پنجشنبه , آذر 22 1403

انگشتر

انگشتر

باز باران گرفته بود. انگار که سقف آسمان سوراخ شده باشد و دریایی که تا همین یک ساعت پیش بالای سرشان موج بر می‌داشت، از شکاف فلک به پایین سرازیر شده باشد.

الکساندر بلتینسکی زیر لب فحشی آبدار داد و به درون چادرش پناه برد. با دستانی مرتعش دنبال بطری ودکایش گشت و وقتی پیدایش کرد، جرعه‌ای بزرگ از آن را فرو داد. به هوای سرد و یخبندان‌های مرگبار سیبری می‌شد عادت کرد، اما به آب و هوای این سرزمینِ عجیب و غریب، نه. همه چیز فریبنده و گول زننده بود.

درست در لحظه‌ای که باورت می‌شد همه چیز مرتب است و کار حفاری با سرعت پیش خواهد رفت، آسمان آفتابی ناگهان تیره می‌شد و بارانی چنان سهمگین می‌بارید که هرچه را در روزهای قبل رشته بودند، پنبه می‌کرد.

از باران حتا بیشتر از بادهای سردِ دشتهای سیبری متنفر بود. باد و سرما در کار حفاری وقفه‌ای ایجاد نمی‌کرد، هرچند کارگران بومی‌ای که برای کندن زمین به بیگاری گرفته شده بودند از آن بیشتر بدشان می‌آمد. باران اما، هم کار را تعطیل می‌کرد و هم بخشهای حفاری شده را بار دیگر با گل و لای می‌پوشاند.

روی صندلی چوبی لهستانی‌اش نشست و کتابی را دست گرفت تا بخواند. با وجود ابر سنگینی که بر سینه‌ی سپهر نشسته بود، هنوز هوا روشن بود و می‌شد روی یکی دو ساعتی مطالعه حساب کرد.

اما صدای بگو مگوی سالداتی که دم چادر گماشته بود حواسش را پرت کرد. بلند شد و از چادر خارج شد. دم در سرباز جوان روسی ایستاده بود که به او دستور داده بود وقتی در چادرش است از ورود مزاحمان جلوگیری کند. مزاحمی که این بار سراغش آمده بود، مرادعلی رحمانوف بود.

پیرمردی که با افتخار همیشه قبل از اسمش لقبِ آکادمیسین را ذکر می‌کرد و تا همین ده پانزده سال پیش فامیلی‌اش رحمان‌زاده بود.

اما با شور و علاقه بعد از سخنرانی غرایی که در کمیته‌ی فرهنگی حزب خلق تاجیکستان کرده بود، خودش در تغییر نام به سبک روسی پیشقدم شده بود. او یکی از آکادمیسین‌هایی بود که پیشنهاد کرده بودند اسم کوهی در همان حوالی را قله‌ی کمونیسم بگذارند.

آلکساندر از او خوشش نمی‌آمد. مردی چاپلوس و متظاهر بود و سواد چندانی هم نداشت. خوب خبر داشت که طی سال‌های گذشته برای شمار زیادی از استادان قدیمی تاجیک پرونده درست کرده و با این اتهام که از تغییر خط به کریلیک ناراضی هستند و به شاگردان‌شان شاهنامه می‌آموزانند، برنامه‌ای چیده بود تا همه را به سیبری تبعید کنند. خودش به این ترتیب توانسته بود رئیس کمیته‌ی فرهنگی حزب شود. با وجود آن که درباره‌ی پنجکنت اطلاعات زیادی نداشت، مقاله‌ای که درباره‌ی شاهنامه نوشته بود را دستاویز قرار داده بود و یک طوری خودش را در گروه حفاری بلتینسکی جا کرده بود.

مقاله‌اش در واقع ارزش علمی نداشت و از آن شعارهایی بود که همه می‌دادند، که بعله، فردوسی‌خان و خان‌زاده بود و شاهنامه هم متنی بورژوایی است و هرکس آن را بخواند باید ده سالی برای بازآموزی به مزارع اشتراکی فرستاده شود.

آلکساندر بلتینسکی از آن روسهای اصل و نسب‌دار قدیمی بود. پدربزرگش سرهنگی روس بود که در همین منطقه با ایرانی‌ها جنگیده بود و با وجود آن که با زدوبندهای سیاسی ماهرانه در نهایت توانسته بود پیروز شود، اما تا پایان عمر از دلیری این مردم تعریف می‌کرد. پدرش هم افسر ارتش تزاری بود، اما به موقع جهت وزش باد را تشخیص داده بود و بی‌آن‌که اعتقاد خاصی به اصول مارکسیسم لنینیسم داشته باشد، به بلشویک‌ها پیوسته بود.

در آن موقع او افسری با نفوذ و عالی‌رتبه بود و پسرش الکساندر دانشجوی تاریخ دانشگاه مسکو بود. کارنامه‌ی علمی الکساندر درخشان بود و با وجود این‌که دشمنانش می‌گفتند از طبقه‌ای منحط برخاسته، پله‌های ارتقا را به سرعت طی کرده بود. هنوز جوان بود که مقام مهمی در آکادمی تاریخ مسکو به دست آورده بود و برای آن که ناچار نشود تفسیرهای زورکی مارکسیستی را در نوشته‌هایش به خلق قهرمان روس قالب کند، کار میدانی را انتخاب کرده بود و از کریمه تا سیبری بقایای تمدنهای باستانی را حفاری کرده بود.

وقتی خبر کشف اسنادی در کوه مغ را به او دادند، حیرت کرد. زمانی که بچه بود از پدربزرگش درباره‌ی ایرانی‌ها زیاد شنیده بود. پیرمرد بعد از پیروزي‌ نظامی‌اش فرماندار خوارزم شده بود و پانزده سال در تاشکند زندگی کرده بود. هم فارسی یاد گرفته بود و هم داستان‌های قدیمی ایرانی‌ها را خوب می‌دانست و در زمان کودکی برایش چیزهایی از آن تعریف کرده بود.

ده سال قبل که اولین گروه باستان‌شناس پنجکنت را از زیر خاک بیرون آوردند، هنوز خیلی جوان بود و نتوانست نقش مهمی در آن به عهده بگیرد. اما حالا، ناگهان رفیق استالین مهربان شده بود و دستور داده بود گروهی با بودجه‌ی فراوان در اختیارش بگذارند.

اما ماموریت‌اش آن طورکه انتظار داشت دلپذیر از آب در نیامده بود. دیدن کارگرهای بومی که با کامیون‌های ارتشی از روستاهای اطراف برای بیگاری آورده می‌شدند و با لباس‌های پاره پوره‌شان با جان کندن کار می‌کردند، برایش عادی شده بود و دیگر برایشان دل نمی‌سوزاند. کارگرهای محلی آدم‌های مفلوکی بودند که به کلی با تصویری که پدربزرگش از ایرانی‌ها برایش ترسیم می‌کرد، متفاوت بودند. بعدش هم این مرادعلی رحمانوفِ کنه به تورش خورده بود که هیچ حوصله‌اش را نداشت و تمام فکر و ذکرش این بود که زیر آبِ همکار جوانتر و باسوادترش مرزبانِ بخارایی را بزند.

با تغیر به روسی به مرادعلی گفت: «چه خبره؟ مگه نمی‌بینی دارم استراحت می‌کنم؟»

مرادعلی با آن چشمان موذی‌اش او را نگاه کرد و مکث کرد. بعد گفت: «گفتم خبرتان کنم. چیزهایی پیدا کرده‌اند و رفیق کمیسر می‌گویند حفاری را متوقف نکنیم.»

با شنیدن اسم رفیق کمیسر اخمهایش درهم رفت. در اردوگاهش هیچ‌کس اسم او را نمی‌دانست. اما همه از او می‌ترسیدند. مردی بود میانسال و کوچک اندام با موهای مشکی پرکلاغی و چشمان سیاه نافذ، که درست معلوم نبود کجایی است. به هندی‌ها شباهتی داشت، اما روسی را به روانیِ‌لات و لوت‌های مسکو حرف می‌زد. کم‌حرف و مرموز بود و روز اول که از مرکز آمده بود و می‌خواستند معرفی‌اش کنند، گفته بود ترجیح می‌دهد در محیط کاری با همان عنوان کمیسر خطاب شود. بعد هم نامه‌ای را به الکساندر داده بود که مهر و امضای شخصِ رفیق استالین پای آن بود. برای همه عجیب بود که همراه گروهی باستان‌شناس، یک کمیسر سیاسی بفرستند.

اما این‌که خودِ رفیق استالین به طور مستقیم به او ماموریت داده بود، باعث شد همه ماست‌ها را کیسه کنند و دیگر کسی از او توضیح بیشتری نخواهد. کمیسر مثل شبحی در همه جا می‌گشت و انگار از هرچه در گروه می‌گذشت آگاه بود.از نظر سلسله مراتب زیردست الکساندر محسوب می‌شد، اما طوری رفتار می‌کرد که انگار او رئیس است، و همه این را پذیرفته بودند. تا به حال بی‌ سر و صدا در گوشه‌ای دیگران را می‌پایید. اما حالا ناگهان به میدان آمده بود و درست چند دقیقه بعد از این‌که الکساندر دستور داده بود حفاری را متوقف کنند، فرمانش را نقض کرده بود.

زیر لبی فحشی رکیک به زبان فارسی نثار کمیسر کرد و با این کار لبخندی دسیسه‌گرانه را بر لبان مرادعلی نشاند. همراه او راه افتاد و زیر باران سیل‌آسا به سمت جایی رفت که کمیسر و چهار پنج کارگر داشتند همچنان در گل و لای تقلا می‌کردند. وقتی بالای گمانه رسید، دید کمیسر هم همراه کارگرها به درون چاله پریده و دارد با بیل گل و لای را کنار می‌زند. سرفه‌ای کرد که توجه کسی را جلب نکرد. پس به ناچار گفت:

«رفیق کمیسر، اشتیاق‌تان برای کمک به کارگرها مایه‌ی تحسین همه‌ی ماست. اما این طوری سرما می‌خورید. صبر کنید باران تمام شود…»

کمیسر که بی‌توجه به او داشت با بیل اطراف دیواری خشتی را پاک می‌کرد، سرش را بلند کرد و با آن چشمان شب‌آسا نگاهی تند به او انداخت. معلوم بود نیش طنز الکساندر را نپسندیده است. به کوتاهی گفت: «در آستانه‌ی کشفی مهم هستیم که نمی‌خواهم در سیلاب از دست برود.»

بعد رو به مرادعلی کرد و گفت: «آهای، تو، برو چند تا سالداتِ بومی بیار دورادور این گمانه نگهبانی بدهند. نه کسی حق دارد وارد شود و نه بدون بازرسی خارج شود. شیر فهم شد؟»

مرادعلی چاکرانه گفت: «البته رفیق کمیسر…» و دوید و رفت. خون به چهره‌ی الکساندر دوید. عادت نداشت در حضورش کسی این طوری در حوزه‌ی مسئولیت‌اش مداخله کند.

داشت فکرِ رد کردن گزارشی درباره‌ی کمیسر را سبک و سنگین می‌کرد. اما می‌دانست فایده‌ای ندارد. این آدم خودپسند باید یکی از دوستان نزدیک استالین باشد که چنان توصیه‌نامه‌ای را از او در جیب داشت.

در نامه‌ نوشته شده بود که در تمام زمینه‌ها همکاریِ مطلق و بی قید و شرط با او انجام پذیرد. پس خشم خود را فرو خورد و تصمیم گرفت از در دوستی وارد شود. به ناچار از لبه‌ی گمانه پایین رفت و بیلی را از یکی از ایرانی‌ها گرفت و در حالی که وانمود می‌کرد دارد کمک می‌کند، گفت: «رفیق، چه چیزی باعث شده فکر کنید در آستانه‌ی کشف مهمی هستیم؟‌ چیزی دیده‌اید؟»

کمیسر با دقت انگشتانش را در شکاف آجرها فرو کرده بود و انگار دنبال چیزی می‌گشت. با تبختر و اختصار به علایمی که روی دیوارِ گچی کشیده شده بود اشاره کرد و گفت: «این را می‌بینید؟ نقاشی مهریزد است.»

الکساندر به دیوار نگاه کرد، سطح گچی دیوار نقاشی‌ای قدیمی بر خود داشت که کم کم زیر سیلاب باران داشت شسته می‌شد و از بین می‌رفت. دستور داده بود روی دیوارهای نقاشی شده سقف موقت بزنند. اما باران ناغافل سر رسیده بود و قاعدتا تا ساعتی دیگر نقاشی‌های روی دیوارهای تازه حفاری شده از بین می‌رفت. حالا می‌فهمید کمیسر چرا عجله دارد.

او نقشی را بر دیواری دیده بود و انگار برای پیدا کردن چیزی به آنجا گسیل شده بود که با آن نقش ارتباطی داشت. آنچه که کمیسر به آن اشاره می‌کرد، نقاشی مردی ریشو و رداپوش بود که دو حلقه‌ی زرین را در دست داشت و انگار دو نفر حلقه‌ها را از او می‌گرفتند. یکی‌شان سفید بود و دیگری سیاه. اما تشخیص‌شان دشوار بود. نقاشی تقریبا محو شده بود و چیز زیادی از آن باقی نمانده بود.

بالاخره کمیسر آنچه را که می‌جست، یافت. با کف دست به آجرها فشاری وارد کرد، و منتظر ماند. ناگهان صدای غرشی شنیده شد و آجرها انگار که جان داشته باشند، به حرکت درآمدند. آجرها با نرمی و زیبایی روی هم چرخیدند و در چشم به هم زدنی درگاهی در برابرشان گشوده شد.

کمیسر به سرعت رو به کارگران کرد و به فارسی روانی گفت: «یالله، بیرون بجهید ببینم. برزنتی از سالدات‌ها بگیرید و بکشید روی گمانه. نگذارید آب وارد شود. بعد از این‌که سقف را روبراه کردید بروید استراحت کنید. به آکادمیسین رحمانوف و سالدات‌ها هم بگویید نه خودشان به این طرف بیایند و نه کسی را راه بدهند که بیاید.»

الکساندر از این‌که کمیسر به این روانی فارسی حرف می‌زند، حیرت کرد. خودش کمی این زبان دشوار را آموخته بود، اما تنها فحش‌ها و چند جمله‌ی تعارف‌آمیز را خوب ادا می‌کرد.

کمیسر گفت: «دکتر بلتینسکی، چراغ قوه دارید؟»

دستپاچه در جیب گشاد بارانی‌اش گشت و چراغ قوه‌ای بزرگ را بیرون آورد و به دست کمیسر داد. اتاقی که پشت درگاه پدیدار شده بود، غرق در ظلمت بود.

دل توی دلش نبود که آیا خودش هم مجاز هست وارد شود یا نه. کمیسر انگار دنبال چیز خاصی می‌گشت و اطلاعاتش فراتر از چیزی بود که انتظار داشت. معلوم بود از قبل خبر داشته که درگاهی مخفی نزدیکی آن نقاشی قدیمی هست. نمی‌خواست بابت کنجکاوی در رازی حکومتی به دردسر بیفتد و از طرف دیگر از شوق بازدید از آن اتاق مرموز سر از پا نمی‌شناخت.

کمیسر انگار داشت در همین مورد فکر می‌کرد. چون نگاهی طولانی و خیره به او انداخت و گفت: «دکتر، می‌خواهید مرا همراهی کنید؟ شرطش آن است که تحت هیچ شرایطی درباره‌ی آنچه می‌بینید با هیچ‌کس حرف نزنید. می‌توانید این کار را بکنید؟ من هیچ نمی‌خواهم برای خودتان و خانواده‌تان اتفاق ناگواری بیفتد. به خصوص برای ناتاشای کوچولوی زیبا.»

با شنیدن این حرف احساس کرد عرق سردی بر پیشانی‌اش نشسته است. این مرد بی‌شک از اعضای بلندپایه‌ی کا گ ب بود، وگرنه به این راحتی به سبک آنها تهدیدش نمی‌کرد و از ریزه‌کاری‌های زندگی‌اش خبر نمی‌داشت. ناتاشا دختری بود که از زنی دیگر ـ جز همسر رسمی‌اش ـ داشت و فکر می‌کرد هیچ‌کس از ارتباطش با او خبر ندارد.

می‌دانست که کمیسر برای کاوش در دخمه به کمکش نیاز دارد. پس شتابان گفت: «البته رفیق کمیسر، خیالتان راحت باشد. من هم نمی‌خواهم دردسری درست شود.»

کمیسر گفت: «خوب است. حالا این چراغ قوه را بگیرید و جاهایی را که می‌گویم روشن کنید. بفرمایید اول وارد شوید.»

چراغ قوه را گرفت و متعجب از این‌که افتخار نخست پا نهادن به کشفی بزرگ را نصیبش کرده‌اند، از درگاه عبور کرد و وارد شد. نور چراغ قوه زیاد بود و به خوبی اطراف را روشن می‌کرد. به اتاقی بسیار بزرگ وارد شده بود که سقفش خمیدگی ملایمی داشت. کمی جلوتر، پلکانی دیده می‌شد که به اعماق زمین می‌رفت. کمیسر پشت سرش می‌آمد و اشاره کرد که پیش برود. جلو رفت و در آستانه‌ی پلکان کمیسر دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: «صبر کن.»

ایستاد و با تعجب دید کمیسر چاقوی سوئیسی بزرگی از جیبش بیرون آورد و قیچی‌اش را راه انداخت. بعد چراغ قوه را از او گرفت و با دقت اطراف پلکان را نگاه کرد. برق چیزی بسیار نازک به چشمش خورد. مثل تار عنکبوتی زرین می‌نمود.

کمیسر هم دنبال همان می‌گشت. با قیچی‌اش آن را برید. بعد باز کند و کاو کرد و چند نقطه‌ی دیگر را هم در تاریکی با قیچی‌اش مورد حمله قرار داد. تازه متوجه شد که کمیسر برای چه او را همراه برده است. اینجا پراز تله‌های مرگبار بود و کمیسر نمی‌خواست خودش خطر کند.

کمیسر بعد از قطع کردن سیمهای نامرئی باز چراغ را به دستش داد و اشاره کرد که از پلکان پایین برود. الکساندر مرد شجاعی بود. اما از طرفی از کمیسر تا حد مرگ می‌ترسید و یارای مخالفت نداشت، و از طرف دیگر نگران بود که هر لحظه پایش را بر اهرمی بگذارد و به دام تله‌ای ناشناخته گرفتار شود. با پاهایی لرزان و تیره‌ی پشتی که عرق وحشت از آن فرو می‌ریخت، پلکان را قدم به قدم طی کرد. پله‌ها مثل آنچه که در گلدسته‌های مسجد بخارا دیده بود، دور محوری مرکزی می‌چرخید و پایین می‌رفت. وقتی پله‌ها تمام شد، ایستاد و با دقت به اطراف نگاه کرد. به تالاری بزرگ وارد شده بود که سراسر دیوارهایش از نقاشی‌هایی رنگین پر شده بود. ارزش علمی این کشف واقعا نفس‌گیر بود. درست جلوی پایش اسکلتی روی زمین افتاده بود. لباسهای اسکلت در اثر مرور زمان از بین رفته بود، اما شمشیر خمیده و بقایای دستارش نشان می‌داد که سربازی عرب بوده است.

کمیسر هم به او پیوست و با دقت اطراف را نگاه کرد. هر دو می‌دانستند که این سرباز قرن‌ها پیش آماج‌ تله‌ای پنهانی شده و می‌بایست پیش از پیشروی بیشتر آن را خنثا کنند. کمیسر با دقت جسد را نگریست و بعد نور را بر دیوارها انداخت. بعد روی زمین نشست و به الکساندر گفت: «بنشینید و از جایتان تکان نخورید.»

بعد تپانچه‌اش را بیرون آورد و چیزی براق را که بر دیوار نصب شده بود نشانه گرفت و با دقتی چشمگیر آن را با یک گلوله زد. در چشم به هم زدنی موجی از تیرهای کوچک از شکاف‌هایی بر دیوارها رها شد و اتاق را پر کرد. کمیسر گفت: «احتمالا زهرِ نوک پیکانها بعد از این همه سال خشک شده، اما دلیل ندارد بیهوده خطر کنیم.»

الکساندر آب دهانش را قورت داد و گفت: «شما این چیزها را از کجا می‌دانید؟ توصیفی درباره‌ی این اتاق در کتاب‌ها یافته‌اید؟ چیزی در اینجا پنهان شده؟»

کمیسر گفت: «بله، چیزی بسیار گرانبها که کلیدِ پیروزی ما بر امپریالیسم فاسد سرمایه‌داری است. خودتان به زودی خواهید دید.»

بعد بلند شد و چراغ قوه را از دست الکساندر گرفت و این بار پیشاپیش او در تالار به حرکت در آمد. معلوم بود دیگر خطری تهدیدشان نمی‌کند.

الکساندر هم برخاست و با تردید دنبالش رفت. کمیسر با دقت نقاشی‌های روی دیوار را نگریست و گفت: «ایرانی‌ها از زمانهای خیلی دور دیوارها را نقاشی می‌کردند. حتا بعدتر هم که اسلام این کار را ممنوع ساخت، با نقش و نگارهای هندسی به این کار ادامه دادند. این نقش‌ها همان‌طور که چیزهایی را نمایان می‌سازند و نمایش می‌دهند، چیزهایی را هم از چشم‌ها پنهان می‌کنند.»

او با دقت نقاشی‌ها را نگاه کرد و بالاخره تصویری را برگزید که هیولایی شبیه به شیردال را نشان می‌داد که ستاره‌ای پنج‌ پر را در دهان گرفته است. چراغ را به دست الکساندر داد و انگشتانش را روی رأس پره‌های ستاره گذاشت و فشارشان داد.

سر و صدای چرخ دنده‌ای برخاست و شکافی بر دیوار گشوده شد. کمیسر بی مهابا دستش را به درون شکاف برد و صندوقچه‌ی کوچک زرینی را از آن خارج کرد. بعد با هیجان گفت: «پیدایش کردیم. آه، بعد از این همه سال بالاخره پیدایش کردیم.»

الکساندر نور را روی آن انداخت و گفت: «عجب، این چیست؟ طلاست؟»

کمیسر نگاهی خیره به او انداخت و گفت: «صندوقچه اهمیتی ندارد. چیزی که درونش پنهان شده مهم است. شاید گمان کرده باشید که می‌خواسته‌ام با آوردن شما به اینجا همچون سپربلایی در برابر تله‌ها از شما استفاده کنم. اما اشتباه می‌کردید. شما را به اینجا آورده‌ام، چون می‌خواهم شاهد مهمترین صحنه‌ی تاریخ در دوران ما باشید.»

کمیسر صندوق را به دهانش نزدیک کرد و با آرامش و خونسردی جمله‌ای آهنگین را بر زبان راند. صدایش طنینی غریب پیدا کرد و در تالار منعکس شد. بعد از فرو نشستن پژواک صدایش، یک لحظه در سکوت گذشت، و بعد درِ صندوق با صدای خش خشی باز شد.

کمیسر با چشمانی که می‌درخشید، دستش را در صندوق کرد و انگشتری را از آن بیرون آورد. بعد آن را با دقت در انگشتِ میانی‌اش فرو برد. صدای غرشی تالار را در خود گرفت و الکساندر با نگرانی نور چراغ را به اطراف انداخت تا تله‌های تازه جان گرفته را تشخیص دهد.

اما خبری نبود. وقتی دوباره نور را روی کمیسر انداخت، با وحشت و شگفتی نفس‌اش را بیرون داد و گفت: «کمیسر، چه بر سرت آمده؟ چرا…»

اما نتوانست حرفش را به پایان ببرد. موجود بلند قامت و نورانی‌ای که در برابرش ایستاده بود، اشاره‌ای به او کرد و در چشم به هم زدنی بافت‌ها و اندام‌هایش از هم فرو پاشید و مانند توده‌ای گوشتِ له شده بر زمین فرو ریخت. موجود کش و قوسی به تن‌اش داد و لباس‌هایی که تا دمی پیش بر تن کمیسر بود، نیمه سوخته و تکه پاره از تنش بر زمین فرو ریخت. موجود، انگار که از درون انگشتر به زیر پوست کمیسر خزیده باشد، کالبد متلاشی شده‌ی او را که مثل غلافی گوشتی دورادور بدنش را گرفته بود، درید و از آن بیرون آمد. انگشتر مثل خورشیدی نورانی بر انگشتش می‌درخشید و تالار را یکسره روشن می‌کرد. موجود به پوست برهنه و سپید بدنش دستی کشید و با چشمان درخشانش به جامه‌های پاره‌ و سوخته‌ی کمیسر و بلنسکی نگریست. آنگاه صدایی شنید. انگشتر را در دست قدری چرخاند و نورش ناگهان خاموش شد. هنوز پیکر بلندقامت و تنومند موجود با درخششی ملایم در آن ظلمت می‌درخشید. صدای پاهایی که داشت از پله‌ها پایین می‌آمد به گوش می‌رسید. آنگاه صدایی برخاست: «دکتر بلتینسکی؟ دکتر بلتینسکی؟ من هم هستم… مرزبان… آکادمیسین رحمانوف گفت مرا احضار کرده‌اید…»

موجود با چالاکی به سوی صدا گام برداشت…

 

 

ادامه مطلب: شکارچیان علت

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب