پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش دوم: چیستیِ بهار – گفتار نخست: بهار و دین

بخش دوم: چیستی بهار

گفتار نخست: بهار و دین

بهار در ابتدای کار سرودن شعر را به عنوان ملک‌‌الشعرای آستان قدس رضوی آغاز کرد که مقامی دینی است و پیش از او پدرش نیز همان موقعیت را داشته است. نخستین سروده‌‌های او نیز مدح و بزرگداشت پیامبران و امامان است و مرثیه و سوگ برای پدرش، که در هفده هجده سالگی سروده شده است. بهار تا پیش از این تاریخ هم نزد ادیب نیشابوری شاگردی می‌‌کرد که خود مردی سنتی و دین‌‌دار بود. این نکته باید مورد توجه قرار گیرد که بهار از هجده سالگی به هر صورت شغلی دولتی و مشخص داشت و آن هم ملک‌‌الشعرایی آستان قدس بود و به همین دلیل هم مدام به مناسبتهای دینی شعرهای فاخری می‌‌سرود. حجم و کیفیت شعرهای بهار درباره‌‌ی منقبت ائمه و سوگ امامان و تهنیت مناسبتهایی مانند غدیر خم، سرآمدِ همه‌‌ی شاعران قاجاری است و اگر بهار تنها این شعرها را می‌‌سرود، و اشاره‌‌ی دیگری به امور دینی نمی‌‌کرد، می‌‌شد او را یکی از مهمترین شاعران شیعه‌‌ی پارسی‌‌گو دانست.

اما چنین می‌‌نماید که از همان دوران نوجوانی برداشتی انتقادی نسبت به دین در بهار شکل گرفته باشد. دست کم برخی از صور خیالی که او در شعرهای دینی‌‌اش به کار می‌‌گرفته دلالتی کافرانه دارد. به عنوان مثال، به مناسبت عید فطر سال 1284 شعری سروده که دو بیت نخست آن چنین است:[1]

جلوه‌‌گر شد چو شب دوشین مه ماه صیام        کرد از ابروی پیوسته اشارت سوی جام

یعنی ای باده‌‌کشان باده حلال است حلال        یعنی ای دلشدگان روزه حرام است حرام

در نوروز 1284 هم بهار بهاریه‌‌ای زیبا سرود و در مراسم سلام نوروزی آستان قدس خواند که با توجه به کلیدواژه‌‌های به کار رفته در آن بیشتر شایسته‌‌ی آتشکده‌‌ای زرتشتی‌‌ است تا آرامگاه امامی شیعی:[2]

زال زمستان گریخت از دم بهمن         آمد اسفند مه به فرّ تهمتن

خور به فلک تافت همچو رای پشوتن        آتش زرتشت دی فسرد به گلشن

سبزه چو گشتاسپ خیمه زد به گلستان

قائد نوروز چتر آینه‌‌گون زد         ماه سفندارمذ طلایه برون زد

ساری منقار و ساق پای به خون زد        هدهد بر فرق بوقلمون زد

زاغ برون برد فرش تیره ز بستان

ناگفته نماند که بهار در این شعر کسی به نام صدرا که از صاحب منصبان بلندپایه‌‌ی آستان قدس بوده و پشت سرش بدگویی می‌‌کرده را هم هجو کرده است. در حدی که می‌‌گویند وقتی همگی بعد از مراسم از صحن حرم امام رضا خارج شدند، آن شخص به سراغ بهار رفته بود و با او گلاویز شده بود که با دخالت یاران بهار مهار شد.

تا پایان سال 1288 بهار همچنان شعرهایی مذهبی می‌‌سرود و بعد از آن دیگر شعری با این مضمون ندارد. تنها شعری دو استثنا بر این قاعده هست که یکی دو شعری است از سال 1307 در وصف طبیعت که با دو سه بیت در مدح حضرت علی خاتمه یافته[3] و دیگری مدحی برای امام صادق[4] که در 1312 و به هنگام تبعید در اصفهان سروده شده است. در شعر «فقر و فنا»[5] که به سال 1284 سروده شده، بهار همچنان سلوکی عارفانه و دینی دارد و می‌‌گوید که «از عالم دگرم من». در همین سال بهار چند شعر مذهبی دیگر هم دارد و چنین می‌‌نماید که گرایشی به دین اسلام و مذهب شیعه در این هنگام در او قوت گرفته باشد. با این وجود دو سال بعد که مشروطه‌‌خواهان پیروز شدند، بهار بلافاصله شعرهایی سرود و در آن روحانیونی که هوادار استبداد بودند را همراه با شاه آماج حمله‌‌ی خود قرار داد. او در 1287 ترجیع‌‌بند زیبایی به نام «اتحاد اسلام»[6] سرود و در آن مسلمانان را به اتحاد در برابر استعمارگران فراخواند. این شعر را می‌‌توان مانیفست هواداران اتحاد اسلام دانست و برچسبِ یاد شده برای این طرز تلقی، هرچند پیش از آن هم در گفتمان مشروطه‌‌خواهانِ مذهبی وجود داشت، با عنوان این شعر تثبیت شد و به صورت شعاری رسمی در آمد. لحن این ترجیع‌‌بند همچنان دینی است، اما کاملا روشن است که دین را به عنوان ابزاری سیاسی قلمداد می‌‌کند و به خصوص با اختلاف مذهبی میان مسلمانان مخالفت شدیدی دارد.

در قصیده‌‌ی «کار ایران با خداست»[7] برای نخستین بار مخالفت علنی او را با متعصبان دینی می‌‌بینیم. اما هنوز نشانی از مخالفت با خودِ دین اسلام دیده نمی‌‌شود و تنها به ادعای محمدعلی‌‌شاه و مستبدین درباره‌‌ی لزوم پایبندی به دین و سنت اسلامی کنایه‌‌هایی زده است.

بعد از ظاهر شدن دشمنی مستبدان با مشروطه‌‌خواهان و فتح تهران، بهار عنان سخن را رها کرد و به شکلی علنی به سنتهای دینی محبوب محافظه‌‌کاران سنتی تاخت. در یکی از شعرهای دوران جوانی‌‌اش به سال 1287 تصویری طنزآمیز از دیانت جاری در ایران ترسیم شده است:[8]

ترسم من از جهنم و آتشفشان او         وآن مالک عذاب و عمود گران او

آن اژدهای او که دمش هست صد ذراع         وآن آدمی که رفته میان دهان او

آن کرکسی که هست تنش همچو کوه قاف        بر شاخه‌‌ی درخت جحیم آشیان او

آن رود آتشین که در او بگذرد سعیر         و آن مار هشت پا و نهنگ کلان او

آن آتشین درخت کز آتش دمیده است        وآن میوه‌‌های چون سر اهریمنان او

وآن کاسه‌‌ی شراب حمیمی که هرکه خورد        از ناف مشتعل شودش تا زبان او

آن گرز آتشین که فرود آید از هوا         بر مغز شخص عاصر و بر استخوان او

آن چاه ویل در طبقه‌‌ی هفتمین که هست        تابوت دشمنان علی در میان او

آن عقربی که خلق گریزند سوی مار         از زخم نیش پر خطر جان‌‌ستان او

جان می‌‌دهد خدا به گنهکار هر دمی        تا هردمی ازو بستانند جان او

از موضعیف‌‌تر بود از تیغ تیزتر         آن پل که داده‌‌اند به دوزخ نشان او

جز چند تن ز ما علما جمله کاینات        هستند غرق لجه‌‌ی آتشفشان او

جز شیعه هرکه هست به عالم خداپرست        در دوزخ است روز قیامت مکان او

وز شیعه نیز هرکه فکل بست و شیک شد        سوزد به نار هیکل چون پرنیان او

وآن کس که کرد کار ادارات دولتی         سوزد به پشت میز جهنم روان او

وآن کس که شد وکیل و ز مشروطه حرف زد        دوزخ بود به روز جزا پارلمان او

وآن کس که روزنامه‌‌نویس شد و چیز فهم         آتش فتد به دفتر و کلک و بنان او

وآن عالمی که کرد به مشروطه خدمتی         سوزد به حشر جان و تن ناتوان او

تنها برای ما و تو یزدان درست کرد         خلد برین و آن چمن بیکران او

موقوفه‌‌ی بهشت برین را به نام ما         بنموده وقف واقفِ جنت مکان او

آن باغهای پرگل و انهار پرشراب         وآن قصرهای عالی و آب روان او

آن خانه‌‌های خلوت و غلمان و حور عین        وآن قابهای پر ز پلو زعفران او

فردا من و جناب تو و جوی انگبین         وآن کوثری که جفت زنم در میان او

باشد یقینِ ما که به دوزخ رود بهار         زیرا به حق ما و تو بد شد گمان او

بعدتر بهار با پیوستن به سوسیال دموکراتها و تبلیغ آرای اهل تجدد به موضع‌‌گیری سرسختانه‌‌تری در برابر دین جاری در میان مردم گرایید. موضع دینی‌‌ او را می‌‌توان با رویکرد دوستش عشقی همدانی مقایسه کرد و حتا لحن این دو هنگام سخن گفتن از دین به هم شباهتی نمایان دارد. بهار در تهران به خصوص بر سنتهایی مردمی مانند روضه‌‌خوانی و سینه‌‌زنی و مراسم عزداری عاشورا سخت تاخته و آن را نشانه‌‌ی نادانی و کم‌‌عقلی مردمان قلمداد کرده است:[9]

در محرّم ، اهل ری خود را دگرگون می كنند        از زمین آه و فغان را زیب گردون می‌‌كنند

صبح برجسته جُنُب تا ظهر می‌‌ریزند اشک         ظهر تا شب نوحه می‌‌خوانند و شب کون می‌‌کنند

گاه عریان گشته با زنجیر میكوبند پشت        گه كفن پوشیده ،‌‌ فرق خویش پرخون می‌‌كنند

گه به یاد تشنه كامان زمین كربلا         جویبار دیده را از گریه جیحون می‌‌كنند

وز دروغ كهنه‌‌ی یا لیتنا كنّا معك         شاه دین را كوك و زینب را جگرخون می‌‌كنند

خادم شمر كنونی گشته، وآنگه ناله ها        با دو صد لعنت ز دست شمر ملعون می‌‌كنند

بر یزید زنده میگویند هر دم، صد مجیز         پس شماتت بر یزید مرده‌‌ی دون می‌‌كنند

پیش ایشان صد عبیدالله سر پا، وین گروه         ناله از دست عبیدالله مدفون می‌‌كنند

حق گواه است، ار محمد زنده گردد ور علی        هر دو را تسلیم نوّاب همایون می‌‌كنند

آید از دروازه ی شمران اگر روزی حسین،         شامش از دروازه ی دولاب بیرون می‌‌كنند

حضرت عباس اگر آید پی یك جرعه آب         مشك او را در دم دروازه وارون می‌‌كنند

گر علی اصغر بیاید بر در دكانشان         در دو پول آن طفل را یك پول مغبون می‌‌كنند

ور علی اكبر بخواهد یاری از این كوفیان         روز پنهان گشته، شب بر وی شبیخون می‌‌كنند

لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن سعد        خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون می‌‌کنند

گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد         خاك پایش را به آب دیده معجون می‌‌كنند

سندی شاهک بر زهادشان پیغمبر است        هی نشسته لعن بر هارون و مامون می‌‌کنند

خود اسیرانند در بند جفای ظالمان         بر اسیران عرب این نوحه‌‌ها چون می‌‌كنند؟

تا خرند این قوم، رندان خرسواری می‌‌كنند         وین خران در زیر ایشان آه و زاری می‌‌كنند

بخشی از این نقد بهار به طور خاص به سنتهای دینی رایج در تهران مربوط می‌‌شود که در دهه‌‌های بعد از انقلاب اسلامی فراگیر شد، اما تا پیش از آن در تهران بیش از جاهای دیگر دیده می‌‌شد و به خصوص به خاطر استقرار دربار قاجار در این شهر و سنت سیاسی شیعه‌‌گری عوامانه‌‌ی قاجارها در این خطه رایج شده بود:

همه هم شمر و هم امام حسین         تعزیت خوان و تعزیت گردان

خوانده خود را معلم اخلاق        ایک در خلق و خو چو صبیان

همه چون اصفهانیان قدیم         صد نفر زیر تیغ یک افغان

کسی انگشتشان اگر ببرد         خود ببرند دست بر سر آن

ور نهد بر دهانشان کس مشت        خود بکوبند مشت بر دندان

خوی دارند جمله بر اغراق         به طریقی که شرح آن نتوان

گر کسی فسوه‌‌ای دهد سر شب        ریدمانی شود سپیده‌‌دمان

وگر آن فسوه ضرطه‌‌ای گردید         انقلابی شود پدید از آن

شرح آن نیم ضرطه با صد شکل         تا به سرحد رود دهان به دهان[10]

بهار در محرم 1305 هم شعر دیگری در ریشخند عزاداران سرود:[11]

ای سفیهان بهر خود هم اندکی غوغا کنید        حال خود را دیده، واغوثا و واویلا کنید

کیسه‌‌های خالی خود را دهید آخر تکان        پس تکانی خورده دزد خویش را پیدا کنید

…انتظار از مجلس و از شیخ و از ملای شعر        کار بیهوده است خود را حاضر دعوا کنید

خودکشی باشد قمه بر سر زدن، آن تیغ تیز         بر سر دشمن زنید و خویش را احیا کنید

رفته حس مردمی از مرد و زن، من با کی‌‌ام؟        نیست گوشی تا نیوشد این سخن، من با کی‌‌ام؟

بیست سال افزون زدم داد وطن، نشنید کس        تازه از نو می‌‌زنم داد وطن، من با کی‌‌ام؟

همچو بلبل گر هزار آوا بر آرم، چون که هست        گوش‌‌ها بر نغمه‌‌ی زاغ و زغن، من با کی‌‌ام؟

هی علی و هی حسین و هی حسن گویم، چو نیست        نی علی و نی حسین و نی حسن من با کی‌‌ام؟

می‌‌زنم در انجمن فریاد واویلا و لیك         پنبه دارد گوش اهل انجمن، من با كی‌‌ام؟

گویم این قداره را بر گردن ظالم بزن        لیك شیطان گویدش بر خود بزن، من با كی‌‌ام؟

گویم این زنجیر بهر قید دزدان است و او        هی زند زنجیر را بر خویشتن، من با كی‌‌ام؟

گوی ای نادان به ظلم ظالمان گردن منه         او بخارد گردن و ریش و ذقن، من با كی‌‌ام؟

گویمش باید بپوشانی كفن بر دشمنان         باز می پوشد به عاشورا كفن، من با كی‌‌ام؟

گویم ای واعظ دهانت را لئیمان دوختند         او همی بلعد ز بیم آب دهان، من با كی‌‌ام؟

گویم ای آخوند خوردند این شپش ها خون تو        او شپش می‌‌جوید اندر پیرهن، من با كی‌‌ام؟

گویمش دین رفت از كف، گوید این باشد دلیل        بر ظهور مهدی صاحب زمن، من با كی‌‌ام؟

گویم ای كلاش آخر این گدایی تا به كی؟         گویدم: چیزی به نذر پنج تن، من با كی‌‌ام؟

پس همان بهتر تا لب بربندم از گفت و شنید         مستمع چون نیست باری، خامشی باید گزید.

این شعرها برای آن دوران بسیار تند هستند. در کل بهار در میان شاعران دوران مشروطه و پهلوی اول به خاطر حمله‌‌های تندی که به مراسم عزاداری امام حسین دارد یگانه است و حجم و کیفیت شعرهایی که در این زمینه آفریده منحصر به فرد است.

بهار همچنان حمله به مضمونهای دینی را ادامه داد و به خصوص در شعرهای ذوقی‌‌اش روحانیون را از نیش گزنده‌‌اش بی‌‌نصیب نگذاشت. در تابستان سال 1310، قورباغه‌‌هایی که شبها در استخر باغ‌‌شان می‌‌خواندند، خواب را از چشم او ربودند و بهار به استقبال قصیده‌‌ای از لبیبی رفت. شعر لبیبی وصف قورباغه است و چنین آغاز می‌‌شود:

ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک        خواهی که چون چگوک بپری سوی هوا

و شعر بهار چنین است:[12]

بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا        خامش، گرت هزار عروسی‌‌ست، ور عزا

ای دیو زشت‌‌روی، رخ رشت را بشوی         ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا

آن غوک سبزپوش بر آن برگ پیلگوش         جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما

چون زاهدی عنود به سجاده‌‌ی کبود        برکرده از سجود سر و روی با خدا

گر بگذرد ز پیش‌‌اش پروانه‌‌ای ضعیف        بر وی کمین گشاید آن زاهد دغا

ناگفته نماند که تا جایی که من دیده‌‌ام، این اولین شعر پارسی است که در آن سیر دگردیسی قورباغه از تخم تا جانور بالغ به درستی و دقت توصیف شده است!

در کل، هم از خاطرات و روایتهای بازمانده‌‌ی درباره‌‌ی بهار و هم به گواهی شعرهایش می‌‌توان حکم کرد که او به معنای مرسوم کلمه مسلمان نبوده است. هرچند گویا در جوانی شکلی از عقاید خداپرستانه را داشته است و به خصوص در سالهای جوانی در صورت لزوم از برانگیختن مردم با اشاره‌‌های مذهبی ابایی نداشته است، چنان که اشاره‌‌های دینی‌‌اش در «ایران مال شماست» می‌‌بینیم. در این شعر از سویی نمادهای دینی را برای برانگیختن غیرت و شجاعت مسلمانان به کار گرفته، و از سوی دیگر هنگام نام بردن از اقوام غارتگری که ایران را ویران کردند، از یورش اعراب در صدر اسلام هم نام برده است. به هر صورت این بهره جستنِ ابزارگرایانه هم به تدریج در سالهای پختگی‌‌اش کمرنگ‌‌تر و نادرتر شد.

بهار در 1301 شعری سروده به نام «گیهان اعظم» که در آن جهان هستی را توصیف کرده و معلوم است هنگام سرودن این شعر چشم بر آسمان شبانه داشته است. این شعر یکی از نخستین آثار ادبی‌‌ایست که جهان‌‌بینی علمی جدید را در زبان پارسی صورتبندی می‌‌کند. شعر بهار با این بیت‌‌های وزین شروع می‌‌شود که:[13]

با مه نو زهره تابان شد ز چرخ چنبری        چون نگین دانی جدا از حلقه‌‌ی انگشتری

راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر        سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری

…آسمان تا بنگری ملک‌‌ست و آفاق‌‌ست و نفس        حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری

مردم چشم تو زاین آفاق و انفس بگذرد        خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری

سرسری بر پا نگشته‌‌ست این بنای باشکوه        هان و هان تا خود نپنداری مر آن را سرسری

ذره‌‌ای از پیکر گیهان بود جرم زمین        با همه زورآزمایی، با همه پهناوری

جرم غبرا ذره و ما تو ذرات وی‌‌ایم        کرده یزدان‌‌مان پدید از راه ذره‌‌پروری

باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر         هست و هریک کرده ذرات دگر را پیکری

ناگفته نماند که اشاره به نظریه‌‌ی اتمی در ایران زمین پیشینه‌‌ای دیرپا دارد و این دیدگاه در آثار ادیبان فراوانی هم منعکس شده که مشهورترین کس در میان‌‌شان خیام است. در آثار خیام هم نشانی از پوچ‌‌گرایی هست، چنان که در شعر بهار هم بارقه‌‌هایی مبهم از آن دیده می‌‌شود. بهار در سراسر این شعر که به توصیف کائنات اختصاص یافته، تنها در یک بیت از خداوند یاد کرده و نمایان است که کیهان را و نظم حاکم بر آن را مستقل از مداخله‌‌ی ایزدی جبار و قهار می‌‌دانسته است. عجیب آن که بهار شعر خود را با بیتهایی پایان داده که کمابیش دلالتی مهرپرستانه دارند. ناگفته نماند که در سنت ایرانی هم دیدگاه اتمی در اصل از رویکرد زروانی برخاسته بود که مهر را ایزدی مهم می‌‌دانست و مایه‌‌ی سامان یافتن هستی را مهر و محبت قلمداد می کرد. بهار نیز هشت بیت پایانی قصیده‌‌اش را به شرح دلیلِ جنبندگی گیتی اختصاص داده و در آن تنها از عشق و مهر یاد کرده و نه عاملی دیگر مانند مشیت الاهی. همین مضمون را در یک رباعی از او نیز می‌‌بینیم:[14]

خوش باش که گیتی نه برای من و توست        وین کار برون ز ماجرای من و توست

در خلفت عالم نبود مقصودی         قصدی هم اگر بود ورای من و توست

در شعر «یکی هست و دو تا نیست» که در 1306 سروده، دیدگاه مشابهی ابراز شده و این بار بقای روح است که مورد نقد قرار گرفته و بعد از اشاره‌‌های دقیق و درست به باورهای بوداییان و مانویان، چنین اظهار شده که روح ماهیتی میرنده دارد و جاودانه بودن‌‌اش افسانه است. بهار در این شعر کلیدواژه‌‌های فلسفه‌‌ی اسلامی را با دقت و درستی به کار برده و معلوم است که در این زمینه مطالعه‌‌ای کافی داشته است. هنرش هم در شعر آن است که مفهوم توحید در بیان عرفانی را با برداشت فلسفی حکیمان درباره‌‌ی میرا بودنِ جان آدمی در آمیخته و به این نتیجه رسیده که توحید به معنای همسانی و درهم تنیدگی گیتی و مینوست و بنابراین روان مینویی نیز مانند عناصر گیتیانه میرا و گذراست:[15]

گویند حکیمان که پس از مرگ بقا نیست         ور هست بقا، فکرت و اندیشه به جا نیست

… ارواح نباتی و نفوس حیوانی         برقی است که جز یک نفس‌‌اش نور و ضیا نیست

دوزخ بود اینجا و بهشت است همین‌‌جا        هم نیز جز اینجا سخن از خوف و رجا نیست.

کثرت چو بر افتاد دو بینی رود از بین         توحید همین است، یکی هست و دو تا نیست

در باغچه‌‌ای خرمن گل دیدم و گفتم        فرداست کز این توده‌‌ی گل غیر هبا نیست

بهار همین مضمون را در رباعی‌‌هایش هم گنجانده است:[16]

آن کس که رموز غیب داند نه تویی         وآن کاو خط نا بوده بخواند نه تویی

اندیشه‌‌ی عاقبت مکن کز پس مرگ        چیزی هم اگر از تو بماند، نه تویی

همچنین از رباعی‌‌هایش بر می‌‌آید که در عین حفظ موضعی لا ادری، به تلویح منکر وجود خدا بوده است:[17]

شد نیمی عمر در خرافات هدر         وندر حیرت گذشت یک نیم دگر

وامروز به چنگ لا الهیم اندر         زالله مگر به مرگ یابیم خبر

و[18]

پرهیز از خود که جای پرهیز اینجاست        وز کس مطلب چیز که هرچیز اینجاست

تا چند پی راز خدا می‌‌گردی؟         راز دل خود جو که خدا نیز اینجاست

بهار در 1307 شعری زیبا سروده که در آن به تعدد زوجات تاخته و آن را ناشی از بی‌‌خردی دانسته و در ضمن حجاب و چادر را هم نکوهش کرده است و این یکی از طلیعه‌‌های جریانی است که به کشف حجاب منتهی شد. بیتهایی از این شعر چنین است:[19]

خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد         خانم آن است که باب دل شوهر باشد

بهتر است از زن مه‌‌طلعت همسرآزار         زن زشتی که جگرگوشه‌‌ی همسر باشد

زن یکی بیش مبر زآنکه بود فتنه و شر        فتنه آن به که در اطراف تو کمتر باشد!

زن شیرین به مذاق دل ارباب کمال        گرچه قند است نباید که مکرر باشد

حاجتی را که تو داری به مؤنث زآن بیش        حاجت جنس مؤنث به مذکر باشد

زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا         مرد نثری سره و زن غزلی تر باشد

نشود منقطع از کشور ما این حرکات        تا که زن بسته و پیچیده به چادر باشد

بهار در 1312 متن «ابر آمدن شه بهرام ورجاوند» را به شعر پارسی ترجمه کرد. این متن شعری است با زبانی بینابین پهلوی و دری که در آن نویدِ بازگشت آخرین شاهزاده ساسانی و پس گرفتن ایران زمین از دست مسلمانان و تازیان داده شده است. اصل متن بسیار ضدعرب و ضد اسلامی است و اعراب را به دیوهایی تشبیه می‌‌کند که بزرگان را می‌‌کشند و زنان را می‌‌ربایند و مانند سگان نان می‌‌خورند. در نهایت هم گفته شده که وقتی شاه بهرام بازگردد، مسجدها را ویران خواهد کرد و اعراب را کشتار خواهد کرد. بهار این شعر را در زمانی که زندانی بود به پارسی بازگرداند و نه تنها بیتهای مربوط به نابودی نمادهای اسلامی را نادیده نگرفت، که آن را تندتر هم بیان کرد. در اصل متن به نابودی «مَزگَت» اعراب یعنی مسجد اشاره شده، که در ضمن اسم عامی برای پرستشگاه هم هست. بهار آن را چنین ترجمه کرده:[20]

باز آوریم کین خود از تازیان چنانک        آورد باز رستم صد کین دیرمان

بتخانه‌‌های ایشان از بیخ برکنیم         سازیم پاک از ایشان یکباره خان و مان

تا این دروغزن‌‌ها از بن براوفتند         گردد به داد راست سر مرز و مرزبان

هرچند به احتمال زیاد بهار از اواسط دهه‌‌ی 1310 به بعد باور دینی به معنای مرسوم کلمه نداشته و مسلمان محسوب نمی‌‌شده است، اما پرسشهای فلسفی‌‌اش درباره‌‌ی هدفمندی جهان و کیفیت خلقت همچنان پا برجا بوده و در اشعار زیادی به گمانه‌‌زنی‌‌ در این زمینه پرداخته و معلوم است که درباره‌‌ی فلسفه و الاهیات مطالعات عمیقی هم داشته است. در سال 1316، جدالی قلمی بین چند شاعر درباره‌‌ی عدل خداوند و هدفمندی جهان خلقت در گرفت. غوغا را شاعری به نام عبدالحسین بهمنی آغاز کرد که شاعری شیرازی بود و سلوکی کافرانه داشت. او در 1308 مثنوی‌‌ای سرود به نام «محاکمه‌‌ی باخدا» با این مطلع:

خداوندا، تویی بینا و آگاه         ز کردار تو دارم ناله و آه

بهمنی چند سال بعد منظومه‌‌ی دیگری سرود به نام «چون و چرا نامه» و در این دو شعر خداوند را به خاطر آشوب و بی‌‌قانونی جهان هستی سرزنش کرده بود و تلویحا از بی‌‌فرجامی دنیا نتیجه گرفته بود که خدایی وجود ندارد و در پیدایش کائنات هدف و حکمتی به کار نرفته است. کمی بعد از انتشار شعر او، سرهنگ احمد اخگر شعری سرود که به سال 1316 در کتاب «بی‌‌چون‌‌نامه» منتشر شد. او در همین قالب پاسخ بهمنی را داد و وجود خداوند را تایید کرد:

شنیدم بهمنی نامی ز شیراز         شکایت از خدا بنموده آغاز

در چون و چرائی، باز کرده         به اندرز خدا آغاز کرده

ز کردار خدا فریاد دارد         کم و بیشی بر خود می‌‌شمارد

ره کج رفته است، اینک از اینجا زبان شکوه بگشوده به بیجا

خراطینی که در گل لانه دارد        خور و خواب خوش و کاشانه دارد

جهان را چنبر هستیش داند        به جز از هست خود چیزی نداند

بهار نیز به این دعوت ورود کرد و از سرهنگ اخگر هواداری کرد و منظومه‌‌ای سرود و وجود خداوند را عقلانی دانست.[21] با این وجود همچنان بقای روح و بهشت و دوزخ را به تلویح انکار می‌‌کرد. موضع رسمی او در این زمینه لا ادری بود، چنان که در مثنوی‌‌ «بی‌‌خبری» می‌‌خوانیم: [22]

گر بدانم که جهان دگری است         وز پس مرگ همانا خبری است

ننهم دل به هوا و هوسی         وندر این نشئه نمانم نفسی

ای دریغا که بشر کور و کرست         وز سرانجام جهان بی‌‌خبر است

کاش بودی پسِ مردن چیزی        حشری و نشری و رستاخیزی

اولی داشته بی‌‌چون و چرا         لاجرم خاتمتی هست ورا

P:\pix\projects\iranzamin\modern\11chronicle\1285-1300\Malek oshoaraye Bahar_003.jpg

 

 

  1. بهار، 1387: 42.
  2. بهار، 1387: 53.
  3. بهار، 1387: 368-370 و 368-369.
  4. بهار، 1387: 478-480.
  5. بهار، 1387: 58-59.
  6. بهار، 1387: 128-129.
  7. بهار، 1387: 124-125.
  8. بهار، 1387: 139-140.
  9. بهار، 1387: 263-264.
  10. دیوان بهار، ج.1: 563.
  11. بهار، 1387: 332-333.
  12. بهار، 1387: 332-333.
  13. بهار، 1387: 292-293.
  14. بهار، 1387: 1129.
  15. بهار، 1387: 341-342.
  16. بهار، 1387: 1127.
  17. بهار، 1387: 1134.
  18. بهار، 1387: 1129.
  19. بهار، 1387: 352.
  20. بهار، 1387: 456-457.
  21. بهار، 1387: 842-844.
  22. بهار، 1387: 866-867.

 

 

ادامه مطلب: گفتار دوم: بهار و سیاست (۱)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب