بخش دوم نقش مایهی پهلوان
گفتار دوم: پهلوانان شهید
سخن سوم: سیاوش
- سیاوش فرزند کی گشتاسپ، یکی از کهنترین سرنمونهای پهلوان شهید است. نامش به معنای پهلوانِ سیاه یا صاحب اسب سیاه است و از دو بخشِ سیا (سیاه) و اَرشَن (پهلوان) یا وُخش (اسب نر) تشکیل یافته است. هرچند در متون پهلوی و اوستا بارها نامش تکرار شده، اما فاقد شرح و بسطی است که بعدها در متون عصر اسلامی در موردش به چشم میخورد. او یکی از هشت شاه کیانی است که صاحب فره ایزدی دانسته شدهاند[1]. او به دلیل داشتنِ همین فره، همچون سایر شاهان فرهمند، چست و چالاک، دلاور و پهلوان، پرهیزگار، و بزرگ منش دانسته شده است.
همچنین در یشت نهم دو تن از کسانی که در کشته شدن افراسیاب نقشی بزرگ ایفا میکنند – یعنی کیخسرو و هوم، دستگیر کنندهی او- به درگاه درواسپ قربانی میکنند و از او میخواهند تا نابودی افراسیاب را بهرهی ایشان کند. هردوی ایشان، به این نکته اشاره میکنند که افراسیاب قاتل سیاوش نامور است و او را به ناجوانمردی کشته است[2]. چنین مضمونی در یشت نوزدهم نیز تکرار شده است[3].
هرچند در متون کهن اوستایی اشارهها به سیاوش به همین اندک منحصر میشود، اما در روایات پهلوی و بندهش، استخوانبندی روایت مفصلِ شاهنامه را میتوان بازیافت. در این متون به این نکته اشاره شده که سیاوش به دلیل خیانت و بدخواهیِ سودابه – به پهلوی: سوتاپیه، سوتاپک- به توران گریخت و با دختر افراسیاب ازدواج کرد. افراسیاب به قدری به او ارج مینهاد که سرزمین خوارزم را به وی بخشید. اما در اثر خیانت اطرافیانش، در نهایت سیاوش را با ناجوانمردی به قتل رساند.
در روایتهای پهلوی به این نکته هم اشاره شده که از خون سیاوش که بر خاک چکیده بود، گیاهی رویید که خون سیاوشان نام گرفت. به ویژه در بندهش به کردارِ سیاوش در مقام شاهی سازنده بسیار اشاره شده است و او همان کسی دانسته شده که دو شهرِ اساطیریِ سیاوشگرد و گنگ دژ را بر ساخت. شهرهایی که به سرنمونهایی از شهرِ آرمانی در آسمان و زمین میمانند. این نکته هم ناگفته نماند که کیخسرو در اوستا سیاوشگرد را خواهر خود مینامد، و در جایی دیگر به این نکته که این شهر دست و پا داشته اشاره رفته است و بنابراین چنین مینماید که شهرهای بنا نهاده شده توسط سیاوش، سرزمینهایی تشخص یافته بودهاند که با اموری انداموار مانند آدمیان همتا دانسته میشدهاند.
روایتهای دوران اسلامی، گذشته از شاهنامه که شکوهمندترین و مفصلترین روایت از سیاوش را به دست میدهد، تکرار همین عناصرِ متون پهلوی است. تنها در مورد کنش سازندهی او شرح بیشتری آمده است. نرشخی در تاریخ بخارا میگوید که ارگ بخارا را سیاوش ساخته است[4] و مسعودی وی را بنیانگذار شهر قندهار میداند[5]. همو سیاوش را سازندهی آتشکدهی برکند در نزدیکی مرز چین معرفی میکند[6]. در هر حال در مورد ارتباط او با سرزمین سغد و خوارزم تردید کمی وجود دارد. چون هم او را بنیانگذار شهرهای این قلمرو دانستهاند و هم به قول بیرونی مردم این شهرها مبدا تاریخ خود را از ورودش به این منطقه محاسبه میکردهاند[7]. همچنین به روایت هم او، در این منطقه جنسی از عقیق سرخ و زیبا وجود داشته که آن را “خون سیاوش” مینامیدهاند[8].
در متون دوران اسلامی در مورد آیین سوگ سیاوش نیز اشارههایی وجود دارد. نرشخی میگوید که گور او در دروازهی غورانِ بخارا قرار دارد و مکانی مقدس است. به روایت او، مغان در هر نوروز پیش از طلوع آفتاب برای سیاوش یک خروس قربانی میکنند و به روایتی دیگر، برایش مراسمی سوگواری برگزار میکنند که “گریستنِ مغان” نام دارد[9]. در تاریخ گزیده نیز آمده که رسمِ کبود پوشیدن و فرو گذاشتن موی سر رسمی است که از دوران سیاوش و به یادبود سوگ او در ایران زمین رواج یافت[10]. از سی لحنِ باربد در موسیقی کهن ایرانی، یکی از آنها کین سیاوش نام داشته و گویا ویژهی شرح سوگنامههای این پهلوان بوده است[11].
- این داستانها، عناصر اصلی آنچه که توسط فردوسی مورد استفاده قرار گرفت را به دست میدهد. ماجرای سیاوش در شاهنامه طولانیترین داستان است. به روایت فردوسی، روزی توسط و سایر پهلوانان ایرانی برای شکار به نخجیرگاهی در خاک توران رفتند و در آنجا زنی بزرگزاده را یافتند که از خان و مان خویش دور افتاده بود و به روایتی از خانه رانده شده بود. این دختر که در زیبایی سرآمد همگان بود، از خویشاوندان گرسیوز محسوب میشد، که برادر افراسیاب و از پهلوانان بزرگ تورانی بود. پهلوانان ایرانی او را به ایران زمین بردند، اما بر سر این که کدام یک با او وصلت کنند، در میانشان اختلاف افتاد. در نتیجه داوری را به نزد کی کاووس بردند، که خود با دیدن این دختر دل بدو باخت و به این ترتیب موضوع کشمکش پهلوانانش را با فرستادن دختر به حرمسرای خویش، منتفی ساخت!
دکتر سرکاراتی با دلایلی قانع کننده حدس زده که مادر سیاوش در واقع در اساطیر کهنتر یک پری زیبای مادینه بوده است. چون همان طور که ناگهان در صحنه پدیدار میشود، بی ردپایی بعد از زادن سیاوش ناپدید میگردد و این الگو به آمیزش پهلوانان با پریدختان زیبارو در اساطیر هند و اروپایی شباهت دارد. نمونهي دیگری از این داستان را میتوان در داستان بئوولف یافت. همبستری رستم و تهمتن هم احتمالا در ابتدا چنین الگویی داشته است.
پس از نه ماه از این زن پسری زاده شد که او را سیاوش نامیدند. سیاوش تا هفت سالگی نزد مادر و پدر خویش بود، تا آن که در این زمان مادرش درگذشت. در این هنگام رستم – که به تازگی سهراب را در نبرد از پای در آورده بود،- از شاه خواست تا او را به وی بسپارد تا در زابلستان و سیستان پرورده شود. این نخستین جایی است که رستم نقش پدرخواندگی کسی را در شاهنامه بر عهده میگیرد. با این وجود، چنین مینماید که رسمِ سپردنِ شاهزادگان به پهلوانان و پرورده شدنشان دور از دربار، رسمی بوده باشد که دست کم از عصر اشکانی به بعد رواج داشته است. چنان که ردپای این ماجرا را در سپرده شدنِ بهرام گور به امیر یمن نیز میتواند باز یافت. کیکاووس با این درخواست موافقت کرد. به این ترتیب، سیاوش همچون پسرِ رستم نزد او بزرگ شد و هنرهای رزمی را از او آموخت.
تهمتن ببردش به زابلستان نشستنگهش ساخت در گلستان
سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند
نشستنگه مجلس و میگسار همان باز و شاهین و کار شکار
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه سخن گفتن رزم و راندن سپاه
هنرها بیاموختش سر به سر بسی رنج برداشت و آمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان به مانند او کس نبود از مهان[12]
آنگاه، پس از چند سال، زمانی که سیاوش به پهلوانی بلندآوازه و نیرومند تبدیل شده بود، به همراه رستم به دربار کی کاووس بازگشت، و همگان را شیفتهی رفتار و برازندگی خویش ساخت. فردوسی بر این نکته تاکید دارد که سیاوش مردی بسیار زیبارو بوده است و از این رو زورمندی و جنگاوریاش در چشم مردمان جلوهای دو چندان داشته است. این زیبایی را فردوسی در چند جا به پریزاد بودنِ سیاوش نسبت داده است که باز هویت فراطبیعی مادرش را تایید میکند.
کی کاووس که از دیدن سیاوشِ نوجوان شادمان شده بود، او را به گرمی خوشامد گفت و ارجمندش داشت. درباریان و پهلوانان ایرانی نیز سیاوش را بزرگ داشتند و کیکاووس آشکارا از سپردن تاج و تخت به وی سخن گفت. اما در این میان سودابه، که زنِ سوگلی وی بود و ورودش به شبستان شاه به دنبال کشمکشهای بسیار و نبرد کیکاووس و شاه هاماوران – پدر سودابه- ممکن شده بود، وقتی سیاوش را دید، دل بدو باخت.
برآمد برین نیز یک روزگار چنان بد که سودابهی پرنگار
ز ناگاه روی سیاوش بدید پراندیشه گشت و دلش بردمید
چنان شد که گفتی طراز نخ است وگر پیش آتش نهاده یخ است[13]
سودابه به بهانههای مختلف سیاوش را به حرمسرای شاه میخواند و میکوشید تا با ترتیب دادنِ وصلت او و خواهرش او را به خویش نزدیک کند. اما سیاوش که از ماجرا خبردار شده بود، از رفتن به نزد وی پرهیز داشت و تبار سودابه را که به شاه هاماوران (یمن) میرسید و بلاهایی که پدرش بر سر کیکاووس آورده بود را مایهی عبرت میدانست.
که من بر دل پاک شیون کنم به آید که از دشمنان زن کنم
شنیدستم از نامور مهتران همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد ز گردان ایران برآورد گرد
پر از بند سودابه کاو دخت اوست نخواهد همی دوده را مغز و پوست[14]
در نهایت، روزی سودابه در حرمسرا راز دل خویش را پیش وی فاش کرد، و از او کام خواست. اما سیاوش از برآوردن کام او ابا کرد.
سیاوش بدو گفت هرگز مباد که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین با پدر بیوفایی کنم ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وز آن تخت برخاست با خشم و جنگ بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهان از بداندیش تو[15]
سودابه که از خوشتنداری سیاوش و ناکامی خویش خشمگین شده بود، او را نزد کیکاووس متهم کرد و چنان وا نمود که گویی سیاوش بوده که به او چشم داشته است. کیکاووس در این دعوای خانوادگی، خرد بسیاری از خود نشان داد و با توجه به نشانهها و شواهد داوری کرد:
چنین گفت با خویشتن شهریار که گفتار هر دو نیاید به کار
برین کار بر نیست جای شتاب که تنگی دل آرد خرد را به خواب
نگه کرد باید بدین در نخست گواهی دهد دل چو گردد درست
ببینم کزین دو گنهکار کیست ببادافرهی بد سزاوار کیست
بدان بازجستن همی چاره جست ببویید دست سیاوش نخست
بر و بازو و سرو بالای او سراسر ببویید هرجای او
ز سودابه بوی می و مشک ناب همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی نشان بسودن نبود اندروی
غمی گشت و سودابه را خوار کرد دل خویشتن را پرآزار کرد
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز بباید کنون کردنش ریز ریز
ز هاماوران زآن پس اندیشه کرد که آشوب خیزد پرآواز و درد
و دیگر بدانگه که در بند بود بر او نه خویش و نه پیوند بود
پرستار سودابه بد روز و شب که پیچید ازان درد و نگشاد لب
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت ببایست زو هر بد اندر گذاشت
چهارم کزو کودکان داشت خرد غم خرد را خوار نتوان شمرد
سیاوش ازآن کار بُد بیگناه خردمندی وی بدانست شاه
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ هشیواری و رای و دانش بسیچ
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
چو دانست سودابه کاو گشت خوار همان سرد شد بر دل شهریار[16]
با این وجود سودابه کوتاه نیامد و چندان کینهی سیاوش را به دل گرفته بود که پس از مدتی کوتاه کودکی مرده را از دایهی خویش گرفت و چنان وا نمود که آن فرزند مردهی کیکاووس است و به خاطر جادوی سیاوش سقط شده است. این بار نیز مغان اختر زایچهی کودک را دیدند و دریافتند که او از پشت کیکاووس نیست و سودابه رسوا شد، اما با این وجود چون در داوری ایشان قطعیتی نبود، سیاوش پذیرفت تا آزمونی دشوار را از سر بگذراند و با اسب از میان کومهای از آتش بگذرد. این کار، نمونهای از آزمون وَر بود.
آزمون ور، که در تمام تمدنهای باستانی نمونههایی برای آن یافت میشود، عبارت بود از سپردنِ کنشِ داوری به خداوند و ایزدان. این کار با نزدیک شدنِ متهم به خطری طبیعی همراه بود و باور عمومی بر آن بود که نیروهای طبیعی که فرمانبر خدایان بودند، به فرد بیگناه آسیبی نمیرسانند. از ورهای مشهور، یکی ریختن فلز مذاب بر سینه و شکم فردِ متهم بود. این آزمون معمولا برای کسانی که ادعای پیامبری یا ارتباط با نیروهای الاهی داشتند مورد استفاده قرار میگرفت و با پیشنهاد خودشان انجام میپذیرفت. چنان که زرتشت برای اثبات حقانیت خویش در دربار گشتاسپ، و تنسر در دوران اردشیر بابکان آزمون فلز مذاب را از سر گذراندند و چون آسیبی ندیدند همگان پذیرفتند که سخنگوی خداوند هستند. در واقع فرجام شناسی زرتشتیِ عبور از پل چینوت که آهن مذاب در زیر آن جاری است، شکلی از همین ور است که خصلتی معادشناسانه پیدا کرده است و به ارواح منسوب شده است.
یکی دیگر از ورهای معمول، همین گذر از آتش بوده است. متهمان و کسانی که مشکوک به گناهی بزرگ بودند، با این پیش فرض که آتش مقدس است و بدن بیگناه را نمیسوزاند، از آتش عبور میکردند و اگر سالم میماندند حقانیتشان اثبات میشد. داستان ابراهیم که به دست نمرود به برجی از آتش پرتاب شد و سالم ماند، شکلی از همین ورِ آتش است که در آیینهای عبرانی به یادگار مانده است.
سیاوش در این زمینه، پذیرفت تا از آتش بگذرد. کیکاووس مراسم را چندان دشوار برگزار کرد که کسی نتواند او را به جانبداری از پسرش متهم کند:
به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان
هیونان به هیزم کشیدن شدند همه شهر ایران به دیدن شدند
به صد کاروان اشتر سرخ موی همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوه بلند شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکهاش بدید چنین جست و جوی بلا را کلید
همی خواست دیدن در راستی ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی به آید ترا گر بدین بگروی
نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده هم گروه
گذر بود چندان که گویی سوار میانه برفتی به تنگی چهار
بدانگاه سوگند پرمایه شاه چنین بود آیین و این بود راه
وزان پس به موبد بفرمود شاه که بر چوب ریزند نفت سیاه
بیامد دو صد مرد آتش فروز دمیدند گفتی شب آمد به روز
نخستین دمیدن سیه شد ز دود زبانه برآمد پس از دود زود
زمین گشت روشنتر از آسمان جهانی خروشان و آتش دمان
سراسر همه دشت بریان شدند بران چهر خندانش گریان شدند[17]
با این وجود، سیاوش با اطمینان و آسودگی برای گذر از آتش آماده شد:
سیاوش بیامد به پیش پدر یکی خود زرین نهاده به سر
هشیوار و با جامههای سپید لبی پر ز خنده دلی پرامید
جهانی نهاده به کاووس چشم زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سیاوش سیه را به تندی بتاخت نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید کسی خود و اسپ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون
چو او را بدیدند برخاست غو که آمد ز آتش برون شاه نو
اگر آب بودی مگر تر شدی ز تری همه جامه بیبر شدی
چنان آمد اسپ و قبای سوار که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و آب یکسان بود
چو از کوه آتش به هامون گذشت خروشی بر آمد ز شهر و ز دشت[18]
به این ترتیب سیاوش آزمون آتش را از سر گذراند و پاکی خویش را اثبات کرد. کیکاووس که به این شکل به بدکرداری سودابه اطمینان یافته بود، خشمگینانه قصد کرد تا او را به قتل برساند، اما سیاوش که جوانمردی را از رستم آموخته بود، نزد پدر از او شفاعت کرد و به این جان او را بازخرید.
کوتاه زمانی بعد، افراسیاب با سپاهی از تورانیان به ایران زمین تاخت و شهرهایی را غارت کرد. سیاوش که ماندن در دربار پدر را خوش نداشت و از فتنههای دیگرِ سودابه در اندیشه بود، داوطلب شد تا سپهسالاری ایرانیان را بر عهده بگیرد و برای مقابله با این خطرِ بزرگ رهسپار میدان نبرد شود. کیکاووس که همچون گذشته او را بزرگ میداشت، این رای را پسندید و سپاهی گران به او داد و استاد و جهان پهلوانش رستم را نیز همراهش نمود و ایشان به سوی شرق لشکر کشیدند.
در نخستین نبرد، ایرانیان پیروز شدند و تورانیان عقب نشستند. اما در زمانی که برای پاتکی نو آماده میشدند، افراسیاب که جادوگری چیره دست بود، خوابی غریب دید و دریافت که اگر سیاوش را به قتل برساند، خودش و دودمانش بر باد خواهند رفت. به این ترتیب در حمله درنگ کرد.چرا که اگر بر سیاوش پیروز هم میشد، نمیتوانست از عاقبت کار مصون بماند. پس تصمیم گرفت راه صلح را در پیش بگیرد و با سیاوش آشتی کند.
به گرسیوز آن رازها برگشاد نهفته سخنها بسی کرد یاد
که گر من به جنگ سیاوش سپاه نرانم نیاید کسی کینه خواه
نه او کشته آید به جنگ و نه من برآساید از گفت و گوی انجمن
نه کاووس خواهد ز من نیز کین نه آشوب گیرد سراسر زمین
بجای جهان جستن و کارزار مبادم بجز آشتی هیچ کار
فرستم به نزدیک او سیم و زر همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کاین بلاها ز من بگذرد که ترسم روانم فرو پژمرد
چو چشم زمانه بدوزم به گنج سزد گر سپهرم نخواهد به رنج
نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت چنان زیست باید که یزدان سرشت[19]
افراسیاب پذیرفت تا سرزمینهایی را که گرفته بود باز پس دهد و به قلمرو خویش باز گردد و دیگر دشمنی با ایرانیان را در پیش نگیرد. او پیکی نزد سیاوش فرستاد و به او گفت:
بپرسش فراوان و او را بگوی که ما سوی ایران نکردیم روی
زمین تا لب رود جیحون مراست به سغدیم و این پادشاهی جداست
همانست کز تور و سلم دلیر زبر شد جهان آن کجا بود زیر
از ایرج که بر بیگنه کشته شد ز مغز بزرگان خرد گشته شد
ز توران به ایران جدایی نبود که با کین و جنگ آشنایی نبود[20]
به این ترتیب نامهبرانی در میان دو طرف رد و بدل شدند و سیاوش که خویی گشاده داشت صلح را پذیره آمد. اما به اندرز رستم صد تن از خویشاوندان افراسیاب را برای اثبات راستیِ دعوی شاه توران گروگان خواست که افراسیاب نیز با رای پیران ایشان را به اردوگاه ایرانیان فرستاد. بعد هم تورانیان تا مرز سغد عقب نشستند و به این ترتیب آشتی در میان دو طرف برقرار شد.
اما در این میان باز کاووس پرخاشجویی پیشه کرد و وقتی رستم خبرِ صلح را برایش برد، برآشفت و او را به ترس و سیاوش را به جوانی و ناپختگی متهم کرد. بعد هم توس را فرا خواند و او را به سوی مرز گسیل کرد تا هم صد تن گروگان تورانی را اعدام کند و هم لشکر افراسیاب را در هم شکند.
غمی گشت رستم به آواز گفت که گردون سر من بیارد نهفت
اگر توس جنگیتر از رستم است چنان دان که رستم ز گیتی کم است
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی پر از خشم چشم و پر آژنگ روی
هم اندر زمان توس را خواند شاه بفرمود لشکر کشیدن به راه
چو بیرون شد از پیش کاووس توس بفرمود تا لشکر و بوق و کوس
بسازند و آرایش ره کنند وزان رزمگه راه کوته کنند[21]
از آنسو، سیاوش وقتی از حکم کی کاووس خبردار شد و دریافت که قرار است گروگانهایی را که به اعتبار سخن او نزدش فرستاده بودند، به قتل برسانند، برآشفت و تصمیم گرفت گروگانها را آزاد کند و بعد هم برای همیشه از ایران زمین برود.
ز کار پدر دل پراندیشه کرد ز ترکان و از روزگار نبرد
همی گفت صد مرد ترک و سوار ز خویشان شاهی چنین نامدار
همه نیک خواه و همه بیگناه اگرشان فرستم به نزدیک شاه
نپرسد نه اندیشد از کارشان همانگه کند زنده بر دارشان
به نزدیک یزدان چه پوزش برم بد آید ز کار پدر بر سرم
ور ایدونک جنگ آورم بیگناه چنان خیره با شاه توران سپاه
جهاندار نپسندد این بد ز من گشایند بر من زبان انجمن
وگر بازگردم به نزدیک شاه به توس سپهبد سپارم سپاه
ازو نیز هم بر تنم بد رسد چپ و راست بد بینم و پیش بد[22]
از این رو به همراه گروگانها و سپاهی برگزیده از ایرانیان به سوی تورانیان رفت و از افراسیاب خواست تا به او راه بدهد تا به سمت چین و ماچین برود و در آنجا برای خود شهری بسازد.
از سوی دیگر، افراسیاب که از جوانمردی سیاوش خوشنود شده بود و زیبایی و دلاوری وی را پسندیده بود، او را گرامی داشت. وزیر خردمند او پیران، به وی اندرز داد که:
پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان همی داشت بر نیک و بد بر گمان
چنین داد پاسخ به پیران پیر که هست اینک گفتی همه دلپذیر
ولیکن شنیدم یکی داستان که باشد بدین رای همداستان
که چون بچهی شیر نر پروری چو دندان کند تیز کیفر بری
چو با زور و با چنگ برخیزد او به پروردگار اندر آویزد او
بدو گفت پیران کاندر خرد یکی شاه کندآوران بنگرد
کسی کز پدر کژی و خوی بد نگیرد از و بدخویی کی سزد
نبینی که کاووس دیرینه گشت چو دیرینه گشت او بباید گذشت
سیاوش بگیرد جهان فراخ بسی گنج بیرنج و ایوان و کاخ[23]
به این ترتیب، افراسیاب ترغیب شد تا با سیاوش راه دوستی را در پیش گیرد. پس به او پیشنهاد کرد که در توران اقامت کند و شهری برای خویش داشته باشد. سیاوش این پیشنهاد را پذیرفت و مهرش چندان به دل افراسیاب نشست که دخترِ خویش – فرنگیس- را به زنی به او داد و جز در کنار او به رام و رامش نمینشست.
بخوردن نشستند یک با دگر سیاوش پسر گشت و پیران پدر
سیاوش در چند مجلس بزم در برابر افراسیاب هنرنمایی کرد و کمان افراسیاب را که کسی را یارای کشیدن آن نبود، بر کشید و در چوگان به همراه ایرانیانِ همراهش بر گروهِ تورانیان چیره شد.
پیران ویسه که او نیز دوستدار سیاوش بود، همچون شاه توران دختر خویش جریره را به سیاوش داد و از همین زن بود که فرود زاده شد. پیران در ضمن همان کسی بود که در ازدواج سیاوش و فرنگیس نیز میانداری کرده بود و در کل میکوشید تا سیاوش را به زن و فرزندانی تورانی نژاد پیوند دهد و به این ترتیب جای او را در این سرزمین استوار سازد.
سیاوش پس از مدتی اقامت در توران، سرزمینی را از افراسیاب دریافت کرد و در آن شهرِ گنگ دژ را ساخت.
ز من بشنو از گنگ دژ داستان بدین داستان باش همداستان
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست بدان سان زمینی دلارای نیست
که آن را سیاوش برآورده بود بسی اندرو رنجها برده بود
به یک ماه زآن روی دریای چین که بینام بود آن زمان و زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت ببینی یکی پهن بیآب دشت
کزین بگذری بینی آباد شهر کزان شهرها بر توان داشت بهر
ازان پس یکی کوه بینی بلند که بالای او برتر از چون و چند
مرین کوه را گنگ دژ در میان بدان کت ز دانش نیاید زیان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه ز بالای او چشم گردد ستوه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست همه گرد بر گرد او در یکیست
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ ازین روی و زان روی دیوار سنگ
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد بباشد به راه از پی کارکرد
نیابد بریشان گذر صد هزار زرهدار و بر گستوان ور سوار
چو زین بگذری شهر بینی فراخ همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
همه کوه نخچیر و آهو به دشت چو این شهر بینی نشاید گذشت
تذروان و طاووس و کبک دری بیابی چو از کوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی بدان شهر بیمار کس یکی بوستان بهشتست و بس
همه آبها روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون بهار
درازی و پهناش سی بار سی بود گر بپیمایدش پارسی
یک و نیم فرسنگ بالای کوه که از رفتنش مرد گردد ستوه
وزان روی هامونی آید پدید کزان خوبتر جایها کس ندید
همه گلشن و باغ و ایوان بود کش ایوانها سر به کیوان بود
بشد پور کاووس و آنجای دید مر آن را ز ایران همی برگزید
تن خویش را نامبردار کرد فزونی یکی نیز دیوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام وزان جوهری کش ندانیم نام
دو صد رش فزونست بالای اوی همان سی و پنچست پهنای اوی
که آن را کسی تا نبیند به چشم تو گویی ز گوینده گیرند خشم
نیاید برو منجنیق و نه تیر بباید ترا دیدن آن ناگزیر
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک همه گرد بر گرد خاکش مغاک
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه هم از بر شدن مرد گردد ستوه[24]
این شهر به همراه شهر سیاوشگرد از شهرهای آسمانی و مقدس کهن است و به نوعی نسخهی زمینی و آسمانیِ آرمانشهرِ ایرانیان محسوب میشود.
با این همه، دوران نیکبختی و شادکامی سیاوش در ایران زمین چندان نپایید. چون بعد از مدتی گرسیوز، که از طرف مادری با سیاوش خویشاوندی هم داشت، به سیاوشگرد رفت و جاه و جلال سیاوش و ایرانیان را در آنجا دیده بود، بدگمان شد. در بازی پهلوانیای که در حضور او انجام شد، سیاوش به سادگی بر دو پهلوان تورانی به نامهای گروی زره و دمیر چیره شد و هر دو را شرمسار کرد. به این ترتیب، گرسیوز با دلی پرکینه و سری بدگمان به نزد برادر رفت و او را از فرجام کار سیاوش زنهار داد. افراسیاب که با سخنان برادر در فکر شده بود، سیاوش را به دربار فراخواند. اما سیاوش که از سوی دیگر پیامی فریبکارانه از گرسیوز دریافت کرده بود، این دعوت را اجابت نکرد. در این میان سیاوش در خواب نیز بر آیندهی غمانگیز خویش آگاه شده بود:
چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب که بودی یکی بیکران رود آب
یکی کوه آتش به دیگر کران گرفته لب آب نیزه وران
ز یک سو شدی آتش تیزگرد برافروختی از سیاووش گرد
ز یک دست آتش ز یک دست آب به پیش اندرون پیل و افراسیاب
بدیدی مرا روی کرده دژم دمیدی بران آتش تیزدم
چو گرسیوز آن آتش افروختی از افروختن مر مرا سوختی[25]
توانایی سیاوش در غیبگویی بر مبنای رویاها، به قدرت سیاوش و کیخسرو در این زمینه میماند و به نوعی مهارت جادوگرانه شبیه است. چنان که پس از مدتی، وقتی افراسیاب با سپاهی گران به سیاوشگرد تاخت، بار دیگر سیاوش خوابی مشابه دید و برای فرنگیس کشته شدنش به دست افراسیاب را پیشگویی کرد. در ضمن چنین مینماید که او به زاده شدن کیخسرو و کینخواهی او از تورانیان نیز آگاه بوده باشد:
بیاورد شبرنگ بهزاد را که دریافتی روز کین باد را
خروشان سرش را به بر در گرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت
به گوش اندرش گفت رازی دراز که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آید به کین خواستن عنانش ترا باید آراستن
ورا بارگی باش و گیتی بکوب چنان چون سر مار افعی به چوب
از آخر ببر دل به یکبارگی که او را تو باشی به کین بارگی
دگر مرکبان را همه کرد پی برافروخت برسان آتش ز نی[26]
تورانیان سیاوش را فرو گرفت و گروی زره -یکی از همان دو پهلوان تورانی که در میدان بازی از او باخته بود- در تشتی زرین سرش را برید.
ز گرسیوز آن خنجر آبگون گروی زره بستد از بهر خون
بیفگند پیل ژیان را به خاک نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی تشت بنهاد زرین برش جدا کرد زان سرو سیمین سرش
بجایی که فرموده بد تشت خون گروی زره برد و کردش نگون
یکی باد با تیره گردی سیاه برآمد بپوشید خورشید و ماه
همی یکدگر را ندیدند روی گرفتند نفرین همه بر گروی[27]
مرگ سیاوش آغازگاه دورهی جدیدی از نبردهای ایران و توران است که خیلی زود رهبریاش به دست کیخسرو میافتد و در نهایت به کشته شدن افراسیاب و گرسیوز و سایر قاتلان سیاوش منتهی میشود.
رستم، وقتی خبر مرگ سیاوش را شنید، نخست به دربار کیکاووس رفت و کین او را از کسی که باعث در به در شدن سیاوش شده بود، ستاند.
تهمتن برفت از بر تخت اوی سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دو نیم کردش به راه نجنبید بر جای کاووس شاه[28]
آنگاه سوگندی سترگ خورد
به یزدان که تا در جهان زندهام به کین سیاوش دل آگندهام
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم حرامست بر من می و جام و بزم
به درگاه هر پهلوانی که بود چو زان گونه آواز رستم شنود
همه برگرفتند با او خروش توگفتی که میدان برآمد به جوش[29]
به این ترتیب خون سیاوش بنمایهی ماجراهایی شد که اوج ماجراهای دوران پهلوانی را در شاهنامه در بر میگیرد.
- داستان سیاوش، آشکارا روایتی چندرگه است. در اوستا، او یکی زا شاهان کیانی دانسته شده و قاعدتا داستانش چنین بوده که در گرماگرم درگیریهای میان ایران و توران، به دست افراسیاب به ناجوانمردی به قتل رسیده است، و چون جوان و زیبا و دلاور بوده، مایهی دریغ ایرانیان شده و شهید دانسته شده است. این شکل اولیه از داستان سیاوش، احتمالا در دوران اشکانی با روایتی پیوند خورده است که در میان اقوام گوناگون نسخههای بسیار دارد، و آن هم عشقِ نامشروعِ مادرخوانده، پرهیزگاری پسر خوانده، و عقوبت شدنِ وی به این دلیل است. مضمون عاشقانهی این داستان، و کشمکشهای درون خانوادگیای که نمایش میدهد، با ساخت جامعهی اشکانی که در آن دربارهای محلی بسیار و طبقهی اشراف گستردهای وجود داشتهاند، همخوانی دارد. در ضمن، میدانیم که در همین دوران نیز داستانهای عشقی و کشمکشهای برخاسته از روابط پنهانی زن و مرد شکوفا شدند، که نمونهای از آن داستان ویس و رامین است.
داستان کشمکش میان پهلوان و مادرخوانده، و طرد شدنش از سوی پدرخوانده، برجستهتر از هرجای دیگر در ماجرای یوسف و زلیخا و سیاوش و سودابه دیده میشود. اما تفاوت این دو داستان در این است که روایت یوسف پهلوان بیگانه است و به درباری که ملکهای بومی دارد وارد میشود. در حالی که در داستان سیاوش پهلوان بومی است و مادرخوانده است که بیگانه قلمداد میشود. در هردوی این داستانها عنصر هفت به چشم میخورد. چنان که یوسف هفت سال در زندان فرعون ماند و سودابه نیز به مدت هفت سال عشق خود را به سیاوش پنهان کرد.
داستان سیاوش اما، تنها از این مضمون عاشقانه بهرهمند نیست، که با وارد شدن افراسیاب به ماجرا، پیچیدهتر شده است. در روایت فردوسی، سیاوش به سادگی پهلوانی نیست که به دست دشمنِ ناجوانمردش به قتل برسد. او شاهزادهایست که به سرزمینی غریبه گام میگذارد، با دختر شاهِ آن سرزمین ازدواج میکند، و بعد با خیانت یکی از نزدیکان وی به قتل میرسد. رابطهی سیاوش با دنیای تورانی، واژگونهی چیزی است که در عرصهی ایران برایش رخ داده، و گویی این پهلوان در سرزمینی بیگانه مشغول تکرار تجربهی خویش در دربار کیکاووس است.
در دربار ایران، شاهی وجود داشت که پدرِ سیاوش بود، و ملکهای که مادرخواندهاش بود، و رابطهای ناشایست که ممکن بود میان سیاوش و سودابه برقرار شود. در این سپهر، پشتیبان و رایزنی نیرومند و برجسته مانند رستم حضور داشت، که از سویی دست راست شاه بود و از سوی دیگر مهر و محبتی عمیق نسبت به شاهزادهی جوان داشت.
در دربار توران، افراسیاب شاهی است که پدرخواندهی سیاوش است. به جای ملکهی دلباخته، دخترِ شاه – فرنگیس- حضور دارد، که در جریان عشقی پاکیزه و مجاز به وصلت با پهلوان میرسد. در اینجا در مقابل رستم، گرسیوز را داریم که همچنان دست راستِ شاه است، اما به سیاوش کین میورزد و از او بدگویی میکند. سیاوش در ایران، از آمیزشی نامشروع چشم میپوشد، و با این وجود از دربار طرد میشود. در توران، او به وصال با دختر شاه میرسد، اما به دست پدرزنش کشته میشود. اتفاقی که در صورت گناهکاری در ایران نیز برایش رخ میداد.
بنابراین سیاوش پهلوانی است که در نظمی آسمانی و خانوادهمدارانه اسیر شده است. آمیزش او با زنان، امری دغدغه برانگیز است که در تنگنای دو جمِ مشروع/ نامشروع، و ایرانی/ تورانی تعریف میشود. در هر دو حالت، سیاوش سرنوشتی واژگونه دارد، چرا که وصلت با بیگانه یا خویشاوندِ نامشروع، مایهی تباهی وی خواهد شد. از این روست که “چپ و راست بد بیند و پیش بد”.
داستان سیاوش به این ترتیب، ترکیبی پیچیده و چند رگه است که از خاستگاههایی متمایز سرچشمه گرفته است. از یک سو، با داستان خدای شهید و قهرمانی که ناجوانمردانه کشته میشود پیوند دارد، و از سوی دیگر به داستان عشقیِ مادرخوانده و پسر مربوط میشود. از سوی دیگر، به داستانی متصل میشود که ترکیبی از قتل به دست دشمن، و کشمکش درون خانوادگی است. گویی سیاوش در توران، با آمیزهای از نبردش با افراسیاب و کشمکشاش با زنی درباری رویارو میشود، و این ترکیب است که او را از پای در میآورد. در حالی که پیش از این بر هریک از این دو عنصر به تنهایی چیره شده بود. یعنی افراسیاب را در جنگ شکست داده بود، و از آزمون عشق سودابه نیز سربلند بیرون آمده بود.
ارتباط خون سیاوش با گیاهی که بر مزارش میروید، و آیینهای مویه و گریه بر وی، آشکارا با عناصر میانرودانی نیایشهای خدای شهید گیاهی مربوط میشود. سیاوش از این رو بنمایهی مفهوم رستاخیز را نیز در خود حمل میکند. این رستاخیز از سویی مادی است و در جریان حلول فره او در فرزندش کیخسرو و نبردهای کینخواهیاش تجلی میکند، و از سوی دیگر آسمانی است و به بازگشت وی در رویاها و مژده دادن در مورد زایش کیخسرو مربوط میشود. به این ترتیب، سیاوش عنصر رستاخیز را نیز با قدرتی بسیار در خود دارد، و مفصلبندی او با آیینهای نوروزی و حضور نمایندهاش –میرِ نوروزی یا حاجی فیروزِ عصر اسلامی- هم از همین جا برمیخیزد.
- اگر بخواهیم داستان سیاوش را خلاصه کنیم به چنین تصویری میرسیم:
سیاوش از مادری تورانی از نسل گرسیوز زاده شد.
مادرش در هفت سالگیاش درگذشت و رستم سرپرستی او را بر عهده گرفت.
رستم آیین رزم و بزم را به وی آموخت.
سیاوش به زودی به مردی دلاور و زیبارو تبدیل شد و نزد همگان عزیز و محبوب شد.
کیکاووس سیاوش را به دربار خود خواند و او را ولیعهد خویش قرار داد.
سودابه زنِ کیکاووس دلباختهی سیاوش شد ولی پیشنهادش از سوی وی رد شد.
سودابه به سیاوش تهمت زد که به او نظر داشته است. اما کیکاووس با بوییدن جامهی آنها به حقیقت ماجرا پی برد.
سودابه سیاوش را متهم کرد که با جادو فرزند نوزادش را از کیکاووس کشته است. اما مغان خبر دادند که آن فرزند از پشت کیکاووس و متعلق به سودابه نبوده است.
سیاوش برای اثبات بیگناهیاش پذیرفت تا به آیین ورِآتش تن در دهد. او سالم از میان آتش گذشت و پاک بودن خود را اثبات کرد.
کیکاووس که قصد داشت سودابه را به قتل برساند، به درخواست سیاوش چنین نکرد.
سیاوش به همراه رستم به مرزهای شرقی ایران فرستاده شد تا با افراسیاب که در آن نواحی تاخت و تاز میکرد بجنگد.
سیاوش در نبرد نخست تورانیان را بشکست و ایشان را به ورارود راند.
افراسیاب خوابی دید و دریافت که با کشته شدن سیاوش، دودمان او هم به باد خواهد رفت.
افراسیاب به نزد سیاوش پیک فرستاد و صلح و آشتی خواست. سیاوش پس از رایزنی با رستم این را پذیرفت اما صد تن از خویشاوندان شاه توران را گروگان خواست که افراسیاب ایشان را به نزدش فرستاد.
کیکاووس از شنیدن خبر صلح پسرش با افراسیاب برآشفت و توس را به آنسو فرستاد تا تورانیان را کشتار کند.
سیاوش که نگرانِ جانِ گروگانها بود، ایشان را رها کرد و خود به توران گریخت.
افراسیاب با رای پیران او را ارج نهاد و در اندک زمانی هم او و هم پیران وی را به پسرخواندگی خویش پذیرفتند.
سیاوش نزد سرداران تورانی هنرنمایی کرد و کمان افراسیاب را کشید.
سیاوش با دختر افراسیاب و پیران ازدواج کرد. از اولی کیخسرو زاده شد و از دومی فرود.
سیاوش سرزمین خوارزم را از افراسیاب گرفت و شهر سیاوشگرد در آنجا ساخت.
سیاوش شهرها و آتشکدههای بسیار ساخت. تاسیس شهرهای بخارا و قندهار را به او نسبت میدهند.
گرسیوز به سیاوشگرد رفت و از دیدن جاه و جلال سیاوش بدگمان شد.
این حس گرسیوز وقتی تشدید شد که سیاوش در میدان نیزه بازی بر دو پهلوان تورانی به سادگی چیره شد.
سیاوش به خاطر حسادت گرسیوز مورد خشم افراسیاب واقع شد و به دست او اسیر شد.
افراسیاب دستور داد تا پهلوانی به نام گروی زره سر او را در تشتی زرین ببرد.
از خون سیاوش که بر زمین ریخت، گیاه خون سیاوشان رویید.
شبکهی روابط سیاوش با سایر شخصیتهای داستانش را میتوان به این ترتیب نمایش داد.
[1] فروردین یشت، 30، 142.
[2] گوش یشت، 4، 18 و 5، 22.
[3] زمیاد یشت، 11، 77.
[4] نرشخی، 1363: 20.
[5] مسعودی، ج.1، 227.
[6] مسعودی، ج.1، 604.
[7] بیرونی، 1352: 56.
[8] بیرونی، 1355 ق: 36.
[9] نرشخی، 1363: 28.
[10] مستوفی، 1362، 88.
[11] یاحقی، 1375: 113.
[12] شاهنامه، داستان سیاوش، 79-84.
[13] شاهنامه، داستان سیاوش، 134-136.
[14] شاهنامه، داستان سیاوش، 268-271.
[15] شاهنامه، داستان سیاوش، 328-332.
[16] شاهنامه، داستان سیاوش، 367-385.
[17] شاهنامه، داستان سیاوش، 478-492.
[18] شاهنامه، داستان سیاوش، 493-503.
[19] شاهنامه، داستان سیاوش، 769-777.
[20] شاهنامه، داستان سیاوش، 805-809.
[21] شاهنامه، داستان سیاوش، 974-979.
[22] شاهنامه، داستان سیاوش، 1011-1019.
[23] شاهنامه، داستان سیاوش، 1131-1139.
[24] شاهنامه، داستان سیاوش، 1622-1654.
[25] شاهنامه، داستان سیاوش، 2157-2162.
[26] شاهنامه، داستان سیاوش، 2205-2211.
[27] شاهنامه، داستان سیاوش، 2339-2344.
[28] شاهنامه، داستان سیاوش، 2625-2628.
[29] شاهنامه، داستان سیاوش، 2639-2647.
ادامه مطلب: بخش دوم (نقش مایهی پهلوان) – گفتار دوم پهلوانان شهید – سخن چهارم: سهراب