پنجشنبه , آذر 22 1403

اندر روابطِ جوان، چشم و دگرگونی

چشم

فرهنگ وگفتگو(فصلنامه‌ی ادبيات‌وهنر مرکز بين‌المللی گفتگوی تمدن‌ها)، شماره-1، تابستان 1379. ص: 77-87.

 قصد من از نوشتن اين نوشتار، تنها و تنها پرداختن به کالبدشناسی چشم جوانان است و پيش از هرچيز می‌خواهم در مورد چشم يک جوان خاص – يعنی اسفنديار – بنويسم.

اسفنديار، تا جایی که به ياد دارم، در هنگام نبرد با رستم، جوان – ولی بی‌ترديد سرد و گرم چشيده- بوده است. جوانی که از مقدسان دين زرتشتی محسوب مي‌شده، وليعهد پادشاهی با شخصيت ضد‌ونقيضِ اوستايی/ شاهنامه‌ای گشتاسپ[1] بوده و هفت خوان خود را نيز پشت سر گذاشته ، بايد انسانی نيرومند و گرگی باران‌ديده باشد. با اين وجود، بر مبنای گفتگويی که پيش از نبردش با رستم از او نقل شده، فکر می‌کنم که سن و سال چندانی نداشته واز آن جوان‌های پر شر وشور قديمی بوده است.

سرنوشتی که اين جوان در اساطير ما پيدا می‌کند بسيار آموزنده است. دلاوری که از نظر همه – از جمله از ديد دشمنش رستم- عزيز و مقدس است و رويين‌تنی و پاکدينی را يکجا دارد، به ظاهر می‌بايد بختی بلند و سرنوشتی درخشان داشته باشد، اما داستانی که در پيش روی ماست، اين انتظار را برآورده نمی‌کند. اين عصاره‌ی غرور و شکوهمندی، در پی فرمانبری از پدری ناسپاس و در جريان نبردی که به اندازه‌ی زيبا بودنش بي‌معناست، به دست رستم –ابرمردی که تبلور اوج شکوه روح ايرانی است- و با تيری گزين و بی‌ارج از اسب سرنگون می‌شود و عمر حماسه زايی‌اش بيگاه به پايان می‌رسد.

در داستان اسفنديار درسی شگفت وجود دارد. اسفنديار جوان است و سرکش، و هم چنين جويای افتخار. او به دستور پدری که چشم ديدنش را ندارد به جنگ رستم می‌رود. پدری که اين نبرد را دستمايه‌ی خلاص‌کردن تخت سلطنت خويش از شر تهديد نام‌آوری پسر کرده است. اسفنديار، که از نامش نيز تقدس و نيکی می‌بارد [2]، درگير جنگی چنين بی‌معنا می‌شود و چون چشمانش را در برابر تير رستم نمی‌بندد، از پای در می‌آيد.

به گمان من، اسطوره‌ی مرگ اسنفديار يکي از زيباترين نمادهای ادبيات ما را در خود دارد. نشانه‌هايی معنادار مانند جوانی، سرافرازی، رويين‌تنی، که در برابر نمادهای ديگری همچون پدر، پادشاه، و فرمان او قرار گرفته‌اند، به نتيجه‌ی زيبايی چون ديالکتيکِ چشم وتير انجاميده است. اين شاه بيتِ اساطير ايرانی، علاوه بر زيبايی هنری، معنای عميقی هم دارد. معنايی که خطرات ناشی از گشودن چشم جوانان را به سرکشان گوشزد می‌کند. فردوسی، که به پيشگويی افسانه‌ای شباهت دارد، در بخش‌هايی مهم از شاهنامه ساختار تاريخی جامعه‌ی ايرانی و پويايی حاکم بر آن را تصوير کرده است. رمزگانِ غنی استادِ طوس، آنگاه که با دستگاه نشانه‌شناسی امروزين ما واگشايی شود، شگفتی لازم و کافی برای باز نگه‌داشتن دهان هر مدعی را فراهم می‌کند و داستان اسفنديار يکي از همين اوج‌های معناشناختی شاهنامه است.

جوان را به هزاران شکل گوناگون می‌توان تعريف کرد. جوان می‌تواند جانوری در سن بلوغ، کارگری آموزش‌پذير، يا سرمايه‌ای ملی دانسته شود. جوان را می‌توان به عنوان ماده‌ی خامی برای چرخ گوشتِ هنجارسازِ جامعه‌ی ما نيز در نظر گرفت. يا گوشتی که بتواند در برابر لوله‌ی توپ دشمنان قرار بگيرد. در اين قصابی بزرگ که شايد بتوان نام فاخرِ آکادمی جوان‌شناسی را به آن داد- يک چيز درمورد جوانان همواره ناديده گرفته می‌شود و آن هم چشم‌شان است.

چشم، به نظر من، مهمترين عضو بدن يک جوان است و هر عصب‌شناس علاقه‌مند به استعاره‌ای خوب می‌داند که مغز نيز چيزی جز رگ و ريشه‌ی چشم در داخل کاسه‌ی سر نيست. بي‌ترديد اگر لوريا و شرينگتون کمی ذوق ادبی داشتند، مغز را همچون ريشه‌ی گياهی می‌ديدند که چشم، گل‌های آن است. جوان، به آن دليل جوان است که چشم‌هايی جوان دارد و می‌تواند جوانانه بنگرد. جوانانه نگريستن لزوما به معنای خامی و نادانی و منطقا به معنای ضد هنجار و عصيانگر بودن نيست، چنانکه در مورد اسفنديار نبود.

چشم جوان، چشمی است که بتواند فارغ از پيش‌داشته‌ها و پيش‌داوری‌ها بنگرد و جدای از دلهره‌های شخصی و چشمداشت‌های خوشايند فردی، ببيند. فهميدن پديدارها، فارغ از آلودگي‌هايی که پيشينه‌ی ذهنی ما از آن را تيره و کدر می‌کند، هنر جوان است. جوان، کسی است که با چشمانی تازه می‌بيند.

اما جوان‌بودن و با چنين چشمانی نگريستن خطرناک است. مگر نه اينکه اسفنديار به کيفر نگريستن شکست خورد و مگر نه اينکه ازوپ شهريار چشمان خود را به بادافره‌ی آنچه که می‌ديد از دست داد؟ چشم، نخستين خسارت بينندگان است و اين به ويژه در مورد جوانان مصداق دارد.

در ايران، بر خلاف ازوپ که پدر خويش را از پای درآورد، با سهراب‌هايی روبرو می‌شويم که به دست پدر خويش کشته می‌شوند. گويا در اين سرزمين، جوان بودن به بهايی گران‌تر از آنچه که در تِبِس معامله می‌شد، داد و ستد شده است. به هم آميختن خرد پيرانه سری که طريقه‌ی حفاظت از چشمان را آموزش می‌دهد و جسارت جوانی که چشمانی گشوده و کاوشگردارد، فنی دشوار است که در نسل ما هنوز به خوبی آموخته نشده است. يادگيری درست‌ديدن، در کنار معمای بقا، مهمترين چالش جوان امروز است.

و اما دگرگونی…

دگرگونی را در دو معنا می‌فهمم. دگرگون ساختن و دگرگون ديدن. نخستين، همواره به حضور چشمانی تازه و گناهِ نخستينِ پيش داوری مديون است، و دومی به چشمی که چنين باشد. به اين ترتيب، سه گانه‌ی پرافتخارِ جوان، چشم و دگرگونی تشکيل می‌شود. مثلثی که انگار سه فضيلت افلاطونی شجاعت، حکمت و اعتدال را تصوير می‌کند. مگر نه اينکه چهارمين فضيلت وی –عدالت- از هماهنگی هر سه صفت يادشده پديد می‌آمد و مگر نه اينکه در حضور هم زمانِ جوان، چشم و دگرگونی است که معجزه‌ی پيشرفت ممکن می‌شود؟

دگرگون ديدن، ديباچه‌ی تغيير است. چشمی که جسارت “جور ديگر ديدن” را دارد، چشم جوان است و اين جور ديگر ديدن سرچشمه‌ی ورجاوند کليدواژگان برجسته ايست که مانند رشته کوه البرز، بر دامنه‌ی پهناور شناختِ عصر ما تکيه زده، و افق مناظر روزمره‌ی پيرامون‌مان را در خود حل کرده‌اند. اين کليد واژگانِ بزرگ، بسيار ساده‌اند. چرا؟ و چرا نه؟ رمزهای صعود به اين چکاد سربلندند.

و دگرگون ساختن، فرجام اين داستان است. نقطه‌ی پايانی است که بر حماسه‌ی چشم نهاده می‌شود، و تداوم اثر آن را در جهان رقم می‌زند. اگر جهان را به شکلی ديگر – جدای از روش مرسوم- ببينی و به شکلی ديگر آرزوش کنی، اگر در خود توانايی شگرفت تبديل کردن آنچه هست به آنچه بايد باشد را حس کنی، و اگر جهان را دگرگون نمايی، آن گاه جوان هستی.

به اين ترتيب جوانی روندی است که از چشم آغاز می‌شود و هم عنان با خطری که اسفنديار را از پا درآورد، تا مرز دگرگون ساختن جهان ادامه می‌يابد. و جوانی در اين چارچوب از پيچيده‌ترين پديدارهای موجود در جهانِ غريبِ ماست.

جوان امروز چه می‌بيند؟

گويا نخست چشمان جوانان ديگر را ببيند. چشمانی که در پی يک انفجار جمعيت بيمارگونه، در توده‌هايی متراکم بر سطح کف‌آلود دريای جامعه‌ی ما پديدار شده است. آری، جوان پيش از هرچيز، چشمان نگران و سرگشته‌ی جوانانی ديگر را می‌بيند که آنان نيز در چشم ديگران جز شگفتی هيچ نمی‌بينند. معادلات رياضي داراي مفهوم بي‌نهايت همواره براي رياضيدانان مشکل‌ساز بوده‌اند و هيچ دردسري وخيم‌تر از برخورد با بي‌نهايت ناشي از توازي آيينه‌ي چشمان با يکديگر نيست. جوانان امروز در تالاري از آيينه‌ها زندگي مي‌کنند. جهاني خالي و تکراري که در آن هر ديوار تصوير تهي آيينه‌هاي ديوار روبرويي را تا ابد تکرار مي‌کند، و برخورد با اين بي‌نهايت آغازِ کار چشمان است.

اين چهل ميليون چشم، در جنگلي از بي‌نهايت‌هاي سردرگم، به دنبال معنا مي‌گردند. معنايي که تداوم خوشايند و آرامش بخش قديمي خود را در جهاني متفاوت با آنچه وعده داده شده بود، از دست داده است. جوانان، مانند هر جاندار ديگري، واقعيات پيرامون خود را بر‌اساس نشانه‌هايي که خواندن‌اش را از کودکي آموخته‌اند، براي خود بازتوليد مي‌کنند. مشکل در اينجاست که اين آموخته‌ها گهگاه کارکرد موعود خود را از دست مي‌دهند.

جهانِ واقعي براي همه‌ي ما، دستگاهي ساختاريافته و موروثي از نشانه‌هاست. نشانه‌هايي که از کودکي تا بزرگسالي، از آغوش مادر تا امنيت قبر، ما را دنبال مي‌کنند و دنبالشان مي‌کنيم. نشانه‌هايي که جز در موارد استثنايي، در آفرينش و معنادهي به آنها نقشي نداشته‌ايم، و با اين وجود، براي زيستن در واقعيتي مشترک که بالاخره بايد به شکلي در ميان اين همه انسان قرار داده شود، آن را جذب کرده‌ايم. ما همگان وارث ياخته‌هاي لوياتاني بزرگتر از آنچه هابزا دعا مي‌کرد هستيم. واقعيت در کليت خود، در انسجام خوشنود کننده و آرامش بخش‌اش، آفريده‌اي مصنوعي و تحميلي است که از زمان تولد در مغزما برنامه‌ريزي شده است. زبان، هنجارهاي اخلاقي و رفتاري،  سنن مربوط به سلسله مراتب اجتماعي، و واقعيت‌هاي بديهي مربوط به تفسير علمي و غايت انگارانه‌ي جهان، تنها بخشي از چيزهايي هستند که ما به عنوان يک انسان مي‌آموزيم تا بپذيريم‌شان.

اين مجموعه‌ي غول‌آسا از داده‌ها و اطلاعات، اين شبکه‌ي بغرنج از روابط معنايي و نشانه‌هاي قراردادي،  نه تنها به جهان پيرامون ما، که به خود ما هم واقعيت مي‌بخشند. هويت فردي ما- خودانگاره‌هايي که از خود در ذهن داريم،- و جايگاهي که براي خود در اين جهان قايل هستيم، همگي توسط اين واقعيت آموخته شده و معمولا بازانديشي نشده تعيين مي‌شوند. و اين جهاني است ما مي‌شناسيم، و شيوه‌ايست که هستيم.

جوان نيز مانند سايرانسانها ناچار است تا براي زيستن به اين نمادها و نشانه‌ها اعتماد کند. ناچار است تا براي پرهيز از بر باد رفتن قواعدي که بقاي خويش را بدان وابسته مي‌انگارد، واقعيتي را که محاصره‌اش کرده به درون راه دهد، و آن را در هر ياخته‌ي ساده لوح وجودش جذب کند. اما اين کار همواره ساده نيست.

گاه اين دستگاه نشانه‌ها در جهاني که روابطي پيچيده‌تر از پيش‌بيني‌هاي نظام‌هاي نمادين ما دارند، کارکرد خود را از دست مي‌دهند. گاه حضور دستگاه‌هايي رقيب که هريک مدعي توصيف و تفسير بهتر واقعيت هستند، هنگامه‌اي از آشفتگي ايجاد مي‌کند. جوان امروز، با هردوي اين آشوب‌ها دست به گريبان است.

دستگاه نشانه‌هايي که به مدت هزاران سال به صورت ميراثي عزيز و گرانبها در تاريخ پرفراز و نشيب اين سرزمين دست به دست شده، حالاکه به ما رسيده، کهنه، فرسوده و حقيرانه مي‌نمايد. انگار که مشعل المپيک نامداري را پس از بيست و پنج قرن دست به دست شدن به صورت چوبي نيم سوخته و خاموش در دستان تشنه‌ي خويش ببينيم. از جمله نگراني‌هايي که در چشمان جوان امروز خوانده مي‌شود، هراس از مندرس بودن و فقر ميراثي است که انتقال‌اش را به وي با بوق و کرناي بسيار جار زده اند، اما به ظاهر ارزش چنداني ندارد.

مشکل ديگر، به دهکده‌ي کوچک جهاني، عصر ارتباطات و نيز امکان رقابت منش‌هايي با زيستگاه‌ها و خاستگاه‌هاي گوناگون باز مي‌گردد. روزگاري پادشاه ايران به اين دليل که مي‌توانست در سه روز پيامي را از شوش تا ري برساند، صاحب پيچيده‌ترين و کارآمدترين دستگاه تبادل اطلاعاتي سطح زمين دانسته مي‌شد. اما امروز، شبکه‌هاي رايانه‌اي و ماهواره‌هاي بازتابنده‌ي داده‌هاي تلفني، معجزه‌اي را آغاز کرده‌اند که داريوش بزرگ درآن روزگاران دور حتي جسارت آرزو کردنش را هم به خود راه نمي‌داد.

در جهاني منقبض و چروکيده همچون جهان امروزينِ ما، مقايسه‌ي ارثيه‌هاي گوناگوني که در قالب نظام‌هاي تعريف واقعيت به دست فرزندان پراکنده‌ي آدم رسيده است امکان‌پذيرتر مي‌نمايد. امروزه هر جوان ايراني انبوهي از فيلم‌هاي جذاب و لذتبخش را در تاريکخانه‌ي حافظه‌اش تلنبار کرده است، خزانه‌اي که الگوهايي کاملا متفاوت از تعريف واقعيت را به نمايش مي‌گذارند. امروز من مي‌توانم به زبان مادري‌ام، کتابهاي بسياري را در مورد مکتب هاي گوناگونِ کارگاه ساخت واقعيت بخوانم. دسترسي به عقايد پرستندگان کوئتزال کوآتل مکزيکي ومردوک بابلي براي من امکان دارد، و مي‌توانم طيفي وسيع از انديشه‌ها را – از آراي ويتگنشتاين دوره‌ي دوم تا عقايد فرقه‌ي اوم در ژاپن- بر صفحه‌ي نمايشگر رايانه‌ام ببينم. امروز، برخلاف گذشته، هراس چنداني از تفتيش عقايدِ مرسوم در اين آب و خاک باقي نمانده است. به همين دليل نيز مي‌توان موج‌هاي فراوان شگفتي را در برکه‌ي چشمان جوانان بازجست.

جوان امروز، ساختِ واقعيتي آسيب ديده دارد. نه مانند گذشتگان خود در جهاني بسته، قطعي و نقدناپذير زندگي مي‌کند و نه مانند جوانان کشورهاي پيشرفته‌تر، ادعاي يکه تازي در زمينه‌ي توليد واقعيت را دارد. جوان امروز، هرم پولاديني را که لايه‌هاي سلسله مراتبش به يک کشور، يک کدخدا، يک خان، و يک شاه منتهي مي‌شد درشكسته است، و مانند واسکودوگاما تجربه‌ي دور زدن کره‌ي زمين و کروي ديدن آن را دارد. جوان امروز در سياره‌اي سبز رنگ زندگي مي‌کند که با نيرومندتر شدن تارهاي اطلاعاتي تنيده بر گوشه و کنار آن، روز به روز کوچکتر مي‌شود، و هر لحظه دانستني‌ها و شگفتي‌هاي جذاب ونوظهوري را در برابر چشمان‌مان به نمايش مي‌گذارد. جوان امروز سرزمين ما، بدون آن که آمدگي تاريخي‌اش را داشته باشد، بي‌پشتوانه‌ي والديني توانمند و فهيم، در جهاني به اين زيبايي و به اين پيچيدگي شناور شده است، و غرق شدن در امواج اين هاويه‌ي اطلاعاتي چندان هم دشوار نيست.

جهان امروز، براي چشمان تشنه‌ي جوان مي‌تواند بازتابي از يک آرمانشهر باشد. جاني انباشته از چيزهاي نو دگرگوني‌هاي تب آلود، و پياپي، که لذتِ نوخواهي وخوشنودي از يک زندگي هيجان آميز را –همزمان براي او فراهم مي‌کنند. اما من به آرمانشهرها بدبين هستم. پينوکيو هم در شهر تفريح و شادي آرمانشهر خود را يافت، و بسياري از آرمانشهرها کارخانه‌ي تبديل قهرماناني مانند پينوکيوها –يعني امکانات انسان شدن-  به الاغ هستند.  افلاطون نيز در جمهور خويش در جستجوي آرمانشهري بود که چيزي جز کاريکاتوري رنجبار از جامعه‌ي خشن اسپارتي نبود. آري، آرمانشهرها در تاريخ انديشه سابقه‌ي خوبي ندارند.

با اين همه، به گمان من دنياي امروز مي‌تواند براي يک جوان، سودمند و خوشايند باشد. اين دنياي قشنگ نو، اين معرکه‌ي بازمانده از تخريب اقيانوسياي 1989، امکانات فراواني را در خود نهفته است. تبديل شدن به يک سيب زميني بر مبل، که چشماني گره خورده بر داده‌هاي سطحي و کودکانه‌ي تلويزيون دارد در اين جهان ممکن است. همچنان که آموختن از اين جعبه‌ي شست و شوي مغزي نيز امکان دارد. يک جوان مي‌تواند چشمان کاونده‌اش را در تمام اوقات روز به نمايشگر رايانه‌اي بدوزد و98  Fifa  بازي کند، يا معناهايي چالش -برانگيز و اطلاعاتي سودمند را جذب کند. جهان امروز، جهانِ امکانات است و بر عهده‌ي جوان است که بهترين‌ها را براي خويشتن برگزيند.

جوان امروز چشماني خالص و پاک دارد. اما هنوز اراده‌ي دگرگوني را به دست نياورده است. ماراتون بزرگي در ميان جوانان کشورهاي گوناگون برگزار شده، و من نگران آن هستم که جوان ايراني در اين ميان با عصايي در زير بغل ظاهر شود. لاف و گزاف  همواره در فرهنگ ما بسيار بوده است، اما به راستي آيا هنگامي که نوبت تيراندازي به ما برسد، آرش‌مان چشمان خويش را مه گرفته و نابينا نخواهد يافت؟

انتقاد از وضع کنوني جامعه نقل مجالس است و سخن رايج. تبارشناسي مشکلاتِ گريبانگيرمان، نه موضوع اين نوشتار است و در چنين مقالي مي‌گنجد. اما آنچه در اين ميان به کار من مي‌آيد، ارتباط اين مشکلات است با سه گوشِ جوان-چشم-دگرگوني.

چشمان جوان ايراني امروز، چشماني هذيان زده و بيمار است. ولي اين بيماري مي‌تواند سرچشمه‌ي نوعي مصونيت عمرانه نيز باشد. جوان ايراني امروز، در واقعيتي زندگي مي‌کند که با نشانه‌هاي آموخته و آشناي آن ارتباط چنداني ندارد. با معاني فراواني روبروست که نشانه‌هايي به ازاي آنها در اختيار ندارد و نشانه‌هايي را به ذهنش اماله کرده‌اند که اکنون بي معنا بودنشان آشکار شده است. چشمان جوان، توانايي نظاره ي مناظر چشم نواز ودل فريب بسياري را دارد، اما براي پرهيز از شيفته‌ي اين نيرنگ نشدن، نخست بايد فن دقيق و درست ديدن را از نو بياموزد. چشمان جوان اگر با اين هنر کهنسال رام شود، اراده‌ي تغيير نيز خود به خود پديد خواهد آمد.

جوان، اسبابي شکسته و ناچيز را از والدين خويش به ارث برده است. اما اگر درست جست‌و‌جو کند، در زيرزمين غبار گرفته‌ي همين آلونک خجالت آور نيز گنجينه‌هايي را باز خواهد يافت. ناخرسندي از آنچه که داريم، -اگرچه به عنوان نوعي خودآگاهي از غرور و خيره‌سري منکرانِ فقر اين ارثيه ارزشمندتر است،- اما کافي نيست. اين که چه چيزهايي در مسير زمان از اين بار کج بر زمين ريخته و چه عناصري از آن ارزش نگهداري و بازيابي را دارد، نخستين دگرگوني ايست که چشم جوان بدان نياز دارد.

آشنايي با گوهرهاي درخشاني که از خزانه‌ي ميراث جوانان ساير ملل بيرون آورده شده، گام دوم تغيير است. در عرصه‌ي فرهنگ اين قانون به آب زر نوشته شده است که ميراث انديشه‌ي ابناي بشرخاک و خون نمي‌شناسد و تنها شايسته‌ترين‌ها هستند که مالک آن خواهند شد. هرکس به قدر همت خويش از اين خوان برمي‌گيرد. اگر اراده‌اي باشد، بازشناسي، جذب و دروني ساختن هر صخره از اين کوه زمردين ممکن است. پس جوان و چشم به تنهايي کافي نيستند. خروج از برهوت بي‌نهايت‌هاي سرگشته‌ي چشمان موازي، از راه پلکان فرارِ اراده براي دگرگوني ممکن مي‌شود.

 آه، خواننده‌ي عزيز، تو هنوز در مقابل اين صفحه‌ي سپيد گنگ نشسته‌اي؟

درد دل کردن با خود با صداي بلند، گاه آدمي را از ديدنِ ديگراني که در کار شنيده‌اند باز مي‌دارد. مرا ببخش!

اميدوارم جوان باشي.

نه در سن و سال و نه در الگوي تپش قلب و ترشحات غدد، که در چشمانت. براي جوان بودن اسباب و لوازم بسياري لازم نيست. اين گوهر گرانبها در بازار مکاره‌ي تاريخِ امروز فراوان و ارزان است. دو چيز براي جوان بودنت کفايت مي‌کند: داشتن چشمي جسور و اراده‌اي براي دگرگوني. اگر اين دو را داري، با من باش و اگر نداري … افسوس.

 من و تو، در اشتراک با بيش از چهل ميليون جوان ايراني ديگر، در برشي طنزآميز از تاريخ و جغرافيا زندگي مي‌کنيم. برشي که به زبان علمي، “پويايي آشوبگونه‌ي سيستم‌هاي پيچيده‌ي در حال تغيير فاز” بر آن حاکم است. به اختصار، يعني ما در شرايطي بحراني زندگي مي‌کنيم که هرج و مرج و آشوب بر قواعد حاکم برنظم گيتي حاکم است و دگرگونيهايي کوچک در شرايط اوليه‌ي سيستم/گيتي/ جهان، به بروز تغييراتي بزرگ و کلان در ساخت فرهنگي/ اجتماعي آينده‌مان منتهي مي‌شود. هريک از ما مي‌تواند شاپرکي باشد که اثر پروانه‌اي مشهور را موجب شود، و با تکان دادن بال‌هاي کوچکش گردبادي را در آن سرِ دنيا ايجاد کند.

 دوستِ جوانِ من، زمان، زمان پرداختن به چشمان است و ديدن. ما اين بخت را داشته‌ايم که در بهارِ شکفتنِ اين بيشمار چشم، در گلستاني که شايد برهوت بنمايد، زاده شويم. کوته فکر و حقيريم اگر سايه‌ي اين هما را که بر سرمان افتاده است، با چتر غفلت از خويش دور کنيم.

ما در شرايطي زندگي مي‌کنيم که ساخت‌هاي واقعيت هنجار و مرسوم‌مان دچار شکست و خدشه شده است. در جهاني که هزاران ساختِ ديگر، ادعاي رقابت جويانه‌ي خود مبني بر اين که تنها راه درست ديدن هستند را در گوشمان فرياد مي‌کنند. جهان فرو ريخته و ويرانه‌ي نشانه‌هاي ما، مي‌تواند آشيانه‌ي ققنوسي باشد که از دل اين خاکستر ديرنه سر بر‌کشد و با نواي سحر‌آميز خود آفرينش جهاني جديد را نويد دهد. گذشتگان را فراموش کن که خلق آرمانشهري با پتک و شلاق را نويد مي‌دادند، به سرزمين آينده بنگر که من و تو، شهرمان – و نه آرمانشهرمان- را با خشت‌هايي از واپه و انديشه در آن بنيان خواهيم نهاد.

 بختِ آفريدن نظامي نو از نشانه‌ها و تفسيري تازه و شخصي از واقعيت، هر روز به دست نمي‌آيد، و من و تو در بردن اين قرعه‌ي افسانه‌اي با هم شريک هستيم. دنيايي از کار در برابر ماست و چه تفريحي بزرگتر از چنين کاري، که هر قدم پيشروي در آن کشف چيزهاي نو و شگفت است و طرح معماهاي جذابِ جديد. ما در حصار استوار اين گربه‌ي خفته، تمدني کهنسال و غني داريم که زير لايه‌هاي رسوبين قرون واعصار مدفون شده و از يادها رفته است. ميراث حقيقي ما در آنجاست. جايي که از دسترس چشمان سرگردان و ناتوان خارج است.

 در بيرون از اين حصار نيز، جهاني پهناور و غريب براي کشف شدن انتظارمان را مي‌کشد. جهاني انباشته از چشم انديشمندان، هنرمندان و جوانان ديگري که هريک چيزي براي آموختن به ما دارند. افسوس که بيکن ديگر در ميان ما نيست تا ببيند که ديگر نيازي به تسخير جهان باقي نمانده است. در اين جهان نو، برگرفتن هرچه که طاقت حملش را داشته باشيم، خوش‌آمد گفته مي‌شود. اين بازاري است که هرکس به قدر همت خويش از آن سود مي‌برد.

در اين بازار، کالاهايي که رايگان به ما بخشيده شود بسيارند. اما دوست من، فراموش نکن که اگر چيزي براي بخشيدن نداشته باشيم، با ننگ گدايي جز گامي فاصله نداريم.

 گويا جاي اميد هنوز باقي باشد. جوانان ايراني چشماني دارند که با ضرورت خشن تاريخ معاصرمان تا حد زخم و جراحت شسته شده است. استعداد جور ديگر ديدن، در اين چشمان بسيار است، اگر که زير سيطره‌ي دردهاي اسفنديارانِ گذشته، از ديدن نهراسند و حقِ آنچه را که هستند را به جاي آورند.

 دوست من، در جمجمه‌ي هريک از ما، يک و نيم کيلوگرم ماده‌ي سفيد و خاکستري چروکيده وجود دارد. اين گردوي متفکر، همان تکيه گاهي است که ارشميدس قرن‌ها براي تکان دادن جهان به دنبالش مي‌گشت.

در جغرافياي انديشه، از هگل ومارکسِ قديمي گرفته تا فوکوياماي جديد، بزرگان بسياري پايان تاريخ را اعلام کرده‌اند.

امروز، من با تکيه بر اهرم سه‌گانه‌ي جوان، چشم، و دگرگوني، آغاز تاريخ را اعلام مي‌کنم.

 شروين وکيلي.- بهار 1379

1) گشتاسپ در اوستا پادشاهي خردمند و دادگر و در شاهنامه مردي تنگ‌نظر و جاه‌طلب تصوير شده است.

2) اسم اسنفديار به اوستايي سپنتَه يودات است که مقدس معنا مي‌دهد.

همچنین ببینید

ادبیات علمی- تخیلی- اساطیری: بایدها و شایدها

ادبیات امروز ایران، خوشه‌ای بارور و امیدبخش از فرهنگ جهانی است که می‌رود تا جایگاه شایسته و سزاوار خویش را در زمینه‌ی زبان‌ها و فرهنگ‌هایی نوخاسته و نوباوه بازیابد. در روزگاری که ابراز ناامیدی به هنجاری روشنفکرانه بدل شده و نالیدن از نارسایی‌های زبان فارسی و انحطاط فرهنگ‌ ایرانی به زیور قلبی رایج برکشیده شده، شاید این سخن غریب بنماید. اما تمام شواهد نشانگر آن هستند که ادبیات فارسی و خزانه‌ی غنی و کهنسالِ فرهنگ ایرانی، با روندی ژرف و دیرپا دست به گریبان است که می‌تواند به یک باززایی و بازآفرینی‌ ریشه‌ای منتهی گردد...

یک دیدگاه

  1. اردویسورا

    چه فراز و نشیبی از پس این همه سال …
    چه امیدهای بر باد رفته ای … چه امیدهای هنوز در دلهای بسیار، زنده ای.
    و هنوز چه تازه می نماید این نوشته و تا چه اندازه شایسته بازخوانی.
    شاید بزرگترین گرانیگاه تغییر در ایران در همین تکیه گاه شگفت ارشمیدسی نهفته باشد که خوشبختانه در ایران امروز کم نیست و آینه روبه روی دیدگان ای بسا در اراده ای برای دیگرگونی آن را به بی نهایتی هم افزا بدل کند…
    جوانی و تیزبینی و تیز چنگی درکمانداری…. سپاس.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *