سرآغازِ تاريخ کشمکشهای ايران با مرزهای غربی
7. از سوی دیگر، دوران زمامداری مهرداد دوم با ورود نخستین سفیر امپراتور هان، که بر چین حکمرانی میکرد، همزمان بود. «چانگچی» در سال 128 پ. م از منطقهی سغد و خوارزم گذشت و به عنوان نمایندهی ووتی، امپراتور هان، به دربار مهرداد دوم وارد شد. به این ترتیب، مهرداد دوم موفق شد راه ابریشم را همچون مسیری بازرگانی که شکوفایی شهرهای سر راه خود را تضمین میکرد، همچون امری رسمی در میان دو امپراتوری چین و اشکانی تثبیت کند. به این ترتیب، روش تولید اقتصادی اصلی قبایل سکا که مبتنی بر غارت و هجوم نظامی بود، چرخش و به تجارت و تاسیس شهرهای تجاری در سر راه ابریشم دگردیسی یافت. به احتمال زیاد در صورتی که اتصال میان دولتهای چین و ایران در این زمان رخ نمیداد، مهرداد دوم در صلح پایدار با قبایل سکا دچار ناکامی میشد. اتصال ایران و چین از مجرای راه ابریشم، شکوفایی اقتصادی صلحمدارانه و دوستانهای را در سراسر این مسیر ممکن کرد که در نهایت به درهم آمیختن و متحدشدن قبایل کوچگرد سکای شرقی و دولت نوپای اشکانی منتهی شد.
از آن پس توسعهی دولت اشکانی، یکسره به سمت غرب انجام گرفت. البته این توسعه پس از رسیدن به مرزهای جغرافیایی ایرانزمین دستخوش وقفه شد. پس از آنکه اشکانیان قلمرو ایرانزمین را تا مرزهایش، یعنی تا خط فرات و مرزهای کوهستانی آناتولی توسعه دادند با قدرت رو به رشد رومیان روبهرو شدند و بقیهی تاریخ خود را به کشمکش بر سر سرزمینهای حائل میان خود و آنها سپری کردند. ارمنستان که به زودی به مرتبهی گرانیگاه کشمکش میان ایران و روم برکشیده شد، آناتولی، سوریه و تا حدودی مصر، همچنان موقعیت سرزمین حائلی را میان این دو قدرت سیاسی بزرگ ایفا کردند که تا دیرزمانی در میان این دو دست به دست میشدند.
در دوران هخامنشی، «دیگر» عبارت بود از قبایل کوچگرد و غیر کشاورزی که در مرزهای ایرانزمین تاختوتاز میکردند. تمام قبایلی که در خارج از قلمرو کشاورزانه زندگی میکردند، مشمول نام «دیگری» قرار میگرفتند. ایرانزمین در دوران هخامنشی هستهی مرکزی یک دولت جهانی کشاورز را تشکیل میداد که مرزهایش تا حد مردم کشاورز گسترده شده و نگاه پادشاهان هخامنشی به مرزهای شمال شرقی و جنوب شرقی این دولت دوخته شده بود. در شمال شرقی نیروی تهدیدکنندهی سکاها حضور داشتند که هر از چند گاهی به قلمرو ایرانزمین میتاختند و بر مرزهای جنوب شرقی، سرزمین هند قرار داشت که خویشاوندان آریایی هخامنشیان به توسعهی زندگی کشاورزانه و فتح تدریجی شبه قاره در آن مشغول بودند و بنابراین مهلتی را برای توسعهی امپراتوری در اختیار میگذاشتند.
با ظهور دولت اشکانی، نظم سیاسی حاکم بر ایرانزمین چرخشی کامل یافت و به این ترتیب، به پختگی لازم برای آنکه دوام دوهزار سالهی خود را پس از آن حفظ کند، دست یافت. در دوران هخامنشی، «دیگر» عبارت بود از قبایل کوچگرد و غیر کشاورزی که در مرزهای ایرانزمین تاختوتاز میکردند. تمام قبایلی که در خارج از قلمرو کشاورزانه زندگی میکردند، مشمول نام «دیگری» قرار میگرفتند. ایرانزمین در دوران هخامنشی هستهی مرکزی یک دولت جهانی کشاورز را تشکیل میداد که مرزهایش تا حد مردم کشاورز گسترده شده و نگاه پادشاهان هخامنشی به مرزهای شمال شرقی و جنوب شرقی این دولت دوخته شده بود. در شمال شرقی نیروی تهدیدکنندهی سکاها حضور داشتند که هر از چند گاهی به قلمرو ایرانزمین میتاختند و بر مرزهای جنوب شرقی، سرزمین هند قرار داشت که خویشاوندان آریایی هخامنشیان به توسعهی زندگی کشاورزانه و فتح تدریجی شبه قاره در آن مشغول بودند و بنابراین مهلتی را برای توسعهی امپراتوری در اختیار میگذاشتند.
در عمل، توسعهی سبک زندگی هخامنشی به مرزهای ایران شرقی در دو جهت متفاوت تحقق یافت، اما این اتفاق در زمانی رخ داد که هخامنشیان به پایان عمر خود رسیده بودند. پس از فروپاشی دولت هخامنشی، در شمال شرقی ایرانزمین سکاهای کوچگرد که به تدریج روش زندگی و فرهنگ هخامنشیان را پذیرفته بودند، توانستند همچون نیرویی آزادیبخش عمل کنند و بار دیگر ایرانزمین را زیر پرچم شاهنشاهی اشکانی متحد نمایند. از سوی دیگر، در مرزهای جنوب شرقی هندیان قرار داشتند که ابتدا با زایش دولت مائوری و شکستدادن سلوکیان و در نهایت با توسعه به سمت جنوب و به سمت شرق، نخستین دولتهای متمرکز هند شمالی را پدید آوردند؛ دولتهایی که با وجود وامداربودن ساخت سیاسی و نمادهای اقتدار اجتماعی خود به هخامنشیان، به تدریج فرهنگ ویژه و خاص خود را بر مبنای آیین برهمنی پدید آوردند.
چشمها در دوران اشکانی، برعکس، به سوی غرب دوخته شد. در شمال غربی، دولتهای مستقر در بالکان، یعنی مقدونیه و یونان و تا حدودی روم را داشتیم و در جنوب، سرزمین مصر را که از دیرباز همچون خزانهای بزرگ عمل میکرد و ایرانیان دست کم مدت دو قرن زمامداری بر آنان را در تجربهی تاریخی خود ذخیره کرده بودند. ترکیبشدن نگرش اشکانیان و هخامنشیان همان چیزی بود که زایش دیدگاه ملی ایرانی را ممکن ساخت. برخلاف آنچه که نیولی در کتاب «آرمان ایران» عنوان کرده است، زایش مفهوم ایران را نمیتوان به دوران ساسانی منسوب دانست؛ چراکه در دوران ساسانی چرخشی از این دست را در سیاست ایرانزمین مشاهده نمیکنیم. بر خلاف آنچه که نیولی در کتاب خود عنوان کرده است، در دوران اشکانی به دلایل جامعهشناختی ناگزیریم ظهور شکلی از هویت ملی متمرکز در ایران را مفروض بگیریم.
در این دوران بود که روند آغازینی که هخامنشیان سردمدار آن بودند، به انجام رسید. هخامنشیان، خود قبایلی متحرک و جنگاور بودند که چند قرن پیش از ظهور دولت جهانیشان در زمینهی کشاورز ایلام و ایران مرکزی جایگیر شده بودند. ساختار سیاسی ایشان بر یک تودهی کشاورز به هم پیوسته مستقر بود که طبقهای نیرومند و سازمانیافته از جنگاوران بر آن حکومت میکرد. این جنگاوران وظیفهی اصلی خود را در امتداد سازماندهی نیروی انسانی و انجام فعالیتهای عمرانی به همراه دفاع از حدومرزهای این قلمرو در مقابل کوچگردان و تهدیدکنندگان زندگی کشاورزانه ایفا میکردند.
برای نخستین باردر دوران اشکانی یک نهاد متحرک و متمایز که عبارت بود از قبایل سوارکار کوچگرد سکا به این نظم سیاسی اضافه شدند. به این ترتیب برای اولین بار، آن سپاه هخامنشی که از درون نهادهای کشاورزانه بیرون میجوشید با یک نهاد مستقل و خودبسندهی جنگی که بازماندهی قبایل کوچگرد باستانی بود، ترکیب شد. از آن پس با دولتی دورگه روبهرو هستیم که هم نظم کشاورزانهی هخامنشی را در دل خود میپرورد و هم با سازوکارهای نظامی کوچگردانهی اشکانیان پیوند خورده است. رمز پیروزی اشکانیان در برابر قدرت نیرومندی مانند امپراتوری روم را باید در همین ترکیب شگفت جستجو کرد.
چشمها در دوران اشکانی، برعکس، به سوی غرب دوخته شد. در شمال غربی، دولتهای مستقر در بالکان، یعنی مقدونیه و یونان و تا حدودی روم را داشتیم و در جنوب، سرزمین مصر را که از دیرباز همچون خزانهای بزرگ عمل میکرد و ایرانیان دست کم مدت دو قرن زمامداری بر آنان را در تجربهی تاریخی خود ذخیره کرده بودند. ترکیبشدن نگرش اشکانیان و هخامنشیان همان چیزی بود که زایش دیدگاه ملی ایرانی را ممکن ساخت. برخلاف آنچه که نیولی در کتاب «آرمان ایران» عنوان کرده است، زایش مفهوم ایران را نمیتوان به دوران ساسانی منسوب دانست؛ چراکه در دوران ساسانی چرخشی از این دست را در سیاست ایرانزمین مشاهده نمیکنیم. بر خلاف آنچه که نیولی در کتاب خود عنوان کرده است، در دوران اشکانی به دلایل جامعهشناختی ناگزیریم ظهور شکلی از هویت ملی متمرکز در ایران را مفروض بگیریم.
پینوشت: بحثی در آرای گراردو نیولی
گراردو نیولی در کتاب «آرمان ایران» (The Idea of Iran) بحثی بسیار مفصل و چشمگیر را در مورد تاریخ ظهور مفهوم ایران به دست میدهد. از دید نیولی مفهوم آریایی که واژهی ایران از آن مشتق شده است، در دروان هخامنشی و پیش از آن در عصر اوستایی، در واقع همچون برچسبی برای قبایل زرتشتی ایرانیزبانی به کار گرفته میشده است که مهاجرت خود را از سرزمینهای ایران شرقی به سوی ایران غربی آغاز کردند.
مسیری که نیولی برای ورود مادها و پارسها به صحنه پیشنهاد میکند با آنچه که گیرشمن و مورخان نسل پیش عنوان کرده بودند، متفاوت است. گیرشمن معتقد بود که آریاییها، یعنی کسانی که بعدها مادها و پارسها را پدید آوردند از شمال به جنوب مهاجرت کردند و بنابراین مسیر اصلی ورود قبایل ماد و پارس به قلمرو ایران غربی را از گذرگاه قفقاز و زاگرس میدانست. «کایلر یانگ» یکی از اندیشمندانی بود که مسیر شرقی به غربی را برای حرکت این مردم در نظر گرفت. از دید او حرکت ایشان حرکتی بسیار آرام، صلحجویانه و تدریجی بود به طوری که منابع یونانی و آشوری هرگز به کوچ ایشان اشارهای نکردند و از متونشان طوری برمیآید که گویی ایشان را بومیان منطقهی ایران غربی میپنداشتند. با توجه به مدارک ایلامی میدانیم که چنین نبوده و به راستی مهاجرتی رخ داده است، اما چنین شکلی از مهاجرت که در اسناد سیاسی دولتی مانند آشور بازتاب نیابد، تنها در شرایطی رخ میدهد که قبایل مورد نظر به شکلی آرام و پیوسته در مدتی طولانی و به شکلی صلحجویانه در زمینهی مردم بومی حضور یابند و با ایشان درآمیزند.
نیولی معتقد است که نام آریا در واقع صفتی بوده که در ابتدای کار به قبایل خاصی که در ایران شرقی و از دید او در قلمرو سیستان زندگی میکردند منسوب میشده است. نیولی معتقد است که سیستان زادگاه زرتشت نیز هست و آریا، نامیاست که در ابتدای کار به قبیلهی زادگاه زرتشت و قبایل پیرامون آن منسوب میشده است. از دید او به تدریج این نام همچون سرنمون و علامتی برای قبایل متحدی که در ایرانزمین از شرق به غرب مهاجرت میکردند جاافتاد و به این ترتیب هخامنشیان زمانی که خود را آریایی مینامیدند، در درون سنتی قبیلهای عمل میکردند. به همین دلیل نیولی معتقد است نام ایران یا سرزمین آریاییها در زمان هخامنشیان اصولا وجود نداشته است و هخامنشیان خود را صرفا با نام قومی پارس مورد اشاره قرار میدادند.
نیولی معتقد است که نام آریا در واقع صفتی بوده که در ابتدای کار به قبایل خاصی که در ایران شرقی و از دید او در قلمرو سیستان زندگی میکردند منسوب میشده است. نیولی معتقد است که سیستان زادگاه زرتشت نیز هست و آریا، نامیاست که در ابتدای کار به قبیلهی زادگاه زرتشت و قبایل پیرامون آن منسوب میشده است. از دید او به تدریج این نام همچون سرنمون و علامتی برای قبایل متحدی که در ایرانزمین از شرق به غرب مهاجرت میکردند جاافتاد و به این ترتیب هخامنشیان زمانی که خود را آریایی مینامیدند، در درون سنتی قبیلهای عمل میکردند. به همین دلیل نیولی معتقد است نام ایران یا سرزمین آریاییها در زمان هخامنشیان اصولا وجود نداشته است و هخامنشیان خود را صرفا با نام قومی پارس مورد اشاره قرار میدادند.
از دید نیولی، دوران اشکانی نیز با ظهور مفهوم ایران همراه نبود. برعکس، نیولی معتقد است که اشکانیان در واقع شکلی از گسست با مفهوم آریایی را، که زادهی نظم هخامنشی بود، به همراه آوردند. نیولی معتقد است که فراموششدن دوران اشکانی در تاریخ ملی ایرانیان اصولا بدان دلیل بود که خودانگارهی اشکانیان با خودانگارهی هخامنشیان و ساسانیانی که پس از ایشان آمدند و خود را آریایی میدانستند، متفاوت بوده است. از دید نیولی شواهدی که به ظهور مفهوم ایرانشهر، یعنی سرزمین آریاییها به عنوان نظم سیاسی دلالت میکند تنها به دوران ساسانی برمیگردد و او اردشیر نخست و پادشاهان پس از وی را به عنوان معماران مفهوم ایران در نظر میگیرد.
نگارنده به چند دلیل با برداشتی که نیولی از مفهوم آریایی و ظهور مفهوم ایران به دست داده است، سر ناسازگاری دارد.
نخستین نقدی که میتوان بر نیولی وارد کرد آن است که وی میپذیرد که نام آریایی همچون برچسبی عمومی برای قبایل ایرانیزبان و ایرانینژادی که به دین زرتشتی گرویده بودند، کاربرد داشته است. این عنوان و این تفسیر از مفهوم آریایی را میتوان مورد نقد قرار داد؛ چراکه میدانیم در سنت اوستایی، مفهوم آریایی همچون واحد قبیلهای کوچکی در کنار قبایل ایرانیزبان و ایرانینژاد دیگر مانند پرنهها و داههها قرار گرفته است. از سوی دیگر میدانیم که دایرهی توسعهی مفهوم آریایی گستردهتر از آن چیزی بوده که در قلمرو ایرانزمین و سنت زرتشتی میبینیم، چنانکه در وداها و در متون باستانی هیتی نیز اشاره به مفهوم آریایی همچون برچسبی برای خودانگارهی جمعی اقوامی تازه از راه رسیده رواج داشت.
نگارنده در نوشتاری دیگر، مفهوم آریایی را در این زمینهی گستردهتر مورد پژوهش قرار داده و نشان داده است که قبایلی که از میانهی هزارهی دوم پیش از میلاد تا میانهی هزارهی اول پیش از میلاد بر قلمرو ایرانزمین، هند و آناتولی تاختوتاز میکردند عنوان آریایی را همچون نامی عمومی برای تفکیککردن خود از همسایگان و بومیان به کار میگرفتند.
با وجود این، میتوان پذیرفت که در هزارهی نخست پیش از میلاد، پس از ظهور زرتشت و پس از رواج یافتن آیین زرتشتی در میان این نوآمدگان آریایی که زندگی کشاورزانه را در پیش گرفته بودند، به تدریج عنوان «ایر» یا آریایی همچون برچسبی برای مردم ایرانیزبان و ایرانینژادی که زرتشتی شده و کشاورزانه زندگی میکردند، به کار گرفته شده است. با وجود این، چنین مینماید که بخش مهمی از بدنهی جمعیتی و قومی ایرانزمین در دوران هخامنشی در خارج از چارچوب چنین تعریفی قرار بگیرند.
در دوران هخامنشی در واقع هنوز بدنهی اصلی مردم ایرانزمین زرتشتی نشده بودند، هر چند شاخههایی از زرتشتیگری و اشکالی بسیار متنوع از ترکیب آیین زرتشت و ادیان محلی و بومی در گوشه و کنار قلمرو هخامنشی به چشم میخورد. در این میان باید با نظر نیولی در این مورد که هخامنشیان چشماندازی ملی به معنای امروزی کلمه از خود نداشتند، موافقت کرد. به گمان من نیولی در این مورد که هخامنشیان مفهوم آریایی را در نسبنامهی خود همچون عنوانی نژادی و قبیلهای به کار میگرفتهاند، برحق است. هخامنشیان در واقع با تعبیرهای امروزین ما از مفهوم دولت، خودانگارهی خویشتن را همچون دولتی در میان سایر دولتها تلقی نمیکردند.
در دوران هخامنشی در واقع هنوز بدنهی اصلی مردم ایرانزمین زرتشتی نشده بودند، هر چند شاخههایی از زرتشتیگری و اشکالی بسیار متنوع از ترکیب آیین زرتشت و ادیان محلی و بومی در گوشه و کنار قلمرو هخامنشی به چشم میخورد. در این میان باید با نظر نیولی در این مورد که هخامنشیان چشماندازی ملی به معنای امروزی کلمه از خود نداشتند، موافقت کرد. به گمان من نیولی در این مورد که هخامنشیان مفهوم آریایی را در نسبنامهی خود همچون عنوانی نژادی و قبیلهای به کار میگرفتهاند، برحق است. هخامنشیان در واقع با تعبیرهای امروزین ما از مفهوم دولت، خودانگارهی خویشتن را همچون دولتی در میان سایر دولتها تلقی نمیکردند.
تصویر هخامنشیان از خویشتن همچون شاهان جهان و شاه شاهان بود؛ یعنی دولت هخامنشی، تنها دولت موجود در دنیا تلقی میشد؛ از این رو، شکل عادی ملیگرایی که همواره اعضای یک ملت را در کنار دیگریهایی که آنان نیز از ملیت برخوردارند، قرار میدهد در دوران هخامنشیان اصولا وجود نداشته است. هخامنشیان وارثان تنها دولت حاکم بر زمین بودند و سراسر قلمرو یکجانشین و کشاورز را با تمام شهرهایی که در این قلمرو وجود داشت زیر حلقهی اقتدار خود داشتند؛ از این رو، خودانگارهی ایشان و مفهوم ملیتی که در این دوران تعریف میشد، کاملا با هرآنچه که پیش از آن در دولتشهرهای کوچک رواج داشت و پس از آن در درون دولتهای بزرگی مانند اشکانیان و رومیان شاهدش هستیم، متفاوت بود. هخامنشیان در واقع مفهوم آریایی، پارسی و خودِ کلمهی هخامنشی را به عنوان برچسبهایی برای یک نظم جهانی و فراگیر به کار میگرفتند.
ایدئولوژی دولت هخامنشی بر مبنای زمامداری ردهای از ابرانسانها که پارسی نامیده میشدند، استوار بود. البته پارسیان به لحاظ قومیتی، وارثان اقوام مهاجر آریایینژادی بودند که به ایرانزمین کوچیده بودند، اما شواهد نشان میدهد که پارسیبودن در آن دوران، دایرهی مفهومی گستردهتری داشته است، چنانکه ایلامیان و مادها نیز در درون گارد انوشک، یعنی آنچه که به غلط گارد جاویدان نامیده شده است، حضور داشتهاند. همچنین دریاسالاری مصریتبار و مصرینژاد مانند اوجاهورسنت هنگامی که از خویشتن یاد میکند، خود را همچون پارسیای بازمینماید و تندیس او نیز لباسی پارسی بر تن دارد.
بنابراین چنین مینماید که هخامنشیان خود را همچون اوج سلسله مراتب سیاسی در نظر میگرفتند که از مردمانی برتر و نژاده و برگزیده تشکیل شدهاند و بر سراسر جهان فرمان میرانند. در چنین زمینهای مفهوم دولت، آشکارا به معنایی که بعدتر شاهدش هستیم نمیتوانسته ظهور پیدا کند و احتمالا دلیل دوام شگفتانگیز دولت هخامنشی با ابعاد غولآسایش جایگیرشدن همین ایدئولوژی و جاافتادن همین تصویر از سلسله مراتب زمامداری انسانهای برتر در میان عوام بوده است.
با وجود این، زمانی که اشکانیان به قدرت رسیدند، این سنت دچار گسستی چشمگیر شد. چنانکه گفتیم اشکانیان، خود وارثان همان سکاهای کوچگردی بودند که تهدیدی برای دولت جهانی هخامنشی محسوب میشدند. از سوی دیگر، چنانکه گفتیم اشکانیان چرخشی در سیاست نظامی را به سوی غرب تجربه کردند. از این رو، میتوان اشکانیان را صاحب دستگاه منظم و منسجمی از نگرش ملی دانست.
اشکانیان بنا بر تمام شواهد موجود، آشکارا ایرانیگرا و ضد یونانی و لاتینینژادان بودند، یعنی خود را در مقابل یونانیان سلوکی و غربیان رومی تعریف میکردند. این را، هم از سیاست نظامیشان میتوان دریافت و هم با توجه به سیاست دینی و فرهنگی ایشان شواهدی بسیار و محکم در موردش وجود دارد. از سوی دیگر اشکانیان با نهادن نام ارشک یا اشک بر روی شاهان خویش از همان ابتدا خود را ادامهدهندهی سنت سیاسی هخامنشیان میدانستند.
اشکانیان بنا بر تمام شواهد موجود، آشکارا ایرانیگرا و ضد یونانی و لاتینینژادان بودند، یعنی خود را در مقابل یونانیان سلوکی و غربیان رومی تعریف میکردند. این را، هم از سیاست نظامیشان میتوان دریافت و هم با توجه به سیاست دینی و فرهنگی ایشان شواهدی بسیار و محکم در موردش وجود دارد. از سوی دیگر اشکانیان با نهادن نام ارشک یا اشک بر روی شاهان خویش از همان ابتدا خود را ادامهدهندهی سنت سیاسی هخامنشیان میدانستند و این امریست که در نوشتاری دیگر مفصل بدان پرداختهام. بنابراین آشکار است که اشکانیان بر خلاف آنچه که نیولی ادعا میکند خود را همچون نوآوران و نمایندهی گسستی در سنت سیاسی هخامنشیان نمیپنداشتند، بلکه خویشتن را ادامهی هخامنشیان به شمار میآوردند، هر چند در واقع از تبار سکاهایی بودند که تهدید کنندهی هخامنشیان باستانی محسوب میشدند.
گذشته از این، ایدئولوژی سیاسی ساسانیان آشکارا بر مبنای آنچه در دوران اشکانی ابداع شده بود، استوار شده است. حتی دودمانها و خاندانهای بزرگ و اشرافی اشکانی در دوران ساسانی به بقا و اقتدار خویش ادامه دادند؛ از این رو چنین مینماید که افسانهی گسست کامل میان دوران ساسانی و اشکانی، بیشتر امری باشد که از کشمکش نخستین شاه ساسانی، یعنی اردشیر نخست و واپسینش شاه اشکانی، یعنی اردوان پنجم ناشی شده باشد. بدیهیست که اردشیر نخست برای دستیابی به مشروعیت سیاسی ناگزیر بود آثار مشروعیت اشکانیان را از صحنه بزداید، اما این زدودن آثار اشکانیان از صحنه، به راستی چندان نبود که نظمهای سیاسی و نهادهای اجتماعی برخاسته از دوران اشکانی را مورد تهدید قرار دهد.
در واقع آنچه در دوران ساسانی شاهدش هستیم، تداوم چشمگیر نظم سیاسی و نظامی ابداعشده در دوران اشکانیان است و این را میتوان به نگرش ملی ساسانیان نیز تعمیم داد. چگونه ممکن است اشکانیان، خود را از آریاییها مستقل دانسته باشند در حالی که هم وارث هخامنشیانی بودند که خود را آریایی میدانستند و هم سنت سیاسیشان در درون نظام ساسانی تداوم یافته است که خود به ایرانشهر معتقد بودند. چنانکه نیولی قبلا عنوان کرده است، قبایل اشکانی پس از ورود به ایرانزمین و دستیافتن به قدرت، در درون سنت رزتشتی حل شدند. تردیدی وجود ندارد که دوران زمامداری اشکانیان با زرتشتیشدن بدنهی جمعیت ایرانزمین همراه بوده است. شاهان اشکانی مانند بلاش، کسانی بودند که اوستا را گردآوری کردند و تردیدی وجود ندارد که اقتدار دستگاه مذهبی مغان که در دوران ساسانی به اقتداری سیاسی نیز تبدیل شد، در دوران اشکانیان در قالبی دینی به شکلی فراگیر وجود داشته است.
در واقع آنچه در دوران ساسانی شاهدش هستیم، تداوم چشمگیر نظم سیاسی و نظامی ابداعشده در دوران اشکانیان است و این را میتوان به نگرش ملی ساسانیان نیز تعمیم داد. چگونه ممکن است اشکانیان، خود را از آریاییها مستقل دانسته باشند در حالی که هم وارث هخامنشیانی بودند که خود را آریایی میدانستند و هم سنت سیاسیشان در درون نظام ساسانی تداوم یافته است که خود به ایرانشهر معتقد بودند. چنانکه نیولی قبلا عنوان کرده است، قبایل اشکانی پس از ورود به ایرانزمین و دستیافتن به قدرت، در درون سنت رزتشتی حل شدند. تردیدی وجود ندارد که دوران زمامداری اشکانیان با زرتشتیشدن بدنهی جمعیت ایرانزمین همراه بوده است. شاهان اشکانی مانند بلاش، کسانی بودند که اوستا را گردآوری کردند و تردیدی وجود ندارد که اقتدار دستگاه مذهبی مغان که در دوران ساسانی به اقتداری سیاسی نیز تبدیل شد، در دوران اشکانیان در قالبی دینی به شکلی فراگیر وجود داشته است.
بنابراین دلیل دومی که برای رد نظر نیولی میتوان عنوان کرد، سنت سیاسی اشکانیان است که در تداوم سنت هخامنشی جای میگیرد و در دوران ساسانی نیز به تکامل و گسترش خود ادامه میدهد. اشکانیان نمیتوانستند خود را آریایی ندانند یا سرزمین خود را با قلمرو پارسی-آریایی دوران هخامنشی متمایز بشمارند. این هم از شعارهای ایشان، هم از نمادهای پادشاهی ایشان و هم از سنت سیاسیای که از خود به یادگار گذاشتند، معلوم میشود.
از سوی دیگر، به لحاظ جامعهشناختی میتوان به جامعهی اشکانی نگریست و دریافت که دولتی که 500 سال در قلمروی چنین گسترده دوام داشته، نمیتواند فاقد یک ایدئولوژی سیاسی منسجم و تصویری دقیق از ملیت بوده باشد. خودانگارهی اشکانیان باید خودانگارهای دقیق، روشن، منسجم و پرداختهشده بوده باشد که بتواند برای مدتی به درازای پنج قرن بر قلمرويی بسیار بزرگ زمامداری کند. به بیان دیگر، در شرایطی که حتی دولتشهرهای کوچکی مانند «کوماگنه» و«کاپادوکیه» در آناتولی ناگزیر بودند برای دوام اقتدار سیاسی خود به ابداع ترکیبی از آیینهای دینی و هویتهای ملی دست بزنند، بدیهی است که اشکانیان بدون دستیابی به چنین کیمیایی قادر به تداوم قدرت سیاسی خویش نمیبودند.
دلیل سومی که برای ردکردن نظر نیولی میتوان آورد، آنست که حتی در صورتی که پیوند میان مفهوم آریایی و ایران و زرتشتیگری را بپذیریم، باز هم در دوران اشکانی ناگزیریم پیدایش مفهوم ایران را پیشفرض بگیریم. چنانکه گفتیم، گردآوری اوستا و زرتشتیشدن ایرانیان در این دوره انجام گرفت و تردیدی وجود ندارد که سیاست دینی اشکانیان که دنبالهای از تساهل و آسانگیری و رواداری هخامنشیان به شمار میآید، در نهایت به چیرگی تدریجی آیین زرتشت در سراسر ایرانزمین منتهی شده است. از این رو، در صورتی که جمعیت ایرانزمین را، که در پایان دوران اشکانی سراسر زرتشتی شده بود، در نظر بگیریم، خواهیم دید که مفهوم آریایی که در اوستا به قبایل زرتشتی منسوب شده است، قاعدتا میبایست در درون هویت جمعی این مردمان جای داشته باشد.
نکتهی دیگر آنکه در دوران اشکانی برای نخستین بار با دشمنی خارجی که صاحب دولتی مشخص باشد، روبرو میشویم. در ابتدای کار، سلوکیان و پس از آن، رومیان بودند که برای نخستین بار یک دولت بیگانهی دشمن را در برابر مردم ایرانزمین پس از عصر هخامنشی به نمایش گذاشتند. دوران هخامنشی مفهومی ویژه و تکرارناشدنی از دولت را در ذهنها متبادر میکرد، چرا که دولت دیگری در آن زمان بر پهنهی گیتی وجود نداشت، اما در دوران اشکانی چنین نبود. در دوران اشکانی در مرزهای غربی، دولتی دشمن مانند روم و در مرزهای شرقی، دولتی دوست، مانند چین وجود داشت. رابطه با شرق، رابطهای دوستانه و بازرگانانه بود و اندرکنش با غرب، رابطهای نظامی. این دقیقا شرایطی است که در یک نظام اجتماعی برای ظهور مفهوم ملیت، حتی به معنایی نزدیک به معنای مدرن آن مورد نیاز است. جالب است که لوازم و عناصر فرهنگی وابسته به ملیت مانند ظهور حماسههایی ملی نیز در دوران اشکانی به سرانجام رسیده است. تمام پهلوانان عصر سیستانی در شاهنامه در واقع به دوران اشکانی مربوط میشوند، چنانکه بیتردید پیروزی سورن بر کراسوس رومی دستمایهی آفرینش حماسهها و داستانهای فراوانی بوده است که بقایای آن را در متون امروزین نیز میبینیم.
به این ترتیب میتوان آرای نیولی در مورد ظهور مفهوم ملیت در ایران باستان را به سه دلیل رد کرد. دلیل نخست، نادیده انگاشتهشدن تداومی که میان سنت هخامنشی، اشکانی و ساسانی وجود دارد. چنین مینماید که نیولی به رشتههای پیوستگی میان این سه توجه چندانی نکرده است. دلیل دوم پیوند میان مفهوم ملیت و دین زرتشتی که به ویژه در دوران اشکانی تحقق یافت و این نیز از نظر نیولی دور مانده است. سوم دلیلی جامعهشناسانه که تداوم و پیکربندی نظام اجتماعی در دوران اشکانی را بدون دستیابی به مفهوم ملیتی منسجم و کارآمد ناممکن میشمارد؛ به ویژه که در این دوران، با ظهور دولتهای دوست و دشمنی در مرزهای شرقی و غربی نیز روبرو هستیم و این همان زمینهایست که خودانگارهی جمعی مردم و پیدایش مفهوم «ما» در مقابل «دیگری»، یا ملیتی در مقابل ملیتهای دیگر را ممکن میسازد.
سوالی که همیشه در ذهن من بوده و هست چرایی وجود دشمنی های افراطی یا در حالت بهتر نیمه افراطی در هر حکومتی با دیگر کشور هاست ایا واقعا با وجود این دشمنی ها مثل دشمنی ما با اسراییلی ها و اعراب یا دشمنی المان ها با هلندی ها این نفرت های بسیار عمیق بین اقوام ایده ی صلح جهانی که توسط نظریه پردازان مختلف در طول تاریخ ارایه شده خیلی بلند پروازانه و بیهوده نیست ؟ ایا بهتر نیست شعار ندیم ؟؟؟ رویا پردازی نکنیم و برای سرفرازی ملت خودمان بجنگیم ؟؟ چیزی که در عمل اتفاق می افتد ؟؟ یا همچنان باید تلاش کرد برای صلح جهانی ؟ جهانی که در ان انسان ها به خودشان هم رحم نمیکنند