بخش سوم: اسطورهی معجزهی نظامی یونان
گفتار دوم: داستان جنگهای ایران و یونان
سخن دهم: قصهی داریوش سوم و اسکندر
مهمترین درگیری میان ایرانیان و یونانیان، به نبردهایی مربوط میشود که ایرانیان در عصر داریوش سوم با یکی از قومهاي تابعشان، مقدونیان، انجام دادند؛ قومهايی که از نظر نژادی یونانی نبودند، اما از نظر فرهنگی تحت تأثير ایونیهای همسایهشان قرار داشتند. چون مقدونیه کشوری مستقل بود که زودتر از یونان انسجام سیاسی یافت و برای قرنها بخشی از شاهنشاهی هخامنشی باقی ماند، بهتر میبینم تاریخ جنگهای مقدونیه و ظهور بزرگترين سردار مقدونی، اسکندر، را در این بخش بیاورم، نه در بخش بعد که به تاریخ شبهجزیرهی یونان تعلق دارد.
در مورد اسکندر داوریهای ضد و نقیض بسیار است. اگر متنهاي تاریخی کهن را مبنا بگیریم، هرچه زمان بیشتر میگذرد، تصویری که از اسکندر وجود دارد یکدستتر و یکنواختتر میشود. تا جایی که متنهاي تاریخی کلاسیک امروزین، تقريباً چیزی جز رونوشتهایی مشابه هم نیست. نخستین اسکندرپژوه مدرن، که در ایجاد اسطورهی این شخصیت تاریخی هم نقشی به سزا داشت، گوستاو درویزن آلمانی است که در 1833 م. کتاب بسیار تأثيرگذارش را نوشت. درویزن از سلطنتطلبانی بود که هوادار وحدت آلمان بودند. او بر همین مبنا رابطهی شاه مقدونی با یونانِ از هم گسیخته را با آنچه خود در خیال میپخت بسیار نزدیک میدید. از دید او، اسکندر قهرمانی محسوب میشد که یونانِ آشفته و چهل تکه – که شبیه آلمان در آن دوران بود – را متحد کرده و فرهنگ هلنی را در قالب آیینی جدید در کل گیتی نشر داده است. از دید درویزن، اسکندر فردی تاریخساز بود که تاریخ جهان را به دو بخش تقسیم میکرد و پرچمدار اتحاد فرهنگی شرق و غرب تلقی میشد.
پس از او، و. و. تارن اثربخشترین تفسیر را از زندگی اسکندر ارائه داد[1] و در همان سرمشق درویزن اسکندر را همچون فیلسوفی رواقی نمود که با برنامهای آگاهانه و درکی عمیق از رسالت تاریخیاش به ایران حمله میکند. در همان زمانی که آثار تارن منتشر میشد شاخرمایرِ آلمانی، که زیر تأثير ظهور هیتلر و ایدئولوژی نازی قرار داشت، اسکندر را به عنوان نیمهخدایی که تجلی «وحشی موبور شمالی» نیچه بود تصویر کرد و ستود. دو دهه بعد از او، بِرن، به عنوان نخستین کسی که این چارچوب را نقد کرد، به پیامدهای فاجعهبار جهانگشایی اسکندر اشاره کرد و او را به عنوان فاتحی پیش پا افتاده از افتخارهاي مرسومش محروم کرد و فرسودگی و زوال تمدن یونانی را نتیجهی ظهور او دانست[2]. برداشتی که دید من به آن نزدیکتر است تا آرای درویزن و تارن.
در میان متنهاي باستانی، کهنترین روایت از اسکندر به دیودور باز میگردد که سه سده پس از مرگ او میزیست، اما دقیقترین روایت را آریان به دست داده که پانصد سال پس از اسکندر زندگی میکرد. منابع اصلی ما در حال حاضر این دو نویسنده هستند. در مورد کردارهایی که از اسکندر سر زد، توافقی عام در میان تاريخنويسان وجود دارد، اما بازار ارزیابیهاي ضد و نقیض و داوریهای هوادارانه یا محکومکننده همچنان گرم است. در اينجا برای این که عینیت متن حفظ شود، نخست بر مبنای متنی مرجع[3] به ذکر چکیدهای از اطلاعات موجود در مورد اسکندر میپردازم، و آنگاه داوری خود را پیش مینهم. با این باور که اگر کسی به راستی کردارها و زمینهی تاریخی و نتایج رفتارهای اسکندر را بخواند، کمابیش به همین نتیجه خواهد رسید.
اسکندر در مقدونیه زاده شد. مقدونیه، در زمان مورد نظر ما، پادشاهی دورافتادهای بود در شمال غربی شاهنشاهی هخامنشی. شاهانش خراجگذاران شاهنشاه ایران بودند و از نظر فرهنگی با یونانیان پیوندهای عمیقی داشتند. اهالی این منطقه یونانی نبودند. نیمی از ایشان که در مناطق شرقی مقدونیه میزیستند تراکی، و بقیه – در مناطق غربی- ایلوری بودند. مقدونیها آمیختهای از این دو نژاد بودند، و گویا روابطی هم با دوریهای کهن داشتند. زبانشان شاخهای از زبانهای هند و اروپایی بود که تا دوران اسکندر با یونانی تفاوت میکرد، اما در این زمان با آن تلفیق شد. خودِ یونانیان، مقدونیان را بربر میدانستند. چنان که وقتی اسکندر اول، پسر آمونتاس، خواست در مسابقات المپیک شرکت کند او را راه ندادند. بربر پنداشتن مقدونیان در یونان تا زمان خودِ اسکندر بزرگ باوری مرسوم بود، چون ایسوکراتس و دموستنس به روشنی ایشان را با صفت بربر نکوهش میکنند.
پایتخت مقدونیها شهری بوده به نام پِلا که دودمان آرگیاد در آن قدرت را به دست داشتند. این دودمان به ظاهر نام خود را از اهالی آرگوس گرفتهاند، اما به احتمال زیاد این نامی جعلی است. چون آرگوسیهای باستانی هم برای خود اساطیری ساخته بودند و خویش را با پارسها همنژاد میدانستند. آنها اعتقاد داشتند جدشان پرسئوس است. به همین دلیل هم از طرفداران پر و پا قرص ایرانیان در شبهجزیرهی یونان محسوب میشدند. احتمالاً این پیوند فرضی آرگیادها با آرگوسیها هم به نوعی سیاست هویتپذیری از ایرانیان مربوط میشده است. به هر صورت، در سدهي چهارم پ.م. اعضای این خاندان منصبهای مهم قضایی را در دست داشتند. مقدونیان تا زمان فیلیپ اول هنوز ملتی يكپارچه نبودند و بیشتر مجموعهای از قبيلههاي درهم و برهم بودند که سالها قبل توسط مردونیه مطیع ایران شده بودند و در سایهی آزادمنشی ویژهی ایرانیها به زندگی خویش مشغول و با اختلافهاي داخلیشان سرگرم بودند. با وجود اين، برخی از ویژگیهای قبيلههاي قدیم آریایی را همچنان حفظ کرده بودند. مثلاً ارتششان از سوارهنظام اشرافی (هِتایروی: ) تشکیل میشد و تازه در سدهي چهارم پ.م. بود که پیاده هم به ارتششان وارد شد. نمادها و نشانهاي سیاسی ایشان از ایرانیان وامگیری شده بود، چنان که شاهشان تاج بر سر میگذاشت و ردایی ارغوانی میپوشید و این هر دو علامت شاه ایران بود.
به نظر میرسد در سدهي پنجم پ.م. اسکندر اول و آرگیادها موفق شده باشند قبيلههاي شمال مقدونیه – که مهمترینشان عبارت بودند از لوَنکِستاها، اورِستاها، و الیمیوتاها – را مطیع کنند و هستهی کشور مقدونیه را پدید آورند. در این زمان حاکمیت ایران بر این منطقه به نیرویی صوری و غیرمؤثر تبدیل شده بود. به همین دلیل هم راه برای کشمکش و توسعهطلبی قومهاي جاهطلب هموار بود. توسعهی مقدونیها به سمت شرق با منافع اتحادیهی دلوسی اصطکاک پیدا کرد و به این ترتیب برای مدتی رود استرومون مرز میان دو ناحیه شد. پس از اسکندر اول، آرخلائوس به قدرت رسید و راهها و ارتش را بازسازی کرد. او همان کسی بود که شهر پلا را ساخت و آن را پایتخت خود قرار داد. در دوران این شاه عناصر فرهنگ یونانی به مقدونیه راه یافت و با اقبال عمومی مواجه شد. او از شاعران و هنرمندان یونانی هم حمایت میکرد و اوریپیدس تراژدی آرخلائوس خود را به نام او نوشته است.
آرخلائوس تلاش کرد تا قلمرو خود را به زیان تسالی گسترش دهد، اما نقشهاش ناکامل ماند و خود در سال 399 پ.م. کشته شد. پس از آن، به مدت چهل سال کشور مقدونیه اسیر آشوب و هرجومرج بود. در این دوره قبيلههاي ایلوری با چنان شدتی در مقدونیه تاختوتاز میکردند که وقتی آمونتاس به عنوان جانشین شاه پیشین برگزیده شد ناگزير شد تابیعت ایلوریها را بپذیرد. پس از او، پسرش پردیکاس به قدرت رسید و چون به سرکشی در برابر ایلوریها میپرداخت به سال 359 پ.م. در نبردی به همراه چهار هزار شهسوارش کشته شد.
فیلیپ – فیلیپ، برادر کوچکتر پردیکاس که در آن هنگام 24 ساله بود و سه سال بود به عنوان گروگان در نزد مردم تبس به سر میبرد، با شنیدن خبر مرگ برادرش از این شهر گریخت و به پلا بازگشت. او دو برادر بزرگتر از خود داشت. یکی از آنها پردیکاس بود که در نبرد با ایلوریها کشته شده بود و دیگری را خودش به قتل رساند. فیلیپ به این شکل نیابت سلطنت برادرزادهی خردسالش را بر عهده گرفت. اما به زودی او را منزوی ساخت و خود را شاه نامید. فیلیپ سه برادر ناتنی هم داشت. وقتی بزرگترینشان را به قتل رساند، دو نفر دیگر احساس خطر کردند و به شهر اولونتوس گریختند. فیلیپ برای به دست آوردنشان به اولونتوس حمله کرد و شهر را غارت کرد و برادرانش را به چنگ آورد و هر دو را زیر شکنجه کشت.
او از تبس ارمغانی ارزشمند با خود آورده بود و آن ابتکار اپامینونداس برای سازماندهی فالانژهای پیاده بود. او در طی چند سال فالانژهای مقدونی را تربیت کرد و به کمکشان ارتشی بسیار نیرومند برساخت، و به زودی ثابت کرد که سرداری بیرحم و خشن، و در عین حال نوآور است. او برای نخستین بار رسم تعقیب نکردن سپاه شکستخورده را نادیده گرفت و در جنگها دشمن فراری را دنبال کرده و همه را قتلعام میکرد. همچنين فنون قلعهگیری و ماشینهای جنگی را از ایرانیان وام گرفت و سیاست ایشان برای خریدن دشمنان با رشوه را نیز آموخت.
ایسوکراتس خطیب، نمایندهی او و مدیر تبلیغاتش در یونان بود. او رسالهای به نام فیلیپ نوشت و او را حلال مشکلات یونانیان معرفی کرد. فیلیپ در همان سرمشق کهنهی ابداعشده توسط آتنیان سخن میگفت. یعنی از اتحاد یونان برای مبارزه با دشمنی بزرگ – یعنی ایران – هواداری میکرد و میخواست با این بهانه بر کل یونان دست یابد.
فیلیپ در ابتدای کار با دیپلماسی هوشمندانهای با تمام سرزمينهاي همسایهاش صلح کرد، اما به محض آن که شاه پئونیها درگذشت این پیمان را نادیده گرفت و آنجا را فتح کرد. بعد ایلوریها را شکست داد و پوتیدیا را تسخیر کرد و این شهر را با خاک یکسان کرد و تمام مردمش را به بردگی گرفت. پس از آن در 353 پ.م. متونیا را گشود و همین بلا را بر سر مردمش آورد و سه هزار نفر از اسیرانش را دست و پا بسته به دریا انداخت. پس از آن نوبت به فوکیدیا رسید. در اينجا هم به همین شکل رفتار کرد و حاکمشان اونومارخوس را به چهار میخ کشید تا مایهی عبرتی برای مخالفانش باشد.
فیلیپ با پولی که از فروش این انبوه بردگان به دست آورده بود و با تسلط بر معادن طلای کریندس، توانست اندوختهی فلزی لازم برای ضرب سکه را فراهم آورد و به این شکل بود که سکههای مشهور به فیلیپی خود را ضرب کرد و از آن برای خریدن دولتمردان یونانی بهره جست.
او در اواخر دههی 350 پ.م. به شهر پرینت در شمال دریای مرمره حمله برد اما با مداخلهی پارسها شکست خورد و مجبور به عقبنشینی شد. آنگاه با هرمیاس پارسی روابطی برقرار کرد و کوشید خود را به ایرانیان نزدیک کند. گویا یکی از دلایل اعدام هرمیاس ارتباطهایش با فیلیپ بوده باشد.
در 340 پ.م. ارتش مقدونی به بیزانس حمله برد اما چون این شهر از دفاعی قوی برخوردار بود، مقدونیان نتوانستند شهر را بگشایند، اما 170 کشتی تجاری را در بندرهاي اطراف آن توقیف کردند. فیلیپ در 339 پ.م. ناچار شد برای دفع حملهی سکاها و تریبالیاییها به کشورش برگردد. اما خیلی زود بازگشت و به شهر پرینت، که مردمش هوادار آتن بودند، حمله برد و کشتیهای آتنی را در آن حوالی مصادره کرد. پس از آن خرسونسوس را فتح کرد، ولی ناچار شد در برابر حملهی قوای متحد آتن و خیوس و کوس و رودس عقب بنشیند و به این ترتیب محاصرهی پرینت شکست. مقدونیان، پس از تجدید قوای کوتاهی، این بار به آتیکا حمله بردند و در بهار 339 پ.م. آلاتیا را فتح کردند.
سال بعد فیلیپ از ترموپولای گذشت و در مرداد 338 پ.م. قوای متحد تبس و آتن را در دشت بئوسی نزدیک خایرونیا شکست داد. در این نبرد پسر هجده سالهاش، اسکندر، رهبری جناح چپ را بر عهده داشت[4]. فیلیپ که میدید در نهایت نمیتواند حریف آتن شود، در این نبرد نرمش زیادی نسبت به اسيران و مردگان آتنی نشان داد و به این ترتیب با کمک مبلغانش در آنجا، به شهروندی آتن برگزیده شد. پس از این پیروزیها، فیلیپ همهی دولتشهرهای یونانی را به شهر کورینت فرا خواند و برنامهی (دیاگراما: ) خود را – که تقلید ناقصی از صلح شاهی عصر اردشیر بود – برای اعضا خواند. تنها اسپارت جرأت کرد به این انجمن نیاید[5].
آنگاه فیلیپ دو سردار برجستهاش – پارمنیون و آتالوس- را با ده هزار نفر به شرق فرستاد تا کرانهی شرقی داردانل را غارت کنند. پارمنیون افسوس را فتح کرد و شهر گرونئوم را گشود و مردمش را به عنوان برده فروخت[6]. ولی خیلی زود از منون، که به نمایندگی از هخامنشیها رهبری قوای محلی را بر عهده داشت، در کالاس و پیتان شکست خورد. اما خود فیلیپ نتوانست از نتایج این نبردها شادمان شود. او یک ماه پس از فرستادن سردارانش به شرق، به قتل رسید.
در مورد مرگ او شایعههای زیادی وجود داشته است. عدهای ایران را در این قضیه مقصر دانستهاند. اما آشکار است که مقامهاي ایرانی در این مورد بیگناه بودهاند، چون چنین ترورهایی در آن دوران هنوز شناخته شده نبود و در ایران هم چنین چیزی سابقه نداشت. همچنين فیلیپ هنوز برای شاهنشاهی هخامنشی تهدیدی جدی محسوب نمیشد. تمام نافرمانیهای او منحصر میشد به دستاندازی به چند شهر در مرزهای قلمرو خودش، که با دخالت نیروهای ایرانی نافرجام مانده بود. بخش اصلی ماجراجوییهای نظامی فیلیپ به شبهجزیرهی یونان و مناطق اطراف آن مربوط میشد که زیر نفوذ ایران قرار داشت، اما منطقهای حاشیهای و ناآرام محسوب میشد که ایرانیان تعهدی در برابر شهرهایش نداشتند. دلیل مرگ فیلیپ، در واقع، كاملاً شناخته شده است. فیلیپ هم قربانی همان حسی شد که پیش از او هیپارخوس را به قتل رسانده بود!
برای درک دلایل مرگ فیلیپ، باید کمی بیشتر ساختار خانوادهاش و روابطش با اسکندر را بشناسیم.
اسكندر – فیلیپ محصول ازدواج آمونتاس با شاهزاده خانمی ایلوری بود به نام اوریدیس. پدر اوریدیس ایراس نام داشت و شاه ایلوریه بود. اوریدیس كاملاً غیریونانی و حتی غیرمقدونی محسوب میشد. هر چند میگویند بعدها توانست خط یونانی را بیاموزد. فیلیپ خود چندین زن داشت که یکی از آنها المپیاس نام داشت که او نیز دختر نئوپتولموس – شاه مولوسیها – بود. این قوم نیز نژادی ایلوری داشتند. اسکندر و خواهرش کلئوپاترا محصول این ازدواج بودند. به این ترتیب اسکندر، با فرضِ نامعلوم بودنِ هویت آمونتاس، سهچهارم خونش ایلوری بوده است. از دید من شاخهی پدری خانوادهی اسکندر هم مانند شاخهی مادرش تبار ایلوری داشتهاند، وگرنه ازدواجشان با خاندان شاهی قبيلههاي ایلوری سخت توجیه میشود.
اسکندر در ابتدای تابستان سال 356 پ.م. در پلا زاده شد[7] و زیر نظر پدرش بالید و بزرگ شد. ارسطو از 13 تا 16 سالگی معلمش بود. او خود را از تبار هراکلس و آخیلس میدانست و دلباختهی اساطیر همری بود. شواهد نشان میدهد که فیلیپ از ابتدا میکوشید او را به عنوان جانشین خود تربیت کند. اما این بدان معنا نیست که روابط پدر و پسر فاقد تنش بوده است.
در زمانی که اسکندر هنوز نوجوانی بیش نبود، مردی به نام پیکسودار بر کاریه فرمان میراند. او از هواداران پر شور ایران محسوب میشد و از شهربان منطقه درخواست کرده بود تا با دخترش آدا ازدواج کند، و به این ترتیب توانسته بود جانشینی از تبار پارسی برای خویش دست و پا کند. او علاوه بر روابط خوبش با ایرانیان، با مقدونیان هم روابط خوبی داشت. نتیجهی این روابط خوب، آن بود که قرار شد یکی از دختران دیگرش با آریدئوس پسر فیلیپ ازدواج کند. اسکندر، که از موضوع خبردار شد، با واسطهی بازیگر یا دلقکی به نام تسالوس برای سفیر پیکسودار پیغام فرستاد که داوطلب ازدواج با دخترش است و از نظر مردانگی و تبار بر برادرش برتری دارد. اما این برنامهی اسکندر برای تبدیل شدن به داماد شاه کاریه نقش بر آب شد، چون فیلیپ از ماجرا آگاه شد و به همراه فیلوتاس، پسر پارمنیون، به خیمهی اسکندر رفت و او را سخت شماتت کرد و دوستان نزدیکش (نئارخوس، بطلمیوس، فریگیوس، و هارپالوس) را به همراه تسالوس از پلا تبعید کرد.
با وجود این درگیریها، در 340 پ.م. اسکندر در پلا به عنوان ولیعهد فیلیپ انتخاب شد و مُهر سلطنتی را از پدرش تحویل گرفت. صلح و آرامش بر خانوادهی فیلیپ حاکم بود و همه انتظار داشتند به زودی اسکندر را بر تخت سلطنت نشسته ببینند. در این بین، فیلیپ پس از بازگشت از انجمن کورینت، ناگهان عاشق شد!
معشوقهی او، مانند دخترش، کلئوپاترا نام داشت و برادرزادهي آتالوس، سردار بزرگش، بود. او کلئوپاترا را همچون همسر رسمیاش عقد کرد و در مجلس عروسیاش آتالوس طعنهزنان آرزو کرد که کلئوپاترا برایش وارثی قانونی و اصیل از خون مقدونی بزاید. به این ترتیب، معلوم میشود اسکندر به خاطر ارتباط مادرش با مولوسیها مقدونی کامل محسوب نمیشده و از دید مقدونیان چندان مشروع نبوده است. اسکندر، که در آن مجلس حضور داشت، خشمگین با او گلاویز شد و وقتی هواداری پدرش را از او دید، به همراه مادرش با قهر نزد ایلوریها رفت[8]. از اینجا هم معلوم میشود که اسکندر خودش هم هویت ایلوریاش را قبول داشته و موقعیت خود را به خاطر این هویت متزلزل میدیده است.
در این میان، دماراتوس کورینتی که در آن زمان مهمان فیلیپ بود بین پدر و پسر پا در میانی کرد و اسکندر و فیلیپ آشتی کردند و رفتگان به دربار پلا بازگشتند[9]. بلافاصله پس از آن فیلیپ به ضرب خنجر پوسانیاس، به خاطر ماجرای عشقی کثیفی میان یک مشت مَرد، مُرد.
فیلیپ در بهار 336 پ.م. جشنی به مناسبت عروسی دخترش گرفت. کمی پیش از این، با پوتیا، سروش آپولون، رایزنی کرده بود و جواب مساعد او را برای حمله به قلمرو هخامنشی به دست آورده بود. در این مجلس عروسی، فیلیپ نمونههایی از خودبزرگبینی جنونآمیزش را آشکار کرد. او در مراسم رژهی خدایان، که در آن مجسمههای دوازده خدای مهم محلی را از برابر چشم مردم عبور میدادند، تغییر کوچکی داد؛ یعنی، مجسمهی خود را هم به این عده افزود و به این ترتیب ادعای خدایی کرد. بعد هم در جشن با لباس سپید بلند و آرایشی شبیه به خدایان حاضر شد و چنان از خویش مطمئن بود که با بیاحتیاطی از محافظانش فاصله گرفت. این آخرین اشتباه زندگیاش بود، چون خیلی زود به ضرب خنجر جوانی به نام پوسانیاس از پای درآمد.
این پوسانیاس جوانی بود از خاندانی اشرافی و گویا زیبارو، که در جوانی معشوق فیلیپ بوده و بعدها چون دید او مرد دیگری را به وی ترجیح میدهد به بدگویی در مورد رقیب پرداخت. رقیب او، یکی از دوستان شوهر کلئوپاترا – خواهر اسکندر – بود. داماد فیلیپ هم رابطهی جالبی با پوسانیاس نداشت. او، که در زمان کودکی پوسانیاس به او تجاوز کرده بود، به دنبال فرصتی میگشت تا به درخواست دوستش او را تحقیر کند. او پوسانیاس را به مجلسی دعوت کرد و در حضور زنش – کلئوپاترا، خواهر اسکندر – او را مست کرد و خودش و مهمانانش و قاطرچیهایش به او تجاوز کردند! به این ترتیب، این جوان در میان مردم پلا سرافکنده شد و وقتی به فیلیپ شکایت برد با تمسخر او روبهرو شد. آنگاه در جشنی که فیلیپ مجنونانه تندیسی از خود را در میان بتهای دوازده گانهی مقدونی به معبد میبرد و ادعای خدایی میکرد، یعنی درست چند روز پس از بازگشت اسکندر و مادرش از تبعید، به تلافی این توهینها او را کشت.
تقریباً مسلم است که المپیاس در این میان نقشی را ایفا کرده است، و آمادگی اسکندر در به دست گرفتن قدرت هم نشان میدهد که او نیز در این میان بیگناه نبوده است. اسکندر، به محض کشته شدن فیلیپ، در همان مجلسی که پیکر خونین پدرش در آن بر زمین مانده بود ادعای تاج و تخت کرد و اولین کارش کشتن پوسانیاس بود، بدون این که فرصتی برای پرسوجو از او و کشف هویت همدستانش را فراهم آورد. آنگاه به جان اعضای خانوادهی خود افتاد و هر کس را که میتوانست رقیبی برای سلطنتش باشد، کشت.
مهمترین رقیب، آمونتاس پسر پردیکاس بود. شاه مشروع قبلی که فیلیپ حقش را غصب کرده بود و در این زمان بالغ شده بود. اسکندر نخست او را کشت. آنگاه برادر بزرگترش کارانوس را که از زنی دیگر بود به قتل رساند. بعد دو شاهزاده از تبار لونکِستایها را که خویشاوندش بودند کشت. اینان دو برادر بودند به نامهای آرابایوس و هِرومِنِس. برادر سومشان، که او هم اسکندر نام داشت، داماد آتنیپاتر بود؛ سردار نیرومند و بانفوذی که مهمترين پشتیبان اسکندر مقدونی برای رسیدن به تاج و تخت بود. از این رو، او از خطر رست، هر چند یک سال بعد او را هم به دستور پارمنیون اعدام کردند.
آنگاه اسکندر به آتالوس، سردار قدیمی پدرش و دشمن دیرینهاش، روی آورد. او بيدرنگ پس از قدرت گرفتن یکی از یارانش به نام هکاتئوس را به آسیای صغیر فرستاد تا آتالوس را که در آنجا مشغول جنگ بود به نیرنگ به قتل برساند و او نیز چنین کرد[10]. آنگاه اسکندر تمام مردان خاندان آتالوس را کشت. فرزند شیرخوارهی کلئوپاترا، همسر تازهی فیلیپ از او، که برادر ناتنی اسکندر محسوب میشد، در بغل مادرش به دست المپیاس کشته شد. کلئوپاترا پس از این ماجرا خودکشی کرد. به این ترتیب، فیلیپ مرد و پسرش اسکندر به دنبال حمام خونی گسترده به قدرت رسید.
فیلیپ مردی بود با خصوصیات ضد و نقیض که تا سدهي بیستم تصویر تاريخنويسان از او زیر تأثير خطابههاي دموستنس بسیار منفی بود. دموستن میگوید آسیبی که یونانیان در سیزده سال از فیلیپ دیدند از بلایایی که آتنیها در هفتاد سال و اسپارتیها در سی سال بر سر مردم این منطقه آورده بودند، افزونتر بود. تازه این در شرایطی بود که آتنیها و اسپارتیها یونانی بودند اما مقدونیان بربر بودند، و فیلیپ در این میان بربری از تبار پست و فرومایه بود. در همین خطابه، دموستن به این نکته اشاره میکند که فیلیپ گذشته از یونان اولونت، مِتون، آپولونیا، و 32 شهر تراکیه را با خاک یکسان کرده بود[11].
امروز میدانیم که او علاوه بر دلاوری در میدانهای نبرد، دیوانهبازیهای جنسیاش با زنان و مردان، و وحشیگریهایش در میدان نبرد، واردکنندهی فرهنگ یونانی به مقدونیه هم بوده است. در زمان او زبان اداری مردم مقدونیه یونانی آتیکایی شد و بسیاری از متفکران مشهور یونانی با حمایتش به پلا مهاجرت کردند که مشهورترینشان دو شاگرد افلاطون، ارسطو و اوفرایوس، بودند[12].
با وجود اين، یونانیان گرایش چندانی به این غاصب مقدونی نداشتند. دولتشهرهای یونانی مرگ فیلیپ را موهبتی تلقی کرده، مقدونیان را راندند و استقلال خود را بار دیگر به دست آوردند. مردم آیتولی تبعیدیانشان را بازگرداندند و اهالی تبس مقدونیها را بیرون کردند. اسکندر بدون درنگ به یونان تاخت و آوازهاش در جنگها چنان در همهجا پیچیده بود که بیشتر شهرها بدون مقاومت تسلیم شدند.
در 336 پ.م. یک شورای کورینت جدید تشکیل شد و اسکندر را به عنوان جانشین فیلیپ به رسمیت شناخت. در 335 پ.م. اسکندر برای سرکوب تریبالیاییها که توسط پدرش هم رام نشده بودند به شمال تاخت. آنگاه به آمفیپولیس وارد شد و از کنار رود استرومون بالا رفت و در کوههای بالکان با تراکیها مصاف داد. بعد به غرب روی آورد و با چهار هزار پیاده و 1500 سوار از رود دانوب گذشت و شهر گیتای را در اروپای شرقی با حملهای برقآسا تصرف کرد و اموال مردم را غارت کرد. به این شکل قبيلههاي آنسوي دانوب مرعوبش شدند. آن گاه خبردار شد که کلیتوس شاه ایلوریها با یاری گلاوکیاس شاهزادهی تولانیها برای جنگ با او متحد شدهاند. پس با سرعت به مرز مقدونیه و ایلوریه رفت و آنها را شکست داد.
اسکندر فیلیپ
در این هنگام کم کم خطر مقدونیان برای ایران نیز روشن میشد. داریوش سوم، که مبلغان خود را در یونان داشت، شروع کرد به تجهیز نیرو و فرستادن پول برای یونانیها. دموستنس آتنی سیصد تالان طلا دریافت کرد و آن را میان هواداران ایران توزیع کرد. آنگاه نمایشی در آتن ترتیب دادند. یک مرد مقدونی زخمی را به آتن آوردند و او گفت که اسکندر در بالکان به قتل رسیده است. هیجان شدیدی در میان مردم تولید شد و احساسات ضد مقدونی شعلهور گشت. تبسیها که در این بین جسورتر از بقیه بودند به مقدونیان مقیم شهرشان حمله کردند و افسرانشان را به قتل رساندند. آرکادیاییها هم به همراه مردم آیتولی و الیس در برزخ کورینت سنگر بستند و به پیام آتنیپاتر برای تسلیم شدن توجه نکردند.
در این میان، ناگهان اسکندر سررسید. او با میانگین سرعت سه کیلومتر در روز پیادهروی کرده و در 13 روز خود را از شمال بالکان به یونان رسانده بود. وقتی معلوم شد که اسکندر زنده است، بخش عمدهی مقاومتها در هم شکست. شدیدترین مقاومت را مردم تبس از خود نشان دادند. مقدونیان شهرشان را محاصره کردند و سردارشان پردیکاس ایشان را چند بار شکست داد. اما در آخر تبسیها شکست خوردند. مقدونیان به شهر وارد شدند و همهی مردم را از دم تیغ گذراندند. تنها، عدهای از زنها و بچهها را به عنوان برده نگه داشتند. آنها تمام ساختمانهای شهر را ویران ساختند و زمینهای کشاورزی را بین شهرهای همسایه، که دشمن تبس هم بودند، تقسیم کردند. به این ترتیب یکی از قدیمیترین مراکز تمدن در شبهجزیرهی یونان با خاک یکسان شد و از صحنهی روزگار محو گشت. اسکندر سی هزار نفر از بازماندگان مردم تب را به عنوان برده فروخت و از این معاملهی پرسود، 440 تالان (حدود هزار کیلو) نقره عایدش شد[13]. این وحشیگری تأثير شدیدی در میان یونانیان داشت. همه حساب کار خود را کردند و آتنیان برای اسکندر پیامی فرستادند و سلامت ماندنش در نبردهای بالکان را تبریک گفتند!
به این ترتیب اسکندر بار دیگر ارباب یونان شد. آنتی پاتر با دوازده هزار فالانژ و 1500 سوار مقدونی به یونان آمد و در آنجا مستقر شد.
اسکندر مهرماه 335 پ.م. را به تدارک لشگركشي به شرق گذراند. او 160 کشتی یونانی را بسیج کرد و هشت هزار پیاده و 600 سوار از دولتشهرهای تسالی گرفت. ناوگان اسکندر همچنان بسیار کوچک بود و در برابر 400 کشتی فنیقیای ناوگان ایران قدرتی نداشت، اما نیروی زمینیاش نیرومند بود. بالکان در این مدت به یکی از قطبهای جمعیتی منطقه تبدیل شده بود و اسکندر بیتردید از میان قبيلههاي ایلوری، تراکی، و فریگی یارگیری وسیعی کرده بود. با این نیروی نظامی، اسکندر به ایران لشگر کشید.
در مورد بزرگی ارتش اسکندر، روایتها یکدست هستند. او پنج هزار نفر مزدور یونانی را با سی هزار فالانژ مقدونی و پنج هزار سواره در اختیار داشت که 1500 نفرشان هتایرویهای (سواره نظام) اشرافی مقدونی بودند. در آن روزگار چهل هزار نفر ارتشی بزرگ را تشکیل میدادند، اما این شمار نفرات پیروزیهای پیاپی اسکندر را پس از این توجیه نمیکند. در واقع، این شمار، به رسم قدیمی یونانیان، تنها سوارهنظام و هوپلیتها را در بر میگیرد و پیادههای سبکاسلحه را از قلم میاندازد.
در زمانی که اسکندر دست به کار تجهیز ارتش خویش بود، بالکان پنج میلیون نفر جمعیت داشت که سه میلیون نفرشان در یونان میزیستند. علاقهی اسکندر به یونان و تلاشش برای سلطه بر این شبهجزیره، گذشته از علاقههای فرهنگی یا اسطوره شناختیای که احتمالاً داشته، از یک ضرورت نظامی برمیخاست. او به جمعیت یونان نیازمند بود. جمعیتی که، با وجود مرگ و میرهای ناشی از جنگهای پلوپونسی و طاعون آتیکا، همچنان پرشمار بود و به دلیل ویرانی زیرساختهای مدنیاش حجم زیادی از مردان بیکار و شناور را در بر میگرفت. ما نمیدانیم اسکندر چه تعدادی از این سپاهیان مزدور بالقوه را در سپاه خود وارد کرده است، اما میدانیم که گروهی از مردم تراکیه، یونان، و بالکان با او همراه شدند.
حدس من آن است که این گروه شمار زیادی را در بر گرفته باشند. در واقع، تمام کشورگشایانی که با موفقیت به ایران حمله کردند و توانستند این سرزمین پهناور را بگشایند، به یک خزانهی جمعیتی غنی و منبع بزرگی برای سربازگیری دسترسی داشتند. خودِ کوروش، تا هنگامی که ایران شرقی را فتح نکرد و به خزانهی انسانی غنیاش دست نیافت، نتوانست تا مرتبهی جهانگشایی پیروزمند ارتقا یابد.
از دیدگاهی جمعیتشناختی، حملهی اسکندر به ایران پیامد افزایش جمعیت شدید مردم بالکان بود. اعراب، ترکان، و مغولان هم که به ایران تاختند، در چند دهه پیش از یورششان چنین رشد جمعیتی را تجربه کرده بودند. به نظرم، نظم میان این رخدادها نمیتواند تصادفی باشد. همان طور که جامعهشناسان ارتباط تراکم جمعیت بالا با انقلابهای اجتماعی و جنگهای داخلی را نشان دادهاند، رابطهی مشابهی را میان همین متغیر و ظهور ارتشهای بزرگ متحرک میتوان نشان داد. از این رو، فکر میکنم اسکندر همراه چهل هزار سرباز منظم و سنگیناسلحهاش، تعداد بسیار بیشتری سرباز سبک اسلحه همراه داشته است که در تاریخها جز به اشاره در موردشان حرفی وجود ندارد. در هر حال، این اشاره که سپاه اسکندر وقتی به هند رسید حدود صد هزار نفر جمعیت داشت، نمیتواند تنها به استقبال مردم شهرنشین ایران از غارتگر مقدونی مربوط باشد.
حمله به ايران – در مورد دلیل حملهی اسکندر به ایران چیزهایی میدانیم. تا حدودی به نظر میرسد حملات اولیهی اسکندر جنبهی غارت و تاراج داشته است و خودش هم فکر نمیکرده که روزی شاهنشاهی هخامنشی را از پای در آورد. او، در واقع، در اثر ضرورت به این لشگركشي دست زد.
اسکندر در هنگام تاجگذاری بر خزانهای مسلط شد که شصت تالان پول نقد و پانصد تالان بدهی داشت. به این ترتیب، اسکندر وارث تاج و تختی با 440 تالان بدهی شد. اسکندر زمانی که از پلا به سوی ایران حرکت میکرد این شصت تالان را به باد داده بود و گذشته از آن خودش هم هشتصد تالان بدهی بالا آورده بود. این مبلغ افسانهای، یعنی 1240 تالان بدهی، برای شاه جوان مقدونیه و ارباب یونانِ فقیر، غیرقابل پرداخت بود. کافی است در مقام مقایسه بگوییم که خراج سالانهی کل منطقهی ایونیه و سارد به دربار شوش تنها 900 تالان بوده است[14].
- Tarn, 1946. ↑
- Burn, 1962. ↑
- ویلکن، 1376. ↑
- دیودور، کتاب شانزدهم، فصل 86. ↑
- Renault, 2001: 54. ↑
- دیودور، کتاب هفدهم، فصل 7. ↑
- پلوتارک، اسکندر، بند 3. ↑
- McCarty, 2004: 27. ↑
- پلوتارک، اسکندر، بند 9. ↑
- Green, 2007: 5-7. ↑
- دموستن، خطابهی فیلیپی سوم، بندهای 25-34. ↑
- البته اوفرایوس از زمان پردیکاس مقیم پلا بود. ↑
- دیودور، کتاب 17، بخش 1، بند 13. ↑
- شاید گوشزد کردنِ مجدد این نکته لازم باشد که تمام دادههای فاقد ارجاع بر مبنای نظم روایت کتاب ویلکن ارائه شدهاند. ↑