پنجشنبه , آذر 22 1403

اسطوره شناسی پهلوانان ایرانی – بخش سوم ابرپهلوانان – گفتار دوم دو ابرپهلوان – سخن نخست: اسفندیار   

بخش سوم: ابرپهلوانان

گفتار دوم: دو ابرپهلوان

سخن نخست: اسفندیار

  1. 1. اسفندیار از پهلوانان قدیمی و باستانی ایرانی است که نامش در اوستا یک بار ذکر شده است[1]. در واقع عصر تاریخیِ پهلوانان ایرانی، با او و خاندانش آغاز می‌شود، که پشتیبانان زرتشت بودند و به همین دلیل هم بی‌تردید از واقعیتی تاریخی برخوردارند.

نام اسفندیار در اوستا به صورت اسپنتوداتَه آمده است. این نام در پهلوی به سپندیات و پس از اسلام به اسفندیاذ و اسفندیار تبدیل شده است. در زبان ارمنی همین اسم در شکل سِبِئوس باقی مانده است. تقریبا همه‌ی پژوهشگران معاصر، معنای آن، را مقدس-داد و عدلِ مقدس ترجمه کرده‌اند. این مفهوم‌سازی از نام او، به نظرم نادرست است. اسپند-داد، به احتمال زیاد به معنای “هدیه‌ی اسپندارمذ یا هدیه‌ی سپندمینو” و به سپندمینو (هرمز) یا اسپندارمذ -ایزدبانوی زمین- ارجاع می‌دهد. چون در زبانهای ایرانی معمولا اسمهایی که با پسوند “داد” پایان می‌یابند، پیش از آن نام ایزدی را دارند، مانند مهرداد و تیرداد و زروان داد و هرمزداد. “سپند‌”ی که بخش نخست نام اسفندیار را بر می‌سازد، در دوران زندگی او و در نظام باورهای زرتشتی جایگاهی ارجمند داشته و لقب خداوند (سپندمینو) دانسته می‌شده است. از این رو نام سپند-داد به گمانم همان خداداد است، به روایت زرتشتیان اولیه.

          اسفندیار خاندانی نامدار دارد. پدرش گشتاسپ، شاهِ کیانی و حامی زرتشت است و مادرش کتایون، شاهدختی رومی که گشتاسپ پس از ماجراهایی بسیار به وصالش دست یافت. عمویش زریر است که کهنترین متنِ حماسی موجود ایرانی حکایت او را شرح می‌دهد. برادرش پشوتنِ نامدار و از جاودانان زرتشتی است.

اسفندیار کسی است که سلسله‌ی کیانی در شکلی رو به انقراض پس از وی و از پشت وی ادامه می‌یابد. او سه پسر داشت که در شاهنامه بهمن، مهرنوش و نوشآذر نامیده شده‌اند. این نامها شکلِ فارسی دریِ اسامی اوستایی مشابهی هستند: وُهومن، مهر تَرسَه، و آتور ترسه. در میان این سه، پسرِ نامدارش همان بود که با نام زرتشتیِ بهمن شناخته می‌شد. او خود دختری به نام همای داشت، که پس از وی بر تخت نشست و بر ایران زمین حکم راند. او در تاریخ اساطیری ایران نخستین شاهِ زن است. که از نظر تاریخی تقریبا با ملکه سمیرامیسِ آشوری – نخستین شاه مادینه‌ی مشهور در ایران غربی- همزمان است. فرزندان اسفندیار همان شاهانی بودند که عصر کیانی را به دوران تاریخی پیوند ‌دادند و بسیاری از پژوهشگران ایشان را همان هخامنشیان می‌دانند.

          دقیقی در چارچوب زرتشتی پسا-ساسانی، روابط خونی اسفندیار و فرزندانش را بازگو کرده و گفته که گشتاسپ شاه به اطرافیانش وعده داد تا هرکس که انتقام خون خویشاوندان او را بگیرد، به عقدِ دختر زیبارو و نژاده‌اش در خواهد آمد. چون اسفندیار چنین کرد، با وی که خواهرش بود ازدواج کرد و این نمونه‌ای از آیین خویدوده –یعنی ازدواج با محارم- بود. به روایت دقیقی، از ازدواج اسفندیار و خواهرش پسر و دختری به نامهای بهمن و چهرزاد پدید آمدند که خود با هم ازدواج کردند و از ایشان داراب زاده شد که به تعبیری نخستین شاه دوران تاریخی است. این در حالی است که در داراب نامه‌ی طرسوسی هرچند از این شخصیتها نام برده شده، اما به رسم خویدوده در آنها اشاره‌ای وجود ندارد.

با این وجود در متون پهلوی به خویدودهِ بهمن – این بار با دخترش همای- اشاره رفته است. در این متن علت مرگ بهمن چنین آمده که همای پس از باردار شدن از او بیمار شد و بیمِ مردنش می‌رفت. پس بهمن از غمِ مرگ دخترش چندان تنگدل شد که از غصه درگذشت[2]! در عین حال، بهمن نامه با وجود این که به پیوند همای و بهمن اشاره می‌کند، از رابطه‌ی خونی آنها سخن نمی‌گوید و همای را فقط ملکه‌ای می‌داند که پس از درگذشت شوهرش تا سی سال فرمانروایی کرد.  ناگفته نماند که همای را برخی از مورخان اسلامی با شخصیتهای اساطیری غربی‌تر یکسان گرفته‌اند. مسعودی و حمزه‌ی اصفهانی نام وی را شمیران ثبت کرده‌اند، که احتمالا شکلی دیگر از نام سمیرامیس، مادر ونایب السلطنه‌ی شمشی عداد شاه آشور است، که برای سالها بر این کشور فرمان راند. در مجمل التواریخ  اما، همای را دخترِ حارث فرعون مصر دانسته‌اند.

به این ترتیب، تا اینجای کار معلوم است که اسفندیار نیای دودمانی از شاهان و شاهدختان با سرگذشتهای مبهم و درآمیخته بوده، که تا حدودی در پرتو آیین زرتشتی تفسیر می‌شده است.

          در مورد فرهمندی اسفندیار و این که صفات شاه- پهلوانان را در خود گرد آورده بوده، شکی وجود ندارد. چنان که رستم، لختی پیش از آن که برای نبرد با وی آماده شود، او را برای پدرش زال چنین توصیف می‌کند:

بدو گفت کای مهتر نامدار     رسیدم به نزدیک اسفندیار

سواریش دیدم چو سرو سهی     خردمند و با زیب و با فرهی

تو گفتی که شاه فریدون گرد     بزرگی و دانایی او را سپرد

به دیدن فزون آمد از آگهی     همی تافت زو فر شاهنشهی[3]

شخصیت اسفندیار، همچون گشتاسپ، در ارتباطی نزدیک با زرتشت تفسیر می‌شود. تقریبا تمام متون، از رابطه‌ی نزدیک او و زرتشت یاد کرده‌اند. در شکند گمانیگ ویچار چنین آمده که اسفندیار به همراه عمویش زریر برای توسعه‌ی آیین زرتشتی به باختر و خاور لشکر کشید و دین او را در روم پراکنده ساخت. فردوسی نیز به سرسپردگی اسفندیار نسبت به زرتشت تاکید کرده است:

بخوردم من آن سخت سوگندها     بپذرفتم آن ایزدی پندها

که هرکس که آرد به دین در شکست     دلش تاب گیرد شود بت‌پرست

میانش به خنجر کنم به دو نیم      نباشد مرا از کسی ترس و بیم

ارتباط این دو تنها در قلمرو رزم و دفاع نبوده است، که بعدی معنایی نیز داشته است. در ویجرکرد دینیک که متنی از قرن سوم و چهارم هجری است[4]، اسفندیار به همراه جاماسپ و پشوتن و میدیوماه (پسرعموی زرتشت)، شاگردانِ زرتشت دانسته شده‌اند. در زراتشت نامه، به مراسم “درون یشت”ای اشاره شده که شرحش در سخنِ مربوط به گشتاسپ گذشت. در اینجا تلویحا چنین آمده که دعای این مراسم باعث شد تا اسفندیار رویین تن شود. در این مراسم اسفندیار از زرتشت اناری گرفت و خورد به این ترتیب بدنی آسیب‌ناپذیر یافت[5].

در مورد اسفندیار توصیفهایی گوناگون در دست است، که در تمام آنها این عنصر رویین‌تنی برجستگی دارد. در یادگار زریران، او پهلوانی جسور و بی‌پرواست. وقتی جاماسپ نزد گشتاسپ پیشگویی کرد که شماری زیاد از خویشاوندانش در نبرد با ارجاسپ از میان خواهند رفت، شاه غمگین شد و از تخت برخاست و بر زمین نشست و با عهدهای برادران و فرزندانش برنخاست، تا آن که اسفندیار سوگند خورد تا همه‌ی سپاهیان تورانی را از بین ببرد. در پایان نیز چنین کرد و همه را به انتقام مرگ عموها و برادرانش از دم تیغ گذراند. تنها ارجاسپ را زنده گذاشت که او را نیز از یک چشم کور کرد و یک دست و یک پایش را برید و او را بر خری دم بریده نشاند و به سوی توران روانه‌اش کرد تا تورانیان پیامد حمله به ایران را دریابند. در همین متن، صحنه‌ی نبرد اسفندیار با پهلوانان تورانی تصویر شده، و هرچند از رویین تنی او سخنی در میان نیست، اما آشکار است که سرداری لایق و پهلوانی دلاور است.

          در شاهنامه، اسفندیار به همین شکل از ابتدای درگیری دینی ایرانیان و تورانیان به عصر اساطیر گام می‌نهد. با این وجود نبرد اسفندیار و ارجاسپ مرحله‌ی نهایی ماجراهای جنگی اسفندیار است و نه آغازگاهِ آن. فردوسی پیش از روایت جنگ اسفندیار و ارجاسپ، به شرح اختلافهای درون دربار گشتاسپ می‌پردازد و برای شرح جریان این نبرد مقدمه‌چینی می‌کند.

در نگاه فردوسی، گشتاسپ آن شاه مقدسِ اوستایی نبود و به خاطر زیاده‌خواهی‌اش، شایسته‌ی ملامت قلمداد می‌شد. او همان کسی بود که تاج و تخت را پیش از موعد از پدرش لهراسپ طلب کرد و چون تقاضایش رد شد، سرکشانه ایران را ترک کرد و به روم رفت. او همچنین کسی بود که وقتی با تقاضایی مشابه از سوی اسفندیار روبرو شد، تن به بدگمانی داد و در حق او ستم روا داشت. به روایت فردوسی، یکی از خویشاوندان گشتاسپ به نام گُرَزم نزد او از اسفندیار بدگویی کرد، و شاه که از سخنان او بدگمان شده بود، دستور داد تا اسفندیار را در غل و زنجیری آهنین ببندند و با این ترتیبِ سخت در دژ گنبدان به بندش کشند.

          گرزمی که در شاهنامه نامش آمده، در اوستا نیز حضور دارد و کَوارَسمن نامیده می‌شود. نامش به معنای رزم کیانی است، و از خویشاوندان شاه قلمداد شده است. طبری نام او را به شکل قرزم ثبت کرده است. در ادبیات زرتشتی گرزم پهلوانی نامدار و نیرومند است که در دفاع از دین زرتشتی کوشاست. اما در شاهنامه به مرتبه‌ی مشاوری بدخواه و کینه‌توز و حسود فرو کاسته شده است. هرچند فردوسی نیز به پیوندهای عاطفی او و اسفندیار تاکید می‌کند، و بر دلاوری وی در جنگ با دشمنان زرتشت پای می‌فشارد. چنان که وقتی اسفندیار در میدان جنگ به کشته‌ی او رسید، گریست.

          گشتاسپی که پسر را به ستم در زندان داشته بود، کوتاه زمانی بعد با تاخت و تاز اقوام تورانی در کشورش روبرو شد. در این هنگام گشتاسپ پیر شده بود و از نیروی جوانی نشانی نداشت. رستم هم به طرز معناداری در نبردهای دینی ایرانیان و تورانیان غایب بود. از این رو وقتی ارجاسپ تا بلخ پیشروی کرد و زرتشت و لهراسپ سالخورده – شاه پیشین- را به قتل رساند، به تنگ آمد و جاماسپ را فرستاد تا اسفندیار را از بند برهاند. اسفندیار ابتدا قصدِ یاری رساندن به پدر را نداشت. اما وقتی خبردار شد که زرتشت و لهراسپ کشته شده‌اند و ارجاسپ خواهرانش را به اسارت برده است، برخاست. آنگاه از آنجا که تنها به احترام پدر در بند مانده بود، با حرکتی غل و زنجیر را بر دستان خویش پاره کرد و همراه جاماسپ رفت تا سپهسالار ایرانیان شود.

          در اینجاست که فردوسی داستان هفت خوانِ اسفندیار را روایت می‌کند. داستانی که احتمالا کهنتر از هفت خوان رستم بوده و سرمشقی برای آفرینش آن محسوب می‌شده است. اسفندیار پس از عبور از هفت خوان در هیبت بازرگانان به رویین دژ راه یافت و بخشی از سربازانش را در خمره‌هایی به درون دژ برد و ارجاسپ را فریفت و او را با سردارانش به قتل رساند. داستان هفت خوان او شایسته‌ی بحثی بیشتر است که به شکلی مقایسه‌ای بدان خواهم پرداخت.

          در روایت شاهنامه و یادگار زریران تفاوتی جدی وجود دارد. در داستان یادگار زریران و اشعار دقیقی، کار نبرد ایرانیان و تورانیان در میدان نبرد به انجام می‌رسد و ارجاسپ که واپسین تورانی از سپاهیانش است، در نهایت کشته نمی‌شود. اما در متن شاهنامه، ارجاسپ با نیرنگ و در دژ خویش کشته می‌شود، در حالی که اسفندیار برای دست یافتن به وی هفت مرحله‌ی دشوار را پشت سر گذاشته است.

فردوسی از مراسم درون یشت و ارتباط رویین تنی این پهلوان و دعای زرتشت یاد نمی‌کند، و روایت شاهنامه به شکلی است که گویی اسفندیار پس از پشت سر گذاشتن هفت خوان است که رویین تن می‌شود. چون در جریان هفت خوان از گزند اژدها و چنگال سیمرغ در پس نیزه و سپر پناه می‌گیرد، اما پس از چیرگی بر ارجاسپ همچون رویین تنی آسیب ناپذیر پا به میدان نبرد با رستم می‌گذارد.

داستان زندگی اسفندیار، پس از گذر کردنش از هفت خوان، به نخستین اوجِ خویش می‌رسد. پس از آن، تنها یک داستان مهم در زندگی‌اش وجود دارد، و آن هم نبردش با رستم است.

گشتاسپ در آن هنگام که جاماسپ را برای متقاعد کردن فرزند به یاری و رهاندن وی گسیل کرده بود، از قول او عهد کرده بود که اگر اسفندیار خواهران را برهاند و ارجاسپ را بکشد، تاج و تخت را به وی واگذار خواهد کرد. اسفندیار وقتی چنین کرد، دید نشانه‌ای از تحقق این وعده دیده نمی‌شود. پس نزد مادر گله کرد و کتایون موضوع را به گشتاسپ گفت.

گشتاسپ که دل در گروی قدرت و تاج و تخت داشت، جاماسپ دانا را پیش خواند و از او خواست تا طالع اسفندیار را بنگرد و ببیند که او در کجا و به دست چه کسی به قتل خواهد رسید. جاماسپ چنین کرد. چنان که پیش از این گفتیم، در یادگار زریران بندی وجود دارد که در آن جاماسپ طالع جنگهای ایران و توران را می‌بیند و پس از ابراز ندامت زیاد بابت پی بردن به حقیقت، و با ترس و لرز زیاد و هراس از خشمگین شدنِ شاه، این امر را فاش می‌کند که بسیاری از پسران و برادرانش در نبرد کشته خواهند شد. فردوسی این بند را از یادگار زریران گرفته و در زمانِ اخترشماری جاماسپ برای فهم طالع اسفندیار به کارش گرفته است. به این ترتیب، وزیر منجم پس از عذر و بهانه‌ی زیاد به شاه خبر داد که فرزندش به دست رستم کشته خواهد شد و این تقدیر و جبری آسمانی است.

چنین می‌نماید که در ابتدای کار، گشتاسپ گمانی بد در سر نداشته است، چون وقتی این خبر را شنید،

به جاماسپ گفت آنگهی شهریار      به من بر بگردد بد روزگار؟

که گر من سر تاج شاهنشهی      سپارم بدو تاج و تخت مهی

نبیند بر و بوم زاولستان      نداند کس او را به کاولستان

شود ایمن از گردش روزگار؟      بود اختر نیکش آموزگار؟

چنین داد پاسخ ستاره شمر      که بر چرخ گردان نیابد گذر

ازین بر شده تیز چنگ اژدها      به مردی و دانش که آمد رها

بباشد همه بودنی بی‌گمان      نجستست ازو مرد دانا زمان

دل شاه زان در پراندیشه شد     سرش را غم و درد هم پیشه شد

بد اندیشه و گردش روزگار     همی بر بدی بودش آموزگار[6]

پس از آگاهی بر بخت فرزندش است، که گشتاسپ به کاری ناروا دست یازید. یعنی پسر را با علم به این که کشته خواهد شد، به میدان نبرد با رستم فرستاد. شاید با این خیال که او در نهایت به دست وی کشته خواهد شد، و دیگر دلیلی ندارد خودش در این میان تاج و تخت را از دست بدهد.

مجلسی که اسفندیار به انجام این کار مامور شد را فردوسی با واژگانی رنگین نقش زده است. اسفندیار نزد پدر رفت و از او به خاطر رها نکردن سلطنت گله کرد. خدمتهای خود را یک به یک برشمرد و گفت که جاماسپ به او وعده کرده بود پس از بازگشتن از جنگ ارجاسپ، صاحب گاه و اورنگ خواهد شد. گشتاسپ گفتار او را تصدیق کرد و کردارهای بزرگ او را ستود، اما ماموریتی واپسین برایش تعریف کرد، و آن نیز رویارویی با رستم بود.

از لحن و سخن گشتاسپ و پیامی که اندکی بعد اسفندیار توسط پسرش برای رستم فرستاد، معلوم می‌شود که خاندان پهلوانان سیستانی از جنبشِ زرتشتی شدنِ ایرانیان بر کنار بوده‌اند، و همچنان از دین کهن اقوام آریایی پیروی می‌کرده‌اند. گشتاسپ شکایت کرد که رستم اقتدار او را به چیزی نمی‌گیرد و از وقتی که لهراسپ بر تخت نشست، نه او و نه بزرگانِ خاندانش برای ابراز احترام و یاری به درگاه شاه ایران گام نگذاشته‌اند.

این البته راست است. چرا که زال در آن هنگام که کیخسرو تاج و تخت را به لهراسپ سپرد، با این کار مخالف بود و لهراسپ را شایسته‌ی سلطنت نمی‌دید. بعد از تاجگذاری او هم دودمان سام و زال به یکباره از صحنه‌ی کشمکشهای ایرانیان و تورانیان بیرون رفتند و در جریان نبردهای اسفندیار و ارجاسپ، حتی در هنگامی که تورانیان بلخ را گشودند و بزرگان را کشتند، کمکی از ایشان به سپاه ایران نرسید، که در بافت کلی جنگهای ایران و توران غیرعادی و استثنایی است.

گشتاسپ برای واگذاری تاج و تخت خود به پسرش، شرطی ناممکن را تعیین کرد. او می‌بایست به زابلستان برود و رستم را با دست بسته به درگاهش بیاورد تا فرمانبرداری و خاکساری‌اش آشکار شود. اسفندیار به یاد پدر آورد که رستم در تمام دوران کیانی بزرگترین پشت  و پناه ایرانیان بوده است و بارها تخت و تاج را به شاهان باز بخشیده است. پس خوار ساختن او شایسته نیست، حتی اگر ممکن باشد. اما گشتاسپ بر خواسته‌ی خود پای فشرد:

چنین داد پاسخ به اسفندیار     که ای شیر دل پرهنر نامدار

هرآنکس که از راه یزدان بگشت     همان عهد او گشت چون بادِ دشت

همانا شنیدی که کاوس شاه     به فرمان ابلیس گم کرد راه

همی بآسمان شد به پر عقاب     به زاری به ساری فتاد اندر آب

ز هاماوران دیوزادی ببرد     شبستان شاهی مر او را سپرد

سیاوش به آزار او کشته شد     همه دوده زیر و زبر گشته شد

کسی کو ز عهد جهاندار گشت     به گردِ درِ او نشاید گذشت

اگر تخت خواهی ز من با کلاه     ره سیستان گیر و برکش سپاه

چو آن‌جا رسی دست رستم ببند     بیارش به بازو فگنده کمند

زواره فرامرز و دستان سام     نباید که سازند پیش تو دام

پیاده دوانش بدین بارگاه     بیاور کشان تا ببیند سپاه[7]

 اسفندیار از شنیدن این درخواست خشمگین شد و دریافت که پدر همچنان قصد دارد تا از سپردن تاج و تخت به او سر باز زند:

سپهبد بروها پر از تاب کرد     به شاه جهان گفت زین بازگرد

ترا نیست دستان و رستم به کار     همی راه جویی به اسفندیار

دریغ آیدت جای شاهی همی     مرا از جهان دور خواهی همی[8]

با این وجود، مانند همیشه مثل فرزندی شایسته و فرمانبردار از امر پدر اطاعت کرد و قصد کرد تا به سوی قلمرو رستم رود. مادرش کتایون ویژگیهای رستم را برشمرد و او را از این کار بر حذر داشت.

که نفرین برین تخت و این تاج باد      برین کشتن و شور و تاراج باد

مده از پی تاج سر را به باد     که با تاج شاهی ز مادر نزاد[9]

 اما اسفندیار با وجود آن که سخن مادر را تایید می‌کرد، اصرار کرد که در پذیرش امر پدر ناگزیر است.

          اسفندیار در این هنگام به کاری نامعمول دست زد، و از بردن سپاهی گران – که پیشنهاد پدرش بود- خودداری کرد. به جای این کار، خود با پسرش بهمن و برادرش پشوتن و چندتنی از وابستگانش پا در رکاب نهادند و به قلمرو سیستان وارد شدند. اسفندیار نخست پسرش بهمن را همچون پیکی نزد حریفان فرستاد. پیام او این بود که گشتاسپ در زمان مستی فرمانی برای دست بسته بردن رستم به دربارش صادر کرده است، و او مامور است و معذور. در ضمن بزرگی‌های رستم را ستوده بود و گفته بود که خود با این امر پدر مخالف است، و قول داده بود که اگر رستم با او به دربار شاه بیاید، در گرامیداشت او هیچ کوتاهی نکند.

رستم و زال شاهزاده‌ی نوجوان را پذیره شدند و مقدم اسفندیار را گرامی داشتند. اما پیامی که اسفندیار به همراه آورده بود، حسی دوگانه را در میان ایشان ایجاد کرد. در نهایت، در جریان رخدادهایی که در گفتاری دیگر به طور مفصل بررسی خواهد شد، رستم و اسفندیار رویاروی یکدیگر قرار گرفتند و این پایان کار اسفندیار بود. چنان که می‌دانیم، تیر گزینی که رستم از سیمرغ گرفته بود، چشمان اسفندیار را نابینا کرد و او را از پای در آورد.

          رستم، در همان هنگامی که اسفندیار را از پای در می‌آورد، به او همچون دشمن نمی‌نگریست، و اسفندیار نیز در واپسین دمِ زندگی، رستم را بخشید و سرپرستی فرزندش بهمن را به او واگذار کرد. رستم بهمن را همچون پسر خود پرورد، و این دومین باری بود که در نقش پدرخوانده‌ی پهلوانی ظاهر شد. با این وجود این پدرخواندگی نیز نافرجام از آب در آمد. بنا بر بیشتر روایتها، بهمن وقتی از مرگ رستم در کابل خبردار شد، به انتقام خون پدر به سیستان تاخت و برادران و خویشاوندان رستم را از دم تیغ گذراند و دودمان وی را منقرض کرد. حتی روایتی وجود دارد که مرگ رستم را نیز به بهمن منسوب می‌کند.

  1. 2. اسفندیار آشکارا پهلوانی دینی و مقدس است. هم نامش به پیوند او با امر قدسی و سپندمینو دلالت دارد، و هم نام پسرش بهمن که در واقع همان اسم فرشته‌ی پیام رسانِ هرمز است، که زرتشت برای نخستین بار معرفی‌اش کرد. بهمن پسر اسفندیار در واقع نخستین شخصیت اساطیری یا تاریخی است که بهمن نام دارد و این را مدیون نزدیکی دورانش و پدرش به زرتشت است که این مفهوم را ابداع کرده بود.

جایگاه اسفندیار در تاریخ دین زرتشتی استوار و بلندمرتبه است، و در تاریخ دینی ایرانیان کهن همچون شاهی بزرگ ستوده می‌شده است. شواهد زیادی وجود دارد که در سلسله‌ی گشتاسپی‌ها، اسفندیار هم برای مدتی به پادشاهی دست یافته است. چنان که در مورد سیاوشِ شاهنامه‌ای هم دیدیم، گویا پهلوانانی که مانند اسفندیار و سیاوش در جوانی کشته شده‌اند، حتی در شرایطی که در شکل اولیه و اوستایی‌شان شاه هم بوده باشند، در روایت شاهنامه‌ای به مرتبه‌ی شاهزادگانی ناکام فرو کاسته شده‌اند. دینکرت اسفندیار را شاهی کوشا و مومن به دین زرتشتی دانسته[10]، و متون پهلوی بسیاری او را با شاهان تاریخی همانند دانسته‌اند که نشانگرِ شاه بودنش در زمانهای قدیم است.

          داستان رزم رستم و اسفندیار از دوران ساسانی در میان ایرانیان و اقوام وابسته به ایران زمین رواج داشته است. چنان که در اخبار مربوط به صدر اسلام چنین می‌بینیم که نصر بن حارث که رقیب و دشمن بزرگ حضرت محمد بود، در مقابل وی که بر پیروانش قرآن فرو می‌خواند، داستان رستم و اسفندیار را برای مردم مکه تعریف می‌کرد و مردم مکه این داستان را بر روایتهای قرآن ترجیح می‌دادند. احتمالا در این دوران اسفندیار به مرتبه‌ی پهلوانی شهید پس نشسته بود، و از تاج و تختی که احتمالا زمانی به عنوان وارث گشتاسپ شاه داشته است، محروم شد.

          از نظر تاریخی، در واقعی دانستنِ گشتاسپ، یعنی شاهی که حامی زرتشت بود و در میان کوانِ ایران شرقی بر قلمروی کوچک حکومت می‌کرد، اشکالی وجود ندارد. به همین ترتیب، اسفندیار را نیز می‌توان فرزندِ گشتاسپ دانست و او را نیز در دودمان لهراسپی شاهی دانست که احتمالا در اواخر هزاره‌ی دوم پ.م بر جایی در خوارزم یا خراسان بزرگ حکومت می‌کرده است. با این وجود، چنان که در مورد تمام اساطیر دیده می‌شود، روایتهای مربوط به او به زودی از هویت تاریخی‌اش استقلال یافتند و راه خود را طی کردند و به این ترتیب اسفندیار که در ابتدای کار شاهی زرتشتی و دلاور بود، به ابرپهلوانی دینی تبدیل شد که رویارویی‌اش با رستم یکی از اوجهای بزرگ اساطیر ایران را تشکیل می‌دهد.

          متون کهنِ ایرانی و پژوهشگران معاصر تلاش زیادی برای تطبیق اسفندیار با شاهان تاریخیِ شناخته شده کرده‌اند. بندهش او را همان اردشیر هخامنشی می‌داند[11]. درحالی که هرتل و هرتسفلد او را با داریوش نخست یکسان گرفته‌اند، و این خطا را بدان دلیل مرتکب شده‌اند که گشتاسپ حامی زرتشت را – که در قرن دوازدهم و یازدهم پ.م بر جایی در ایران غربی فرمان می‌راند، با گشتاسپ هخامنشی، پدر داریوش که در زمان کمبوجیه شهربان گرگان بود را یکی گرفته‌اند، که البته نادرست است. خطای ایشان به این دلیل تثبیت شده که در متون پهلوی نیز اشاره‌ای وجود دارد که بهمن را با اردشیر درازدست یکی می‌گیرد[12]. در واقع از این شواهد باید چنین نتیجه گرفت که در مقطعی از تاریخ ایران – قاعدتا در اواخر دوران هخامنشی- روایتهای کهنی که به ایران شرقی مربوط می‌شده و در همان هنگام بیش از ششصد سال قدمت داشته، بر شرایط سیاسی زمانه انطباق یافته و برخی از شاهان اوستایی همسان‌هایی تاریخی در دودمان هخامنشیان برای خود پیدا کرده‌اند. اما از این نکته انطباق واقعی این شخصیتها و آن روایتها را نمی‌توان نتیجه گرفت.

نویسندگان دیگری نیز به این نکته اشاره کرده‌اند که هرودوت در تواریخ خود نامِ بردیا -پسر کوروش بزرگ- را اسفِنداتِس (sfendaths) ثبت کرده است که باید همان اسفندیار باشد. اما یکی دانستن اسفندیارِ کیانی و بردیای هخامنشی نیز برداشت غریب و نادرستی است. در کل، شاخه‌ای از هخامنشیان که داریوش نیز بدان تعلق داشته است، در گزینش اسمهای زرتشتی سابقه‌ی بسیاری داشته‌اند، و خودِ کوروش هم نام یکی از دخترانش را آتوسا گذاشت – که نامِ اوستاییِ زن گشتاسپ و مادرِ اسفندیار است،- و هیچ عجیب نیست که نام پسرش را هم اسفندیار گذاشته باشد و او همان است که بابلیان با لقبِ بردیا – یعنی نژاده و بزرگ مرتبه- ستایشش می‌کردند.

          از همه‌ی این بحثها چنین بر می‌آید که اسفندیار به لحاظ تاریخی شاهی بوده از دوده‌ی کیانیان، که احتمالا پس از پدرش گشتاسپ برای مدتی حکومت کرده و بعد در جوانی به دست دشمنی از پای درآمده است و به این ترتیب یکی از شهیدان دین زرتشتی دانسته می‌شده است. این روایت زرتشتی و کهنسال، پس از ظهور داستانهای رستم در عصر اشکانی، با رقیبی نیرومند روبرو شدند، و به تدریج با آن در آمیختند و نتیجه آن شد که رستمِ غیرزرتشتی همان کسی بوده که اسفندیارِ دیندار را به قتل رسانده است. این ترکیب قاعدتا تا اواسط دوران ساسانی به سرانجام رسیده بوده است، چرا که رسیدنش به عربستان در ابتدای قرن شش میلادی نشانگر قدمتِ دست کم چند قرنه‌اش در آن هنگام است.

  1. 3. داستان زندگی اسفندیار را می‌توان به این ترتیب خلاصه کرد:

          اسفندیار فرزند گشتاسپ، نخستین شاه زرتشتی است.

          اسفندیار پهلوانی بزرگ بود که به همراه برادر و بزرگان دربار گشتاسپ شاگرد زرتشت شد.

          وقتی زرتشت برای گشتاسپ و اطرافیانش درون یشت برگزار کرد، اناری به اسفندیار داد و به این ترتیب او رویین تن شد.

          اسفندیار در نبردهای میان ایرانیان و تورانیان دلاوری بسیار نشان داد.

          اسفندیار به سعایت گرزم مورد غضب قرار گرفت و به امر گشتاسپ در گنبدان دژ زندانی شد.

          پس از کشته شدن لهراسپ و زرتشت، به دستور پدرش و توسط جاماسپ آزاد شد و سپهسالار ایران شد.

          با عبور از هفت خوان به رویینه دژ دست یافت و ارجاسپ را کشت و خواهرانش را آزاد کرد.

          از پدرش تاج و تخت را خواست و چون سستی وی را دید به مادرش شکایت کرد.

          گشتاسپ زایچه‌ی او را گریست و جاماسپ به او خبر داد که رستم وی را خواهد کشت.

          گشتاسپ شرطِ دسترسی به تاج و اورنگ را این قرار داد که به سیستان برود و رستم را دست بسته به درگاهش بیاورد.

          اسفندیار با خویشاوندان نزدیکش نزد رستم رفت و هرچند در دل برای او احترامی بسیار قایل بود، بر اجرای دقیق خواسته‌ی گشتاسپ پافشاری کرد و تدبیرهای رستم برای آشتی را رد کرد.

          در نبرد نخست رستم را زخمی کرد و تقریبا پیروز شد.

          در نبرد دوم از رستم که به یاری سیمرغ درمان شده بود و راز کشتن وی را آموخته بود، شکست خورد و آماج تیری گزین شد.

          پیش از مرگ با رستم آشتی کرد و فرزندش بهمن را به او سپرد.

 

 

[1] یشت 13، 24، 103.

[2] متون پهلوی، ص 189-232.

[3] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 535-538.

[4] Bahramje Sanjana, 1848.

[5] بهرام پژدو، 1338: 77-79.

[6] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 50-58.

[7] شاهنامه،‌ رزم رستم و اسفندیار: 126-136.

[8] شاهنامه،‌ رزم رستم و اسفندیار: 138-140.

[9] شاهنامه،‌ رزم رستم و اسفندیار:162 و 163.

[10] دینکرت، 7، 5.

[11] بندهش، 31، 30.

[12] متون پهلوی، ص 189-232.

 

 

ادامه مطلب: بخش سوم ابرپهلوانان – گفتار دوم دو ابرپهلوان – سخن دوم: رستم            

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب