التفاضیل
گردش روزگار و چرخش فلک دوار را چنین قرار افتاد که راقم این سطور، علامه سید محمد طباطبایی تبریزی چند صباحی در طهران، قریهای از قراء ری رحل اقامت افکندم و چند ماهی در این اقلیم قلم به دوات اندیشه آکندم. پس چندگاهی از سرشت هجویات بزرگان ادب پارسی در شگفت بودم و به اندیشه سوخته، که چگونه شده که عارفی عظیم همچون سنایی و حکیمی نامدار مانند سوزنی چنین به درفش ادب نقش یکدیگر سپوختهاند. همچنین رکاکت هجوهای شیخ سخن سعدی و خشونت التفاصیل فریدون خان توللی، در نظرم خللی مینمود بر گنبد رنگین اندیشه.
پس چنین بود تا آن که به حکم تلمُذ در علم شریف حکمتالحیوان، دست تقدیر مردمانی بر سر راهم قرار داد که بر خلاف کافیهی خلق، جانورانی نیک نبودند و به ردهی خرفستران و جانوران اهرمنْ آفریده تعلق داشتند و خلایق در کراهت طبع و رکاکت سبع ایشان همینگریستند و در سوگ آنان که به زیان ایشان گرفتار میآمدند همیگریستند و دم بر نیاوردند و این همه را سخت ناخوش داشتم که:
(بیت) ستمکش نبودی اگر در جهان نبود از ستمکار نام و نشان
از اینجا مرا روشن شد که هجو و قدح برخی از مردمان نه تنها که ایرادی اخلاقی ندارد، که وظیفهایست واجب و فریضهایست شرعی، بدان شرط که بیادبیها در آن ادیبانه باشد و اشارتها به کنایه. پس در طلب شکار به چپ و راست فراز نگریستم و در حلقهی حاکمان و سلک سارقان و طبقهی اطرار بسی کسان دیدم از زیانکارانی که به چند سالی شکوفایی فرهنگ به رکود و شادمانی و سرزندگی ملک به جمود و دسترنج مردمان به کود بدل همیکردند! و امانت خلق به روزی بدل به ویلا ساختند و به جای رعایت خلق به ساعتی عمل به گاز زهرآگین نمودند و واویلا آختند.
بیت: مهل تا ستمگر شود چیره دست که دست ستم را بباید شکست
القصه بنا بر آن شد که شرحی بنویسم پاره پاره در وصف حال این وحوش، شاید که از روزگار ما و کار و بار ما بر جریدهی قضا و روز شمار اثری بماند به یادگار. و نامش را بقه پیروی از جریدهی فریدون خان شیرازی التفاضیل نام نهادم که هم حق پیشگامی وی لحاظ شود و هم وجهِ فضل این وجیزه! پس به هر بند شرح لغتی میآید از نوادر کلام و غموش لفوظ، و اگر شعری از دیگری به وام ستانده شود نامش مذکور افتد به رسم امانت، اگر چند دستی در آن برده شود و چیزی در آن دگرگونه گردد. جز آن هرچه باشد الباقی از صاحب این قلم است و امید است که طالبان علم و سالکان نور را سودی افتد…
شارلاطان
مکار و نیرنگباز و دغل را گویند و همچنین لقب کسی است که خویشتن را داناتر یا هوشمندتر از آنچه هست وابنماید. اصل این لغت چنان که در دایرهالمعارف هفتاد جلدی فقهالغه مادی-پرونچالی آمده، شارژلاتان بوده در لفظ اهل اندلس، که مرجوع است به کسی که با لاتبازی شارژ شود. در متون قدیمه آن را تصحیف چارلاتان هم دانستهاند که مؤلفان و مفسران را در شرح معنایش اختلاف است. بعضی گویند به معنای کسی است عظیمالوزن که همسنگِ چهار لات و لوط جرم داشته باشد، یا به قدر مجموع ایشان عمر خویش مصروف فحاشی به خلق کرده باشد. برخی دیگر آن را تصحیف شارلوت دانستهاند که از اسامی نساء است به بلاد فرنگستان و منظور نظر ایشان از شارلاطان معنایی رکیک بوده و پسوند «-ان» را در معنای اضافهی بنوت گرفتهاند. یعنی کسی که پدرش همچون شارلوت فلان و بهمان بوده باشد! و اندر این معنی مکاتب پرشمار است و ابهام بسیار و معنای دقیق این لغت را جز اوتاد و اقطاب ندانند.
شارلاطان اندرین گلشن که گل دارد بسی پشکلی باشند کز آن کود میآید به بار
هریکیشان چارکی عقل و خرد دارد به سر وآنگه آراید همان با لافها صدها هزار
الغرض، این چند تن منسوب با اقوام لوط همچو الواطند در میدان شوش و پامنار
همچنین گفتهاند که ریشهاش چارلانگ است متشکل از عدد چهار و لغت لانگ که نزد اهل فرنگ به معنی زبان باشد. پس آن لقب کسی باشد که قدر و ارج خویشتن را با چهار زبان کهنِ آمیخته با هم اعلام کند، و همچنین گفتهاند که اگر چهار لات همزمان به این السنهی قدیمه آواز بخوانند در مدح خویش، همان معنا را بدهد و از این روست که ایشان معمولا در دستههایی چهار نفری معرکه گیرند و خطابه خوانند و دستافشانی کنند و به سبک اصطربتیز برقصند، و این رسمشان را کوارتِطالالواط نیز خواندهاند، هموزنِ خوارقالعادات!
و خواجه فَربهان نُقلی در شرح این السنه رابعه فرموده است:
خواهی اَر شهرت و تمکّنِ مالی بشنو پند از شیوخ خلخالی
گر بجویی حدیثِ ثروت و نام داغ باید شوی و جنجالی
گرچه سهمی نبردی از دانش لاف کن پیشه با کفِ خالی
رو بیاموز این زبان: رومی هیتی و حَتی و پُرونچالی
اما دربارهی عینِ خارجی منسوب به لغت شارلاطان، دانشمندان و علمای روزگار شرحهای بسیار پرداختهاند. دکتور غبغبالعلماء اشموغ اردوبادی دخانیاتی در شرح خاطرات خویش مسمّی به «فی احوال استاذ الاکبر و الشاعر الابیَض» بعد از نقل مقادیری شعار بیاض و طوماری ابیات سفید که در مدح خویش سروده، ذکر کرده که در قرن چهاردهم هجری در اقلیم ری فرقهای بودهاند به نام شارلاطانیه و خویش را قطب و قائد ایشان دانسته است. اما در شرح شعور بیضاء وی اختلافهاست میان طبیعیدانان و جانورشناسان، و در این ادعای وی شکوکی وارد است.
اما فقیدِ سعید فحاشالممالک سوهانکی به نقل از استاد خویش کونمَرز الاهی گودالارضی (الحاشیه: فهو منِ الطائفة البهیمة بنیکودالارض، و الاستاذ قال: الگود هو سوراخً عمیقٌ، فلذا گودالارض هی چالةٌ الژرف، فهو مسمّی بالچالهمیدانی) در کتاب «مجمع الفحوش فی احوال اَنکَرالوحوش» آورده که پیشوای شارلاطانیه مردی بوده به نام فَربهان نُقلی و وی را در مقام استادی سخت ستوده است و قاطبهی علمای انساب و صاحبان طبقات این را نام دیگرِ غبغبالعلماء دخانیاتی دانستهاند. در همین منبع مستند است که این شخص از نوادر روزگار و غرائب کردگار بوده و گویند امردی بوده سالخورده که خود را در هیئت مردی میانسال باز مینموده به قصد دلبری!
پس تا در جنساش شک نکنند هزار شعبده در کار میکرده، از دعوی جسارت و جلادت گرفته تا نمایش فنون استبراء. اما به فرجام، از روی دو صفت وی را بشناختند و رسوا گشت، و آن دو عبارت بودند از فقدان لوازم رجولیت در هنگامهی خطر و هنگام بحث و فحص با علماء، و عارضهی غیابالبیضاء به هنگام گریختناش از معرکهی رویارویی با حکمای دهر، و دیگری حسدِ عظیم و عجیبی که بر بزرگان روزگار میبرد و این را نتایج غلبهی بلغم بر دماغ وی دانستهاند و این نیز با خواص مردانگی ناسازگار نماید. و گویند به میمنت این صفات خلیفهی وقت وی را خلعت پوشاند و ازالهی دِکارَت کرد (فهو فی باب الفعالَت من المصدر دَکَر) و مقام منیع استاذی همیداد در دولت محمودی، و از این رو وی را دکتورالدوله همیخواندند.
حکیم وکیلالممالک رازی در رسالهی مستطاب «علمالحیوان» این شعبه از شارلاطانیه و پیروان شیخ فربهان نقلی را زیر عنوان مولوچزاتان و همچون نمونهای از پخمها ردهبندی نموده که طبقهای هستند از طبقات جانوران غریبه، و در فصول گمشده از عجائبالمخلوقات قزوینی شرحی مبسوط دربارهشان آمده است؛ و گفتهاند که این طایفه کوکب مریخ میپرستیدند به جهت ارادتی که به جنگ و دعوا و مرافعه داشتند:
ای پَخم که خادم شدهای خدمتِ مریخ ای خیکِ برافراشته چون خوک به سیخ
زآن رو به سرت چکش دوران کوبد چون زخم کنی شعر درختان با میخ
در همین کتاب اخیر آمده که فربهان نقلی در ایام صباوت که در سلک اهل حرم خلیفهی ماضی بود و در اندرونی مستقر، اشتیاقی سوزان داشت به دلبری و عشوهگری، و خویش با جولیت و لیلی و عذرا همسان میانگاشت و در وجنات خلق به دنبال یافتنِ رومئو میبود و مجنون و وامق باز میجست. اما بعد، چون ایام صباوت بگذشت و موی از سرش بریخت و موی زهار بر وجناتش رُست، دیگر نتوانست در کوچهها قِر همیریزد و در مجالس با الواط و رنود رقص همیکند، پس چاره جست و به اقلیم فیضبوق اندر شد و آنجا صفحه زد و پشت سر مردمان صفحه گذاشت تا که شاید مهری از او در دل دیگران انباشته شود و گِرد آید. پس بدین مناسبت وی را «مِهری قُلُبنه» نیز مینامند و این نام ترکیِ اوست نزد طوایف صحرانشین!
شد قُلُنبه صورت «مهری بلا» در فیضبوق زآن زهی غیض و زهی حیض و زهی چرتِ دروغ
طالب مهر و محبت بود، خود را عرضه کرد نزد الواطی عظیمالشأن، جنبِ چارسوق
لاکن از لایْکِ ملایک شاد شد دلاکخان خودروها با دیدناش بسیار کرده بوق بوق
مهر چون این صحنه را میدید، چشمش کور شد هوم و می از این تناسخ فاش میگشتند دوغ
اما گویند «مهری قلنبه» نام وی بوده در خلوت و تنها رنود و الواطِ محرم را بدین مقام راه بوده که وی را چنین بنامند، تا آن که فاش گشت و همگان در کوی و برزناش چنان نامیدند.
اما در جلوت مردمان و مریدان او را همگان فربهان نقلی مینامیدهاند. اندر باب این نام وی شروح فراوان است. حاجی سهل بن کمال خجستهشکمِ قوزقوزکی در نامهی عاشقانهای که به الکنالفصحاء و احمقالسفهاء افلاطون اغوستوس شفتگانی نوشته، قید کرده که این نام جعلی بوده و وی خویش را فَربهان نُقلی میخوانده به جهت اقتداء به شیخ العارفین روزبهان بَقلی، و گویند که وی را عادت چنین بود که خویش به این و آن همیبندد و اسم خود در کنار نامداران همینشاند و امضاء از خلایق همیستاند، تا تخمِ سیوی (فهو C.V. باللغة الخارجیه!) همی بکارد با قصدِ گِرد کردنِ مهر.
همچنین گویند که از آن رو خلق وی را فربهان نامیده بودند که وی را نشمینگاهی بود سخت عظیم و سترگ و غبغبی داشت سخت ضخیم و بزرگ و لقب امجد افخمِ غبغبالعلماء را نیز ناشی از این صفات دانستهاند. لقب نُقلی را نیز از آنجا آوردهاند که چون رکاکت ظاهر و کراهت منظرش نزد همگان نمایان بود، عکسها از دوران نوباوگی و دوران اقامتش در اندرونی، بر فیضبوق نهاده بود و همگان به فیض رسانده، و احباب از این رو وی را نقلی همینامیدند.
ای که در اکناف عالم ناف کلِ ابلهانی لافها داری، گزافی! چون کلافی از گمانی
نُقلی و خوشگل نمودی، آی بَبَم! افسوس، اکنون فَربهانی، فربهانی، فربهانی، فربهانی
تفضیل
برتری و بزرگواری و برخورداری از فضل بیشتر را گویند و بر صیغهی تفعیل است از مصدر فضل، و فضل آن خاصیتی باشد که کسی را بر کسی برتری دهد و از این روست که صفتِ منسوب بدان را صفت تفضیلی خوانند و التفصیلِ فریدون شیرازی و التفضیل حکیم رازی بر این وزناند و از این باب جوشیدهاند. پس تا بوده، مشایخ علما و معاریف عرفا را رسم بر این بوده که خویشتن بر دیگران برتر شمارند و اظهار فضل نمایند و از این روست که ایشان را فاضل همیگویند و کلمات فضول و فضله و ملکفیضل نیز از این تبار زاده شدهاند.
ای فاضلی که جز غرور تو را نقدِ مشت نیست تا چند دلخوشی که کسات پیش و پشت نیست
همچون پلو به قیسی و قورمه مناز و ببین با «ماست در کَته»، دگر ای جان، خورشت نیست
بس لاف میزنی که منم چاق و دنبهوار مغزت چروک خورده، عزیزم، درشت نیست
پس گویند شیخ غبغبالعلماء فربهان نقلی، که خلایق مهری قلنبهاش نامند، شبی که در راه کاروان اهل فروگیان با رنود و اوباش گوشهی عزلت گزیده بود به زهد، آوایی را شنید که طروبادوری اندلسی (فهو گوسان و مطرب الاصپانیولی) به لسان پرونچالی همیخواند و در آن در آن اَنانیّت یکی از حکمای دهر سخت ستوده شده بود. فاما شیخ آن انانیت، انیّت شنید و غیرت بجنبید و مهری که به خویشتن داشت به سینه ورقُلُنبید. پس به جانب قلهی کوه رهسپار شد و چون از طایفهی بنیدُخان کامِ کلان ستانده بود، سه گام پیش نرفته از حرکت بماند و نفس از غبغبش بگریخت و عارضهی نیکوی نیکوتین بر دماغش مسلط گشت و لرزان و نالان دست به جانب قله گشود و فریاد برآورد و هفت بار استفتاء همیکرد که: «نه واقعا از او انتر نیست؟»
و در این واقعه خطایی لسانی رخ نموده بود، چرا که غبغبالعلماء معنای انانیت را در لهجهی پرونچالی نمیدانست و آن را انیّت درک کرد و چون برای خویشتن فضل انیّت قایل بود، مرتبهی خویش در خطر دید و دست در دامان استفتاء زد.
پس چون پاسخی نیامد، هفت بار این پرسش بر کوه فرو خواند و آن ملکی که از دیرباز متولی آن کوه بود و لیالی تار بر آن اوج بیتوته همیکرد، چون هفت بار بانگ مهری قلنبه شنید، پرسش او به گرداگرد گیتی برد و بر آنان که در این زمینه صاحبنظر بودند، عرضه داشت. پس چون حکیم محمد طباطبایی رازی این حکایت بشنید، در مقام پاسخ فتوا داد که امر تفضیل تنها به موضعِ فضل دلالت دارد و آنچه فضلی در آن نباشد، تفضیلی در آن نیست. یعنی که انانیت چون به شخصیت و انسجام نفسانی دهریان و پیروان اومانیصم دلالت کند، محلِ تفضیل تواند بود، اما انیت مشمول این حکم نتواند شد که امری است منسوب به خلا و نه خلوص. اما مهری قلنبه را چندان رگ غیرت جنبیده بود که این سخنان در نیافت و هفت بار دیگر این پرسش تکرار همیکرد.
پس حکیم طباطبایی رازی فرمود که امرِ فضل در میان مردمان به لزوم مالایلزم شبیه بُوَد در ادب، و آن چنان است که قیدی ضروری نباشد و شاعری آن را در کار خویش رعایت کند. پس به همین ترتیب فضل از رعایت ادب و آداب و افزودن بر بندهای زبان و دهان و کمر بر میخیزد و نه از لاابالیگری، و این است تفاوت میان انانیت و انیت. اما غبغبالعلماء دست از طلب نداشت و پرسش نخستین خویش باز هفتگانهای مجدد تکرار نمود. پس خلایق بر درگاه خانقاه حکیم گرد آمدند و آگاهش کردند که مهری قلنبه را زبانی خاص است و گفتار مردمان پارس در نمییابد. پس باید که به رومی فصیح یا ملغمهی هیتی و حتی با وی سخن گویی تا دریابد. پس حکیم رازی در پاسخ این شعر را انشاء فرمود:
ای مهریِ قلنبه که اَنیّت مقام توست بیشک تو از همه دنیا خفنتری (خف.اَن.تری)
دیدی حسن چه کرد به دیدار آن حسین؟ ای شرمِ نام مهر، ازیشان حسنتری (حس.اَن.تری)
یک کاروان الاغ به دشتی چریدهاند بر کلِ کاروان تو مرتعی و چمنتری (چم.اَنتری)
دریای هجو بوده سراپردهات به رقص بیپرده گفته بودی و گویم که اَنتری (اَن.تری)
که در این ابیات اخلاقیِ آموزنده قاعدهی لزوم مالایزم به قافیات نمودار است، چنان که لغات مقفی به پارسی عامیانه معنا دارند و اگر به سبک هیتیانِ حاتی بند بند شکسته شوند مرادِ مهری قلنبه را به دست دهند و استفتاء وی را پاسخ گویند و تاییدی باشند که وی به راستی در مقام انیت بی رقیب و بیهمتاست. و این سبک همان است که ابوالعلاء معری نیز در سرودههای خویش به نام لزوم مالایلزم آورده است. و گویند غبغبالعلماء را رغبتی شدید به ابوالعلاء بود، چرا که به اوقات فراغت و در مقام سوقات فراقت مِعر همی فرمود و به جای شعر قالب همی نمود و گمانش بر این بود که لقب معری وی نیز از همین جا برخاسته است.
پس گویند مهری قلنبه که از اکابر رژیم غالب بود، از این پاسخ مسرور شد و به شکرانه هفتاد شب شهر آذین بست و کله پاچه و مأکولات چرب و شیرین به مریدان و غلامان همیخوراند و چون در فضلِ خوراک میکوشید از ایشان گوی سبقت برباید به مرض سکته دچار آمد و لاجرم به امر حکیمان و علامگان به امساک در خوردن روی آورد و رژیم همیگرفت، بی آن که ذرهای از غبغبات عالیات وی کاسته گردد.
آن طرز به هرزه تا غلامیش گرفت قفل از دهن هرزهی عامیش گرفت
تا دوش، قلنبه داشت در دست رژیم دیدی که سحر چهسان رژیمیش گرفت؟
مدرک
سندی است که چیزی را گواهی دهد و برگهایست که خصوصیتی ممتاز را تثبیت نماید و ابزاری که با آن قوهی درک و معرفت و شعور مردمان افزایش یابد. مدرک از ریشهی درک آمده است از زبان تازی، و برخی را گمان بر این است که آن همان دَرْک است که ادراک و قوهی درّاکه را بر مبنایش ساختهاند، و برخی دیگر آن را از ریشهی دَرَک مشتق بدانند و در این معنی جمله خلایق حیراناند.
بیت: عالِمان را گرچه صدها رمز باشد در نهفت بی نشان و مدرک، ایشان را نشاید مدح گفت
نان و آب آخر فقط از مدرکت حاصل شود غیرِ آن چون مابقی چیزی نشد جز حرف مفت!
بر این مبنا مَدْرَک بر وزن مَفْعَل آن جایی است که درک در آن واقع میشود. یعنی موضعی است که قدرت ادراک مردمان در آنجا نهاده میشود و تثبیت میگردد. از این رو گویند هرکه مدرک داشته باشد، لاجرم درک دارد، و هرکه آن ندارد این نیز لاجرم ندارد:
بیت: مدرکی قاب کن و بر رخ دیوار بزن زآن سرِ فخر برافراز و دم از کار بزن
این مثل هست که ادراک بشر شد ممتاز نمره، ممتاز بگیر و سپس آن جار بزن
کُلَهی شیک بباید بنهی بر سرِ خویش ورنه بر کَلّهی اصحاب هنر زار بزن
و بزرگان و اوتاد از دیرباز در معنی مدرک سخنهای نغز پرداختهاند و رسائل جلیله برنوشته و مدارج عالیه برافراشتهاند، که از آن جمله رسالهی علمیهی «المطلب المستدرک فی اعتبار المدرک المزدک» به قلم شیخالطایفه استالینالسلطنه صقلابی تفلیسی مشهور است، در شرح مدارک معتبری که ابوالکومانیست مزدک بن بامدادان فسایی از آکادمی علوم روسیه دریافت فرموده بود. در همین کتاب مذکور است که در سنهی پانزده هجری قمری، در بلاد ری طایفهای ظهور کردند از اقطاب علم و شهود، که اِخوانالمَلْدَک نامیده میشدند و نامشان را گروهی تحریف مدرک دانستهاند و برخی دیگر آن را شکل کودکانهی لغات مردک یا ملک یا مولوچ دانستهاند و در این موضع عقلا را خلاف فراوان است. اما همگان در این نکته توافق دارند که ایشان نسب خویش به بَنومَدارکَه میرساندند که تیرهای بودند از بنیحمار، که در ابتدای کار در وادیالخالی مقیم بودند و بعدتر در عصر فتوحات به آذربایجان و کردستان و ری عزیمت فرمودند. آوردهاند که ایشان انجمنی مخفی بودهاند که در تحصیل مدرک به جان میکوشیدند و بسیاری بر سر این آرزو جان به جهان آفرین تسلیم همیکردند.
اما عقاید اخوانالملدک آن بود که مدرک همان اسم اعظم خداوند است و مقدسترین چیزِ کائنات است و هرکس از آن برخوردار بُوَد، روحی ورجاوند و متعالی در وی دمیده شود و هرکس از آن بیبهره بوَد، به روز جزا در چاه جهنم با عقرب جرّار و مار نابکار همنشین افتد. اما این طایفه چون از سرزمینهای برهوت و دوردست برخاسته بودند، از سواد و نویسایی بهرهای نداشتند و به زحمت نام خویش پاس سجلات مرقوم میداشتند. پس ایشان بنا به تنبلی برخاسته از بیسوادی، یا به علّت قلّت عقل چندان در تقدیس مدرک غلو کردند که کوشش و درس خواندن برایش را نیز شایسته ندانستند و بنا به برهان لطف ادعا کردند خداوند به هرکس مشیتاش قرار گیرد، مدرک دهد و هرکس به کشف و شهود حورقلیایی نائل آید، مدرکدار گردد. پس ایشان همه مدارکی عالیه داشتند که به همین طریق مینویی و از راههای مابعدالطبیعی بدان نائل آمده بودند.
بسیار سپاس است مر آن صاحب دیوان زاین مدرک خوشرنگ و قشنگی که به ما داد
آن بیهنران درس بگویند و نویسند ما را که هنر هست، خدا تاج و قبا داد
آن حکمت نابی که حکیمانه بجویید ما را فلکِ پیر، دو تا داد و سه تا داد
آن شوخی و این چاکری و جمله مواهب چون مایهی ذات است، خدا داد و خداداد!
گویند مولانا قطبالدین کُردان معروف به صاحبالمدارک و التعویذ، شیخ این طایفه بوده و هموست که در زمان حملهي محمود افغان به ممالک محروسهی ایران، دست به معجزه فرا برد و هفتاد مدرک از جابلقا و جابلسا از آستین بیرون همیکشید و جملهی ناس و نساء از دیدن این کرامت مدهوش شدند و بسیاری مقتول و مجروح و مصدوم گشتند و سیطرهی آن ملیجکالدوله بر قلمرو ایران را ناشی از معجزات وی دانستهاند. گویند که چون وی بر این مهم توفیق یافت، این اشعار را به رسم شکرانه سرود:
بیت: فهذا مدرکی مِن نافِ هَرْوارْد[1] فهذا مسندی بالزور و سُنبه
منم آن عاکسفوردی پیرِ کُردان و این هم نوکرم: مهری قلنبه
و به استناد این بیت است که مورخان و جانورشناسان، شیخ غبغبالعلماء اشموغ دخانیاتی اردوبادی را خانه شاگرد و جانشین مولانا کردان دانستهاند. چرا که در تذکرههای اهل کرامات آمده که غبغبالعلماء را خواص فربهان نقلی مینامیدند و مردمان به سبب عظمتی که در اشکم و شوکتی که در نشیمنگاهش بود، وی را مهری قلنبه نام کرده بودند و در این ابیات عاشقانه قطبالدین کردان آشکارا بر وی نظر داشته است.
در باب قطبالدین کردان رازهای مگو بسیار است و اندکاند آنان که بر سرّ اعظمِ مدارک وی آگاه باشند. اما در سیرهی احوال مهری قلنبه اخبار و احادیث بیشتر است و نویسندگان بسیاری در این زمینه ذکر مصیبت فرمودهاند. چنان که گویند وی در نوبتی فرمود: «لیس فی جبّتی الا مدرکی»، و در نوبتی دیگر گفت: «انا مدرک فی کل الترکیبات الممکن، یعنی انا المدرک، انا المردک، و انا الدرمک!» و گویند با این جملهی اخیر هزار تن از غالیان و مرتدانِ پیرو حروفیه صیحه زدند و دف زنان و گریبان چاکزنان ایمان آوردند و به سلک مریدان غبغبالعلماء پیوستند.
ملای عالیقدر کونمرزالدوله الاهی ملقب به عاشقالقَنابله[2] که از نور چشمان و غلامان درگاه شیخ فربهان نقلی بوده است، در منظومهی شریفهی «من دلم فاطی رو میخواد» در لابلای معانی بلند و عمیق و پهناوری که ارائه فرموده، بر این نکته پای فشرده که تابعان اخوان الملدک به خاطر شیفتگیای که برای مفهوم عالیهی مدرک قایل بودند، و از آنجا که خویش مدرکهایشان را به شیوهی حور قلیائی دریافت کرده بودند، با رجال ذیالمدرک خصومتی خاص داشتند و روزی نبود که در اطراف و اکناف مملکت فیضبوق آلات حرب به خویش استعمال نکنند، در هجو و قدح ایشان و در این محاربه به فیض شهادت نایل نیایند. چرا که صاحبان مدارکی هم بودند که همچون زنادقه و دهریه، خواص مابعدالطبیعی مدرک را انکار میکردند و هرچند خویش مدارکی فراوان داشتند، از قوهی کرامت آن بهره نمیجستند و آن را خوار میشمردند. پس در میان کفاری که اخوانالملدک به مجاهده و مجامله با ایشان مشغول بودند، مقام اجل را حکیم محمد طباطبایی تبریزی حائز بود که به دو گناه آلوده بود: نخست آن که از راه درس و مشق و زهد و حجرهداری مدارکی پرشمار اندوخته بود و دوم آن که قداست مدارک را انکار همیکرد و به سلوک معارضان مستدرکان راه همیپیمود. پس آوردهاند که مهری قلنبه شبی ملهِم گشت و چون سراسیمه از بستر برخاست، در هجو حکیم تبریزی و تفاخر به خویش منظومهای عارفانه به این مضمون سرود:
من، منم، مهری قلنبه، کز همه عالم سرَم برترم از هرچه آدم، از همه کس برترم
غبغبم همچون چلیکی پر ز اشعار سفید چشم لوچ نیمه کورم، شد به عینک محترم
یک شکم دارم قلنبه، خیکِ ژرف معرفت کوهِ گِردی آن حوالی، کز ثمرهایش خورم
من اگرچه اهل بَنگم، هوش دارم چون خدنگ با دم و دودِ چپق چون تا کواکب میپرم
آبروی عالِمان را میفروشم مفتِ مفت با بهایش پس حلالِ دین و دنیا میخرم
مدرکی دارم بزرگ، آن را نکردی گر قبول من برایت با چماقم نص و مدرک آورم
هفتتیرکش
هفتتیر یا سابع الارماء از آلات حرب مردم فرنگستان و به ویژه ینگه دنیاست و گویند که شیخ جانوِیْن لاسْوِغاصی و مولانا کلینط عیستوودِ مکزیکی در هنرنمایی با این سلاح نامبردار بودهاند. و هفت تیر را یک لوله باشد و یک مخزن و چند تیر و یک ماشه، و چنین واقع اوفتد که چون بدان ماشه انگشت فرو نهند، از آن لوله تیرها بیرون بجهد، و آن تیرها مسبوق بر آن در آن مخزن مخفی باشند و خروجشان صدایی شدید برخیزاند همچون صاعقه و آسمان غرومبه.
بیت انگیلیزی: با لوله و با دسته چه زیباست رِوُلوِر الحق که دلم خاطرِ تو خواست، رولور
انگشت به ماشه زدم و هفت خط از رعد از لولهی جاندوز تو برخاست، رولور
فاما مصارف هفتتیر به ینگه دنیا محدود نیست و گاوچرانان و دزدان مسلح بانکها تنها به کارگیرندگانش نیستند. که به خصوص در ممالک محروسه اصناف و طبقات گوناگونِ خدامِ دولتِ قدسآشیان بسیار از آن بهره بند و علیالخصوص گویند که بهرهای فراوان از آن است در امر نیکوی روضهخوانی و مداحی و علما حمل و استعمال آن هنگام گذر از خیابانها را نافع و فاید دانستهاند. در ضرورت استفاده از آن به هنگام مداحی چنین آوردهاند که چون گاه حاضران در مجلس به قدر سزاوار گریه نمیکنند و بر سر و روی خود نمیزنند، مداح را باید که هفتتیری در دست باشد تا هرکه در این مهم کوتاهی کرد، به تیری از آن هفت تیر مهمانش کنند و فواید این سلاح در این مجالس را چندان عالی و منیع دانستهاند که گویند مقصود عطار نیشابوری از هفت شهر عشق، همین هفت خانهی مخزن هفتتیر بوده و هفت گلولهی نهفته در آن را مقصود داشته است. چرا که هر گلوله در موقعیت روضهخوانی کسی را آماج سازد، وی را یکسر به روضهی رضوان برند که گفتهاند «من عَشَق و کَتَم و مات، فموتَه مات الشهیدا» و ایشان شهداء مجالس باشند. در همین امتداد مولانا جلالالدین بلخی فرموده که
بیت: هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچهایم
و منظور او آن که شیخنا عطار به هفتتیری میماند، در حالی که ما هنوز مثل تیر و کمان در خم زهِ سنت گرفتار آمدهایم و این را نخستین نشانهی تقابل سنت و مدرنیته در ایران زمینه دانستهاند.
اما هفتتیرکشی مختص این مجالس عزیز و مداحان و روضهخوانان نیست، که در مملکت فیضبوک، مشایخ و مصادری عالیمقام هستند که به این امر شریف مبادرت دارند و هفتتیرکشی و گردنهگیری و زدن قطار و بقیهی افعال شریفهی ینگهدنیاییان را به عینه بازتولید نمایند. در میان ایشان مشهورتر از همه شیخ غبغبالعلماء اشموغ اردوبادی دخانیاتی است که اهل فیضبوک او را بیشتر با نام مهری قلنبه شناسند. در شرح احوال وی آوردهاند که به روزگار جوانی در کوچههای ری و قراء طهران زورگیری همیکرد و کیفقاپی و کفزنی پیشهی خود ساخته بود و در پگاهِ رزم به قمه آراسته بود و در گاهِ بزم به قابلمه. پس الواط و اوباش وی را چنین با لهجهی چالهمیدانی میستودند که:
مهری رینگو همه جا نومِ (نام) بلندی داره گرچه دَسخط کج و حرفِ چرندی داره
جاهلِ کوچهی ما -جون شما- مهری بود تو نمیدونی که گامبو، چه لَوَندی داره!
پس گویند چون سنی بر مهری قلنبه بگذشت و غبغبش فربه گشت و عرضش انبساط یافت، دیگر توان و جانِ زورگیری در او نماند و زور از بدنش گریخت، که به اعتیادِ بنگ و چرس و نیکوطین گرفتار آمده بود و در خوردن شکر زیاده میرفت. پس در ایام میمونِ هجوم محمود خان به بلاد اسلام، به اردوی وی پیوسته شد و در حرمسرای وی داخل. پس به صفات و مدارک عالیه سرافراز گشت و دستگاه محمودی وی را خلعت مداحی پوشاند و به لقب استاذ المادولوجی نواخته گشت. پس از آنجا که به مسلک مدرنیته گرویده بود، قابلمه با زودپز تاخت بزد و قمه از دست نهاد و هفتتیر به جای آن استعمال نمود.
اقلیم ماد به داد، گربه و فرزند در عذاب از این قلنبه خان که به زبان زهرِ تلخ داشت
از ملک ری بگیر و برو تا بلاد کفر حکمت ز دست رفت به هر جا که پا گذاشت
صدها هزار رند به وجاهت قیام کرد آنقدر کز بلاهت طبعش قعود کاشت
علامه میر محمد طباطبایی تبریزی در رسالهی منظومِ «غرائب الاحوال من الروزبهان بقلی الی الفَربِهان نُقلی» چنین آورده که هفت تیر را در اقلیم فیضبوک نمیشد استعمال کرد و چون خیابانی از جنس آنچه مداحان بدان هفتتیر کشند در اختیار نبود، مهری قلنبه در این حدود هفتتیرِ زبان استفاده همیکرد و به این و آن ناسزا همیداد و گویند سرعت شلیک فحش و فضیحت از دهانش در این شرایط چندان بود که او را مهری شصتتیر یا مهری مسلسل هم مینامیدهاند، و چندان در سخنش نجاسات و پلشتیها متراکم بود که رعیتِ سرزمین فیضبوق از کلماتش به عنوان کود زراعی بهره میبردند و از اینجاست که چون شیخ فربهان نقلی، حجهالفیض مهری قلنبه، از کوچهها گذر همیکرد کودکان به آواز همیخواندند که:
بیت: قلنبه آی قلنبه پشکل و چرک و دنبه
دهنتو که باز میذاری پشکل و کود میباری!
و این چنین بود که مهری قلنبه برای قرنی در فیضبوک رهگذران و اهالی را به فیض میرساند و مجلس روضه و مداحی همیداشت و رهبران طوایف سرخپوست که خویش را پانترک میخواندند را مدح همیگفت و شیوخ و علامگان و خردمندان را به هفتتیرِ زبان خویش مینواخت. و گویند او اندر این نقشِ هفتتیرکشی خویش چندان فرو رفته بود که به هنگام ورود به فیضبوک کلاه کاوبویی بر سر همینهاد و دندان مطلا به دهان همیکرد و توتون تلخ همیجوید، به جای دخانیاتی که با نفس و روانش ممزوج بود…
السَبَد
بر وزن مَرَض، ظرفی را که گویند که تافتهای جدا بافته باشد و آن را عموم خلق از حصیر و کاه و خس و خاشاک برسازند. از قدیمالایام استفاده از آن در ممالک محروسه رایج بوده و برای حمل اشیاء و به خصوص کالا از آن بسیار بهره جویند.
بیت:
سبد بی سهمِ کالا دردسر بی اگرچه با همون هم بیاثر بی
مثِ مجنون که لیلایی نداره دوبِی یک قطره چون کم شد، قَطَر بی
گویند که در ممالک محروسهی که از دیرباز ملک طلق مَلکِ شریعتپناه بوده، از دیرباز بافتن سبد مرسوم بوده و معمول و رسم بوده که در سبد مجوز سقاخانه و ورودیهی تماشاخانهها را توزیع میکردهاند و غائلهی عظیمهی فیلم فجر را دنبالهی این سنت حسنه دانستهاند و در شرح آن گویند نوبتی بلیط تماشاخانهها در سبد توزیع مینمودند و بر سر آن چندان کشمکشی میان طایفهی حیدری و نعمتی در طهران در گرفت و که هزار کرور کس در آن به شهادت رسیدند و این غزا ادامه یافت تا غذایی که در سبد بود به اتمام رسید و این واقعه را حربالسبد یا غزوالبلیط نیز نامیدهاند که بعد از فاجعهی غریبهی لیلالیارانه و آتشفشان دماوند سومین لطمهی بزرگ در ایام ماضی بوده است.
ای یار، بلیط است. نه دبه است، نه پیت آری به رهش جان بتوان داد بسیط
فردا که رسد بهمن و بینی جشنش هرکس که ندارد بشود نادم و خیط
القصه در این دهر فقط آنچه رواست فیالجمله بلیط است، بلیط است، بلیط
در اهمیت ابداع سبد و ابتیاع سبدیات همین بس که گویند در عصر میمون و مبارک محمود خان غزنوی در سبد به جای کالا مدرک یونیورسیته توزیع میکردهاند و در آن ایام صفوف فشردهی نساء و رجال برای دریافت سبدالمدارک تشکیل میشد به تفکیک. پس شیخ غبغبالعلماء اشموغ اردوبادی که خلق با نام مهری قلنبهاش میشناسند، در ابتیاع این اسباب فرخنده مهارتی تام داشت و گویند در عصر پادشاه مغفور محمود خان ابدالی به اجر زحمات صادره و خدمات دابره هزار سبد مدرک در خانه اندوخته بود و وی را از این رو دکتور مهری قلنبه مینامیدند به برکت آنچه که در سبد بود.
خرد نزد مهری چو مفقود شد پیِ مدرکی رفت و نابود شد
به ادوار خاتم گداپیشه بود سپس شیخ و دکتر ز محمود شد
بسی باج بی جا گرفت و بخورد ورم کرد و فربه شد و کود شد
اما مهری قلنبه را روایتی دیگر است و نوبتی که نزد اصحاب دعوی پیامبری داشت و چنین حکایت میکرد که چون از مادر زاده شد، به هنگام فجرِ بامدادی فیلم مستطاب ده فرمان از سینما پخش همیکردند، پس امر بر والدهی ماجده متشبه شد و گمان کرد عنقریب فرعون به کار کشتن نوزادان دست خواهد گشود. پس خواست تا فرزند نوزاد خویش را که مقدر بود به مقام منیع غبغبالعلمائی دست یابد، در سبدی بنهد و در رودخانهای بیندازد. اما چون نوزاد از همان ابتدای حیات سخت فربه بود، در سبد جای نگرفت و رودی همشأن نیل نیز نیافتند بناچار او را بدون سبد به کوچه انداختند، در کارتون یخچال. قصد شیخ مهری قلنبه از این روایت آن بود که دلیلِ محروم ماندناش از مقام نبوت موسوی را معلوم دارد، اما روانکاوان گفتهاند که همین خاطره بوده که وی را به حرص و آز برای دستیابی به سبدهای بیشترِ کالا بر انگیخت، و هذا علی عهده الراوی.
ای آن که ریا کردی و با تهمت و بهتان بس بار خطا گفتی و مدرک بگرفتی
زیر آب خردمند زدی، طعنه به استاد واین کارِ خباثت همه کوچک بگرفتی
پرونده برای همگان ساختهای، شیک بسیار شرف باخته، اندک بگرفتی
آسوده میاسای از این زهر که یکروز بینی که به غبغب غم کورک بگرفتی
طیّاره
ارابهایست آهنین که بر آن نشینند و از خاور به باختر و از جنوب به شمال مهاجرت کنند و جهتِ معکوس آن بسیار نادر است. و همچنین ابزاری است که بدان هوا را بپیمایند و از این رو آن را هواپیما نیز خوانند. گویند که مخترع آن حضرت سلیمان نبی بوده است به شهر اورشلیم و چون آژانس بینالملل یهود و صهیونیسم در عصر این مَلک دادگستر فعالیتی شدید داشته، دو برادر از اعضای موساد که اسامیشان در اصل مِناخیم و شائول بوده، آن صنعت را دزدیده و به مملکت اروپ منتقل کرده و این کپیرایت به نام خویش ثبت کردهاند و از آن هنگام به نام برادران رایت شهرت یافتهاند.
گویند در عصر سلیمان نبی دیوان و جنیان اورنگ شاهنشاهِ جمنشان بر آسمان میبردند، به زورِ جادو و جنبل. از این رو با هواپیما شعبده بسیار همیکردند. چنان که گاه کسی در هواپیما غیب میشد و گاه گذرنامه و تذکرهها در آن دگرگونی مییافت و واقعهی ناپدید شدنِ هواپیمای اهالی هندوچین را نیز از این زمره دانستهاند.
هواپیما که این گونه ز هر جا سرنشین دارد مسافر آن چنان دارد، نگهبان این چنین دارد
همان بهتر که گم گردد، وگرنه غیرت ایشان کند جنجال در عرش و در این، بنده یقین دارد
مورخان ایام ماضی گویند که در میانهی قرن پانزدهم هجری قمری اغتشاشی در عرش نمایان شد و روزگار بر طیارات طیره شد و اطوارشان طوری دیگر گشت. چندان که ابتدا جنگهای جهانگیر شعلهور گشت و طیارهها همدیگر را در آسمان آماج تیر جاندوز میکردند و بعدتر دزدیدن هواپیما رواج یافت و کمی بعد گم شدن طیارهها و این همه به خاطر دشمنی آسمان بود با زمین که چشمِ عروج مردمان بر فلک را نداشت، چنان که پیشتر دربارهی کاووس و نمرود و اِتانای سومری نیز نداشت!
پس گویند نوبتی شیخ غبغبالعلماء اشموغ دخانیاتی اردوبادی بر طیارهای سوار بود و از روستای خویش در حوالی اردوباد به بلاد همدان سفر همیکرد و این را نخستین سفر وی به خارجه دانستهاند. چرا که غبغبالعلماء از بومیان مناطق دورافتادهي اکناف اردوباد بود و تا زمانی که طالع محمودی بدمد در همان اقلیم به چوپانی و بیل زدنِ زمین زارعان روزگار میگذراند و او را در آن هنگام مهری قلنبه مینامیدند و هنوز به مقام منیع شیخوخیت متصل نشده بود.
این هیبت مبهوت که با بیل نمایَد آن مهری قلنبه است که چون فیل نمایَد
آباد کند مزرعهی سبزه و خشخاش با پشک شتر پُر چو که زنبیل نماید
افیون بکشد بعد به هر متن کند شرح محبوب شود چون قِر و قَمبیل نماید
پس چنین بود تا آن که بلیط بختآزمایی را برنده شد و بختِ دولت محمودی بر وی طلوع کرد و در طیاره نشست و رفت تا در شهر همدان صنایع دستی به جوانان نوبالغِ این دیار بیاموزاند. پس چون طیاره از زمین برخاست، چند تنی از اشرار و اوباش و راهزنان که در طیاره کمین کرده بودند، برخاستند و عزم کردند که طیاره را بربایند و با آن به هاوائی بروند به هوای تعطیلات و تفریح و تفرج. پس چون طراری و جیببری در خونشان سرشته شده بود، یک به یک مسافران را استنطاق همیکردند تا اموالشان را سیاهه بردارند و تصاحب کنند. پس چون به مهری قلنبه رسیدند، وی شمهای دربارهی معنای علم و عالم و معلوم برای ایشان شرح داد و بیاناتی کرد به زبان پرونچالی و فروگیانی و اشرار که مرعوبِ ضخامت و قطرِ شیخ شده بودند، مسلسل و هفتتیر از دست نهادند و به پای او افتادند و در سلک مریدان وی در آمدند.
پس هواپیما از خطر جست و به سلامت در همدان بر خاک نشست و بعد از آن بود که هما و ماهان و لوفط حانزاء و الباقی صاحبان طیارات دسته دسته بر در خیمهی مهری قلنبه صف بستند و از وی دعوت کردند تا در طیارههای ایشان نشیند بابت امنیت پرواز. پس از آن شیخ را سالها طیران در کار همی بود و علاقهاش به طهران را نیز از این رو گفتهاند. پس خلبانان و مهمانداران در مأمن وی با طریقتِ اهل کُر سرود پروازی همیخواندند:
ای مرگ، مینترسان دیگر گروه ما را دیگر مکن به تهدید تکرار این خطا را
مهری قلنبه داریم، ای باد شرطه برخیز شاید که باز بینیم، دیدار آشنا را
پس شیخنا غبغبالعلماء در هر سفر گروهی از اشرار و هواپیماربایان و اصحاب انتحار را با خویش همراه همیساخت و جملگی به وی ایمان همیآوردند و گویند که با سپاهی از همین طایفه بعدتر یونیورسیتههای طهران را اشغال همیکرد.
ساختهایم از هنر شیخ، دوش طایفهای از حَیَوان و وحوش
خیل خوارج که برآرند زود با کَمَکی زور، خراش و خروش
عقل اگرچند نه در مغزشان اشکمشان لیک بسی ساخت جوش
«سر که نه در راه عزیزان بود بار گرانی است کشیدن به دوش»
تنها در یک مورد بود که مهری قلنبه بر سر دریافت باج و خراج از شرکتی مالایایی به توافق نرسید و بر طیاره نزول اجلال نکرد و آن همانجا بود که واقعهی غیابالطیارات وقوع یافت و این استثنایی بود. چرا که مهری قلنبه پیشتر حتی به مثلث برمودا نیز گام نهاده بود و نیروهای مرموز آن سامان از تهاجم به وی سرخورده و خسته و فرسوده شده بودند و بعد از آن بود که آن منطقه را دایرهی برمودا همیخواندند، از شدت وزانت و ضخامت شیخ…
الآدم
آدم همان جنس جانور دو پای بیپر باشد که ارسطو علیه الرحمه میفرمود و برخی وی را حیوان ناطق هم خواندهاند و برخی دیگر وی را اشرف مخلوقات دانند و از مولانا میرمحمد تبریزی نقل است که در فرنگستان این گونه را هوموثابینص نیز خوانند و این به معنای آدم هوشمند یا انسان خردمند باشد و برخی در این نکته تشکیک کردهاند و وجود موجوداتی مانند مهری قلنبه را ذیل این جنس گواه آوردهاند و منکرِ انتساب هوش و خرد به کل این طبقه شدهاند و در این معنی سخن بسیار است.
اما رسم بر آن است که آدم را عموما به یک منسوبالیه علاوه کنند و با صفتی متصف سازند. چنان که فیالمثل آدم ابوالبشر را ابوی هابیل و قابیل دانند و آدمِ حسابی را کسی گویند که حسابی بر او بتوان کرد. اما نوع دیگرِ انتساب کلمهای به آدم، آن است که وی را به شخصی حقیقی منسوب سازند. چنان که مورخان آوردهاند، در عهد دولت محمودی که اکابر قوم و نوکران دولت بهیه سورهی زلزال تلاوت میفرمودند و اقامهی نماز وحشت میکردند، کسانی یافت میشدند که آدمِ محمود بودند و ایشان را بنیاشموغ نیز خوانند و قطب و قائد ایشان غبغبالعلماء اشموغ دخانیاتی بود که صدر و ذیلی سخت عظیم داشت و در این عهدِ مشعشع نامدار گشت و از بادیه به بلاد طهران نقل مکان فرمود.
من منم! جناب غبغبالعلما ساختم هزار کلک، دوز، ریا
شعرهای قشنگ و ریز و سفید میکنم در، ندیدهاید آیا؟
تیز دندان و زودخشم و غلیظ بنده فحاشم، پاچهگیرِ شما
پس گویند چون غبغبالعلماء را مردمان ری به سخره میگرفتند و مهری قلنبهاش مینامیدند، برنجید و غیض و غضب بر وی مستولی گشت و غبغبش ورم همیکرد و در دوران زرین سلطان ماضی با سپاهی جرار از زامبیهای زیرخاکی به نهب و غارت و کشت و کشتار حکمای ری و برگزیدگان طهران دست گشود. پس چون فلک بگشت و طالع محمودی با کیوان قران شد، مردم ری بر خاقان قلنبه بشوریدند و سربداران دست وی از مردم کوتاه کردند و وی اغلب سپاهیان خویش به ماد و اردوباد و سرزمینهای دوردست فرستاد و خویش رخت زهاد بپوشید و ابراز عبودیت کرد تا خلق دست از وی بداشتند و گناهانش از یاد ببردند.
مصراع: شد قلنبه عابد و مسلمانا
و گویند که غبغبالعلماء را با مولانا میرمحمد طباطبایی تبریزی (کثرالله کتبه) خصومتی سخت عظیم بود. چندان که مهری قلنبه را مرض مالیخولیا دست داده بود و همگان را گمارده و هوادار مولانای تبریزی میدانست و ایشان را «آدمِ شروین» مینامید و این نام جدیدترین شکل انتساب است که از اسم آدم برساخته شده است و گویند که از علایم ظهور آخرالزمان نیز باشد.
القصه دیری از عزل و طرد مهری قلنبه نگذشته بود که از گوشهای سر برکشید و رسالهای فخیمهي «الفهرست فی احوال الآدم الشراونه» را تبلیغ همیکرد. گویند که وی در این منظومهی شریف فهرست صد و چهل هزار کرور جمعیت مردمان ارض را مرقوم فرموده بود به شیوهی شعرای ابیض و اشعاری سروده بود بیضاء و همهی ایشان را در جرگهی خفیهی آدم الشراونه داخل دانسته بود و در بخشی از این منظومهی شریفه چنین سرودهی بود:
نیوتون، کانت و بتهوون
همگیشان
با همین کبلایی قاسمِ بقال- که سر کوچه مان
ماست میفروشد-
بعله! همو هم!
همگی آدم شرویناند
اینها شراونهاند به خدا! به خدا! به خدا!
و من گوجه فرنگی دلم میخواهد
با نمک (آه)
و نوشابه و سیگار برگ
با دمپاییهای آبیپوشِ بارسلونا…
و شیخ غبغبالعماء دخانیاتی را از این جمله اشعار غریبه بسیار بود.
فاما پس از انتشار این کتاب مهیب بحث بر سر هوشبهر مهری قلنبه درگرفت و چون در این رسالهی شریفه پراکندهگویی بسیار کرده بود، مردمان به عقلش شک کردند و چون در آدم بودناش تردیدی نداشتند، خردمندی و عقل و قوهی ناطقه را از تعریف آدم بیرون دانستند. فاما مهریقلنبه را باوری دیگر بود و خویشتن از زمرهی آدمیان بیرون میدانست، چرا که همهی آدمیان را به شراونه منسوب میداشت و از ایشان کراهت میجست. و گویند وی را محرم رازی بود به نام اسدالله که نسب خویش به منوچهر کیانی همیرسانید:
رفت مهری قلنبه پیش اسد گفت کردم ورم ز دردِ حسد
یک نفر در فلان جای دانشگاه بنده دارم خبر ز وی گهگاه
یک تنه خوانده چند جلد کتاب مینویسد مقاله، paper ناب
بس که در غمش کشیدهام افیون غبغبم زد ز زیر لب بیرون
من که با صدق همیشهی وقت بودهام ز چاکران ابنالوقت
پس چرا زاین حکیم وزنم کم؟ به خدا ز غیض و آز میترکم!
الدماغ
عضوی است گوشتی و اندامی است دراز با منخرینی باز، همچون خرطومی کشیده و لولهوُش، گاه در فین و عطسه به خروش و گاه به دم و بازدم خامُش. چون مردمان هنگام دیدار یکدیگر نخست آن را میبینند، آن را «بینی» نیز مینامند. هر آدمی را از آن یک فقره بیش نباشد و از این رو آن را یگانهی اعضا و اجلّ جوارح دانستهاند و آن را به دو معنی عضوی شریف دانند. نخست آن که به تساوی میان خلق توزیع شده و هرکس را سهم یکی از آن است و از این رو نماد دموقراسیاش دانستهاند. دویّم آن که دماغ مردان از زنان به عرض و طول و بلندا و پهنا اندکی سرآمد باشد و از این رو آن را با مردانگی و نرینگی مربوط دانستهاند:
این عضو خودش چشم و چراغی بودهست گَه تیغه و گه کوفتهی چاقی بودهست
این عضو که بر چهرهی من میبینی آری همه فیالجمله دماغی بودهست
و نژادهای گوناگون مردم را دماغها گونهگون است و ایزد منّان الوان و اشکال متنوع و شیک و مجلسی در طراحی آن به کار بسته است که اغلب نسوان و گاه رجال در مقام ناشکری به این رمز کل و تمثال حکمت الاهی دست فراز میبرند و آن را جراحی همیکنند و سربالا و تراشیده و خوشگلش همینمایند و گاه چندان افراط کنند که از این عضو مظلوم هیچ باقی نماند.
مصراع: چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنی است آن «بینی»
آنچه «بینی»، دلت همان خواهد آنچه خواهد دلت، همان بینی!
و همانا در میان طایفهی رجالگان آن کس که مقدم بر همه در امر تنظیم و تعدیل دماغ اقدام فرمود، شیخ غبغبالعلماء اشموغ اردوبادی دخانیاتی بود که پس از این عمل غریبه خلق غالبا وی را با نام مهری قلنبه همیشناسند.
اما گفتار دربارهی ابعاد دماغ مهری قلنبه بسیار است و حکیمان و فرق و مذاهب گوناگون آراء مختلف در این زمینه صادر کرده و در این مایه رسالههای فراوان به رشتهی تحریر درآوردهاند. از جمله شیخ فربهان نقلی در منظومهي عرفانی «فوائد الدُنبه فی الفضائل القلنبه» گوید که مهری قلنبه را در عنفوان جوانی عاداتی رذیله بر نفس غالب بود و چون بر این نهج از ترشحات طِستوصْتُرونیه محروم همیماند، دماغش از سمتی آب همیرفت و غبغبش از سمتی دیگر آب همیکشید و به این عارضه آنسان کریهالمنظر شد که بود.
مهری قلنبه را به دل از رشک داغ بود زیرا که پای قاطر عقلش چلاق بود
بیهوده میجَوید بسی ژاژِ رنگ رنگ آن را که میمکید ز حماقت سماق بود
فربهتر از کلوچه و سر، پوک چون کدو عضو شریف ز دست رفتهاش اما دماغ بود
از سوی دیگر حاجی سهل بن کمال خجستهشکمِ قوزقوزکی که مرید و نمک پروردهی مهری قلنبه بود و از احوال وی آگاه، گوید که دماغ شیخ غبغبالعلماء را عیب و علتی نبود و اندازهای طبیعی داشت، اما چون ایام صباوتش بگذشت و غبغبش انبساط یافت و لُپهایش گل انداخت و فربه شد، دماغش در چشم غافلان ریز و زنانه نمود.
روایت سوم از رسالهی شریفهی «التوازن السوزن فی الاصول الغبغب و الروزن» کتابتِ فقیدِ سعید فحاشالممالک سوهانکی است که با مهری قلنبه رفیق گرمابه بوده است. به گفتهی او مهری قلنبه را پیشه رقاصی و رامشگری بود و علیالخصوص در صناعت جمیلهی رقص شکم مهارتی تام داشت، پس چون طبعی حسود داشت، وقتی با رقاصان دارالخلافه وارد معارضه شد، گمان کرد ظرافت دماغ ایشان است که مایهی لطافت حرکات و صباحت منظرشان میباشد و با این سودا نزد دکتوری جراح شد و دماغ را به تیغ قهر کوچک همیساخت. فاما بعد دریافت که مشکل از غبغب بوده که هنگام رقص شکم لنگر بر میدارد و پس از آن بسیار در فراق دماغ طاقتش طاق بود و گویند از این رو به دماغ مولانا میر محمد طباطبایی تبریزی رشک همیبرد و با وی در این مقام محاربه بسیار کرد و این همه در تاریخ «غزوات الدماغیه» مذکور است و طبق این متن مهری قلنبه را مهرِ دماغ مولانا طباطبایی در دل افتاده بود تالیِ کمبودی که در خویشتن احساس مینمود:
بیت: اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز پیالهای بدهش گو دماغ را تر کن!
اما در این میانه قول فربهان نُقلی را از همه به حقیقت نزدیکتر دانستهاند، چرا که مستشرقان اروپ و محققان فرنگ نشان دادهاند که این شخص در اصل همان مهری قلنبه بوده و گویند که شیخنا را به سبب عطشی که به اشتهار داشت، نام و نشان بسیار بود و در ارضِ فیصبوق شناسنامه و سجل بسی داشت که مهری قلنبه و غبغبالعلماء و فربهان نقلی نمونههایی از آن است و گویند بعد از تراشیدن خرطوم و فراغت از دماغ، خویشتن را صوفیا لُره و شارون عِصتون و لیدی قاقا نیز نامیده بود و در این معنی قول بسیار است…
الحمل الاثاث یا الاسبابکشی!
اسبابکشی فعلی است خطیر و عملی است مهلک که در میان کشیدنیجات بعد از هروئین از همه کشندهتر است و بعد از نقشهکشی از همه دقیقتر. گویند که در اعصار باستان ایرانیان را صنفی بوده به نام اسبابکشان که در آن هفتاد طبقهی گوناگون بودهاند و برخی در آن چوب و چرخ و سه پایه میکشیدهاند و برخی دیگر کمد و کابین و کوله. پس رهبر این صنف را در عصر قباد ساسانی «اسبابکش اسبابکشان» مینامیدهاند و او با موبدان موبد و هیربد هیربدان همردیف بوده و خلق در کرامت وی را برتر میشمردهاند.
اسبابکشان که برترین طایفهاند دشوارترین شغل جهان را دارند
آن را که همه نهاده، اینها بکشند وین را که همه کشیده، آن بگذارند
در آثار البلاد چنین آمده که هرکس اسبابکشی کند گویی که هفتاد حج گزارده باشد و حکیم پورسینا در کتاب قانون آورده که فعالیت بدنی اسبابکشانه پنج برابر دشوارتر از چلهنشینی است و هرکس هفت سال یک بار چنین کند از روزه و ریاضت بینیاز گردد و چربی و اضافه وزن بر اندامش نماند و هیکلش هفتی گردد و سلامت از سر و رویش ببارد، اگر که جان سالم از این دوزخ به در ببرد.
ای پسر که چربی پهلو و شکمت طلب کنی که محو گشته و آب شود
باید اسبابکشی کنی که دنبههات شبیهِ اثاث فرسوده و خراب شود
راویان آوردهاند که شماری بسیار از نامداران در راه دستیابی به سلامت و تناسب اندام گام در راه پرمخاطرهی اسبابکشی نهادهاند و بیش و کم همه بعد از مدتی سر خویش بر باد دادهاند. از آن جمله حکایت مهریقلنبه را بر سر بازارها به آواز فرا خوانند که چگونه شرف و حیثیتی که نداشت را در این راه در باخت.
بیت: بگو به لطف فراوان تو آن غزال رعنا را که برده سیکسپک شکمت به صد هوس ما را
چرا که مهری قلنبه در فیلمهای فرنگی و به خصوص فیلم معظم ثلاثهالمائه (مشهور به 300) نقوشی فراوان از اکابر قوم یونان و لاتن دیده بود که اندامها ورزیده و شکمها سیکسپک همیداشتند و چون زبان فرنگی نمیدانست، از دیدن تصاویر فیلم گمان کرده بود این عده به فعل قبیحهی اسبابکشی مشغولاند. پس از آن هر شب به تضرع و زاری از خداوند شکمی بدان کیفیت درخواست همیکرد. اما ملائکهی گماشته بر شکم خلق را زور و قدرت چندان نبود که با سرعت اکل و شرب غبغبالعلماء مقابله همیکنند، که وی را سبکی خاص و نامدار در بلع مأکولات و شرب نوشابهجات بود و بدین ترفند غبغب لبالب و شکم مدور نگه همیداشت.
پس مهری قلنبه را خبر رسید که شیخنا میر محمد طباطبایی تبریزی را بلای اسبابکشی دست داده است و به عقوبت آن لاغر شده و ریشی و شکمی ششتکه نصیب او گردیده است. فلذا مهری قلنبه را این فکر در دماغ افتاد که او هم اسبابکشیای کند به نیتِ قربت سیکصپک.
الاهی بندهات را خوار داری شکم را داغ شش پَک میگذاری
نگویی عاقبت روز قیامت تو میمانی، صراط و خلق، باری
قلنبه گر فِتد چون توپ بولینگ بغلتد، بفکند آن جمله، آری!
پس صبحگاهی مهری قلنبه در کوی خویش آواز در داد و مردمان را به اسبابکشی فرا خواند و مردمان چون به سرایش آمدند گذشته از کلنگی و طنابی و چراغی که در ساعات لیالی اسباب کار وی بود، اثاث و اموال خویش در سرایش یافتند و این چیزهایی بود که مهری قلنبه طی سالها با زحمت و مرارت با نقب زدن به خانهی مردم به تاراج برده و در خانه انباشته بود. پس هرکس از آن خانه چیزکی برگرفت و فحشی نثار دزد کرد و خروج کرد و چنین بود که در نیمروزی کل سرای مهری قلنبه تهی از اثاث گشت. در این میان غبغبالعلماء را که بر بام ایستاده بود و این کردارها را اسبابکشی میپنداشت و در انتظار شش تِکِگی شکم بود هیچ تغییر حالتی دست نداد. پس از بام به خانهی خالی فرود آمد و کلنگ بر گرفت و رجز همیخواند و شیخ طباطبایی را به دروغگویی متهم همیکرد و فریاد همیزد که من نیز اسباب کشیدهام و شکمم همچنان تکپک مانده است و این ظلم را چه کسی پاسخگوست؟ و از آن پس بسیاری از حکما که از کیفیت این معنی بیخبر بودهاند در تاثیر ماهوی اسبابکشی بر تقاسیم بطون تردید فرمودهاند و سخن در این مضمون بسیار است…
البورص!
وضعیتی است استعلایی و موقعیتی است فرارونده که تنها خواص و اولیاء را بدان فرج دخول باشد و خیارِ خلق و اصفیای صافی بدان عزّ نزول اجلال یابند. کسی که به فیض عظیم بورس نائل آید، مانند نظر کردهای از میان خلایق برکشیده شود و به محضر یونیورسیته و حتا کعبهی فرنگستان و ممالک خارجه شرف حضور یابد و در آنجا با مستمری و مواجب مقرره گذران عمر کند و تسبیح خداوند گوید. آوردهاند که بورس را هفتاد فقره و هشت هزار نوع باشد و در این میان برتر از همه بورسی دولتی است که به خواص و اقارب تعلق گیرد و مقصدش ممالک مترقی اروپ و ینگه دنیا باشد.
تو که جویی ز آسمان برکات هیچ دانی که چیست بورسیِهجات؟
بورس یعنی که مدرکی خوشگل مفت گردد به چنگ تو حاصل
پس در عصر میمون و مبارک خاقان ماضی سه هزار تن به این مرتبهی والا دست یافتند و در اثبات استواری ایمان و صلابت عقایدشان همین بس که با ذهنهایی طیب و طاهر و مغزهایی بکر و خالی به دانشگاههای پارس و ینگه دنیا و فرنگستان ارسال شدند و بیتالمال خلایق خوش بخوردند و با همان لوح سپیدِ لاکی به میهن مراجعت فرمودند، و تلقین کفار و وسوسهی علوم غربیه در ایشان هیچ کارگر نبود، چرا که نه زبان ایشان میدانستند و نه استعدادی در فراگیری چیزی داشتند. گویند که این طایفه در عهد خاقان ماضی محبوب درگاه دولت کیهانآستان بودهاند و از ایشان نسلی پدید آمد که بنیبورسیه خوانده شدند و اینان آنهایی بودند که با دست حمایتِ بورس به فرنگ رفتند و خالیالذهن رفتند و برگشتند و استاد و قائد و قطب طریقتهای یونیورسیتههای ممالک محروسه گشتند:
در زمان خلیفه عُمَر بن شغاد اتفاقی عجب چنین افتاد
از میان جماعت بیعار سه هزار تن جُعَلقی، بیکار
بورس گشتند و قلدری کردند همه میلی به دکتری کردند
در میان بنیبورسیه برخی به نام و نشان شاخص و مشهورند که از آن میان شیخ غبغبالعلماء اشموغ اردوبادی ملقب به مهری قلنبه را مقامی منیع و جایگاهی رفیع است. این رفعتِ جای و مناعت رای از آنجا حاصل آمده است که بر خلاف باقی بنیبورسیه، مهری قلنبه را فیض دیدار فرنگستان دست نداد و بورسیّت وی بدان شکل بود که اجزای دولت محمودی وی را در غاری در حوالی مملکت ماد کشف کردند و چون مستعد خدمت و مشتاقِ چاکریاش یافتند، به مقصدِ طهران بورساش نمودند.
این بورس که میباشد گاه از تو و گاه از من در کار نمیآید، خواه از تو و خواه از من
دکتر چو نمیگردد با مکر کسی هرگز گیرم که تو را باشد دستار، کلاه از من!
چنین بود که مهری قلنبه را گذر به دارالخلافه افتاد و با پشتگرمیِ بورس و بوس و الباقی قضایا تحصیل همیکرد و در یونیورسیتهها استاذ همیشد، و چون چاق و چله گشت مدام به پروردگان خویش نق همیزد که «چرا مرا که شخصیتی چنین وزین و سنگین دارم، به فرنگستان نمیفرستید؟».
مهری قلنبه را زبانی تند و آلوده به فحش و ناسزا داشت و دیوانیانِ دولت اجل مدت را از این روی اضطرابی دست داد و مکری اندیشیدند و او را به جای فرنگستان به فرهنگستان فرستادند و آنجا در کاری گماردند و به این ترتیب خطر از خویش دفع کردند، چرا که مهری قلنبه را توانِ تمیز میان این دو نبود. پس غبغبالعلماء در فرهنگستان مقیم شد و گمان میکرد مردم آنجا به لسان انگلیزی و ژرمانی و فرنگی حرف میزنند و چون سخنشان را میفهمید، بعدها دعوی کرد که همهی این زبانها را میداند. و آوردهاند که شیخ قلنبه در این موضع هر روز صد کرور فحشِ بدیع و نوآورانه خلق همیکرد و ماهی هفتاد دفتر شعر سفید و شفاف از خویش تراوش همیفرمود.
بیت: مهری قلنبهام، چو نشینم کنار جوب! در میکنم ز ذیل و ز صدرم صدای خوب!
شیخ الطایفه هپروتالحکماء در منظومهی عرفانی «نکات المخصوص فی معنی البارتی و البورس» آورده است که مهری قلنبه را سواد خواندن و نوشتن نبود و از معجزاتش یکی همین بود که بی احتیاج به خواندن، دربارهی همه چیز درس همیداد. اما با این وجود در گرفتن مدرک دکتوری دشواری داشت و برخی از استادان به مواهب بورسیهی وی ارجِ لازم نمینهادند. پس ده سالی بگذشت و مهری قلنبه همچنان در مقام بورسیت موقوف مانده بود و در اشتیاق دکتوریدن میسوخت. تا آن که از خاقان ماضی خطی آوردند و با این کرامت لقب دکتوری بر قامت وی راست بیامد. در همین منظومه آمده است که مهری قلنبه پس از فراغت از بورسیدگی، تصمیم گرفت تا مریدان خویش به همین ترتیب بورس نماید، که شنیده بود برخی از دیوانیان ممالک محروسه از این طریق سدجوع و امرار معاش فرمایند. پس در سرزمین فیضبوک دکانی بر پا داشت و اعلانی بداد و تمنا کرد که هرکس هزار چوق بهرِ بورس کردنِ کسی نامعلوم هبه کند، و فرض او چنین بود که از کرور کرور مردمِ این ارض اگر یک صدشان هم چنین خبطی کنند، سرمایهای کافی و وافی برایش فراهم خواهد آمد که تا پایان عمر به شکرگویی دولت ابدمدت مشغول باشد. اما راویان اخبار گویند که مردمان را به سبب شناعت ظاهر و رکاکت باطن غبغبالعلماء نفرتی از وی در دل بود و کس به صلای او پاسخ نداد و این ضرب المثل از این کار او در ادبیات عرب باقی مانده است که «کالبورسیه فی الفیسبوک، و هذه العمل الابتر الحُمقاء»!
الشعر البیضاء
شعر البیضاء (با مدّ مشدّد ضاء!) صورتی است از شعر که سپید و مبیّض و بیضوی باشد. از آنجا که شعر را از شعور گرفتهاند و آن نزد قدما توانایی خاص شعراء برای حس امور مخیل و محسوس بوده است، از قدیمالایام هر پاره از هر شعر را رنگی بوده و فیالجمله شعر را رنگارنگترین صورت از زبان دانستهاند. چرا که که شاعر زیبایی طبیعت و درخشش هستی را شعور میکند و آن را در شعر خویش به شکلی منظوم و موزون باز میتاباند و از این روست که در اشعار شعرای بزرگ رنگها بسیار در جلوهاند و تصویرها دلکشاند و جذاب. و شیخنا نوذر پرنگ فرموده است:
صدای باد میآمد صدای زاری باد صدای روح صدایی چو ریزش مهتاب
صدای رنگ میآمد: بنفش، سرخ، سیاه صدای پرت شدن، نعره و سقوط در آب
و گویند که در این شعر از سه مصراع نخست شعر کهن و در مصراع چهارم شعر سفید را منظور داشته است!
فاما شعر البیضاء از این رو با شعر اصلی متفاوت است که آن را رنگ نباشد و رنگش پریده و سفید باشد و برخی گویند که اصولا رنگی ندارد و شفاف است و برخی دیگر به همین دلیل گفتهاند که امری موهوم است، چون چیزها را به رنگشان توان دید و شعریت در این شعر ناپیداست. و اشعر شاعران بیضاء را احمد خان حافظکُش دانستهاند و او را در فن تولید این شعر خصوصیتی ویژه بود و گویند سخنان اهل فرنگ میگرفت و در قرع و انبیق با جوهر نمک و قلیاء و وایتکس همیپخت و به این ترتیب رنگ آن از بین میبرد و سفیدش همیکرد. اما حیلت او ایرادی داشت و آن هم این که وزن و نظم و معنا نیز از شعر فرو میریخت و شعرهایش چون سست و سفید بود در ظرف صفحات پلکانی تهنشین میشد و این را از کرامات وی دانستهاند.
شعر ما همچو چشم حضرت یعقوب عاقبت کور و کج، سفید و بیضا شد
نام و ننگی از آن رسیده، حمد الله وزن و معنی و جانِ شعر، اما شد
و اما در موضوع سفید بودن این شعرها گفتار بسیار است و گروهی گویند این در اصل چیز دیگری بوده در زبان فرنگی و آن غول قشنگ به اشتباه سفیدش ترجمه کرده است و برخی دیگر به همسانیِ محتوای این اشعار با کاغذ سپید تاکید کردهاند و فرقهای هم هستند که میگویند چون اشعار این طایفه چند کلمه در هر سطر است و کتابهایشان بیشتر کاغذ سفید است، از این رو آن را شعر سفید خواندهاند. خلاصه آن که ظهور شعر البیضاء را از علائم آخرالزمان دانستهاند و مولانا جوزه ساراماغو هم بر همین اساس در کتاب معظم «کوری» را با غلبهی رنگ سفید بر دِماغ نوشته است.
نیست برتر از «سفیدی» رنگ هان مکن ز بلبل آن سخن باور
میتراشد آبِ نرم سیمان را شعر پس هرچه سستتر، بهتر
و گویند که احمد خان حافظکش را هفتاد کرور شاگرد بود که همگی به لسان بیضوی اشعار بیضاء تلاوت همیفرمودند و در میان ایشان مفرحتر و خندهناک از همه شیخ غبغبالعلماء اشموغ اردوبادی بود که خویش را ملکالشعراء مهری قلنبه میخواند و به همین لقب تخلص همیکرد. اما چون مثنوی سفیدی در هفتاد جلد سروده بود در شرح حرفهای خاله زنکی، گروهی از پیروان، وی را خاله مهری نیز مینامیدند و از ایشان فرقهی خالَویه شرف وجود یافت که گروهی از مقیمان ارض فیضبوک بودند و خالهوار بر حسب خیال خالی میبستند، خالی بستنی!
و ما را رسم است که در این رسالهی شریفهی التفاضیل گهگاه سخنانی از مهری قلنبه نقل کنیم محض بهجت خاطر. اما بعد، در معنای شعرالبیضاء هیچ سخنی رساتر و گویاتر از سرودهی زیبا و دلکش و عمیق خود وی نیافتیم که گوی سبقت از حافظ و مولانا و فردوسی ربوده و گور خیام و بیدل و نظامی با خاک یکسان فرموده است. شیخنا مهری قلنبه میفرماید:
«تیغ را بیمحابا میکشد. میجهد. ردی تند از خویش باز مینهد. سرخ نیست اما. به گمانم چنین میبایدش بود. سیاه!
در مذبح خویش. خویش را قربان کردن. سرد است اما. به گمانم چنین میبایدش بودن. گرم!
پلک سنگین که شود. آرام. آرام. در آغوشش میکشم. شیرین است اما. به گمانم چنین میبایدش بودن. شور!
میلرزی! میلرزی؟ میترسی؟ میترسی! واپسین لکهی دور. واپسین تکهی نور. سیاه است اما. به گمانم چنین میبایدش بودن. سپید؟»
و خدایان ماد گواهند که این را ما بی هیچ تغییری از منظومه الفحوشِ غبغبالعلماء نقل کردهایم و تنها تفاوت آن که شیخ در هر سطر دو سه کلمه مینویسد و ما چون اینجا فراخی فرخندهی مهری قلنبه را نداریم، به سبک اهل ادب کلمات را پشت سر هم در سطرها نوشتهایم.
در شأن نزول این شعر پرمعنی و عمیق آوردهاند که مهری قلنبه کارکرد کلید Enter در رایانه را نمیشناخت و گمان میکرد باید مدام آن را بفشارد و از این رو نثرهایش پلکانی از آب در میآمد. تفسیر محتوای این شعرِ سفیدِ خیره کننده هم آن که گویند شیخ در آن شعرهای سرخ و سیاه و شور و گرم را انکار فرموده و شعر خویش را سفید دانسته است.
و اما موجبِ عزلت گزیدن شیخ در اقلیم رایانه آن بود که مهری قلنبه در منظومهی عرفانی سفیدِ «الفحوش من الجانب الوحوش» هفتاد کرور سطر هجویاتِ غریبه نازل فرمودهاند که اغلب آن در شرح دشمنی و رشک وی بر نویسندگان و شعرا و فرهیختگان معاصر وی است. اما ناشران آثار و ارباب ادب قدرِ نبوغ مهری قلنبه نشناختند و این اثرِ رواندوز و جانگداز را چاپ نکردند و از این رو غبغبالعماء که سرخورده همیگشته بود، پس از هفت نوبت هاراگیری ناموفق، این همه بر چهل شتر بار نمود و به اقلیم فیضبوک مهاجرت فرمود و در آنجا این همه منتشر فرمود و از میان اهالی مجازی آن سامان هزاران هزار مرید و پیرو یافت و کارش بالا گرفت. هرچند دانیم که نیمِ بیشتر این مریدان خودِ حضرت مهری قلنبه بوده، در هویتهای مجازی گوناگون. چرا که مهری قلنبه را مانند حضرت حق اسماء و نامهای بیشمار بود و به ازای هر نام یک «آیدی» تولید همیکرد و از این مجرا عایدیای داشت در مبارک دولتِ میمونِ محمودی.
گفت یک شب قلنبه با دل خویش چند مانم چنین فسرده، پریش؟
باید امشب روم به کشورِ فیض- -بوک شیشه کشم به جای حشیش
سازم آیدی، قشنگ و بس دلخواه غبغب و خِنگیام زدایم و ریش
لئوناردو، مَدونا، لیدی گاگا عکسهاشان بر آن گذارم و بیش
فرقهای سازم آنجا ز آز و حسد عایدی دارد آیدی،آخر ای درویش!
الداعش
گویند که خلاصهی الدولة الاسلامیة العراق و الشام باشد و آن را کمپوت خلافت و فشردهی بلاهت و بلور خشانت هم دانستهاند. دربارهی تعریف و حدود و انتسابش مناقشه بسیار است و هرکس به صورتی آن را وصف نماید. چنان که حکما آن را نوعی مرض و فقها آن را جنسی غرض و متکلمان آن را شکلی از عَرَض دانستهاند و گویند که جوهرش همانا امپریالیسم جهانی باشد.
چیست داعش؟ موج ریشی بر سری آویخته یک فرنگی با هزاران فرقه خوش آمیخته
دولت شام و عراق است این و شوخی نیست که! یک خلیفه: خوشادا و درسخوان، فرهیخته
قصهی عصر فتوحات و عُمر نشنیدهای؟ تشتی از بامی فتاده، و آن اَلَک آویخته
فاما اندر حکایت ظهور داعش گویند که ولایات متحدهی ینگه دنیا وقتی که اثر گلخانهای بروز کرد و آب و هوای زمین گرم شد و جنگ سرد به پایان رسید، به شوق تکرار فتوحات کوروش خجسته و اسکندر گجسته عزم رزم ایران زمین کرد و از سویی به هرات و کابل لشکر کشید و از سوی دیگر سپاهیانی روانهی ارض بابل نمود و عقاب درفش رومیان را سرلوحهی جنود خویش نمود. پس چون این شاهین بلندپرواز به قلمرو ملک ساسان وارد شد، به هر کجا که رسید تخمی لق نهاد و از زردهاش زردیِ یرقانِ حماقت و تعصب در همه جا شیوع یافت و از این شجرهی خبیثه طالبانی راستکیش در جابلقا به ظهور رسیدند و داعشی انبوهریش در جابلسا. و گویند این همه را مادر القاعده بود که چون عمری بر او بگذشت و فرتوت گشت، از خونریزی دست برداشت و نام خویش الیائسه نهاد و تخت و اورنگ تبلیغ دینِ دیوان گشاده موی به این فرزندان خلف وا گذارد.
هرچه در این گیتی است، هست علیالقاعده وآنچه عدم گشت و رفت، رست علیالقاعده
داعشی و طالبان مذهب نو ساختند خالی بسیار شیخ بست علیالقاعده
قاضی و غازی به کیش شیفتهاش میشدند بس که وجاهت فروخت، مست علیالقاعده
بردهفروشی کنیز ساخته زآن ایزدی ایزدشان کشته گشت، دستِ علیالقاعده
باز شده بطریات، ای دده جنگیر پیر قوم هیولا و جن جست علیالقاعده
و در ذکر احوال القاعده گویند که ایشان خداوندی مهربان و بلندنظر را میپرستیدند که داعشیان را سخت عزیز میداشت و کشتن کودکان و مردان و بچگان را بر ایشان سهل میگرفت و ایشان را به انواع الطاف و سلاحهای خوشساخت مینواخت و به جای من و سلوی برایشان نفت از زمین میرویانید و بدیهی بود که این قوم برای چنان خدایی دست به شمشیر ببرند و از خونریزی ابا نداشته باشند. پس آن ایزدی که داعشیان میپرستیدند امر کرد به کشتار ایزدیان و راندن کردان و تاراندن شیعیان و سوزاندن کتابخانهها و گویند که ملک اعراب در جنوب و ایلخان ترکان در شمال از این همه بسیار راضی بودند و مدام ایلچی و برید میان ایشان در رفت و آمد بود تا که شاید به همت هم پارسیان را از دنیا بر اندازند و بازار بردهفروشی را به سنت اسلاف احیا نمایند. و این کارهای ایشان چندان به مذاق فرنگیان خوش میآمد که کرور کرور از ایشان از ضلالت کفر به انوار اسلام مشرف شدند و همچون اسلافشان که به بهانهی صلیب در شام و فلسطین قتل و غارت میکردند، این بار در سایهی هلال به همان جا هجوم بردند و همان کردند که پدرانشان میکردند.
در ذکر اوصاف و کمالات اهل داعش سخن بسیار است و رسالات فخیمه در ینگهی دنیا شرف انتشار یافته است و خودِ این طایفه نیز در ثبت و نشر شاهکارهایشان همتی مضاعف میورزند. در میان شعرای قدیم نیز از بزرگمهر ابن حسین نقاش حکایت شده که ثبت اصلیِ شعر خواجهی شیراز چنین بوده که
در ریش چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا سرها بریده بینی بی جرم و بیجنایت
و خواجه این بیت را در وصف داعشیان سروده و از کرامات اوست که خلق و خوی ایشان را قرنها پیش خبر بداده است و از مولانا بیدل دهلوی نیز معجزهای مشابه به منصه ظهور رسیده است که از قول ایشان گوید:
پيشآ که بخواني رقم سينهي ريشم من نامهي افتاده به خاک از کف خويشم
در پلهي همسنگي من ذره گران است خود را کم اگر نشمرم آخر ز که بيشم
صد طول امل پشم خيال است در اينجا زاهد نشوي غره که من صاحب ريشم
بر هم زدن سلسلهي ريش محال است عمري است که هم صحبت خرس و بز و ميشم
- فهو دارالعلم الکبیر فی قارّه الامریکیه و فیها مدارک المقبول! ↑
-
فهو صفت المخنثات العلافات، در به در من العشق القنبلات! ↑
ادامه مطلب: پخمستان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب