پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش دهم: ملاقات

بخش دهم: ملاقات

توی ساختمان دلگیر و دراندشت دانشگاه علوم پزشكی گشتی زد. طبق معمول یك ربع زودتر از موعد به سر قرار رفته بود. كمی در حیاط پر درخت و زیبای دانشگاه تهران قدم زد و دانشجویان تازه واردی را كه با توجه به حالت پرشور و شوقشان از بقیه قابل تشخیص بودند، را نگاه كرد. با كمی دلتنگی موقعی كه خودش تازه وارد دانشگاه شده بود را به یاد آورد. حیاط دانشگاه صنعتی شریف با ساختمانهای آجری قرمزش در آن زمان به نظر معبدی از علم و دانش

می رسید. خوب به یاد داشت كه با چه عشق و علاقه ای درسهای اولیه اش را برداشته بود، و سرانجامِ این سرخوشی را هم به یاد داشت. دو دختری را كه روی نیمكتی در باغ پشت مسجد دانشگاه نشسته بودند و گرم بحث بودند نگاه كرد و با افسوس فكر كرد كه خیلی زود محیط بسته و منجمد دانشگاه توی ذوقشان خواهد زد و از هرچه كه به علم و یادگیری مربوط می شود زده خواهند شد.

نمی دانست به دلیل شوك ناشی از كشته شدن پدرش اینقدر دلگیر و بدبین شده یا اینكه واقعا محیط دانشگاه تهران با شلوغی و محیط وسیعش چنین اثری را در ذهنش القا كرده اند.

ساعتش را نگاه كرد. كم كم باید به سر قرار می رفت. با خانم دكتر فروزان در جلوی تالار ابن سینا در دانشگاه پزشكی قرار گذاشته بود. دوست داشت زودتر خانم دكتر را ببیند و قصه ی لطفیان را كه به نظرش اینقدر باورنكردنی بوده را از زبان خودش بشنود. ناگهان به فكرش رسید كه ای كاش بهرام را هم خبر می كرد،‌‌‌ او هم در همین دانشگاه درس می خواند و می توانست راحت در محل قرارشان حاضر شود. اما بعد فكر كرده بود بهتر است بار اول تنها خانم دكتر را ببیند. ممكن بود اصلا خبر مهمی نداشته باشد. قدمهایش را تندتر كرد و از پله های سفید و فرسوده ی منتهی به ساختمان پزشكی بالا رفت. وقتی به محل قرار رسید،‌‌‌ دختری جوان را با مانتوی سبز و كیف ورزشی كوچكی روی شانه اش دید كه در جلوی در آیینه ای تالار ایستاده و نگاهش می كند. جلو رفت و نگاهی به دختر كرد. خیلی جوان و اهل مد روز به نظر می رسید. برای دكتر بودن و كار كردن در بخش دیوانگان بیمارستان روزبه كمی زیادی ظریف بود. با كمی ناباوری پرسید: خانم دكتر فروزان؟

دختر گفت: خودم هستم. در ضمن من هنوز كاملا دكتر نشده ام. دانشجوی سال آخر هستم. شما آقای آشوری هستین؟

لبخندی زد و گفت: خودمم. اگه مایلین بریم توی یكی از كلاسها بشینیم و صحبت كنیم.

حرفهایش را تمام كرد و به شاهرخ كه روی نیمكتی روبرویش نشسته بود و داشت از حرفهایش یادداشت برمی داشت نگاهی انداخت و گفت: خوب؟ اصلا به نظرتون معنایی داره؟

شاهرخ عینك فتوكرومیكش را روی بینی ظریفش بالا و پایین كرد و گفت: راستش نمی دونم چی بگم. تا اونجایی كه از تحقیقات مشتركش با پدرم حرف می زده، كاملا درست می گفته. حتی در مورد سفر یكروزه شون به شهر ری هم حق داشته. اما چیزهایی كه در اونجا دیده حتما توهم بوده. خیلی غیرعادی به نظر میاد. از طرفی هم همیشه آدم معقولی بود. نمی دونم چطور یكدفعه زده به سرش.

نگاهی دقیقتر به شاهرخ انداخت و از حالت جدی و مسلطش خوشش آمد. پرسید: در مورد پدرتون چی؟ اون بعد از برگشتن از مسافرتش علایمی از روان پریشی نشون نمی داد؟

شاهرخ به فكر فرو رفت و گفت: نه، می دونین، اگه راستشو بخواین اون پدرخونده ی من بود، با وجود این كه بهش علاقه ی خیلی زیادی داشتم،‌‌‌ اما زمینه های فعالیتمون زیاد به هم مربوط نبود. برای همین هم زیاد همدیگه رو نمی دیدیم. من سرم به كار خودم گرم بود و اون هم توی كتابای خودش زندگی می كرد. وقتی قرار شد بره شهر ری بهم گفت برای جمع آوری مطلب در مورد تحقیقش با كسی قرار داره. در مورد خونه ی جن زده و این حرفها چیزی نگفت. بعد هم كه بعد از یك روز برگشت،‌‌‌ توضیح زیادی در این مورد نداد. فقط چیزی گفت كه حالا می بینم خیلی معنا داشته.

با علاقه پرسید: چی گفت؟

شاهرخ یادداشتهای درهم و برهمش را جمع كرد و همه را توی كیف سامسونتش چپاند و گفت: از من پرسید در مورد رازداری و اینجور چیزها چه نظری دارم. می خواست بدونه اگه من جای اون بودم، اطلاعاتی كه می تونه برای بعضی آدما خطرناك باشه اما ارزش علمی زیادی داره رو منتشر می كردم یا نه.

دستی به روپوشش كشید و گفت: این حرف هم با اعترافات لطفیان جور در میاد.

شاهرخ گفت: همین هم منو اذیت می كنه. انگار این دوتا پیرمرد توی شهر ری چیزی پیدا كرده بودن كه بحث سر منتشر كردن یا نكردنش باعث اختلاف نظر و در نهایت كشته شدن هردوتاشون می شه. چیزی كه بتونه لطفیان رو دیوونه كنه باید چیز عجیبی باشه. بابام همیشه از هوشمندیش تعریف می كرد.

پرسید: از نزدیك می شناختیدش؟

شاهرخ لبخند تلخی زد: از دوستای خیلی قدیمی بابام بود. بعد از اینكه زنش سرطان گرفت و مرد به خارج رفت و دست بچه هاش رو اونور آب به جایی بند كرد. بعد برگشت و بعد از سالها دوباره با بابام ارتباط برقرار كرد. این موقع دیگه من به یك دانشجوی گوشه گیر تبدیل شده بودم و زیاد ندیدمش. اما می گفتن قدیم ندیمها بهش می گفتم عمو.

با لحنی همدردانه گفت: می فهمم. باید سخت بوده باشه.

شاهرخ از روی نیمكت برخاست و گفت: سخت هم بود، اما گذشته ها گذشته. فعلا چیزی كه می خوام بدونم اینه كه كدوم راز عجیب و غریبی باعث این حوادث شده.

گفت: این موضوع اونقدر پیچیده شده كه برای من هم جالب شده. اگه خبر جدیدی در مورد این قضیه به دستتون رسید به من هم خبر بدین. شماره تلفنم رو كه دارین.

شاهرخ كیفش را برداشت و كتش را كه روی دسته ی نیمكت بود پوشید و گفت: باشه، من قصد دارم این اجرا رو دنبال كنم. چیزهایی هست كه ما ازش بی خبریم، اما اونقدر مهم بوده كه تا حالا دو نفر به خاطرش مردن.

بعد هم روی یك تكه كاغذ شماره تلفنش را نوشت و به دست دختر داد و گفت: شمام اگه خبری شد باهام تماس بگیرین. از این كه پوشه رو به من برگردوندین ازتون ممنونم.

گفت: خواهش می كنم. خوندنشون برای من خیلی جالب بود. راستشو بخواین، وسوسه شدم كه یك شب سری به اون خونه ی جن زده بزنم. فكرشو بكنین، اگه واقعا شومینه ای با اون مشخصات اونجا باشه چقدر ماجرا جالب میشه.

شاهرخ نگاه دقیقی به چهره ی مخاطبش انداخت و گفت: لطفا بی گدار به آب نزنین. حتی اگه هیچ خبری هم تباشه، تنهایی رفتن به اونجا برای دختری مثل شما خطرناكه. قول بدین اگه خواستین از اونجا بازدیدی بكنین، به من هم خبر بدین. شاید با كمك هم بتونیم چیزهای بیشتری پیدا كنیم.

دختر لبخندی زد و گفت: باشه، قول می دم… راستش حس می كنم حتما چیزهای جالبی دراوننجا پیدا خواهیم كرد.

 

 

ادامه مطلب: بخش یازدهم: جانور

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب