قصد من از نوشتن این نوشتار، تنها و تنها پرداختن به کالبدشناسی چشم جوانان است. و پیش از هرچیز می خواهم در مورد چشم یک جوان خاص – یعنی اسفندیار – بنویسم.
اسفندیار، تا جایی که به یاد دارم، در هنگام نبرد با رستم جوان – ولی بی تردید سرد و گرم چشیده- بوده است. جوانی که از مقدسان دین زرتشتی محسوب می شده، ولیعهد پادشاهی با شخصیت ضد و نقیضِ اوستایی/ شاهنامه -ای گشتاسپ[1] بوده و هفت خوان خود را نیز پشت سر گذاشته ، باید انسانی نیرومند و گرگی باران دیده باشد. با این وجود، بر مبنای گفتگویی که پیش از نبردش با رستم از او نقل شده، فکر می کنم که سن و سال چندانی نداشته واز آن جوانهای پر شر وشور قدیمی بوده است.
سرنوشتی که این جوان در اساطیر ما پیدا می کند بسیار آموزنده است. دلاوری که از نظر همه – از جمله از دید دشمنش رستم- عزیز و مقدس است و رویین تنی و پاکدینی را یکجا دارد، به ظاهر می باید بختی بلند و سرنوشتی درخشان داشته باشد. اما داستانی که در پیش روی ماست، این انتظار را برآورده نمی کند. این عصاره ی غرور و شکوهمندی، در پی فرمانبری از پدری ناسپاس و در جریان نبردی که به اندازه ی زیبا بودنش بی معناست، به دست رستم –ابرمردی که تبلور اوج شکوه روح ایرانی است،- و با تیری گزین و بی ارج از اسب سرنگون می- شود و عمر حماسه زایی اش بیگاه به پایان می رسد.
در داستان اسفندیار درسی شگفت وجود دارد. اسفندیار جوان است و سرکش، و هم چنین جویای افتخار. او به دستور پدری که چشم دیدنش را ندارد به جنگ رستم می رود. پدری که این نبرد را دستمایه ی خلاص کردن تخت سلطنت خویش از شر تهدید نام آوری پسر کرده است. اسفندیار، که از نامش نیز تقدس و نیکی می بارد [2]، درگیر جنگی چنین بی معنا می شود و چون چشمانش را در برابر تیر رستم نمی بندد، از پای در می آید.
به گمان من، اسطوره ی مرگ اسنفدیار یکی از زیباترین نمادهای ادبیات ما را در خود دارد. نشانه هایی معنادار مانند جوانی، سرافرازی، رویین تنی، که در برابر نمادهای دیگری همچونپدر، پادشاه، و فرمان او قرار گرفته اند، به نتیجه ی زیبایی چون دیالکتیکِ چشم وتیر انجامیده است. اینشاه بیتِ اساطیر ایرانی، علاوه بر زیبایی هنری، معنای عمیقی هم دارد. معنایی که خطرات ناشی از گشودن چشم جوانان را به سرکشان گوشزد می کند. فردوسی، که به پیشگویی افسانه ای شباهت دارد، در بخشهایی مهم از شاهنامه ساختار تاریخی جامعه ی ایرانی و پویایی حاکم بر آن را تصویر کرده است. رمزگانِ غنی استادِ طوس، آنگاه که با دستگاه نشانه شناسی امروزین ما واگشایی شود، شگفتی لازم و کافی برای باز نگهداشدتن دهان هر مدعی را فراهم می کند، و داستان اسفندیار یکی از همین اوجهای معناشناختی شاهنامه است.
جوان را به هزاران شکل گوناگون می توان تعریف کرد. جوان می تواند جانوری در سن بلوغ، کارگری آموزش پذیر، یا سرمایه ای ملی دانسته شود. جوان را می توان به عنوان ماده ی خامی برای چرخ گوشتِ هنجارسازِ جامعه ی ما نیز در نظر گرفت. یا گوشتی که بتواند در برابر لوله ی توپ دشمنان قرار بگیرد. در این قصابی بزرگ- که شاید بتوان نام فاخرِ آکادمی جوان شناسی را به آن داد- یک چیز درمورد جوانان همواره نادیده گرفته می شود و آن هم چشم شان است.
چشم، به نظر من، مهمترین عضو بدن یک جوان است، و هر عصب شناس علاقه مند به استعاره ای خوب می داند که مغز نیز چیزی جز رگ و ریشه ی چشم در داخل کاسه ی سر نیست. بی تردید اگر لوریا و شرینگتون کمی ذوق ادبی داشتند، مغز را همچون ریشه ی گیاهی می دیدند که چشم، گلهای آن است. جوان، به آن دلیل جوان است که چشمهایی جوان دارد، و می تواند جوانانه بنگرد. جوانانه نگریستن لزوما به معنای خامی و نادانی و منطقا به معنای ضدهنجار و عصیانگر بودن نیست، چنان که در مورد اسفندیار نبود.
چشم جوان، چشمی است که بتواند فارغ از پیش داشته ها و پیش داوری ها بنگرد و جدای از دلهره های شخصی و چشمداشتهای خوشایند فردی، ببیند. فهمیدن پدیدارها، فارغ از آلودگی هایی که پیشینه ی ذهنی ما از آنرا تیره و کدر می کند، هنر جوان است. جوان کسی است که با چشمانی تازه می بیند.
اما جوان بودن و با چنین چشمانی نگریستن خطرناک است. مگر نه این که اسفندیار به کیفر نگریستن شکست خورد و مگر نه این که ازوپ شهریار چشمان خود را به بادافره ی آنچه که می دید از دست داد؟ چشم، نخستین خسارت بینندگان است و این به ویژه در مورد جوانان مصداق دارد.
در ایران، بر خلاف ازوپ که پدر خویش را از پای درآورد، با سهرابهایی روبرو می شویم که به دست پدر خویش کشته می شوند. گویا در این سرزمین، جوان بودن به بهایی گرانتر از آنچه که در تِبِس معامله می شد، داد و ستد شده است. به هم آمیختن خرد پیرانه سری که طریقه ی حفاظت از چشمان را آموزش می دهد و جسارت جوانی که چشمانی گشوده و کاوشگردارد، فنی دشوار است که در نسل ما هنوز به خوبی آموخته نشده است. یادگیری درست دیدن، در کنار معمای بقا، مهمترین چالش جوان امروز است.
و اما دگرگونی…
دگرگونی را در دو معنا می فهمم. دگرگون ساختن و دگرگون دیدن. نخستین، همواره به حضور چشمانی تازه و گناهِ نخستینِ پیش داوری مدیون است، و دومی به چشمی که چنین باشد. به این ترتیب، سه گانه ی پرافتخارِ چوان، چشم و دگرگونی تشکیل می شود. مثلثی که انگار سه فضیلت افلاطونی شجاعت، حکمت و اعتدال را تصویر می کند. مگر نه این که چهارمین فضیلت وی –عدالت- از هماهنگی هر سه صفت یاد شده پدید می آمد، و مگر نه این که در حضور هم زمانِ جوان، چشم و دگرگونی است که معجزه ی پیشرفت ممکن می شود؟
دگرگون دیدن، دیباچه ی تغییر است. چشمی که جسارت “جور دیگر دیدن” را دارد، چشم جوان است و این جور دیگر دیدن سرچشمه ی ورجاوند کلیدواژگان برجسته ایست که مانند رشته کوه البرز، بر دامنه ی پهناور شناختِ عصر ما تکیه زده،و افق مناظر روزمره ی پیرامون مان را در خود حل کرده اند. این کلید واژگانِ بزرگ، بسیار ساده اند. چرا؟ و چرا نه؟ رمزهای صعود به این چکاد سربلندند.
و دگرگون ساختن، فرجام این داستان است. نقطه ی پایانی است که بر جماسه ی چشم نهاده می شود، و تداوم اثر آن را در جهان رقم می زند. اگر جهان را به شکلی دیگر – جدای از روش مرسوم- ببینی و به شکلی دیگر آرزوش کنی، اگر در خود توانایی شگرفت تبدیل کردن آنچه هست به آنچه باید باشد را حس کنی، و اگر جهان را دگرگون نمایی، آن گاه جوان هستی.
به این ترتیب جوانی روندی است که از چشم آغاز می شود، و هم عنان با خطری که اسفندیار را از پا در آورد، تا مرز دگرگون ساختن جهان ادامه می یابد. و جوانی در این چارچوب از پیچیده ترین پدیدارهای موجود در جهانِ غریبِ ماست.
جوان امروز چه می بیند؟
گویا نخست چشمان جوانان دیگر را ببیند. چشمانی که در پی یک انفجار جمعیت بیمارگونه، در توده هایی متراکم بر سطح کف آلود دریای جامعه ی ما پدیدار شده است. آری، جوان پیش از هرچیز، چشمان نگران و سرگشته ی جوانانی دیگر را می بیند که آنان نیز در چشم دیگران جز شگفتی هیچ نمی بینند. معادلات ریاضی دارای مفهوم بی نهایت همواره برای ریاضیدانان مشکل ساز بوده اند و هیچ دردسری وخیم تر از برخورد با بی نهایت ناشی از توازی آیینه ی چشمان با یکدیگر نیست. جوانان امروز در تالاری از آیینه ها زندگی می کنند. جهانی خالی و تکراری که در آن هر دیوار تصویر تهی آیینه های دیوار روبرویی را تا ابد تکرار می کند، و برخورد با این بی- نهایت آغازِ کار چشمان است.
این چهل میلیون چشم، در جنگلی از بی نهایت های سردرگم، به دنبال معنا می گردند. معنایی که تداوم خوشایند و آرامش بخش قدیمی خود را در در جهانی متفاوت با آنچه وعده داده شده بود، از دست داده است. جوانان، مانند هر جاندار دیگری، واقعیات پیرامون خود را بر اساس نشانه هایی که خواندن اش را از کودکی آموخته اند، برای خود بازتولید می کنند. مشکل در اینجاست که این آموخته ها گهگاه کارکرد موعود خود را از دست می دهند.
جهانِ واقعی برای همه ی ما، دستگاهی ساختاریافته و موروثی از نشانه هاست. نشانه هایی که از کودکی تا بزرگسالی، از آغوش مادر تا امنیت قبر، ما را دنبال می کنند و دنبالشان می کنیم. نشانه هایی که جز در موارد استثنایی، در آفرینش و معنادهی به آنها نقشی نداشته ایم، و با این وجود، برای زیستن در واقعیتی مشترک که بالاخره باید به شکلی در میان این همه انسان قرار دادشود، آن را جذب کرده ایم. ما همنگان وارث یاخته های لویاتانی بزرگتر از آنچه هابزا دعا می کرد هستیم. واقعیت در کلیت خود، در انسجام خوشنود کننده و آرامش بخش اش، آفریده ای مصنوعی و تحمیلی است که از زمان تولد در مغزما برنامه ریزی شده است. زبان، هنجارهای اخلاقی و رفتاری، سنن مربوط به سلسله مراتب اجتماعی، و واقعیتهای بدیهی مربوط به تفسیر علمی و غایت انگارانه ی جهان، تنها بخشی از چیزهایی هستند که ما به عنوان یک انسان می آموزیم تا بپذیریم شان.
این مجموعه ی غول آسا از داده ها و اطلاعات، این شبکه ی بغرنج از روابط معنایی و نشانه های قراردادی، نه تنها به جهان پیرامون ما، که به خود ما هم واقعیت می بخشند. هویت فردی ما- خودانگاره هایی که از خود در ذهن داریم،- و جایگاهی که برای خود در این جهان قایل هستیم، همگی توسط این واقعیت آموخته شده و معمولا بازاندیشی نشده تعیین می شوند. و این جهانی است ما می شناسیم، و شیوه ایست که هستیم.
جوان نیز مانند سایرانسانها ناچار است تا برای زیستن به این نمادها و نشانه ها اعتماد کند. ناچار است تا برای پرهیز از بر باد رفتن قواعدی که بقای خویش را بدان وابسته می انگارد، واقعیتی را که محاصره اش کرده به درون راه دهد، و آن را در هر یاخته ی ساده لوح وجودش جذب کند. اما این کار همواره ساده نیست.
گاه این دستگاه نشانه ها در جهانی که روابطی پیچیده تر از پبیش بینی های نظامهای نمادین ما دارند، کارکرد خود را از دست می دهند. گاه حضور دستگاه هایی رقیب که هریک مدعی توصیف و تفسیر بهتر واقعیت هستند، هنگامه ای از آشفتگی ایجاد می کند. جوان امروز، با هردوی این آشوبها دست به گریبان است.
دستگاه نشانه هایی که به مدت هزاران سال به صورت میراثی عزیز و گرانبها در تاریخ پرفراز و نشیب این سرزمین دست به دست شده، حالاکه به ما رسیده، کهنه، فرسوده و حقیرانه می نماید. انگارکه مشعل المپیک نامداری را پس از بیست و پنج قرن دست به دست شدن به صورت چوبی نیم سوخته و خاموش در دستان تشنه ی خویش ببینیم. از جمله نگرانی هایی که در چشمان جوان امروز خوانده می شود، هراس از مندرس بودن و فقر میراثی است که انتقال اش را به وی با بوق و کرنای بسیار جار زده اند، اما به ظاهر ارزش چندانی ندارد.
مشکل دیگر، به دهکده ی کوچک جهانی، عصر ارتباطات و نیز امکان رقابت منشهایی با زیستگاه ها و خاستگاه های گوناگون باز می گردد. روزگاری پادشاه ایران به این دلیل که می توانست در سه روز پیامی را از شوش تا ری برساند، صاحب پیچیده ترین و کارآمدترین دستگاه تبادل اطلاعاتی سطح زمین دانسته می شد. اما امروز، شبکه های رایانه ای و ماهواره های بازتابنده ی داده های تلفنی، معجزه ای را آغازکرده اند که داریوش بزرگ درآن روزگاران دور حتی جسارت آرزو کردنش را هم به خود راه نمی داد.
در جهانی منقبض و چروکیده همچون جهان امروزینِ ما، مقایسه ی ارثیه های گوناگونی که در قالب نظامهای تعریف واقعیت به دست فرزندان پراکنده ی آدم رسیده است امکان پذیرتر می نماید. امروزه هر جوان ایرانی انبوهی از فیلمهای جذاب و لذتبخش را در تاریکخانه ی حافظه اش تلنبار کرده است، خزانه ای که الگوهایی کاملا متفاوت از تعریف واقعیت را به نمایش می گذارند. امروز من می توانم به زبان مادری ام، کتابهای بسیاری را در مورد مکتب های گوناگونِ کارگاه ساخت واقعیت بخوانم. دسترسی به عقاید پرستندگان کوئتزال کوآتل مکزیکی ومردوک بابلی برای من امکان دارد، و می توانم ططیفی وسیع از اندیشه ها را – از آرای ویتگنشتاین دوره ی دوم تا عقاید فرقه ی اوم در ژاپن- بر صفحه ی نمایشگر رایانه ام ببینم. امروز، برخلاف گذشته، هراس چندانی از از تفتیش عقایدِ مرسوم در این آب و خاک باقی نمانده است. به همین دلیل نیز می توان موجهای فراوان شگفتی را در برکه ی چشمان جوانان بازجست.
جوان امروز، ساختِ واقعیتی آسیب دیده دارد. نه مانند گذشتگان خود در جهانی بسته، قطعی و نقدناپذیر زندگی می کند و نه مانند جوانان کشورهای پیشرفته تر، ادعای یکه تازی در زمینه ی تولید واقعیت را دارد. جوان امروز، هرم پولادینی را که لایه های سلسله مراتبش به یک کشور، یک کدخدا، یک خان، و یک شاه منتهی می شد درکشسته است، و مانند واسکودوگاما تجربه ی دور زدن کره ی زمین و کروی دیدن آن را دارد. جوان امروز در سیاره ای سبز رنگ زندگی می کند که با نیرومندتر شدن تارهای اطلاعاتی تنیده بر گوشه و کنار آن، روز به روز کوچکتر می شود، و هر لحظه دانستنی ها و شگفتی های جذاب ونوظهوری را در برابر چشمان مان به نمایش می گذارد. جوان امروز سرزمین ما، بدون آن که آمدگی تاریخی اش را داشته باشد، بی پشتوانه ی والدینی توانمند و فهیم، در جهانی به این زیبایی و به این پیچیدگی شناور شده است، و غرق شدن در امواج این هاویه ی اطلاعاتی چندان هم دشوار نیست.
جهان امروز، برای چشمان تشنه ی جوان می تواند بازتابی از یک آرمانشهر باشد. جانی انباشته از چیزهای نو دگرگونیهای تب آلود، و پیاپی، که لذتِ نوخواهی وخوشنودی از یک زندگی هیجان آمیز را –همزمان برای او فراهم می کنند. اما من به آرمانشهرها بدبین هستم. پینوکیو هم در شهر تفریح و شادی آرمانشهر خود را یافت، و بسیاری از آرمانشهرها کارخانه ی تبدیل قهرمانانی مانند پینوکیوها –یعنی امکانات انسان شدن- به الاغ هستند. افلاطون نیز در جمهور خویش در جستجوی آرمانشهری بود که چیزی جز کاریکاتوری رنجبار از
جامعه ی خشن اسپارتی نبود. آری، آرمانشهرها در تاریخ اندیشه سابقه ی خوبی ندارند.
با این همه، به گمان من دنیای امروز می تواند برای یک جوان، سودمند و خوشایند باشد. این دنیای قشنگ نو، این معرکه ی بازمانده از تخریب اقیانوسیای 1989، امکانات فراوانی را در خود نهفته است. تبدیل شدن به یک سیب زمینی بر مبل، که چشمانی گره خورده بر داده های سطحی و کودکانه ی تلویزیون دارد در این جهان ممکن است. همچنان که آموختن از این جعبه ی شست و شوی مغزی نیز امکان دارد. یک جوان می تواند چشمان کاونده اش را در تمام اوقات روز به نمایشگر رایانه ای بدوزد و98 fifa بازی کند، یا معناهایی چالش -برانگیز و اطلاعاتی سودمند را جذب کند. جهان امروز، جهانِ امکانات است و بر عهده ی جوان است که بهترین- ها را برای خویشتن برگزیند.
جوان امروز چشمانی خالص و پاک دارد. اما هنوز اراده ی دگرگونی را به دست نیاورده است. ماراتون بزرگی در میان جوانان کشورهای گوناگون برگزار شده، و من نگران آن هستم که جوان ایرانی در این میان با عصایی در زیر بغل ظاهر شود. لاف و گزاف همواره در فرهنگ ما بسیار بوده است، اما به راستی آیا هنگامی که نوبت تیراندازی به ما برسد، آرش مان چشمان خویش را مه گرفته و نابینا نخواهد یافت؟
انتقاد از وضع کنونی جامعه نقل مجالس است و سخن رایج. تبارشناسی مشکلاتِ گریبانگیرمان، نه موضوع این نوشتار است و در در چنین مقالی می گنجد. اما آنچه در این میان به کار من می آید، ارتباط این مشکلات است با سه گوشِ جوان-چشم-دگرگونی.
چشمان جوان ایرانی امروز، چشمانی هذیان زده و بیمار است. ولی این بیماری می تواند سرچشمه ی نوعی مصونیت عمرانه نیز باشد. جوان ایرانی امروز، در واقعیتی زندگی می کند که با نشانه های آموخته و آشنای آن ارتباط چندانی ندارد. با معانی فراوانی روبروست که نشانه هایی به ازای آنها در اختیار نداردو نشانه هایی را به ذهنش اماله کرده اند که اکنون بی معنا بودنشان آشکار شده است. چشمان جوان، توانایی نظاره ی مناظر چشم نواز ودل فریب بسیاری را دارد، اما برای پرهیز از شیفته ی این نیرنگ نشدن، نخست باید فن دقیق و درست دیدن را از نو بیاموزد. چشمان جوان اگر با این هنر کهنسال رام شود، اراده ی تغییر نیز خود به خود پدید خواهد آمد.
جوان، اسبابی شکسته و ناچیز را از والدین خویش به ارث برده است. اما اگر درست در جست و جو کند، در زیرزمین غبار گرفته ی همین آلونک خجالت آورر نیز گنجینه هایی را باز خواهد یافت. ناخرسندی از آنچه که داریم، -اگرچه به عنوان نوعی خودآگاهی از غرور و خیره سری منکرانِ فقر این ارثیه ارزشمندتر است،- اما کافی نیست. این که چه چیزهایی در مسیر زمان از این بار کج بر زمین ریخته و چه عناصری از آن ارزش نگهداری و بازیابی را دارد، نخستین دگرگونی ایست که چشم جوان بدان نیاز دارد.
آشنایی با گوهرهای درخشانی که از خزانه ی میراث جوانان سایر ملل بیرون آورده شده، گام دوم تغییر است. در عرصه ی فرهنگ این قانون به آب زر نوشته شده است که میراث اندیشه ی ابنای بشرخاک و خون نمی شناسد و تنها شایسته ترین ها هستند که مالک آن خواهند شد. هرکس به قدر همت خویش از این خوان برمی گیرد. اگر اراده ای باشد، بازشناسی، جذب و درونی ساختن هر صخره از این کوه زمردین ممکن است. پس جوان و چشم به تنهایی کافی نیستند. خروج از برهوت بی نهایت های سرگشته ی چشمان موازی، از راه پلکان فرارِ اراده برای دگرگونی ممکن می شود.
آه، خواننده ی عزیز، تو هنوز در مقابل این صفحه ی سپید گنگ نشسته ای؟
درد دل کردن با خود با صدای بلند، گاه آدمی را از دیدنِدیگرانی که در کار شنیدن اند باز می دارد. مرا ببخش!
امیدوارم جوان باشی.
نه در سن و سال و نه در الگوی تپش قلب و ترشحات غدد، که در چشمانت. برای جوان بودن اسباب و لوازم بسیاری لازم نیست. این گوهر گرانبها در بازار مکاره ی تاریخِ امروز فراوان و ارزان است. دو چیز برای جوان بودنت کفایت می کند: داشتن چشمی جسور و اراده ای برای دگرگونی. اگر این دو را داری، با من باش و اگر نداری … افسوس.
من و تو، در اشتراک با بیش از چهل میلیون جوان ایرانی دیگر، در برشی طنزآمیز از تاریخ و جغفرافیا زندگی می کنیم. برشی که به زبان علمی، “پویایی آشوبگونه ی سیستم های پیچیده ی در حال تغییر فاز” بر آن حاکم است. به اختصار، یعنی ما در شرایطی بحرانی زندگی می کنیم که هرج و مرج و آشوب بر قواعد حاکم ب رنظم گیتی حاکم است و دگرگونیهایی کوچک در شرایط اولیه ی سیستم/گیتی/ جهان، به بروز تغییراتی بزرگ و کلان در ساخت فرهنگی/ اجتماعی آینده مان منتهی می شود. هریک زا ما می تواند شاپرکی باشد که اثر پروانه -ای مشهور را موجب شود، و با تکان دادن بالهای کوچکش گردبادی را در آن سرِ دنیا ایجاد کند.
دوستِ جوانِ من، زمان، زمان پرداختن به چشمان است و دیدن. ما این بخت را داشته ایم که در بهارِ شکفتنِ این بیشمار چشم، در گلستانی که شاید برهوت بنماید، زاده شویم. کوته فکر و حقیریم اگر سایه ی این هما را که بر سرمان افتاده است، با چتر غفلت از خویش دور کنیم.
ما در شرایطی زندگی می کنیم که ساختهای واقعیت هنجار و مرسوم مان دچار شکست و خدشه شده است. در جهانی که هزاران ساختِ دیگر، ادعای رقابت جویانه ی خود مبنی بر این که تنها راه درست دیدن هستند را در گوشمان فریاد می کنند. جهان فرو ریخته و ویرانه ی نشانه های ما، می تواند آشیانه ی ققنوسی باشد که از دل این خاکستر دیرنه سر بر کشد و با نوای سحر آمیز خود آفرینش جهانی جدید را نوید دهد. گذشتگان را فراموش کن که خلق آرمانشهری با پتک و شلاق را نوید می دادند، به سرزمین آینده بنگر که من و تو، شهرمان – و نه آرمانشهرمان- را با خشتهایی از واپه و اندیشه در آن بنیان خواهیم نهاد.
بختِ آفریدن نظامی نو از نشانه ها و تفسیری تازه و شخصی از واقعیت، هر روز به دست نمی آید، و من و تو در بردن این قرعه ی افسانه ای با هم شریک هستیم.دنیایی از کار در برابر ماست و چه تفریحی بزرگتر از چنین کاری، که هر قدم پیشروی در آن کشف چیزهای نو و شگفت است و طرح معماهای جذابِ جدید. ما در حصار استوار این گربه ی خفته، تمدنی کهنسال و غنی داریم که زیر لایه های رسوبین قرون واعصار مدفون شده و از یادها رفته است. میراث حقیقی ما در آنجاست. جایی که از دسترس چشمان سرگردان و ناتوان خارج است.
در بیرون از این حصار نیز، جهانی پهناور و غریب برای کشف شدن انتظارمان را می کشد. جهانی انباشته از چشم اندیشمندان، هنرمندان و جوانان دیگری که هریک چیزی برای آموختن به ما دارند. افسوس که بیکن دیگر در میان ما نیست تا ببیند که دیگر نیازی به تسخیر جهان باقی نمانده است. در این جهان نو، برگرفتن هرچه که طاقت حملش را داشته باشیم، خوش آمد گفته می شود. این بازاری است که هرکس به قدر همت خویش از آن سود می برد.
در این بازار، کالاهایی که رایگان به ما بخشیده شود بسیارند. اما دوست من، فراموش نکن که اگر چیزی برای بخشیدن نداشته باشیم، با ننگ گدایی جز گامی فاصله نداریم.
گویا جای امید هنوز باقی باشد. جوانان ایرانی چشمانی دارند که با ضرورت خشن تاریخ معاصرمان تا حد زخم و جراحت شسته شده است. استعداد جور دیگر دیدن، در این چشمان بسیار است، اگر که زیر سیطره ی دردهای اسفندیارانِ گذشته، از دیدن نهراسند و حقِ آنچه را که هستند را به جای آورند.
دوست من، در جمجمه ی هریک از ما، یک و نیم کیلوگرم ماده ی سفید و خاکستری چروکیده وجود دارد. این گردوی متفکر، همان تکیه گاهی است که ارشمیدس قرن ها برای تکان دادن جهان به دنبالش می گشت.
درجغرافیای اندیشه، از هگل ومارکسِ قدیمی گرفته تا فوکویامای جدید، بزرگان بسیاری پایان تاریخ را اعلام کرده اند.
امروز، من با تکیه بر اهرم سه گانه ی جوان، چشم، و دگرگونی، آغاز تاریخ را اعلام می کنم.
1) گشتاسپ در اوستا ادشاهی خردمند و دادگر و در شاهنامه مردی تنگ نظر و جاه طلب تصویر شده است.
2) اسم اسنفدیار به اوستایی سپنتَه یودات است که مقدس معنا می دهد.
بسیار زیبا .احسنت به قلم شیوای شما