بخش سوم: کوروش جهانگیر
گفتار چهارم: فتح بابل
هستهی مرکزی روایت هرودوت که همان تغییر جهت فرات است، در این میان شکنندهتر از حواشی است. چون توضیح هرودوت دربارهی ترفندهای جنگی کوروش را باید با تردید نگریست. او در کل شیفتگیای نسبت به ارتباط شاهنشاهان هخامنشی و رودها و دریاها دارد و گمان میکنم دلیلاش بازتاب آوازهی برنامههای عمرانی هخامنشیان بوده باشد. دوران هخامنشی با توسعهی هدفمند و برنامهدارِ مدیریت آبهای کشاورزی در مقیاسی بیسابقه همراه بود. احداث کاریز، کندن ترعه، زدن سد و ساختن پل از کارهایی است که بارها و بارها در منابع گوناگون به شاهنشاهان پارسی منسوب شده است.
برداشت هرودوت در این مورد به شیفتگی پهلو میزند و گویا این فعالیت ها که ماهیتی کشاورزانه داشتهاند، از دید او دستمایهای هیجانانگیز برای قصهسرایی محسوب میشدهاند. از دید او و سایر یونانیانِ همدورهاش، این فعالیت ها که با تغییر دادن اقلیم و دستکاری در طبیعت همراه بود، نوعی عمل ایزدگونه و فراتر از قدرت های بشری محسوب میشد. شاید به همین دلیل هم در گزارش های تواریخ از جنگ های پارسیان، مدام به ترفندهایی مانند تغییر مسیر دادن رودها، نابود کردن رود، پل زدن بر دریا، و تازیانه زدن به دریا برمیخوریم. به خصوص چنین مینماید که هرودوت فتح بابل را با این فعالیتها مربوط میدانسته است. او دربارهی فتح بابل به دست داریوش هم نوشته که او ابتدا کوشید سطح فرات را پایین بیاورد و از همان راهِ کوروش وارد شهر شود، اما به خاطر هوشیاری پاسبانان شهر ناکام ماند[1] و بعدتر با نیرنگی شهر را گرفت. ترکیب این دو عامل، یعنی ایزدگونه و غیرانسانی پنداشتنِ قدرتِ دگرگونکنندهی آبهای طبیعی، و دیرینه و فتحناپذیر نمودنِ بابل، به نظرم عاملِ اصلیِ آفرینندهی روایت هرودوت دربارهی کوروش و بابل است.
ناگفته نماند که هرودوت هنگام شرح نبرد پارسیان و بابلیان در جاهای دیگری هم این مضمونِ رام شدن آبهای خروشان به دست کوروش را تکرار کرده است. او میگوید کوروش در آغازگاه درگیریاش با بابلیها، هنگام عبور از رود دیاله اسب سپید محبوبش را در رود خروشان از دست داد و چندان خشمگین شد که سوگند خورد کاری کند که زنان خانهدار بتوانند بدون تر کردن زانوی خود از این رود عبور کنند. پس پیشرویاش به سوی بابل را متوقف کرد و سربازانش را به دو گروهان تقسیم کرد و ایشان رود را به صد و هشتاد شاخابهی کوچک تقسیم کردند.[2] هرودوت نوشته که کوروش در بهار 539 پ.م. این کار را انجام داد و چندان مشغول آن شد که حمله به بابل را تا تابستان به تعویق انداخت. از این بحث نتیجه میشود که روایت هرودوت که برخی از مورخان آن را به محاصرهی بابل و خشک کردن فرات هنگام فتح بابل حمل کردهاند، یکسره نادرست است،[3] هر چند هرودوت هنگام برساختن آن از دادههایی درست بهره جسته است.
شگفت آن که روایت هرودوت با وجود این ساختار خیالانگیز و تخیلی، از دید برخی از پژوهشگران معاصر از اسناد اداری بابلیان دربارهی سقوط شهر خودشان معتبرتر قلمداد شده است. چنان که وندرهوفت روایت هرودوت و کسنوفون را به خاطر شرح تاکتیکهای جنگی کوروش و اشاره نکردن به بیایمانی و گناهان نبونید، روایتی گیتیانه و واقعگرایانهتر دانسته است و نوشته که روایت استوانهی حقوق بشر و منابع بابلی به دلیل تأکید بر منفور بودنِ نبونید، و اشاره به حمایت خدایان بابلی از کوروش، خصلتی ایدئولوژیک و مذهبی دارند و ارزشی فروپایهتر از گزارش یونانیان دارند.[4]
در پاسخ او این نکته را باید گوشزد کرد که روایت یونانیان نیز، با وجود ذکر جزئیات بیشتر، در چارچوب دینی خاص خودشان و متکی به اساطیر یونانی پرورده شده است. در میان گزارشهای به جا مانده از منابع یونانی، داستان کسنوفون نادرست و پرخطاست و آن را آشکارا از دیگران وامگیری کرده است. گزارش هرودوت که مورد توجه وندرهوفت است و آن را دقیق و ارزشمند میداند، اتفاقاً از نظر بار ایدئولوژیک هم گرانبار است.
هرودوت کل ماجرای فتح بابل را در چارچوب تراژدیهای یونانی دربارهی ویرانی شهرها میبیند. او سقوط بابل را نتیجهی غرور و خودپسندی این مردم میداند که همان «هوبریس» در منابع یونانی است و نزدیکترین کلمهای است که به مفهوم گناه در منابع کهن یونانی سراغ داریم. هرودوت خیرهسری و نادانی مردم بابل و نبونید را در مقابل زیرکی و هوشمندی کوروش قرار میدهد و در روایتش آشکارا هوادار کوروش است. غیابِ ارجاع به مفهوم گناه یا چارچوبهای پیچیدهی مذهبی در تواریخ از آن روست که چنین چارچوبهایی در زمانِ یادشده در فرهنگ یونانی وجود نداشته است. فرهنگ یونانی در دوران نگارش تواریخ هرودوت همچنان در زمینهی دینی چندخدایی و طبیعتگرا و به نسبت ابتدایی صورتبندی میشده و مفاهیمی مانند گناه که از شکستنِ خودمدارانهی یک قانون طبیعیِ انتزاعی (اشه) برخیزد، اصولاً در یونان مفهومی ناآشنا بوده است.
این که نویسندگانی غیاب این مفهوم را به معنای گذر از آن و عبور از روایتی دینی به روایتی عرفی قلمداد کردهاند، به سادگی نشانهی بیتوجهیشان به ساده بودن بافت روایتهای یونانی است. هرودوت و کسنوفون و دیگر نویسندگان یونانی، به خاطر عبور از دینمداری قاعدهمند و فراگیر نیست که گزارشهایی موضعی و تجربی به دست میدهند، که چه بسا دلیلش تکامل نیافتنِ چنین دینمداریای، و ابتداییتر بودنِ قالبهای فکریشان باشد. در واقع، در زمینهی تاریخ تمدن یونانی، تا وقتی که مسیحیت تثبیت نشده بود، چنین قالبهایی به چشم نمیخورد. گزارش هرودوت و کسنوفون و بقیهی نویسندگان یونانی به این دلیل به گرانیگاه خاصی از تقدس در هستی اشاره نمیکنند. چون کل طبیعت را میدان بازی نیروهایی انسانریخت و ایزدانی با قدرتهای محدود میدانند. به همین دلیل هم غیابِ یک نظام ایدئولوژیک دینی در متون یونانی باستان، بر خلاف آنچه از متنی عرفی یا واقعگرا انتظار داریم، با مداخله و دستکاری مداوم این نیروهای سادهانگارانه و متکثر روبهروست.
دربارهی تواریخ هرودوت هم این نوع از باور به خدایان ابتدایی نه تنها کم دیده نمیشود، که نسبت به متون متأخرترِ ارسطو و افلاطون بسیار بیشتر هم هست. اما روایت هرودوت از سقوط بابل که به دیدهی وندرهوفت دقیق و سکولار آمده، اتفاقاً شباهت چشمگیری با افسانهی سقوط شهر تروا دارد. در اینجا هم شاهی زیرک و جنگاور که ارتباطی با خدایان دارد، سربازانش را از راهی مخفی به درون شهر راهنمایی میکند، آن هم در موقعیتی که اهالی شهر بعد از جشنی به شادخواری و غفلت فرو رفتهاند. این دقیقاً همان داستان اسب تروا و ورود آخائیها به ایلیون است. با این تفاوت که آبراههی فرات جای اسب چوبی را گرفته، و کوروش جانشین آخیلئوس شده است.
تأکیدی که هرودوت بر حضور کوروش در میدان و سرپرستیِ سپاهیانِ رخنهگر در شهر دارد، شبیه به چیزی است که در ایلیاد دربارهی نقش آخیلئوس در حیلهی اسب چوبی میبینیم. در تروا مردم شهر به خاطر این توهم که یونانیها شکست خورده و بازگشتهاند جشن میگیرند، و در بابل جشنوارهای دینی در جریان است. در هر دو حالت مدافعان شهری نفوذناپذیر مست و غافلاند و دستهی کوچکی از سربازانِ جنگاور که از رهبری فرهمند و نظرکردهی خدایان فرمان میبرند، به شهر نفوذ میکنند و دروازهها را میگشایند. شباهت این دو داستان به قدری زیاد است که میتوان پذیرفت یونانیان از جمله هرودوت، ماجرای سقوط شهری بزرگ مانند بابل را بر اساس نزدیکترین روایتی که در فرهنگ خود داشتهاند، رونویسی کردهاند. این نکته البته روشن است که هرودوت داستان را بر مبنای دادههایی که از بابل در اختیار داشته رونویسی کرده است. احتمالاً در آن حوالی به واقع جشنی در بابل برگزار میشده و آبراههی فرات هم پیشینهای در عملیات جنگی داشته است، هر چند این پیشینه تدافعی بوده و نه تهاجمی. هرودوت برای منطبق کردن این دادهها با سرمشقی که از ایلیاد در اختیار داشته، بیدقتیهایی هم مرتکب شده است. مثلاً بر مبنای سالنامههای بابلی این را میدانیم که خودِ کوروش در جریان فتح بابل حضور نداشته و از اسناد مالی شهر بابل هم برمیآید که شهر بابل بدون جنگ تسلیم شده و روندهای روزمرهاش دستخوش اختلالی نشده است. اینها همه نشان میدهد که گزارش هرودوت به سادگی نادرست است، و وامی است که این داستانپرداز یونانی از اسطورههای محلی خویش ستانده است.
6. با برسنجیدنِ سه روایتِ بابلی، عبرانی و یونانی از ماجرای سقوط بابل، درمییابیم که با سه سنت متفاوت داستانگویی و سه سرمشق واگرای روایی روبهرو هستیم. متون بابلی اسنادی اداری و دیوانی هستند که گاه کارکردی آیینی و دینی هم داشتهاند. چنان که مثلاً استوانهی حقوق بشر کوروش در اصل برای بنیان نهادن پی معبدی پیشکش شده بود. روایت عبری کاملاً بافت دینی دارد، اما در ضمن به سیاست نیز آغشته است و زیر تأثیر آرزوی یهودیان تبعیدی برای آزادی و آموزههای دولت پارسی به ایشان برای بازسازی اورشلیم نوشته شده است. متن یونانی اما، بیشتر داستانی سرگرمکننده است، که در ضمن محتوای سیاسی و اخلاقی هم داشته و به عنوان سرمشقی برای تربیت سیاستمداران جوان یا مشروعیتبخشی به جناح سیاسی خاصی در آتن کاربرد داشته است.
این سه روایت در یک زمینهی مهم با هم تفاوت دارند، و آن هم چگونگی ورود کوروش به بابل است. منابع یونانی آن را همراه با جنگ و ترفندهای نبوغآمیز جنگی میدانند؛ متون عبری آن را با آرزوی کشتار و ویرانی بابل همراه میکنند؛ و خودِ منابع بابلی بر آشتیجویانه بودنِ ماجرا و پرهیز از خونریزیِ سپاه پیروز تأکید دارد. به نظرم این سه رده از متون را میتوان با هم سازگار ساخت و متحد کرد، به شرط آن که سه نکته در نظر گرفته شود: نخست آن که، بخش عمدهی روایت بابلی در زمان زمامداری کوروش و سیطرهی نظم سیاسی نوین او نوشته شده است؛ دیگر آن که، بخش عمدهی روایت عبری پیش از سقوط بابل تدوین شده و نشانگر کینه و خشم فروخوردهی قومی است که از بابلیها ستم دیده بودند؛ و در نهایت آن که، روایت یونانی از برخی از دادههای درست و شنیدههای مستند دربارهی بابل تشکیل شده، که در بافت اساطیر و روایتهای یونانی به هم دوخته شدهاند و داستانی تخیلی را پدید آوردهاند.
با این ارزیابی، میتوان به ردهی دیگری از اسناد پرداخت که امکان داوری میان این سه متن را میدهد و آنچه به راستی رخ داده را آشکار میسازد. این متون، اسناد اداری و تجاریای هستند که در بابل نوشته شدهاند و به زمان ورود کوروش مربوط میشوند. پیش از پرداختن به این اسناد، بار دیگر گوشزد کنیم که در سالنامهی نبونید، که توسط درباریانِ شاهِ قبلی نوشته شده، فتح بابل چنین گزارش شده است: «به روز شانزدهم (ماه تشریتو) اوگبارو فرماندار گوتیوم با لشگریان کوروش بدون ستیزه به بابل وارد شد»[5]. فعلی که در سالنامه برای ورود سپاهیان کوروش به بابل مورد استفاده قرار گرفته، «اِرِبو» است که در اصل «وارد شدن» معنی میدهد، اما در ضمن «نفوذ کردن، حمله کردن به شهر یا کشوری غریبه» هم معنی میدهد.[6] هر چند در این متن همان «ورودِ بیجنگیدن» باید ترجمه شود، به خصوص وقتی در کنار متون دیگرِ همزمانش نهاده شود. مثلاً در کتیبهی سیپار همین روند فتح شهر اینگونه گزارش شده است: «(شهر) بدون نبرد تسخیر شد» (بَلا سَلتوم سابیت).[7] بنابراین، گزارشِ سقوط آرام و بیخونریزی بابل در گفتمانِ خودِ نبونید هم تأیید میشود. بر این مبنا، کوروش در دهم اکتبر بدون جنگ سیپار را فتح کرد و دو روز بعد بابل بدون مقاومت تسلیم شد.
سپاهیان کوروش به رهبری اوگبارو در روز شانزدهم ماه تشریتو از هفدهمین سال سلطنت نبونید بدون جنگ وارد بابل شد. گریسون این تاریخ را با دوازدهم اکتبر سال 539 پ.م. برابر دانسته است،[8] و محاسبهی سایر پژوهشگران هم ارزیابی او را تأیید کرده است.[9] هفده روز بعد، در سومین روز از ماه آراهسمنو (29 اکتبر) خودِ کوروش به بابل وارد شد و مورد استقبال مردم قرار گرفت. اولین سندی که انتقال قدرت به کوروش را نشان میدهد، لوحی است از سیپار که تاریخِ نوزدهم تشریتو (پانزدهم اکتبر) را دارد و تاریخ را از سالِ زمامداری کوروش «شاهِ بابل، شاهِ سرزمینها» (لوگال تینتیرکی او کورکور)[10] میشمارد. این لقب، که بلافاصله در اسناد بابلی پدیدار میشود،[11] جالب توجه است. چون بخشِ «شاه سرزمینها» (لوگال کورکور) در اسناد دوران نوبابلی رواجی نداشته است.[12]
این سند تنها پنج روز بعد از ورود پارسیان به سیپار و سه روز بعد از ورود اوگبارو به بابل نوشته شده است.[13] این سرعتِ انتقال قدرت در اسناد اداری جهان باستان بیسابقه است. چون تسخیر یک سرزمین به دست ارتشی بیگانه همواره به از هم گسیختن شیرازهی امور و ویرانی دیوانسالاریهای قدیمی منتهی میشد و بنابراین وقفهای در ثبت اسناد رسمی رخ میداد که از چند ماه تا ــ دربارهی ویرانیهای پردامنهی شهرها ــ چند سال به درازا میکشید. جالب آن که بعد از سقوط بابل، هنوز برخی از شهرها همچنان سال نبونید را میشمردهاند. چنان که یک روز بعد از سقوط بابل به دست اوگبارو، سندی در اوروک نوشته شده که همچنان تاریخ سال هفدهم نبونید را بر خود دارد.[14]
در خودِ شهر بابل هم تمام اسناد به یک گذار سیاسی آرام و بیتنش گواهی میدهند. لوحی با تاریخ شانزدهم ماه تشریتو از بابل کشف شده که در آن کوروش «شاه بابل و سرزمینها» نامیده شده و تنها پانزده روز بعد از ورود سپاهیان پارسی به بابل مربوط میشود. این لوح مربوط به قراردادی تجاری است و آشکارا وجود نظم و قانونمندی را در شهر نشان میدهد؛ امری که در کل تاریخ مدون پیش از کوروش دربارهی هیچ شهر تسخیرشدهی دیگری نمونهاش را نمیبینیم. این لوح منحصر به فرد نیست و شمار زیادی از سندهای اقتصادی از بابل و شهرهای دیگر میانرودان به دست آمده که به چند روزِ بعد از چیرگی پارسها بر این منطقه مربوط میشود و نشان میدهد که نظم و ترتیب شهر و امنیت اقتصادی مردم بعد از انقراض دودمان بابل و بر سر کار آمدن پارسیان هیچ لطمهای ندیده است. لوح 101100 به شش روز بعد از فتح سیپار مربوط میشود و چهار روز بعد از فتح بابل، لوح 30418 به یک ماه بعد از ورود کوروش به بابل مربوط میشود، و این همه قرار و مدارهایی را در بر میگیرند که میان مردم بابل بسته شده و جاری بودنِ ارثبری، خرید و فروش زمین، یا داد و ستدهای اقتصادی عادی را گواهی میدهد.[15] بنابراین میتوان با اطمینان زیادی حکم کرد که فتح بابل با صلح و آشتی همراه بوده و هیچ اختلالی در زندگی روزانهی مردم ایجاد نکرده است و بیشتر پژوهشگران نیز همین نتیجه را درست شمردهاند.[16] پس، عناصر خشونتآمیز در روایت یونانی حاصل تخیل هرودوت و در روایت عبری حاصل امید و آرزوی یهودیان ستمدیده بودهاند و در واقعیت ریشه ندارند.
اما همچنان این پرسش به جای خود باقی است که چرا در اسناد بابلی از اوگبارو نام برده شده و کوروش مدتی بعد به این شهر وارد شده است؟ تا اینجای کار روشن شد که فرضِ آغازین که اوگبارو به قتل و غارت در شهر دست گشوده و به این خاطر در تقابل با کوروش نهاده شده و مستوجب مرگ فرض شده، نادرست است. سپاهیان کوروش از همان ابتدا آرام و آشتیجویانه به شهر وارد شدند و زندگی مردم بابل در هیچ مقطعی دستخوش آشفتگی و تهدید نشده بود، پس چرا از اوگبارو یاد شده و چرا کوروش بعد از هفده روز به بابل وارد شده است؟
پاسخ این پرسش به نظرم خیلی ساده و سرراست، آن است که سالنامه امری واقعی و مستند را گزارش میکند که در روزگار باستان بیسابقه و غریب بوده است. در تمام جنگهایی که پیش از سقوط بابل رخ دادهاند، از جمله فتح هگمتانه و سارد به دست کوروش، همواره شاه پیروزمند در اولین فرصت به شهر مغلوب وارد میشود و مراسمی دینی اجرا میکند تا مشروعیت خود را تثبیت کند و جای خالی شاه برکنارشده را پر کند. غیابِ شاهِ مشروع در جهان باستان تعریف نشده بوده و شاهان رقیب گاه چندان در اعلام حاکمیت خود بر شهرها شتاب میورزیدهاند که در یک زمان دو شاهِ مدعی در شهری حضور داشتهاند، چنان که مثلاً دربارهی مردوک بلدان و فرمانداران آشوری در بابل میبینیم.
بنابراین اصولاً این که کوروش هفده روز پس از سقوط بابل به این شهر وارد شده، غریب و بیپیشینه بوده است. به خصوص که کیفیت سقوط شهر هم غیرعادی است و شاهِ پیشین بابل در همان زمان هنوز زنده بوده و در اسارتِ قوای گوتی به سر میبرده است. این خیلی غیرعادی است که کوروش شهری تازه گشودهشده را هفده روز به حال خود رها کند، آن هم در شرایطی که شاه پیشین هنوز زنده است و بیست سال حکومت مقتدرانهاش بستری از مشروعیت فراهم میساخته که ممکن بوده بابلیهای هوادارش برای بازگرداندناش شورش کنند.
سالنامهی بابلی به این دلیل به اوگبارو اشاره کرده، که چارهی دیگری نداشته است. مردم بابل دروازههای خود را بر روی سپاه کوروش گشوده بودند، اما خودِ کوروش همراه سپاهش نبوده و دو هفته بعد به شهر وارد شده است. در نتیجه، ناگزیر شدهاند نام سرداری را در مدارک خود قید کنند که شهر را در اختیار داشته، و او اوگباروی گوتی است. از تمام اسناد چنین برمیآید که مردم بابل در مدت این هفده روز آرام و مطیع بودهاند و اوگبارو هم نظم و آرامش را حفظ کرده و از تعدی و دستدرازیهای مرسومِ ارتش فاتح به جان و مال بابلیها جلوگیری کرده است. با وجود این، بابلیها به مدت هفده روز شاه قبلی خود را ــ که زنده و اسیر هم بوده ــ از دست داده بودند، و هنوز شاهِ تازهشان که پارسی و انشانی هم بود، به شهرشان وارد نشده بود.
به نظرم پرسش اصلی در اینجا این نیست که چرا از اوگبارو نام برده شده است. طبیعی است که در این شرایط از او یاد شود. پرسش کلیدی آن است که چرا کوروش برای ورود به آخرین قلمروِ فتحشدهاش، این قدر درنگ کرد؟
شواهد و اسنادی هست که دلیل این کار را تا حدودی روشن میسازد.
نخستین چیزی که از درنگ کوروش برمیآید، آن است که تفسیر ما تا اینجای کار درست بوده است! یعنی کوروش، به واقع، هنگام حمله به قلمرو بابل از پشتیبانی چشمگیر شهروندان بابل برخوردار بوده است و هنگام تسلیم بابل کاملاً بابت مشروعیت و پایگاه مردمیاش خاطرجمع بوده است. تأخير کوروش در ورود به بابل اگر از ديدگاه تاريخ جنگ نگريسته شود خيلي غريب جلوه ميکند. اگر به راستي شهرهاي ميانرودان در برابر او مقاومت کرده باشند و نبونيد براي سازماندهي مقاومتي مردمي بتهاي شهرها را به بابل برده باشد و مردم اوپه به دليل مقاومت شديدشان قتلعام شده باشند، انتظار داريم کوروش هرچه سريعتر به شهرِ فتحشده برود و با تاجگذاري در بابل و اعدام شاه قبلي مقاومتهاي پراکندهي باقيمانده را از ميان بردارد و مشروعيت حکومت خود را تثبيت کند.
تأخير کوروش نشان ميدهد که او از بابت شورش مردم و خيانت اوگبارو خاطرجمع بوده و پيروزياي مستحکم و پايدار به دست آورده بوده و دلنگرانياي بابت از دست رفتنش نداشته است. کوروش به اين دليل جرأت کرده دو هفته دير به بابل وارد شود، اوگبارو را به جاي خود گسيل کند و نبونيد را زنده نگه دارد، که مطمئن بوده مردم بابل در اين مدت بر او نميشورند و سردارانش در اين بين سرکشي نميکنند. اين هم دليل ديگري است بر اين که مردم اين منطقه از ابتدا به او روي خوش نشان داده و نسبت به او وفادار بودهاند. کوروش حتا بعد از ورود به بابل هم نبونید را نکشت، بلکه بر اساس سنت نوظهوري که خود بنيان نهاده بود او را محترمانه به کرمان تبعيد کرد تا در آنجا تا آخر عمر خويش به آسودگي زندگی کند. اين که نبونيدِ سالخورده پس از هجده سال سلطنت بر بابل چنين خانهنشين شد و حتي يک گزارش هم از شورش هوادارانش در دست نيست، نشان ميدهد که انتقال قدرت به کوروش با حمايت افکار عمومي صورت گرفته است.
با وجود این، تأخير کوروش در ورود به بابل، با هر معياري که سنجيده شود، کاري خطرناک است. ممکن بوده در اين فاصله مردم بابل، که شاه خود را اسيرِ دستِ حاکمي گوتي ميديدند، شورش کنند و او را بار ديگر به تخت سلطنت باز گردانند. يا اين که خودِ اوگبارو با در دست گرفتن کنترل پايتختِ بزرگترين پادشاهي بازمانده در خارج از قلمرو پارسها، مدعي بنيادگذاري دودمان جديدي در بابل شود. اما کوروش دو هفتهي سرنوشتساز را در اين ميان گذراند، بي آن که شتابي براي ورود به بابل از خود نشان دهد.
در مورد دلايل درنگ کوروش چند نظريه وجود دارد. تقريباً تمام نويسندگان و تاريخنويسان در اين نکته توافق دارند که مقاومتي در برابر کوروش وجود نداشته و شاه پارسي در اين مدت به جنگ سرگرم نبوده است. ظاهراً با سقوط بابل، تمام شهرهاي ديگر ميانرودان هم به پارسها پيوستند و نبردي که به شکل جسته و گريخته در حدود يک سال تداوم داشت پايان پذيرفته بود. چنان که از مدارک نِراب برميآيد، در اين زمان سرزمينهاي دوردستي مانند آسورستان و عربستان بدون نبرد تسليم کوروش شدند و به قلمرو شاهنشاهياش پيوستند. بنابراين تأخير کوروش دلايل نظامي نداشته است.
برخي از نويسندگان با پيروي از قول هرودوت فرض کردهاند که کوروش در اين مدت به انجام فعاليتهاي عمراني اشتغال داشته و طرحهايي براي آبرساني به زمينهاي کشاورزي را اجراي ميکرده است. اين نظريه از آنجا شکل گرفته که هرودوت ادعا کرده کوروش پيش از ورود به بابل رود دياله را، به خاطر اين که اسب سفيد محبوبش را غرق کرده بود، کيفر داد و آن را به 360 شاخه تقسيم کرد. در اين نکته که هرودوت و ساير يونانيان برنامههاي عمراني هخامنشيان را به صورت اموري فراطبيعي و ايزدگونه تفسير ميکردهاند شکي وجود ندارد و معلوم است که منظور هرودوت از ذکر اين قصه هم اشاره به برنامهای برای کندن آبراههها بوده است. با اين همه، عجيب به نظر ميرسد که کوروش، در شرايطي که آمادهي ورود به پايتخت باستاني ميانرودان و بر عهده گرفتن نقش شاه بابل است، وقت خود را صرف کندن آبراهه کرده باشد.
در عین حال اشاره به آبراهه میتواند تا حدودی ماهیت سیاست کوروش هنگام رویارویی با بابلیها را نشان دهد. در سالنامهی نبونید، در بخشِ مربوط به ماه آدارو از سال شانزدهمِ حکومت وی که با تاریخ مورد نظر هرودوت تطبیق میکند، بخشی آسیبدیده و ناخوانا وجود دارد که در سال 1963 م. توسط خانم الیزابت فون وویگتلاندر[17] به صورت «سپاهیان پارسی» خوانده شده است.[18] بنابراین، در همان زمانی که هرودوت به عملیات مهندسی کوروش در دیاله اشاره کرده، نبونید نیز نوشته که سپاهیان پارسی به انجام کاری بر ضد او مشغول بودهاند. این نکته را هم باید به یاد داشت که رود دیاله در نزدیکی شهر اوپِه (اوپیس) قرار دارد که چند ماه بعد حملهی کوروش بدان به پیروزی برقآسایی انجامید.
آدامز در کتابِ زمینِ پشت بغداد[19]، شرح کاوشهای باستانشناسانهاش را در کرانهی رود دیاله و منطقهی پیرامون بغداد گزارش کرده و نشان داده که در فاصلهی چند قرنی که بین دوران بابل میانه و عصر پادشاهی نبوپولسر قرار دارد، شرایط اقلیمی این منطقه دستخوش دگرگونی شده و اقتصاد کشاورزانهی منطقه را مختل کرده است. کمی بعد، رود دجله مسیر خود را به سوی جنوب غربی تغییر داد و باعث شد زمینهای کشاورزی در این منطقه بار دیگر احیا شوند. این بستر جدید دجله، درست در کنار جایی بود که بعدها شهر سلوکیه و تیسفون ساخته شد و اوپهی باستانی هم در همان حدود و در کرانهی شرقی دجله قرار داشته است. همزمان با این تحول، هم شمار مراکز استقرار از 33 به 53 افزایش یافت و هم مساحت استقرارگاهها از 53 به 75 هکتار توسعه یافت. این شکوفایی در دوران هخامنشی با همین شتاب ادامه یافت، بهطوری که تا آخر عصر هخامنشی شمار استقرارگاهها به 57 و مساحتشان به صد هکتار رسیده بود. این بدان معناست که تراکم جمعیت و آبادی منطقه در دوران نزدیک به عصر هخامنشی و به خصوص در این دوران نسبت به دوران بابلیِ میانه حدوداً دو برابر شده بود.[20]
حدسی که با این دادهها به ذهن متبادر میشود آن است که روایت هرودوت و اشارهی نبونید به عملیاتی عمرانی اشاره داشته باشند که کوروش پیش از حمله به قلمرو بابل در نزدیکی شهر اوپه بدان دست یازیده است. با وجود این، آدامز در کتابش نوشته که روایت هرودوت به چنین عملیاتی اشاره نمیکرده و افسانهای بیش نبوده است. استدلال او بر این مبناست که کوروش نمیتوانسته شش ماه پیش از آغاز حمله به بابل اطمینان داشته باشد که این شهر را فتح خواهد کرد، و در آن شرایط تحمیل کردنِ چند ماه کار طاقتفرسا به سپاهیانش تصمیمی نابخردانه بوده است، چون به هر حال ممکن بود بابلیها پیروز شوند و بار دیگر منطقهی دیاله را در اختیار خود بگیرند و نتیجهی کل تلاشهای کوروش را در اختیار بگیرند.[21]
اما میتوان فرض کرد که کوروش به خودِ این عملیات عمرانی همچون ترفندی برای کسب مشروعیت و استیلا بر بابل استفاده کرده است. بعید نیست که در دوران نبونید، برخی از کارکردهای عمرانیای که شاهان به طور سنتی به انجام میرساندهاند، توسط نبونیدِ سالخورده معطل مانده باشد. غیاب درازمدت او از شهر بابل و اجرا نکردنِ مراسم آکیتو ــ که ماهیتی کشاورزانه دارد ــ نشان میدهد که او با ریزهکاریهای زندگی شهری در میانرودان بیگانه یا نسبت بدان بیتوجه بوده است. این نکته را باید در نظر داشت که نبونید، با وجود جنگاور بودناش، عضو یکی از قبایل کلدانی رمهدار بوده و به جز تعمیر معبد حران نشانهای در دست نداریم که فعالیتهای عمرانیاش را نشان دهد. یعنی هیچ بعید نیست که کوروش هنگام ورود به قلمرو نبونید، بر این نکته انگشت گذاشته باشد و نا آباد بودنِ میانرودان و کوتاهی او در ساماندهی به نیروهای کارِ کشاورز را به عنوان عامل اصلیِ بیکفایتی او معرفی کرده باشد. این عامل البته در منابع رسمی با گفتمانی دینی بیان میشده و به صورت بیتوجهی نبونید به مراسم دینی و خدایان حامی زندگی کشاورزانه تعبیر میشده است.
بعید نیست که کوروش پیش از ورود به جنگ، اصولاً با حفر آبراهه و ساماندهی نیروهای مردمی برای فعالیتهای کشاورزانه پایگاه قدرت خویش را استوار کرده باشد. هم گزارش هرودوت و هم سالنامهی نبونید نشان میدهند که او به واقع چنین کرده و این کار را در آغازگاه حملهاش به بابل انجام داده است. رود دیاله و آبگیرهایش میتوانسته یکی از این مناطق بوده باشد. چون بعدتر که کوروش بابل را گرفت و خدایان تبعیدی شهرهای میانرودان را به شهرهایشان باز پس فرستاد، در میان این بتها، خدایان شهرهای مِتورنو و اشنونَه نیز به وطنشان بازگشتند و این شهر در منطقهی دیاله واقع شده بودند. بنابراین اگر فرض ما دربارهی ربودن بتهای مناطق دوستدار کوروش درست باشد، این شاهد با فعالیت عمرانی کوروش در این ناحیه سازگاری مییابد.
کوروش خویشتن را همچون نجاتبخشی معرفی میکرده که برای رهاندن مردم بابل از ستم شاهی متعصب به دینی بیگانه پا پیش گذاشته است، و در ضمن در کردار خویش دعوی خود را اثبات میکرده است. چه بسا که او، همزمان با ورود به قلمرو بابل، کار ساماندهی منابع آبی و بهبود فرآیندهای کشاورزی را نیز در شهرهایی که به او میپیوستهاند به انجام رسانده باشد و به این ترتیب نزد مردم بابل مشروعیت یافته باشد. آباد کردن زمین یکی از کارکردهای اصلی شاهان جهان باستان بوده و اتفاقاً جشن آکیتو که نبونید در اجرایش کوتاهی میکرده، مهمترین مناسکی است که باروری زمین و تداوم زندگی کشاورزانه را تضمین میکند.
به این ترتیب، به احتمال زیاد این گزارشها به حقیقتی اشاره میکنند و کوروش در یک سالی که با نبونید میجنگیده، به طور همزمان امور مربوط به زندگی کشاورزانه را نیز در قلمرویی که گرفته بود مدیریت میکرده است. بسیار بعید است که خودِ سربازان پارسی و ارتش کوروش این کارها را انجام داده باشند. اما بسیار محتمل است که مهندسان حاضر در سپاه او مدیریت نیروهای محلی را بر عهده گرفته باشند و این موضوع بعدها به صورت مشارکت مستقیم سربازان در کارِ آبادگرانه انعکاس یافته باشد.
اما باز هم این ماجرا درنگ کوروش برای ورود به بابل را توضیح نمیدهد. به احتمال زیاد، کوروش در اطراف اوپه و جاهای دیگر چنین سیاستی را پیش برده و به همین ترتیب هواداری و پشتیبانی مردم شهرهای میانرودان را به دست آورده است. اما ورودش به بابل حرکتی کلیدی بوده که درنگ در آن باید علتی مهم داشته باشد. کوروش میبایست دليلي قانعکننده براي تأخيرش داشته باشد.
نخستين حدسي که در اين مورد ميتوان زد، آن است که منتظر بوده تا زمان جشني مهم فرا برسد و همزمان با مراسم آن به بابل وارد شود و تاجگذاري کند. گفتیم که در سوم تشریتو جشنی مهم در بابل برگزار میشده که تا سه روز بعد ادامه مییافته است.[22] اوگبارو در شانزدهم تشریتو وارد بابل شد و کوروش هفده روز بعد از دروازههای این شهر گذشت. به عبارت دیگر، کوروش دقیقاً بیست و هشت روز بعد از پایان جشنِ ماه تشریتو وارد بابل شده است. این را میدانیم که جشن ماه تشریتو از نظر عظمت و اهمیت شباهتی به جشن آکیتو داشته و این دو تقریباً همتای نوروز و مهرگان در دورانهای بعدی بودهاند. در گاهشماری قمری بابلی، فاصلهی میان بیشتر مراسم دینی مهم یک ماه قمری است، و خودِ مراسم معمولاً هفت روز طول میکشند، و هفته در گاهشماری بابلی واحدی جاافتاده در دل یک ماه قمری بوده است. حدس جسورانهای که میتوان زد آن است که کوروش صبر کرده تا همزمان با جشنی مهم به بابل وارد شود. این نکته به خصوص وقتی معنادارتر میشود که دریابیم ورود او به این شهر با اجرای مراسمی و جشنی همراه بوده است؛ جشنی که شاید در اصل ماهیتی دینی داشته و به خاطر ورود شاهِ پیروزمند ماهیتی سیاسی پیدا کرده است.
اگر چنین باشد، کوروش در روزهایی که درنگ کرده، در حال تدارک مراسمي بوده که ميبايست هنگام ورودش به بابل اجرا شود، و اوگبارو کسی بوده که این وظیفه را در شهر بابل بر عهده داشته است. وقتی کیفیت ورود کوروش به بابل را در اسناد بازنگری کنیم، میبینیم به واقع در اینجا با مراسمی سنجیده و از پیش طراحیشده روبهرو هستیم، و نه ورود سادهی سرداری فاتح پیشاپیش سربازانش.
معتبرترین اسنادی که در وصف ورود کوروش به بابل داریم، دو متنِ رسمی هستند که در خودِ بابل و همزمان با این رخداد نوشته شدهاند. یکی سالنامهی بابلی است که ماجراي ورود کوروش را چنين توصيف ميکند: «در سومين روز ماه آراهسامنا، کورش به بابل وارد شد. ترکههاي سبز در برابرش گسترده شد و دولت صلح بر شهر حاکم شد. کورش بر همهي بابل درود فرستاد. فرمانروا اوگبارو، حاکمان دونپايه را منصوب کرد. از ماه کيسليمو تا ماه آدّارو خدايان اکد، که نبونيد وادارشان کرده بود به بابل بيايند، به شهرهاي مقدس خويش بازگشتند».
گزارش دیگر را در بندهاي پانزدهم تا نوزدهم استوانهی حقوق بشر کوروش میخوانیم: «[مردوک] باعث شد تا [کوروش] به شهرش، بابل، برود. وادارش کرد جادهي بابل را در پيش بگيرد و همچون دوست و همراهي در کنارش بود. سربازان فراوانش، با شماري نامعلوم، همچون آبهاي يک رودخانه، غرق در اسلحه به همراهش پيش رفتند. [مردوک] اجازه داد تا [کوروش] بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، اين منطقهي فاجعهزده، را نجات داد. [مردوک] نبونيد شاه را که از او نميترسيد به دستان [کوروش] سپرد. همهي مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابر [کوروش] به خاک افتادند و پاهايش را بوسيدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهرههايشان درخشان شد».
هر دو منبع بر اين نکته تأكيد دارند که کوروش با مردم بابل مهرباني کرد و با اجراي برنامههاي عمراني و ترميم مسيرهاي تجاري دل ايشان را به دست آورد. در ضمن در هر دو این اشاره به چشم میخورد که ورود کوروش به بابل با شکوه و جلال فراوان و نمایش قدرت سپاهیانش همراه بوده و مردم نیز مراسمی را برای استقبال از او برگزار کردهاند. منابع یونانی با آب و تاب بیشتری این بخش اخیر را شرح دادهاند. هرودوت و کتسياس به اين نکته اشاره کردهاند که سربازان پارسي در کمال انضباط و شکوه و جلال وارد بابل شدند.
نويسندگان يوناني در مورد سربازاني که به راهبري کوروش در برابر مردم رژه ميرفتهاند ارقامي افسانهآميز ذکر کردهاند و به ارقامي در حدود 60 ـ50 هزار نفر در هر رژهي پارسيان اشاره کردهاند، که به نظر نادرست مينمايد. چون شمار اين عده برابر با بزرگترين ارتشهايي بوده که در زمان جنگ در جهانِ باستان بسيج ميشدهاند، و بعيد است کوروش براي اجراي مراسمي در زمان صلح چنين نيرويي را سازمان دهد. با وجود اين، مراسم ورود به بابل درست پس از جنگ برگزار شده و بيترديد کوروش در اين زمان نيروهاي زيادي را زير فرمان خود داشته است. تمام منابع به زیاد بودنِ تعداد سربازان کوروش اشاره کردهاند و اين ميتواند نشانگر اين باشد که کوروش هنگام ورود به بابل تعداد زيادي از ايشان را همراه داشته است.
حدس من آن است که کوروش اين دو هفته را صرف سازماندهي مراسمي باشکوه و آموزش سربازانش كرده است. در اين مدت نبونيد، که گويا براي توطئهاي به بابل بازگشته بود، دستگير شد و توسط اوگبارو زنداني شد. پيش از آن، پسرش بعلشصر در نبردي کشته شده بود.
کوروش نخستين سرداري است که رژه رفتن سربازان در زمان صلح را بنيان نهاد و اصولاً مفهوم رژه، يعني حرکت گروهي سربازان با ساز و برگ کامل براي نمايش قدرت نظامي و تأكيد بر غرور ملي، نوآورياي است که بايد به نام کوروش ثبت شود. در تمام متنهاي باستاني، اين نکته که کوروش رژه را ابداع کرد ذکر شده، و نخستين جايي که ارجاع معتبري به مراسمي شبيه به رژه ميبينيم، آن روزي است که کوروش وارد بابل شد. ورود کوروش به بابل را همهي متنهاي باستاني به شکلي مشابه ذکر کردهاند. اين که کوروش در ميان سربازانش با شکوه و جلالي بيمانند و به شکلي صلحآميز وارد شد و مردم بابل شادمانه ورودش را خيرمقدم گفتند در تمام منابع عبري، يوناني، بابلي و پارسي به شکل يکساني روايت شده است.
پير بريان، با بازسازي توصيف نويسندگان باستاني از مراسم رژهي کوروش، به اين جمعبندي رسيده که يک رژهي ارتش شاهنشاهي، که احتمالاً براي نخستينبار در زمان ورود به بابل به نمايش درآمد، چنين آرايشي داشته است: ابتدا چهار هزار نيزهدار پارسي حرکت ميکردند و پشت سرشان شاه در ارابهاي دو چرخه پيش ميآمد، که با اسباني سپيد کشيده ميشد. دو هزار پياده در هر طرف اين ارابه حرکت ميکردند و پشت سرش دو هزار سوارکار زرهپوشِ سنگيناسلحه پيش ميآمدند. آنگاه نوبت به رديفهاي صد نفرهي سوارکاراني ميرسيد که در کل شمارشان به ده هزار تن بالغ ميشد. اين انبوه سواران با دو گروه پيادهي ده هزار نفري دنبال ميشدند. پس از آنها گردونهسواران ميآمدند و در آخر، سپاهيان استانهاي شاهنشاهي با لباسها و سلاحهاي بومي خويش پيش ميرفتند.
احتمالاً در همين زمان، هستهي مرکزي نگهبانان شاه (گارد جاويدان) هم تشکيل شده است. اين گروه از ده هزار سرباز بسيار نخبه تشکيل ميشد که در ابتدا محافظان شخصي کوروش بودند، اما بعدها توسط خودِ کوروش به صورت واحد رزمي مستقلي سازمان يافتند و براي خود نام و هويتي مستقل پيدا کردند. هزار تن از ايشان نيرومندترين سربازان ارتش ايران بودند که در ته نيزههاي خود اناري زرين داشتند. انتهاي نيزهي نه هزار تنِ ديگر با يک نارنج از جنس نقره تزيين ميشد.[23]
کوروش بعد از فتح بابل دیگر به جنگ نرفت و گویا که به اهمیت این شهر به عنوان واپسین بخشِ بازمانده و فتحناشده از قلمرو جغرافیایی ایرانزمین آگاه بوده باشد. شاید به این دلیل بوده که در فتح این سرزمین و جلب دلهای ساکنانش چنین دقتی به خرج داده و ورودش به این شهر را به سرمشقی برای همهی فاتحان آینده بدل ساخته است. زمین بابل، واپسین بخشِ ایرانزمین بود که فتحناشده مانده بود و با پیوستن آن سرزمین به دولت پارس، برای نخستین بار کشورِ ایران به وجود آمد، هرچند در آن هنگام هنوز با این نام خوانده نمیشد و عنوانش بیشتر در متون دینی «ایرانویج» و در متون سیاسی «پارس» بود. کوروش با این کار، واحد سیاسی غولپیکری را پدید آورد که هستهی مرکزیاش تا امروز همچنان دوام آورده است و بارها و بارها زیر فشار حملههای نیروهای بیرونی درهم شکسته و بعد از تجزیه و فروپاشی دولت مرکزی، بار دیگر احیا شده و وحدت سیاسی و فرهنگی خویش را باز یافته است. جانسختیِ ایرانزمین، در هر دو سطحِ فرهنگی و اجتماعی، میراثی است که از کوروش بزرگ برای مردم این سرزمین به جا مانده است. پایداری کشورِ ایران، یعنی واحد سیاسیِ در برگیرندهی کل این سامان، و هویت ایرانی که «من»های زادهشده در فرهنگ این سرزمین را صورتبندی میکند، چندان نیرومند از آب در آمد که تا بیست و پنج قرن بعد با فراز و نشیب فراوان دوام آورد و مدام پیچیدهتر هم شد.
7. کوروش پس از فتح بابل، چند کارِ مهم انجام داد که مهمتریناش آزادسازی تبعیدیان و بردگان شهر بود و به زودی بیشتر دربارهاش خواهم نوشت. او بتهای تبعیدشده به بابل را به معبدهای اصلیشان بازگرداند و معبدهای شهر را ترمیم کرد و به این ترتیب، مشروعیت خویش را تثبیت کرد. کوروش در نوروز 537 پ.م. پسرش کمبوجيه را به عنوان شاه بابل برگزيد. کمبوجيه در مراسمي، که طبق سنن بابلي ترتيب داده شده بود، شرکت کرد. او به جای رفتن به سیپار، به معبد نَبو در شرق بابل رفت و در آنجا مراسم مقدماتی را برای حضور در اساگیل به انجام رساند.[24]
بر تخت نشستن کمبوجیه در بابل و حضورش در آن زمینه نشان میدهد که احتمالاً در جریان فتح این شهر نیز نقشی مهم بر عهده داشته است. از سوی دیگر، به احتمال زیاد واسطهی پیوند میان کوروش و کاهنان بلندپایهی بابلی نیز او بوده است. چون رفتارش از همان ابتدا به شاهی خودمختار و نیرومند مینماید که در مراسم و آیینها دخل و تصرف میکند. یعنی کمبوجیه در زمان فتح بابل شاهزادهای جوان نبوده که توسط پدرش به مقامی بلند منصوب شود. رفتار او به سرداری فاتح شبیه است که همچون مردی پخته نقش شاهِ سرزمین گشودهشده را بر عهده میگیرد.
یک نشانهی خودمداری و اقتدار کمبوجیه در لحظهی آغازین بر تخت نشستناش در بابل آن است که بر خلاف شاهان باستاني بابل راضي نشد هنگام دريافت تاج از کاهن مردوک سلاح خود را کنار بگذارد و نسبت به او تواضع کند. این شانه خالی کردن احتمالاً به مراسمی مربوط میشده که طی آن شاه بابل میبایست در برابر بت مردوک زانو بزند و تاج و عصای خود را به کاهن اعظم بسپارد و بعد از آن که سیلی سختی از او خورد، خاکسارانه به گناهانش اعتراف کند و بعد بار دیگر نمادهای سلطنتی را برای یک سال دریافت کند.[25]
کمبوجیه در جریان مراسم سلاحهای خود را نگه داشت و این تقریباً بدان معناست که بخشِ یادشده را از آیین حذف کرده است. این که کمبوجیه این مراسم را به شکلِ مرسوم اجرا نکرده قابل تأمل است. این را میتوان به مخالفت او با بتپرستی و گرایش زرتشتیاش حمل کرد، و یا به سادگی حرکتی سیاسی تفسیرش کرد و سر باز زدن از ایفای نقشی دانستاش که با شأن فاتحان بابل سازگاری نداشته است. با وجود این، او لباس مخصوص بابليان را پوشيد و دست بت مردوک را در دست گرفت[26] و به اين ترتيب، واپسين شاهِ قانوني بابل شد. بر بسیاری از لوحههای بابلی[27] از این دوران تاریخها به صورت «سال اول کوروش، شاه سرزمینها، و کمبوجیه، شاه بابل» ثبت شده است.[28]
کوروش پس از يک سال پسرش را به مقام وليعهدي کل شاهنشاهی برکشيد و بابل از آن به بعد به یک استان شاهنشاهی تبدیل شد.[29] برخي از تاريخنويسان که زير تأثير آراي هرودوت به دنبال دليلي براي ناشايست بودن کمبوجيه و ديوانه بودنش ميگردند اين ماجرا را همچون عزلي مهم و برجسته تفسير کردهاند. اما به نظر من دليل برکناري کمبوجيه از سلطنت بابل ناشايستگي او نبوده، چون خودِ کوروش بيدرنگ او را به مقام وليعهدي خويش برميکشد و تا پايان نيز از او در اين مقام حمايت ميکند. اگر به رخدادهای زندگي کمبوجيه و کارنامهی سیاسیاش نیز بنگريم، ميبينيم که انتخاب کوروش به درستي صورت گرفته بود. چون کمبوجيه پسري سزاوار تاجوتخت بزرگ هخامنشي از آب درآمد و، بر خلاف تبليغات سياسي آتنيان، دوراني کوتاه را با شايستگي فراوان حکومت کرد.
این پیشفرضِ مشهور اما نادرست که کمبوجیه دیوانه یا ناشایست بوده، باعث شده فهم روند گسترش شاهنشاهی هخامنشی گاه به شکلی تحریفشده و نادرست بازنموده شود. یعنی تلاش شده تا دستاورد نظامی بزرگ کمبوجیه که فتح مصر و قبرس و جزایر دریای اژه و سودان و لیبی در هشت سال بود، به نوعی نادیده انگاشته شود و این کامیابی به کوروش یا داریوش منسوب گردد. چنان که مثلاً گاه فتح کل استانهای هخامنشیِ موجود در دوران داریوش را به کوروش نسبت دادهاند.[30] یا از سوی دیگر، مورخی مثل هرودوت نوشته که کوروش قصد گرفتن مصر را داشت[31] و کسنوفون حتی نوشته که او چنین کرد![32]
سیاست کوروش آشكارا توجهش به مصر را نشان میدهد. او قبایل هوادار دولت نوپای پارسی (مشهورتر از همه، یهودیان) را به سرزمینهای حایل بین دو دولت كوچاند و از بذل پول و یاری رساندن در بازآرایی دینشان خودداری نكرد. به این ترتیب، مرزهای مصر را با نیروهایی هوادار ایران تقویت كرد. همچنین آشكار است كه فعالیت تبلیغی مغانش در درون مصر نیز همچنان ادامه داشته است، چرا كه داستانهای مربوط به غاصب بودنِ فرعون آهموسه و بیدادگر بودنش از همان زمان در كتیبهها و متون راه یافت و این یكی از علایم تبلیغات كوروش است كه پیش از آن نیز با موفقیت در مورد نبونید بابلی به كار گرفته شده بود. این كه كمبوجیه هنگام حمله به مصر با هواداری بخشی از مصریان روبهرو شد و دریاسالار مصری و متحدان یونانی مصر را در كنار خود یافت، تصادفی نبوده و نتیجهی این تبلیغات محسوب میشده است. با وجود این، مصر و قلمرو زیر نفوذش (لیبی، سودان، قبرس و برخی از جزایر دریای اژه) در زمان کمبوجیه فتح شدند و کوروش در غلبهی نظامی بر آنها نقشی نداشته است.
در واقع، چیرگی بر بابل واپسین تحرک نظامی مهم کوروش بود. برکشيده شدن کمبوجيه به مقام وليعهدي و تبديل شدن جانشينش به شهربان ــ و نه پادشاه ــ بابل، بيشتر نشانهي از ميان رفتن پادشاهي مستقل بابل و برقراري نظم جديدي در کل شاهنشاهي است که در جريان آن تمام پادشاهيهاي مستقل قديمي از ميان برداشته شدند و به استانداريها و شهربانيهاي هخامنشي دگرديسي يافتند. به این ترتیب، پادشاهی بابل، که در شکلی صوری تداوم یافته بود، از میان رفت و کل قلمرو ایرانزمین به کشوری یگانه و دولتی یکتا تبدیل شد.
با وجود آن که به این ترتیب پادشاهی دیرینه و کهنسال بابل از میان میرفت، در وفاداری بابلیها نسبت به کوروش و جانشینانش خدشهای پدید نیامد و منطقهي ميانرودان، در کل دوران هخامنشي، نسبت به شاهان پارسی وفادار ماند. تاريخهاي امروزينِ ما، انباشته از ديدگاههايي هستند که مرجعشان گلچيني جهتدار از تعداد انگشتشماري از متنهاي يوناني کهن است که از سويي سادهلوحانه و از سوي ديگر مغرضانه نوشته شدهاند. بر مبناي اين متنها، استان بابل منطقهاي آشوبزده جلوه ميکند که در هر فرصتي براي کسب استقلال و طغيان بر شاهان هخامنشي استفاده ميکرده است. اما کافي است از توصيفهاي جاندار و رنگينِ هرودوت بگذريم و به ماهيّت عيني رخدادهايي، که هم او نیز گزارش کرده، نگاه کنيم تا دريابيم بابليان در تمام دوران حاکميت دو و نيم سدهاي هخامنشيان تابعاني وفادار و پرشور برايشان بودند. تنها به عنوان يک مقايسه، بد نيست به رفتار بابليان با هخامنشيان و آشوريان اشاره کنيم.
آشوريان، از 731 تا 626 پ.م. يعني به مدت 105 سال، ادعاي سيطره بر بابل را داشتند. در اين دوره دودمان ششم و هفتم شاهان آشوري در قالب دودمان دهم شاهان بابلي بر اين منطقه حاکم بودند يا شاهاني دستنشانده را بر اين قلمرو حاکم ميکردند. آشوريها مردمي بودند که از نظر نژادي، زباني و ديني كاملاً همتاي بابليان شمرده ميشدند. قلمرو جغرافياييشان با بابل در هم تنيده و تاريخشان با هم مشترک بود. شواهد نشان ميدهد که آشوريان در شرايط صلح باج و خراج زيادي را از بابليان طلب نميکردند. شاهانشان ــ به استثناي سناخريبِ هراسانگيز ــ ميکوشيدند تا محبت مردم بابل را جلب کنند و به جز چند استثنا به خود اجازه نميدادند خود را شاه بابل بنامند، بلکه معمولاً شاهي دستنشانده از ميان خود بابليان را بر تخت اين شهر مينشاندند. گذشته از سناخریب، آشوریان مراسم دینی بابلیان را بزرگ میداشتند و این شهر را به عنوان مرکزی دینی و مقدس به رسمیت میشناختند. با وجود اين، بابليان هرگز سيطرهي ايشان را نپذيرفتند، به طوري که حکومت آشور بر بابل تا پايان اين دورهي يک سدهاي، امري سست و شکننده و گسسته بود که با نفوذ رو به رشد ايلاميها و اتحاد شاهان اين قلمرو با مردم بابل تهديد ميشد. از همان ابتدای کار و چیرگی تدریجی آشور بر میانرودان، بابليان براي رهايي از شرّ آشوريها با ايلام متحد شدند و در 105 سالِ يادشده، به طور متوسط، هر پنج سال يک بار شورش کردند. در نهايت هم يکي از همين شورشها بود که به استقلال بابل منتهي شد و تداوم اتحاد ميان بابليها و مردم آنسوي زاگرس ــ مادها و ايلاميها ــ بود که به عمر پادشاهي آشور پايان داد.
شورشهاي بابليان، باعث شد تا رشتهاي از جنگهاي پردامنه ميان آشور و بابل بروز کند که در تمام آنها آشور پيروز ميشد و به سرکوب شديد مردم ساکن اين منطقه ميپرداخت، اما بابليها بار ديگر شورش ميکردند. در ذکر شدّت اين سرکوبها همين بس که سناخريب در 700 پ.م. 208 هزار نفر از مردم بابل را به ساير نقاط تبعيد کرد و دوازده سال بعد شهر بابل را با خاک يکسان کرد، با وجود اين، در ايستادگي مردم اين منطقه خللي ايجاد نشد.
براي آن که تصويري از دامنه و بسامد مقاومت بابليان در برابر حاکمان آشوري به دست آيد، بد نيست مهمترين جنگهاي ميان بابل و آشور را در اين دوره فهرست کنيم:
ـ در 729 پ.م. نبو موکين زر با تيگلت پيلسر سوم جنگيد؛
ـ در 721 پ.م. مردوک اپلی ايدينا (مردوک بلدان دوم) با شلمناصر پنجم، شاه آشور، جنگيد؛
ـ در 710 پ.م. مردوک بلدان با شروکين دوم آشوري جنگيد؛
ـ در 705 پ.م. مردوک بلدان شکستخورده بار ديگر قيام کرد و بابل، در هرج و مرج ناشي از مرگ شروکين، استقلال خود را باز يافت؛
ـ در 704 پ.م. سناخريب مردوک بلدان را شکست داد و بابل را گرفت؛
ـ در 703 پ.م. موشهزيب مردوک و مردوک بلدان شورش کردند و آشوريها را راندند؛
ـ در 700 پ.م. سناخريب باز بابل را گرفت و مردمش را به شدت قلع و قمع کرد؛
ـ در 691 پ.م. باز بابليان قيام کردند؛
ـ در 688 پ.م. سناخريب بابل را گشود و آن را كاملاً ويران کرد؛
و در 648 پ.م. شاهزادهاي آشوري که بر بابل حاکم بود به حمايت از مردم بابل و متحدان ايلاميشان برخاست و با برادرش آشوربانيپال جنگيد؛
ـ پس از آن که آشور بانيپال مرد، بابل بار ديگر شورش کرد و اين بار استقلالش را به طور کامل به دست آورد و در نابودي آشور شرکت کرد.
چنان که ميبينيد، در اين دورهي صد ساله بابليان دست کم ده بار دست به شورشهايي چنان پردامنه زدهاند که به جنگي منظم با سپاه آشور و راندن کامل ایشان از این قلمرو منتهي شده است.
حالا اين نوع از سلطه را مقايسه کنيد با حکومت هخامنشيان بر بابل که حدود 230 سال به طول انجاميد و در جريان آن مردم بابل به تعداد انگشتان يک دست شورش کردند. يکي از اين شورشها در زمان کمبوجيه رخ داد که کمتر از يک ماه طول کشيد؛ بار دوم در زمان داريوش رخ داد و به سرعت سرکوب شد؛ بار سوم چند سال بعد در عهد زمامداري همين شاه بروز کرد و پيش از آن كه مداخلهي پارسيان ضرورتي پيدا کند توسط خود مردم بابل فرو نشانده شد. به اين معني که اهالي شهر بابل رهبر شورش را دستگير کرده و تحويل شاه پارس دادند. از یک ناآرامی دیگر در دوران خشایارشا خبر داریم که به احتمال زیاد ماهیتی دینی داشته و به منع اجرای مراسم قربانی انسان برای بعل مولوک مربوط میشده است و شرحش را در کتاب داریوش دادگر آوردهام.[33] به تعبيري، اگر شورش را به معناي خيزش عمومي و فراگير مردم يک منطقه براي کسب استقلال در نظر بگيريم و مغلوبه شدنِ نبردي در ميان مردم شورشي و قواي شاهنشاهي را نشانهاش بدانيم، در سراسر دو و نيم سدهي چيرگي هخامنشيان بر بابل، مردم اين سرزمين تنها يک بار در ابتداي عصر داريوش يكم شورش کردند.
اين در حالي است که پارسيانِ حاکم بر بابل زبان و نژاد و ديني متفاوت داشتند، بابل را به مرتبهي يک استان فرو کاسته بودند و حتي با به رسميت شناختن شاهي دستنشانده ظاهرِ مستقل بابل را هم حفظ نکرده بودند و خراجي به نسبت زياد از اين استان ميگرفتند، که البته با خراج آشوريها از کشورهاي زير سلطهشان اصلاً قابلمقايسه نبود. اما اگر ارقام ثبتشده در تواریخ هرودوت را جدی بگیریم، نسبت به ساير استانهاي شاهنشاهي و نسبت به باجی که آشوریها از بابلیها میطلبیدند به نسبت بالا بوده است. مقايسهي اين دو وضعيت، به روشني نشان ميدهد که مردم بابل هويت هخامنشي ـ پارسي را پذيرفته بودند و حکومت پارسيان با رضا و رغبت مردم اين منطقه در اين قلمرو نهادينه شده بود. بابليان در تمام اين دوران هويت تاريخي متمايز و بسيار کهني داشتند که با ثروتي که از ميزان خراجها پيداست ترکيب شده بود و به نيروي نظامي محلي هم مجهز بودند. بنابراين، شورش نکردن مردمي که هر سه عاملِ ضروري براي استقلال ــ هويت، پول و ارتش ــ را دارند، تنها بدان معناست که حاکميت هخامنشيها را به سود خود ميدانستهاند و از آن راضي بودهاند.
- . هرودوت، کتاب سوم، بند 152. ↑
- . هرودوت، کتاب نخست، بند 189. ↑
- . رزمجو، 1389: 69. ↑
- . Vanderhooft, 2006: 360. ↑
- . Grayson, 1975: 109-116. ↑
- . Vanderhooft, 2006: 353. ↑
- . Grayson, 1975: 109. ↑
- . Grayson, 1975: 109-110. ↑
- . Parker and Dubberstein, 1956: 29; Beaulieu, 1989: 230. ↑
- . LUGAL TIN.TIR.KI u KUR.KUR ↑
- . Petschow, 1987: 45. ↑
- . Vanderhooft, 1999: 16-23. ↑
- . Vanderhooft, 2006: 352. ↑
- . GCCI 1.390 (Parker and Dubberstein, 1956: 13). ↑
- . رزمجو، 1389: 77ـ76. ↑
- . Oppenheim, 1985; Kuhrt, 1988; Dandamayev, 1989: 55; Bongenaar, 1997; Briant, 2002: 70-71. ↑
- . Elizabeth von Voigtlander ↑
- . Cameron, 1974: 46. ↑
- . Adams, 1965. ↑
- . Adams, 1965: 60-62. ↑
- . Adams, 1965: 61-63. ↑
- . Cohen, 1993: 451. ↑
- . هرودوت، کتاب هفتم، بند 41. ↑
- . George, 1993: 132. ↑
- . Fried, 2002: 386. ↑
- . Black, 1981: 39-59. ↑
- . BM 55089 [82-5-22, 1421], BM 67848 [82-9-18, 7846], BM 61307 [82-9-18, 1282]. ↑
- . Zawadzki, 1996: 171-183. ↑
- . Gershevich, 1985. ↑
- . شالگونی و طاهرزاده بهزاد، 1386: 33. ↑
- . هرودوت، کتاب نخست، بند 154. ↑
- . کسنوفون، کوروپدیا، کتاب اول، 1، 4 و کتاب هشتم، 6، 22ـ20. ↑
-
. وکیلی، 1390: 579ـ563. ↑
ادامه مطلب: بخش سوم: کوروش جهانگیر – گفتار پنجم: مرگ کوروش