بخش بیست و هفتم: نبرد تن به تن
صدای قدمهای سبك دختر جوان، هنگامی كه از كوچه ی خلوت می گذشت، بر در و دیواركهنه و گرد و غبار گرفته ی خانه های محله ی هفت حوض می شكست. دختر از كوچه ی باریكی عبور كرد و دوان دوان به خیابانی طولانی وارد شد. ساعت پنج صبح جمعه نهم فروردین ماه بود و هیچ اثری از جنبنده ای در خیابانها پیدا نبود. دختر در خم درگاهی خانه ای قدیمی و یك طبقه پنهان شد و با هوشیاری به مسیری كه از آن گذشته بود چشم دوخت. بیش از چند دقیقه سپری نشده بود كه صدای نفس نفس زدن هایی به گوش رسید. دختر خیز برداشت و پرشی بسیار بلند و باورنكردنی كرد و بر بام خانه فرود آمد. به سرعت بر روی بام دراز كشید و از شكاف بین آجرهای فرسوده به خیابان نگاه كرد.
هشت نفر بودند. همه همان لباس سفید بلند و كثیف را بر تن داشتند. با شلوارهای گشاد و ظاهر ژولیده. دو نفر از آنها تپانچه در دست داشتند و در دست سه نفر دیگر قمه های بلندی دیده می شد. یكی از آنها كه در مركز جمع قرار داشت، اسلحه ی سنگین و بزرگی كه به یك شعله افكن بزرگ شباهت داشت را در دست گرفته بود. مردان پس از رسیدن به میانه ی خیابان ایستادند. یكی شان كه ریش بلند و مجعدی داشت پرسید: دختره كجا رفت؟
یك نفر دیگر كه پسر جوانی با قد كوتاه بود گفت: نمی دونم. تا چند دقیقه پیش داشت توی همین خیابون می دوید.
یكی از تفنگدارها فحش ركیكی داد و گفت: باید همینجاها رفته باشه توی سوراخ موش. پیداش می كنیم.
دختر سرش را از كنار شكاف دیواره ی بام كنار كشید و نفسش را در سینه حبس كرد. یك دفعه صدایی بلند را از پشت سرش شنید و از جا پرید: هی، دختر خانوم. اینجا چیكار میكنی؟
برگشت و مردی مسن و نیمه تاس را دید كه پیژامه بر پا داشت و پشت سرش روی بام ایستاده بود. انگشتش را جلوی بینی اش گرفت و گفت: هیس س س.
مرد گفت: هیس یعنی چی خانوم؟ گفتم اینجا چیكار میكنی؟ نكنه دزد باشی؟
بعد تازه متوجه شد كه دختر حجاب معمول زنان را در بر ندارد. پوشش دختر منحصر بود به یك شلوار لی و یك پیراهن ورزشی آبی رنگ. مرد با همان حالت كودنش به سمت مخاطبی در پایین فریاد زد: اوهوی، نفیسه خانوم. بیا ببین مهمون داریم.
صدای پیرزنی از حیاط كوچك خانه كه از آن زاویه دیدی نبود برخاست كه: چی شده مرد، چرا نمیذاری بخوابیم؟
دختر از جا جست و به پایین نگاه كرد. مردها در اطراف خانه موضع گرفت بودند و در سكوت پیشروی می كردند. پنهانكاری فایده ای نداشت. محلش را شناسایی كرده بودند. پس نیم خیز شد و به مرد مسن نهیب زد: ساكت شو، آقا، اگه می خوای زنده بمونی صداتو ببر.
مرد كه انگار چیز برخورنده ای شنیده بود گفت: بله؟ چطور شد؟ داری منو تهدید میكنی؟ اولش فكر كردم دزدی، ولی حالا معلوم شد كه دیوونه ای… اوهوی نفیسه خانو…
اما نتواست حرفش را تمام كند. رگباری از مسلسل یكی از مردان خارج شد و ردیفی از سوراخهای سرخرنگ را بر عرقگیر سفیدش بر جای گذاشت. چشمان مرد تار شد و از پشت به داخل حیاطی كه هنوز نادیدنی بود افتاد.
دختر از جا برخاست. حیاط خلوت كوچكی در زیر پایش بود و پیرزنی با موهای سفید كوتاه در آن ایستاده بود و با حیرت به جسد مرد كه توی حوض افتاده بود نگاه می كرد. دختر فریاد زد: مادرجون برو تو خونه و بیرون هم نیا.
بعد هم از بالای بام به پایین پرید. در هوا پشتكی بی نقص زد و پشت سری یكی از مردان روی آسفالت خنك خیابان فرود آمد.
مرد قمه اش را بلند كرد تا او را زخمی كند، اما دختر مچ دستش را گرفت و با زوری كه از هیكل ظریفش بعید می نمود، دستش را پیچاند. مچ دست مرد صدایی كرد و شكست. فریاد مرد به هوا برخاست. دختر با پنجه اش ضربه ی سختی به حلق مرد فرود آورد و با كفشهای ورزشی سبكش لگد محكمی به بین دوپای مرد وارد كرد. مرد كه از زور درد كبود شده بود بر زمین در غلطید.
یكی دیگر از مردان از پشت به او حمله كرد و گردنش را در پنجه های درشتش فشرد. دختر به چابكی دو انگشتش را در چشمان مرد فرو كرد و به هوا پرید و لگدی چرخشی بر صورت مرد وارد آورد. صدای شكسته شد گردن مرد به گوش رسید و بدون سر و صدا بر زمین افتاد.
ناگهان صدای رگباری برخاست و دختر ناباورانه به سوراخهایی كه گلوله بر سینه و شكمش درست كرده بود نگاه كرد. بر خلاف انتظار مردی كه به او شلیك كرده بود، از خون خبری نبود. از محل ورود گلوله به لباس دختر دودی خفیف برخاست، اما اثری از خونریزی یا ضعف در او آشكار نشد. دختر با لحنی گزنده گفت: ابلهٍ دیوانه. و دستانش را به چشمانش برد و چیزی را از روی چشمانش برداشت. مردی كه به او شلیك كرده بود با وحشت قدمی به عقب گذاشت و گفت: مادر… ، یه جاویدان؟
دختر چشمان براق و درخشنده اش را به سوی او گردانند و گفت: آره، یك جاویدان.
از چشمان دختر اشعه ای سبزرنگ و باریك خارج شد و بر سینه ی مرد نشست. ناگهان لباس مرد آتش گرفت و بدنش با شعله ای آبی رنگ شروع به سوختن كرد. مرد در حالی كه نعره می زد تفنگش را روی زمین پرت كرد و سعی كرد با غلطیدن بر آسفالت آتش را خاموش كند. دختر با خونسردی ایستاد و به این صحنه نگاه كرد. بعد برگشت و خود را با پنج مرد دیگر روبرو دید. كسی كه اسلحه ی سنگین شعله افكن را در دست داشت، از داخل محل نشانه گیری آن دختر را نگاه كرد و مخروطی از نور خیره كننده را به سوی او گسیل كرد.
دختر با چابكی حیرت انگیزی به هوا پرید و جا خالی داد، و در حین پایین آمدن با مشت ضربه ای به گونه ی مرد مسلح زد. مرد دورخود چرخید و بر زمین افتاد.
پای دختر هنوز به زمین نرسیده بود كه چیزی بزرگ، تیره، و پرنده، بدنش را در هوا ربود و او را به دیوار آجری خانه ای كوبید. دختر كه در اثر این ضربه گیج شده بود، روی دو زانو نشست، و صدای هلهله ی مردان را شنید. برخاست و با تعجب به جلوی رویش نگاه كرد.
خودش بود. درست همانطور كه هزاران سال پیش دیده شده بود. با همان چهره ی تیره و ترس آور، و همان مارهای روی شانه. لباسی سراپا سیاه پوشیده بود كه با تزئیناتی فلزی و درخشان تكمیل می شد. ظاهری آراسته و زیبا داشت، كه مانع تراوش احساسی وحشت آور از وجودش نمی شد.
دختر زیر لب گفت: ضحاك.
ضحاك لبخندی زد و با چشمان زردش به او خیره شد: خوشحالم كه اسمم یادت نرفته، شهربانو.
دختری كه شهربانو نامیده شده بود، برخاست و در وضعیت دفاعی محكمی قرار گرفت. ضحاك خنده ای مخوف كرد و دندانهای دراز و زردش را به او نشان داد. بعد هم بدون اینكه یك قدم به جلو بگذارد، دست راستش را در آسفالت فرو برد. انگشتانش انگار كه از لایه ای خامه عبور كرده باشند، از پوسته ی آسفالت عبور كردند و آن را از هم شكافتند. ضحاك برخاست، در حالی كه مشتی از خاك را در دست داشت. او خاك را به سوی دختر پاشید.
شهربانو كه در حالت تدافعی ایستاده بود. با حركات سریع دستش ذرات خاك را از خود دوركرد، اما چندین دانه ی شن و سنگریزه روی بدننش فرود آمد، و در جا تبدیل به عقربهای سیاه و بزرگی شد. شهربانو جیغی كشید و با دستانی مشت شده آنها را از روی بدنش به پایین پرتاب كرد. عقربها روی زمین افتادند و به اینسو و آنسو خزیدند.
شهربانو گفت: انگار كار جدیدی به غیر از شعبده بازی های قدیمی ات یاد نگرفته ای.
ضحاك چشمان زرد آتشینش را به او دوخت وگفت: چرا، آموخته ام.
با گفتن این حرف به هوا پرواز كرد و از بالا به سوی دختر هجوم برد. دختر با آرنج دستش دو ضربه ی اول او را دفع كرد، اما ضربه ی كف پای موجود پرنده او را به عقب پرتاب كرد. هنوز به خود نیامده بود كه ضحاكِ شناور در هوا از جایی دو مار بزرگ زنگی بیرون آورد و آنها را روی او انداخت. شهربانو فریادی زد. یكی از مارها پهلویش را نیش زده بود. با سرعت گردن مار را گرفت و سرش را از بدن جدا كرد و مار دیگر را هم به همین ترتیب كشت. بعد هم برخاست. زهر مار در خونش در گردش بود و كمی باعث گیجی اش شده بود. ضحاك خنده ی مهیب دیگری كرد و با انگشتان دراز وكشیده اش به او اشاره كرد. نوری سرخ و پرپیچ و تاب، كه به جرقه های ناشی از تخلیه ی الكتریكی شبیه بود، از نوك دستش بیرون زد و بدن دختر را در خود گرفت. لباس دختر در برخورد با این اشعه آتش گرفت، و خودش فریادی از درد كشید. ضحاك خندید، در حالی كه اشعه ی سرخ همچنان از نوك انگشتانش به بیرون تراوش می كرد.
ناگهان جریان اشعه قطع شد. شهربانو روی دو پای لرزانش ایستاد و به اطراف نگاه كرد. از لباس نیم
سوخته اش دود بلند می شد و در زیر بریدگیهای آن بدن پاكیزه از زخمش آشكار بود. دید كه چیزی شبیه توپ به سویش قل می خورد. با پایش آن را نگهداشت و پلكهایش را به هم فشرد تا بر سرگیجه و تاری دیدش غلبه كند. پایش را عقب كشید. چیزی كه زیر پایش بود، سر بریده شده ی یكی از مردان مسلح بود.
صدای نعره ای شنید و یكی دیگر از مردان را دید كه با سیه ی شكافته به دیوار سنگی خانه ای دوخته شد. به بالا نگاه كرد، و علت تمام این حوادث را دریافت.
سوشانت آنجا بود. در زره طلایی همیشگی اش، و شنل ارغوانی اش در آسمان شناور بود. سه مرد مسلح باقیمانده كه از حضور او ترسیده بودند، در حال فرار بودند. شهربانو هم موقعیت را غنیمت دانست و پا به فرار گذاشت. می دانست كه حریف ضحاك نمی شود.
ضحاك با دیدن سوشانت خشمگین شد و غرشی وحشتناك سر داد كه به صدای گرگی وحشی شبیه بود. سوشانت هم در مقابل نعره ای پرطنین زد و شمشیرش را به سمت او قراول رفت.
ضحاك دستش را با الگویی پیچیده در هوا به حركت درآورد، نوری كمرنگ در میان دستان متحركش شكل گرفت. از میان آن شمشیری با تیغه ی پهن و درخشان را بیرون كشید، و در برابر سوشانت موضع گرفت.
پیرزنی كه شوهرش به تیر مردان مسلح كشته شده بود، در همین لحظه در را باز كرد و با دیدن دو جنگجوی شمشیر به دستی كه در هوا شناور بودند و زره های طلایی و نقره ایشان در نور خورشید سحرگاهی می درخشید، خشكش زد.
ضحاك حمله را آغاز كرد. تیغه ی شمشیر او توسط حركت حریفش متوقف شد و از برخورد دو اسلحه ی درخشان جرقه هایی برخاست. دو جنگجو در آسمان به هم گره خوردند و در برابر پیرزنی كه از پشت عینك ضخیمش با دهانی باز و حیران آن دو را نگاه می كرد، به نبرد پرداختند. سرعت حركاتشان به قدری زیاد بود كه بیشتر مثل دو شبح نیمه شفاف دیده می شدند. وقتی آن دو از هم جدا شدند، این سوشانت بود كه زخم برداشته بود. سوشانت با حیرت به شكافی كه روی ران پایش ایجاد شده بود نگاه كرد. شكاف به سرعت جوش خورد و اثری از آن باقی نماند. اما حیرت سوشانت همچنان بر جای خود باقی بود. ضحاك غرید: حیرت كردی؟ انتظار نداشتی به این سرعت از من زخم برداری؟
سوشانت با صدایی محكم گفت: اهورا هدایتم خواهد كرد.
ضحاك با صدایی كه به زوزه ی گرگ شباهت داشت گفت: شمشیر مرا هم اهریمن هدایت می كند، و او خدای راستین این سیاره است.
سوشانت گفت: اهورامزدا نابودت خواهد كرد، ای پُتیارَك.
ضحاك بار دیگر شمشیرش را حواله ی بدن او كرد و سوشانت هم بار دیگر دفاع كرد. باز دو سلحشور در هم گره خوردند و تنها چیزی كه از ایشان به چشم می رسید، جرقه هایی بود كه از برخورد شمشیرهایشان با هم ایجاد می شد و به اطراف می جهید.
بالاخره سرنوشت نبرد با دو ضربه ی سهمگین از سوی ضحاك تعیین شد. شمشیر او كلاهخود سوشانت را نصف كرد و شنلش را از وسط درید. سوشانت با نعره ای لرزاننده بر زمین افتاد. شمشیرش از دستش رها شد و در كناری افتاد. ضحاك خندید و پروازكنان به بالای سر او رفت. سوشانت برگشت و با دیدن او جانی تازه گرفت. به شمشیرش اشاره ای كرد. شمشیر به سویش پرید و در دست گشوده اش جای گرفت. اما به جای اینكه به سوی دشمنش هجوم برد، پس از طی كردن قوسی خمیده، از كنار بدن ضحاك عبور كرد و با سرعتی چشمگیر در آسمان آبی سحرگاهی گم شد.
ضحاك كه گریختنش را نگاه می كرد، زیر لب فحشی به زبان سریانی داد، و در جهتی متفاوت به پرواز درآمد.
وقتی آفتاب بر جسد مردی كه در حیاط خلوت افتاده بود، تابید، هنوز پیرزن در آستانه ی در ایستاده بود و با نگاهی گنگ به آسمان نگاه می كرد.
ادامه مطلب: بخش بیست و هشتم: ضحاك
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب