بخش سوم (شماره ۱۱۳ تا ۱۵۳)
113. اما چرا این موضوع را این قدر گوشزد میکنم؟
گویی امر مهمی است که از مرتبهی آدمیان میرنده و فناپذیر گذر کردهام.
114. دوستان، من به راستی میدانم در کلامی که میگویم، حقیقت نهفته است.
اما (پذیرش) این برای مردان دشوار است،
و ایشان بر نفوذ باورها بر ذهنشان رشک میورزند.
115. بخت، آن فرمان کهن و ماندگارِ خدایان، این آگهی را برخوانده،
(پیامی) پوشیده در لفاف سوگندی استوار،
که هرگاه یکی از ارواح (دایمون) که (درازای عمرش) سهمی اندک از روزها دارد، دست خود را به خون بیالاید،
یا آفند و کین[1] بپرورد و سوگند دروغ بخورد،
او باید سه هزار سال آزگار از قلمرو رستگاران طرد شود،
در طول زمان به تمام اشکالِ جاندارانِ میرنده در آید (و باززاییده شود)،
(به شکل موجوداتی که) مسیرهای پردغدغهی حیات را پی در پی طی میکنند،
چون آذر او را به دریا طرد میکند،
و دریا او را به زمین خشک پرتاب میکند،
زمین او را به سوی تابش درخشان خورشید میراند،
و او بار دیگر به سوی جریانِ نامساعدِ آذر پس میراندش.
یکی او را از دیگری تحویل میگیرد، و همه او را طرد میکنند.
حالا من یکی از ایشان هستم،
یک تبعیدیِ سرگردان از قلمرو خدایان
چرا که سر به اطاعت کینِ دیوانه نهادم.
116. (خاریس[2]) از بختِ تحملناپذیر متنفر است.
117. چون من پیش از این پسر و دختر بودهام،
و همچنین بوتهای و پرندهای و ماهیِ گنگی در میان موجها.
118. در آن هنگام که سرزمینی ناآشنا را دیدم، گریستم و مویه کردم.
119. که از چه سرافرازی و بلندای چه شکوهی به نشیبِ زیستن
در میان این میرندگان [در زمین] فرو افتادهام.
120. در آن هنگام بود که به غاری سرپوشیده رسیدیم[3]…
121. سرزمینی بیسُرور
جایی که قتل و دشمنی و جنگاوران قبیلهی نفرین در آن اقامت گزیدهاند.
(جایی که) فوجهای مرض و تباهی و سیل در ظلمت بر چراگاههای آتِه میتازند.
122. در آنجا (ایزدبانوی) زمین[4] و (ایزدبانوی) تیزچشمِ خورشید[5] (حضور دارند)[6]
کشمکش خونین و هماهنگی نرم و آرام (آنجا هستند)
درستکار (کالیستو) و مکار (آیسخرِه)، تیزپا (تُئوسا) و کُندرو (دِنائِه)،
حقیقتِ زیبارو و تردیدِ سیاهمو آنجا هستند
123. بالیدن و فاسد گشتن، به خواب رفتن و از خواب برخاستن،
جنبش و سکون، شکوه تاجداران و میانهحالی(ِ رعیت)، سکوت و آوا (آنجا هستند.)
124. ای تودهای که از نسل نگونبختِ میرایان هستید، ای تلخکامان!
از این دشمنیها و مویههاست که زاده شدهاید.
125. او با دگرگون ساخت ریختهایشان، از موجودات زنده نعشی ساخت،
126. (ایزدبانو) آنان را در جامهای غریب از گوشت پوشاند.[7]
127. آنان در میان جانوران به شیرهایی تبدیل میشوند که لانهشان را در تپه و بستر را بر زمین بر میگزینند،
در میان درختان، به درخت غار (تبدیل میشوند)، با برگهایی نیکو.
128. آنان[8] نه ایزدی به نام آرِس داشتند و نه کودویموس،
و نه شاه زئوس، و نه کرونوس و نه پوزئیدون
اما شهربانو کوپریس (را میشناختند)
و هدایایی مقدس و صورتهایی نقاشی شده را به او پیشکش میکردند.[9]
و عطرهایی خوشبو را، و مرّ خالص را، و بخورهایی با بوی شیرین را نذر میکردند.
و شانههای عسل قهوهای را بر زمین میچیدند،
و مذبح با خونِ پاکِ گاو نر آلوده نمیشد،
چرا که این کار در میانشان بدترین گناه بود، که بعد از تهی شدن از حیات، اندامهای نیکوی (گاو) را بخورند.
129. و در میانشان مردی بود با فهمی ناب و کمیاب
که در همهی کارهای هوشمندانه خبره بود.
و ثروتِ گرانبهای خرد را اندوخته بود،
هرگاه که با هوشیاریِ ذهن خویش به جایی مینگریست،
به آسانی هر آنچه را که در ده یا حتا بیست برابر عمر آدمیان میگذشت، مشاهده میکرد.[10]
130. همه چیز آرام بود و برای آدمیان خوشایند و دوستانه،
ددان و پرندگان نیز چنین بودند، و همه جا از حسی دوستانه سرشار بود.
131. ای موسا (موز) نامیرا، اگر در این عمرِ کوتاه،
همچنان سرِ آن داری تا بار دیگر به من آموزش دهی،
کالیوپِه، ای خوشآواز، بار دیگر آنگاه که بر تو نماز میبرم، کنارم بایست
در آن زمان که گفتاری پاکیزه را دربارهی ایزدانِ باشکوه بر زبان میرانم.
132. آنکس که خرد گرانبهای ایزدان را به دست آورد، رستگار است،
نگونبخت آن که پنداری ناراست از خدایان دارد.
133. با چشمانمان نمیتوانیم (خدایان) را دریابیم،
یا با دستانمان او را در بر گیریم،
با این راهها، که مرسومترین شیوهی فهمِ آدمیان از چیزهاست.
134. چون او (خدا) سریِ انسانوار بر دوش ندارد،
از شانههایش دو شاخه (بازو) بیرون نروییده است.
پایی ندارد، و زانوانی چالاک نیز، و نه بخشهایی پوشیده در پشم
بلکه او تنها ذهنی مقدس و ناگفتنی است،
که با اندیشههایی تیزپا سراسر کیهان را در مینوردد.
135. اما قانون همگانی همه جا را در بر میگیرد،
از (قلمرو) آذرِ حکمروا بر دوردستها، تا نور بیکران (در آسمان).
136. آیا از این کشتارِ بدآوازه دست نخواهی کشید؟
آیا نمینگری که با این نادانی و کژاندیشی چه به روزگار یکدیگر میآورید؟
137. پدر، فرزندش را که (در قالب جانوری) دگردیسی یافته بر دستانش بلند میکند
و دعاگویان، گلویش را به قصد قربانی کردن میبُرد.
ای ابلهِ نابکار! آنگاه به سوی (مراسم) قربانی میشتابد، و طلب آمرزش میکند،
در حالی که گوشهایش برای شنیدن صدای فریاد (جانور قربانی) کر شده است،
او را میکشد و بزمی اهریمنی را در تالار خانهاش ترتیب میدهد.
به همین گونه پسران پدران را میکشند، و فرزندان مادران را،
جانشان را بیرون میکشند و گوشت ارجمندشان را میبلعند.
138. جانشان را با مفرغ میستانند.[11]
139. سوگ بر من که در آن روزِ سنگدلانهی مرگ نابود نشدم،
(آنگاه که) لبانم عمل پلیدِ بلعیدن (گوشت قربانی) را مرتکب گشت.
140. دستانت را از برگ درخت غار [فویبِه] دور نگه دار.
141. این نگون بخت، ای یکسره نگونبخت، دستانت را از لوبیا دور نگه دار!
142. نه قصر سرپوشیدهی خداوند (دِئوس) از او پذیرایی میکند،
و نه سرای هراسانگیز [هکاته].
143. آبهای پنج چشمه را در (ظرف) مفرغ بریز و تطهیر کن…
144. شتابان در زشتکاری.
145. از آنجا که با بدکاری خویشتن را پلید ساختهای،
هرگز حیات خویش را از رنجهای گران خلاص نخواهی ساخت.
146. آنان که به غایتها مینگرند، خوانندگان سرودهای ارجمند
پزشکان خردمند، و برجستهترینِ آدمیانِ حاضر بر پشتِ زمین،
آنان در میان ایزدان میبالند و به افتخار دست مییابند،
147. یکسره با نامیرایان در بزم همنشین خواهند بود،
و در برابر رنجهای انسانی و قابلیت آسیب رساندن ایمن خواهند گشت.
148. زمین که فرو پوشانندهی مردم است.
149. گردآورندهی ابرها.
150. جگرِ لبریز از خون.
151. زندگیبخش.
152. عصرگاه، پیریِ روز.
153. شکم.
153. در هفت بار هفت روز.
- دیلز کلمهی چهارم از سطر سوم را خوانده و برنت نیز از او پیروی کرده است. نخستین کلمه از سطر چهارم که ادامهی جمله است، مخدوش شده و از بین رفته، اما دیلز آن را به صورت «نِکِئی» بازسازی کرده است. در این حالت با مترادف میشود. برنت هم همین تعبیر را برگرفته و من هم بر همین اساس ترجمه کردهام. ↑
- Charis ↑
- پورفیریوس گزارش کرده (Porphyry, De antro Nymph. 8) که این جملات را راهنمای ارواح بر زبان رانده است. باید به این نکته توجه کرد که مفهوم غار در اینجا ربطی به تمثیل افلاطون ندارد و در بافتی اورفهای بیان شده است. ↑
- Chthonie ↑
- Heliope ↑
- چنان که برنت خاطرنشان کرده، این بند با الهام از فهرست پریان در ایلیاد (Iliad , xviii. 39 sqq.) نوشته شده است. پیش از امپدوکلس، فرکودس هم به ایزدبانوی زمین (ختونیِه) اشاره کرده بود (Diogenes Laertius. i. 119). ↑
- در آیین اورفهای، جامه (خیتون: ) کمابیش با پوششی که خداوند بعد از گناه نخستین به آدم میدهد، همسان است. با استفاده از منابع متاخرتر، میتوان فرض کرد که در دوران امپدوکلس هم این جامه نماد تبعید روح انسانی به قلمرو خاکی بوده است. ↑
- منظور کسانی است که در عصر زرین میزیستند. ↑
- روایت پورفیریوس از این بند عبارت را هم دارد که نشان میدهد در عصر زرین برای کوپریس جانور هم قربانی میکردهاند. برنت با تکیه به گزارش فاوورینوس (Diogenes Laertius, viii. 53) در این مورد که امپدوکلس بر فراز کوهها تنها قربانیهای غیرجانوری و غیرخونین را به ایزدان پیشکش میکرده، کلمهی بعدی را خوانده و به این ترتیب فرض کرده پیشکشها با کشتن جانوران همراه نبودهاند. من متن اصلی را باقی گذاشتهام، اما سخنش را در مورد دلالت معنایی این بند پذیرفتهام. ↑
- دیوگنس لائرتیوس که این بند را نقل کرده، نوشته که تیمائیوس نامی سرایندهی آن را پوتاگوراس دانسته است، اما همچنین نوشته که آن را به امپدوکلس نیز منسوب میکردهاند (Diogenes Laertius, viii. 54). ↑
-
برخی از مترجمان «پسوخه» را در این بند به روح ترجمه کردهاند که معنایی متاخرتر است. در اینجا نمایان است که امپدوکلس به جدا شدنِ دمِ حیاتبخشِ جانور قربانی بعد از کشته شدنش با خنجر مفرغی اشاره میکند. ↑
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب