بخش سوم: سازمان دودمانی
گفتار دوم: اشراف
نظم و ترتیبی که دربارهی کل جمعیت شهروندان ایران ساسانی دیدیم، در میان لایههای نخبه و بانفوذ نیز وجود داشته است. چنین مینماید که کل این سلسلهمراتب اجتماعی، بر خلاف دیدگاه پریخانیان، از همان ابتدای عصر ساسانی در ایران برپا بوده باشد و با توجه به آنکه در عصر هخامنشی هم نشانههایی از آن را میبینیم، میتوان حدس زد که در اینجا با یک سامانیافتگی اجتماعی کلان و بسیار دیرینه سر و کار داریم. دستکم شواهدی در دست هست که نشان میدهد پیشنهی این ساختار به دوران نخستین شاهنشاه ساسانی میرسد. مسعودی میگوید شالودهی نظم طبقاتی دوران ساسانی را اردشیر بابکان بنیان نهاد و او هفت طبقه تعیین کرد که در میانشان موبدان و وزیران و ارتشیان و مطربان به شمارند. او میگوید این نظم طبقاتی تا دوران بهرام گور پا برجا بود، تا آن که در دوران او بازبینیای در این زمینه انجام شد و برخی از طبقات پایین به طبقهی میانه و برخی از طبقات میانه به طبقهی اشراف راه یافتند.[1]
بعد از دوران انوشیروان دو گروه دیگر در لایهی اشراف تثبیت شدند. یکی کدگخوذایان (کدخدایان) که ریاست روستاها را بر عهده داشتند و دیگری دیهگانان که مالکان زمین میانپایه بودند و بسته به پنج صنفی که داشتند، لباسهایی با رنگهای متفاوت میپوشیدند. بنابراین سلسلهمراتب مورد بحثمان ماهیتی تغییرناپذیر و صلب نداشته و بسته به شرایط اجتماعی دگرگون میشده است. این را میدانیم که در همان ابتدای کار شاپور اول ساختار دیوانسالاری را دگرگون ساخت و شمار کارگزاران آن را افزون ساخت. همچنین در «مروجالذهب» میخوانیم که مهمترین دستکاری بهرام گور در نظم طبقاتی جامعهی ایران آن بود که موسیقیدانان و رامشگران را از طبقهی پایین و میانه به طبقات میانه و بالا ارتقا داد و این از آن رو بود که به موسیقیدانان دلبستگی داشت. اما بعد از او، در دوران انوشیروان دادگر بار دیگر همان نظم قدیم دوران اردشیر بابکان را احیا کردند. در همین کتاب میخوانیم که شاهنشاهان ساسانی پردهداری ویژه برای هنگام رامش و طرب داشتهاند که لقبش خرمباش بوده است و از میان فرزندان اسواران اشرافی برگزیده میشده است. او نظم و ترتیب رامشگران و نوبت خواندن و نواختنشان را تنظیم میکرده و فاصلهی ده ذراعی میان شاه و مجلس رامشگران را مدیریت میکرده است.[2]
بسیاری از نویسندگان معاصر گذار از عصر اشکانی به ساسانی را گسستی بزرگ در ساخت قدرت ایران در نظر گرفتهاند. از نظر ایشان ساسانیان پس از کنار زدن رقیبان پارتیشان و حاکم شدن بر ایران به نابودی بقایای نظم اشکانی همت گماشتند و هم خاندان اشکانی را کشتار کردند و هم قدرتهای مستقر در عصر اشکانی را، که در برابرشان مقاومت میکردند، از بین بردند. این دیدگاه بر اساس پیشداشتی استوار شده که ساسانیان و اشکانیان را دو دودمانِ ضد هم و به کلی متفاوت به شمار میآورد که یکیشان کمابیش سکا و دیگری پارسی خالص بوده است، و به همین ترتیب نمایندهی نظم فئودالی و خانخانی یا سلطنت متمرکز فراگیر قلمداد میشدهاند.
تمام این پیشداشتها نادرست است. اشکانیان، با وجود تبارشان که به تیرهی پرنی در قبیلهی داهه باز میگشت، بیش از پانصد سال بر ایرانزمین حکومت کرده بودند و پیش از آن هم از ابتدای عصر هخامنشی ساکنان استان هخامنشیِ خوارزم و سکائیهی تیزخود محسوب میشدهاند. معلوم نیست تعریف این نویسندگان از ایرانی بودن چیست که دودمانی پس از هشتصد سال زیستن در قلمروِ سیاسی ایران و پانصد سال فرمان راندن بر آن و حفظ کردناش در برابر حملهی رومیان، هنوز ایرانی محسوب نمیشوند. این همان تعریف باریک و خاصِ مبهمی است که از پارسی و ایرانی در ذهن برخی از نویسندگان وجود دارد و تنها به دایرهی بقایای یافتشده در چند شهر هخامنشی در جنوب غربی ایرانزمین محدود میشود. اشکانیان از همان ابتدای کار یکی از نمایندگان برجستهی مردم ایرانی و آریاییهای ایران شرقی بودند و خاندانشان، پس از نیم هزاره فرمان راندن بر این سرزمین، به کانون چفت و بست شدنِ خانوادههای بزرگ و مقتدر در سراسر ایرانزمین تبدیل شده بود.
از این رو، نباید گذار سیاسی از اشکانیان به ساسانیان را فراتر از آنچه اسناد نشان میدهند، به گسستی فرهنگی یا اجتماعی تعمیم داد. برای ارزیابی گسست سیاسیای که با ظهور ساسانیان رخ نمود، بهترین شاخص وضعیت خاندانهای اشرافی و ساخت قدرت محلی است. عصر اشکانی را، به نادرست، دورانی از پراکندگی قدرت دانستهاند و این از آنجا برخاسته که تعبیر ایرانی ملوکالطوائف را که در قرون میانه رواج داشته با فئودالیسم در تاریخ اروپا همتا انگاشتهاند. این برابری وجود ندارد و تخیلی است. یعنی در ایران عصر اشکانی، درست مانند دوران هخامنشی، با سلسلهمراتبی از قدرت روبهرو هستیم که در نهایت به اقتدار شاهنشاه در مقام هماهنگکنندهی عام سیاست کشور ختم میشود. در این نظم امیران محلی و خاندانهای نیرومندی که نیروی نظامی را تأمین میکنند اهمیت فراوانی دارند و ستون فقرات قدرت سیاسی کشور را برمیسازند. بررسی سرنوشت این خاندانهای نیرومند در جریان گذار از دوران اشکانی به ساسانی راهی است تا دعویِ گسست فراگیر و اشکانیزدایی دوران اردشیر بابکان را ارزیابی کنیم.
تردیدی نیست که دهههای آخر زمامداری اشکانیان با بحرانی در قدرت و هرجومرجی سیاسی روبهرو هستیم. این بحران از همافزایی دو نیروی ویرانگر ناشی میشد که یکی بروز طاعون و مرگومیرِ فراوان در ایران جنوبی بود و دیگری حملهی ناجوانمردانه و حیلهگرانهی رومیان که زیر پوشش خواستگاری امپراتورشان کاراکالا از دختر اردوان پنجم انجام پذیرفت. در این شرایط و به خصوص پس از کشتار سران خاندان اشکانی به دست کاراکالا و همراهانش، چنین مینماید که بحرانی در مشروعیت خاندان اشکانی بروز کرده باشد. این بحران با روی کار آمدن ساسانیان خاتمه یافت، و این خاندانی بود که پیوند خویشاوندیِ نزدیکی با اشکانیها برقرار کرد، پیوندی که چه بسا که پیشاپیش از آن برخوردار بوده باشد.
این نکته پذیرفتنی است که نخستین شاهان ساسانی با چالشی در به کرسی نشاندن اقتدار سیاسی خویش روبهرو بوده باشند و برخی از خاندانهای بزرگ پارتی در برابرشان مقاومت کرده باشند.[3] با این همه، شواهدی که در دست داریم نشان میدهد این مقاومت به شکلی نامنتظره اندک بوده است. مهمترین خاندانی که با فراز آمدن ساسانیان مخالفت داشت، طبعا خودِ تیرهی اشکانی بود. اما مقاومت این خانواده بسیار زود در هم شکسته شد و از میان رفت و حدس من آن است که دلیل این امر کشتار پیشین کاراکالا از سران این قوم بوده است. در عصر اشکانی کمتر از ده خاندان بزرگ در ایرانزمین وجود داشتهاند که بخش عمدهی نیروی نظامی شاهنشاه برای جنگها را فراهم میآوردهاند. شمار این خاندانها را، بنا به رسمی که از ابتدای دوران هخامنشی باب شده بود و داریوش بزرگ در کتیبهی بیستون بدان اشاره کرده، هفتتا میدانستهاند. اما شواهد نشان میدهد که تعدادشان بیشتر بوده و سلسلهمراتبی از خاندانهای کوچکتر و امیرانِ محلی هم در کنارشان وجود داشتهاند. کریستنسن اشاره کرده که رهبران این هفت خاندان بزرگ با شاهنشاه همرتبه مینمودند و حق داشتند تاج بر سر بگذارند. فقط اندازهی تاج آنها از تاج شاهان ساسانی کوچکتر بود.[4]
چنین مینماید که از دیرباز این خاندانها به دو قطبِ جنوبی و شمالی تقسیم میشدهاند که در عصر اشکانی دوقطبیِ شرقی و غربی نیز بدان افزوده شد. جنگهای مهم و سرنوشتساز دوران داریوش بزرگ را میتوان درگیری میان نیروهای شمالی و جنوبی دانست که به پیروزی خاندان داریوش منتهی شد. گشتاسپ، پدر داریوش، شهربان پارت در شمال بود، اما هم خودش و هم احتمالاً پسرش داریوش با خاندانهای کهن ایلامی از قلمرو جنوبی پیوند برقرار کرده بودند. جدایی بافت سیاسی این دو قلمرو را میتوان از اینجا دریافت که پس از حملهی اسکندر، مقدونیان در تسخیر ایران جنوبی کامیاب شدند اما نتوانستند ایران شمالی را در اختیار بگیرند. با ظهور اشکانیان که نیرویی شمالی بودند، و پدیدار شدن تهدید نظامی رومیان یک دوقطبیِ شرقی و غربی نیز در ایرانزمین شکل گرفت که نمود بیرونیاش تقسیم قدرت در ایران شرقی و غربی بین دو خاندان کوشانی و اشکانی بود که همکار و یاور همدیگر محسوب میشدند.
دو قطبِ شمالی و جنوبی سیاست ایرانی در دوران هخامنشی اغلب با تمایز میان عناصر مادی و پارسی رمزگذاری میشد. این سنت برای هزاران سال بعدتر نیز باقی ماند. به شکلی که در شاهنامهی فردوسی هم تمایز کهن میان ماد و پارس همچنان پا برجاست، با این تفاوت که پایتخت ماد ری دانسته شده و نه همدان. این تمایز در شرح رخدادهای عصر ساسانی در شاهنامه برجستگی چشمگیری دارد و آن را به ویژه در جنگ خسروپرویز و بهرام چوبین میبینیم و هر دو سوی نبرد بدان گواهی میدهند. بهرام تهدید تاجوتخت ساسانیان را چنین بیان میکند:
بزرگی من از پارس آرم به ری نمانم کزین پس بود نام کی
و آشکار است که از «کی» ساسانیان را در نظر دارد:
بیازم بدین کار ساسانیان چو آشفته شیری که گردد ژیان
ز دفتر همه نامشان بسترم سر تخت ساسانیان بسپرم
بزرگی مر اشکانیان را سزاست اگر بشنود مرد داننده راست
و خسروپرویز وقتی در نبرد با بهرام روبهرو میشود در عبارتی اندیشهبرانگیز میگوید در جریان تاختوتاز اسکندر در ایرانزمین، مردم ری با سپاه او همراه شده بودند:
همان از ری آمد سپاه اندکی که شد با سپاه سکندر یکی
میانها ببستند با رومیان گرفتند ناگاه تخت کیان
این اشارهی مهم احتمالاً به دست نخورده ماندن شهربانیِ ماد و وارد نشدن مقدونیان به این قلمرو مربوط میشود، هر چند در ابتدای کار این مصونیت به دنبال پس زدن حملهی مقدونیان حاصل آمد و تنها بعدها بود که آذرباد، شهربان ماد، با اسکندر کنار آمد و حکومت مستقل خود را حفظ کرد. اما جالب است که خاطرهی این همگرایی سیاسی تا دوازده قرن بعد همچنان باقی بوده و قلمرو شمالی هنوز به خاطر زد و بند با مقدونیان سرزنش میشده است. بنابراین دوقطبی ماد در برابر پارس در شاهنامه با ری در برابر تیسفون همساز شده و با دوقطبی دیگرِ اشکانی در برابر ساسانی همتا شمرده شده است. دوقطبیِ اخیر از نظر خاستگاه درست نیست، چون اشکانیان از پارت و شمال شرقی ایران آمده بودند، اما چون پس از غلبهی ساسانیان تا دیرزمانی اقتدار خود را در قفقاز حفظ کرده بودند، و این منطقه از دیرباز با ماد پیوند داشته، احتمالاً طی دو قرن نخست عمرِ دودمان ساسانی پیوندی میان اشکانیان و مادها را در ذهنها متبادر کرده است.
طی دوران پانصد سالهی اشکانی نظم و آرامشی که بر ایرانزمین حاکم بود به بالیدن و تثبیت قدرت خاندانهای بزرگ و قدرتهای محلی میدان داد. این بدان معنا بود که گسترش نفوذ خاندانها در استانهای گوناگون همچون تار و پودی قطبهای شمالی ـ جنوبی و شرقی ـ غربی را در سیاست ایرانی به هم دوخت و با هم متحد ساخت. در این دوران وفاداری به سنت سیاسی هخامنشیان باعث شد تا هفت خاندان را بر بقیه برتر بدانند و پاسداری از تاجوتخت را به ایشان واگذار کنند. خاندانهایی که اشکانیان و کوشانیان در میانشان «یکی در میان چند» محسوب میشدند، به همان ترتیبی که شاهان هخامنشی خود را یکی در میان چندین شاه به شمار میآوردند، اما در ضمن شاهنشاه هم بودند و بر بقیه سروری داشتند.
جالب آن است که با گذار به دوران ساسانی تمام این دودمانها به جز خاندان اشکانی و کوشانی کمابیش دستنخورده باقی میمانند. کتاب مهم دکتر پورشریعتی به این دلیل اهمیت دارد که با به حساب آوردن دو منبعِ اغلب نادیده انگاشته شده (شاهنامهی فردوسی و مُهرهای ساسانی که گیزلن منتشر کرده) به خوبی نشان داده که این خاندانها در سراسر دوران ساسانی وجود داشته و فعال بوده و در سیاست ایران هم به قدر دوران اشکانی تعیین کننده و مهم قلمداد میشدهاند.
در واقع، شواهدی هست که نشان میدهد به قدرت رسیدن ساسانیان با همراهی و تأیید برخی از این خاندانها ممکن شده است، به همان ترتیبی که بعدتر زوال و انقراض ساسانیان نیز با دخالت همین خاندانها به فرجام رسید. خورناتسی میگوید که سران خاندانهای اسپهبدان و سورن با اردشیر بابکان دست به یکی کردند تا سلطنت از خاندان اشکانی به ساسانی انتقال یابد. اما خاندان کارن به اشکانیان وفادار ماندند و به دست او شکست یافتند و کشتار شدند.[5] احتمالاً به همین خاطر در کتیبهی پایکولی از خاندان سورن که حامیان شاهنشاه نرسی بودند نام برده شده اما از اعضای خاندان کارن و رئیسشان اردشیر، که دشمن او بودند، نشانی نیست.
این خاندانها جدای از امیران محلی و شاهان کوچکِ مستقر بر دولتشهرها بودهاند. آنها نیز در دوران تاختوتازهای اردشیر بابکان جبههی خود را تعیین کردند و بیشترشان به او پیوستند و برخی مقاومت و وفاداری به خاندان اشکانی را برگزیدند و به این ترتیب از میان رفتند. ناگفته نماند که برخی از این نیروهای محلی در همان دوران اشکانی و هخامنشی هم وضعیتی نیمه خودمختار داشتند و هر از چندی در برابر شاهنشاه به سرکشی میپرداختند. مشهورتر از همهشان شاهان محلی پارس است که بنا به گزارش «سالنامهی اربیل» پیش از اردشیر بابکان هم بارها با شاهنشاهان اشکانی جنگیده و شکست خورده بودند.[6] لوکونین، با مرور فهرست درباریان اردشیر بابکان بر کعبهی زرتشت، به این نتیجه رسید که حاکمان اندیگان، کرمان، مرو، سیستان و اپرناک در به قدرت رساندن اردشیر نقشی مهم ایفا کردهاند و خاندانهای سورن و کارن و رَز در این مسیر پشتیبان او بودهاند. در مقابل، جای امیران و حاکمان محلی میانرودان در این فهرست خالی است.
در دوران ساسانی خاندانهای بزرگ دوران اشکانی با همان قالب و شکل پا برجا باقی ماندند و نقش سیاسی مهم خویش را هم ایفا کردند. تئوفیلاتوس سیموکاتا، که در قرن هفتم میلادی در بیزانس تاریخ خود را مینوشت، برای هفت خاندان پارتی خویشکاریها و نقشهای درباری متفاوتی هم ذکر کرده که عبارتند از: اجرای مراسم تاجگذاری، ساماندهی ارتش، مدیریت تشریفات درباری، داوری قضایی، فرماندهی سوارهنظام، مدیریت مالیات و خزانهداری و ساماندهی سلاحها و لباسهای نظامی. سیموکاتا میگوید که این هفت کارکرد همان است که نخست به دست داریوش بزرگ تعیین شد و بعد از طی عصر اشکانیان نیز تداوم یافت.[7]
در میان این منصبها، اولی که مراسم تاجگذاری باشد به مقام شاهنشاه اشاره دارد و به خودِ خاندان اشکانی محول شده که کمابیش همتای داریوش و خاندان هخامنشی انگاشته شدهاند. شش منصب دیگر کمابیش با وزارتهایی که تا پایان دوران قاجار در ایران وجود داشته برابر است: سه شاخه از وزارت جنگ (سوارهنظام، پیادهنظام، پشتیبانی) به همراه وزارت دربار، وزارت دادگستری و وزارت دارایی. در این میان انگار نقش وزارت جنگ بین سه صاحبمنصب تقسیم میشده که یکی فرماندهی اسواران و دیگری پشتیبانی و تدارکات و سومی فرماندهی جنگی را بر عهده داشتهاند. این نظم و ترتیب کمابیش همان است که در عصر ساسانی هم میبینیم. از سویی، چنین مینماید که سیموکاتا دادههای مربوط به ایرانِ دوران خود را به عصر اشکانیان بازتابانده باشد و از سوی دیگر گویا دستکم در روم شرقی این نظام بسیار کهن قلمداد میشده و گفته میشده که با همین سامان در سراسر دوران هخامنشی و اشکانی برقرار بوده است.
قدمت زیاد طبقهی اشراف و پایداری خاندانهای اشرافی در دورانی بسیار طولانی بدان معنا بوده که پیوندها و وصلتهایی میان اعضای این خاندانها با هم و با دودمان شاهی برقرار میشده است. دربارهی این پیوندها در دوران ساسانی دادههای دقیقی در دست داریم و میتوان این دادهها را به دورانهای پیشین نیز تعمیم داد. به همین خاطر برخی از نویسندگان قدیمی این خاندانها را همتبار یا زادهی نیایی مشترک دانستهاند، که به احتمال زیاد نادرست است. نمونهاش روایت افسانهای خورناتسی دربارهی خاستگاه خاندانهای بزرگ پارتی است. این روایت در ضمن یکی از الگوهای مشروعیتیابی خاندانها در پیوند با دودمان حاکم را نشان میدهد. بر مبنای این روایت، فرهاد چهارم که از شاهنشاهان نیرومند اشکانی بود، یک دختر داشت به نام کَشم و سه پسر داشت به نامهای اردشیر، کارن و سورن. اردشیر پس از او به قدرت رسید و با لقب فرهاد پنجم مشهور شد، کارن و سورن خاندانهایی به این نامها را تأسیس کردند و کشم با سپهسالار ارتش ایران وصلت کرد و فرزندانش با نام اسپهبدان شهرت یافتند.[8]
در دوران ساسانی هفت خاندان اشرافی از بقیه بزرگتر و نیرومندتر بودهاند و از آنجا که فراز و فرود آمدن طبیعیِ دودمانها را طی این چهار قرن میبینیم، چنین مینماید که ساختاری باستانی و متأثر از اساطیر زرتشتی و تاریخ عصر داریوش بزرگ وجود داشته که تنها به هفت تا از نیرومندترین خاندانها اجازه میداده تا به طور مستقیم در سیاست کلان کشور مداخله کنند. کریستنسن نوشته که تنها سه تا از این خانوادهها خود را پارتی میدانستند و خویشتن را با پسوند «پَهلَویگ» مینامیدند. اینها خاندانهای سورن، کارن و اسپهبدان بودهاند، که مهمترین نقشآفرینان دوران ساسانی هم محسوب میشوند. جالب آن است که مُهرهای بازمانده از عصر ساسانی نشان میدهد که خاندان سورن در این میان، به تدریج، با خاندان ساسانی ترکیب شده و خود را پارسیگ مینامیده است. یکی از خاندانهای مهم دیگر که آن نیز تبار خود را به پارتیان میرساند، مهران بود. از خاندانهای کوچکتری مانند سْپندیاد (اسفندیار) و زیک و کنارنگ هم خبر داریم که در تاریخهای گوناگون بخشی از این هفت خاندان دانسته شدهاند. این نکتهی مهم را نباید نادیده گرفت که خودِ خاندان اشکانی که نوادهی شاهنشاهان قدیمی پارتی محسوب میشده هم در دوران ساسانی وجود داشته و بدنهی اشراف قفقازی به این خاندان تعلق داشتهاند.
قلمرو زیر نفوذ هر یک از این خاندانها در جایی از ایرانزمین بوده و املاک و تیولهایشان بیشتر در یکی از استانهای قدیم ایرانی تمرکز داشته است. به این ترتیب خاندان اشکانی ارمنستان و گرجستان را در اختیار داشتند، و مهران ری را، کارن نهاوندِ ماد را، سورن سیستان را، کنارنگ توس را، گشنسپ طبرستان را و اسپهبدان دهستانِ گرگان را مرکز خود قرار داده بودند.
با این همه، خاندانها چندان محکم بر جغرافیا میخکوب نشده بودند و همچنان بخشی از خصلت کوچگردانه و متحرک خود را حفظ کرده بودند. این را از آنجا میتوان دریافت که گاه به فرمان شاهنشاه از جایی به جایی دیگر منتقل میشدهاند و تیولهایی از ایشان گرفته و مناطقی دیگر به ایشان بخشیده میشده است. پورشریعتی معتقد است نوآوری مهم انوشیروان در مدیریت خاندانهای بزرگ، کنار زدنشان از قدرت یا سرکوب نیروی نظامیشان نبوده، بلکه به این دامنه محدود میشده که ایشان را از سرزمینهای اجدادیشان به اقلیمهایی دیگر کوچ دهد و فرماندهی نظامی استانهایی دیگر را به ایشان بسپارد. بر همین پایه، این نکته که خاندان کارن در دوران انوشیروان سپاهبد شرق و خراسان بوده، معنادار میشود. چون خراسان در اصل سرزمین اجدادی اسپهبدان بوده[9] و کارنها در نهاوند ریشه داشتهاند. با وجود این پس از قیام مزدکیان و به قدرت رسیدن انوشیروان همچنان اقتدار نظامی خاندانهای پارتی به جای خود برقرار بود و خاندان مهران سپاهبد کوست آدوربادگان، خاندان کارن سپاهبد کوست خراسان و خاندان اسپهبدان سپاهبد کوست خوربران بودند.[10]
خاندانهای بزرگ عصر ساسانی که در زمان ظهور اسلام حدود هزار سال قدمت داشتند، پس از حملهی اعراب هم از میان نرفتند و در واقع تنها در قرن پنجم و ششم هجری زیر فشار قبایل نوآمدهی ترک از پا درآمدند و تا زمان حملهی مغول وجود داشتند. برخی از شاخههای آنها مانند اسپهبدان و شاخههایشان مثل باوند و پادوسبانیان تا دوران معاصر نیز به بقای خود ادامه دادهاند. از میان آنان که در زمان سقوط ساسانیان به سرزمینهای دیگر گریختند نیز برخی همچنان اصالت و خاطرهی اجدادی خود را حفظ کردهاند و دستکم در ژاپن امروز هنوز خاندانی اشرافی وجود دارند که بانویی تاریخنویس در میانشان خود را از تبار شاهزادگان ساسانیای میداند که در قرن هفتم میلادی به این سرزمین پناه برده بودند.[11]
در این کتاب تنها به مهمترین این خاندانها میپردازم و بیشتر به پیروی از کتاب ارزشمند خانم دکتر پروانه پورشریعتی ــ و گاه در نقد دیدگاه ایشان ــ سیمای تاریخی آنها را بازسازی میکنم؛ با این گوشزد که شمار خاندانهای بزرگ بیش از اینها بوده و آنچه در پی میآید تنها مهمترین و برجستهترین نقشآفرینان در تاریخ عصر ساسانی را شامل میشود.
- مسعودی، 2536، ج.1: 240 ـ 241. ↑
- مسعودی، 2536، ج.1: 241. ↑
- Patkanian, 1866: 120 – 128. ↑
- Christensen, 1944: 103. ↑
- Khorenats’I, 1978: 218 – 219. ↑
- Chronicle of Arbela, 1985: 60. ↑
- Simocatta, 1986: 101. ↑
- Khorenats’I, 1978: 166. ↑
- Sebeos, 1999: 42. ↑
- Pourshariati, 2008: 2.5.6. ↑
- رجبزاده، 1381: 150 ـ 153. ↑
ادامه مطلب: بخش سوم: سازمان دودمانی – گفتار دوم: اشراف – نخست: خاندان سورن