پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش بيست و دوم: تمرين

بخش بیست و دوم: تمرین

سالن ورزشگاه آنقدر بزرگ بود كه به دشتی گسترده و بی پایان شبیه بود. زمینش از پوششی تمیز و براق پوشیده شده بود كه ضربه ی بدن افرادی كه بر آن فرود می آمدند را می گرفت. اگر از ارتفاع سی متری بالای سالن، یعنی ارتفاع پنجره ی برجی كه نوشین و شاهرخ از پشتش بیرون را نگاه می كردند، به ورزشگاه نگاه می كردی، تصویر غول آسای یك مرد هخامنشی را در حال كشتن یك شیر بالدار می دیدی كه مانند كاشیكاری غول آسایی از كنار هر قرار گرفتن هزاران كفپوش رنگی پدید آمده بود.

شاهرخ كه تازه از زمین ورزش به برج آمده بود و لباس سفید بلندی بر تن داشت، به نوشین كه در آنجا انتظارش را می كشید گفت: اوضاع چطوره؟

نوشین گفت: تمرینهای ورزشی خیلی سخته، اما كلاسها ر دوست دارم.

شاهرخ از پنجره به بیرون نگاه كرد و گفت: به نظر نمیاد خودشون این جور ورزش كردن رو سخت بدونن.

در زیر پای او، در ورزشگاه غول آسایی كه یكی از مراكز فعالیت متعددِجهان زیرزمینی گروه جاویدانان بود، صدها نفر از اعضای گروه به ورزش روزانه شان مشغول بودند. با وجود نورافكنهای پرقدرتی كه فضای محوطه را مثل روزی آفتابی روشن كرده بودند، از آن فاصله فقط شبحی از آنها دیده می شد. اما نوشین كه از نزدیك ورزش كردن آنها را دیده بود، برای مجسم كردنشان با هیچ مشكلی روبرو نبود. می توانست صفوف منظم جاویدانان را در ذهنش مجسم كند كه لباسها و شلوارهای گشاد و راحت سرخ رنگ بر تن داشتند و در هماهنگی كامل با یكدیگر می دویدند. هر دسته ی بیست نفری از آنها نشانه ی مخصوص خود را با رنگ طلایی بر لباسش دوخته بود. نقشهایی كه در مدت این یك ماه شناخته بود، عبارت بود از سیمرغ، شیر، گاو و گل نیلوفر. از بالا معلوم بود كه جاویدانان در آخرهای تمرین هماهنگشان هستند. همه با نظم و ترتیب از دیوارهای عمودی خارداری بالا رفتد و از روی تخته های دراز و كج و كوله ای كه در ارتفاع چهار پنج متری زمین ورزشگاه نصب شده بود دویدند. بعد هم با انظباطی نظامی در حلقه ی بزرگی جمع شدند و با حركاتی همزمان پیراهنهایشان را بیرون آوردند و برای گرفتن اسلحه های خود به جایگاه هایی كه در فواصل مساوی بر كناره های زمین نصب شده بود نزدیك شدند. روبوتهایی كه مانند سرستونهایی فلزی در آنجا به جایگاه ها چسبیده بودند و به مردانی با سر عقاب و شیر شباهت داشتند، شمشیرها و نیزه های مورد نیاز ورزشكاران را به آنها تحویل دادند. همه به اسلحه های سرد گوناگون مسلح شدند و بخش خطرناكتر تمریناتشان آغاز شد. دو به دو مشغول مبارزه با یكدیگر شدند. هر از چندی می شد یكی از آنها را دید كه به ضرب شمشیر یا گرزی از پا در می آید و بر زمین می افتد.

نوشین كه به منظره ی پیش رویش خیره شده بود گفت: جالبه كه از اینهمه زخم خوردن خسته نمیشن.

شاهرخ گفت: اگه تو هم نامیرا بودی فكر این جور چیزها رو نمی كردی.

نوشین گفت: هنوز هم برای من شگفت انگیزه. آخه اینها چطور موجوداتی هستن؟

شاهرخ گفت: من زیست شناس نیستم، اما همینقدر می دونیم كه توضیح ترمودینامیكی موجود زنده ای كه قانون افزایش آنتروپی رو تا بی نهایت نقض كنه اصلا قابل توجیه نیست.

نوشین گفت: من به عنوان یك پزشك می تونم بهت بگم كه این از نظر علمی كه ما توی دانشگاه می خونی غیرممكنه.

شاهرخ گفت: اما من خودم تمرین كردنشون رو دیدم. وقتی برای بار اول دیدم بهرام موقع تمرین مجروح شد و شمشیر تیزی تا نیمه در سینه اش فرو رفت فكر كردم دیگه كارش تمومه. اما هنوز چند ثانیه نگذشته بود كه زخمش جوش خورد و تمرین رو از سر گرفت.

نوشین گفت: می دونی. من فكر می كنم اونها آدم نیستند. باید یك نژاد دیگه ای از جانوران این سیاره باشن. تعریف آدم اینه كه بمیره.

شاهرخ اندیشمندانه گفت: همه ی آدم معمولی هایی كه مثل ما بعدا به گروه جاویدانان پیوسته اند و میرا هستن معتقد بودن كه این چیزها كم كم برامون عادی میشه. همه می گفتن توضیح عقلانی مشخصی برای تمام این قضایا وجود داره، اما من كه هنوز اثری از این توضیح ندیدم.

نوشین گفت: احتمالا ادامه ی درسهامون به اینجا هم می كشه.

شاهرخ پرسید: برای تو چه مواد درسی ای تعیین كردن؟

نوشین گفت: گذشته از تاریخ و فلسفه و زبانشناسی كه با هم مشترك داریم،‌‌‌ دارن حجم زیادی مردمشناسی و
اسطوره شناسی و فیزیك هم یادم می دن. تو چی؟

شاهرخ گفت: باز وضع تو بهتره. من مجبورم كلی زیست شناسی بخونم، كه اصلا ازش سر در نمیارم و اسمای قلمبه سلمبه اش برام جالب نیست. چندین واحد بررسی ادیان و زبانهای باستانی هم برام گذاشتن. فكرشو بكن… من كه یك عمری دارم فیزیك می خونم حالا مجبورم در مورد تفاوت اصول اخلاقی پیروان ویشنو و شیوا چیز بخونم.

نوشین گفت: اما مسلمه كه از دادن این اطلاعات هدفی دارن. از هر استادی كه در این مورد می پرسم می گه به زودی خودم می فهمم علت این برنامه ی سنگین درسی چیه. می گن برای اینكه به گروه اونا بپیوندیم و بتونیم باهاشون كار كنیم باید حتما این مطالب رو بدونیم. گرچه اصلا نمی فهم چه لزومی داره یك پزشك در مورد اساطیر آفرینش مانوی چیز بخونه.

شاهرخ گفت: به هر صورت من كه قصد ندارم ناامیدشون كنم. بهرام می گفت ما تا شش ماه وقت داریم كه تحصیلمون رو در آموزشگاه های قلمرو جاویدان ها تموم كنیم. یكبار گفت اگه از پس این كار نیایم باز به جهان بالا برگردونده می شیم.

نوشین گفت: شاید زیاد هم بد نباشه. من دلم برای نامه های مادرم تنگ شده. هرچند جوری قضیه رو جلوه دادن كه انگار درگیر یك پروژه ی سری بیمارستانی شدم، اما فكر می كنم هنوز هم دل نگران غیبت ناگهانی من باشن.

شاهرخ گفت: من كه اون بیرون چیزی برای از دست دادن ندارم. بین سی چهل تا همكلاسمون هم كسی رو
نمی شناسم كه بخواد بدون پذیرفته شدن در این جهان عجیب اینجا رو ترك كنه.

نوشین ناگهان نگاهی به ساعت زیبای بالای دیوار انداخت. ساعت تصویری از خدای ایرانی زروان را نشان می داد كه كره ای با عقربه های ظریف را در دست دارد. یكی از این تصویرها در تمام اتاقهای تشكیلات زیرزمینی جاویدان ها وجود داشت. ساعت ده دقیقه به شش عصر را نشان می داد. هرچند در آن پایین همیشه روز بود و تاریكی چیز ناشناخته ای بود. نوشین ساك محتوی وسایل ورزشش را برداشت و گفت: وقت كلاس فلسفه است. بزن بریم.

نمی خوام دیر به جلسه برسم. امروز میخواد در مورد نمی دونم چی چیِ اسپینوزا حرف بزنه و بهتره از اول وقت حاضر باشیم وگرنه تا آخرشو نمی فهمیم.

استاد، یكی از جاویدانان بود. دختری بود كه ویژگیهای مشترك تمام جاویدانان را داشت: جوان و به شكل چشمگیری زیبا بود، حركاتی آرام و سبك و در عین حال با وقار و پرابهت داشت، و در چشمانش همان نور مرموز می درخشید. او در ابتدای دوره ی آموزشی خود را به نام مهرناز به آنها معرفی كرده بود. به نظر می رسید كه مثل بقیه ی جاویدانان نام خانوادگی نداشته باشد. وقتی نوشین با چند دقیقه تاخیر به سر كلاسش رسید، او را دید كه به همراه سی نفر از شاگردانش در یكی از ارتفاعات زیبای طبیعی جهان زیرزمینی ایستاده اند. مهرناز در روز نخستی كه به با شاگردانش آشنا شده بود، محتوای كلاسش را بهسازی شخصیت خوانده بود و از سی جوانی كه برای بار اول او را می دیدند خواسته بود تا از راهنمایی ها و حكمهایش در كلاس پیروی كنند. بیشتر جلسات در محیطهای باز و طبیعی ای شبیه به این برگزار می شد و این استاد ظریف و خوش رفتار در طی دوازده جلسه ای كه تا آن روز با شاگردانش گذرانده بود، به تناوب آنها را مجبور كرده بود از صخره های صاف بالا بروند،‌‌‌ در حوضچه های آب داغ زیرزمینی شنا كنند و با پای برهنه روی سنگریزه های تیز مسابقه ی دو بگذارند. حالا هم همه ی اعضای كلاسش را در بالای یكی از زیباترین آبشارهای جهان زیرزمینی جمع كرده بود و همه منتظر بودند كه ببینند دیگر چه خوابی برایشان دیده شده است.

مهرناز روی تخته سنگ بزرگ و سرخرنگی كه در بالای پرتگاه مهیب منتهی به آبشار قرار داشت ایستاده بود. او به رود خروشان و زلالی كه در زیر پایش با صدایی مهیب فرو می ریخت و به دره ای عمیق در زمین فرو می رفت نگاه كرد و گفت: فكر می كنم همه تون این منظره رو از محل اقامتتون دیده باشین.

نوشین چون دید نگاه استاد متوجهش است، سری به تایید تكان داد. آن آبشار در حاشیه ی مجموعه ای از گنبدهای
شیشه ای عظیم قرار داشت كه در ابتدای گذرشان از آزمون عصبی، برای مدت دو هفته در آن اقامت كرده بودند و هر روز از پنجره های سرتاسری خوابگاه گروهیشان منظره ی آبشار را از پایین می دیدند. آبشار حدود پنجاه متر ارتفاع داشت و برای نوشین مسلم بود كه مصنوعی نیست. عظمتش زیبایی مبهوت كننده ای داشت و درختان و گیاهان گوناگونی را در بالا و پایین آن –جاهایی كه آب پیش و پس از فرو ریختن به آرامش می رسید،- رشد كرده بود.

نورپردازی نفسگیر و چشم نوازی علاوه بر تغذیه ی گیاهان، جزئیات معماری طبیعی و زیبای سنگهای اطراف آن را نیز به نمایش در می آورد. نوشین در ابتدای ورودش به جهان زیرزمینی عاشق این منظره شده بود.

مهرناز با لحنی كه كمابیش ادبی و دانشگاهی بود،گفت: همانطور كه در اوایل درسمان برایتان گفتم، صفتهایی هست كه از طرف جامعه به ما آموخته می شود. این صفتها با وجود ناخوشایند بودن، شیوه هایی هستند كه برای محافظت ما از خطر روابط انسانی برنامه ریزی نشده فایده دارند. با این وجود، بخش مهمی از این الگوهای رفتاری و صفات شخصیتی به تدریج در طول زمان در فرهنگ عوام رسوب می كند و كژرویهایی اخلاقی را ایجاد می كند.

او به آبشار نگاه كرد و گفت: یكی از این صفتها، ترس است. ما در جریان جلساتمان، تمرینهای دشواری برای از بین بردن درد، دروغ، گناه و شرم را برایتان ارائه كردیم. حالا وقت آن است كه از شر ترس خلاص شوید.

مهرناز به سوی شاگردانش برگشت و در حالی كه با چشمان نافذش به آنها می نگریست گفت: این كار به سادگی با پریدن شما از این آبشار ممكن می شود. در حدود پنجاه متر پایینتر از جایی كه من ایستاده ام، حوضچه ی عمیقی وجود دارد كه این رود به آن می ریزد. در این حوضچه مارهای عظیم زیبایی زندگی می كنند كه زهر كشنده ای دارند و معمولا از جانورانی كه برای آب خوردن كنار حوضچه جمع می شوند تغذیه می كنند. می بینید كه محیطی بسیار ترسناك است.

پسر جوانی كه كنار نوشین ایستاده بود دستی به موهای بلند سیاهش كشید و گفت: استاد، منظورت این نیست كه بپریم پایین، هان؟

مهرناز رو به پسر كرد و با لحنی محاوره ای گفت: آفرین، آرش، همیشه حدسهای درست رو تو می زنی. شما باید از روی همین سنگی كه من روش وایسادم توی آبشار شیرجه بزنین.

نوشین با ناباوری به ارتفاع آبشار اندیشید و زیر لب گفت: نه… شوخی می كنه.

ولی استاد به حرفهایش ادامه داد: اگر كج بپرید، به دیواره ی سنگی آبشار می خورید و به صورت گوشت چرخ كرده به اون پایین می رسید. اگر موقع برخورد با آب حوضچه تنبلی یا گیجی به خرج بدید، مارها با جسدتون مهمونی می گیرن. لطفا هوشیار باشید و هركاری كه می گم بكنید.

بعد خودش روی لبه ی سنگ سرخ ایستاد و در حالی كه زاویه ی درست پریدن را به آنها نمایش می داد، جستی زد و به پایین پرید.

پسری كه آرش نامیده شده بود با كف دستش روی رانش ضربه ای زد و گفت: ای داد بیداد، كارمون در اومد.

پسر دیگری كه قد بلند و بدنی عضلانی داشت گفت: اگه اون می تونه بپره ما هم می تونیم.

آرش گفت: بابا، اون جاویدانه. فوقش اینه كه تیكه پاره می شه و چند ثانیه بعد دوباره همه جاش ترمیم می شه.

پسر كه قانع نشده بود گفت: این یك امتحانه. یادته روز اول بهمون چی گفتن؟‌‌‌ هر بخش از تمرینات كه ناشایستگی نشون بدیم اخراجمون می كنن. مگه یادت رفته یعقوب توی كلاس رزمی حاضر نشد از روی زمین خنجرها بپره و اخراجش كردن؟

نوشین یعقوب را به یاد می آورد. پسری باهوش و زیرك كه سعی می كرد از زیر تمرینات بدنی و ورزشی فرار كند. وقتی در میدان ورزشگاه زمینی كه توسط خنجرهای برهنه ی سر و ته تیغدار شده بود را به آنها نشان دادند و خواستند پشتك زدن روی هوا را از فراز آنها تمرین كنند، او ترسید و بلافاصله اخراج شد. بعد از اینكه همه پریدند، فهمیدند كه كل صحنه ی زمین پرخنجر چیزی جز یك تصویرپردازی رایانه ای استادانه نبوده است.

پسر تنومند گفت: اگه نپریم ما هم اخراج می شیم.

این را گفت و به لبه ی پرتگاه رفت و پیش از اینكه كسی بتواند چیزی بگوید، به پایین پرید.

نوشین متوجه شد كه ایستادن در آنجا و فكر كردن به خطرات پرش، فقط امكان پریدنش را كاهش می دهد، پس قدم پیش گذاشت، اما بقیه ی شاگردان هم در طول این چند ماه آموزشهای مشابهی را دیده بودند این موضوع را متوجه شدند و یكی یكی از فراز سنگ سرخ به پایین پریدند.

وقتی نوشین در حوضچه ی پایین آبشار فرود آمد و ده ها مار خوشرنگ و عظیم را در زیر آب شفاف آنجا دید، یكه خورد. تا حدودی امیدوار بود كه این هم نوعی بلوف باشد. اما همین یكه خوردن به سودش تمام شد، چون پیش از اینكه ماری به سویش بیاید، شنا كرد و خود را به لبه ی حوضچه رساند. در آنجا، مهرناز و بقیه ی شاگردان را دید كه به او خوشامد گفتند و برای بالا آمدن كمكش كردند. وقتی از حوضچه بیرون آمد، یكی از دخترهای همكلاسش كه خیلی زودتر از او پریده بود، در گوشه ای داشت با یكی از مارهای عظیم بازی می كرد! دوستانش وقتی تعجب او را از دیدن این صحنه دیدند، به خنده افتادند. مدتی طول كشید تا كسی برایش توضیح دهد كه مارها با وجود سمی بودن، طوری تربیت شده اند كه به آدم حمله نمی كنند.

بهرام در كتابخانه به سراغ دوستش آمد. پس از پذیرفته شدن در دنیای زیرزمینی جاویدان ها، به ندرت همدیگر را می دیدند. بهرام لبخند زنان از بین ردیفهای متعدد میز و صندلی ها عبور كرد و به طرفش آمد.

شاهرخ در ردای سبزرنگ زیبایی كه بر تن داشت ظاهری متفاوت پیدا كرده بود. شاید هم به این دلیل بود كه در این قلمرو پنهانی، سبیلش را می زد و عینكش را هم از چشم برمی داشت. در چشمان بهرام نور سبز رنگ آشنایی كه در چشم همه ی جاویدانان دیده میشد، ‌‌‌آشكار بود. شاهرخ به یاد چشمان آبی رنگ دوست قدیمی اش افتاد و به این نتیجه رسید كه در آن موقع رنگ لنزهایی را می دیده كه هنگام حاضر شدن در میان سایرآدمهای معمولی از آن استفاده می كرده است.

صدای موسیقی ملایمی در هوای نسبتا خنك كتابخانه جاری بود. ردیفهای غول آسای كتابها در قفسه هایی كه به اندازه ی قد یك آدم معمولی بلندا داشتند چیده شده بود و میزهای چوبی زیبایی كه هریك شاهكاری از منبت كاری بود در میان آنها قرار داشت. عده ی زیادی از ساكنان جهان زیرین در پشت این میزها نشسته بودند و در حال مطالعه یا یادداشت برداری بودند. بیشتر میزها به یك دستگاه رایانه ی پیشرفته هم مجهز بود كه صفحه ی نمایشگری پهن و بزرگ داشت و صفحه كلید خمیده و پیچیده اش در سطح میز تعبیه شده بود.

بهرام به او نزدیك شد و گفت: چطوری رفیق؟ اوضاع روبه راهه؟

شاهرخ به او لبخندی زد وگفت: آره. چه جور هم.

بهرام به كتابهایی كه جلویش باز بود نگاهی انداخت و بعد به نمایشگر رایانه نگاه كرد و گفت: اوه ، اوه، … رفتی توی خط بودا؟

شاهرخ با انگشت به صفحه ی حساس نمایشگر اشاره كرد و پنجره ای را باز كرد. تصویرهایی از یك معبد بودایی در افغانستان به توالی نمایش داده شد. رو به دوستش كرد و گفت: آره، استادمون گفته تا جلسه ی دیگه باید سه تا حدس جالب در مورد شیوه ی انتشار ادیان هندی در خاورمیانه داشته باشیم و من حالا دارم دنبال حدسهای معنی دار می گردم. فكر می كنم دست كم یكی از این حدسها به تلفیق بودایی گری و اسلام توی افغانستان مربوط بشه.

بهرام سرش را به علامت جالب دانستن حدس دوستش تكان داد و بعدگفت: یك خبر خوب برات دارم. در مورد دوست عزیزیه كه روابط صمیمانه و نزدیكی باهاش برقرار كردی.

شاهرخ كمی سرخ شد و گفت: فكر نمی كردم كسی ما را اینجا زیر نظر داشته باشه.

بهرام گفت: كسی زاغ سیاهتون رو چوب نمی زنه، اما بعضی چیزها كاملا معلومه، ناراحت نشو، ما اینجا فضای مناسبی برای شایعه پردازی در مورد همدیگه نداریم. فقط اومدم بهت خبر بدم كه تا چند روز دیگه داوری نهایی در مورد موندن یا رفتن نوشین از این جا انجام میشه.

شاهرخ گفت: اِه، چقدر شانس داره؟

بهرام گفت: همكلاسهاتو كه دیدی، هیچكدوم زیاد از بقیه عقب نیستن. اما روی هم رفته وضع دوستمون رضایت بخش بوده. اگه معیارهای اخلاقی و ورزشی اش هم نمره بیاره فكر نمی كنم به مشكلی بر بخوره.

شاهرخ پرسید: نظر خودش در این مورد چیه؟

بهرام گفت: خوب، از بعضی جنبه ها روحیه اش از تو هم بهتره. دست كمش این كه بیشتراز تو برای یادگیری فنون رزمی وقت صرف می كنه.

شاهرخ لبخندی زد و گفت: می دونی، دیگه تا حدودی از من گذشته كه از استادهای این جهان چیز یاد بگیرم.

بهرام آهی كشید و گفت: می دونی، تنها ایراد كار اینجاس كه در مورد علت این آموزش های سخت خیلی دچار مشكل شده.

شاهرخ گفت:‌‌‌قبول كن برای هركسی توجیه اینكه چرا باید همزمان هم متخصص دامنه ی وسیعی از علوم بشه و هم هنرهای رزمی و سواركاری یاد بگیره، مشكله.

بهرام گفت: به محض پذیرفته شدن نهایی توی جمع ما، كاملا در این مورد توجیه میشه. نگرانش نباش.

شاهرخ گفت: حتم دارم كه قبول میشه.

بهرام خنده ای كرد و در حالی كه از بین قفسه های كتابها به سمت در ورودی كتابخانه حركت می كرد گفت: خوب، می بینم كه اعتمادت به اون به اندازه ی علاقه ات زیاده.

و شاهرخ كه دوباره روی صفحه ی نمایشگرش متمركز می شد، با كمی دلخوری گفت: حالا خوبه كسی زاغ سیاهمون رو چوب نمی زنه.

 

 

ادامه مطلب: بخش بیست و سوم: سردرگمی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب