بخش دوم: ساخت منشها
گفتار نخست: كالبدشناسى منش
1. منشها هم مثل هر سيستم همانندساز و خودزايندهى ديگرى، در مسير تكامل خود سلسلهمراتبى از پيچيدگى را در درون خود ايجاد مىكنند. يكى از راههاى دستيابى به دركى دقيقتر از مفهوم منش و عناصر سازندهى آن، بررسى همين سطوح پياپىِ سلسلهمراتب است؛ سطوحى كه از برهم نهاده شدنشان ساخت پيازگونهى منش پديد مىآيد.
خُردترين سطحى كه مىتوان ردپاى منشها را در آن يافت، سطح نشانهشناختى است. چنان كه گذشت، يكى از شروط تعريف منشها قابليت صورتبنديشان در سيستمهاى نشانگانى است. به اين ترتيب، كوچكترين واحدهاى معنادارِ موجود در نظامهايى از اين دست، در واقع، آجرهايى هستند كه ظهور بيرونى منشها – يعنى منشهاى رسوبكرده در ساختارهاى ارتباطى – را برمىسازند. هر واژه، قلابى معنايى است كه به پديدارى در جهان خارج ارجاع مىدهد. واژه، همچون پديدارِ بيرونىِ تشخيص دادهشده، محصول يك قرارداد موفق است كه از ذهن شناسنده سرچشمه گرفته است. يعنى مغز كنشگر انسانى، به همان ترتيب كه پديدارى را از زمینهاش جدا مىكند نمادى را هم برايش بر مىگزيند و از آن پس اين نمادها هستند كه در اتصال به معانىِ خاص خود، در پويايى ويژهى سيستمهاى نمادين وارد مىشوند و رخدادهايى همچون تعميم و تخصصيافتگي و… را تجربه مىكنند.
در غیاب نمادها، جهان آش شلهقلمكارى از محركهاى درهم و برهمِ حسى است که توسط ابزارهاى ادراكى گردآوری شده است. كنشگر انسانى با رمزگذاری و ترجمهی این محرکها به مجموعهای شُسته و رُفته از نشانههای معنادار، جهانِ مغشوشِ بیرونی را در اندرون خود به پديدارهایى برچسبخورده و معنادار تبدیل مىكند. به اين شكل، جهان در شكل پيوسته و نامفهوم پيشينىاش فرو مىپاشد و در قالب پديدههايى شكسته و مرزبندىشده – و از اين رو فهميدنى – بازتوليد مىشود.
لومان، در مدلی که از سيستم اجتماعى پرداخته، نقش كنشگر انسانى را در پيدايش و پویایی نمادها بسيار كمرنگ كرده و کل فرآيند شكستن جهان به پديدهها را به سطح جامعهشناختى و كنش ارتباطى محدود ساخته است. لومان برای اصلاحِ اشتباهی دکارتی – یعنی محور فرض كردن سوژهى خودآگاه – چنان شور و شوق به خرج داد كه به اشتباهى واژگونه دچار آمد. او به جای عزل کردنِ عامل خودآگاه انسانی از موقعیت مرکزیاش، وجودِ آن را از بیخ و بن انکار کرد.
كنش متقابل نمادين بیتردید نقشی مرکزی در تثبيت و تكامل نمادها و ظهور معنا ايفا مىكند. با وجود این، بر اساس شواهد عصب- روانشناسانه ترديدى در اين نكته نيست كه نقطهى شروع شكست پديدهها در سطحى روانشناختى و در اندرونِ یک ذهن قرار دارد. اين كه فرآيند يادشده در سطح جامعهشناختى به شكوفايى و بلوغ مىرسد و در قالب شبکهای از كنشهاى نمادين بينافردى پيكربندى نهايى خود را به دست مىآورد، پذيرفتنى است، اما حذف كردن كنشگر از اين روند، ما را از توجه به مهمترین جایگاه پیوند نشانه و معنا – يعنى مغز كنشگر – محروم مىكند.
از ياد نبريم كه در میان چهار لايهى فراز، سطح روانشناختى پيچيدهترين ساختار را دارد. اصولاً مغز آدمى، با شصت ميليارد نورون و ده هزار برابرِ اين تعداد سیناپس، پيچيدهترين چیزِ شناختهشده در کل هستی است. شواهد عصبشناسانهى بسيارى در دست است كه تكوين روند تفكيك پديدهها از هم، و برچسبزنىشان در زبان را به استعدادهايى پیشتنیده و برنامهريزىهایی در سطح ژنومى منسوب مىكند[1].
با اين دلايل، باید كنشگر انسانى را به عنوان محور زايش معنا در نظر گرفت. البته اين به معنای نادیده گرفتنِ این حقیقت نیست که كنشگر همواره عضو شبكهاى از روابط اجتماعى است و همیشه در این زمینه نظام نشانه- معنايى پيچيدهى زبانمدارش را به دست مىآورد. هر واژه و هر نمادِ برچسبزنندهى پديدارها، به شبکهای از معناها پيوند خورده كه باورهاى بدیهیِ ما در مورد آن پديده را نیز در بر میگیرد.
سطح بعدى پيچيدگى، كه همچون زيربنا و بستری برای پيدايش منشها عمل مىكند، ترکیبها و دنبالههاى معنادارِ نشانگانى را در بر مىگيرد. اين دنبالهها، مجموعهای از یکاها و عناصر لايهى زيرين و قواعد ربطِ ميانشان هستند كه مجموعهای از باورها را به رخدادهايى در جهان خارج ارجاع مىدهند. اين دنبالهها مىتوانند از جنس واجها و نمادهاى زبانى باشند (گزارهها) يا رشتهای از نمادهاى حامل بارِ زيبايىشناسانه (موسيقى یا نقاشی) را شامل شوند. از همينجا زایش برخى از منشهاى ساده آغاز میشود. گزارههايى كه در فضاى حالت معنا به صورت جذبكننده[2] عمل مىكنند و در موقعيتهاى خاص، تراكم بالايى از معانى را منتقل مىكنند، در واقع نوعى منش هستند.
شاخصى كه تفكيك اين گزارههاى خاص از بقیه را ممكن مىكند، شيوهى مرزبندىشان است. سيستم بودن، ويژگى همهى منشهاست. بنابراين حتی کوچکترین و سادهترین منش هم بايد بتواند میان خود و ساير عناصر اطلاعاتى و معنايى پيرامونش مرزبندی پایداری ایجاد کند. اين امر، مترادف ثبات ساختار و تداوم معناى اين گزارهها در جريان تكثير شدنهاى پياپى است. جملهای از كتاب مقدس، ضربالمثلى با كاربرد مشخص، و بيتى از حافظ كه همواره مفهومى خاص را در ذهن متبادر كند، همگى مىتوانند در نظام اجتماعى خاصى منش محسوب شوند. حتی نویسندگان معاصر فرانسوی دربارهی دلالتهای اسطورهشناختی معادلهای فیزیکی مانند E=mc2 سخن گفتهاند، و نشان دادهاند که همین دنبالهی ساده از پنج نماد علمی نیز امروزه به مرتبهی منشی معنادار و مستقل برکشیده شده که معنای خاص خود را حمل میکند.
با وجود منش بودن برخى از گزارهها، تمام گزارهها و ترکیبهای سادهی نمادین منش نیستند. بخش عمدهى منشها را بايد به سطوحى بالاتر از پيچيدگى مربوط دانست. متنها، خبرها، تفسيرهاى كوتاه از شرايط خاص محيطى، شايعهها و لطيفهها و شوخىهاى تكرارشوندهای كه از شرايط خاص پيدايششان مستقل مىشوند، همگى منشهايى هستند كه از مجموعهگزارهها تشكيل يافتهاند. به همين شكل، در سطوح بالاتر مىتوان مجموعههاى عظيمى از منشهاى مرتبط با هم را يافت كه مانند نظريههاي علمى و دستگاههاى جهان بينى، رويكرد كلى فرد نسبت به جهان، ديگران و خودش را تعيين مىكنند.
اين خوشههاى به هم پيوستهى منشهاى داراى معناى درهم بافته را از اين پس «اَبَرمنش» خواهم ناميد. چنان كه از قواعد حاکم بر پويايى سيستمها برمىآيد، با پيچيدهتر شدن ساختار، امكان ظهور ناسازگارى درونى ميان زیرسیستمها افزایش مییابد. در مورد منشها هم چنین است. هرچه ابرمنش بزرگتر و پیچیدهتر باشد، امکانِ آن که منشهای برسازندهاش معانی ناسازگاری را در خود حمل کنند و ارجاعهایی ضد و نقیض را داشته باشند، بیشتر میشود. اين پيامد طبيعىِ افزایش پيچيدگى و بالا رفتن انعطاف سيستم نسبت به رفتار زیرواحدهای درونىاش است. به همين دليل يك خطاى كوچك در بيتى از حافظ (مثلاً خواندنِ «که عشق آسان نبود اول ولی افتاد مشکلها» به جای «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها»)، كل منش را معيوب و غيرقابل انتقال مىسازد، اما ابرمنشهای عظيمى مانند نظریههای فلسفى، حتى اشتباه بودن یک مثال یا لغزش در یک استنتاج منفرد را نیز تاب میآورند. از سوی دیگر افزايش پايدارى سيستمهاى پيچيدهتر، برابر است با بيشتر شدن گزينههاى رفتارىِ ممكن براى سيستم. یعنی دامنهى امكاناتى كه سيستم براى پايدار بودن در اختيار دارد، همگام با پیچیدهتر شدنش، زیاد میشود. استعداد ابرمنشها براى گنجاندنِ اجزاى ناسازه و ضد و نقيض در داخل خود، و توانايى منشهاى عادى براى حفظ معنا – با وجود جهشهای مدام در نمادها – نمودى از اين قانون عام تكاملى است.
در بالاترين سطوح سلسلهمراتب منشها، حوزههايى كلان از ابرمنشهايى را داريم كه در اطراف يك محور كاركردىِ ويژه سازمان يافتهاند. اين محورهاى كاركردى، همواره راهبردهايى پايه را براى دستیابی به بقا، لذت، قدرت و معنا در بر میگیرند. به عنوان مثال، اقتصاد حوزهاي است كه از تركيب چندين ابرمنش (نظریههای علم اقتصاد، ديدگاههاى اخلاقى مربوط به اقتصاد، عرف حاكم بر اقتصاد و…) تشكيل يافته است و به كمك معانىِ تثبيتشده و مورد توافقِ صورتبنديشده در منشها، كاركرد تبادل و توزيع مواد و امكاناتِ توليدكنندهى لذت را در يك جامعه ساماندهى مىكند. منشهای یادشده در عین حال برای کنشگران انسانی حامل معنا نیز هستند و پیدایش نهادهایی اجتماعی را ممکن میسازند که سازماندهنده و زایندهی شکلی از قدرت (قدرت اقتصادی و ثروت) است.
فرهنگِ یک جامعهی خاص محصولِ تركيب چندين حوزهى متفاوت است كه به لحاظ ساخت و تركيبِ سيستم نماد- نشانه، همريخت باشد. مهمترین عامل همريختى[3] اين نظامها، رمزگذاری در یک زبان مشترك است. به اين ترتيب، یک قلمرو فرهنگی عبارت است از مجموعهى كل منشهايى كه در نظام نشانه- معنايى خاصى صورتبندي شده باشند، یعنی توسط یک زبان طبیعیِ یگانه به طور یکپارچه رمزگذاری شوند.
اين منشها چنان كه گفتيم، در اطراف محورهايى كاركردى و غایتگرایانه (بقا، لذت، قدرت و معنا)، و پیرامونِ گرانیگاههایی مفهومی (مثلاً حقيقت، عدالت، تقدس، و نیکی) متمركز مىشوند و حوزههاى گوناگون فرهنگى (مثلاً علم، هنر، حقوق، دين و اقتصاد) را پديد مىآورند. ويژگى مهمى كه پيكربندى منشها در چارچوب يك فرهنگ خاص را رقم مىزند، اثر متقابل اين منشها بر بخت تكثير شدنشان است. منشهايى كه در يك فرهنگ حضور دارند، به طور مستقيم يا نامستقيم بختِ تكثير شدنِ ساير منشهاى آن فرهنگ را تغيير مىدهند. دليل عمدهى اين حكم، رقابت ميان معانىِ حملشده توسط منشهاى مشابه است.
آشنايى با اين نظريهی درست يا نادرست كه حافظ در تمام عمر خود لب به نوشیدنی الکلی نزده بوده، نه تنها معنای حملشده در اشعار او را دگرگون میسازد، که بر درك ما از مفهوم «مِى» در آثار صائب تبریزی و کلیم کاشانی و… نیز اثر مىگذارد. این اندرکنشِ میان منشهای شعری، همچنین بر اعتبار منشهای دیگری تأثیر خواهد گذاشت که به قلمروهای مفهومی متفاوت تعلق دارند. مثلاً این نکته ارتباطی مستقیم برقرار میکند با نظریههای علمی در مورد سیر تکامل حرمت نوشیدنیها در جامعهی ایرانی، یا با نظریههای تاریخی در مورد الگوی پرورش انگور در شیراز، یا با نظریههای فقهی و دینی در مورد درجهى حرمت دينىِ شراب. فرهنگ هم، مانند تمام سيستمهاى خودارجاعِ خودزاينده، از چرخههايى متداخل و فراگير تشكيل يافته است. از این رو، عنصرى منزوى و پا در هوا يا مسيرى بنبست در آن نمىتوان يافت.
رقابت منشها تنها در شرايطى ممكن است كه معناى مورد نظر با زبانى مشابه بيان شده باشد. به اين ترتيب مىتوان زبان را به عنوان معيار تفكيك سيستمهاى فرهنگى از هم در نظر گرفت. پس یک فرهنگ خاص، سيستمى كلان و بسيار بغرنج است كه همواره در حال تبادل معنا با فرهنگهاى ديگر است، اما تنها از راه جذب و هضم و درونى كردن معانى بيگانه و ترجمه كردنش به زبان خود، امكان اندركنش با آنها را پيدا مىكند. اين وابستگى مفهوم مرزبندى فرهنگها با زبان را نخستين بار انديشمندان آلمانى در قرن هجدهم ميلادى عنوان كردند. در آن هنگام به زبان همچون نظامى استعلايى فرارونده براى انديشيدن نگاه میشد. ناگفته پيداست كه دیدگاه سیستمی پیشنهادشده در این متن در این پیشداشت سهیم نیست. هر چند مرزِ میان قلمروهای فرهنگیِ گوناگون ماهيتی زبانى دارد، اما خودِ زبان چیزی جز لایهای از پیچیدگی و سپهری از نمادهای درهم تنیده و مسیرهای ارجاعی بازگشتی نیست.
در آثار جامعهشناسان و فيلسوفانى كه به مفهوم فرهنگ پرداختهاند، كليدواژگانى براى اشاره به برخى از اين سطوح ابداع شده است كه بايد در اينجا ارتباطشان را با مفاهيم خودساختهمان توضيح دهيم. در میان نویسندگانی که به سطوح کلان فرهنگ نظر داشتهاند، سرمشق[4] در آثار كوون، قالب[5] در فلسفهی هايدگر[6] و چارچوب شناختى[7] در کتابهای فوكو کلیدواژگانی هستند که با ابرمنشها در نظریهي منشها مترادف هستند. هر یک از این مفاهیم زاویهای خاص از ابرمنشها را نمايندگى مىكنند. از ميان انديشمندانِ علاقهمند به سطح خُرد، تعريف داوكينز از مم، و لومان از مضمون را مىتوان با منش مترادف گرفت. مفهوم عادتواره در آثار بورديو بيش از آن كه بر عنصرى منفرد و همانندساز تأكيد داشته باشد، بر گرهگونه بودن مراكز توليد فرهنگ بر شبكههاى اجتماعى دلالت دارد، و بنابراين ارتباط چندانى با منش پيدا نمىكند.
2. دیدیم که اطلاعات در پويايى سيستم منشها نقشى برجسته ايفا مىكند. براى بهتر فهميدن اين امر، بد نيست كمى دقيقتر به مفهوم اطلاعات نگاه كنيم.
قديمىترين نظريهى رياضى اطلاعات در ميانهى قرن گذشته، به هدفِ كميتپذير كردن ارتباطاتِ تلفنى شكل گرفت. در اين صورتبندي اوليه، اطلاعات به عنوان عامل انحراف از حالت بيشينهى بىنظمى[8] تعريف شده بود[9]. در طول سه دههى بعد، با ظهور و سقوط نظريهى عمومى سيستمها و جايگزين شدن نظريهى سيستمهاى پيچيده به جاى آن، نياز به بازتعريف مفهوم اطلاعات هم احساس شد. به اين ترتيب بود كه مدلهاى جديد در مورد اطلاعات پديد آمد[10]. امروز اطلاعات را عنصرى بنيادى، همپاى ماده و انرژى، مىدانند كه در ساخت هر سيستمى نقش دارد، و در برخى از سيستمها، كه خودسازمانده و خودزايندهاند، حتى نقشى برجستهتر هم پيدا مىكند[11]. اطلاعات، آن عاملى است كه پويايى سيستم را در فضاى حالتش محدود مىسازد. اطلاعات، تنها، مسيرهاى خاصى را در فضاى حالت، مجاز مىدارد و امكان برگزيدن خطراهههاى محدود و ویژهای را براى سيستم فراهم مىكند. به اين ترتيب، اطلاعات در جهت عكس انرژى عمل مىكند. چرا كه انرژى عامل دگرگونى و تغيير ماده است و سيستم را به سوى بىنظمى و فروپاشى در برابر فشارهاى محيط پيش مىبرد. رمز پايدارى سيستمهاى خودزاينده و خودسازمانده، آن است كه در مديريت پويايىشان اطلاعات بر انرژى چيره شده است[12].
اطلاعات را مىتوان به دو نوعِ دستورى[13] و ساختارى[14] تقسيم كرد[15]. اطلاعات ساختارى آن اطلاعاتى است كه بيان نمىشود و بنابراين به گيرنده نيازى ندارد. اين نوع از اطلاعات، تنها، در قالب شكل خاص چيده شدن ماده و انرژى در ساختار سيستم حضور دارد. كمى كردن اين نوع از اطلاعات دشوار است و ابزارهاى رياضى كنونى کمیت آن را بر مبناى تعاريف ترموديناميكى از آنتروپى و بيشينهى بىنظمى محاسبه مىكنند. اين نوع از اطلاعات را بالقوه[16] هم خواندهاند.
اطلاعات دستورى بيانپذيرند و در نظامهای نمادين رمزگذارى مىشوند، بنابراين به گيرنده نياز دارند و در جريان انتقال و رمزگشايى مرتباً بازتفسير مىگردند. اين اطلاعات بيشتر خصلت كاركردى دارند و پويايى رفتار سيستم را تعيين مىكنند. به همين دليل هم برخى از نويسندگان آن را اطلاعات بالفعل[17] خواندهاند[18].
نظريهى اطلاعات و نشانهشناسى كلاسيك، تا دههى هشتاد زير تأثير آراى گوتلب فرگه[19]، تنها، با اطلاعات دستورى سر و كار داشت و صورتبندي قديمىِ شانون و ويور[20] در سال 1949 م. هم فقط اين جنبه را مورد توجه قرار میداد. نشانهشناسانى كه به رويكردهاى ميانرشتهای علاقهمندند نقدهايى جدى به اين شيوه از تحليل اطلاعات وارد كردهاند، و مدلهايى نشانهشناسانه ساختهاند كه هر دو نوع اطلاعات دستورى و ساختارى را در بر مىگيرد[21].
يكى ديگر از پيامدهاى نگاه محدود به این مفهوم در نظریههای كلاسيك، مخلوط شدن دو شاخص مهمِ اطلاعات، يعنى معنا و ارزش است. معنا، آن شاخصى است كه منجر به تغيير رفتار سيستم مىشود. انسانى كه با آگاهى از نوسان آيندهى بازار بورس سرمايهگذارى مىكند، بر اساس معناى اطلاعاتى كه داشته، عمل كرده است. اما ارزيابى پيامدهاى بهرهگيرى از اين معنا و اثرات آن در زيستجهانِ فرد، به تعريف شاخصى ديگر نياز دارد.
ارزش، اهميت اطلاعات در پايدارى سيستم، و نقشى است كه در افزايش بخت بقای آن ایفا میکند. از آنجا که در آدمیان سیستم چهار لایهایِ فراز، سطوحی متمایز از سیستمهای خودمختار را در خود جای میدهد، ارزش اطلاعات در این نظامها دست کم به چهار متغیرِ غایی (بقا، لذت، قدرت و معنا) ترجمه میشوند. ارزش اطلاعات، مفهومى تكاملى است و توسط خود سيستم مورد داورى قرار مىگيرد. بر مبناى ارزش است كه معنا شكل مىگيرد، و معنا نيز به نوبهى خود بخشی از ارزش را تعيين مىكند. در نشانهشناسى و نظريهى اطلاعاتِ كلاسيك، معمولاً معنا و ارزش با هم مخلوط مىشوند و به اين شكل اندرکنش این دو با هم ناديده گرفته مىشود.
در منشها، معنا به طور مشخص از ارزش جدا شده است. معنا، آن عاملى است كه اثرگذارى و برد رفتارى منش را تعيين مىكند، و ارزش شاخصى است كه بخت منش براى همانندسازى و تكثير شدن بر جمعيتى از ميزبانان را مشخص مىكند. اطلاعات دستورى بيشتر با ارزش، و اطلاعات ساختارى بيشتر با معناى منش ارتباط دارند.
از تفكيك آشكار ارزش و معنا در منشها روشن مىشود كه ساخت اطلاعاتىِ منشها از همين دو نوعِ پايهى ساختارى و دستورى تشكيل يافته است. اطلاعات ساختارى یک منش را مىتوان مترادف دانست با «تغييرات الگوى شليك نورونهاى مغز، پس از دريافت آن منش خاص». به اين ترتيب، زمینهای از اطلاعات كه شالودهى دستگاه عصبىِ گيرندهى منش را برمىسازند و دريافت و فهم منش را ممكن مىسازند، مىتوانند به عنوان اطلاعات ساختارى در نظر گرفته شوند. اين، در واقع، زمینهای سختافزارى است كه نرمافزارِ مورد نياز براى رمزگشايى منش را در خود نگه داشته است.
اطلاعات دستورى، آن اطلاعاتى است كه منش به هنگام بيان و انتقال از مجارى ارتباطى، در آن صورتبندي مىشود. اين، در واقع، اطلاعاتى است كه شكل تبلوريافته و دگرديسهى منش به هنگام انتقال را تعيين مىكند. اين اطلاعات به سادگى قابلاندازهگيرى و سنجش است. از اين به بعد، هر جا در متن به اطلاعات يك منش اشاره شد، منظور اطلاعات دستورى است. در خودِ منش – به عنوان رخدادى در سطح شبكهى عصبى – اطلاعات ساختارى اصالت بيشترى دارد. اما به دليل پيچيدگى زيادِ زمينهى زيستشناختىِ ظهور منش، تحليل آن در اين سطح ناممكن است.
3. منش، همچون هر سيستم تكاملى ديگرى، دستگاهى است كه با انتخاب يكى از گزينههاى رفتارىِ در اختيارش، تقارن حاكم بر رخدادها را مىشكند و به اين شكل اطلاعات توليد مىكند.
چنان که گذشت، تغيير يافتن تصادفى اطلاعات درونى سيستم در جريان همانندسازى با نام جهش شناخته میشود. در مورد جهش بايد اين نكته را در نظر داشت كه هر تغييرى لزوماً جهش نيست. تمام سيستمهاى تكاملى پويا هستند و در هر دو مقطع زمانى دلخواهى كه مورد وارسى قرار گيرند، در دامنهای تغيير كردهاند. آنچه جهش خوانده مىشود، تغييرى است كه بختِ سيستم براى همانندسازى را كم يا زياد كند، و اين تنها در صورتى ممكن است كه رفتار سيستم را فراتر از دامنهاى دگرگون سازد. در مورد منشها هم اين قاعده صادق است. تمام منشها، مرتباً، در حال تغيير هستند، اما همواره آن تحولاتى كه معنا و كاركرد منش را كمتر از حد آستانهای دگرگون كنند، ناديده انگاشته مىشوند.
اطلاعات ساختارى منشها به دليل پويايى بغرنج و آشوبگونهی[22] شبكههاى عصبى، همواره دستخوش تغيير است. آنچه در آن ثابت مىماند معناست، كه در سطح روانشناختى جوهرهى تمايز يك منش از ساير منشهاست. جهشى كه براى ما قابل مشاهده و ردگيرى باشد، بايد لزوماً در قلمرو اطلاعات دستورى رخ دهد. چنين جهشهايى هم به طور مرتب در جريان انتقال پيامها انجام مىگيرند.
پیامدهای جهش در اطلاعات ساختارى و دستورىِ يك منش با هم تفاوت دارند. اطلاعات ساختارى، در جريان فعاليت نورونها به طور مداوم جهش مىيابد و هر از چند گاهى به پيدايش نسخههاى جديدِ موفقترى از منش اوليه مىانجامد. در مورد جهشهاى ساختارى مىتوان به همين دو حكم بسنده كرد:
الف) مىدانيم كه اطلاعات در شبكهى عصبى به صورت بازنمایی کلگرایانهی معنا – و نه نشانههاى گسستهى زبانی – ذخيره مىشوند[23]. تا وقتى كه معناى يك منش بيش از حد خاصى دگرگون نشده باشد، آن منش پايدارى خود را حفظ مىكند و مىتوان گفت كه ذهن فرد، همان منش اوليه را در خود حفظ كرده است.
ب) با وجودِ پايدارى ساختارِ منش در شبكهى عصبى، جهشهايى هم كه رفتار آن را به طور مشخص دگرگون كنند، همواره ديده مىشوند. چنين مىنمايد كه دستگاه پردازش اطلاعات در انسان – و شايد ساير جانوران – طورى تكامل يافته كه قدرت مديريت اين جهشها را داراست. اين به آن معناست كه مغز مىتواند با القاى جهشهاى تصادفى در يك منش به طور خودجوش آن را دگرگون كند و با پيگيرى تغييرات رفتارىِ منشهاى جهشيافته، نمونههاى موفق و سودمند را گزينش نمايد. اين شيوهى گزينش مصنوعى، كه به روند اهلى شدن گياهان و جانوران توسط جوامع انسانى شباهت دارد، همان است كه در سطح روانشناختى به صورت فكر كردن در مورد يك مسأله تجربه مىشود. موضوع فكر، منشى است كه در جريان زنجيرهاى از تحولات به منشى موفقتر و معمولاً پيچيدهتر از سابق – يعنى نتيجهی اندیشیده و سنجیده – منتهى مىشود.
اطلاعات دستورى، معمولاً از خطاهاى رايج در دستگاههاى رمزگذار، رمزگشا، يا ناقل پيام سرچشمه مىگيرند. هر يك از اين جنبههاى تبادل اطلاعات و انتقال منش مىتواند به نوفه و خدشههاى تصادفى آلوده شود و در نتيجه ساختار و معناى منش را تغيير دهد.
با توجه به مفهوم جهش، مىتوان براى هر منش شاخصى به نام نيمهعمر را به اين شكل تعريف كرد:
نيمه عمرِ يك منش، مدت زمانى است كه منش اطلاعات ساختارى و دستورى خود را حفظ مىكند. اين پايدارى اطلاعات ساختارى و دستورى، چنان كه گذشت، مطلق نيست و نسبت به آستانهى قابل تحملى از تغييرات سنجيده مىشود كه آستانهى جهشپذيرى خوانده میشود. اين آستانه، حدى از تغييرات در اطلاعات ساختارى و دستورى است كه با وقوعشان رفتار ناشی از منش چنان تغيير كند كه بتوان آن را منشى جديد دانست.
4. براى تحليلپذير شدن منشها به عنوان سيستمهايى خودزاينده، لازم است ساختار كمينهى[24] آنها را مورد بررسى قرار دهيم. منظور از ساختار كمينه، حداقلى از زيرواحدهاى ساختارى و كاركردى است كه براى منش بودن يك سيستم لازم است. ساختار كمينهى يك منش از سه بخش تشكيل يافته است:
الف) ساخت معنايى؛ كه محتواى معنايى منش را در بر مىگيرد و از مجموعهای از نشانههاى رمزگذار و كليدهاى واگشايى آنها تشكيل يافته است. مثلاً محتواى مفهومى يك نظريهى علمى در ساخت معنايى آن رمزگذارى مىشود.
ب) دستور؛ كه نوع تغيير رفتارىِ حامل منش را – در راستاى تكثير منش – تعيين مىكند و مىتواند به صورت صريح يا نهفته در منش حضور داشته باشد. اين بخش، در واقع، به ارزشِ اطلاعات موجود در منش (در برابر معنايش) مربوط مىشود. هر چه ارزش منش براى نيل به معنا/ قدرت/ لذت/ بقا بيشتر باشد، امكان اين كه دستورِ موجود در آن براى تكثير شدنش اجرا شود بيشتر خواهد بود. دستور در بيشتر موارد به طور صريح تكثير منش را توصيه نمىكند، بلكه الگويى از رفتار را در حامل منش ايجاد مىكند كه بختِ همانندسازى منش را افزايش مىدهد. مثلاً يك خبر علمى در مورد رابطهى سرطان و اعتياد به سيگار مىتواند نهىكنندهى استفاده از نيكوتين باشد، و هنجار شدن سيگار نكشيدن، خود دليلى باشد براى تبليغ و باور به اين كه نيكوتين سرطانزاست.
پ) قلاب؛[25] كه در برگيرندهى مقدار پاداشى است كه گيرنده و تكثيركنندهى منش از آن برخوردار مىشود. قلاب تعيينكنندهى ارزش خودِ منش – و نه ارزش پيامدهاى رفتارى آن – است. قلاب، در واقع، نوعى دستورِ مخفى است كه تكثير كردن منش را تشويق مىكند، و مىتواند منفى يا مثبت باشد. يعنى مىتواند از راه تهديد به رنج يا وعدهى لذت حاملش را به تكثير منش وادار كند. مثلاً يك آزمون كه شاگردی را از ترس تنبیه والدین مجبور به حفظ كردن درسها مىكند، يا شايعهاى كه خطرى بزرگ را پيشآگهى مىدهد، قلاب منفى دارند. در مقابل جوك يا فرآوردههای هنری قلاب مثبت دارند، يعنى مستقيماً به لذت مىانجامند.
هر يك از سه زيرواحد يادشده، مىتوانند بر مبناى شاخصها و صفتهايى مورد وارسى قرار گيرند.
5. چهار متغير، تركيب ساخت معنايى را تعيين مىكند:
الف) سادگى؛ عبارت است از معكوسِ مقدار اطلاعات زمینهایِ مورد نياز براى رمزگشايى منش. يعنى هر چه معناهاى مورد نيازِ مغز براى فهم يك منش بيشتر باشد، سادگى آن كمتر است. در جريان تكامل منشها، شيوههايى براى افزايش سادگى ابداع شده است كه در آن ميان پيوند خوردن با منشهاى هنجارِ[26] موجود در زمينه و ارجاع دادن به آنها از بقيه مهمترند. راه ديگرِ افزايش سادگى، منظم شدن ساختار منش به شكلى است كه امكان ذخيره شدنش در حافظه بيشتر شود. متقارن شدنِ منش يكى از اين راهبردهاست، كه در موزون شدنِ آوايى منشهاى ساده – مثل ضربالمثلها و شعرها و پندهاى اخلاقى – به خوبى نمود مىيابد.
ب) ارجاع مفهومى؛ موضوع منش را تعيين مىكند. اين متغير، نشان مىدهد كه منش به كدام جذبكنندهى معنايى در فضاى حالت فرهنگ متصل مىشود، و در اتصال با كدام خوشه از منشهاى همسازگار با خود، معنا مییابد. مرجع مفهومی، آن منشهایی هستند كه اطلاعات و معانىِ رمزگذارىشده در منش، در ارجاع به آنها فهم میشود. هستهي مرکزی این منشها، جفتهای متضادِ معنایی هستند که کلیت سپهر معنا را پیکربندی مینمایند[27]. ماهيت اين جفتها، و شيوهى رمزگذارى معانى مربوط بدان، تعيينكنندهى جايگاه منش در سلسلهمراتب لايهبندى فرهنگى است. مثلاً منشهايى كه به بدن انسان ارجاع مىشوند و شيوهى رمزگذارى اطلاعاتشان بر محور تمايز درست/ نادرست سازماندهى شده، در خوشهى زيستشناسى و پزشكى جاى مىگيرند و در حوزهى علم مىگنجند. در حالى كه منشهاى ديگرى كه همين مرجع بيرونى را دارند اما بر محور خوب/ بد جاى گرفتهاند، به خوشهى مربوط به انضباط بدن و آداب معاشرت تعلق دارند و در حوزهى اخلاق مىگنجند.
پ) درجهى همخواني؛ به زمينهى فرهنگىاى باز میگردد كه منش در آن تكثير مىشود. شاخص همخواني نشانگر اين مطلب است كه محتواى معنايى منش، چقدر با معانى منشهاى داراى مرجع مشابه همپوشانی دارند. مثلاً منشى مانند اين خبر علمى را در نظر بگيريد كه «دانشمندان موفق شدهاند با استفاده از چربى كبد گاو، دارويى براى زخم معده درست كنند». چنان كه مىبينيم، اين خبر فرضى – كه در اينجا به عنوان یک منش بسيار ساده و كوتاهشده و از نظر سادگى متوسط است – به خوشهى پزشكى از حوزهى علم/ فن مربوط مىشود. اگر عناصر ارجاعى در اين منش (چربىِ كبد گاو، داروى زخم معده) با ساير منشهاى اين حوزه تعارضى مفهومى نداشته باشند و ارتباطشان به اشكالى ديگر در منشهايى ديگر ذكر شده باشد، مىگوييم درجهى همخواني اين منش با زمینهاش بالاست.
حالا اين خبر را در نظر بگيريد: «دانشمندان موفق شدهاند با استفاده از چربى كبد گاوهاى بومى مريخ، دارويى براى زخم معده درست كنند». آنچه اين منش را بىربط، نادرست، و حتى مضحك مىسازد، تازگى يكى پديدههاى مورد ارجاع آن (گاوهاى بومى مريخ)، و تكرار نشدن آن در ساير منشهاست. اگر در متنها، درسنامهها، و فيلمهاى علمى ما مطالبى مفصل در مورد گاوهاى بومى مريخ ذكر شده بود و از ارتباط ضمنى آنها با زخم معده سخن رفته بود، اين منش چنين ناهمخوان جلوه نمىكرد.
ت) بارورى منش؛ كه با دو متغير تعريف مىشود: سرعت تكثير منش، و توانايى پايدارى نسخههاى جهشيافته. هر چه منش نسخههاى بيشترى از خود را در واحد زمان تكثير كند و مقاومتش در برابر جهش بالاتر باشد، احتمال اين كه نسخههايى از آن در مغزِ فرد خاصى از يك جامعه حضور داشته باشد، بيشتر خواهد شد. بيشتر بودن تعداد نسخههاى همانندسازِ همدودمان، امكان حضور منشهاى جهشيافتهى موفق از آن رده را هم در سپهر فرهنگى افزايش مىدهد. اين شاخهشاخه شدن منشهاى تكثيرشده و تقسيم شدنشان به منشهاى جهشيافتهى جديد و پايدار را میتوان با وامگيرى از اصطلاحى زيستشناختى گونهزايى[28] نامید.
پس سرعت تكثير و توانايى گونهزايى با هم نسبت مستقيم دارند. چنان كه پيش از اين گذشت، بارورى منش با پيچيدگى ساخت مفهومى آن نسبت مستقيم دارد، و هر چه غناى مفهومى و محتواى اطلاعاتى منش بيشتر باشد، در برابر جهش مقاومتر – و بنابراين بارورتر – است.
6. دستور سه نوع دارد و هر يك از آنها شاخصها و متغيرهاى خاص خود را دارد. پيش از پرداختن به اين سه رده از دستور، باید پيشينهى این بحث را مرور کرد.
كانت معتقد بود كه تمام معناهاى موجود در تمدن بشرى را مىتوان در يكى از سه حوزهى اخلاق، زيبايىشناسى و علم جاى داد[29]. اين تقسيم سپهر دانايى به سه قلمرو پیشینهای بسيار طولانى دارد، و ردپايش را مىتوان تا تقسيمبندى ارسطو (خرد نظرى، خرد عملى، خرد توليدى) دنبال كرد[30]. بعد از كانت هم تقسيمبندىهاى سه گانهى مشابهى در آثار بسيارى از نويسندگان تكرار شد. از ارتباط سه گانهى انسان با خويش، ديگرى و جهان در آثار هگل گرفته[31] تا تكرارِ آن در آثار راسل، یا تفكيك بين كار، فعاليت و توليد توسط هانا آرنت، و یا ردهبندی دانایی به سه شاخهی علم تجربى- تحليلي، هرمنوتيكى- تاريخى، و انتقادى در آثار هابرماس[32]. ناگفته پيداست كه تمام اين تقسيمبنديها با بنيادى كه كانت بنا نهاد همخواني ندارند، اما همگى به شكلى طنزآميز از همان الگوى مشهور تثليث غربى پيروى مىكنند.
تقسيمبندى كانت، با وجود مندرس شدن نظام استعلايى پشتيبانِ آن، از دو جنبه اهميت دارد:
– نخست آن كه با سه نوعِ پايهى كنش انسانى، كه هگل هم به آن اشاره كرده، همخواني دارد. خرد علمى- عقلانى با رابطهى انسان با جهان همساز است، و خرد اخلاقى و زيبايىشناختى را نيز مىتوان با اندركنش آدمى با ديگرى و با خويشتن مترادف گرفت.
– دوم آن كه به راستى مىتوان با فرض اين سه حوزه، كل سپهر مفاهيم را با موفقيت تقسيمبندى كرد. با توجه به متفاوت بودن مبناى فلسفى تقسيمبندى كانت با آنچه پيشفرض اين نوشتار است، لازم است برخى از جنبههاى تقسيمبندى به كار گرفتهشده در اينجا را بيان كنيم و بعد به ارتباط اين سه حوزه با اشكال گوناگونِ دستور در منشها بپردازيم.
چنان كه گذشت، مغز آدمى و هويت روانشناختى وى، پيچيدهترين سطح تحليل را در نظام فراز تشكيل مىدهد. آدمى، به عنوان تنها سیستمِ خودآگاهِ شناختهشده، بر مبنای بازنمايى ساختیافتهای از محيط درونى و بيرونى خويش، کردار خود را ساماندهى مىكند. نخستين گام تمايز يافتن در اين فرآيند پردازش اطلاعات، به تفكيك شدن دادههاى مربوط به درون و برون سيستم يعنى «من» و محيط پيرامونىِ «من» مربوط مىشود. در مراتب بالاترِ پردازش، فرد تمايز ميان پديدارهاى موجود در محيط را هم بهتر درك مىكند و درمىيابد كه پديدارهاى برسازندهى جهان خود بر دو نوعند؛ آنهايى كه مانند «من» رفتارى پيچيده و به ظاهر خودآگاه دارند، و آنها كه چنين خصلتى را ندارند. به اين ترتيب، محيط هم به جهان ناخودآگاه و بىاراده، و ديگرىِ هدفمند و شبيه به «من» شكسته مىشود. در نتيجهى اين روند، شناخت آدمى از سه عنصر پايهى من، ديگرى و جهان حاصل مىشود. روند شكلگيرى اين سه نوع جذبكنندهى مفهومى را در نوزادان بسيار بررسى كردهاند و در متنهاي روانشناسى تكوينى دادههاى بسيارى در اين زمينه وجود دارد. خواننده میتواند بحثی مفصل در این زمینه را در ديگر کتابِ نگارنده، روانشناسی خودانگاره، دریابد. خلاصهی کلام آن که در هر يك از سه حوزهى يادشده، مجموعهای از دادههاى ورودى و رفتارهاى خروجى وجود دارند كه بايد به شكلى سازماندهى و مديريت شوند. دستگاه شناسایی انسان در مسير تكامل به اين نتيجه رسيده كه به ازاى هر يك از اين حوزهها به محورى برای شكست تقارن معنايى نیاز دارد تا به کمک آن منشها را سازماندهی نماید.
در میانِ این سه، سادهترين نوع ارتباط، به اندركنش «من» با جهان بازمىگردد. محيط بیجانِ اطراف ما، زمینهای است آشفته و انباشته از پديدارهايى كه هر کدامشان رفتارى بسيار سادهتر از «من» دارند. این چیزها و رخدادها مىتوانند به سادگى در قالب قواعدی انتزاعى صورتبندي و پيشبينىپذير گردند. چگونگیِ ساخت قواعد مورد نظر، همان است که روششناسی علم را تشکیل میدهد. در بحث کنونی تنها باید به اين نكته اشاره کرد كه فرو کاستنِ قواعد حاکم بر جهان به قوانين رياضىگونه و كمّى پیشینهای طولانى ندارد و تنها در سه قرن گذشته فراگير شده است. پيش از آن دستگاههاى سه متغيرهى ارسطويى (جوهر، ماده، صورت) یا دو ارزشى چينى (يين و يانگ) جهان را در حد نیاز پيشبينى و منظم میكرد. هر يك از نظامهای يادشده شیوهای خاص براى اتصال به جهان را در پيش مىگرفتند و بر خلاف باور عمومی، هيچيك غيرتجربى یا نامعقول نبودهاند و اتصالشان را با تجربههای روزانه برقرار بوده است. اما هر يك نوعی خاص از تجربه را مهم قلمداد مىكردهاند. از اين روست كه با نگرش علمى نقادانهى امروزين ما، شيوهى طبيعيدانان قرون وسطا يا حكيمان چينى غيرتجربى مىنمايد، و برعكسِ اين حكم نيز به همين اندازه درست است.
بنابراين ارتباط «من» با جهان، در قالب مجموعهای از قوانين انتزاعىِ مستقل از من و منسوب به جهان، ساماندهى مىشود. اين مجموعه از قواعد به عنوان پيشفرضى هستىشناختى، مدعىِ توصيف كردن جهان در عينيت خود هستند، و بنابراين اعتبارشان با حقيقت داشتنشان گره خورده است. حقيقت داشتن يا نداشتن گزارههاى مربوط به اندركنش «من» و جهان، به واقعنما بودنشان – و درست بودنشان – مربوط مىشود. مجموعهای از گزارهها كه ادعاى بازنمايى واقعيت را دارند، اعتبارشان بر مبناى شكلى از رسيدگىپذيرى تجربى تعيين مىشود، و منطقى درونى براى تميز دادن گزارههاى درست از نادرست هستهى مركزىشان را تشكيل مىدهد، علم ناميده مىشوند. علم يا دانش در واقع حوزهای از شناخت است كه بر محور شكست تقارن ميان درست/نادرست سازماندهى شده باشد و به جهان ارجاع دهد.
ديگرى، از اين جهت با جهان متفاوت است كه همچون «من» سيستمى بهغايت بغرنج است و رفتارى پيشبينىناپذير دارد. خودآگاهى ديگرى و وجود نظامى ارتباطى در ميان «من» و ديگرى – كه زبان برجستهترين نمود آن است – امكان توافق بر سر مفاهيم را فراهم مىآورد. اين توافقها وارد شدن به بازيهاى برنده/ برنده را براى «من» و ديگرى ممكن مىسازد، و بنابراين تنشِ ناشى از تداخل هدفهاى دو سيستم خودمختار را – كه هر دو به دنبال منابعى مشترك مىگردند – تخفيف مىدهد. به اين ترتيب، «من» و ديگرى بر مبناى توافقها و اختلافهايشان رفتار يكديگر را پيشبينى مىكنند.
مجموعهای از گزارهها كه به ديگرى ارجاع شود و قواعد رفتارى مشتركِ قراردادشده ميان «من» و ديگرى را بازنمايى كند اخلاق ناميده مىشود. اخلاق هم منطق درونى خود را دارد، ولى به جاى آن كه مانند علم از آن براى تمايز ميان مفاهيم و گزارههاى درست و نادرست بهره ببرد به كمكشان تفكيك كنشهاى شايسته و ناشايسته را به انجام مىرساند. اخلاق، حوزهای از شناخت است كه بر مبناى شكست تقارن ميان خوب/ بد شكل گرفته باشد.
«من» پيچيدهترين رابطه را با خودش برقرار میکند. قانونى در سيبرنتيك هست که بر مبنای آن شناخت كامل يك سيستم، تنها، توسط سيستمى ممكن است كه از موضوع شناسايى پيچيدهتر باشد[33]. به اين ترتيب، عدم قطعيتى بنيادين در شناخت «من» از «من» وجود دارد. قدرت شناسايى من، هنگامى كه خودِ «من» موضوع قرار مىگيرد، كمينه مىشود. به اين ترتيب، همواره ابهامى در مورد معيار اعتبار گزارههاى منسوب به «من» وجود دارد.
تنها محور درونىاى كه مىتواند به عنوان مبناى شكستن تقارن ميان رخدادها مورد استفاده قرار گيرد و به عنوان دستاويزى براى پيكربندى شناخت «من» از «من» به كار گرفته شود، روندهای جاری در سطح روانی است که با محوریت لذت سازماندهی میشوند. اين محور شبکهای فراگير – ولى ابهامآميز- از معانى را در اطراف خود گرد آورده است كه روى هم رفته نظام زيبايىشناختى فرد را تشكيل مىدهند. مجموعهای از گرايشها، كه معمولاً تا سطح گزاره صورتبندي نمىشوند، بر محور شكست تقارن ميان زشت/ زيبا سازمان يافتهاند و قلمرويى از شناخت را تعيين مىكنند كه زيبايىشناسى نام گرفته است.
به اين ترتيب، در مدل ما هگل و كانت در ميانهى چهارراهى كه لذت پاسبان آن است به هم مىرسند.
ناگفته پيداست كه بسيارى از شكستهاى تقارن مهم ديگر در زمينهى اين سه شكل اصلى جاى مىگيرند. تمايز بين مقدس و نامقدس كه منشهاى دينى را پديد مىآورد، با هر سه حوزه پيوند دارد و تمايز حق/ ناحق كه حقوق و قوانين جزايى را ايجاد مىكند نيز شكلى تخصصيافته از اخلاق است.
حال مىتوان به شكلى دقيقتر به مفهوم دستور نگريست. دستور، چنان كه گفتيم، تغييرى رفتارى را در حامل انسانىِ منش ايجاد مىكند. اين تغيير رفتارى، با توجه به همانندساز بودن منش و ارزشى كه بايد قاعدتاً در راستاى بقاى اطلاعات آن داشته باشد، به طور غيرمستقيم تكثير خودِ منش را هم ايجاب مىكند. دستور مىتواند، بر مبناى يكى از سه قلمرو يادشده، الگوى رفتارى ميزبان خود را دگرگون سازد.
اگر منشِ حاوی دستور، مدعىِ بیان حقیقت در مورد جهان خارج باشد، دستور معیارهایی عقلانى و مستدل را اعمال مىكند. كسى كه چنين دستورى را اجرا مىكند، در انطباق با منطق خاص نظام دانايىاش، رفتارى عقلانى را از خود بروز مىدهد. در روزگار ما، كسى كه بر منطق درونى نظام دانايىاش آگاهى داشته باشد نگرشى نقادانه نسبت به اعتبار و صحت منش يادشده دارد و آن را با بدبينى و ترديد مىپذيرد. با وجود اين، بخش عمدهى اعضاى يك جامعه فاقد اين خودآگاهى هستند و به سادگى گزارههاى علمى را به عنوان حقايق مىپذيرند و آن را به عنوان اظهار نظر تكثير مىكنند.
اگر دستور بار اخلاقى داشته باشد – یعنی منشِ آن به كنش متقابل با ديگرى مربوط باشد – بسته به منطق خاصِ نظامِ اخلاقى فرد، رفتارى خوب و شايسته را پديد مىآورد. كسى كه اين گزاره را تكثير مىكند، اين كار را به عنوان موضعگيرى انجام مىدهد و رفتارش در ردهى كنشهاى اصلاحگرانه جاى مىگيرد.
دستورى كه بار زيبايىشناختى دارد، به دليل ارجاع درونىاش، كمترين بخت را براى پذيرفته شدن توسط ديگرى داراست. چنين دستورى به رفتارهاى لذتبخش و كمالگرا در فرد مىانجامد و كسى كه منش مربوط به آن را تكثير مىكند، به ابراز سليقه میپردازد.
اين سه شكلِ پايه از دگرگونى رفتار، و اين سه الگوى بنيادينِ تكثير منشها، در تمام سطوح پيچيدگى منشها قابل رديابى هستند.
7. قلاب، را بر حسب نوع ارجاع مفهومىِ نهفته در آن مىتوان به دو نوعِ مثبت و منفى تقسيم كرد. قلاب مثبت در راستاى بيشتر كردن قلبم (بقا/ لذت/ قدرت/ معنا) در حامل، و قلاب منفى در جهت كاهش مرگ/ رنج/ ضعف/ پوچی وى عمل مىكنند. همهى قلابها كار خود را بر مبناى تغيير در احتمال بروز رخدادهاى خوشايند يا ناخوشايند به انجام مىرسانند و هيچ كدام قطعيتى در پيشگيرى از رنج يا القاى لذت ندارند.
هر دو شكلِ قلاب را مىتوان بر مبناى اثرشان به دو گروهِ مستقيم و نامستقيم تقسيم كرد.
قلابهاى مستقيم، بر مبناى تغيير رفتار عمل مىكنند. قلابهاى مستقيمِ مثبت، قدرت اجتماعی یا بخت بقاى فردِ حامل منش را افزايش مىدهند و يا معنا و لذتى را در وى القا مىكنند. از این جملهاند منشهايى كه انسجام تصوير ذهنى فرد از جهان، ديگرى و «من» را بيشتر مىكنند، بازنمايى اين سه عرصه را ساماندهى مىكنند، و تنشِ ناشى از ناشناختهها را در فرد تخفيف مىدهند. از اين روست كه آموختن به عنوان كنشى لذتبخش رسميت يافته است. از سوى ديگر، همخواني و همسازگارى دستگاههاى شناختى، انسجام رفتارى فرد را در محيط بيشتر مىكند و به اين شكل قدرت اجتماعی و بخت بقاى وى را نيز افزایش میدهد. حال اين منشها ممكن است به كار رمزگشايى معناهاى منشهاى ديگر بيايند يا در مرتبهاى بالاتر از فرادانايى [34]ارتباطات درونى منشها را تنظيم كنند.
در این میان، برخى از منشها به طور مستقيم بستههايى كوچك از لذت را به فرد منتقل مىكنند. جوك، شوخى، و تعريف و تمجيد نمونههايى از اين آبنباتهاى معنايى هستند. اينها هم به طور مستقيم اثر مثبت خود را القا مىكنند.
منشهاى مستقيمِ منفى به شیوهای مشابه عمل مىكنند، يعنى معناهاى تنشزا و ناخوشايند را در بازنمايى فرد از جهان/ ديگرى/ «من» سانسور مىكنند و امكان سازش فرد با شرايطى ناخوشايند را فراهم مىسازند.
منشهاى غيرمستقيم مثبت و منفى، فضاى حالت رفتارى ميزبانشان را به شكلى گسترش مىدهند كه به افزايش معنا/ قدرتِ عملكرد وى مىانجامد و بنابراين دامنهى بقا/ پاداشِ وى را در آيندهای نامعلوم افزايش مىدهد. مشهورترين حوزهای كه قلابهاى غيرمستقيم در آن كاربرد دارند، حوزهى فناوری و حقوق است. فناوری، قلمرويى است كه به طور غيرمستقيم امكان چيرگى بر محيط و بهرهمندى از منابع آن (قلاب مثبت) يا پيشگيرى از خطرات موجود در آن (قلاب منفى) را افزايش مىدهد.
حقوق، نهادى موازى با فن است كه براى كنار آمدن «من» با ديگرى تخصص يافته است. قواعد حقوقى، منشهايى را شامل مىشوند كه امكان لذت بردن از هميارى با ديگرى را مثلاً از مسير يك معاهدهى شراكت فراهم مىكند (قلاب مثبت) يا امكان زيان كردن در كنش متقابل با ديگرى را از راه اعمال قواعد تنبيهى كاهش مىدهد (قلاب منفى).
8. با تكيه بر آنچه گذشت، حال اين امكان را داريم تا مفهومى مهم را در مورد منشها تعريف كنيم. اين مفهوم را از اين پس با برچسبِ قدرت تكثير مىشناسيم و آن را به اين شكل تعريف مىكنيم: «قدرت تكثير يك منش، توانايى بالقوهى آن براى منتقل شدن به ميزبانهاى فاقد آن، در واحد زمان است».
اين به آن معناست كه بر مبناى زيرواحدهاى يادشده، مىتوان قدرت تكثير را به طور مقایسهای در منشهاى گوناگون مورد سنجش قرار داد و به اين ترتيب پويايى منشها را صورتبندي كرد. اين كار، در عمل به معناى يافتن مدلى تحليلى براى بررسى پويايى فرهنگ است.
در تمام سيستمهاى تكاملى، مفهومى همتاى قدرت تكثير را مىتوان يافت. براى كامل شدن اين گفتار، بايسته است به برابرنهادهاى اين كليدواژه در حوزهى ديگرى از دانايى بپردازيم، كه به بررسى سيستمهاى تكاملى ديگر اختصاص يافتهاند.
در زيستشناسى، قدرت تكثير يك جاندار منفرد را با عبارت «شايستگى زيستى»[35] مشخص مىكنند و اگر پاى سيستمهاى تكاملىِ سطح بالاتر – مانند گونه و جمعيت – در ميان باشد از اصطلاح «شايستگى فراگير»[36] استفاده مىكنند.
به اين ترتيب، قدرت تكثير با شاخصهاى ساختاری منش مربوط مىشود: اين شاخص با سادگى، ارزش محتواى معنايى، همخواني، قدرت بارورى، و هنجارين بودنِ دستور منش (همخوانياش با رفتار آمارى ساير مردمِ آن جامعه) نسبت مستقيم دارد. همچنين نوع قلابها و مستقيم يا غيرمستقيم بودن تأثيرشان تعيينكنندهى قدرت تكثير است.
- Mandler,1990- Banks,1983- Yonas,1984. ↑
- attractor ↑
- isomorphism ↑
- paradigm ↑
- gestell ↑
- هایدگر، 1373. ↑
- episteme ↑
- maximum entropy ↑
- jumarie, 1990: 12- 17. ↑
- Delvin, 1991. ↑
- Stonier, 1990. ↑
- Ogryzko, 2000. ↑
- instructional ↑
- constructional ↑
- Brooks & Wiley, 1988. ↑
- Potential information ↑
- Actual information ↑
- Kuppers, 1990. ↑
- G. Frege ↑
- Shanon and Weaver ↑
- Sharov, 1992. ↑
- quasi- chaotic ↑
- Shawetal,1990- Martinez,1992. ↑
- minimal structure ↑
- اين عبارت را از كليدواژهى hook وامگيرى كردم كه داوكينز در ممشناسى در معنايى مشابه به كارش گرفته است. ↑
- عبارت هنجار در تمام متن مترادف است با «رايج بودن به لحاظ آمارى». ↑
- برای آشنایی با مفهوم جفت متضاد معنایی بنگرید به پیوست نخست. ↑
- speciation ↑
- ياسپرس، 1372: 199- 135. ↑
- ارسطو، 1375. ↑
- استيس، 1372 : 518- 447. ↑
- اباذرى، 1377 : 78- 24. ↑
- براشليسنكى،1375. ↑
- meta- knowledge ↑
- fitness ↑
- inclusive fitness ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: بافتشناسى منش
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب