته بود. در نتیجه، در زمانِ خود فردوسی، سنت شاهنامه خوانی و نقالی آغاز شد و این از برخی از ابیات خودِ فردوسی نیز بر میآید. فردوسی به تعبیری، نقطهی مهمی بود که سنت شفاهی گوسانان ایرانی، را به سنتی نویسا و کتبی تبدیل ساخت. مرجع روایتهای خنیاگران از آن پس به متنی نوشته شده و کتابی مسلح شد، که تا پیش از این وجود نداشت.
صحنهای که فردوسی ابرپهلوانان خود را در نقش خنیاگران مجسم میکند، از چند نظر تکان دهنده و مهم است. از یک سو، این یکی از کهنترین نمونههای اشاره به خصلتِ خودارجاعِ روایتهای زندگینامهای، و رابطهی میان زندگینامه، خودانگاره، و انگاره است. مورخان غربی سروانتس را به خاطر گنجاندن بخشی در جلد دوم دون کیشوت بسیار ستودهاند، که در آن دون کیشوت در مجلسی حضور مییابد که در آن ماجراهای زندگی خودش – از جلد نخست- توسط قصهگویی روایت میشود.
میشل فوکو، این کنده شدنِ روایت زندگی از سوژه و نهاده شدنش در برابر مرجعِ انسانی آن را نشانهای از ظهور مدرنیته و آغاز اپیستمهی مدرن میداند. اگر این حرف درست باشد، ریشههای آن را باید در زمانهایی بسیار دورتر جستجو کرد، چرا که صحنهی خنیاگری رستم و اسفندیار در هفت خوان بیتردید از آن پارهی کتاب دون کیشوت غنیتر و تفکر برانگیزتر است.
رستم و اسفندیار، در خوان چهارم در کسوت خنیاگرانی ظاهر میشوند که داستان زندگی خود را روایت میکنند. این داستان در قالب روایتی تراژیک بیان میشود، و با شکایت از روزگار و دلسوزی برای ابرپهلوانی همراه است، که خود درست در میانهی هفت خوان خویش نشسته است و به بازگو کردنِ همین داستان مشغول است. گذشته از جنبهی زیباییشناسانهی قوی و تخیل شاعرانهی نیرومندی که در این صحنهپردازی به کار گرفته شده است، خودِ جوهر سخن که روایتِ خودآگاهانهی زندگینامهی ابرپهلوانان توسط خودشان است، به قدر کافی جای بحث و اندیشه دارد.
پهلوانان، وقتی به نواختن ساز و سرودن ماجرای زندگی خود مشغول میشوند، مخاطبانی برای خویش مییابند، و این کسی جز زن جادو نیست.
به گوش زن جادو آمد سرود همان نالهی رستم و زخم رود
زن جادو آواز اسفندیار چو بشنید شد چون گل اندر بهار
روایت زندگی پهلوان در خوان چهارم همچون قلابی عمل میکند که دشمن را به کام خود فرو میکشد، و زن جادو در اینجا همچون مخاطبی ظاهر میشود که به سودای شنیدن داستان و دلربایی از پهلوان به سوی او میشتابد.
بیاراست رخ را بسان بهار وگر چند زیبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی بپرسید و بنشست نزدیک اوی[12]
و
چنین گفت کامد هژبری به دام ابا چامه و رود و پر کرده جام
پر آژنگ رویی بی آیین و زشت بدان تیرگی جادویها نوشت
بسان یکی ترک شد خوب روی چو دیبای چینی رخ از مشک موی
بیامد به نزدیک اسفندیار نشست از بر سبزه و جویبار[13]
پهلوانان در برخورد با زن جادو، از شوق یافتنِ مخاطبی مشتاق، بر هنرِ خویش افزودند و آهنگ و آوازی دلکشتر را بپرداختند:
تهمتن به یزدان نیایش گرفت ابر آفرینها فزایش گرفت
که در دشت مازندران یافت خوان می و جام، با میگسار جوان[14]
و اسفندیار هم،
جهانجوی چون روی او را بدید سرود و می و رود برتر کشید
چنین گفت کای دادگر یک خدای به کوه و بیابان توی رهنمای
بجستم هماکنون پری چهرهیی به تن شهرهیی زو مرا بهرهیی
بداد آفرینندهی داد و راد مرا پاک جام و پرستنده داد[15]
زن جادو برای پهلوان شراب آورد، اما در همین جا، در اوج قصهپردازی پهلوانان است که عنصری قدسی در روایتشان آشکار میشود و به رسوا شدنِ زن جادو منتهی میشود. رستم نادانسته از دادار یاد میکند، و اسفندیار زنجیر زرتشت را در مشت میگیرد، و به این ترتیب ماهیت راستین جادوگر آشکار میشود. زن جادو در هفت خوان رستم،
یکی طاس می بر کفش برنهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر دگرگونهتر گشت جادو به چهر
روانش گمان نیایش نداشت زبانش توان ستایش نداشت
سیه گشت چون نام یزدان شنید تهمتن سبک چون درو بنگرید[16]
و در مورد اسفندیار زن جادو
یکی جام پر بادهی مشک بوی بدو داد تا لعل گرددش روی
یکی نغز پولاد زنجیر داشت نهان کرده از جادو آژیر داشت
به بازوش در بسته بد زردهشت بگشتاسپ آورده بود از بهشت
بدان آهن از جان اسفندیا نبردی گمانی به بد روزگار[17]
اما در این میان، اسفندیار پیشاپیش از خطر زن جادو آگاهی داشت. پس به ناگهان زنجیر زرتشت را بر گردن زن جادو افکند.
بینداخت زنجیر در گردنش بران سان که نیرو ببرد از تنش
رستم، اما، از دیدن تغییر ظاهر زن جادو غافلگیر شد، و دشمن گریزپایش را با کمندی به دام آورد.
بینداخت از باد خم کمند سر جادو آورد ناگه ببند
زن جادو وقتی در چنگ پهلوان گرفتار میشود، تازه ماهیت واقعی خود را آشکار میکند. رستم “بپرسید و گفتش چه چیزی؟ بگوی/ بدانگونه کهات هست، بنمای روی/ یکی گنده پیری شد اندر کمند/ پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند.” اسفندیار هم وقتی زن جادو را به دام انداخت، “به زنجیر شد گنده پیری تباه/ سر و موی چون برف و رنگی سیاه.”
پس از آن، پهلوانان دست به سلاح بردند و هردو با خنجر زن جادو را از پای در آوردند. رستم
میانش به خنجر به دو نیم کرد دل جادوان زو پر از بیم کرد
اسفندیار هم
یکی تیز خنجر بزد بر سرش مبادا که بینی سرش گر برش
چنان که آشکار است، داستان رستم و اسفندیار در برخورد با زن جادو کاملا مشابه است و حتی رخدادها هم به شکلی یکسان روایت شدهاند. با این وجود، تفاوتی در میان این دو وجود دارد، که به ماهیت متفاوت این دو باز میگردد.
نخستین تفاوت، به ارتباط صفتِ خنیاگری و پهلوانان باز میگردد. اسفندیار، چنان که گفتیم، با هشدارِ گرگسار پیشاپیش از حضور زن جادو در بیشهی سرِ راهش آگاه است و از همان ابتدا که به سوی بیشه میشتابد، با هدف و نقشهی گرفتار کردنِ اوست که میرود. او هنگام خروج از خیمه و خرگاه خویش تنبوری را به همراه میبرد، و روشن است که قصد دارد نقش خنیاگر را با سودای به دام انداختن زن جادو ایفا کند.
اسفندیار در اینجا نیز مانند ماجرای ورودش به دژ رویین، فریبی به کار میبرد. به شکلی که تقارنی در میان اسفندیار و زن جادو برقرار شد. زن جادو موجودی زشت و هراس انگیز بود که برای به دام انداختن پهلوان خود را چون زیبایان آراسته بود، و اسفندیار سرداری زورمند و سهمگین بود که برای به دام انداختن زن جادو ظاهرِ خنیاگران را به خود گرفته بود. به این ترتیب، رویارویی اسفندیار و زن جادو، کشمکش میان خنیاگر و زن زیبارو نیست، که فریبی دوسویه است که در باطنِ آن، سرداری با عفریتی جادوگر میجنگند. اسفندیار در اینجا هم مانند فرجام داستان، در نقش پهلوانی فریبکار ظاهر میشود. پهلوانی که ابزار فریفتنِ زن جادو (ساز و آواز و می) و اسیر کردنش (زنجیر زرتشت) را پیشاپیش فراهم آورده و بر اساس نقشهای قبلی او را فرو میگیرد.
رستم اما، وضعیتی واژگونه دارد. او اصلا از حضور زن جادو در آن نقطه خبر ندارد. فردوسی تصریح کرده که
ندانست کاو جادوی ریمنست نهفته به رنگ اندر اهریمنست
در نتیجه، رفتار رستم در برابر می و تنبور، فریبکارانه نیست. او زمانی که تنبور را در بساط بزم زن جادو مییابد و آن را بر میدارد و مینوازد و میخواند، نقشه و برنامهای در سر ندارد. او به سادگی خنیاگری است که داستان خویشتن را روایت میکند. به این ترتیب، در شرایطی که اسفندیار نقش خنیاگر را بازی میکند، رستم به راستی خود خنیاگر است. به همین دلیل هم تهمتن از دیدن تغییر قیافهی عفریت یکه میخورد و دیر میجنبد و ناچار میشود با کمند او را به دام اندازد، و این یعنی که زن جادو به قدر کافی از او دور شده بوده که راهی دیگر برای گرفتنش وجود نداشته.
گذشته از ارتباط راستین یا دروغینی که ابرپهلوانانِ هفت خوان با نقش خنیاگری برقرار میکنند، این نکته هم اهمیت دارد که پیامدهای کشتن زن جادو در تجربهی این دو متفاوت است. رستم پس از کشتن زن جادو به سادگی بر اسب خود سوار میشود و به راه خود میرود. اما اسفندیار، که در هر گام از هفت خوانش با نیروهای طبیعی میستیزد، پس از کشتن زن جادو با پیامدهایی از این دست روبرو میگردد:
چو جادو بمرد آسمان تیره گشت برآن سان که چشم اندران خیره گشت
یکی باد و گردی برآمد سیاه بپوشید دیدار خورشید و ماه[18]
- 5. تفاوت مهم دیگری که در میان رستم و اسفندیار میتوان یافت، به ارتباط ایشان با راهنمایشان در طول هفت خوان مربوط میشود. هردوی این ابرپهلوانان در جریان هفت خوان خویش از یاری راهنماهایی به نام گرگسار و اولاد برخوردار هستند که از این نظرها به هم شباهت دارند:
نخست آن که هردوی اینان، از شهروندان کشور دشمن هستند.
دوم آن که هردو مردانی دلاور و زورمند هستند و سردار گروهی جنگاور را بر عهده دارند.
سوم آن که هردو به دنبال نبردی دلیرانه به دست ابرپهلوان اسیر میشوند.
چهارم آن که ابرپهلوانان به آنها وعده میدهند که اگر راه رادرست به ایشان بنمایند، از کشتنشان چشم خواهند پوشید و تاج و تخت سرزمینِ گشوده شده را به آنها واگذار خواهند کرد.
پنجم آن که هردو با دست بسته و همچون اسیری در طول راه به همراه پهلوان حرکت داده میشوند.
ششم آن که هردو راست میگویند و به درستی خطرهای پیشاروی پهلوان را گوشزد میکنند.
گرگسار و اولاد، با این وجود از چند نظر با هم تفاوت دارند:
نخست آن که گرگسار از ابتدای هفت خوان اسفندیار با او همراه است، اما اولاد در انتهای هفت خوان رستم به او میپیوندد و تنها در خوان ششم و هفتم به او اطلاعاتی میدهد. یعنی از آنجا که دیوها در صحنه ظاهر میشوند.
دوم آن که گرگسار هرگز به طور خودآگاه و ارادی به اسفندیار اطلاعاتی نمیدهد. بلکه همواره بعد از آن که اسفندیار سه جام می به وی مینوشاند، زبانش باز میشود و از خطرات راه سخن میگوید. ناگفته نماند که در میان ایرانیان قدیم، این باور وجود داشت که سومین جام می عقل را کاملا از میان میبرد و به همین دلیل هم سه جام می را در متون دینی و فقهی “ثلاثهی غساله” مینامیدهاند که در شعر حافظ نیز با همین تعبیر جاویدان شده است.
ساقی حدیث سرو و گل و لاله میرود وین بحث با ثلاثه غساله میرود
به این ترتیب، یاری گرگسار همواره غیرداوطلبانه و زیر تاثیر مستی بوده است. در حالی که اولاد همواره هوشیارانه با رستم سخن میگوید و آگاهانه به او کمک میکند. بار دیگر در اینجا میبینیم که اسفندیار پهلوانی فریبکار است و از مست کردن اسیر خویش برای پرسیدنِ آنچه او مایل به جواب دادنش نیست، بهره میجوید. اما رستم رفتاری راست و صریح دارد.
تفاوت دیگر آن است که درنهایت رستم به وعدهی خود عمل میکند و پس از درهم شکستن شاه مازندران، نزد کیکاووس پا در میانی میکند و تاج و تخت این سرزمین را برای اولاد میگیرد. در حالی که گرگسار در پایان خوان ششم، وقتی اسفندیار را نفرین میکند و از پیروزیهای او در خوانها ابراز خشم میکند، به دست او کشته میشود. به این ترتیب، با وجود آن که اولاد کمکی کمتر به رستم کرده و تنها در واپسین دو خوان او را یاری کرده، پاداشی بزرگ مییابد. در حالی که گرگسار با وجود همراه بودنش با اسفندیار در شش خوان، در نهایت به قتل میرسد.
پیوند اسفندیار با می، مستی، فریب، و عمل نکردن به وعدهاش، بار دیگر او را در مقام پهلوانی زیرک و سیاستمدار باز مینمایاند، که از به کار بردن مکر و حیله رویگردان نیست و میخواهد به هر ترتیبی به هدف خویش دست یابد. فردوسی برای این که خصلت یاد شده را مورد تاکید قرار دهد، در آغاز خوان هفتم اسفندیار به این نکته اشاره میکند که این پهلوان دو شکارچی تورانی ساده دل را به اسارت گرفت و از ایشان راه و چاهِ ورود به دژ رویین را پرسید و چون به اطلاعات سودمندی دست یافت، هردو را بکشت. با این اشاره، روشن است که اسفندیار درست مانند سرداری مهاجم که به سرزمین دشمنی رخنه کرده، عمل میکرده است. در حالی که کردار رستم بیشتر به شکارچیای که به گشت و گذار در سرزمینی وحشی مشغول باشد، شباهت دارد. بدین دلیل است که در هیاهوی خشونت شرایط جنگی، برخی از تعهدهای اخلاقی در کردار اسفندیار نقض میشود، اما رستم همچنان نماد اخلاق پهلوانی باقی میماند. به طوری که تنها کردار ستمگرانهاش – کندن دو گوش دشتبان- در نهایت با سپردن تاج و تخت مازندران به پسرش جبران میگردد.
- 6. رستم و اسفندیار از این نظر هم با هم تفاوت دارند که سطوحی متفاوت از ارتباط با امرِ پلید را به نمایش میگذارند. چنان که گفتیم، اسفندیارِ شهرنشین شخصیتی است که رگههایی از گناهِ شاه-پهلوان را از خود نشان میدهد. او به مکر و تزویر روی میآورد، با کشتن گرگسار عهدشکنی میکند، و از آنجا که به تاج و تخت پدرش چشم دوخته به پدرِ گناهکارش شباهت دارد. با این وجود اسفندیار در مقایسه با رستم پهلوانی خالص و از نظر اخلاقی پاکیزه است.
رستم با وجود آن که گناهان یکجانشینانهی اسفندیار را مرتکب نمیشود، ارتباطی بسیار پیچیدهتر را با مفهوم گناه و امر پلید برقرار میسازد. او با توطئههای درباری میانهای ندارد و معمولا به دشمنانش دروغ نمیگوید و جوانمردانه رفتار میکند. با این وجود برخی از سهمگینترین کردارهای قابل تصور را مرتکب میشود. او پسرش را در نبرد میکشد، سودابهي بی سلاح را به کین سیاوش با شمشیر به دو نیم میکند، اسفندیار که شاهی کیانی و پهلوانی مقدس است را با ترفندی که سیمرغ به او آموخته از پا در میآورد، و در نهایت گناه برادرکشی را هم مرتکب میشود، هرچند این کار را به انتقام خون خویش میکند. داستان رستم با وجود آن که همدلی و مهر و ستایش مخاطب را بر میانگیزد، اما کردارهایی غیرعادی و گاه گناهآلود را در بر میگیرد. کردارهایی که تنها با سنجهي کوچگردانهی رستم، که در درون خودش و در استقلال نسبت به نظامهای بیرونی قرار دارد، قابل توجیه است.
سیمای ژانوسی رستم به ویژه در ارتباط با اژدهاست که به خوبی آشکار میشود. چنان که مرور کردیم، رستم نامدارترین پهلوان اژدها اوژن در اساطیر ایرانی است. شمار دیوها و اژدهاهایی که او کشته است، از تمام پهلوانان دیگر بیشتر است. با این وجود همچون فریدون، او نیز پیوندی پیچیده را با این مفهوم اهریمنی برقرار میکند.
قاعده در اساطیر تمام ملل آن است که موجودی پلید مانند اژدها، نماد نیروهای پلید طبیعی (خشکسالی، کمآبی، توفان ویرانگر) و یا اجتماعی (دشمن زورمند، آشوب اجتماعی، ناامنی عمومی) دانسته شود. مرور موقعیت اژدهاهای گوناگون در اساطیر اقوام و تمدنهای گوناگون به روشنی نشان میدهد که دست کم در زمینهي تمدنهای قلمرو میانی، این قاعده راست است. و این جدای مفهوم اژدها در تمدن چینی است که کاملا در زمینهای متفاوت بالیده و تکامل یافته است.
در تمدنهای مستقر بر ایران زمین، با شماری بسیار از پهلوانان و ایزدان اژدها اوژن روبرو هستیم که همگی همین خویشکاریِغلبه بر آشوب و نیروهای مخرب طبیعی را به انجام میرسانند. در میان ایزدان، مردوک بر تیامت، تیشتر بر اپوش، آذر بر آژیدهاک و یهوه بر لویاتان غلبه میکند. در ارمنستان موازی با پیروزی ایندره بر ورتره، چیرگی بهرام بر ویشپ را داریم. این نام اخیر لقبی باستانی برای اژدهاست، چرا که در وداها نیز ایندره که همان بهرام باشد، ویشپاکالی لقب دارد که به معنای کشندهی ویشپاست، و خود ویشپا نیز از دو بخشِ ویش (یعنی زهر) و آپّه (یعنی آب) ساخته شده است که “زهرآبه” معنا میدهد. نسخهای جدیدتر از این داستان، در متون مانوی سغدی دیده میشود که روایت چیرگی بهرام بغ (در سغدی وَشنون بَذ و در متون تورفانی ویسبَد) بر اژدها را روایت میکند.
در تمام این موارد اژدها موجودی ویرانگر و تباهکار است که به ویژه با حبس آب و خشکسالی نسبت دارد، معمولا در قالب موجودی مارگونه بازنموده میشود، و عنصر مادینه را نیز که مانند آب بارور است، به اسارت میگیرد. شکلی زمینی شده از این نبردِ باستانی را در اساطیر پهلوانی میتوان یافت. چیرگی هوشنگ بر اژدها (که در شاهنامه با پیدایش آتش مربوط شده،) غلبهی فریدون بر ضحاک، پیروزی اردشیر بابکان بر رم هفتواد، شکست یافتن سروره و گندروا از گرشاسپ، و اژدهاکشی گشتاسپ و رستم و اسفندیار از این جمله هستند.
در حالت عادی، پهلوان یا ایزدِ اژدهااوژن موجودی نیک و مقدس است که با آشوب و تباهکاری میستیزد و بر آن غلبه میکند و بنابراین نظم و باروری و آبادانی را به گیتی باز میآورد. مار که جانورِ نشانگر اژدهاست، موجودی بی دست و پاست که چسبیده به زمین راه میرود، در سوراخهای زمین پنهان میشود، و شبها فعالیت میکند. مار در اسطورهشناسی بیشتر نقاط دنیا نماد نیروهای شبانه و مرموزِ زیرزمینی است. برای همین است که با تاریکی و ظلمت و جادوی سیاه پیوند مییابد. مار در زیر زمین، يعنی همان جایی لانه کرده است که آبهای جاری از آن بیرون میآيند. برای همین هم خشکسالی را به او منسوب میکردهاند و حتی ابرهای تیرهي بیباران را، که اسیر کنندهي آبها پنداشته میشد، همچون ماری آسمانی در نظر میگرفتند.
در نظام جانورشناسی اساطیری، در مقابل مار عقاب قرار میگیرد، موجودی پرنده و روزخیز که به آسمان پیوند خورده است. جمِ مار/ عقاب مترادف است با شب/ روز، زمین/ آسمان، تاریکی/ روشنایی، و خشکسالی/ باران. پهلوانان و ایزدان معمولا با یکی از این دو قطب ارتباط برقرار میکنند. چنان که مثلا کوروش پرچمی عقاب نشان دارد و کیکاووس با گردونهای که عقابها آن را میکشند به آسمان پرواز میکند. با این وجود، در مورد برخی از پهلوانان مانند فریدون، چنین مینماید که خویشکاریِ چیرگی بر اژدها با نقشِ اژدها درهم آمیخته باشد. چرا که دیدیم فریدون علاوه بر نابود کردن ضحاک، میتوانست خود به صورت اژدهایی دگردیسی یابد. نسخهی مشابه این امر را در میان ایزدان، در مهر میبینیم که نماد روز و خورشید و نور است، و به همین دلیل هم در اروپا با کلاغ پیوند خورده است که نمادی مترادف با شاهین در ایران زمین است. اما همین ایزد هنگام قربانی کردن گاو از یاری مار برخوردار میشود که به گلوی گاو حمله کرده و او را از پا در میآورد. چنان که نقش مار در تندیسهای مهرِ گاوکش عنصری تکراری و مرسوم است.
احتمالا پیچیدهترین الگوی مربوط به این آغشتگی به نقش اژدها در پهلوانان اژدهاکش را باید در رستم سراغ کرد. رستم که بر اژدهای هفت خوان و اژدهاوارگانی مانند افراسیاب و اکوان دیو میستیزد، با نیروهای روزانه و جبههی روشنایی پیوند خورده است، و این طبیعی است. تبار او نیز به خاطر پرورده شدن زال به دست سیمرغ با نیروهای آسمانی مربوط به روز و خورشید نزدیک است. اما جالب آن که با این وجود عنصر اژدها نیز با قوت در او دیده میشود. مهمتر از همه آن که مادرش، رودابه، نوادهی مستقیم ضحاک است و پدربزرگ مادریاش مهراب کابلی به همین خاطر چندان در دربار منوچهر محبوب نیست. خودِ رستم هم بارها با صفتِ اژدها و اژدهاپیکر توصیف شده است و آنچه که دشتبانِ مازندرانی در موردش گفت و در فصل پیشین آوردیم، تنها نمونهای از آن بود. اینها را در کنار این نکته باید دید که نقش پرچم رستم نیز اژدهانشان بوده است.
به این ترتیب، چنین مینماید که رستم جمع کنندهي دو نیروی روزانه و شبانه بوده باشد. او از سویی با اژدها و از سوی دیگر با سیمرغ پیوند دارد، و شاید از این روست که تنها پهلوان شاهنامه است که هم با سیمرغ و هم با اژدها سخن میگوید. در حالی که گذشته از او تنها سخنگو با سیمرغ، زال است و کسی دیگر را نمیشناسیم که زبان اژدها را بفهمد.
این خصلت دوسویهي رستم تنها از خلاقیتی داستانسرایانه در فردوسی حکایت نمیکند، که الگویی توسعه یابنده و رگهای قابل پیگیری است که به ویژه در شاه- پهلوانانی مانند جمشید و فریدون نیز مشابه دارد. از این رو باید در مورد معنای آن پرسش کرد. برای فهم دلیلِ آغشتگی تصویر ابرپهلوانی مانند رستم، با نماد هراسناکی مانند اژدها، نیازمندیم تا کمی دقیقتر به مفهوم جنگ بنگریم، و این همان است که هستهي مرکزی مفهوم ابرپهلوان را بر میسازد.
[1] شاهنامه، هفت خوان اسفندیار: 324-327.
[2] شاهنامه، هفت خوان رستم، 374-381.
[3] شاهنامه، هفت خوان رستم، 294-296.
[4] شاهنامه، هفت خوان رستم، 347-351.
[5] شاهنامه، هفت خوان رستم، 349 و 350.
[6] شاهنامه، هفت خوان رستم، 396-400.
[7] شاهنامه، هفت خوان اسفندیار: 197-199.
[8] شاهنامه، هفت خوان اسفندیار: 195 و 196.
[9] شاهنامه، هفت خوان رستم، 401-404.
[10] شاهنامه، هفت خوان رستم، 405-410.
[11] شاهنامه، هفت خوان اسفندیار: 200-206.
[12] شاهنامه، هفت خوان رستم، 412 و 413.
[13] شاهنامه، هفت خوان اسفندیار: 207-211.
[14] شاهنامه، هفت خوان رستم، 414و 415.
[15] شاهنامه، هفت خوان اسفندیار: 212-215.
[16] شاهنامه، هفت خوان رستم، 417-420.
[17] شاهنامه، هفت خوان اسفندیار: 216-219.
[18] شاهنامه، هفت خوان اسفندیار: 226 و 227.
ادامه مطلب: بخش سوم ابرپهلوانان – گفتار ششم: جنگ