بخش دوم: اشعار نیما
گفتار نخست: سرودهها (۱)
برای پاسخگویی به پرسشهایی که در پیشگفتار کتاب طرح شد، لازم است تا هرآنچه از نیما و دربارهی نیما باقی مانده را بخوانیم و نقادانه تحلیل کنیم. اسنادِ موجود دربارهی نیما را میتوان به سه رده تقسیم کرد: شعرهایی که نیما سروده، آنچه که نیما در قالب نثر به هر شکلی (مقاله، بیانیه، نامه) نوشته، و آنچه دیگران دربارهی نیما گفته یا نوشتهاند. در میان این سه، بیشک شعرهای خودِ نیما مهمترین منبع است. خوشبختانه به لطف سیروس طاهباز گردآوری جامع و گاهشماری دقیقی از شعرهای نیما در دست داریم، که البته باید با نگاهی انتقادی بازخوانده شود، اما دست کم ورود به بحثی پژوهشی را بسیار آسانتر میسازد. از این رو نخست به اشعار نیما میپردازم و آنچه را که سروده با ترتیبی زمانی مرور میکنم، و در این میان داوریام دربارهی قوت و ضعف شعریِ آفریدههایش را نیز بیان میکنم. در این گفتار زیاد وارد دلایل داوریام نمیشوم و استدلال در این مورد را به گفتاری دیگر واگذار میکنم. اما گهگاه اشارههایی میکنم و بر این باورم که هرکس با شعر پارسی آشنایی جدیای داشته باشد، در این داوری با من همراه خواهد بود.
اولین شعری که از نیما در دست داریم، به تاریخ اسفند (حوت) 1299 (مارس 1921) سروده شده و «قصهی رنگ پریده، خونِ سرد» نام دارد و مثنویایست در 243 بیت.[1] این متن بلافاصله پس از نوشته شدن در همان اسفند 1299 با هزینهی شخصی نیما در 32 صفحه در شمارگانی نامعلوم چاپ شد و بهایش یک قران بود.[2] بنابر آنچه که گفتیم، چنین مینماید که نیما آن را به عنوان راهبردی برای احراز هویتِ شاعر سروده و منتشر کرده باشد. درست در همین زمان است که او با همین جزوه در دست، برای خواستگاری نزد عالیه میرود و دعوی خود دربارهی شاعر بودنش را به کرسی مینشاند. این خواستگاری و دعوی شعر گفتن، چنان که گفتیم، در ضمن مقدمهچینیای بود برای رها کردن شغل و وابستگی اقتصادی به همسرش. از این رو چنین مینماید که نیما انتشار این شعر را با حساب و کتابی به انجام رسانده باشد و دستیابی به موقعیت اجتماعی جدیدی را آماج کرده باشد. به هر صورت نشانی در دست نیست که این جزوه در آن زمان توسط کسی خوانده یا در جایی توزیع شده باشد، و تنها ارجاع به همان ماجرای خواستگاری مربوط میشود و مخاطبش گویا تنها عالیه بوده است.
اما خودِ شعر، از نظر ساختار سست و ضعیف است و آشکار است که سرایندهاش با شعر کلاسیک پارسی اندکی آشنا بوده، اما طبع شعر نیرومندی نداشته است. به خصوص زیر تاثیر مثنوی معنوی بر وزن و ترکیبهای ادبی این شعر کاملا نمایان است و حدس من آن است که نیما بعد از خواندن داستانی از مثنوی این شعر را ساخته باشد.
مضمون شعر، درست روشن نیست و از انسجام معنایی در آن نشانی دیده نمیشود. نیما در ابتدا از عشق که تشخص یافته و با او در زندگی همراه شده شکایت میکند. بعد نسبت به دلداری که او را ترک کرده و کسانی که پشت سرش بدگویی میکنند و چند تنی که کینی از آنها در دل دارد، ابراز خشم میکند. در این میان اشاره میکند که خودش کوهنشین است و با شهرنشینی میانهای ندارد و توصیفی رمانتیک از طبیعت وحشی را نیز در این میان میآورد. خودانگارهی نیما در این شعر اصیل نمینماید و به کلیشهای اغراق شده از شاعران رمانتیک قرن نوزدهم شباهت دارد. نیما در این شعر خود را شخصیتی بسیار حساس، تقریبا روانپریش، عاشقپیشه، رنجکشیده، پردرد و بیگانه با مردمان تصویر کرده است که مرتب از عشق و شهرنشینی و مردمان مینالد، اما دقیقا معلوم نیست از چه چیزی در رنج است. این خودانگاره از این رو ساختگی مینماید که سرایندهاش مردی شهرنشین بوده که از دوران کودکی روستا و کوهستان را ترک کرده و تمام عمر مفید خود را در شهر و به عنوان محصل یا کارمند گذرانده است، و چنان که دیدیم تجربهی پرشمار یا جدیای در ارتباط با جنس مخالف و عشق و عاشقی هم نداشته است.
زبان نیما در این شعر بسیار ناهموار و نازیباست. از سویی عبارتها و بیتهای فراوانی هست که به طور مستقیم از شاعران دیگر و به خصوص مولانا وامگیری شده است. به ویژه تکرار کلماتی مانند عشق و حق که به خصوص این دومی ارتباطی با معنای شعر برقرار نمیکند.
بیشترآن كس كه دانا می نمود نفرتش ازحق و حقآرنده بود
نوِرحق پیداست ، لیكن خلق كور كور را چه سود پیش چشم نور؟
ستایندگان نیما در متون گوناگون کوشیدهاند این شعر را ارزشمند و قابل توجه بنمایند. اما حدس من آن است که هیچ کدامشان آن را کامل نخواندهاند یا از شعرهایی که در همان زمان توسط بهار و عشقی و دهخدا سروده میشده بیخبر بودهاند. این شعر در بهترین حالت مشقی ضعیف است در تمرینِ وزن و قافیه، و ترکیبی است نازیبا که از درآمیختنِ کلیشههای رمانتیک با سستی در وزن و قافیه و صور خیال حاصل آمده است. فقط به عنوان چند نمونه، در بیتی میخوانیم: «هرکه با من همره و پیمانه شد/ عاقبت شیدادل و دیوانه شد»، که در آن پیمانه انگار به جای همپیمان یا چیزی شبیه به این معنی به کار رفته که جعلی عجیب است، چون پیمانه خودش معنای دیگری دارد. شاید هم منظور نیما همره و همپیمانه بوده که در این حالت تعمیم هم به دو کلمهی بعد از خودش در دستور زبان پارسی مرسوم نیست، بماند که همراه و همپیمانه معانی سازگاری با هم به دست نمیدهند. در بیتی دیگر (قصهی رنگ پریده آتشی است/ در پیِ یک خاطرِ محنتکشی است) میبینیم که هم یای وحدت در محنتکش به کار رفته و هم «یک» به ابتدایش افزوده شده که حشوی نازیباست. در برخی از بیتها قضیه از این هم فراتر میرود و مثلا در «دیدمش، گفتم: منم، نشناخت او/ بیتأمل رو ز من برتافت او» میبینیم که نیما قافیه را اشتباه گرفته و نشناخت و برتافت را با هم قافیه کرده است. ایرادهای این شعر یکی و دوتا نیست و این سه مورد را تنها به عنوان نمونههایی نقل کردم، چون فاحش بودن خطاهایش در حدی است که سیمین بهبهانی که ستایندهی نیماست نیز نتوانسته از اذغان به سستیشان خودداری کند.[3]
نخستین شعر جدی نیما که از نظر زیباییشناسانه نیز قابل توجه است، «ای شب» است که در 1301 خورشیدی سروده شده و بهار آن را در مجلهی نوبهار هفتگی منتشر کرد.
هان! ای شب شوم وحشتانگیز تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا ز جای بركن یا پرده ز روی خود فروكش
یا بازگذار تا بمیرم كز دیدن روزگار سیرم
دیریست كه در زمانهی دون از دیده همیشه اشكبارم
عمری به كدورت و الم رفت تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بدِ مراست سامان و ای شب، نه توراست هیچ پایان
چندین چه كنی مرا ستیزه بس نیست مرا غم زمانه؟
دل میبری و قرار از من هر لحظه به یك ره و فسانه
بس بس كه شدی تو فتنهای سخت سرمایهی درد و دشمن بخت
این قصه كه میكنی تو با من زین خوبتر ایچ قصهای نیست
خوبست ولیك باید از درد نالان شد و زار زار بگریست
بشكست دلم ز بی قراری كوتاه كن این فسانه، باری
آنجا كه ز شاخ گل فروریخت آنجا كه بكوفت باد بر در
و آنجا كه بریخت آب مواج تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی كانجا چه نهفته بد نهانی؟
بودست دلی ز درد خونین بودست رخی ز غم مكدر
بودست بسی سر پر امید یاری كه گرفته یار در بر
كو آنهمه بانگ و نالهی زار كو نالهی عاشقان غمخوار؟
در سایهی آن درختها چیست؟ كز دیدهی عالمی نهان است؟
عجز بشر است این فجایع یا آنكه حقیقت جهان است؟
در سیر تو طاقتم بفرسود زین منظره چیست عاقبت سود؟
تو چیستی ای شب غم انگیز در جست و جوی چه كاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور استاده به شكل خوفآور
تاریخچهی گذشتگانی یا رازگشای مردگانی؟
تو آینهدار روزگاری یا در ره عشق پردهداری؟
یا دشمن جان من شدستی؟ ای شب بنه این شگفتكاری
بگذار مرا به حالت خویش با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیردم خواب كز هر طرفی همیوزد باد
وقتیست خوش و زمانه خاموش مرغ سحری كشید فریاد
شد محو یكان یكان ستاره تا چند كنم به تو نظاره؟
بگذار بخواب اندر آیم كز شومی گردش زمانه
یكدم كمتر به یاد آرم و آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار كه چشم ها ببندد كمتر به من این جهان بخندد
این نخستین شعر نیماست که بارقههایی از استعداد ادبی را میتوان در آن یافت. با این توضیح که بخشی از آشنا و روان نمودن آن به خاطر تبلیغات چشمگیر سه نسل پیشین دربارهی عظمت نیما و خوانده و بازخوانده شدنِ آن در جاهای گوناگون است. وگرنه این شعر در مقایسه با آنچه در آن دوران سروده میشد، شعری متوسط بیش نیست و در همان زمان به خاطر سستیهایش مورد حملهی منتقدان قرار گرفت.[4]
اما این متن با همین رتبهی میانهحالش از آنچه نیما پیش از این سروده بود یک سر و گردن بالاتر است، و از بخش عمدهی سرودههای بعدی نیما هم بهتر مینماید! در متن شعر زیر مصرعهایی که اشکال معنایی یا وزنی نمایان داشت خط کشیدهام. در این شعر که سی و سه بیت دارد، دوازده ایراد نمایان دیده میشود. برخی از اینها ایرادهایی کوچک معنایی هستند. مانند آوردنِ «بازگذار» به جای «وا گذار» و آوردنِ مصراع بیربطِ «کز هر طرفی همیوزد باد» که آشکارا برای جور کردن قافیه آمده و از نظر معنایی ربطی به مصراعهای قبلی و بعدی پیدا نمیکند. همچنین حرف اضافهی «از» با «فرو کشیدن» نمیآید. فرو کشیدن بر روی چیزی انجام میشود و منظور نیما احتمالا «بر کشیدن» پرده از روی چیزی بوده، نه «فرو کشیدن» که این آخری کمابیش هممعنای فرو پوشاندن است.
در این شعر همچنین استفاده از کلمهی «اِستاده» را میبینیم که محبوبِ نیماست و چند بار آن را به کار گرفته است. این کلمه به ظاهر کوتاه شدهی «ایستاده» است، اما کاربردی که نیما از آن گرفته چندان شیوا نیست. در این شعر «استاده به شکل خوفآور» چندان معنادار یا زیبا نیست. نیما در شعر «امید پلید» هم بار دیگر این کلمه را در ترکیبِ «استاده و لیک در نهانی» در همان معنای ایستادن به کار گرفته است. در «مهتاب» هم نوشته که «نگران با من استاده سحر»، که باز انگار منظورش آن است که سحرگاه همراه شاعر نگران جایی ایستاده است، که البته چندان شیوا و جالب نیست. اما در جاهایی انگار نیما این کلمه را همتای «ساکن» فرض کرده که نادرست است. در «پادشاه فتح» میخوانیم که «با هوای گرم استاده نشان روز بارانی است» و در شعر مشهورش میگوید «هست شب همچو ورم کرده تنی در استاده هوا»، که در اینها «هوای ایستاده» معنای درستی به ذهن متبادر نمیکند.
سیروس شمیسا در تفسیرش از این کلمه، گفته که «اِستادن» فعلی است «به معنی شدن و گردیدن … (که) در متون پهلوی و زبان سبک خراسانی معمول بود.»[5] و به این ترتیب این دو ترکیب اخیر را «هوای گرم شده» فهم کرده است. این تفسیر او به نظرم نادرست است. البته فعل ایستادن به ندرت همراه با کلماتی خاص به معنای گشتن و گردیدن به کار گرفته شده است. اما این کاربرد محدود و نادر و قدیمی است و تنها دربارهی مفاهیمی رواج دارد که وقفه و مکث و سکون را میرساند. یکی از این موارد استثنایی، غزلی است از محتشم کاشانی با مقطع (درهم است آن بت طناز نمیدانم چیست/ ملتفت نیست به من باز نمیدانم چیست) که در آن میگوید «راز در پرده و اهل غرض استاده خموش/ غرض از پوشش این راز نمیدانم چیست».
تقریبا در تمام موارد دیگری که کاربرد این کلمه در ادب کلاسیک به چشم من خورده، استادن همیشه به سادگی در معنای ایستادن به کار گرفته شده است. سعدی در باب دوم بوستان میگوید «چو استادهای دست افتاده گیر»، و در غزلهایش هم استاده را دقیقا در همین معنا میبینیم. چنان که مثلا در غزلی به مطلع (آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری/ یا کبر منعت میکند کز دوستان یاد آوری) میگوید: «تا دل به مهرت دادهام در بحر فکر افتادهام/ چون در نماز استادهام گویی به محرابم دری».
این کلمه به خصوص برای توصیف ایستادگی و پایداری کاربرد دارد و خواجوی کرمانی آن را در ترکیبِ «به جان استاده» زیاد به کار برده که یعنی ایستادگی کردن تا پای جان. سنایی انگار اولین کسی بوده که همین ترکیب را با تصویرِ شمعِ افروخته همراه کرده و به این ترتیب شمع را به نماد پایداری و ایستادگی بدل ساخته است. او در قصیدهی (ما کلاه خواجگی اکنون ز سر بنهادهایم/ تا که در بند کلهدوزی اسیر افتادهایم)، میگوید: «او کلاه عاشقان اکنون همیدوزد چو شمع/ ما از آن چون شمع در پیشش به جان استادهایم». همین تصویر را بعدتر حافظ به کار گرفته و گفته «استادهام چو شمع مترسان ز آتشم»، و شیخ محمود شبستری هم در گلشن راز میگوید «همه از امر و حکم داد داور/ به جان استاده و گشته مسخر».
مولوی هم در غزلی با مطلع (باد بین اندر سرم از بادهای/ نوش کردم از کف شهزادهای) میگوید: «هردو گامی مشت عشقی خفتهای/ بر سر او ساقی استادهای»، و در غزل عجیب دیگری با مطلعِ (در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی/ شاهان به هوای تو در خرقهی دلقینی) میگوید: «بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی/ وز غایت مستی تو همکاسهی مسکینی»، در غزل (ایا خورشید بر گردون سواره/ به حیله کرده خود را چون ستاره) هم آورده: «گهی از دور دور استاده باشی/ که من مرد غریبم در نظاره».
مقصود از همهی این شواهد آن که نظر دکتر شمیسا دربارهی معنای این کلمه دست کم در شعرِ کلاسیک پارسی درست نمینماید و نیما کلمهی «گرم استاده هوا» را در معنی «هوای گرم شده» به کار نگرفته است. در میان شاعران معاصر نیما هم کاربردی از این کلمه را در شعر نیر سعیدی میبینیم، آنجا که در فابلِ «روباه و کلاغ» میگوید «گفت هرجا خودپسندی ساده است/ چاپلوسی بر درش استاده است». بنابراین این کلمه معنای ایستادن و به خصوص پایداری و ایستادگی کردن، یا برای خدمت بر پا ایستادن را میرسانده است و در زمان نیما هم دقیقا در همین معنا فهم میشده است. حدس من آن است که نیما در این ترکیبها کلمهی «استاده» را به عنوان مترادفی برای «ساکن» به کار گرفته است. تنها کاربرد مشابه از این کلمه را در باب ششم بوستان میبینیم که در آنجا سعدی میگوید «که ناخوش کند آب استاده بوی»، که در اینجا هم بیشتر معنی «ایستاده» در برابر صفتِ «رونده»ی منسوب به آب مورد نظر است، و نه سکون به معنای مطلقاش که در عبارتهای نیما به چشم میخورد.
به هر صورت، به نظرم نیما کاربرد درست کلمهی استاده را نمیدانسته و آن را با بیمبالاتی به عنوان مترادفی برای ساکن به کار گرفته است. به این ترتیب منظورش از «با هوای گرم استاده نشان روز بارانی است»، آن بوده که هوای گرم و ساکن نشانهی روز بارانی است، و «هست شب همچو ورم کرده تنی در استاده هوا» هم شب را به تنی ورم کرده در میان هوایی ساکن و بدون باد وصف کرده است. در هردو مورد این کلمه را به معنایی نارایج و نامرسوم به کار گرفته و ترکیبی پدید آورده که واژگان در آن خوش ننشستهاند.
خطاهایی از این دست، کوچک و موضعی مینمایند، ولی وقتی تکرار شدنشان را دربارهی انبوهی از تعبیرها و ترکیبها میبینیم، در مییابیم که کلیت ماجرا به ناآّشنایی نیما با ادبیات پارسی مربوط میشده است. در همین بستر است که میبینیم او گاه مرتکب خطاهایی بزرگ و مهم میشود. مثلا در همین شعرِ «ای شب!»، از غلطهای دستوری و معنایی در «بگذار که چشمها ببندد» (به جای ببندم)، «چندین چه کنی مرا ستیزه» گرفته تا «یکدم کمتر به یاد آرم» که اشکالی وزنی در شعر ایجاد کرده است. باقی موارد هم از نظر معنایی نارسا هستند و یا نازیبایی نمایانی دارند. باز باید تاکید کنم که با همهی این حرفها این یکی از شیواترین و روانترین شعرهای نیماست. هرچند در بافت اشعاری که در زمانهاش سروده میشد اثری ضعیف و در خوشبینانهترین حالت متوسط محسوب میشود.
نیما کمتر از دو سال بعد از انتشار اولین شعرش، و در شرایطی که کل سرودههایش هنوز به صد بیت بالغ نشده بود، منظومهای به نام افسانه سرود که به زعم بیشتر مورخان ادبیات معاصر، نقطهی شروع شعر نو قلمداد میشود. دربارهی افسانه در گفتاری مستقل شرحی خواهم نوشت. تنها در اینجا به این نکته اشاره کنم که تاکید بر افسانه معمولا با نادیده انگاشتنِ نوپا بودن شاعر همراه است و این نکته را از قلم میاندازد که نیما تازه دو سال پیش از این نوآوری شگرفِ مورد ادعا، سرودن شعر را آغاز کرده بود و گذشته از کیفیت نازل اشعارش، شمار ابیاتی که خلق کرده بود نیز بسیار اندک بوده است.
بر خلاف آنچه که در افکار عمومی نهادینه شده، انتشار افسانه به واکنش خاصی در میان ادبا دامن نزد و بعدتر در این مورد بیشتر خواهم نوشت. با این همه ساختار این منظومه و سستی بیتهایش چنان بود که آشنایان و اطرافیان نیما زبان به طعن و ریشخند او گشودند. نیما چند ماه بعد از سرودن افسانه، در پاسخ به منتقدانش شعر دیگری سرود به نام «شیر»[6] و در آن خود را به شیری نیرومند تشبیه کرد و منتقدانش را روباه خواند. باز باید بر این نکته تاکید کرد که این منتقدان نام و نشان مشخصی ندارند و احتمالا اطرافیان و خویشاوندان نیما بودهاند. چون تا این تاریخ و دیرزمانی پس از آن، هنوز هیچ نقدی دربارهی نیما در هیچ جایی چاپ نشده بود و از هیچ اظهار نظر شفاهی ادیبان نامدار هم در این مورد خبری نداریم.
شعر شیر در ماههای پایانی سال 1301 منتشر شد. این شعر مثنویای شصت بیت است که با تقلید از شاهنامه سروده شده، و بیتهایش آشکارا استوارتر از شعرهای پیشین نیماست. حدس من آن است که نیما برای دفع نقد خردهگیران این بار شعرش را به چند صاحبنظر نشان داده و نقدهای ایشان را در شعرش اعمال کرده است. با این همه نیما گویی بخواهد به مخالفانش دهنکجی کرده باشد، در فاصلهی هر دو بیت چند کلمهای را افزوده که اصولا وزن مشخصی ندارند. این چند کلمه بر خلاف آنچه در فاصلهی چهارپارههای افسانه میبینیم، بندی موزون محسوب نمیشوند و معمولا از نظر محتوا هم ضرورت و ارزشی ندارند. نیما آشکارا میخواسته بر سر نوآوری پیشین خود -نادیده گرفتنِ وزن و قافیهی مصرع پنجم در ساختارِ جا افتادهی مخمس- پافشاری کند و بنابراین حرکتی انجام داده که لجبازیای غیرلازم مینماید. چون اگر کل این بندهای افزوده را حذف کنیم، شعر شیر به مثنوی به نسبت خوبی تبدیل میشود. در حالی که حضور این بندها روال شعر را گسسته ساخته و خواندن آن را مختل ساخته است.
شب آمد مرا وقت غریدن است گه کار و هنگام گردیدن است
به من تنگ کرده جهان جای را از این بیشه بیرون کشم پای را
حرام است خواب
بر آرم تن زردگون زین مغاک بغرم بغریدنی هولناک
که ریزد ز هم کوهساران همه بلرزد تن جویباران همه
نگردند شاد
در این شعر هم نیما با وجود پیشرفتی که نسبت به افسانه نشان میدهد، همچنان عدم تسلطش را بر پارسی کلاسیک نشان میدهد. مثلا در بیت سوم از شعر خود را شیری با «تن زردگون در مغاک» توصیف کرده است. در حالی که مغاک معمولا اگر همراه با تن بیاید، در معنای گور و گوردخمه به کار میرود و به موجودی ضعیف و بیرمق اشاره میکند و تنِ زردگون هم همین تصویر را تشدید میکند، چون در ادب پارسی رنگ زرد وقتی به عناصر بدن یا چهره منسوب شود بیماری و سستی و ناتوانی را میرساند و به این ترتیب نیما در همان ابتدای کار تصویری نادرست را به کار گرفته و نقض غرضی کرده است. این پیوند میان زردی و بیماری و ضعف طی هزار سال از «این زرد تنِ لاغر گِلخوارِ سیهسار/ زرد است و نزار است و چنین باشد گِلخوار»ِ ناصر خسرو تا «دعوی عشق کسی راست مسلم که مدام/ اشک سرخ و رخ زرد و تن لاغر دارد»ِ فروغی بستامی[7] ادامه پیدا میکند و نیما بدون آن که نوآوری خاصی انجام دهد و تصویری پرداخته را به جایش بنشاند، به سادگی در یک عبارت کلمهي زرد را در دلالتی واژگونه به کار گرفته است.
گذشته از این خطاها که صفتِ ملازم همهی نوشتههای نیماست، بخش عمدهی تصویرها در این شعر هماهنگ و منسجم است و سراسر آن مضمونی یکسان را دنبال میکند که همانا تحقیر مخالفان و ستودن قدرت خودش باشد، هرچند معمولا (مثلا در «سلطان جانوران» در ابیات زیر) همچنان با اختلال در وزن روبرو هستیم:
منم شیر، سلطان جانوران سر دفتر خیل جنگ آوران
که تا مادرم در زمانه بزاد بغرید و غریدنم یاد داد
نه نالیدنم
با این همه همچنان ضعف تالیف در بیتها دیده میشود:
بلرزند از روز بیداد من بترسند از چنگ فولاد من
نه آبم نه آتش نه کوه از عتاب که بس بدترم ز آتش و کوه و آب
کجا رفت خصم؟
نیما در این شعر با لحنی درشت اما به دور از بیادبیهای مرسوم هجوگویان، مخالفانش را به جانوران تشبیه کرده است:
چه جای است اینجا که دیوارْش هست همه سستی و لحن بیمارْش هست؟
چه می بینم این سان کزین زمزمه ز روباه گویی رمه در رمه
خر اندر خر است
صدای سگ است و صدای خروس بپاش از هم پردهی آبنوس
که در پیش شیری چه ها میچرند که این نعمت تو که ها میخورند؟
روا باشد این؟
نیما در نهایت بزرگوارانه از کشتن و نابود کردن دشمنانش صرف نظر میکند:
ریزم اگر خونشان را به کین بریزد اگر خونشان بر زمین
همان نیز باشم که خود بودهام به بیهوده چنگال آلودهام
وز این گونه کار
نگردد در آفاق نامم بلند نگردم به هر جایگاه ارجمند
پس آن به مرا چون از ایشان سرم از این بی هنر روبهان بگذرم
کشم پای پس
از این دم ببخشیدتان شیر نر بخوابید ای روبهان بیشتر
که در ره دگر یک هماورد نیست بجز جانورهای دلسرد نیست
گه خفتن است
این شعر چنان که از این بیتها بر میآید، در میان سرودههای نیما به نسبت روان و خوب است، اما اگر به عنوان شعری در زمینهی ادب پارسی نگریسته شود، بسیار سست و ضعیف مینماید. ایرادهای معنایی و وزنی در هر یکی دو بند به چشم میخورد و خشونت و بدگویی نیما دربارهی مخالفانش از رندی و ظرافت خالی است و از طنز و زیباییِ هجویههای پارسی بیبهره مانده است. بماند که «نه آبم نه آتش نه کوه از عتاب» و «سر دفتر خیل جنگاوران» و «جانورهای دلسرد» چندان معنای شاعرانهای را به ذهن متبادر نمیکند.
نیما در سال 1302 به مضمون گل روی آورد و چند شعر با محوریت گل ساخت. او دو مثنوی به نامهای «گل نازدار» و «مفسدهی گل» -به ترتیب در 23 و 25 بیت- سرود، که وزن و موضوعشان کمابیش یکی است، و هردو هم در یک ماه (امرداد 1302) سروده شدهاند.[8] محتوایشان هم تقریبا یکی است، یعنی در آن گل به خاطر زیبایی و خودآرایی و جلوهگریاش که باعث آسیب به شیفتگانش میشود، نکوهیده شده است. این دو مثنوی از معدود شعرهای نیما هستند که از نظر وزن و ساختار بینقص مینمایند. زبان و صور خیال این دو مثنوی با سایر نوشتههای قبلی و بعدی نیما تفاوت دارند و حدس من آن است که کسی آن را عمیقا ویراسته باشد.
در کل، بررسی بافت زبان، واجآرایی، واژهگزینی، و سلامت وزن و قافیه شاخصهایی را در اختیار ما میگذارد که بتوانیم به کمکشان انتساب متنی به شخصی را تایید را رد کنیم. اگر دیوان نیما را بنگریم، تقریبا در تمام موارد با متنی روبرو هستیم سرشار از ترکیبهای زبانی خاص، غلطهای دستوری، تکرار واژگانی ویژه، و آوردن حروف اضافه و ربط با بسامد بالا. الگویی همسان را در نثر نیما هم میبینیم و میتوان آن را برگههای تعیین هویت وی در متنهایش به شمار آورد. بر اساس متغیرهایی از این دست، میتوان دریافت که کدام متن توسط نیما نوشته شده است. اگر متنی بیشتر از حدی از این هنجارِ پایهی کلام نیما فاصله بگیرد، و شمار و پراکنش و اندازهی چشمگیر و معناداری هم نداشته باشد، میتوان آن را ناشی از گفتمانی جز گفتمان نیما دانست. بر این مبنا، چنین متونی یا توسط نیما سروده نشده و به خطا به وی منسوب شدهاند، و یا توسط کسی جز نیما ویراسته شدهاند. دربارهی چند متن از جمله دو شعرِ گل که شرحشان گذشت، با وضعیت اخیر روبرو هستیم. یعنی بافت کلمات و ساخت زبان نشان میدهد که متن به نیما تعلق دارد، و با این همه وزن و قافیه و ساخت ادبی متن از هنجار عادی نیما فاصله دارد و بلافاصله بعد در شعرهای بعدی باز به همان هنجار پیشین بر میخوریم. پس میتوان حدس زد که در اینجا با تاثیر فکری دیگر روبرو هستیم، در حدی که چه بسا کسی شعر نیما را ویراسته باشد.
نیما در سال 1302 پنج شعر دیگر نیز سروده است. یکی از آنها شعری است بسیار شخصی به نام «یادگار» که بر مبنای خاطرات دوران کودکیاش ساخته شده و در آن همان قالب افسانه را رعایت کرده و چهارپارههایی را با یک مصراع بیقافیهی اضافه بر سر هریک سروده است.[9] شعری است به غایت سست که ایراد وزنی بسیار دارد و ساخت واژگانی و تصویرهایش ناتراشیده و ناهموار هستند.
در سال 1303، نیما چهار شعر سروده است. سه تا از آنها کوتاه است و یکی بلند. «گل زودرس» در هفت بیت، به نوعی ادامهی مضمون گل است[10] که در ماههای گذشته فضای شعری نیما را کاملا اشغال کرده بود، با این تفاوت که در اینجا گل مضمونی مثبت یافته و موجودی جلوهگر و نیکوست که زودهنگام شکفته است و گویا نیما با این تصویر خود را توصیف میکند. چون در همین زمان در نامه به برادرش از شکوفایی زودهنگام خود و این که مردمان به همین دلیل درکش نمیکنند، سخن رانده است. شعر کوتاه دیگر خارکن است که در مضمون شعارهای سیاسی چپهای آن دوران سروده شده است و لنگی و سستیای هم دارد. این شعر از چهارپارههایی تشکیل شده که یک تک بیت در پایان هریک قرار دارد و در کل 21 بیت دارد. محتوایش کمابیش سادهلوحانه و غیرمنطقی است و شکایتِ خارکنی فقیر است که از بخت خود و تنگدستیاش مینالد و بعد بر این مبنا حسودانه آرزو میکند آنان که نان و خوراکی خوش دارند، غذایشان زهرشان شود!
ای شود نیست، بماند ویران هر تنوری که از این پشته در آن
بی من آتش بفروزند و پزند قرصههای شکرین و الوان
نیست نان، پارهای از قلب من است
زهرتان باد، چون اندر دهن است![11]
کارنامهی نیما در سال 1304 هم مانند سال قبل است. یعنی منحصر است به یک شعر کوتاه به نام جامهی نو در شش بیت، و یک منظومهی طولانی به نام «خانوادهی سرباز». «جامهی نو» داستان خیاط زبردستی است که جامهای میدوزد، اما پوشندهاش چون بدنی سوخته دارد، دچار درد میشود و ایراد را از لباس میداند. احتمالا نیما در این شعر به منتقدانش نظر داشته و شعرِ خویش را آن جامهی خوبی میدانسته که ایشان به خاطر ایرادهای خودشان ارزش آن را در نمییابند. آخرین بیت این شعر چنین است: شود مایهی عیب بسیار من/ ز عیب تو باشد اگر کار من.
«خانوادهی سرباز» به یاد سربازان گرسنهی قفقازی «در زمان امپراتوری نیلای روس» سروده شده و به ناکتا –خواهر کوچکش- هدیه شده است. شعر 101 بندِ چهار مصرعی دارد که جفت جفت با هم قافیه میشوند و بعد از هر کدامشان یک مصرع طولانی و یک مصرع کوتاه میآیند که آنها هم با هم قافیه میسازند.[12] وزن و لحن و کلام سست و ناهموار است و کل شعر زیبایی چندانی ندارد. تنها به عنوان نمونهای از این سستی، دو بند نخست را میآورم که تازه نسبت به بندهای بعدی بهتر مینمایند:
شمع می سوزد بر دم پرده تا کنون این زن خواب ناکرده
تکیه داده ست او روی گهواره آه بیچاره! آه! بیچاره!
وصله ی چندی ست پرده ی خانهش
حافظ لانهش…
مونس این زن هست آه او دخمهی تنگیست خوابگاه او
در حقیقت لیک چاردیواری محبسی تیره به هر بدکاری
ریخته از هم چون تن کهسار
پیکر دیوار…
نیما مجموعهای از تعبیرها و ترکیبها را در «خانوادهی سرباز» مورد استفاده قرار داده که باعث شده تا این شعر به نمونهی بارزی از ضعف تالیف در ادبیات معاصر پارسی تبدیل شود. تعبیرهایی مانند «پس چرا افتاده در چنین اکبیر»، «شد از این فکرت فکر او مسدود»، «اندرین فاقه میرهاند جانی»، «چه شامه دید؟ چه معما دید؟»، ، «آمدی از این چینه یا از در؟/ بیگلر! بیگلر!»، «وحشتانگیزی، ذاتالاهوالی»، «دافع خیرم، رافع شرّم/ مانع نفعم، حائل ضرّم!»، «مرگ میکوبید، دم به دم دو پای/ زیگ. زاگ. سازش بود، دردافزای/ استخوانهای مردگان بر خاک/ بود بس غمناک»، و…
چنان که میبینیم، نیما کلمههایی را هم به کار گرفته که در پارسی وجود ندارد و یا به شکلی نادرست دگرگون شده تا وزن و قافیهی شعر درست شود. چنان که مثلا کلمهی اکبیر را به جای اکبیری به کار برده که به هر صورت خودش هم کلمهی زیبایی برای شعری با این لحن نیست، یا دو بار به کلمهی موهومِ «فقارت» -احتمالا در معنای فقر- برخورد میکنیم: «ای فقارت! ای بی نگهبانی!»، «این فقارتها، این حکایتها».
نیما مدام در این شعر همان ترفندهای سابق خود را برای دستیابی به وزن به کار بسته، و همچنان مانند شعرهای اولیاش ناکام مانده است. در شعر بارها «ی» نسبت به ضرورت وزنی به شکلی ساکن خوانده میشود (روی شعلهیْ شمع/ یک دریچهیْ کهنه/ منظرهیْ هر، مدخل تاریک!)،
شعر خانوادهی سرباز از نظر معنایی هم به شدت آشفته است. کل دویست و هفت بیت شعر، توصیف خانهی سربازی فقیر است که به جنگ رفته و کشته شده و زن و دو فرزندش تنگدست و گرسنهاند و از گرسنگی میمیرند. نه رخدادی در روایت نمود مییابد، نه سیری از حوادث ابتدا و انتها را به هم مربوط میکند، و نه با افزوده شدن هر بند به متن، محتوای معنایی خاصی به آن اضافه میشود. کل این شعر طولانی توصیف رمانتیک و پر سوز و گداز فقر و درماندگی است، با زبانی چندان مصنوعی و نازیبا که همدردی زیادی بر نمیانگیزد.
حتا ارجاعها و زمان و مکان شعر هم آشفته و نامنسجم است. تا نیمههای شعر چنین مینماید که خانوادهی سرباز روس باشند، چون به جایی به نام کازبک اشاره شده و در اواخر شعر هم چند بار به نیکلا و فرمان تزار روس اشاره رفته است. از سوی دیگر اسم دختر خانواده که میمیرد ساره است و در میانهی کار اشارهای به داغستان شده است. اما در اواخر شعر میبینیم که انگار ماجرا به دهی در قرهباغ مربوط میشود. یعنی کمابیش روشن است که نیما خود هم تصویر روشن و شفافی از صحنهای که توصیف کرده در ذهن نداشته و مدام بسته به کلمههایی که به خدمت میگرفته تصویرش را دگرگون ساخته است. شعر «خانوادهی سرباز» نشان میدهد که نیما تا سال 1304 همچنان با ضعفی فراگیر و چارهناپذیر در زبان پارسی و ذوق ادبی دست به گریبان بوده است. تا جایی که من دیدم، در سراسر شعر حتا یک بیت زیبا وجود ندارد. اگر (چنان که من آزمودهام) این شعر را بدون اشاره به نام نیما برای مردم عادی بخوانیم، یا آن را به دست ادیبان و منتقدان ادبی دهیم، هردو بلافاصله به نازیبایی و سست بودن شعر اشاره میکنند و معمولا آن را سرودهی جوانی کمسواد در زمینهی شعر پارسی به شمار میآورند. و نیک است که تردید کنندگان در این داوری خود چنین آزمایشی انجام دهند.
نیما تا پایان سال 1304 پانزده شعر گفته بود که روی هم رفته مشتمل بود بر یک مثنوی طولانی اولیه (رنگ پریده، خون سرد) در 243 بیت، یازده شعر کوتاه در قالب مثنوی (با دستکاریهایی) در 241 بیت، به علاوهی سه منظومهی «نو»، که اگر بندهای آزاد میانیاش را در نظر نگیریم، 498 بیت میشود. این منظومههای نو در واقع مخمسها و مسمطهایی بودند که بیتها یا مصرعهای بینابینیِ بندهایشان دستکاری شده و بیقافیه و گاه بیوزن بود. بنابراین نیما تا این لحظه حدود هزار بیت شعر گفته بود که نیمی از آن قالبی کهن داشت و نیمی دیگر به زعم خودش نو بود، اما آنها هم در اصل شکلی از شعر کهن بود که با تعبیر کلاسیک، «نقصی» در وزن و قافیه داشت. آن نیمِ کهن یازده شعر کوتاه با میانگین ابیات 22 بیت بود، و آن مثنوی آغازین و سه منظومهی بعدی هریک حدود دویست بیت درازا داشتند.
چنان که بعدتر خواهیم دید، نیما به کمک تبلیغات رفیقان برادرش در میان هواداران بلشویکها تا سال 1304 در محافل چپگرا به عنوان شاعر شهرتی به هم زده بود. این امر با توجه به کارنامهاش تا این هنگام بسیار غریب مینماید. اگر شاعرانی که در این دوران فعال بودند و شعرهایشان را در نشریههای گوناگون منتشر میکردند و یا در انجمنها میخواندند، بنا به حجم تولید و کیفیت شعرهایشان ردهبندی شوند، نیما بیشک در پایین رده جای میگیرد. در میان حدود هزار بیتی که نیما در این پنج سال سروده، دست کم (و با چشمپوشی فراوان) سیصد بیت را میتوان شمرد که در وزن یا قافیه ایراد دارد یا صور خیال و مضمونی آشکارا نازیبا را به کار گرفته است.
الگویی که در تمام این شعرها دیده میشود آن است که گاه یکی دو بیت اول خوب و دلنشین است و هرچه به انتهای شعر نزدیکتر میشویم، ایرادها و خطاها و سستیها بیشتر میشود. تفسیر من از این الگو آن است که نیما حس و حال شاعری داشته و «شعرش میآمده» است، اما بر زبان ادبی تسلط کافی نداشته و بر ابلاغ شعارهایی سیاسی اصرار میورزیده، در نتیجه به ناچار در بیتهای بعدی مضمونهایی سستتر و ضعیفتر را در بیتهایی نازیباتر جای میداده است.
شعرهای کوتاه او در این دوران به نسبت موفقتر هستند. در میان اینها تنها چهار شعر «انگاسی»، «بز ملا حسن»، «گل نازدار» و «مفسدهی گل» هستند که میتوانند به نسبت بیایراد قلمداد شوند. هرچند آنها هم در مقایسه با انبوه اشعار مشابهی که در آن دوران در نشریههای گوناگون چاپ میشده، درخشش خاصی ندارند. عجیب آن که این چهار شعرِ به نسبت موفق هم از نظر روایت و هم از نظر بافت کلمات و وزن و صنایع ادبی به کلی با هرچه نیما پیش و پس از آنها سروده متفاوت است. نکتهی معنادار دیگر آن که هر چهار شعر به دنبال هم و کمابیش همزمان (در شش ماهِ فاصلهی امرداد تا دیماه 1302) سروده شدهاند. حدسی که میتوان زد آن است که نیما آنها را به کسی سپرده و آن کس استعدادی ادبی داشته و این شعرها را چندان ویراسته که کل خصوصیات مربوط به نیما –که در سایر شعرهایش نمایان است- از آن زدوده شده و در مقابل وزنی و توازنی به دست آورده است.
نیما در سال 1305 چرخشی به سمت شعرهای کوتاه از خود نشان داد و تنها در این سال ده شعر سرود که دو سوم آن به ماه فروردین مربوط میشود. این شعرها عبارتند از «به یاد وطنم» (دوازده بند دوبیتی)، «بشارت» (12 بیت)، «تسلیم شده» (پنج بند پنج مصرعی)، «شمع کرجی» (10 بند پنج مصرعی)، «قو» (11 بند دوبیتی)، «قلب قوی» (11 بند سه مصرعی)، «از ترکش روزگار» (یازده بندِ سه مصرعی)، «گرگ» (6 بند دوبیتی)، «آواز قفس» (دو بند پنج مصرعی)، و «جامهی مقتول» (چهار بند پنج مصرعی). بیشتر این شعرها در همان قالب تازهای سروده شده که نیما با سرسختی همچنان تبلیغش میکرد و آن مسمطی بود که مصرع آخرش آزاد از قافیه باشد. از میان این ده شعر، شش تای آن چنین قالبی دارند. «گرگ» و «به یاد وطنم» چهارپاره هستند و جالب است که نیما در این دومی کلمهی وطن را به معنای روستای زادگاهش به کار گرفته و این معنی قدیمی وطن است که با کاربرد آن در بافت ملیگرایانهی دوران مشروطه به بعد، در تعارض است.
شعرهای این دوران نیز غالبا سست هستند. وزنها آشفته و قافیهها نازیباست و تنها در شعر «بشارت» و «قو» است که نسیمی از سلامت زبان میوزد. «بشارت» با وجود لحن آهنگین و وزن درست و برخی از قافیهسازیهای زیبایش، به خاطر مضمون شعارگونهاش و اشارهاش به گدایان (که احتمالا منظور پرولتاریا بوده)، از نظر محتوا ضعیف است: «نحسی بخت این زمان بشکست/ به گدایان همه بشارت باد!».[13] با وجود قالب غزلگونهی این شعر، مضمونش انقلابی است و در انتهایش یک بیت با قافیهای متفاوت آمده است.
در میان این شعرهای انقلابی و سیاسی، یک استثنا از نظر مضمون، «آواز قفس» است که برای کودکان سروده شده، اما هم وزن و قافیهای نازیبا و گسیخته دارد و هم از نظر معنایی آشفته و نابسامان است. کل این شعر چنین است:
من مرغک خوانندهام میخوانم من. نالندهام
پروردهی ابر و گلم میخوانم من. من بلبلم
افتاده هر چند از هوش
در عشقههای سیاه یک شب که میتابید ماه
دستی به من زد دوست. من از آن زمان در هر دمن
میخوانم آواز قفس![14]
به زودی نشان خواهم داد که این تجربههای واگرا و نامنسجم در قلمرو شعرگویی تابعی مستقیم از شعرهایی بوده که در آن روزها منتشر و مشهور میشده است.
در سال 1305، همزمان با ورود لادبن به ایران و تثبیت شدن جای لاهوتی در تاجیکستان و اجرای سیاستِ توسعهطلبانهی مسکو در سرزمینهای همسایه، شعرهای نیما هم از نظر مضمون دستخوش چرخشی جدی میشوند. دیگر از اشک و آه و ابراز حسرت و ناامیدی خبری نیست و دعوت به جنگ و لحنی حماسی در شعر نیما به چشم میخورد. کلمهی گلوله و تیر و جنگ و انقلاب در شعرها زیاد تکرار میشود و معلوم است که نیما به جنبشی سیاسی میاندیشیده یا در آن سهیم بوده است. اما نیما همچنان با سماجت خطاهای وزنی و بلاغی قدیمیاش را در اینجا هم تکرار میکند:
گر زوزهی دشمن جهانخور سازد همهی فضایْ را پُر
هرگز نشود خروش من کم (از ترکش روزگار)[15]
و در شعرهای دیگرش هم تقریبا بندی نیست که نازیبا و ضعیف نباشد. تنها به عنوان مشتی نمونهی خروار:
در «وطن من» میخوانیم:
کوه! با آنهمه نعایم وجود با چنان میهمانی عامی
نبَرَد پس چرا ز روی تو سود؟ شاعر بینوای ناکامی؟[16]
و در «تسلیم شده»:
یکهام حال در بلا دیدن گر چنین بیبضاعتم زآن است
که جهان با بضاعت است ز من دزد من اغتشاش دوران است[17]
و در «شمع کرجی»:
او مانده و ظلمت و صدای دریا یک شعلهی افسرده بر او چشمکزن
چون نیست در آن شعله دوامی پیدا حیران شده میجود به حسرت ناخَن[18]
و در «قلب قوی»:
دیدهای یک گلوله یا تیری که به خاک اندر آورد شیری دیدهای پاره سنگ کم وزنی
که چو از مبدأش برون بپرد دل بحر عظیم را بدرد در همه موجها شود نافذ؟[19]
و در «گرگ»:
بلایی مبرم است آن حیلهگردان مهیا گشته از بهر دریدن
به یک غفلت ز سگ یا مردِ چوپان فرود آید کند با گله دیدن![20]
در سال 1306 هم نیما چهار شعر دارد که از نظر الگو شبیه به سال قبل است. یک شعر 23 بیتی با عنوان «نامه» که خطاب به برادرش نوشته شده و نازیبایی قافیهها طوری است که به نظر میرسد نخست کلمات هم قافیه را ردیف کرده و بعد کوشیده بیتی برایشان بسراید. مضمون این شعر شکایت از روزگار و مردمِ آستاراست. دیگری «پسر» است که احتمالا به تقلید از شعر مشهور ایرج میرزا سروده شده و بعدتر دربارهاش خواهم نوشت. دو تای دیگر، شعرهای بلندی هستند با مضمون سیاسی.
در 1307 گرایشی در نیما دیده میشود برای آن که شعرهایی با مضمون تاریخی بسراید. او در این سال در کل چهار شعر سروده که دو تایش در تمسخر اهالی ده انگاس است و دو تای دیگرش در بافتی تاریخی روایت شدهاند. یکیشان «خواجه احمد حسن میمندی» است در 8 بیت که بر مبنای بندی از تاریخ بیهقی سروده شده است. داستان دیگر از نوروزنامهی منسوب به خیام گرفته شده و «عبدالله طاهر و کنیزک» نام دارد.[21] سال بعد، نیما به تقلید از پروین اعتصامی و شاعران دیگری پرداخت که بر مبنای فابلهای اروپایی شعرهایی گاه بسیار زیبا میساختند. نیما در سال 1308 این شعرها را در این بافت سرود: «خروس ساده»، «کرم ابریشم»، «کَچَبی»، «عقاب نیل»، «خریت»، «کبک»، «خروس و بوقلمون»، و «عقوبت».[22] همهی این شعرها به شدت سست و نازیبا هستند و بیشترشان را اگر بدون نام شاعر به ادیبی نشان دهید، آن را تمرینِ نوجوانی کم استعداد برای شعر گفتن ارزیابی خواهد کرد.
این گرایش به تقلید از داستانهای جانوری تا مدتی بعد در نیما باقی ماند. او در دو ماه نخست سال 1309 سه شعر سرود که همگی طرحی داستانگونه دارند. یکی «پرندهی منزوی»[23] است در پنج بیت که گویا از ترجمهی فابلی وامگیری شده باشد. دیگری «آتش جهنم»[24] (6 بیت) که داستان بیمایهی چوپانی است که از واعظی میپرسد که آیا سگش هم همراه او در جهنم خواهد سوخت یا نه. سومی که از بقیه موفقتر است، داستان عامیانهی مرگ میرداماد است به نام «میرداماد» که عزرائیل در شب اول قبر از دینش پرسید و او با زبان فلسفی خاص خود پاسخش را داد و خدا پا در میانی کرد و گفت من هم حرفهای این بندهام را نمیفهمم.[25]
یکی از مضمونهایی که در این دوره شعر نیما گرداگردش چرخش میکند و همیشه مورد غفلت واقع شده، ماجرای کینهی شدید او از اهالی روستای همسایهاش است. افسانهها و داستانهایی که دربارهی نیما روایت شده، او را همچون شاعری حساس و رمانتیک باز مینمایاند که انگار عاشق طبیعت و مردم شریف روستایی بوده و هر فرصتی را برای ماندن در طبیعت و همنشینی با مردمِ روستایی غنیمت میشمرده است. واقعیت آن است که این تصویر کاملا تحریف شده و نادرست است. نیما به جز چند دوره، ساکن تهران بود و با وجود بدگوییهای مداومش از شهر و شهرنشینان، بسیار به سختی این شهر را ترک میکرد. خبرهایی که از گردش او در طبیعت میشنویم، به دوران جوانی و اقامتش در روستایش مربوط میشود، و مواردی که به همراه زنش به شهرستانهایی سفر میکند و در مناطقی نزدیک به طبیعت اقامت میگزیند. تقریبا در تمام این موارد نیما منفعل بوده و ضرورتی باعث شده از تهران فاصله بگیرد. بار نخست که به همراه عالیه به یوش میرود و به گردش در طبیعت میاندازد، بعد از مرگ پدرش است که مدتی سرباز خانوادهی زنش بود و بعد ناچار شد از خانهی مادری عالیه بیرون برود. بارهای بعدی هم به ماموریت زنش در بارفروش و آستارا و شهرهای دیگر مربوط میشود. از نامههای نیما بر میآید که او در زمانِ سکونت در نزدیکی محیط طبیعی، به گردش در این مناطق میپرداخته، اما خبری نداریم که فارغ از ضرورتی تهران را ترک کرده و به گردش در طبیعت پرداخته باشد. در همین دوران نخستین نسل از کوهنوردان ایرانی تحول مییابند که برخیشان مانند بهار و ناتل خانلری و حمیدی شیرازی شاعر هم بودند. این شاعران گهگاه برای کوهنوردی و گردش در دامان طبیعت از شهر خارج میشدند و ارمغانشان از این گردشها وصفهایی زنده و زیبا از طبیعت بود که شعرهای مشهور بهار و ناتل خانلری در وصف دماوند نمونهای از آن است. اما نیما چنین عادتی نداشته و به این راسته تعلق نداشته است.
دربارهی ارتباط نیما با مردم روستایی هم ماجرا همین است. نیما مدام در نوشتههایش از شهرنشینان بدگویی میکند و اخلاق کوهنشینان را میستاید. اما عجیب آن است که از همین نوشتهها بر میآید که مردم روستایی و به خصوص کوهنشینان را سخت تحقیر میکرده است. او در پاسخ به خبرنگاری که از او دربارهی مردم یوش پرسش میکرد، گفت «یوشیجها یک طایفهاند، نه طوایف متعدد. یک طایفهی وحشی و جنگلی هستند. شعر و ادبیات نمیفهمند، ادبیات آنها گوسفند چرانیدن و شعر آنها نزاع با درندگان جنگل است. بهترین آنها منم!».[26]
شاهد دیگری که نفرت او از کوهنشینان را نشان میدهد، شعرهایی است که در هجو ساکنان روستاهای همسایهی یوش سروده است. آغازگاه این شعرها، دو مثنوی کوتاه به نامهای «اَنگاسی» (6 بیت) و «بز ملا حسن» (16 بیت) با مضمونی اجتماعی و فلسفی در دیماه 1302 سروده شدهاند.[27] در هردو پیشرفتی نمایان در زبان و وزن و تصویرپردازی دیده میشود، به خصوص دو بیت آخر «انگاسی» دلنشین مینمایند:
ما همان روستا زنیم درست سادهبین، سادهفهم، بی کم و کاست
که در آیینهی جهان بر ما از همه ناشناستر، خودِ ماست
توضیح آن که انگاس نام روستایی است در حوالی کجور که انگار اهالی یوش با ایشان دشمنیای داشتهاند و دست کم نیما ایشان را با بیرحمی به حماقت و بلاهت متهم میسازد. در شعرِ اولی که دیدیم، مضمون اصلی شعر آن است که ما همچون شخصی نادان که تصویر خود را در آینه تشخیص نمیدهد، از شناخت خود غافلایم. اما نیما برای بیان این مضمون زنی از اهالی انگاس مضحکه قرار داده و او را چندان نادان و سادهدل دانسته که آیینه را نمیشناخته و تصویر خویش در آیینه را با صاحب آن اشتباه میگرفته است.
نیما این شعر را آشکارا با تقلید از شعری از سنایی سروده است که دقیقا همین مضمون را هزار سال پیش از او با زبانی روانتر و زیباتر حکایت کرده است. شعر سنایی چنین است:
یافت آیینه زنگییی به راه اندر او کرد روی خویش نگاه
بینی پخج دید و رویی زشت چشمی از آتش و رخی زانگِشت
چون بر او عیبش آیینه ننهفت بر زمینش زد آن زمان و بگفت
آنکه این زشت را خداوند است بهر زشتیاش در ره افکنده است
گر چون من پرنگار بودی این کی در این راه خوار بودی این؟
در این شعر هم سنایی با کلیشهای نژادی بازی کرده و سیاهپوستان را زشت دانسته است. اما بر مبنای آن مضمونی عمیق را روایت کرده و آن هم این که زنگی خودانگارهای دروغین و زیبا از خود داشته و به همین خاطر خویشتن را در آیینه تشخیص نمیدهد و آیینه را زشت ميداند. واپسین دو بیت هم بسیار معنادار است، چون نشان میدهد که موقعیت پست و فروپایهی زنگی از نوع خاصی از زشتی برخاسته که همانا نادیدن خویش است، و این که زنگی این موقعیت را به آیینه و نه به خود نسبت داده است. نیما دقیقا همین ماجرا را بازگو کرده است. با این تفاوت که زنگی را به انگاسی تغییر داده، پنج بیت سنایی را به شش بیت رسانده، و همان نتیجهگیری سنایی را به شکلی دیگر بازگفته است.
نیما 28 مهر 1307 شعر دیگری به نام «انگاسی» سروده در ده بیت[28] که توهینآمیزتر است و این بار به مردی از اهالی این روستا تاخته است. در این شعر میخوانیم که مردی که «انگاسی ابله» نامیده شده، میخواست زودتر از کوه پایین بیاید و به خانهاش برگردد، و بنابراین وقتی ابری را بالای کوه دید، روی آن پرید به این سودا که سوار بر ابر زودتر به پایین کوه برسد. احتمالا اصل داستان افتادن یکی از مردان انگاسی از کوهستان و درگذشتناش بوده، که در روستای یوش و نزد خویشاوندان نیما به این صورت تحریف شده و به صورت دلیلی بر حماقت اهالی این ده درآمده است. به هر صورت مضمون شعر سخیف و زشت است و ساختار آن نیز از زیبایی یا معنای بلند بهرهای ندارد. دو بیت پایانی آن که مثلا قرار است اندرزِ داستان را شرح دهد، چنین است:
ابلهی هم از اینسان سختی است فکرِ ابله سبب بدبختی است
آنکه نابیند نزدیک به خویش نتواند که بود دوراندیش!
سومین شعر نیما دربارهی مردم انگاس، احتمالا همزمان با شعر پیشین و خطاب به رسام ارژنگی سروده شده است. این شعر 9 بیت دارد و معلوم است که برای ریشخند کسی سروده شده که نقاشیهای ارژنگی را دیده بود و آنها را از نظر هنری کمارزش قلمداد کرده بود. نیما میگوید که این شخص به انگاسیای شبیه است که با شمع روی سقف کلبهاش دنبال ماه میگردد و چون آن را نمییابد فکر میکند ماه در آسمان حضور ندارد! این شعر هم به خاطر ریشخند مردم انگاس و ساختار سست و تصاویر ساده و سرراست و غیرهنریاش ارزش ادبی چندانی ندارد و تنها برای فهم موضع نیما دربارهی مردم این روستا ارزشمند است.[29]
نیما در سال 1308 هم باز به اهالی این ده حمله میکند. در آذر و دی این سال دو شعر میسراید در 4 و 7 بیت که هردویشان «انگاسی» نام دارند. در یکی یک پدر و پسر انگاسی آنقدر ابله هستند که همدیگر را نمیشناسند، و در دیگری پسری از اهالی این ده در چاهی میافتد و پدر برای بیرون کشیدنش طناب را دور گلوی او میبندد و به این ترتیب موقع بالا کشیدن او را خفه میکند. هردو شعر بسیار نازیبا و ناشیوا هستند و روایتشان به قدری ضعیف است که سیر داستان را باید دربارهشان حدس زد. مثلا انگاسی اول چنین است:[30]
نکو نشناخت انگاسی پسر را بپرسیدش نشانی پدر را
کشیدش در بغل کای نور دیده منت باشم پدر وز ره رسیده
بگریید آن پسر ابلهتر از او که گر تو گم شوی ای باب دلجو
کسی نشناسدم در بین مردم بمانم بینشان و تا ابد گم!
که در ابتدای آن معلوم نیست کدامیک از پدر و پسر دیگری را نمیشناسد و سستی بیان و وزن و معنا هم که به قدر کافی نمایان است. دومی شعری است که نیما به تقلید از شعری از انوری سروده بود که آن روزها به خاطر توجه پروین اعتصامی به آن، شهرتی پیدا کرده بود و در نشریهها نقل میشد.[31]
شعر دیگر نیما در تحقیر این روستاییان، «عمو رجب» نام دارد که انگار به یکی از اهالی حقیقی ده انگاس اشاره داشته باشد. شعر، مثنوی سستی است در ده بیت که طی آن «عمو رجب، بزرگ انگاس» با «همسایهی خود عمو سلیمان» وارد مشاجره و مفاخره میشود و هردو پیش قاضی میروند و قاضی میگوید هرکس بلندتر عرعر کند برنده است و چون هردو عرعر میکنند، قاضی میگوید شما هردویتان خر هستید![32] این شعر هم نه ساخت و تصویر زیبایی دارد و نه روان و شیواست و مضمونش هم توهین به دو نفر است که گویا به راستی در ده انگاس و دور از هیاهوی شهر میزیستهاند و احتمالا خبر نداشتهاند که نیما برایشان شعر میسازد و بین دوستانش پخش میکند، و بیشک راهی برای دفاع از خود نیز نداشتهاند.
نیما کمابیش همزمان با این شعر اخیر که به تاریخ 2 امرداد سروده شده، شعر دیگری در 12 تیر 1308 سرود به نام «گَچَبی» و این بار به اهالی روستای دیگری به این نام حمله کرد که در بلندی کوههای یانهسر در بهشهر قرار دارد. در این شعر هم یکی از اهالی این روستا میبیند که عقابی مرغانش را میگیرد، و برای آن که راه تاراج او را سد کند، پل ده را خراب میکند![33]
در ضمن نیما در همین سال مثنویای به نام «گنبد» در ده بیت سروده که متن عجیب و بیمعنایی است.[34]
بدیدند جمعی به ره گنبدی زهر سوی در بسته ی مفردی
یک گفت: شنیدهام من امید چنین بیضهها میگذارد سپید
یکی گفت: زانگشتِ چرخ برین نیفتاده باشد نگین بر زمین
یکی گفت : دندان ابلیس هست ندانسته در راه افکندهست
یکی گفت: خُم سلیمانی ست یکی گفت :این دام شیطانی ست
یکی گفت بی سر طلسمیست این یکی گفت: معکوس جسمیست این
ستارهست ـ گفت آن یکی ـ کز سپهر جدا گشته این قدر خوب چهر
بگفت آن که: این تخم چشم کسیست که بد میکند هیچ شرمیش نیست
ولیکن فقط گنبدی بود، فرد درون سوی گرم و برون سوی سرد
جهالت برآن پردهای میکشید خلایق در آن داشت گفت و شنید
این شعر به رویاهای برخاسته از مواد مخدر شباهتی دارد و درست معلوم نیست گنبدِ افتاده روی زمین، که خود مفهومی مبهم و بیمعناست چطور میتواند با تخمِ امید یا دندان ابلیس یا تخم چشم کسی باشد. به خصوص که شعر در نهایت هم با ابهام و اغتشاش پایان مییابد. برای این که سستی تصویرپردازیهای این شعر نمایان شود، بد نیست آن را با چند بیتِ آغازین از شعر بهار در وصف هلال ماه و اسب مقایسه کنیم که حدود ده سال پیش از این سروده شده است. بخش نخست این شعر به توصیف هلال ماه اختصاص دارد و تنها پنج بیت را برای مقایسه میآورم:[35]
چون غرهی افق ز شفق شد شقیق رنگ بر شاه روم تاختن آورد شاه زنگ
شب را ز روی، پرده بر افتاد و رخ نهفت حور سپیدچهر، ز دیو سپاه رنگ
خورشید رخ نهفت و برآمد هلال عید خمّیده سر چو ابروی مه طلعتان شنگ
چون تازه بادرنگی سر زده ز شاخ وز برگ گشته پنهان نیمی ز بادرنگ
گفتی یکی نهنگ نهان شد در آب و ماند بر آب نیمی از سرِ دندان آن نهنگ
نیما در 6 تیرماه 1309 شعر «در جوار سختسر» را سرود در 23 بیت. عبدالعلی دستغیب دربارهی این متن چنین اظهار نظر کرده است: «در قطعهی در جوار سختسر که نوعی ترکیببندی جدید است. شاعر در ساحل نشسته و با امواج خشمگینی که به سوی او میآیند عتاب و خطاب میکند، کلمههای شعر کوبنده است و حالت عصیانی شاعر را نشان میدهد.»[36] به نظرم ارج نهادن به این شعر به عنوان نوعی ترکیب بند جدید که کلماتی کوبنده دارد، حاکی از حسن نیت بیپایان و جانبدارانهایست که قاعدتا در یک منتقد ادبی نباید وجود داشته باشد. فقط برای نمونه چند بیتی از آن را نقل میکنم تا سستی این شعر نمایان شود:
من در آن شوریدگیهایی که او از چیرگی در سر آورده است با ساحل که دارد خیرگی
دوستانم را همه میبینم آنجا در عبور این زمان نزدیک آن سامان رسیدستم ز دور
سالها عمر نهان را دستی از دریا بدر میکشد بر پردههای تیرگیهای بصر
چشم میبندم به موج و موج همچون من بهم بر لب دریای غمافزا تاسف میبرم
ای دریای بزرگ! ای در دلِ تو مستتر تیرگیهای نگاه ماندهی من از مقر!
از رهی بگریخته، سوی رهی باز آمده پهنهور دریا که چون من دلت ناساز آمده
و من نمیدانم چه چیز جدید یا کوبندهای در این بیتهایی سست و کودکانه وجود دارد.
حدود دو ماه بعد، نیما شعر دیگری گفت به نام «دیهقانا»[37] که به همین اندازه سست و ضعیف است:
دیهقانا! نبری جای بدر از برِ ده از به یک جای بماندن نشوی آزرده
سخن از بهر فریب تو فراوان گویند ناتوان مردمِ از شهر به تو رو کرده
تنگتر از قفس شهر ندیده است کسی چه حدیث آن پسر از تنگ قفس آورده
مردگانند به تنگ آمده از تنگی جای این بخیلان که برون ریختهاند از پرده
از پی ره زدن تو سوی ده آمدهاند من به تو گفتهام این نکته به جان فرغرده
این شعر نیز آشکارا با ردیف کردن کلماتی همقافیه و سرهم کردن بیتی سست پیش از آن تولید شده است. به خصوص کاربرد کلمهای مثل فرغرده (در معنای خیسانده و آغشته) جالب است که در زبان پارسی امروز رواجی ندارد و با معنای بیت هم نمیخواند. معنی اصلی کلمه چیزی است که خیسانده شده و با مایعی آغشته شده باشد. اما نیما آن را در معنی آمیخته و سرشته با جان به کار گرفته است. احتمالا نیما آن را به همراه کلمات همقافیهی دیگر از سیاههای از کلمات و فهرستهای قوافی برگرفته باشد. این سستی و خرابی وزن و معنی شعر که به خصوص از تابستان سال 1309 در شعر نیما بروز میکند، در سال 1310 هم با همین شدت ادامه مییابد. نیما دو شعر به نامهای «خوشی من»[38] و «خاطرهی امزَناسَر»[39] دارد در شرح طبیعت شمال که به کلی ناموفق و سست است. شعر «صبح» به نسبت بهتر است و این شاید به دلیل کوتاهی مصرعها و سادگی وزن باشد،[40] و «دود» هم چنین است و شعری سالم است با وزن و معنای درست که صور خیال زیبایی هم دارد.[41]
نیما در فاصلهی سالهای 1310 تا 1313 شعری نسرود و بعد از آن که بار دیگر به عالم شاعری بازگشت، به تقلید از نظامی پرداخت. خروج نیما از سکوت در آذرماه 1313 رخ داد و این زمانی بود که در یوش اقامت داشت و مثنوی طولانیای به نام «قلعهی سقریم» را سرود و آن را به مردی به نام جهانگیر سرتیپپور تقدیم کرد.[42] جهانگیر سرتیپپور (1282-1371) از بزرگان و نامداران گیلان بود و در سالهای 1331 تا 1333 شهردار رشت و بعد از آن نمایندهی مجلس بود. او در ابتدا از یاران میرزا کوچک خان جنگلی بود، اما بعد با نظام سیاسی پهلوی سازگار شد. او یکی از کسانی بود که جنبش تئاتر را در رشت و گیلان پیش میبرد و این جریان را با قدرت در تمام دورهی پهلوی اول و دوم پشتیبانی میکرد. خودش هم نمایشنامههایی با مضمون ملی دارد که در میانشان «آخرین روز بابل»، «خشایارشا و فتح آتن» و «انتقام وطن» و ترجمهی «انوشیروان و مزدک» اثر گریگور یقیکان به شمارند.[43] جهانگیر سرتیپپور ادیب و دانشمند هم بود و ترانههای محلی گیلان را گردآوری و منتشر کرد. نیما چند نامه به او دارد و در آنها خود را دوست او نامیده است و با تقدیم قلعهی سقریم به وی معلوم است که احساس ارادتی به او میکرده است. با این همه از پاسخهای سرتیپپور خبری نداریم و تنها از اشارههای نیما بر میآید که او هم جویای احوال نیمایوشیج بوده است.[44]
«قلعهی سقریم» مثنوی بلندی است در بیش از 1500 بیت که داستانی تخیلی و وهمانگیز را روایت میکند. ساختار و وزن و صور خیالش از شعرهای پیشین نیما بهتر است، اما همچنان محتوای معنایش نسبت به درازایش اندک است و از این رو خواندنش لطفی ندارد و بعد از بیست سی بیت اول ملالآور میشود. در واقع من تنها به حکم وظیفهی پژوهش و به زحمت آن را تا آخر خواندم و بعید میدانم شمار کسانی که آن را از سر تا ته خوانده باشند، چندان باشد. دست کم سیمین بهبهانی این قدر صداقت داشته که در میانهی مقالهای که در ستایش از شعرگویی نیما نوشته، اعتراف کند که این متن را تا به آخر نخوانده است.[45] در این متن وزن و قافیهها و لحن بسیار به هفتپیکر نظامی نزدیک است[46] و چه بسا نیما آن را بعد از مرور این اثر ساخته باشد. حدس من آن است که نیما این متن را بر مبنای داستانهای صادق هدایت برساخته باشد و به زودی بیشتر در این مورد خواهم نوشت. بعد از این متن، در فاصلهی سالهای 1313 تا 1316 نیما به مدت سه سال شعری نسرود.
در بهمن 1316 این سکوت سه ساله با سروده شدنِ «ققنوس» شکست و این یکی از مشهورترین اشعار نیماست و گاه گفتهاند که اولین شعر نو در وزن «نیمایی» محسوب میشود، و اولین شعری است که هم از نظر صورت و هم از دید معنی سبک نیما را نشان میدهد.[47] به خصوص بندِ اول آن زیبا و دلنشین است و توازنی میان وزن و قافیهی درونی متن و تصویرهایش وجود دارد:[48]
قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازهی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.
این بند بارها و بارها هنگام نوشتن تاریخ شعر نو به عنوان سرآغاز وزن شکسته مورد استناد قرار گرفته و زیباییاش ستوده شده است. چنان که منتقد مشهوری دربارهاش گفته که «مجموعهی کمال یافتهی تجربههای شاعرانهی نیما در زمینهی تجدد هنری است.»[49] البته در این نکته شکی نیست که این بند نسبت به سرودههای معمول نیما زیباتر و پرداختهتر است. اما نکتهای که معمولا نادیده انگاشته میشود، آن است که این بند ارتباطی به شعر نو ندارد و همان چهارپارهی عصر مشروطه است که به شکلی نامرسوم تقطیع شده است. کافی است این بند را بر مبنای وزن بازنویسی کنیم تا به دو بیتی عادیای برسیم:
قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازهی جهان آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران، بنشسته است فرد بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان
این یک دوبیتی عادی است که به سبک «وفای به عهدِ» لاهوتی، مصرعهای اول و آخرش با هم و مصرعهای دوم و سوم با هم قافیه شدهاند. نمونهاش در شعر دوران مشروطه هم از نظر وزن سابقه دارد و هم از نظر قافیه، و در همان زمان گلچین گیلانی در این وزن و قافیهبندی شعری مشهور داشت. اما آنچه که در نوشتارهای نیما تا این هنگام به راستی نو است، وزن و قافیهبندی ادامهی متن است:
او ناله های گمشده ترکیب می کند،
از رشته های پاره ی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
می سازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعلهی خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلق اند در عبور …
آنچه دربارهی ادامهی این شعر میتوان گفت، آن است که به قدر آغازگاه کلاسیکش دلنشین و زیبا نیست. تصویرهایی مثل «ترکیب کردن نالههای گمشده»، یا «ترکیدن آفتاب سمج روی سنگها»، هرچند بدیع و دور از ذهن هستند، اما چندان زیبا نیستند. برخی از جملات هم به سادگی ضعف تالیف دارد و نارساست: «از رشتههای پارهی صدها صدای دور/ در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه/ دیوار یک بنای خیالی/ میسازد.» و «در بین چیزها که گره خورده میشود/ با روشنی و تیرگی این شب دراز/ میگذرد.»[50] جملاتی هستند که میشد کوتاهتر و زیباتر بیانشان کند. عبارتهایی مانند «ابرهای مثل خطی تیره» و «روشنی و تیرگی این شب دراز» نمونههایی عیان و نمایان از نارسایی مفهوم و کاربرد نازیبای زبان هستند.
نیما کوشیده بخشِ موزون زیبای آغازین را در مابقی شعرش بازتولید کند. اما احتمالا به این نکته توجه نکرده که قالب کلاسیک دو بیت نخست و تقارن حاکم بر آن است که زیبایش ساخته است. طبق معمول شعرهای نیما، هرچه به انتهای متن نزدیکتر میشویم، شلختگی و ناهمواری متن بیشتر و تلاش برای قافیهسازی ناموفقتر میشود. طوری که در بند آخر چنین میخوانیم: «آن مرغ نغزخوان/ بر آن مکان زآتش تجلیل یافته/ اکنون به یک جهنم تبدیل یافته» و «باد شدید میدهد و سوختهست مرغ؟/ خاکستر تنش را اندوختهست مرغ؟» که یکسره نازیباست. جالب آن که سیروس شمیسا همین تلاشهای مذبوحانه برای رعایت قافیه را پسندیده و نیما را «شاعر قافیه» دانسته و نوشته که «بعد از او» فقط اخوان این علاقه به قافیه را حفظ کرده است.[51] در حالی که قافیههای مصنوعی و زورکیِ نیما نازیبایی نمایانی دارد و اصولا با قافیههای دلنشین و معمولا خوشساخت اخوان قابل قیاس نیست، و شاعران بزرگی هم در دوران بعد از نیما آمدهاند که قافیه را خوش به کار گرفتهاند و از میانشان سایه و نادرپور به شمارند.
سیروس شمیسا که این متن را به عنوان شعری کلاسیک برای کلاسهای دانشگاهی خود انتخاب کرده، شرحی به نسبت مفصل از آن را در کتابی ارائه کرده است[52] و طی آن جسورانه ادعا کرده که شیخ عطار هنگام اشاره به ققنوس این اسطوره را «هدر داده است»، در حالی که نیما چیزی بر آن افزوده است.[53] برداشت دکتر شمیسا در این زمینه چندان پذیرفتنی نمینماید، و گویا از تفسیری خاص و خدشهپذیر دربارهی منطقالطیر عطار برخاسته باشد. عمیقترین معنایی که از شعر «ققنوس» بر میآید، همان است که شمیسا شرح داده و طبق آن نیما خود را به ققنوسی تشبیه کرده که میسوزد و میمیرد و به این ترتیب پیام خود را به نسل بعد منتقل میکند. توصیفهای نیما و تصویرپردازیهایش نازیبا و گسسته است و منظرهای غمانگیز و مالیخولیایی را هم توصیف میکند که ققنوس در مرکز آن قرار دارد، بیآن که ارتباط میان او و سایر مرغان یا دلیلِ سوختناش، یا محتوای پیامش روشن شود.
- یوشیج، 1380: 17-33. ↑
- طاهباز، 1380: 40. ↑
- بهبهانی، 1390: 73-75. ↑
- زرینکوب، 1358: 49. ↑
- شمیسا، 1383: 149. ↑
- یوشیج، 1380: 60-64. ↑
- در غزلی به این مطلع: ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد/ باز این فتنه ندانم که چه در سر دارد ↑
- یوشیج، 1380: 71 و 72. ↑
- یوشیج، 1380: 67 و 68. ↑
- یوشیج، 1380: 73. ↑
- یوشیج، 1380: 84. ↑
- یوشیج، 1380: 86-106. ↑
- یوشیج، 1380: 110. ↑
- یوشیج، 1380: 119. ↑
- یوشیج، 1380: 108. ↑
- یوشیج، 1380: 110. ↑
- یوشیج، 1380: 111-112. ↑
- یوشیج، 1380: 113. ↑
- یوشیج، 1380: 116. ↑
- یوشیج، 1380: 118. ↑
- یوشیج، 1380: 144-146. ↑
- یوشیج، 1380: 146-154. ↑
- یوشیج، 1380: 156. ↑
- یوشیج، 1380: 156. ↑
- یوشیج، 1380: 157. ↑
- یوشیج، 1351: 53. ↑
- یوشیج، 1380: 69 و 70. ↑
- یوشیج، 1380: 142-143. ↑
- یوشیج، 1380: 143. ↑
- یوشیج، 1380: 152. ↑
- یوشیج، 1380: 153. ↑
- یوشیج، 1380: 150. ↑
- یوشیج، 1380: 148. ↑
- یوشیج، 1380: 163-164. ↑
- بهار، 1387: 198-199. ↑
- دستغیب، 1378: 107-114. ↑
- یوشیج، 1380: 159-160. ↑
- یوشیج، 1380: 160. ↑
- یوشیج، 1380: 161-162. ↑
- یوشیج، 1380: 166-167. ↑
- یوشیج، 1380: 167. ↑
- یوشیج، 1380: 168-221. ↑
- یونانسیان، 1385. ↑
- یوشیج، 1368: 363 و 389. ↑
- بهبهانی، 1390: 79. ↑
- خامهای، 1368: 87. ↑
- شمیسا، 1383: 123. ↑
- یوشیج، 1380: 222. ↑
- دستغیب، 1378: 107-114. ↑
- یوشیج، 1380: 223. ↑
- شمیسا، 1383: 123. ↑
- شمیسا، 1383: 123-130. ↑
- شمیسا، 1383: 127-128. ↑
ادامه مطلب: گفتار نخست: سرودهها (۲)
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب